◊╠ آنچه از كرامات اهل بيت ديده ايد ۩ حضرت عباس(ع) مرا به آسمان برد ╣◊

تب‌های اولیه

134 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال

[="Purple"]تربت به رنگ خون می شود[/]
[="Blue"][="Red"] و من جمله از نشانه های تربت حضرت سیدالشهداء این است که شبیه خون می شود[/]
مرحوم آیت اللّه دستغیب نقل می کنند که ملا عبدالحسین خوانساری فرمود آقا سید مهدی پسر آقا سید علی صاحب شرح کبیر مریض شده بود و برای استشفاء آیت اللّه شیخ محمد حسین صاحب فصول و حاج ملا جعفر استرآبادی که هر دو از بزرگان شیعه بودند را امر فرمود که غسل کنند و با لباس احرام داخل سرداب قبر مطهر امام حسین علیه السلام شوند و از تربت قبر مطهر بردارند و برای ایشان بیاورند و هر دو شهادت دهند که آن تربت قبر مطهر است. آن دو بزرگوار رفتند و دستور را عمل کردند و مقداری از خاک را آوردند و مقداری را هم به بعضی از خیرین دادند یکی از آن افراد خیر عطاری از معتمدین بود من به عیادت او رفتم و ایشان از باقیمانده آن تربت را مقداری به من داد و من آن را در میان کفن مادرم گذاشتم. روز عاشورا اتفاقی نظرم به ساروق آن کفن افتاد رطوبتی در آن احساس کردم آن را برداشتم و گشودم دیدم کیسه تربت که در لای کفن بود مانند شکری که مرطوب باشد حالت رطوبتی گرفته و رنگ آن مانند خون تیره گردیده است و به ساروق رطوبت رسیده است بی آنکه آبی آنجا باشد چون لب طاقچه بود آن را در محل خودش گذاشتم و در روز 11 محرم ساروق را آوردم دیدم رطوبت در آن نیست از این پس در ایام دیگر آن رطوبت را ندیدم [/][="Red"]فهمیدم که خاک قبر مطهر هر کجا که باشد در روز عاشورا شبیه خون می شود.[/]
داستان های شگفت، شماره، 66.
منبع


[="Red"]درخت چنار مقدس روستای‌ زرآباد قزوین در روز عاشورا خونبار می‌شود[/]
[="Blue"][="Purple"]بقعه ی مطهر حضرت علی اصغر فرزند بلا فصل امام موسی کاظم(ع) و درخت چنار مقدس روستای ((زرآباد)) در استان قزوین همه ساله میزبان خیل عظیمی از زائران و مشتاقانی است که برای زیارت و عزاداری گرد هم می آیند.[/]
طبق یک سنت دیرین هر ساله مردم روستای زرآباد و هزاران زائر در قالب دسته های عزاداری، شب عاشورا گرداگرد درخت چنار خونباری که در صحن این امامزاده روییده حلقه زده و ضمن عزاداری و سینه زنی در اولین دقایق صبحگاه عاشورا شاهد چکیدن مایعی سرخ فام از شاخسار این درخت می شوند.[="DarkGreen"]به اعتقاد اهالی این روستا و طبق روایات منقول، درخت کهنسال و مقدس زرآباد در روز عاشورای 61 هجری که شهادت امام حسین (ع) به وقوع پیوست و خون مقدس حضرتش دشت کربلا را گلگون کرد، میزبان یکی از مرغانی بود که از سوی خداوند مأمور شده بودند تا با آغشته کردن خود به خون سیدالشهدا پیام سرخ شهدای کربلا را به سراسر جهان برسانند.یکی از آن مرغان به این دیار آمده و با پرهای خونین خود بر روی شاخسارهای درخت چنار (روستای زرآباد) نشست.[/]یکی از اعضای هیئت امنای حرم امامزاده علی اصغر می گفت: همه ساله خیل عظیمی از جمعیت برای زیارت به این امامزاده می آیند که تعداد زیادی از انان خود را در روز تاسوعا به این جا می رسانند تا در روز موعود یعنی صبح عاشورا، شاهد چکیدن قطرات خون از شاخسار این درخت باشند.این اتفاق عجیب، عبرت آمیز و معنوی از زمان های بسیار دور به صورت منظم ادامه داشته و تنها در صبح عاشورا اتفاق می افتدو هزاران زائری که نظاره گر این واقعه هستند، سفیرانی تلقی می شوند که دیگران را نیز ترغیب به آمدن و زیارت درخت می کنند.وی اظهار داشت: این امامزاده واجب التعظیم نیز طبق شجره نامه ی معتبر، فرزند امام موسی کاظم (ع) است و صاحب کراماتی نیز می باشد.
یکی از اهالی این روستا می گوید: شهرت این درخت خونین در دوران پادشاهی سطلان حسین صفوی به حدی رسیده بود که از آن زمان، افراد متعددی جهت تحقیق و تفحص در صحت و سقم آن به این منطقه آمدند.از جمله ی این افراد می توان به :
>، >، کتاب >، >، >، رساله چنار خونبار > و > ، اشاره کرد.وی اضافه کرد: هم چنین >، >، شهید محراب > و مرحوم > به این درخت اشاره ای داشته اند.
[="Red"]گفتنی است این درخت سال هاست که در کنار امامزاده قرار دارد و دقیقاً صبح روز عاشورا از تنه آن خون جاری می شود.[/] نکته جالب این که ماه های قمری سالانه 10 روز جلو حرکت می کند و جاری شدن خون هم هماهنگ با تقویم ماه ههای قمری تغییر می کند. اینن درخت با 10 متر قطر و 30 متر ارتفاع دارا قداست خاصیدر بین اهالی روستای زرآباد می باشد که هر ساله به محل تجمع زوار و عاشقان اهل بیت تبدیل می شود.
(مجتبی مرادی) یکی از اهالی این روستا درباره آمدن خون از درخت می گوید: اکثر افراد این روستا از بزرگ و کوچک همه ساله نظاره گر این صحنه عجیب و معنوی هستند.وی افزود: مؤمنین و خیرین هر ساله در شبهای محرم الحرام در این مکان گرد هم می آیند و از محل نذورات، تمامی زایرانی را که برای عبادت سختی راه را بر جان می خرند اطعام می کنند.وی اظهار داشت: هر ساله شاهد حضور گسترده تری از مردم اقصی نقاط کشور اسلامی در این مکان هستیم.این درخت هر سال در صبح عاشورا خون چکانی می کند و به همین جهت عاشقان زیادی از سراسر کشور و هم چنین از کشورهای مختلف جهان از قبیل پاکستان، هند، بحرین، افغانستان، کویت و امارات برای دیدن این درخت به این منطقه می آیند.گفتنی است روستای زرآباد در 85 کیلومتری شمال قزوین واقع شده است.[/]

[="Magenta"]منبع:سایت هوادار[/]

مبين طرح;77681 نوشت:
سلام به همگی دوستان
می شه بیشتر در موردش توضیح بفرمایید؟

تسبیح تربتی داشتیم که سالها پیش از کربلا برای پدر مرحومم( که خدواند ایشان را با محمد و ال محمد همنشین سازد ) اورده بودند عصر روز تاسوعابود و یه دفعه این مطلب به ذهن برادرم رسید و این تسبیح و بقیه تربتهای دیگری(مهر و تسبیح) که در منزل داشتیم جمع کرد و روز بعد (عاشورا) همه ما دیدیم که یک نقطه هایی روی این تسبیح کم کم تغیر رنگ میدهند و تا ظهر کاملا پر رنگ شدند و کاملا به رنگ خون در امدند و بعد کم کم محو شدند و تا شب دیگر هیچ اثری از انها به جا نماند
بقیه تربتهایی که داشتیم هیچ تغیری در انها مشاهده نشد

نمی دونم نوشتن از اون اتفاق خوبه یا نه!
چند سال پیش وقتی داشتیم با بچه ها بساط هئیت خودمون رو جمع می کردیم ، من نشسته بودم کنار یه عالمه چهار پایه فلزی بزرگ و سنگین ، یه دفعه یکی از بچه ها اومدم یه وسیله ی رو بزار کنارم که نمی دونم چی شد و یکی از چهارپایه ها از اون بالا پرت شد پایین و حدود 20 سانتی من خورد زمین، حتی نی تونستم باور کنم، دوستم که گنگ و گیج وایساده بود نگاه می کرد اگه لطف ارباب نبود یا الان زنده نبودم یا دراز به دراز افتاده بودم کنار خونه...
همیشه مدیونشم.
این رو نوشته ام نه به خاطر این که من مورد عنایت اقام ، نه به خاطر این که لیاقت داشتم، خواستم بگم کمترین کار توی هئیت از دیدشون پنهون نیست، باید ما هم بفهمیم که در محضر چه کسایی خدمت می کنیم.

بسم الله الرحمن الرحیم
یکی از اساتید حوزه علمیه قم جناب حجت الاسلام سید حائری برای این حقیر فقیر نقل کردند که یکی از دوستان من که از خدام حرم امام رضا هست به نام آقای انصاری برای من نقل کرد که روزی نوبت من شده بود که گلدان های مسی که چهار گوشه بالای ضریح مطهر هستند را گل هایشان را عوض کنم.قابل توجه است که روی ضریح مطهر امام رضا
(ع) در چهار گوشه اش گلدان هایی هست و هر روز در آن گلدان ها گل تازه قرار میدهند فرقی نمیکند که تابستان باشد یا زمستان.خلاصه این آقا نقل میکند که وقتی من گلدان مسی را در آوردم که به دوستم که پایین ایستاده بود بدهم ناگهان گلدان از دستم رها شد و روی سر یک زائر افتاد و سرش شکست و آن آقا خون از سرش جاری شد و برای این که خون در حرم نریزد شروع به دویدن کرد به داخل صحن و من هم آمدم پایین و به دنبال او دویدم که از او معذرت خواهی بکنم و او را به دکتر ببرم .او در حالی که میدوید بلند فریاد میزد : یا الله یا الله
آخر نشست داخل صحن مطهر و باز هم میگفت یا الله گفتم دوست عزیز من را ببخش عمدی نبود الان شما را به دکتر میرسانیم تا حالتان خوب شود.او گفت چه می گویی؟!!
من 44 سال است که لال مادرزاد هستم!!!

ادمی که 44 سال لال بوده می تونه یه دفعه بعد خوب شدن کلمات رو اصلا هجی کنه و بگه ؟ :Narahat az:

bossm;219770 نوشت:
ادمی که 44 سال لال بوده می تونه یه دفعه بعد خوب شدن کلمات رو اصلا هجی کنه و بگه ؟

اگر خدا بخواهد بله به راحتی این اتفاق می افتد چطور عیسی مسیح در گهواره حرف میزد؟!
در ضمن شخصیت های این داستان همه زنده هستند می توانید بروید خود تحقیق کنید .هم سید محمد حائری قمی و هم آقای انصاری خادم حرم و هم آن مرد شفا یافته

اول خودم 2 تا تعرییف می کنم :
1.
یکی از اشنا های نزدیک تو خونمون روضه امام حسین داشتند ... واقعیتش رو بگم من اصلا خوشم نمی اومد از این کارا و راضی نبودم اما باز چیزی نگفتم بهر حال کمکشون هم نمی کردم .... این اشنامون هم دست تنها بود سماور هم جوش (یا بقول خودمون کول !) اومده بود بعد ایشون رفتن سماور رو بلند کنند پایه اش یکم گیر داشت رفت محکم کشید نصف اب جوووش سماور ریخت رو سرش ! حالا فکر می کنین چی شد ؟ این اشنامون خانوم هم بودن می دونید که باید می سوختند .... اما هیییچ اتفاقی نیافتاد ... اب سماور هم تاکید می کنم به نقطه جوش رسیده بود داغ داغ .... منم به شوخی گفتم چون راضی نبودم این بلا سرت اومد بعد هم بخشیدمت نسوختی :Nishkhand: اما خوب درس عبرتی شاید برای من بود ....
2.قدیما تو روستامون دعوای مادر شوهر و عروس خیلی زیاد بود ... یبار همسایمون که اشنامونم بودن دعوا افتادن .... (بزن بزن ) (البته نمی دونم غیبت میشه یا نه اخه شما که نه منو میشناسین نه اونا رو اما اگه غیبت بود بگید ویرایش کنم ) بعد تو دعوا عروس که دید مادر شوهر قبلش داشت قران می خوند زد قران رو ........ بعد همینوطری داشت از خونه شون می اومد بیرون که سماور اب جوش میریزه رو سرش و به شکل ناجوری می سوزه .... (جیغ و دادشون هنوز تو سرمه .... )
بازم هست ... تو زندگی خودم که خیلی از این نحو اتفاقات افتاد ....

هیچکی که هیچی نمینویسه پس خودم می نویسم .
چند سال پیش ماشین دامادمون تو راه تهران شمال خراب شد .... خودشم تعمیرات بلد نبود .... البته دو نفر بودن که هیچکدوم سررشته ای نداشتند .... سه چار بار استارت زدن یه دستکاری ای هم تو ماشین بردن دیدن روشن نمیشه که نمیشه ... بعد این دومادمون یاد فضایل 3 بار صلوات افتاد .... گفت خوب این همه که استارت زدم سه بار صلوات می فرستم و استارت می زنم ببینم چی میشه ..... صلواتو فرستاد و استارت و زد و ماشینم روشن شد ..... قبل اون اتفاق ایشون بیخیال نماز و روزه بودند اما بعدش بقول خودش توبه کرد و ایمانش راسخ شد و ......

چه کرامتی ازاین بالاتر که درکنار زلال جاری قرآن نشسته و هم سخن خدابشی

حضرت ابوالفضل(علیه السلام) دستم را گرفت و به آسمان برد

عمليات «والفجر 4» بود. شب سوم عمليات، توي سنگر بوديم، از شدت خستگي عمليات آن هم در يک منطقه کوهستاني، همراه غلامحسن و چند تا از بچه‌ها به‌خواب سنگيني فرو رفته بوديم.
وقت نماز صبح که بيدار شديم، غلامحسن خالصي را در سجده ديديم، هميشه عادت داشت نماز شب را که مي‌خواند، بعدش نماز حضرت رسول(ص) را مي‌خواند، جوري که متصل مي‌شد به نماز صبح. نماز صبح را خوانديم و منتظر مانديم تا غلامحسن نمازش تمام شود.
نماز ما تمام شد، غلامحسن هنوز از سجده بلند نشده بود، بچه‌ها يکي يکي نماز را که خواندند دوباره به خواب رفتند.
بيست دقيقه توي خواب و بيداري به سجده غلامحسن نگاه مي‌کردم. به شک افتادم که چرا سجده‌اش اين قدر طولاني شده است.
صدا زدم، «آهاي حسن آقا» بلند شو، ديدم توجهي نکرد، نيم‌خيز شدم و يک سقلمه زدم به پهلويش، بابا چه خبره؟
از سجده پريد و هراسان نگاهم کرد.
گفتم: چرا بلند نمي‌شوي؟ خواب بودي؟
گفت: داشتم خواب مي‌ديدم.
گفتم: چه خوابي؟
گفت: خواب ديدم که تشييع جنازه است، هي من دنبال تابوت مي‌دوم، دستم به تابوت نمي‌رسد. آن لحظه آخر داشت نفسم بند مي‌آمد، که ناگهان نور از آسمان به طرفم آمد، از ميان آن نور زيبا، دستي بيرون آمد؛ با صدايي که برازنده آن نور باشد، گفت: دستت را بده به من.
دستش را گرفتم. عالمي از مهر و شور و نشاط و هيجان خوش، يک‌جا ريخت درون دلم. در دم داغ شدم.
گفتم: شما چه کسي هستي؟
گفت: من ابوالفضل العباس(ع) هستم.
دستم توي دستان مبارک حضرت ابوالفضل(ع) بود که بيدارم کردي.
گفتم: حسن آقا، ابوالفضلي شهيد مي‌شوي.
_ اين ماجرا گذشت.
توي ميدان مين خيلي از شهدا جا مانده بودند، صبح که از سنگر زديم بيرون، رفتيم که شهدا را بيرون بياوريم، نزديک‌هاي ظهر شده بود، حدود سي تا شهيد را که آورديم. غلامحسن گفت: بچه‌ها! من خيلي تشنه شدم، مي‌روم توي سنگر، يک جرعه آب بخورم. رفت....
غلامحسن داشت به طرف سنگر مي‌رفت، در همين بين، پيک موتوري از راه رسيد کنار ما چند نفر و ترمز زد.
گفت: گردان يارسولي‌ها برگردند عقب، تجهيزات و کوله‌هايشان را بگيريد که ماشين‌ها الان دارند بچه‌هاي گردان امام محمد باقر(ع) را مي‌آورند، تا جاي شما پدافند کنند. شما بر مي‌گرديد عقب. زود جمع کنيد.
غلامحسن هنوز به سنگر نرسيده بود، داد زدم آهاي شنيدي؟ بايد برگرديم برگشت نگاهي کرد، اشاره کرد، دست روي لب‌هاي خشکيده‌اش گذاشت که: تشنه‌ام. تشنه تشنه، آب بخورم مي‌آيم. سري تکان داد و به سنگر نزديک شد. داشتم نگاهش مي‌کردم، در حالي که وارد سنگر مي‌شد، ناگهان يک خمپاره پيش پايش خورد، ورودي سنگر، «غلامحسن» ميان دود و غبار و آتش محو شد. فرياد کشيدم يا ابوالفضل، همراه بچه‌ها دويدم سمت سنگر، «غلامحسن خالصي» غرق در خون، هنوز دستش به آب نرسيده، با لب تشنه، دستش را گذاشته بود توي دست حضرت ابوالفضل(ع) و شهيد شده بود.
منبع: پرتو
غلامعلي نساني

با درود
این داستان یک اتفاق واقعی است که برای من افتاده.
حدود کلاس پنجم یا چهارم ابتدایی بودم.من در محرم در تعزیه نقش یکی از طفلان امام را بازی می کردم.اونموقع برای اینکه پارچه که به سرم بسته بودم از رو سرم نیفته یک تیک بند سبز کشی که روش نوشته شده بود.یا ابوالفضل عباس را بسته بودم یک شب بعد از پایان اجرا لباس ها را در آوردم گذاشتم تو پلاستیک وقتی اومدم خونه دیدم تیک بند نیست هر چی گشتم نبود.رفتم بازار دوباره یکی بخرم مغازه تموم کرده بود یک دفعه یک خانومی اومد جلو گفت (بدون اینکه اصلا فهمیده باشه که من تیک بند ندارم)یک تیک بند سبز که روش توشته شده یا ابوالفضل عباس در آورد بهم داد و گفت شوهرم از این تیک بندها زیاد داره. و بعدش رفت.هنوز موندم این خانومه کی بود و از کجا یدفعه بهم تیک بند داد همون رنگ و همون نوشته.

خبرگزاری فارس منتشر کرد:

آیت‌الله میرزا احمد سیبویه در سال 1296 شمسی، در خانواده‌‌ای معنوی در کربلا به دنیا آمد. وی پس از خواندن دروس مقدماتی و ادبیات، سطوح را نزد پدر و عمویش مرحوم حاج شیخ محمد‌علی سیبویه از علمای کربلا، فرا گرفت و سطوح نهایی و خارج فقه را از مرحوم علامه فقیه و حاج شیخ یوسف بیارجمندی شاهرودی آموخت.

وی در سال 1358 شمسی و در حالی که قریب 40 سال امام جماعت حرم حضرت ابوالفضل (ع) و استاد حوزه علمیه نجف بود، توسط رژیم بعث عراق دستگیر و از این کشور تبعید شد و به همراه گروهی از علما به ایران آمد.

آیت‌الله سیبویه از علمای ساده‌زیست و بود که سال‌ها در منزلی در خیابان گرگان تهران زندگی می‌کرد. وی در اواخر عمر از بیماری سرطان خون رنج می‌برد، و در روز شنبه پنجم آذر 1384 در سن 89 سالگی در بیمارستان ساسان به دیار حق شتافت.

پیکر این عالم جلیل‌القدر در شهر قم تشییع شد و پس از اقامه نماز میت توسط مرحوم آیت‌الله محمدتقی بهجت، در حرم حضرت معصومه مجاور قبر شهید مفتح برای همیشه آرام گرفت.

آیت‌الله سیبویه داری حالای عرفانی بسیار بود و ماجرای مشهوری درباره ملاقات وی با امام زمان(عج) در عرفات نقل شده است.

مهدی صادق‌نژاد، از دوستان نزدیک مرحوم سیبویه می‌گوید: پدر و مادر مرحوم سیبویه در یک روز از دنیا رفتند و زمانی که آنها فوت کردند، مرحوم سیبویه در بستر بیماری بود و پزشکان از بهبودش قطع امید کرده بودند. مرحوم سیبویه 20 روز بعد از فوت والدینش زمانی که کمی بهبود یافته بود، متوجه فوت آنها می‌شود.

بعد از اینکه میرزا احمد سیبویه بهبود یافت، گفت: «در بستر بیماری در عالم مکاشفه بودم، همراه پدرم در حرم امام حسین (ع) ایستاده بودیم؛ پدرم از امام حسین (ع) شفای مرا خواست. حضرت اباعبدالله (ع) فرمودند: «اجلش رسیده است» و پدرم امام حسین (ع) را به مادرش حضرت زهرا (س) قسم می‌دهد و می‌گوید: اگر شما بخواهید، می‌شود.

مرحوم سیبویه گفت: امام حسین(ع) به داخل حرم رفتند و بعد از مدتی بیرون آمدند و خطاب به پدرم فرمودند: «ما شفای پسر شما را از خدا گرفتیم!»

بعد از این واقعه، مرحوم سیبویه بارها می‌گفتند که من آزاد شده امام حسین(ع) هستم. از این رو وی علاوه بر «احمد» با نام کوچک «حسین» نیز معروف بود.آیت‌الله سیبویه در ایام محرم به سبک عزاداری کربلا، چاوشی‌خوانی می‌کرد. به این صورت که از منبر پایین می‌آمد، عمامه از سرش بر می‌داشت، میان جمعیت راه می‌رفت و روضه‌خوانی می‌کرد. وی به این نوع روضه‌خوانی علاقه داشت و همیشه از دوست کربلایی خود «شیخ عبد الزهرا» یاد می‌کرد.

http://tabnak.com/fa/news/287149/%D9%85%D8%A7%D8%AC%D8%B1%D8%A7%DB%8C-%D8%B4%D9%81%D8%A7%DA%AF%D8%B1%D9%81%D8%AA%D9%86-%DB%8C%DA%A9-%D8%A2%DB%8C%D8%AA%E2%80%8C%D8%A7%D9%84%D9%84%D9%87-%D8%A7%D8%B2-%D8%A7%D9%85%D8%A7%D9%85-%D8%AD%D8%B3%DB%8C%D9%86%D8%B9

به نام خداي حسين (ع)
سلام.خدا قوت.
از شما به خاطر ايجاد اين تاپيك زيبا و معنوي تشكر مي كنم.
اما در مورد كرامتهاي اهل بيت (ع)
چند سالي از ازدواج خواهرم گذشته بود و خدا به آنها فرزندي عطا نكرده بود.
رفتن نزد پزشكان سودي نداشت.
تا اينكه شبي به خانه يكي از اقوام رفتند. خبردار شدند كه آن اقوام ما باردار است.
شوهر خواهرم به شوخي به خواهرم گفت: «تو ياد بگير.»
همان موقع خواهرم دلش شكست......
هر چه همسرش ميگفت شوخي كردم و...... سودي نداشت. آن شب خواهرم خيلي گريه كردو.......
همان شب در خواب دسته ي عزاداري سيد الشهدا (ع) را ديد و .....ببخشيد كه جزئياتش را نگفتم.چون دقيقاً نميتوانم توضيح دهم.
خواهرم بعد از ديدن اين خواب باردار شد.نام پسرش را محمدحسين گذاشتند.
محمد حسين هشت ماهه به دنيا آمد و ريه هايش نرسيده بود.
آن روز خواهر ديگرم هم بچه اش به دنيا مي آمد.صبح به بيمارستان رفتيم و فاطمه متولد شد.روز هشتم محرم.
خواهرم گفت بچه تكان نميخورد. دكتر پس از معاينه گفت بچه بايد همين الآن به دنيا بيايد.وگرنه زنده نمي ماند.بند ناف دور گردن بچه پيچيده. ما به خانه برگشتيم.
خواهري دارم كه عقبمانده ي ذهني است. من پيش او ماندم كه به او غذا بدم.
خواهرم به همراه پدرم به بيمارستان رفت.هر چي دكترها مي گفتند بايد هر چه سريعتر به اتاق عمل بروي خواهرم مي گفت نميشود. من بايد زيارت عاشورا بخوانم.دعاي توسل بخوانم....
همه نگرانش بودند.
بالاخره به اتاق عمل رفت.اما وقتي بچه به دنيا آمد گريه نميكرد.صورتش سياه شده بود نميتوانست نفس بكشد.
بچه را در دستگاه گذاشتند.مادرم آن شب خيلي سختي كشيد.
دو خواهرم و فاطمه در يك اتاق بودند و محمدحسين در اتاق ديگر در دستگاه بود كه مادرم بايد مرتب نبضش را مي گرفت.......
دكترها مي گفتند اين بچه زنده نمي مونه.اگر زنده بمونه بايد بفرستيمش تهران.
خواهرم حال عجيبي داشت.آخه در خواب ديده بود كه به او گفتند يا بايد براي تو و بچه ات اتفاقي بيفتد يا براي خواهرت و بچه اش.و او گفته بود براي من اتفاق بيفتد.....
آن شب گذشت. اما خيلي سخت......
در روز تاسوعا (نوزدهم بهمن 1384 همه با تعجب ديديم بچه زنده مانده.آن روز باران مي باريد.بچه را به تهران اعزام كردند و به خواست خداي متعال و با عنايت آقا امام حسين (ع) محمد حسين شفا يافت.
يا حسين (ع)

به نام خداي حسين (ع)
سلام.
دانشجوي ترم دوم بودم.سال 1388.
مدتي بود معده درد شديدي داشتم.در خوابگاه بودم و هر روز بچه ها مرا دكتر مي بردند.هر چه قرص معده مي خوردم فايده نداشت.اصلا نميتونستم غذا بخورم.
نصف پيمانه سبزي پلو كه درست مي كردم پنج شش وعده مي خوردم و باز هم اضافه مي ماند.
نميدانستم بايد چه كار كنم.
شب اول محرم به خاطر معده درد شديد مرا به بيمارستان بردند.سرم بهم وصل بود.
دوستم گفت امسال محرم نميتونيم بريم مراسم.
خيلي دلم گرفت.اشكهايم بند نمي آمد.از اينكه نميتوانم در مجالس مولايم شركت كنم ناراحت بودم.
خانواده ام مطلع شدند و شبانه آمدند دنبالم.
روزها مي گذشت ومن حالم بدتر ميشد.
هر روزم شده بود سرم و آمپول مسكن و قرصهاي معده.
تا اينكه يك شب در حالت خواب بيداري دستي را روي معده ام حس كردم.آن دست گرماي خاصي داشت.هيچ گاه فراموش نميكنم.به جز آن دست و گرمايش هيچ چيز احساس نمي كردم.
بعد به خواب رفتم.خود را در ميان دسته سينه زني آقا يافتم.
از خواب كه بيدار شدم با كمال تعجب احساس گرسنگي كردم.
ديگر معده درد نداشتم.آن موقع چيزي به خانواده نگفتم.فقط هر چي دلم خواست خوردم.
مادرم تعجب كرده بود كه من مي توانم غذا بخورم.ماجرا را برايشان تعريف كردم.
چند شب از آن ماجرا گذشت.
شبي در خواب ديدم آقايي كيسه ي برنجي به دستم داد و گفتند اين را از حرم امام علي عليه السلام آورده ام.اين را بخور و اگه دلت درد گرفت به من بگو.
كيسه برنج را باز كردم و خوردم.
و ديگر معده درد نگرفتم.
السلام عليك يا سيد الشهدا

با سلام

اینجانب خیر البریه مادرم برایم تعریف کرد که مادرش (یعنی مادر بزرگ اینجانب ) که هنوز در قید حیات هستند و حدود 100 سال سن دارند و حقا زن مومنه ای ایست ، در جوانی به دردی ناعلاج که احتمالا سرطان معده بوده دچار شده بودند و مدتها در رنج وعذاب و ناامید از همه جا ، روزی در مجلس عزای امام حسین (ع) پس از جاری شدن اشکش میگوید خدایا خسته شدم به آبروی حسین مرا شفا بده و اشکها را بدست مالیده وبر دل ومعده خود میمالد ... پس از مراجعه به خانه درد دل شدیدی میگیرد و ناگهان جلوی چشم فرزندانش آنچنان استفراغی میکند که مادرم میگوید فقط خون و لخته های بزرگ از دهانش تا دو متری وی پرتاب شد و همه ما گفتیم که معده وروده مادرمان از جانش کنده شد ومنتظر مرگ وی بودیم .....

با کمال تعجب وی پس از این استفراغ کلا دردش زایل وسلامتش برگشت و هنوز که 100 سال سن دارد معده ای سالمتر وکاری تر از جوانان دارد از برکت مولایش .

و حوادث بیشتر در :

http://sites.google.com/site/hojjah/dastan.vaghei.doc?attredirects=0&d=1

اللهم انی اسالک عافیتک فی اموری کلها .

بسم اللله الرحمن الرحیم

سلام

من چند وقت پیش توفیق داشتم برم مشهد! با یه کاروان رفتیم که فقط 6 نفر مرد توش بودن و بقیه همه خانم های غالبا مسن بودن. از آقایون هم فقط من زیر 60 سال بود! خلاصه موندیم و حسابی زیارت کردیم. برگشتنه، چون خانم ها نمی تونستند ساک های سنگین و .. رو بلند کنن ما مردا کمکشون می کردیم. راهی هم که باید می رفتیم تا به ایستگاه قطار برسیم خیلی طولانی بود! خلاصه تا جایی که میشد کمک کردیم تا رسیدیم به ایستگاه. یهو یه خانمی حالش بد شد! چون ساکش سنگین بود و خودش حملش کرده بود تا ایستگاه! بردنش اورژانس ایستگاه. بهش اکسیژن وصل کردن. بنده خدا حتی خودش را هم خیس کرده بود! دکتری که اونجا بود با نا امیدی بهش نگاه میکرد و گفت که سکته کرده!(بعدا بهم گفتن که مغزی بوده) خلاصه ما هم که خودمون رو مقصر میدونستیم، همونجا تو ایستگاه یه کتاب دعای توسل همراهم بود . شروع کردم به خوندنش و اشک ریختن! کلی التماس و درخواست که اتفاقی برای این بنده خدا نیوفته. به امام رضا (ع) توسل کردم. بعد هم سوار قطار شدیم . تو قطار هم کلی توسلات و ... . تا بالاخره خبر دادن که به خیر گذشته . اصلا باورم نمیشد. اونموقع بود که معجزه رو واقعا حس کردم. اینکه اگر خالصانه و عاجزارنه به در خانه ای اهل بیت بریم، ممکن نیست جوابمون کنن.

یا علی

با سلام خدمت همه بزرگواران،
دوست دارم توی این تاپیک لطف کنید معجزات و کراماتی که در زندگی خود تجربه کرده اید را بیان کنید،
مثلا باز شدن گره از مشکلی بزرگ که پس از توسل یا دعا کردنتان به طور معجزه آسایی حل شود و یا کرامات اهل بیت نسبت به شما و ...
فکر می کنم بیان آنها برای تقویت ایمان دیگران و همچنین روشن شدن نور امید در دل دیگران مفید باشد.
فقط کراماتی را بیان کنید که به خودتان و یا خانواده تان عنایت شده است و از ذکر داستانکهای مختلف خودداری کنید.
یا علی (ع)

سلام

سالها پیش من هنوز گواهینامه رانندگی نداشتم ، و تسلطم بر رانندگی ناچیز بود
یک دوست صمیمی داشتم، که خیلی اوقات ، توی ماشینش اجازه میداد من رانندگی کنم و خودش کنار من مینشست.
یادم میاد یک روز توی بزرگراه ، با سرعت حدود صد کیلومتر ، بدون اینکه تسلط زیادی در رانندگی داشته باشم ، داشتم حرکت میکردم ، یک لحظه کنترل ماشین از دستم خارج شد و با همون سرعت زیاد ، به ماشین سمت راستم زدم و بعد هم حدود 10-15 متر به سمت چپ منحرف شدم و لاستیک ماشین ، از جای خودش خارج شد و به بلوکه های وسط بزرگراه برخورد کردم و دوباره به وسط بزرگراه ماشین کشیده شد....

با اون حادثه هولناک ، وقتی از ماشین پیاده شدیم ، خون که چه عرض کنم ، حتی اثر یک کبودی ناچیز یا یک درد مختصر هم ، نه در بدن من بود و نه در روی بدن دوستم....

این شاید یکی از بزرگترین معجزات زندگی من بود .... یک حادثه ماورایی ... نمیدونم چه کار خوبی کرده بودم و یا چه دعایی پشت سرم بود که از اون حادثه جون سالم بدر بردم و خدای نکرده من یا دوستم دچار معلولیت و نقص عضو نشدیم و یا اتفاقی نیفتاد که من بدون گواهینامه مجرم بشم و حوادث بدی در انتظارم باشه... خلاصه هر چه بود بخیر گذشت....

حضرت علی میفرمایند : مردم خوابند ، وقتی میمیرند ، از خواب بیدار میشن...
گاهی که به اون حادثه نگاه میکنم ، به این فکر میفتم که حتی بدون مردن هم ، گاهی ما این سعادت نصیبمون میشه ، که با اتفاقات هولناک این مدلی ، از خواب بیدار بشیم... اما افسوس که عمر این بیدار باش ، خیلی از مواقع کوتاه هست و خیلی زود دچار خواب آلودگی و غفلت مجدد میشیم.

jتاپیک جالبیه

چند سال قبل وقتی منو خواهرم بازی میکردیم دستم محکم خورد تو چشم خواهرم چند ماه بعدش گفت

من همه رو نصفه میبینم بردیمش دکتر .. دکتر گفت پرده شبکیش پاره شده و نیاز به عمل داره ...

یه دکتر گفت ممکنه کلا کور شه .. یکی گفت باید چشمش رو تخلیه کنیم ... یکیش گفت درست به شو نیست

و خلاصه این که شبای احیا خواهر بزرگم و مامانم تا صبح نشستن و دعا کردن و گریه کردن ..

مامانم به حضرت علی اصغر متوسل شده بود

خواهرم که قرار بود بره عمل تو خواب دیده بود دو تا بچه سبز پوش باهم بازی میکنن و یکیش

انگشتشو کرده بود تو چشم خواهرم و بهش گفته بود چشمت خوب شد دیگه نگران نشو

بعد عمل که اکثرا دکترا گفته بودن خوب نمیشه به طرز معجزه آسایی چشمش خوب شد

و الان اصلا مشخص نیست که چشمش عمل شده

و چشمش کامل خوب شده و هیچ مشکلی نداره :ok:

نمیدونم از نظر دیگران کرامات و ... بحساب میاد یا نه ولی برا "من" یه لطف بی نهایت بزرگه
من هروقت یه مشکل خییییییییییلی بزرگ سراغم میاد با توجه به سنم، هول میکنم و وحشتناک بهم میریزم
چون معمولا حل این مشکلات فراتر از توان منه...
خدا رو هزار مرتبه شکر همیشه با کمک خودش تونستم این مشکلات رو پشت سر بزارم
معمولا حل اینجور مشکلات دو مرحله داشته برام:
1.درخواست کمک از خدا و گریه و زاری و غیره
2. حل شدن موضوع با کمک خدا
تو مرحله اول بعد مناجات قرآن رو باز میکنم و سعی میکنم پاسخم رو پیدا کنم اغلب صفحه اول سمت راستی رو با دقت معنیش رو میخونم
یکی از این مواقع که چند ماه پیش اتفاق افتاد من صفحه هایی رو که اون روز باز کردم (چون تاثیر زیادی روم داشت)یادداشت کردم
خیییییییییییییییییلی تو راه دین سردرگم شدم
نمیدونستم چطور به هدفم برسم
قرآن رو باز کردم به امید اینکه راه حل رو پیدا کنم
صفحه 575
جمله اول این بود:
خدا به حال تو آگاهست...

چندين بار براي من همچين مواردي اتفاق افتاد ولي من نادان قدرنشناسي كردم و فرصت رو از دست دادم
فقط اميدوارم يك بار ديگه خدا به دادم برسه

یادمه تو بچکی سوار دوچرخه بودم
انداختم تو سراشیبی تند
سرعت همینطور بالا میرفت
ترسیدم ترمز کردم
کار نکرد
خدایا غلط کردم!
دوچرخه با سرعت صوت میرفت
و میرفت
دوچرخه بلاخره خورد زمین
منم پرت شدم
وقتی پا شدم دیدم
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
علاوه بر شکستن چند جا و خرد شدن چند دندان،کلا جای سالمی نیست
چیه فکر کردین سالم و آکبند موندم
نخیر هنوز جای زخماش مونده
اصلا کرامات چیه؟
خوردنیه؟
Sad

m_d;728880 نوشت:
با سلام خدمت همه بزرگواران،
دوست دارم توی این تاپیک لطف کنید معجزات و کراماتی که در زندگی خود تجربه کرده اید را بیان کنید،
مثلا باز شدن گره از مشکلی بزرگ که پس از توسل یا دعا کردنتان به طور معجزه آسایی حل شود و یا کرامات اهل بیت نسبت به شما و ...
فکر می کنم بیان آنها برای تقویت ایمان دیگران و همچنین روشن شدن نور امید در دل دیگران مفید باشد.
فقط کراماتی را بیان کنید که به خودتان و یا خانواده تان عنایت شده است و از ذکر داستانکهای مختلف خودداری کنید.
یا علی (ع)

*نجینی*;729121 نوشت:
چیه فکر کردین سالم و آکبند موندم
نخیر هنوز جای زخماش مونده
اصلا کرامات چیه؟
خوردنیه؟
:(

سلام بر دوستان

الحمدلله ما مشکل حادی در زندگی نداشتیم اما پیش آمده چیزهایی از خدا خواستم که با دعا و توسل بدستشون آوردم. درمورد معجزه هم چند مورد برای خودم و دیگران پیش آمده که حادثه ی بدی رو از سر گذراندیم و هیچ اتفاقی نیفتاده ، شاید بعضیها بگن اتفاقی بوده اما به نظر من جز لطف و عنایت خدا چیزی نبوده .

این قبیل مسائل رو نمیشه گفت اتفاقی هست. آدم کار خوبی انجام میده یا اینکه دعا و توسلی میکنه و از بعضی خطرات سالم بیرون میاد یا اینکه برعکس کار بدی میکنه یا باعث ناراحتی کسی میشه و همین باعث میشه که اتفاقات ناگهانی و دور از انتظاری براش بیفته و خسارتی بهش وارد بشه یا آسیبی ببینه...

*نجینی*;729121 نوشت:
اصلا کرامات چیه؟

همینه که الان شما زنده اید!

Serat;729153 نوشت:

شاید بعضیها بگن اتفاقی بوده اما به نظر من جز لطف و عنایت خدا چیزی نبوده .

سوره انعام:

قُلْ مَن يُنَجِّيكُم مِّن ظُلُمَاتِ الْبَرِّ وَالْبَحْرِ تَدْعُونَهُ تَضَرُّعًا وَخُفْيَةً لَّئِنْ أَنجَانَا مِنْ هَذِهِ لَنَكُونَنَّ مِنَ الشَّاكِرِينَ ﴿۶۳﴾

بگو چه كسي شما را از تاريكيهاي خشكي و دريا رهائي مي‏بخشد؟ در حالي كه او را آشكارا و در پنهاني مي‏خوانيد (و مي‏گوئيد): اگر از اين (خطرات و ظلمتها) ما را رهائي بخشيدي از شكرگزاران خواهيم بود.

قُلِ اللّهُ يُنَجِّيكُم مِّنْهَا وَمِن كُلِّ كَرْبٍ ثُمَّ أَنتُمْ تُشْرِكُونَ ﴿۶۴﴾

بگو خداوند شما را از اينها و از هر مشكل و ناراحتي نجات مي‏بخشد باز هم شما براي او شريك مي‏سازيد! (و راه كفر مي‏پوئيد).

Am!r;729236 نوشت:
ثُمَّ أَنتُمْ تُشْرِكُونَ ﴿۶۴﴾

[SPOILER]ببخشید من میتونم بپرسم مذهب شما چیه و چرا به ما نسبت شرک میدید؟[/SPOILER]

سلام

[=arial]لطف خدا

خاطره مربوط میشه به دوران دانشگاه ...:Narahat az:

نمیدونم ترم دو یا سه بودم و تعداد واحدام کم بودش ... حساب کردم دیدم اگه اینطوری پیش برم

5 ترمه میشم :Ghamgin:... خیلی ناراحت شدم ... کاردانی رو 4 ترمه تموم کردم میخواستم کارشناسی رو هم 4 ترمه تموم کنم.. که از بعضی از دوستام عقب نیفتم..

خلاصه دیدم تقریبا احتمالش کمه بتونم 4 ترمه تموم کنم مگر اینکه ترم تابستون بردارم .. اتفاقا به کسی هم ترم تابستانی نمیدادن مگر اینکه ترم آخرش باشه ...

تو اتاق مدیر گروه بودم هرچی گفتم گفتش نمیشه ...

بعد دو تا از همکلاسیام اومدن کلی سیاه بازی و دروغ و دغل رو هم سوار کردن و راضیش کردن برگمونو امضاء کنه تا

ترم تابستون برداریم .

جالب اینه که الکی میگفتن آره اناالعبد هم میخواد بره سربازی و فلان و خلاصه برای منم امضاء گرفتن. وقتی رفتیم بیرون (تو دلم دو دل بودم چون با دروغ امضا رو گرفته بودن):Gol:

نهایت تصمیمو گرفتم وایسادم وقتی مدیر گروهمون اومد از دانشگاه بیرون دم ماشین رفتم بهش برگه رو دادم گفتم

من ترم تابستون نمیخوام .. گفتش من دیگه امضاء کردم برو اشکال نداره .. (نمیدونست با دروغ ازش امضا گرفتن بچه ها).

البته گفته بود براش ممکنه بد بشه که ما رو معرفی کرده برای ترم تابستونی.:Gol:

گفتم نه خلاصه بهش برگه رو دادم .. اون تابستون هر دوی اونا که به دروغ ترم تابستون برداشته بودن هر دوشون سه واحد ریاضی رو افتادن ..

من هم خدا لطف کرد کارشناسی رو با معدل خوب 4 ترمه تموم کردم:ok::Gol:

ای که در باغ ولا منصب سقا داری ماه طاهایی و در سینه ما جا داری
کم ترین مزد وفاداریت این است به دوست که تو همپای حسین نقش به دلها داری
بوسه باران ید الله شد آن بازوی تو هم پسر خواندگی از حضرت زهرا داری
------------------------------------------------------------------------------------------------------------
یادم ز وفای اشجع ناس آید از چشم ترم سوده الماس آید
آید به جهان اگر حسین دگری هیهات برادری چو عباس آید

با سلام

بچه بودم و صاف و ساده ( نه مثل الان که از خودم بدم میاد Sad ) و در اثر بیماری تب شدیدی داشتم .. نصف شب بود یادمه که چشمامو باز کردم دیدم اصلا دارم آتیش میگیرم ، نمیتونستم حتی دستمو تکون بدم و آبجیم رو که کنارم خوابیده بود بیدار کنم و بگم حالم بده و تشنمه .. به شدت تشنه بودم طوریکه زبونم عین چوب شده بود تو دهنم.

احساس میکردم دارم میمیرم ، خودمو سپردم بخدا و چشمامو بستم . یک آن دیدم یک آقای نورانی وارد شدن و با یک سینی که توش یک لیوان آب و غذا بود !!! بهم گفتن آب رو بخور ... من اختیاری نداشتم لیوان آب رو برداشتم خوردم و یهو بخودم اومدم دیدم کسی نیست ، حالم خوب شده بود ، دور لبام خیس بود از آبی که خورده بودم !! اما دیگه بعدش یادم نمیاد چی شد تا صبح .. که من حالم خوبه خوب شده بود .

اما زمانیکه اون آقا اومدن تو اتاق یادمه که ندای یا حسین (ع) پیچید تو گوشم .. و افتخار میکنم که جدم امام حسین (ع) هستن Sad و بارها منو در زندگی نجات دادن .. باااارها.. الان هر بار آب میخورم بی اختیار یادم به اون صحنه میفته و میگم یا حسین (ع) عاشقتممم:Gol:

باسلام برهمگی
واقعا این ماجراها چقدر معتبر و علمی هستند؟
توسل به اهل بیت و داشتن امید واهی واقعا میتونه آدمی رو تا مرز کفر بکشونه
چون اکثرا اتفاقی نمیوفته و اون معدود اتفاقات هم معلوم نیستند چی هستند، تلقین بوده چی بوده معلوم نیست

واقعا جواز توسل به امامانی که در حیات دنیایی نیستند از کجا آمده؟
باتشکر

ملاali;776789 نوشت:
باسلام برهمگی
واقعا این ماجراها چقدر معتبر و علمی هستند؟
توسل به اهل بیت و داشتن امید واهی واقعا میتونه آدمی رو تا مرز کفر بکشونه
چون اکثرا اتفاقی نمیوفته و اون معدود اتفاقات هم معلوم نیستند چی هستند، تلقین بوده چی بوده معلوم نیست

واقعا جواز توسل به امامانی که در حیات دنیایی نیستند از کجا آمده؟
باتشکر



قضاوت با خودتون من نیازی ندارم در مورد من اظهار نظر شه بلکه باید ببنید ائمه واقعا چقدر توی زندگیتون تاثیر گذارند یک بار زندگی خودتون رو مثل من مرور کنید شاید در وحله اول به چشم نیومده اما معجزات ائمه رو

خودتون در زندگی تون دیده باشید و ازش گذشتید فقط برای من خیلی روشن بوده این معجزات ( شاید بخاطر اینکه من اونقدر کامل نیستم و هوشم اونقدر نیست که معجزاتی که بصورت مخفی هستند ببینم پس خدا

با توجه به توانایی های من این معجزات رو روشن تر در زندگی قرار داده تا بتوانم معنی خدا و ائمه رو بفهمم من حتی تا هفت سالگی فکر می کردم امام دوازدهم شهید شدن پس من ناقص تر از همه

شماهام که از امامان خودم هم اطلاعات کافی نداشم !!! اما خاطره ای هست در سن پنج سالگیم که یک تناقض بزرگ با این حرفم داره که خودم نمی دونم دلیل اون حرفم توی سن پنج سالگیم چی بوده :

اگر این معجزات علمی به نظر نمیان پس معجزه ای خودم درون زندگی ام دیده ام و سالهای سال است که به زبان نیاوردم تا این پست برایت می گویم :

بزار برات از معجزات بگم که توی زندگی خانوادگی ما مثل آب روان جریان داره :

من درون خانواده ای رشد کردم که دارای پنج برادر و یک خواهر هستم . البته یک خواهر و برادر دیگه هم داشتم که بعد از بدنیا آمدن فوت کردن . بقیه رو کاری ندارم که کلا همه ما ها معجرات ریادی دیدیم چون پدر و مادرم بی سواد هستند و مادر من همیشه متوصل به تمام ائمه هستش و ازش پرسیدم چرا همیشه متوصل هستی گفت وقتی بچه هایم فوت شدند من گریه و زاری نکردم و گفتم خدایا انها را به خودت سپردم خودت دادی و خودت گرفتی . بعد از مرگ پسر اولم از خدا من پسری خواستم و اونم به من داد و بعدش بقیه . یک روز ( یادم نیست دقیقا کدوم از اعضای خانوادمون رو گفت فردا ازش می پرسم ) بردم بیمارستان و به پنج تن متوسل شدم اون هم خوب شد . ( الان پرسیدم و پست رو ویرایش کردم : اون دختر دایی من بوده مادرم بعد از مرگ پسر و دخترش وقتی دختردایی من را به بیمارستان میبره براش طلب شفاء می کنه و دخترداییم خوب
می شه )

از اون به بعد به تمام ائمه متوصل شدم . ( از اینجا به بعد معجزاتی که درون زندگی خودم بوده و با توجه به خاطراتی که مادرم گفته می گویم )

باز هم می گم این مادر من یا خودم نیستیم که انسان خیلی خاص و خوبی باشیم بلکه خدا و امامان پسری مثل من رو دیدند که هرچی می بینه بدون دروغ و کم کاستی یا اضافات برای بقیه به اشتراک می زاره تا همه بدونند خداوند و ائمه در همه حال کمک کننده هستند :ok: پس بهشت و این ها هم حقیقت هستند ( منم که دندون طمع کشیده اصلا بهشت برام مهم نیست و این حرفها !!!! شوخی کردم D: )

یک روز که من در شکم مادرم بودم مادرم داشته با ماشین لباس شویی لباس ها رو می شسته که برق می گیردش اما معجزه ای اتفاق می افته و پرت میشه و هردو سالم می مونیم .

بچه بودم یک روز یک میخ را برداشتم کردم توی پریز برق اما جز روشنایی اتفاقی نیفتاد . هر روز واسه من اتفاقات متفاوت میافتاد اما همیشه جون سالم به در میبردم . فقط سه بار تصادف با موتور داشتم یک بار خودم پشت موتورسوار که دوستم بود بودم و یک نیسانی جلومون پیچید و افتادیم با موتور اما یک لحظه یاد این افتادم که باید در هنگام تصادف با موتور گردنم رو بالا نگه دارم همون تمریناتی که در بدنسازی داشتیم .( دقیقا یکی دو روز بعد از تمرین های گردن بدنسازی) پنج شیش بار تصادف با ماشین داشتم هر بار هم ضربه مغزی می شدم d:

یک بار بخاطر آسم افتادم گوشه بیمارستان که الان مشکل آسم ندارم ، یک بار توی استراحتگاه اتوبوس های مشهد یک تیکه از ساندویچم رو به یک سگ دادم خیلی خوشحال کننده بود اما بعدش اون سگ رو ندیدم ، یادمه پنج سالم بود در شهر اراک گم شده بودم فقط یادمه جلوی خونه داییم زنگ زدم و در رو باز کردن ولی مادرم می گوید یک نفر از یک مسجد من رو برده بود اونجا ولی من کسی رو که من رو برده باشه یادم نیست فقط یادمه که طبق ظاهر خونه داییم آنجا را پیدا کردم ( آدرس رو من بلد نبودم از نظر ذهنی انقدر ضعیف بودم که در سن ده سالگی آدرس رو یاد گرفتم پس اونقدر ها هم باهوش نبودم که خودم پیدا کنم ) ، بچه گی هام رو با یک نقاشی سپری می کردم اون هم فقط علامت سوال نقاشی کردن بود !!! پنج سالم بود بازی من پیدا کردن رمز و رازها بود یک روز با رادیو بازی می کردم و موجی من رو مدهوش خودش کرد من اون موقع نمی دونستم امام زمان کیه من اصلا امام ها رو نمی شناختم با اینکه خانواده من مذهبی بودن اما بلند داد زدم گفتم امام زمان دارند ظهور می کنند ( البته با نگاه شدید خانوادم روبروشدم و از اون کردم پشیمون شدم ) . البته اون اشتباقی
که از اون حرف را داشتم هنوز یادمه جای تعجب داره ولی یادمه چقدر با لذت و خوشحالی این جمله را داد زدم انگار من کشف کردم که دارند ظهور می کنند و غیر از من کسی نمی داند .

من توی خواب هام بهشت و جهنم و قیامت رو دیدم . همین چند سال پیش وقتی از اراک بر می گشتیم اواسط راه به خاطر یک مشکل مجبور شدم از اتوبوسی که با خانوادم به تهران میومدیم پیاده بشم و تا مسیری رو پیاده برم که البته جذاب هم بود مخصوصا یک جایی کلی پروانه زد بیرون . البته اینم بگم همش بخاطر توصل مادرم به تمام ائمه هستش منظورم اینه که چون مادرم انقدر به ائمه عشق می ورزه خدا راه رو برای فرزندش اینطوری باز می کنه و کمک می کنه از اون بیابان به راحتی رد بشه کلا بیابون به اون گرمی برام مثل یک مسیر عاشقونه بود خیلی خاطره خوبی دارم . با این همه اتفاقها الان مادرم چون بی سواد هستش و جز خانه داری کاری نداره و الان سنش شصت و خورده ای سال هستش بعد از هر نمازش برای هر امام یک نماز می خونه و هر روز ذکر های اون روز رو می گه و توی تمام جلسات خانم هایی که به ائمه متوصل می شوند شرکت می کنه . درسته مادرم کامل نیست و نقص های زیادی داره اما دلش انقدر پاک بوده که خدا به واسطه اون ما بچه هاش رو همیشه کمک کنه و ما هم تصمیم گرفتیم در این راه هر کاری از دستمون بر میاد انجام بدیم که البته مشکلات خیلی زیادی هم درون خانوادمون به وجود آمده که سعی در حلشون داریم یک روز خانواده خوشی بودیم اما سختی های زیادی اومده با این حال خدا رو دوست داریم اگر ندیده بودم چه روزهای خوبی را برامون ساخته مطمنا سختی ها برامون خیلی مشکل می شد . تا یادم نرفته اینم بگم من امام زمان رو توی سن بچگیشون توی خواب دیدم کلی موتور سوار بسیجی و کلی بسیجی با پرچم های یا حسین دورش سینه می زدن اون بهم گفت دیگه سیگار نکش اما هنوزم دارم سیگار می کشم دلم می خواد بهش بگم ای کاش این همه کار توی دنیا بود کاری راحت تر از این از من می خواستی اما بازم تلاش می کنم ترک کنم هرچند زندگی من را ترک کرد .

الان خانواده ما هرچی داره از عبادت های خالصانه مادر پیرم هستش که هنوز دست از دعا و راز و نیایش خود با خدا دست برنداشته . من از قربانی کردن موهایم شروع کردم تا نخوردن مال حرام که هنوز موفق نشدم .
از خدا پنهون نیست : من چند بار دزدی کردم !!! مشروب خوردم !!! مال این و اون رو برداشتم !!! گناه کردم ، اما اشتباهاتی که کردم هنوزم دارم تاوانش را میدم اما باز خوبه که تاوان گناهانم را میدم اگر نمیدادم برام
بد بود . الان که تاوان گناهانم را دارم میدم دنیا برام جذاب تره اخه من هم جزء ادم ها حساب می شم که باعث شده خدا من رو بخاطر اشتباهاتم مجازات کنه و جز بندگان صالحش قرار بده . درسته خانواده ما داره کفاره
اشتباهاتی که کرده در طول زندگی بدون اینکه خودمون بفهمیم !!! رو با زندگی سخت می ده اما همون روزهایی رو که با خدا داشتیم برامون خیلی جذاب بود . باز هم با این همه مشکلات و بدبختی ها خدا به ما پشت نکرده . شما در مورد خدا چی فکر می کنید ؟!!! البته اینم بگم من گناه کار از روی نادانی و جاهلیت با گناهان آلوده شدم چیزهایی که کسی به من نگفته بودن و وقتی فهمیدم که دیر شده بود . اما تاوانش رو تا اخرین قطره خونم میدم تا زمانی که من حقیقی برای اثبات بندگی عمل کنه !!! منی که مثل شما ها خدا رو دوست دارم و دوست دارم خودم را برایش اثبات کنم . روزی میرسه که کفاره گناهانم تموم بشند . امیدوارم اون روز برسه !!!

من فقط خواب امام زمان رو با خواب بهشت و جهنم و قیامت رو چند جا گفته بودم که اونم فکر کردم اشتباه کردم دیگه نگفتم اما دلم نیومد که با این پست دوباره چیزهایی که دیده بودم رو نگم که البته بازم کامل نگفتم که شبه ای چیزی پیش نیاد . امیدوارم موفق باشید خانواده ما هرچی داره از ائمه داره امیدوارم شما هم با قلب و خلوص نیت در کارهاتون و عمل خالص به ائمه بپیوندید تا معجزاتشون رو درون زندگی خودتون ببینید . با تشکر

امیدوارم هیچ کس آلوده به گناه نشه منی که آلوده شدم به اشتباهات می فهمم که برگشتن چقدر سخته !!! گناه نکنید و زیرک باشید که نیازی به این بازگشت فلاکت بار نداشته باشید !!! حداقل توشه ای برای بازگشت
خود بزارید که من بدون هیچ توشه ای دارم بر می گردم !!!!!

ملاali;776789 نوشت:
باسلام برهمگی
واقعا این ماجراها چقدر معتبر و علمی هستند؟
توسل به اهل بیت و داشتن امید واهی واقعا میتونه آدمی رو تا مرز کفر بکشونه
چون اکثرا اتفاقی نمیوفته و اون معدود اتفاقات هم معلوم نیستند چی هستند، تلقین بوده چی بوده معلوم نیست

واقعا جواز توسل به امامانی که در حیات دنیایی نیستند از کجا آمده؟
باتشکر

باسمه تعالی
سلام علیکم

سوالی که فرمودید، بهتر بود در تاپیک جداگانه ای مطرح می شد چرا که موضوع این تاپیک صرفا بیان کرامات است.
اما به نظرم آمد چند نکته ای عرض کنم.

1. جواز توسل از آیات قرآن کریم و نیز روایات شیعه و اهل تسنن در جای خود ثابت شده است.از جمله دلالت آیه ی 35 سوره ی نساء(يَأَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُواْ اتَّقُواْ اللَّهَ وَ ابْتَغُواْ إِلَيْهِ الْوَسِيلَة) و روایات که در پست زیر بیان شده است:
http://www.askdin.com/showthread.php?t=23931&page=15

2. ظاهرا جنابعالی از برادران اهل تسنن هستید و حتما جناب مولوی عبدالرحمن چابهاری یا همان عبدالرحمن سربازی برادر شهید مولوی عمر سربازی رامی شناسید،ایشان در مورد توسل صراحتا فرموده اند که دینی که توسل ندارد اصلا دین نیست.صوت ایشان در لیینک زیر قابل دانلود است:
http://www.aparat.com/v/jbrXk/%D8%AA%D9%88%D8%B3%D9%84_%D8%A7%D8%B2_%D8%AF%DB%8C%D8%AF%DA%AF%D8%A7%D9%87_%D9%85%D9%88%D9%84%D9%88%DB%8C_%D8%B9%D8%A8%D8%AF%D8%A7%D9%84%D8%B1%D8%AD%D9%85%D8%A7%D9%86_%D8%B3%D8%B1%D8%A8%D8%A7%D8%B2%DB%8C_%D8%A7%D8%B2_%D8%A8%D8%B1%D8%A7%D8%AF%D8%B1%D8%A7%D9%86_%D8%B3%D9%86%D9%91%DB%8C

3.اینکه فرمودید حضرات ائمه علیهم السلام حیات دنیایی ندارند نشانه ی خوبی است چرا که مطمئنا به حیات برزخی ایشان اعتقاد دارید و همین اعتقاد به حیات این بزرگواران می تواند کمک کند بر این که ایشان توانایی دستگیری دارند.

4. این که فرمودید توسل به اهل بیت و داشتن امید واهی... بله اگر مسلمان بدون هیچ حرکتی صرفا بخواهد امور خود را با توسل جلو ببرد قطعا مورد رضایت حضرات نبوده و نیست.الی ما شاء الله روایات در بیان اهمیت کار و تلاش برای کسب روزی و موفقیت داریم اما در عین حال فرمودند نمک غذای خود را هم از ما بخواهید.پس توسل و تلاش باید در کنار هم دیگر قرار بگیرند.

5. جدای از نقل که مفصل اثبات کننده ی جواز توسل است عقل نیز آن را انکار نمی کند.اگر قرار بود عقل همه چیز را درک کند که نیازی به پیامبران نبود.هرآن چه تجربه و حس نمی شود را نباید انکار کرد.قدرت تعقل حضرتعالی هم قابل مشاهده نیست پس وجود ندارد؟اثرات تعقل شما گواه عقل شماست لذا هرچند اهل بیت حیات دنیایی ندارند و حس نمی شوند اما آثار حضور آن ها و ارتباطشان با این دنیا قابل انکار نیست.
چگ.نه بپذیریم واسطه قرار دادن در بین مردم عادی برای انجام امور زندگی امری است واضح و عقلانی اما واسطه قرار دادن ائمه علیهم السلام که عزیزترین و بهترین افراد بشر در نزد خدا هستند در بین خود و خدای خود امری غیر عقلایی باشد؟
با تشکر :Gol::hamdel: