اشعار خردلی برای یادگاران جنگ
تبهای اولیه
شکر خدا که حنجرهات را نمیبرید
تنها، حماسهی نفست خواهش من است
قرآن بخوان دوباره برایم، بخوان پدر
باور بکن صدای تو آرامش من است
مادر نشسته و تو را زار میزند
هر وقت او بلند شد از جا توان نداشت
دیدم مدام تکیه به دیوار میزند
من
شهيدم همچون يارانم مرا باور كنيدساكن اندر جمع پاكانم مرا باور كنيد
مانده تنها در بيابان جسم مجروحم ولى
شمع جمع بزمِ يارانم مرا باور كنيد
ساكنم هرچند، در اين گوشه ميدان ولى
در جنان مرغى خوش الحانم مرا باور كنيد
من وضو با
خون نمودم وقت ديدار خدادر حريم دوست مهمانم مرا باور كنيد
پيرِ من فرمود جانبازى كنم در راه عشق
من وفا كردم به پيمانم مرا باور كنيد
شرح با خونم نمودم آيه دشوار عشق
زآن كه من تفسير قرآنم مرا باور كنيد
گرچه مفقودالاثر شد نام و عنوانم ولى
جارى اندر متن ايمانم مرا باور كنيد
من همان آلاله سرخ به سنگر مانده ام
یادگار سروهای سرخ بی سر مانده ام
یادگار خون مردان مناجات و خطر
حالیا در اوج غربت های باور مانده ام
تا که با فوج ملاک،اوج گیرم تا خدا
سینه سرخان مهاجر! چشم بر در، مانده ام
بس که روییده به گردم، خارها از هر طرف
در میان خیل کرکس ها، کبوتر مانده ام
زخمی حق ناشناسی های مشتی شب پرست
در هجوم بی امان خون و خنجر، مانده ام
باد و خاک و آب و آتش، تا همیشه شاهدند
با چنین زخمی توان فرسا، دلاور، مانده ام
جان به جانان می دهد هر روز «جانبازی» و باز
داغ بر دل، آه بر لب، چشم ها تر، مانده ام
دشمن، آنجا پشت پرچین لانه دارد، غافلان!
می وزد از چارسو ظلمت ، منور مانده ام
مهربانا! در خزان مهر، تنهایم مخواه
ورنه بینی پیش پای خصم، پرپر، مانده ام
آخرین خاکریزم در هجوم صاعقه
از تغافل هایتان ای کبک ها درمانده ام
ای گیاه هرزه! این جا, جای رویش نیست، نیست
من شهید زنده ام اما، دروگر ، مانده ام
پاسدار حرمت خون شهیدانم هنوز
در هجوم بادهای هرزه، سنگر مانده ام
یــادت غـزل مـدام دارد
"جانباز" اگر که پا ندارد
در راه حسین :doa(6): گام دارد
تقدیم به شهدای شیمیایی
مریض تخت سیزده، امروز دوباره تب کرد
بیچاره سرفه میکرد،با گریه روز و شب کرد
لُپاش گل انداخته بود،بهزور نفس میکشید
انگار که مرگ و بازم،جلوی چشماش میدید
قرص و سرنگ وکپسول،غذای هر روزش بود
هوای سرد اتاق،از آه و از سوزش بود
توی اتاقروی تخت،روزا کارش دعا بود
ذکر لبای خستش،فقط خدا خدا بود
یه روزمیرفت آی سی یو،یه روز میرفت آزمایش
دیگه حتی تو هفته،یه روز نداشتآسایش
میگفت نیار هی اینجا،سوزن و سوپ و آمپول
بسه دیگه خواهشاً،سرم،سرنگ و کپسول
بسه دیگه پرستار،من که یه روز میمیرم
یه روز تویاین اتاق،مرگ و بغل میگیرم
به من میگفت دعا کن،یا خوب بشم یا شهید
آخرشم بیخبر،از تو اتاق پر کشید
رفت و تازه فهمیدم،کی بود،چی شد،کجا رفت
چه قدر براش سخت گذشت،یه شب پیش خدا رفت
غروب جمعه بود که،رفتم بهشتزهرا (س)
پاهام جلوتر از من،میرفت به سمت یک قبر
انگار کهداشت پر میزد،اصلاً نداشت کمی صبر
نوشته بود روی قبر،علی کیمیایی
دو، ده،شصت و هفت،شهید شیمیایی
شادی روحشان و سلامتی جانبازان صلوات
برای شیمیایی ها که بیصدا می میرند
ماهیای سرخ عاشق ، توی حوضی از اسیدن
دلشون یه دریا درده ،کی می دونه چی کشیدن ؟!
می دونی چه دردی داره ،بی صدا ترانه خوندن ؟!
می دونی چه سوزی داره ،تو آتیش نفس کشیدن ؟!
هد هد صبا شدیم و هفت شهر عشقو گشتیم
ما نفس کم نیاوردیم ،معلومه کیا بریدن !
سینه آتیش خلیله ،اینجا عشقه که دلیله
ببین این دلای عاشق ،چه بهشتی آفریدن !
بچه های خط دوم ،سرشون به خاک ، اما
بچه های خط اول ، آسمونو سر کشیدن
فکر اون گلای سرخم که سرا رو خم نکردن
می میرن ولی نمی گن که گلوشونو بریدن
لاله ها کی گفته تنها ،همونایی ان که رفتن ؟
اینایی که پر شکسته ن ،مگه کمتر از شهیدن!
شاعر : علیرضا قزوه
گرچه با كپسول اكسيژن مجابت كرده اند
مادرت ميگفت دكترها جوابت كرده اند
مرگ تدريجي است اين دردي كه داري ميكشي
منتهي با قرصهاي خواب،خوابت كرده اند
خواب مي بيني كه در سردشتي و گيلان غرب
خواب ميبيني كه بر آتش،كبابت كرده اند
خواب ميبيني مي آيد بوي ترش سيب كال
پس براي آزمايش،انتخابت كرده اند
از شلمچه تا حلبچه،وسعت كابوس توست
خواب ميبيني مورخ ها كتابت كرده اند
خواب ميبيني كه مسوولان بنياد شهيد
بر در دروازه هاي شهر،قابت كرده اند
ازخدا ميخواستي محشورباشي باحسين علیه السلام
خواب ميبيني دعايت را اجابت كرده اند
خواب مي بيني كنارصحن بابايادگار
بمبها بر قريه زرده،اصابت كرده اند
قصر شيريني كه از شيرينيت چيزي نماند
يا پلي هستي كه چون سرپل،خرابت كرده اند
خوشه خوشه بمبهاي خوشه اي را چيده اي
باد خاكي!با كدامين آتش،آبت كرده اند
باكدامين آتش شمعي كه در خود سوختي
قطره قطره در وجود خود مذابت كرده اند
ميپري از خواب و ميبيني شهيد زنده اي
باچه معياري،نميدانم!حسابت كرده اند!
وبلاگ جانبازان شیمیایی
آقا اجازه ؟ شعر من هست آب بابا
یادش بخیر... من ، کودکی و تاب ، بابا...
آقا اجازه ؟ درد دلهایم زیاد است
مادر نشسته گوشه ای بیتاب ، بابا
بر روی تختش ، خس خس سینه و دردی...
من هم صدایش میزنم... با... ، باب... ، بابا...
آقا اجازه ؟ درسها را خوب حفظم
درسی که یادم هست از خوناب ، بابا
آقا اجازه ؟ ((ش)) شبیه شیمیایی...
راهی این جنت شد از این باب ، بابا
آقا اجازه ؟ ((د)) شبیه یک دلاور
چیزی که مانده از تنش یک قاب ، بابا...
جانباز تمثال وفا داریست آقا
بهر شهادت می شود بی خواب . بابا...
زخم تنش در آسمان چون آفتاب است
شب ها همیشه می شود مهتاب . بابا...
زخمی ترین شعرم فدای تار مویش
با هر دمش دریا شود گرداب . بابا...
آقا اجازه دست هایم درد دارد
از این جریمه های سخت آب بابا...
آتشي را كه آه در پي آه زاده سينه پدر ميشد
زير كپسولهاي اكسيژن سرفه ميكرد زندگي در تو
روزها همچنان ورق ميخورد باز زخم تو تازهتر ميشد
روي يك تخت چوبي بدحال، چشمهايي كه گودتر ميرفت
اشكهايي كه حلقه ميبستند، قرصهايي كه بياثر ميشد
و تو با افتخار ميگفتي: «عشق تنها اميد انسان است ...»
همه روزها و شبهايت در همين واژه مختصر ميشد
صبح يك روز سرد پاييزي آخرين سرفه در فضا پيچيد
آخرين برگ از درخت افتاد ... پدر آماده سفر ميشد
نقطه، سر خط آب ،بابا، نا ندارد
از بس که دستش پینه بسته نا ندارد
سارا نمی فهمد چرا در بین آن ها
بابا که از جنگ آمده یک پا ندارد
بابا هوای سینه اش ابری ست، سارا!
اما کسی در فکر بابا نیست، سارا!
از بس که سرفه کرده دیگر نا ندارد
اما نمیداند دلیلش چیست سارا
بابا برایم قصه می گویی دوباره
از آسمان از ابر از باران، ستاره
از عشق می گویم برایت خوب سارا
از مردهای عاشقی که تکه پاره ...
سارا کجایی دیکته ..._ خانم پدر رفت
از پیش ما دیروز تنها، بی خبر رفت
خانم معلم چشم هایش خیس شد، بعد
نقطه، سرخط، عاقبت _ بابا _ سفر رفت
( الهام فرامرزی نیا )
شعری از مهدی بوشهریان , تقدیم به جانبازان سرزمین من
[SPOILER]امیدوارم حذف نشه.:Ghamgin:[/SPOILER]
امروز برای از تو نوشتن جرم است
برای تویی که قهرمان ملی ِ قلبِ منی
و دیروزت را
به خاطر امروز من از دست دادی.
امروز برای از تو نوشتن هوا کم است
همان هوایی که تو از کپسول اکسیژنی تنفس می کنی، که بیماران دردمند اطاق 504 بیمارستان ساسان نیز از آن نفس می کشند
و اگر نباشد
تنها یادگاری شان یک پلاک است و یک قرآن.
امروز برای از تو نوشتن جرم است و سخت
چرا که اگر کسی برای تو نوشت
در حلقه یاران اُمُل می خوانندش
و در روزنامه های صبح، سیاه نما.
انگار کسی نمی داند که تو همین دیروز قهرمان ملی شان بودی
و برای افتتاح هر مسجدی، مدرسه ای، بیمارستانی و دانشسرایی، و این اواخر رستوران زنجیره ای و حتی کبابی از تو استفاده می کردند
تا روبان قرمز را
از پشت ویلچر قطع کنی
و همه کف زنند
برای نخاعی که دیروز از تو قطع شد
و روبان سرخی که امروز از دست تو
و ندانند که تو برای بریدن همین روبان قرمز
با چه اندوه بلند و نکبتی
با دست های خسته همسری یا مادری
از تخت و بسترت بر خواسته ای
و از طبقه چندم زیرین، تا به همکف پرچاله در آمده ای
تا شهردار مادلن افتخار کند که تمام کوچه های شهر برای شما آماده گشته
و تو حتی نتوانی از مترو استفاده کنی.
امروز برای از تو نوشتن جرم است
چرا که اگر واگویه کنی حقیقت زندگی ات را
متهم می شوی به زیر سوال بردن وزیر و وکیل و کفیل و رئیس
متهم می شوی به شورش،
به فتنه
و محکوم به چهل روز حبس تعزیری
امروز همه انگشت اتهام ها به سوی توست
تویی که کپسول پرتابل اکسیژنت را نمی توانی به دوش کشی
و جیب هایت
بس که در آن دستی نرفته است
سالمند
و کارت عابربانکت
منقضی شده.
امروز روز تو نیست
امروز ِ روز، روز امثال تو نیست
روز رفتن است
روز رهایی
پر زدن در هوایی که صاحبش تو باشی
و برای نفس کشیدنت
لحظه ای به کپسول چند ده کیلویی اکسیژن نیاز نداشته باشی.
امروز
روز رفتن است
روز پر زدن است
روز رها شدن است
امروز ِ روز ِ سیاه و تلخ و نکبت، روز حضور تو نیست
که تو در برابر ظلم هایی که هر چه بنیاد و بیمارستان و کلینیک درد به تو کردند - و دلت را به درد آوردند- سکوت کردی، و ما هرچه هارتر شده ایم.
مایی که از حضورت
مثل یک مترسک، یک گلدان، ویا یک میز و صندلی استفاده کردیم
و از دوش تو بالا رفتیم
و بر کرسی سیاست
و بهتر بگویم ریاست تکیه زدیم.
تکیه زدیم تا جیبهایمان مدام سوراخ گردد
و بدانیم که رفت و آمد دست هایمان به جیب هایمان از ده به صد افزایش یافته
و حالا وقت آن رسیده ، تا کت شلوار باب همایونی مان را
به هاکوپییان و ماکسیم و ایکات تغییر دهیم
تا با خط اطویش
بتوانیم سیب ها و پرتغال هایمان را قاچ زنیم
و هسته هایش را به سوی تو ارسال کنیم
تا کنار سنگ مزارت بکارند
و هر وقت که لازم شد
برای یک عکس یادگاری
و یا یک پُز قهرمان پرورانه
به سراغت بیاییم
و از میوه های آن دانه چند سال پیش کاشته شده، پذیرایی شویم
به برکت مرگ تو !
در سالن انتظارشبنم آورد
منشی پرسید نام؟ عباس...
ولی در گفتن شهرتش نفس کم آورد
تاریخ سرافرازی او گم شده است
در حال، بُن ماضی او گم شده است
در شهر کسی نمی شناسد او را
پرونده جانبازی او گم شده است
از جاده و ریل مینویسد هر شب
با لهجه سیل مینویسد هر شب
غمنامه عاشقانه اش را دیگر
با خط بریل مینویسد هر شب
نه یار و ندیمه ای برایم بفرست
نه سور و ولیمه ای برایم بفرست
من درد تو را به جان خریدم
اما دفترچه بیمه ای برایم بفرست
با پای پیاده آمدم باور کن
در آخر خط ممتدم باور کن
با سینه خردلی برایت خواندم
جانباز بدون درصدم باور کن!
اتل متل یه چکمه
بازياي بچهگونه
از آقا جون نشسته
تا كوچولوي خونه
اول عمونشسته
بعد زن عمو فريده
بعد مامان و آقاجون
بعد بابا و سعيده
مامان بزرگ كنارش
بعد عمه جون خجسته
بعد هم شوهر عمه كه
سوخته كنار نشسته
همين طوري كه ميخوند
رسيد به پاي باباش
با دست روي پاهاش زد
تِقّي صدا داد پاهاش
يه دفعه رنگش پريد
پاي بابا رو ناز كرد
نذاشت كه ورچيده شه
پاي اونو دراز كرد
[=comic sans ms]
بعد دوباره شروع كرد
اتل متل روخوندش
با كلّي داد و بيداد
آقا جونم سوزوندش
دوباره توي بازي
قرعه به بابا افتاد
نذاشت بابا بسوزه
با كلي داد و فرياد
بازي كرد و دوباره
به پاي بابا رسيد
چشماشو بست و رد شد
انگار پاهارو نديد
مامان جونم سوزوندش
عمه رو بيرون انداخت
با قهر و با جرزني
كار عمو رو هم ساخت
زن عمو هم بيرون رفت
مامان بزرگش هم سوخت
اون وقت بابا رو بوسيد
چشماشو به پاهاش دوخت
بعد از خودش شروع كرد
اتل متل رو خوندش
ولي بازم آخرش
بدجوركي جزوندش
نميتونست بخونه
سعيده آچين واچين
پاي بابا ورچيدهاس
تو جنگ رفته روي مين
يكدفعه بغضش گرفت
گفت «تو اتل متلهام
بابا ديگه بازي نيست
تا كه نسوزه بابام»
[=comic sans ms]
[=comic sans ms]
محكم درو بهم زد
چشماشو دوختش به طاق
امشب حال سعيده
خيلي خيلي خرابه
بازم با بغض و گريه
ميخواد بره بخوابه
ديگه ميخواد وقت خواب
سعيده عادت كنه
[=comic sans ms]
پااستراحت كنه
ولي يه روز ميفهمه
بابا هميشه برده
پاي بابا تو جبهه
شهيد شده، نمرده
* علیرضا قزوه *
[=B Nazanin]
امشب ليلاي من كو؟ امشب بي عقل و هوشم
ليلا! ليلا! كجايي؟ مجنون! مجنون! به گوشم!
ليلا يادت مي آيد يك شب پرسيدي از من
از درد از زخم از اشكم ، گفتم نمي فروشم!
ليلا جسمم شكسته ست با خود اما كشاندم
البرزي را به دستم ، الوندي را به دوشم
ليلا ليلا كجايي؟ امشب در من چه غوغاست
طوفان طوفان هياهو ، دريا دريا خروشم
ليلا ليلا كجايي؟ تا دستم را بگيري
چون كوهي آتش افشان ، داغم اما خموشم
ليلا ليلا كجايي؟ مجنون بر خاک افتاد!
مجنون مجنون كجايي؟ ليلا ليلا به گوشم!