✿ ●خاطرات تصویری کوتاه وخواندنی شهدا● ✿به خاطر مادر . .

تب‌های اولیه

132 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
✿ ●خاطرات تصویری کوتاه وخواندنی شهدا● ✿به خاطر مادر . .



سلام و عرض ادب
در این تاپیک فقط خاطرات تصویری شهدا قرار میگیره

تصاویر گرافیکی مرتبط با شهدا را در تاپیک زیر ارسال کنید

✵☼پوستر ها و طرح های گرافیکی شهـــــــــدا و دفــاع مقـــدس☼✵

در این تاپیک هم تصاویر غیر گرافیکی مرتبط با جبهه و جنگ

‡‡✿‡‡ مجموعه تصاویر جبهه ، جنگ و شهدا ‡‡✿‡‡

در این تاپیک هم پیام و وصیت نامه تصویری شهدا را ارسال کنید

وصیت نامه تصویری شهدا

روحــــمان با یادشــــان شـــاد :Gol:


*************
اولین خاطره تصویری
خاطره شماره 9 از مجموعه کتاب یادگاران



جهت مشاهده تصاویر در اندازه اصلی وکیفیت بهتر بر روی آن ها کلیک کنید


[="Tahoma"][="Black"]

خاطره ای از مجموعه کتاب یادگاران



می گفت: "توی مکه از خدا چند چیز خواستم؛ یکی اینکه توی کشوری که نفَس امام نیست نباشم حتا برای لحظه ای. بعد تو رو از خدا خواستم و دو پسر. به خاطر همین هر دفعه میدونستم بچه ها چی هستند. آخر هم دعا کردم نه اسیر شم نه جانباز"

اتفاقا برای همه سوال بودکه حاجی این همه خط میرود چه طور یک خراش هم برنمیداد. فقط والفجر چهار بود که نخنشان پرید. ...

نیمه پنهان ماه 2 ؛ همت به روایت همسر شهید


[="Tahoma"][="Black"]

میگفت: "فردا که شاه میاد، اگه بتونم برم رو پشت بوم، دوا سنگ پرت کنم بخوره تو کلش خیلی خوب میشه"

گفتم: "همچین کاری نکنی ها! خونه زندگیمون رو از بین میبرن داداش."

گفت: "آره نمیشه، اما اگه میشد خوب میشد نه...؟"

[/]

[="Tahoma"][="Black"]

روحمـــانـــ بــا یادشـــان شـــاد

[="Tahoma"][="Black"]

گردان پشت میدون مین زمین گیر شد

چند نفر رفتن معبر باز کنن،۱۵ساله بود.

چند قدم که رفت،برگشت،گفتند ترسیده...

پوتین هاشو داد به یکی از بچه ها وگفت:

تازه از گردان گرفتم،حیفه!بیت الماله!

و پا برهنه رفت...

[="Tahoma"][="Black"]


[/]

[="Tahoma"][="Black"]

خاطرتی کوتاه و خواندنی از شهید حسن باقری


[/]










همسر داری شهید زین الدین/خاطره ای کوتاه از همسر شهید

ساعت ده ، یازده شب بود که اومد خونه .

حتی لای موهاش هم پر از شن بود!

سفره رو انداختم تا شام بخوریم،

گفتم: تا شما شروع کنی ، من میرم لیلا رو بخوابونم!

گفت: نه! صبر می‌کنم تا بیای با هم شام بخوریم ... ...

وقتی برگشتم دیدم پوتین به پا خوابش برده !

داشتم پوتین هاش رو در می‌آوردم که بیدار شد،

گفت: داری چیکار می‌کنی؟ می خوای شرمنده‌ام کنی؟

گفتم: نه! آخه خسته ای !



سر سفره نشست و گفت: تازه می‌خوام با هم شام بخوریم ...

بیت المال



منبع:حاصل وب گردی های من
آپلود شده در آپلود7