ســردار شهــید محمــد بروجــردی (مسـیح کردسـتان)
تبهای اولیه
پیامی که حضرت علی(ع) به شهید بروجردی داد
سردار سیدمحمد باقرزاده در مراسم تشییع مادر
در جمع خبرنگاران اظهار داشت: حقیقتاً این مادر در تربیت شهید بروجردی نقش بسزایی داشت؛ او زن بسیار شجاع و بصیر، زاهد و دارای عزت نفس و همت بلند بود؛ هیچ وقت ندیدیم از نیازهای مادی گلایهای داشته باشد؛ تجلی روح بلند و زهد و بیرغبتی به دنیا در این مادر را در شهید بروجردی دیده میشد.وی با اشارهای به خاطرهای از شهید بروجردی، گفت: خاطرهای از شهید بروجردی با یک واسطه از شهید شنیدم که آن دوست ما تعریف میکرد:
سردار باقرزاده با بیان خاطرهای از مادر شهید بروجردی و ارتباط او با مادرش افزود: 15 سال پیش مادر شهید بروجردی بالای چهارپایه میروند تا میله پرده را به دیوار بکوبند؛ ایشان تعادل خود را از دست میدهند، از روی چهارپایه میافتند، سرشان به شیء سخت میخورد و بیهوش میشود. مادرشهید بروجردی برای بنده این طور نقل میکرد که لحظاتی بعد محمد، سرم را به دامن گرفته و مرا نوازش میکرد .
منبع: فارس نیوز
این سری از خاطرات برگرفته از وبلاگ از سجده گاه عشق تا وادی ظهور است .
پدرش جلوی خان درآمده بود. گفته بود «من زمین به خاننمیفروشم...»
مادرش از درد به خودش میپیچید. پدرش دویده بود پی قابله. قابلهآشپزِ خانهی ارباب هم بود. مباشر ارباب جلویش را گرفته بود. گفتهبود «زنم... داره میمیره از درد!»
گفته بود «به من چه؟»
افتاده بودند به جان هم. قابله هم دویده بود سمت خانه. وقتی محمدبه دنیا آمد، پدرش توی ژاندارمری زندانی بود.
پدرش را حسابی زده بودند. همان شد. وقتی مُرد، جمع کردند آمدندتهران. خیابان مولوی یک خانه اجاره کردند. از این خانههایی بود کهوسط حیاط حوض آب داشت؛ دور تا دورش حجره.
.................................................................................................................
هفت ساله بود که رفت کارگاه خیاطی، پیش داداش علی. اوستا بهداداش گفته بود «مواظب باش دست به چرخها نزنه. خرابکاری بکنهمن یقهی تو رو میگیرم.»
دو هفته نشده بود، یک چرخ دیگر گذاشته بود کنار بقیهی چرخها.گفته بود «برای آمیرزاست.»
سه ماه توی خیاطی کار کرد. مزدش شد عین بقیه. مدرسهها که باز شد،رفت شبانه اسم نوشت. روزها کار میکرد، شبها درس میخواند.
یکی از کارگرها تصادف کرده بود. پول عمل نداشت. آمد پیش اوستا.گفت «پول!»
گفت «نمیدم.»
رو کرد به کارگرها گفت «کار تعطیل!»
اوستا گفت «میدم. اما قرض.»
بعدِ انقلاب رفت مغازهی اوستا. پول را گذاشت جلویش. گفت «این همطلب شما.»
گریهاش گرفته بود. گفته بود «من دیگه نمیخوامش.»
محمد هم گفته بود «من هم دیگه نمیخوامش.»
......................................................................................................................
یک طرف مشحسن آبدارچی ایستاده بود، یک طرف هم اوستا پشتمیز کارش نشسته بود. عبدالله آمده بود تو، چاقو را گذاشته بود زیرگلوی اوستا. گفته بود «پنج هزارتا! میدی یا بکشمت!»
مش حسن دویده بود توی زیرزمین، داد زده بود «عبدالله قصاب.»
همهی بچهها دویده بودند بالا. مست کرده بود. باج میخواست.
ـ آخه از کجا بیارم اول صبحی؟
ـ از کجا بیاری؟ از اون تو.
گاو صندوق را نشان داده بود. محمد هم تا این را دیده بود، پریده بودچوبِ پنبهزنی را برداشته بود، افتاده بود به جان یارو. بعد کمکم بقیههم ترسشان ریخته بود. طرف را حسابی زده بودند. پاسبان که آمدهبود عبدالله قصاب را ببرد، به محمد گفته بود «خودت را خانهخرابکردی، جوجه!»
او هم گفته بود «کاریت نباشه، بذار من خونهخراب بشم.»
اوستاش گفته بود «بهتره چند روزی آفتابی نشی. مزدت سر جاشه.برو.»
گفته بود «از فردا میآم. زودتر هم میآم.»
برادرش دو سال بود نامزد کرده بود. پدرزنش گفته بود «ما توی فامیلآبرو داریم. تا یه ماه دیگه اگر عقد کردی که کردی، اگر نه دیگه اینطرفها پیدات نشه.»
خرج خانه با علی بود. پول عقد و عروسی را نداشت. محمد رفت باپدرزن علی حرف زد. قرار عروسی را هم گذاشت. تا شب عروسی، خودعلی نمیدانست. با مادر و خواهرش همآهنگ کرده بود.
گفته بود «داداش بویی نبره.»
با پول پسانداز خودش کار را راه انداخته بود.
محمد یکی از کارگرها را فرستاده بود بالای چهارپایه بگوید «کارتعطیله! کی میاد بریم عروسی؟»
بچهها پرسیده بودند «عروسی کی؟»
گفته بود «راه بیفتین! سر سفرهی عقد میبینینش.»
علی گفته بود «من نمیآم. لباس ندارم.»
محمد هم پریده بود یک دست کت و شلوار سرمهای نو گرفته بود،گذاشته بود روی میز کارش. گفته بود «تو نباشی حال نمیده. این هملباس.»
..............................................................................................................................................
هفده سالش که شد ازدواج کرد؛ با دخترخالهاش.
عروسیش خانهی پدرزنش بود؛ توی برّ بیابان. همه را که دعوت کردهبودند، شده بودند پنج شش نفر. خودش گفته بود «به کسی نگیمسنگینتره!»
همسایهها بو برده بودند محمد از رژیم خوشش نمیآید. میگفتند«پسر فلانی خرابکاره.»
عروسیش را دیده بودند. گفته بودند «ازدواجش هم مثل مسلمونهانیست.»
...................................................................................................................................................
پسر همسایه کار چاپخانه را ول کرده بود، آمده بود بیرون. محمد ازشپرسیده بود «کار چاپخونه کار بدی نبود. چرا ولش کردی؟»
گفته بود «عکسهای ناجور چاپ میکردند!»
ـ تو چه کار به عکسهاش داشتی؟ کارت رو میکردی!
ـ آخه آدم یواش یواش خراب میشه. الا´ن خیلی از کارگرهای اونجاافتادهند به عرقخوری.
کلی از وضع آشفتهی دنیا برایش گفته بود؛ از فساد حکومت و این جورچیزها. محمد گفته بود «اینها را از کجا یاد گرفتی؟»
او هم چندتا کتاب آورده بود داده بود دستش. گفته بود «از اینجا.»
قهوهچی محل آمده بود داخل مغازه. بهش گفته بود «تو از کی تقلیدمیکنی؟»
گفته بود «چه کار به کار منِ پیرمرد داری؟ فرض کن از فلانی.»
گفته بود «نع! باید از آقای خمینی تقلید کنی!»
اوستا رسیده بود گفته بود «کی؟»
پیرمرد هم گفته بود «آقا! آقای خمینی.»
اوستا عصبانی شده بود، هزارتا فحش بار محمد کرده بود. گفته بود«دیگه نمیخواد اینجا کار کنی. بلند شو هر کجا میخوای برو. هرّی.»
سندها و سفتههایش را داده بود دستش، از مغازه انداخته بودش بیرون.کرکره را هم پشت سرش کشیده بود پایین. گفته بود «الا´نه که ساواکبیاد درِ اینجا رو ببنده.»
................................................................................................................................................
رفته بود پیش یک گروه چپی گفته بود «ما همه داریم یه کارهاییمیکنیم. بیایید یکی بشیم.»
گفته بودند «تصمیم با بالادستیهاست. باید با اونا صحبت کنی.»
ـ شرط همکاری اینه که ایدئولوژی ما رو قبول کنین!
ـ چی چی؟
گفته بودند «سازمان ایدئولوژی خودش را دارد. هر چه رهبری سازمانبگوید همان است.»
پرسیده بود «یعنی شما نظر مراجع و مجتهدین رو قبول ندارین؟»
گفته بودند «فقط ایدئولوژی سازمان.»
پرسیده بود «نظرتون در مورد رهبری آقای خمینی چیه؟»
طرف هم گفته بود «ما خودمون توی متن انقلابیم. آقای خمینی دیگهکیه؟»
گفته بود «ما نیستیم.»
....................................................................................................................
یک وانت سهچرخ خریده بود، چهار هزار تومان. صاحب ماشین رویشنوشته بود «پروانهی عشق، دنیای آرزو.» عقبش هم نوشته بود«شصتتا، خانه؛ هشتادتا، بهشت زهرا.»
پاکش نکرد. میگفت «اینجوری کسی شک نمیکنه.»
باهاش همه کار میکرد. اعلامیهها را میکرد لای ابرهای توی پشتی.پشتیها را هم با همان پروانهی عشق میفرستاد این طرف آن طرف.سوار شدنش دردسر بود، داخلش همه چیز پیدا میشد؛ تفنگ،نارنجک، فشنگ.
با داداشم با هم بودیم. با وانت بروجردی زدیم به یک بنده خدایی؛ از آنلاتهای خوشقواره. کت و شلوار مشکی و بلوز سفید و کفش نوک تیز.از روی زمین بلند شد، شروع کرد فحش دادن. داداشم آمد پایین. گفت«آقا خیلی ببخشین.»
دیدم طرف ولکن نیست. آمدم پایین دعوا. داداشم گفت «بشین تویماشین حرف نزن.»
طرف را با هزار تا سلام، صلوات راه انداخت رفت. آمد گفت «بابا! اینماشینِ بروجردیه. تو به این ماشین اطمینان داری دعوا میکنی؟ اگرپلیس بیاد یه دور ماشینو بگرده چه غلطی میخوای بکنی؟»
بعد هم دست کرد پشت صندلی، یک اعلامیه در آورد. گفت «بفرما.»
.....................................................................................................................................
آخر آموزش بهش یک روز مرخصی دادند. فرار کرد. شنیده بود ازآبهای جنوب میشود رفت آن طرف آب.
به برادرش گفت «میخوام برم نجف، پیش آقا.»
به مادرش گفت «از سربازی فرار کرده ام.»
آدرس داییش را گرفت، رفت اهواز. بهش گفته بود «کار و کاسبی خوبنیست. میخوام برم جنس بیارم.»
داییش گفته بود «الا´ن توی مرز درگیریه! عراقیها هزار تا مثل تو رو بهجرم جاسوسی گرفته اند. ایرانیها هم اگه بگیرندت همینه. توی این هیرو ویر میخوای چی کار کنی؟»
گفته بود «میرم!»
یکی را پیدا کرده بود، با قایقش زده بودند به آب. گشتیهای عراقی راکه دیده بودند، برگشته بودند طرف خرمشهر. گشتیهای ایرانی گرفتهبودندشان.
......................................................................................................................................
فرستاده بودند درِ خانه. به مادرش گفته بودند «پسرت خیاط بوده؟سربازی رفته؟ فرار کرده؟»
گفته بود «آره.»
گفته بودند «گرفتهندش.»
چیز دیگری نگفته بودند.
رفته بود اهواز؛ دادسرا، آگاهی، نظام وظیفه، زندان. همه جا را از زیر پادر کرده بود. گفته بودند «برو ساواک.»
کلی پیاده رفته بود. عکس محمد را نشان داده بود. گریه کرده بود، گفتهبود «پسر من اینجاست؟ از سربازی فرار کرده.»
گفته بودند «نه.»
گفته بود «پس کی فرستاد خانه. گفت پسرت خیاط بوده، سرباز بوده.فرار کرده؟»
گفته بودند «تو برو، پسرت رو سه روز دیگه تحویلت میدیم؛ تهران!»
بیست و پنج روز بعد که آمد گفت «دیدی مادر؟ قسمت نشد برم نجف.»
رفته بود نظام وظیفه. بهش گفته بودند «چرا از سربازی فرار کردی؟»
گفته بود «بازم میکنم.»
گفته بودند «یعنی چی؟»
گفته بود «من زن و بچه دارم، خرج دارن، هیچ کس رو هم غیر از منندارن. اگه سربازیم رو تهرون نندازین بازم فرار میکنم.»
پای برگهی سربازیش نوشته بودند «ادامهی خدمت در قرارگاهفرودگاه.»
شده بود سرباز فرودگاه مهرآباد.
گفته بودند «کاخ جوانانِ شوش جوونها رو پاک عوض کرده، باید یهکاریش کرد.»
رفته بود از نزدیک آنجا را دید زده بود. موتورخانهاش را دیده بود. گفتهبود «خودشه!»
بعد از انفجار، برق منطقه دو روز قطع بود. برق کاخ جوانان بیشتر.
چند هفته روی شیشهی در ورودی زده بودند «تا اطلاع ثانوی تعطیلاست.»
...................................................................................................................
رفته بود اصفهان پی ریختهگر. گفته بود «برای ارتش نارنجک میزنی،برای ما هم بزن.»
طرف اول راه نمیداده. اسم امام را که برده بود، گفته بود «اینجامأمورهای ارتش آمد و رفت دارن. اصلاً نمیشه اینجا کاری کرد. یکنفر رو بفرست یادش بدم. برید، برای خودتون نارنجک بزنین.»
برگشته بود تهران، یکی از کارگرهای خیاطی را فرستاده بود اصفهان.گفته بود «باید یادش بگیری. زود!»
از آن طرف رفته بود توی یک باغ، نزدیک ورامین، کارگاه درست کردهبود. تراشکار و متخصص مواد منفجرهاش را هم پیدا کرده بود.
ـ چه خوشدسته!
ـ مهم اینه که منفجر بشه.
ضامنش را کشیده بود و پرت کرده بود توی بیابان. رو کرده بود بهبچهها، گفته بود «دست مریزاد!»
....................................................................................................................
شنیده بود یک مستشار آمریکایی چند هفته میآید تهران. فهمیده بودماشین طرف را هیچجا بازرسی نمیکنند.
یک کلید یدک درست کرده بودند. با دو نفر دیگر رفته بودند سر وقتاسلحهخانه. ماشین را برداشته بودند و از جلوی نگهبانی رد شدهبودند؛ با چند تا مسلسل و یک جعبه پُرِ فشنگ.
رفته بود فلسطین دوره ببیند. نمانده بود. گفته بود «اونجوری که فکرمیکردم نبود. کلی مسلمان و مارکسیست قاطی هم شدهند نمیدونندچه کار میخواهند بکنند.»
برگشتنی توی صف بازرسی فرودگاه، نگهبان بهش گفته بود «هِلّومستر! بفرمایید بروید، پلیز!»
فکر کرده بود محمد خارجی است. او هم گفته بود «خیلی ممنون!دست شما درد نکنه.»
طرف جا خورده بود. چند تا فحش داده بود، گفته بود «برو وایسا آخرصف!»
..............................................................................................................................
یکی میخواست بیاید تهران. نمیدانم وزیر دفاع امریکا بود یانمایندهی سازمان ملل؟ خبر آوردند که شاه گفته «هیچ اتفاقی نبایدبیفته.»
همین حرف برای محمد کافی بود. گفت «باید بیفته.»
رفیقی داشت توی اصفهان. اسمش سلمان بود. توی این جور کارها باهمدیگر بودند. خودش هم که تهران بود. درست همان وقتی که قرار بودهیچ اتفاقی نیفتد، یک هلیکوپتر توی اصفهان افتاد پایین، دو تااتوبوس سفارت امریکا توی تهران رفت رو هوا.
...............................................................................................................................
کابارهی خانسالار مخصوص آمریکاییها بود. رفته بود همه جایش رادید زده بود. بعد که آمده بود بیرون، گفته بود «وآاای. چه خبره!»
مصطفی و عباسعلی را فرستاد آنجا. گفت «آنقدر بروید و بیایید کهبشناسندتون.»
شده بودند دوتا آمریکایی خوشگل؛ یک شبه. بیست شب رفته بودند.پانزده شب دست خالی. شبهای آخر با کیف.
بمب نود ثانیهای منفجر میشد. عباسعلی زودتر رفته بود بیرون.مصطفی هم ضامنش را کشیده بود و راه افتاده بود سمت در. شده بودشصت ثانیه، دیده بود عباسعلی دارد برمیگرد. یکی بهش گفته بود«کیفتان را جا گذاشتهین. برین برش دارین.»
رفته بود نشسته بود پشت میز. همانجا مانده بود. دیگر برنگشته بودبیرون.
برگشته بود سر قرار. بروجردی گفته بود «عباسعلی کو؟»
زده بود زیر گریه.
گفته بود «کاش من هم نمیآمدم بیرون.»
بیست و یک بهمن پنجاه و هفت با رادیوش بیسیم کلانتریها رامیگرفت.
میگفت «برید فلانجا، زور آخرشونه.»
امام که آمد، عبا پوشید، عمامه گذاشت. اسلحهاش را هم گرفت زیر عباو رفت فرودگاه.
...........................................................................................................................
دکتر بهشتی بهش گفته بود «میخواهیم حفاظت از امام رو بسپریم بهگروه شما. میتونین؟ یک طرحی باید بدین که شورای انقلاب رو راضیکنه.»
شب تا صبح نشست و طرح حفاظت را نوشت. قبول کردند. فرداشروزنامهها نوشتند «چهار هزار جوان مسلح از امام محافظت میکنند.»
.......................................................................................................................
با موتور گازی میآمد کمیته. سر و کلهاش که پیدا میشد، تیکه بود کهبارش میکردند.
ـ آقا بروجردی، پارکینگ ماشینهای ضدگلوله اونطرفه، برو اونجاپارکش کن.
ـ حیفه این رو سوار میشینها. میدونی یک خط بیفته بهش چیمیشه؟
ـ حاجی بده ببرم روش چادر بکشم آفتاب نخوره، حیفه.
موتور را داده بود دست این آخری. گفته بود «بارک الله، فقط بپاها. ماهمین یه وسیله رو داریم.»
................................................................................................................................
گفتم «تو که خونهت تهرانه، پاشو یه سر بزن خونه برگرد.»
گفت «ایشالا فردا.»
فرداش میشد پس فردا. آن قدر نرفت که زن و بچهاش آمدند جلویپادگان. یکی پشت بلندگو داد میزد «برادر بروجردی، ملاقاتی!»
توی اوین بهش خبر دادند «مادرت دم در منتظرته.»
تا آمده بود دم در، گفته بود «چند سال آزگاره که خون به جگرماهاکردهای؟ تو زن و بچه نداری؟ خواهر و مادر نداری؟»
گفته بود «من نوکر شماها هستم.»
نگاه کرده بود توی صورت محمد، گفته بود «اون از زندون رفتنت. اون هماز خارج رفتنت. اون از اعلامیهها و تفنگهایی که میآوردی خانه تنمانرا میلرزاندی. این هم از این بعدِ انقلابت که ماه به ماه توی خونهپیدات نمیشه.»
دست مادرش را بوسیده بود. گفته بود «تا حالا کلی خون دل خوردهیم،رسیدهیم اینجا. تازه اول کاره. ول کنیم همه چی از بین بره؟»
..............................................................................................................
آمده بود خانه. بچههایش را که بغل کرده بود، غریبی کرده بودند. هنوزچاییش سرد نشده بود که آمده بودند در خانه. گفته بودند «اوین،زندانیها شورش کردهن.»
گفته بود «به ما نیومده بمونیم خونه.»
یکی از زندانیها خودش را زده بود به مریضی. حسین رفته بود ببردشبهداری. گروگان گرفته بودندش. چاقو گذاشته بودند زیر گلویش. گفتهبودند «یا آزادمان کنید یا فاتحه!»
محمد گفته بود «بکشیش هم آزادت نمیکنم. همین جا محاکمهتمیکنم. همین جا هم اعدامت میکنم. حالا ببین!»
با یک نفر دیگر رفته بودند روی پشتبام. پنجره را که برداشته بودند،یکی از زندانیها دیده بود. هنوز سر و صدا نکرده، پریده بودند پایین.محمد کلتش را گذاشته بود روی پیشانی طرف. گفته بود «اگه مردیبِبُر.»
...............................................................................................................
رفته بود سپاه. سعی میکرد آنجا را سر و سامان بدهد.
وقتی دیدمش، گفتم «اصلاً معلوم هست کجایی؟»
گفت «ما باید بیشتر از اینها آواره باشیم.»
قبل از این که امام بیاید، گفته بود «فکر میکنین اگه امام بیاد، کارتمومه؟ نهخیر! تازه اول کاره.»
میگفتند «دنبال ریاسته.»
گفت «من دارم میرم کردستان. هرکی میآد، بسمالله.»
هرجا که بود، مثل بقیه بود؛ خورد و خوراکش، لباس پوشیدنش،خوابش، کارش، جنگیدنش. اصلاً احساس نمیکردی که او فرماندهاست و تو زیر دستش هستی. میگفت «من یه خدمتگذار کوچیکم، بینخدمتگذارهای بزرگتر.»
خودش را از همه کمتر میدانست. فیلم درنمیآورد، واقعاً اینجوریبود.
..............................................................................................................
درس دانشگاه که نخوانده بود. امام که سخنرانی میکرد، نکتههایش رایادداشت میکرد. اینها میشد استراتژی سپاه کردستان.
...........................................................................................................
آمدم پیش بروجردی. گفتم «اومدهم اینجا کار کنم، چه کار کنم؟»
دوست داشتم اسلحه بدهد دستم، بگوید «آنها را میبینی؟ آن رو به رورا؟ بزن.»
گفت «برین قاطی مردم. کمکشون کنین این گروهکها رو بشناسن. اینکردها اسلحه ناموسشونه. برین، نگذارین دیگران از این خصلتشونسوءاستفاده کنن.»
.......................................................................................................
میگفت «این کار باید پیش بره، درست. اما کار که تموم بشو نیست.حواستون باشه، خلاف قاعده و قانون و اسلام و مسلمونی کاری نکنین.هدف وسیله رو توجیه نمیکنه.»
جنازهی یکی از کوملهها افتاده بود روی جاده. راننده هم ندیده بود،رفته بود روش. وقتی دیده بود، خیلی ناراحت شده بود.
گفته بود «دشمنتون هست که باشه. این که دیگه مرده بود.»
.................................................................................................................
داشتیم کارتون نگاه میکردیم. یکهو گفت «بیسیم کو؟ بدینش بهمن!»
جا خوردیم. گفتیم «بیسیم میخوای چه کار؟»
گفت «میخوام یادشون بدم چهکار کنن.»
آدم خوبهای کارتون را میگفت.
..............................................................................................................
هر وقت طرح پاکسازی منطقهای رو بهش میدادیم، گوش میکرد.میگفت «بگید ببینم، چند نفر از مردم و عشایر مسلح میشنبجنگن؟» اگر میگفتیم هیچی، میگفت «نمیخواد. اینجا فعلاًپاکسازی لازم نداره.»
میگفت «خود این مردم باید مسلح بشن.»
هرجا که بود، مثل بقیه بود؛ خورد و خوراکش، لباس پوشیدنش،خوابش، کارش، جنگیدنش. اصلاً احساس نمیکردی که او فرماندهاست و تو زیر دستش هستی. میگفت «من یه خدمتگذار کوچیکم، بینخدمتگذارهای بزرگتر.»
خودش را از همه کمتر میدانست. فیلم درنمیآورد، واقعاً اینجوریبود
...........................................................................................................
درس دانشگاه که نخوانده بود. امام که سخنرانی میکرد، نکتههایش رایادداشت میکرد. اینها میشد استراتژی سپاه کردستان.
...................................................................................
آمدم پیش بروجردی. گفتم «اومدهم اینجا کار کنم، چه کار کنم؟»
دوست داشتم اسلحه بدهد دستم، بگوید «آنها را میبینی؟ آن رو به رورا؟ بزن.»
گفت «برین قاطی مردم. کمکشون کنین این گروهکها رو بشناسن. اینکردها اسلحه ناموسشونه. برین، نگذارین دیگران از این خصلتشونسوءاستفاده کنن.»
.................................................................................................
میگفت «این کار باید پیش بره، درست. اما کار که تموم بشو نیست.حواستون باشه، خلاف قاعده و قانون و اسلام و مسلمونی کاری نکنین.هدف وسیله رو توجیه نمیکنه.»
توي جو آن روز کردستان خنده رو بودن واقعاً نوبر بود. مسئول باشي و با آن سر و ريش بور و آشفته هزار تا کار بر عهده ات باشد و هزار جاي کارت لنگ بزند و هزار جور حرفت بهت بگويند و هر روز خبر شهادت يکي از بچه هايت را برايت بياورند و چند بار در روز بخواهي نفراتت را از کمين ضد انقلاب دربياوري و نخوابي و نقشه بکشي و سازماندهي بکني و دست آخر هنوز بخندي واقعاً که هنر مي خواهد بعضي از بچه ها توي اوقات استراحت جدول درست مي کردند توي يکي از اين جدول ها نوشته بود مردي که هميشه مي خندد… جوابش يازده حرف بود يکي با مداد توش نوشته بود محمد بروجردي.
بقيه هم ياد گرفته بودند از اين جدولها دست مي کردند. مي نوشتند توپ روحيه، مسيح کردستان، باباي بسيجي ها ...
خاطره ای از زندگی سردار شهید محمد بروجردی
منبع: وبلاگ 100 خاطره
شهید محمد بروجردی در سال ۱۳۳۳ در روستای دره گرگ اطراف بروجرد به دنیا آمد. از هفت سالگی به همراه خانواده، ساکن تهران شد و در سال ۱۳۵۶، با هدف ضربه زدن به رژیم پهلوی، گروه توحیدی صف را تشکیل داد.
گروه صف به فرماندهی محمد بروجردی، به هنگام ورود حضرت امام به میهن اسلامی و روزهای پس از آن، مسؤولیت حفاظت از جان امام را بر عهده گرفت. با عزیمت امام به قم، بروجردی مسؤول زندان اوین شد. وی نقش مهمی در تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی داشت و خود از فرماندهانِ اولیه آن به شمار میرفت. وی در سال ۱۳۵۸ برای فرونشاندنِ آشوب ضد انقلاب در کردستان، راهی این منطقه گردید و همانجا به مسیح کردستان شهرت یافت. شهید بروجردی در سال ۱۳۶۱، به عنوان فرمانده سپاه در غرب کشور، قرارگاه حمزه سیدالشهداء (ع) را تشکیل داد و عملیاتهای نظامی را از این مکان، هدایت مینمود.
سرانجام این شهید عزیز به سال ۱۳۶۲ در نزدیکی شهرستان نقده بر اثر برخورد با مین، در ۲۹ سالگی به شهادت رسید و در بهشت زهرا به خاک سپرده شد.
آنچه خواهید خواند گفتوگویی است خانم فاطمه بی غم با همسر این شهید که از سالهای کودکی تا زندگی مشترک با محمد میگوید:
*مهاجرت به پایتخت
سال ۱۳۳۸ در تهران به دنیا آمدم و حدود ۶۰ سال است که در همین محله نزدیک بازار تهران ساکن هستم. اما پدر و مادرم هر دو اهل روستای دره گرگ از توابع بروجرد بودند. نمی دانم به چه دلیل اما شاید به خاطر امرار معاش به تهران مهاجرت کردند.
در این شهر امورات زندگی ما از راه مغازه پدرم میگذشت که تعمیرات کفش داشت و چون خانه هم از خودمان داشتیم خیلی به لحاظ مالی در مضیقه نبودیم.
خانواده ما هشت نفره بود با چهار دختر و دو پسر که البته یکی از برادرهایم سال ۶۴ در سر دشت مفقود الجسد شد برادر دیگرم هم جانباز ۵۰ درصد است
ادامه دارد ...
*چرا مسیح هجرت کرد
محمد بروجردی (مسیح کردستان) پسرخاله ام بود و ۵ سالی میشد که پدرش به رحمت خدا رفته و در همان دره گرگ به خاک سپرده شده بود. آنها هم در روستا زندگی می کردند که با عزیمت ما به پایتخت پدرم ازشان خواست بیایند پیش ما تا تنها نباشند.
*ازدواج با محمد بروجردی
۱۳ سالم بود که ازدواج کردم. ماجرای زود ازدواج کردنم هم برای خود حکایتی است. خاله ام حتی قبل از این هم آمده بود خواستگاری اما به خاطر سن کمم پدرم گفته بود اجازه بدهید کلاس ششم را تمام کند بعد.
خاله ناراحت هم شد اما پدرم برای رفع کدورت گفت من راضی هستم به شما دختر بدهم اما صبر کنید. این شد که بعد از اتمام کلاس ششم مجددا درخواستشان را مطرح کردند.
شهید بروجردی دو برادر داشت و دو خواهر که خودش فرزند سوم بود و من که بچه اول خانوادهمان بودم حدود ۵ سال از محمد سنم کمتر بود. موقع ازدواج ایشان حدود ۱۶ سالش بود.
شاید تصور اینکه دو بچه واقعا با هم در این سن ازدواج کنند در این دوره و زمانه باور کردنش سخت باشد اما چون ما با خانواده شهید بروجردی فامیل بودیم و رفت و آمد داشتیم و هم بازی کودکی هم بودیم شناخت خوبی از یکدیگر داشتیم اما اگر اینگونه هم نبود در آن دوره دخترها را در همین سن و سال چه سر در میآوردند از ازدواج و چه نه شوهرشان میدادند.
آنقدر سنم کم بود که یک سال بعد از اینکه ازدواج کرده بودیم تازه برای عقدمان سند گرفتند.
ادامه دارد ...
*همیشه در تیم شهید بروجردی بازی میکردم
اگرچه ما به همان دلیل فامیلی که گفتم زیاد در کنار هم بودیم اما علقه خاصی بین مان نبود. الان که فکر میکنم میبینم هر وقت که میخواستیم با بقیه بازی کنیم، بین بچهها اگر قرار بود گروهبندی شود محمد من را انتخاب میکرد. (با خنده) البته شاید برای اینکه بزرگتر هستم در گروه او باشم. اما اینکه در آن سن احساسی به هم داشته باشیم خیر، اینگونه نبود.
حیاط خانه ما خیلی بزرگ بود. ۲۵۰ متر حیاط با دو اتاق که معمولا اقوام آنجا دور هم جمع میشدند. خانواده شهید بروجردی و خانواده عمویم چون منزل شخصی نداشتند بیشتر به خانه ما میآمدند.
*فقط پخش قصه های شب در خانه ما مجاز بود
پدرم بسیار مذهبی بود به قدری که ما قبل از انقلاب تلویزیون نداشتیم و رادیو هم فقط موقع پخش قصههای شب روشن میشد آن هم پدرم گوش میکرد.
او ما را طوری تربیت کرده بود که بیرون از خانه نرویم و همان داخل حیاط با بچههای فامیل بازی میکردیم. هر چه بزرگتر میشدیم پدرم ما را بیشتر نسبت به نامحرم منع میکرد.
ادامه دارد ...
*مجبور بودیم مدتی تا ازدواجمان صبر کنیم
موقع ازدواج من واقعا چیزی از زندگی مشترک نمیدانستم. الان را نگاه نکنید دوره زمانه فرق کرده و بچههای خیلی کوچکتر از آن زمان من هم خیلی مسائل را بهتر درک میکنند. ما حتی با هم برای ازدواجم صحبت هم نکردیم و ابراز علاقه و گاهی خیلی از حرفهایمان با نگاه به هم بود.
یادم میآید چند روز قبل از محرم و صفر عقد کردیم. برای همین مجبور بودیم مدتی تا ازدواجمان صبر کنیم. در این مدت فقط میتوانستیم گاهی بیرون از خانه همدیگر را ببینیم چرا که پدرم هم خیلی اجازه ملاقات به ما نمیداد و میگفت بچههای دیگر در خانه هستند و باید مراعات شود.
*چگونه محمد بروجردی مبارز شد
شهید بروجردی در خانه پدرم از طریق فردی به نام عبدالله بوذری کم کم با مبارزه آشنا شد و در این راه قدم گذاشت. البته پدرم خودش نیز اهل مبارزه بود و در سال ۴۲ که قیام مردم ورامین رقم خورد او هم در آن روزها فعال بود و شرکت داشت. آن زمان پدرم با همین آقای بوذری حشر و نشر داشت. از طریق ایشان هم بود که عکس امام و اعلامیههای ایشان را ما در خانه داشتیم و آنها این وسایل را در خانهمان پنهان میکردند. همان ایام جلساتی برپا میشد که محمد هم در آن شرکت میکرد که در همین رابطه بود
*چهره زیبای همسرم
فضای قبل از انقلاب واقعا فضای نا مناسبی بود، به خصوص برای جوانان. فساد در جامعه رواج داشت و بسیاری از کارها قباحتش ریخته بود. شهید بروجردی هم جزو جوانان همه زمان بود به علاوه اینکه چهره زیبایی هم داشت. آنها در خانهای زندگی میکردند که به جز خانواده خودش چند مستأجر دیگر هم در این خانه بودند و دخترهای زیادی هم سکونت داشتند.
محمد آن وقت ها سن کمی داشت و همانطور که گفتم به خاطر چهره اش ممکن بود بیشتر مورد توجه قرار بگیرد. وقتی که او خانه بود دخترها سعی می کردند نظر او را به خودشان جلب کنند برای همین ترانه هایی با صدای بلند پخش می کردند.
*در لالهزار در یک مغازه تشکدوزی کارگری میکرد
بعد از ازدواج نزدیک منزل مادرم اتاقی اجاره کردیم و همان جا ساکن شدیم. شهید بروجردی آن زمان در لالهزار در یک مغازه تشکدوزی کارگری میکرد. محمد اخلاق خوبی داشت، شوخ بود و هیچ کس از دست شیطنتهایش در امان نبود. یک حوض بزرگی در حیاط خانه داشتیم که هر کسی را که دستش میرسید پرت میکرد داخل حوض. کمتر پیش میآمد که عصبانی بشود و اگر هم عصبانی میشد بیشتر سر مسائل کاری خودش بود.
این هم خاطره ای دیگر:
جلسهای داشتیم. وقتی که از جلسه برگشتیم، شهید بروجردی به اتاق نقشه رفت و شروع به بررسی کرد. شب بود و بیرون، در تاریکی فرو رفته بود. ساعت دوی نیمه شب بود، میخواستیم عملیات کنیم. قرار بود اوّل پایگاه را بزنیم، بعد از آنجا عملیات را شروع کنیم. جلسه هم برای همین تشکیل شده بود. با برادران ارتشی تبادل نظر میکردیم و میخواستیم برای پایگاه محل مناسبی پیدا کنیم. بعد از مدتی گفتوگو هنوز به نتیجهای نرسیده بودیم. باید هر چه زودتر محلّ پایگاه مشخص میشد، و الّا فرصت از دست میرفت و شاید تا مدتها نمیتوانستیم عملیات کنیم.
چند روزی میشد که کارمان چند برابر شده بود و معمولاً تا دیروقت هم ادامه پیدا میکرد. خستگی داشت مرا از پای در میآورد. احساس سنگینی میکردم، پلکهایم سنگین شده بود و فقط به دنبال یک جا به اندازه خوابیدن میگشتم تا بتوانم مدتی آرامش پیدا کنم. بروجردی هنوز در اتاق نشسته بود، گوشهای پیدا کردم و به خواب عمیقی فرو رفتم. قبل از نماز صبح از خواب پریدم. بروجردی آمد توی اتاق، در حالی که چهرهاش آرامش خاصی پیدا کرده بود و از غم و ناراحتی چند ساعت پیش چیزی در آن نبود. دلم گواهی داد که خبری شده است. رو به من کرد و پرسید: نماز امام زمان(صلوات الله علیه) را چطور میخوانند؟
با تعجب پرسیدم: حالا چی شده که میخواهی نمازامام زمان(صلوات الله علیه) را بخوانى؟ گفت: نذر کردهام و بعد لبخندی زد.
گفتم: باید مفاتیح را بیاورم. مفاتیح را آوردم و از روی آن چگونگی نماز را خواندم. نماز را که خواندیم، گفت: برو هرچه زودتر بچهها را خبر کن.
مطمئن شدم که خبری شده وگرنه با این سرعت بچهها را خبر نمیکرد. وقتی همه جمع شدند گفت: برادران باید پایگاه را اینجا بزنیم، همه تعجب کردند.
بروجردی با اطمینان روی نقشه یک نقطه را نشان داد و گفت: باید پایگاه اینجا باشد. فرمانده سپاه سردشت هم آنجا بود. رفت طرف نقشه و نقطهای را که بروجردی نشان داده بود، خوب بررسی کرد. بعد در حالی که متعجب، بود لبخندی از رضایت زد و گفت: بهترین نقطه همین جاست، درست همین جا، بهتر از اینجا نمیشود.
همه تعجب کرده بودند. دو روز بود که از صبح تا شام بحث میکردیم، ولی به نتیجه نمیرسیدیم؛ حتی با برادران ارتشی هم جلسهای گذاشته بودیم و ساعتها با همدیگر اوضاع منطقه را بررسی کرده بودیم. حالا چطور در مدتی به این کوتاهى، بروجردی توانسته بود بهترین نقطه را برای پایگاه پیدا کند؟ یکی یکی آن منطقه را بررسی میکردیم، همه میگفتند: بهترین نقطه همین جاست و باید پایگاه را همین جا زد.
رفتم سراغ برادر بروجردی که گوشهای نشسته بود و رفته بود توی فکر. چهرهاش خسته نشان میداد، کار سنگین این یکی دو روز و کمخوابیهای این مدت خستهاش کرده بود. با اینکه چشمهایش از بیخوابی قرمز شده بودند ولی انگار میدرخشیدند و شادمانی میکردند. پهلوی او نشستم، دلم میخواست هرچه زودتر بفهمم جریان از چه قرار است. گفتم: چطور شد محلی به این خوبی را پیدا کردى، الآن چند روز است که هرچه جلسه میگذاریم و بحث میکنیم به جایی نمیرسیم. در حالی که لبخند میزد گفت: راستش پیدا کردن محلّ این پایگاه کار من نبود. بعد در حالی که با نگاهی عمیق به نقشه بزرگ روی دیوار مینگریست ادامه داد:
شب، قبل از خواب توسل جستم به وجود مقدس امام زمان(صلوات الله علیه)و گفتم که ما دیگر کاری از دستمان برنمیآید و فکرمان به جایی قد نمیدهد، خودت کمکمان کن.
بعد پلکهایم سنگین شد و با خودم نذر کردم که اگر این مشکل حل شود، به شکرانه نماز امام زمان(صلوات الله علیه)بخوانم. بعد خستگی امانم نداد و همان جا روی نقشه به خواب رفتم.
تازه خوابیده بودم که دیدم آقایی آمد توی اتاق. خوب صورتش را به یاد نمیآورم. ولی انگار مدتها بود که او را میشناختم، انگار خیلی وقت بود که با او آشنایی داشتم.
آمد و گفت که اینجا را پایگاه بزنید. اینجا محل خوبی است و با دست روی نقشه را نشان داد. به نقشه نگاه کردم و محلی را که آن آقا نشان میداد را به خاطر سپردم.
از خواب پریدم، دیدم هیچ کس آنجا نیست. بلند شدم و آمدم نقشه را نگاه کردم، تعجب کردم، اصلاً به فکرم نرسیده بود که در این ارتفاع پایگاه بزنیم و خلاصه اینگونه و با توسل به وجود مقدس امام زمان(صلوات الله علیه)مشکل رزمندگان اسلام حل شد.
يعني كسي كه پيامبرانه برخورد ميكرد و با اخلاق خود انسان را از اين رو به آن رو ميكرد. شهيد بروجردي مصداق عيني اين واژه بود.
روز اول خرداد سال 1362، محمد به همراه پنج تن دیگر از فرماندهان، به قصد انتخاب محلی مناسب برای استقرار «تیپ ویژه شهدا» شهرستان «مهاباد» را ترک کرد با عبور از سه راهی «مهاباد – نقده» خودرو حامل محمد و دوستانش به مین برخورد کرد. «صدای انفجار مهیبی بلند شد. ماشین از زمین کنده شد و تمام سرنشینان، از آن به بیرون پرتاب شدند، حاج آقا حدود 70 قدم دورتر از ماشین به زمین افتادند. وقتی بالای سرش رسیدیم، همان تبسم گرم همیشگی را بر لب داشت اما شهید شده بود»
فرازی از وصیتنامه شهید بروجردی
اصل مقاومت و پایداری – همان طور که امام فرمودند – نباید فراموش شود که بیم آن میرود زحمات شهدا به هدر رود؛ اگر چه آنها به سعادت رسیدند اما این ما هستیم که آزمایش میشویم.
من با تمام وجود این اعتقاد را دارم که شناخت و مبارزه با جریانهایی که بین مسلمین شایع شده و سعی در به انحراف کشیدن انقلاب از خط اصیل و مکتبی آن دارد، به مراتب حساس تر و سخت تر از مبارزه با رژیم صدام و آمریکاست؛ وصیتم به برادران این است که سعی کنند توده مردم را که عاشق انقلاب هستند از نظر اعتقادی و سیاسی آماده کنند تا بتوانند کادرهای صادق انقلاب را شناسایی کنند و عناصری را که جریانهای انحرافی دارند بشناسند که شناخت مردم در تداوم انقلاب، حیاتی است.
منبع:بولتن نیوز
:Gol:شادی روح شهدا صلوات :Gol:
رفته بود نظام وظيفه. بهش گفته بودند «چرا از سربازى فرار كردى؟» گفته بود «بازم مى كنم.» گفته بودند «يعنى چى؟» گفته بود «من زن دارم بچه دارم، خرج دارن، هيچ كس رو هم غير از من ندارن. اگه سربازيم رو تهرون نندازين بازم فرار مى كنم.» پاى برگه سربازيش نوشته بودند «ادامه خدمت در قرارگاه فرودگاه». شده بود سرباز فرودگاه مهرآباد. شهید بروجردی
منبع : برگرفته از مجموعه كتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | عباس رمضانی
[=B Mitra]هفده سالش كه شد ازدواج كرد; با دختر خاله اش. عروسيش خانه پدرزنش بود; توى برّ بيابان. همه را كه دعوت كرده بودند، شده بودند پنج شش نفر. خودش گفته بود «به كسى نگوئيم سنگين تره!» همسايه ها بو برده بودند محمد از رژيم خوشش نمى آيد. مى گفتند «پسر فلانى خراب كاره» عروسيش را ديده بودند. گفته بودند «ازدواجش هم مثل مسلمون ها نيست.» شهید بروجردی
منبع : برگرفته از مجموعه كتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | عباس رمضانی
با موتور گازى مى آمد كميته. سر و كله اش پيدا مى شد، تيكه بود كه بارش مى كردند. ـ آقا بروجردى، پاركينگ ماشين هاى ضد گلوله اون طرفه، برو اونجا پاركش كن. ـ حيفه اين رو سوار ميشين ها. ميدونى يك خط بيفته بهش چى ميشه؟ ـ حاجى بده ببرم روش چادر بكشم آفتاب نخوره، حيفه. موتور را داده بود دست اين آخرى. گفته بود «بارك اللّه، فقط بپاها. ما همين يه وسيله رو داريم». شهید محمد بروجردي
منبع : برگرفته از مجموعه كتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | عباس رمضانی
رفته بود اصفهان پى ريخته گر. گفته بود «براى ارتش نارنجك ميزنى، براى ما هم بزن.» طرف اول راه نمى داده. اسم امام را كه برده بود، گفته بود «اينجا مأمورهاى ارتش آمد و رفت دارن. اصلا نميشه اين جا كارى كرد. يك نفر رو بفرست يادش بدم. بريد، براى خودتون نارنجك بزنين.» برگشته بود تهران، يكى از كارگرهاى خياطى را فرستاده بود اصفهان. گفته بود «بايد يادش بگيرى. زود!» از آن طرف رفته بود توى يك باغ، نزديك ورامين، كارگاه درست كرده بود. تراش كار و متخصص مواد منفجره اش را هم پيدا كرده بود. شهید بروجردی
منبع : برگرفته از مجموعه كتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | عباس رمضانی
گفته بودند «كاخ جوانانِ شوش جوون ها رو پاك عوض كرده، بايد يه كاريش كرد.» رفته بود از نزديك آنجا را ديد زده بود. موتورخانه اش را ديده بود. گفته بود «خودشه!» بعد از انفجار، برق منطقه دو روز قطع بود. برق كاخ جوانان بيشتر. چند هفته روى شيشه در ورودى زده بودند «تا اطلاع ثانوى تعطيل است.» شهید بروجردی
منبع : برگرفته از مجموعه كتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | عباس رمضانی