مسافر
تبهای اولیه
در تاریخ بیست و هفتم اردیبهشت سال پنجاه و پنج در تهران و در خانواده ای مذهبی دیده به جهان گشود، دوره ابتدایی را در دبستان سودمند تهرانپارس با موفقیت سپری کرد و از همان ابتدای تحصیل علاقه وافری به آموختن دروس قرآنی، شرکت در مسابقات قرآنی و فعالیتهای مذهبی ازخود نشان می داد و موفقیت هایی را نیز در این زمینه ها کسب کرده بود. بطوریکه در سال سوم دبستان در مسابقات قرآنی منطقه نفر دوّم شناخته شد.
دوره راهنمایی را در مدرسه راهنمایی عدل سپری کرد و در سال دوّم راهنمایی رسماً به عضویت پایگاه مقاومت بسیج درآمد و همزمان با فعالیتهای فرهنگی- علمی
مدرسه در فعالیتهای پایگاه بسیج نیز شرکت می کرد.
با شروع دوره دبیرستان فعالیتهای وی رنگ تازه تری به خود گرفت و به همراه دوستان خود در بسیج دبیرستان، پایگاه مقاومت و کتابخانه فعالیتهای قوی و جدیدی را آغاز کردند.
در سالهای آخر دبیرستان و با توجه به جوّ مسموم فرهنگی جامعه، فعالیتهای پایگاه به سوی امر مهم فعالیتهای فرهنگی و مخصوصاً امور بسیج نوجوانان سوق داده شد.
علاقه شهید به شغل شریف معلمی باعث شد که پس از اتمام دبیرستان به این مهم بپردازد ایشان در سال 1374 به عنوان مسئول روابط عمومی پایگاه شهید ضرغامی و در سال 1376 به فرماندهی بسیج نوجوانان حوزه مقاومت 12 عاشورا برگزیده شد.
تمام منطقه از وجود پربرکت ایشان استفاده می بردند.شهید، همزمان با این فعالیتها در سازمان فرهنگ و ارتباطات اسلامی و پس از آن در قرب سپاه پاسداران (واحد تخریب سد کرخه) مشغول به کار شد. و در مرداد ماه سال 1377 جهت همکاری با واحد اطلاعات نیروی انتظامی ایرانشهر به سیستان و بلوچستان عزیمت نمود. به اذعان مسئولین واحد اطلاعات نیروی انتظامی ایرانشهر حضور این شهید عزیز باعث ایجاد تحول در این واحد گردید. و روحیه بسیجی و شهادت طلبی را در بین پرسنل نیرو به شدت تقویت نمود. پس از عملیاتهای مختلف، توسط اشرار شناسایی و ترور شد و مورد اصابت گلوله از ناحیه پا گردید.
و بالاخره در ساعت 8 صبح روز جمعه شانزدهم بهمن ماه 1377 در یک عملیات تعقیب و گریز (با قاچاقچیان مواد مخدر) در منطقه بزمان (گردنه ارزنتاک، دشت سمسور، رودخانه عباس آباد) در حالیکه تا مرز حدود 2 متری نوک قله ارتفاعات که سنگر تیرباچی اشرار در آن بود پیش رفته بود، نهایتاً با فریاد یا حسین:doa(6): و الله اکبر قصد یورش به تیرباچی نوک قله را داشت که با گلوله اشرار که به قلب مطهر ایشان اصابت کرد، به جمع عاشورائیان پیوست و شربت شیرین شهادت را که سالها به دنبال آن بود نوشید.
پیکر مطهر او را در بهشت زهرای تهران (قطعه 50، ردیف 25، شماره 36) که ساعتها از عمر شریفش را در آنجا سپری کرده بود در کنار سایر یاران روح ا... به خاک سپردند.
گفت: مگر بهشت زیر پای مادرها نیست؟ دوست دارم چشمهایم نور بگیرد، نور بهشت. راوی: مادر شهید
********************
شم اقتصادی شهید
شب بود، ساعت 12. برا شستن ظرفهای افطاری به منزل یکی از رفقا رفته بودیم، شب جمعه بود و همه دلشون هوای بهشت زهرا کرده بود. یکی از بچه ها با آژانس تماس گرفت و قیمت رو پرسید که اون موقع شب تا بهشت زهرا(س) چقدر کرایه شه؟
قیمت رو که نسبتا هم بالا بود به ما گفت؛ متفقالنظر شدیم که پول بذاریم و بریم بهشت زهرا (س)؛ که یه دفعه محمد که تا اون موقع سکوت کرده بود گفت: « تو این وضعیت اقتصادی، شهدا هم راضی نیستند که این مقدار پول بدید و به مزارشون برید. اگه دلتون تنگه یاد شهدا کنید و همینجا ذکری ازشون کنید.»
همه قبول کردیم و اتفاقا حال بسیار خوبی هم پیدا شد و بچهها بسیار مستفیض شدند.
این توصیه محمد تو حالی بود که خودش، گلزار شهداش ترک نمیشد و هفتهای نمیتونست بی یاد شهدا سرکنه. یادمون نمیره موقع تشییع شهدا چطوری به معراج میرفت و کمک میکرد. ولی او فکر میکرد که همین بچه ها میتونند صبح با هزینه کمتری برند و تو اون شرایط اقتصادی نامطلوب خانوادهها، بهتره دست جلوی پدر و مادر دراز نکنند و برا اونا خرج نتراشند. این فرق محمد با ما بود که درک جایگاه شهدا و یاد اونا مهمه و مزار رو تو مواقع دیگه هم میشه رفت.
********************
بی تاب شهادت
این آخر سری ها بی تاب شده بود،یک روز به من گفت:حاجی دعا کن شهید بشوم. من گفتم: نه، دعا می کنم که شهید نشوی. دعا می کنم بمانی و بچه های مردم را جمع کنی و به آنها سر و سامان بدهی. آن ها تو را می خواهند. محتاج امثال تو هستند. تو باید باشی تا در این وضعیت پر آشوب به جوان ها امید بدهی.
او با دلواپسی گفت: وقتی تن آدم نمی تواند حجم روحش را تحمل کند چه کار باید کرد؟ من از بودن با بچه ها خسته نشدم . ای کاش شبانه روز صد ساعت بود و از این جسم کوچکم صد تا تن تکثیر می شد و بین این همه نگاه های تشنه تقسیم می شدم. ولی چه کنم حاجی؟ این تن، بارکش خوبی برای روحم نیست. مضطرب است، منتظر است.
دیروز توی روضه حضرت زهرا:doa(8): وقتی بی اختیار شدم. دست خودم که نبود، جیغ کشیدم. همه پریشان زده مرا نگاه کردند. نمی دانم چرا سینه ام داغ شد پهلویم تیر کشید. با خودم گفتم اگر ادعای شیعه حضرت زهرا:doa(8): را دارم، باید از سینه یا پهلو شهید شوم. اگر یکی از این دو نشانه را نداشتم بدانید شهید نیستم. یک مرده مثل همه مرده های دیگر. فقط ادای شیعه ها را در می آوردم همین.
راوی: از دوستان شهید
********************
نحوه شهادت
توی بیابان می رفتیم که رد یک ماشین که جاده اصلی را قطع کرده بود توجه ما را جلب کرد، رد ماشین به بیابان می رفت. اگر چه امکاناتمان کم بود ولی رد ماشین را دنبال کردیم، ساعتها به دنبال رد بودیم که یکباره چشمهای من روی یک تپه، سیاهی زد. احساس کردم آدمی ایستاده است. از ماشین پیاده شدم و خوب نگاه کردم، دیدم که یک نفر با آر پی جی، ماشین ما را نشانه رفته است. سریع از ماشین پریدیم پایین، بعد از چند ثانیه ماشین نیروی انتظامی با یک انفجار مهیبی منهدم شد و اَتش انواع سلاحها بر سرمان باریدن گرفت. تازه فهمیدیم که در کمین اشرار و قاچاقچیان افتاده ایم، هر لحظه انتظار مرگ را داشتیم؛ هیچ کس نمی توانست که تکان بخورد. چرا که آنها بخوبی بر ما مسلط بودند و صحنه هر لحظه وحشتناک تر می شد. توی این چنین وضعیتی که نه راه پس داشتیم و نه راه پیش؛ محمد دو نفر از بچه ها را بلند کرد و با ذکر "الله اکبر" از یک طرف، صحنه نبرد را باز کردند و به طرف اشرار حمله بردند. این شهامت او باعث شد چند نفر دیگر از بچه ها، از یک محور به اشرار حمله کنند. صحنه عجیبی بود. محمد در دامنه تپه تکبیر می گفت و بالا می رفت هر تکبیر او روحیه ای بود در بچه ها و وحشتی بود در دل آن نامردان.
ناگهان دیدیم محمد در چند متری گرینف دشمن خیز برداشته و منتظر فرصت بود تا در یک یورش دیگر مهمترین سنگر استراتژیک دشمن را فتح کند. اما آنان متوجه حضورش شدند و به طرفش شلیک کردند. صدای بلند یا حسین:doa(6): از حنجره محمد تمام دشت را پر کرد. او توانست کارش را به انجام برساند و در یک چشم به هم زدن، هدف را از پا در بیاورد؛ اما صد حیف که پیکر پاکش چند لحظه بعد، روی دشت از پا افتاد....
وقتی جلوتر رفتیم دیدیم که فقط یک تیر به محمد خورده، آن هم درست در سینه اش......
یاد حرفش افتادیم که: اگر ادعایم می شود که شیفته خانم حضرت زهرا:doa(8): هستم، باید از سینه یا پهلو شهید بشوم.
راوی: از همرزمان شهید
سلام می کنم به ارواح پاک و مطهر ائمه معصومین:doa(5): و انبیاء و اولیاء خداوند تبارک و تعالی و سلام می کنم به روح پرفتوح حضرت امام خمینی (ره) این نایب خجسته مهدی و سربازان و یاران شهیدش و سلامی هم هر چند ناقابل به محضر مبارک ولی امرم، مرادم، رهبرم، حضرت آیت الله خامنه ای.
سالها بود که در این رویا زندگی می کردم و به انحاء مختلف خود را با عشق شهادت مشغول می نمودم. سالها بود که سعادت را شهادت می دیدم ولی....
خداوندا تو را سپاس می گویم که این بنده حقیر ضعیف سراپا تقصیر را عنایتی نمودی. تو را شکر می گویم که با همه بدیهایی که از من سراغ داشتی، نامه هایم را بی جواب نگذاشتی. اگر نبود امید به رحمت و مغفرت تو چگونه می باید زندگی می کردم.
شهادت در راه تو نعمتی است بس عظیم، سفره ای است بس گشاده به روی عاشقان لقایت. نمی دانستم ولی فهمیدم که هر که تو را دوست دارد تو او را بیشتر دوست داری.
خداوندا، در دوران هشت سال دفاع مقدس توفیق یارم نشد و لیاقت سربازی ولی تو را پیدا نکردم.اما اکنون در میدان مبارزه با نفاق و دوروئی توفیق شرکت یافته ام.حال می توانم تمام عقده هایم را که سالها در گلو فشرده و در مشتهایم جمع کردم یکباره بر سر منافقین و کوردلان بیرون بریزم. بر سر همانهائی که دل نایب تو را خون کردند. او را اذیت نمودند.
خداوندا تو را شکر می گویم که ذکر حسین:doa(6): را به من آموختی. تو را سپاس می گویم که محبت علی :doa(6): و زهرا :doa(8): را در دلم نهادی. تو را شاکرم که دعای کمیل و زیارت عاشورا و دعای توسل و دعاهای مبارک رمضان را از من نگرفتی. تو راشکر گویم که لیاقت و توفیق خواندن قرآن به من دادی. آری، اگر محبت تو نبود کی نصیب من می شد تا دست روح تو خمینی کبیر بر سر من کشیده شود، کی نصیب من می شد که درپایگاه بسیج عضو شوم و نام بسیجی به خود بگیرم. تو بودی که مرا با گنبد طلایی امام رضا :doa(6): آشنا کردی ، تو دل مرا به پرچم سبز گنبد گره زدی تو دستان مرا در پنجره فولاد امام رضا :doa(6): آویختی.به خودت قسم، اگر تو را نداشتم. هیچ نداشتم، هیچ نداشتم. به هر حال هر کجا لطفی شامل حال من شد از سوی تو بود.
توفیق شرکت در جلسات قرآن، توفیق شرکت در هیئت ها، توفیق شرکت در جلسات بسیج و غیره ودر آخر تو را شاکرم که پدر و مادری مهربان، مسلمان و مقید به من عطا کردی که مرا محبت تو بیاموزند. مرا قرآن بیاموزند و با تو آشنا نمایند. اما این را می دانم که زبانم از بیان لطف و کرم تو قاصر است.
الاحقر محمّد عبدی - ایام فاطمیه ********************
به دنبال مسافر...
روی قبرم بنویسید مسافر بوده است
بنویسید که یک مرغ مهاجر بوده است
بنویسید زمین کوچه ی سرگردانیست
او در این معبر پرحادثه عابر بوده است
صفت شاعر اگر همدلی و همدردیست
در رثایم بنویسد که شاعر بوده است
بنویسید اگر شعری ازاومانده بجای
مردی از طایفه ی شعر معاصر بوده است
مدح گویی و ثنا خوانی اگر دین داریست
بنویسید در این مرحله کافر بوده است
غزل حجرت من را همه جا بنویسید
روی قبرم بنویسید مهاجر بوده است...
اَلسلامُ عَلَیکُم یا اهل بیتِ النُبُوَه
برادران بسیجی ام همیشه به یاد داشته باشید که اِنا لِلّه وَ اِنا اِلَیه راجِعون.
سلام علیکم، امیدوارم در پناه الطاف حضرت بقیه ا.. الاعظم ارواحنا لمقدمه الفداه بتوانید سربازی شایسته برای مقام معظم رهبری باشید و در حفظ و پاسداری ارزشهای انقلاب و اسلام عزیز و خون شهدا، با تمام توان و قوا حرکت کنید. خدا می داند، بی اغراق عرض می کنم که لیاقت آن را ندارم که سفارشی، وصیتی یا حرفی برای زدن داشته باشم ولی از باب برادری عرض می کنم.
اطاعت از مقام معظم رهبری را از یاد نبرید حرفها و صحبتهای ولی امر را حلقه آویز گوش خود گردانید و بدانید که سعادت دنیا و آخرت شما عمل به دستورات اسلام و ولی فقیه است. پشتیبان او باشید، او را اطاعت و حمایت کنید تا خدا از شما راضی شود. نگذارید علی زمان ما چون علی :doa(6): غریب بماند، نگذارید نا اهلان به خانه او که خانه ولایت است حمله ور شوند. سینه هایتان را چون سینه های کربلائیان در برابرش سپر و برای بقایش آماده خون ریزی کنید. راستی اگر توفیق یار شما شد و به دیدارش رفتید به او بگویید سربازی داشتید که خیلی دوست داشت قبل از رفتن یک بار دیگر زیارتت کند ولی توفیق یارش نشد و سلام مرا به او برسانید و رویش را ببوسید.
برادرانم این را بدانید که دشمن فقط و فقط از یک چیز سود می برد. آن هم اینکه شما متحد نباشید و لازمه اتحاد این است که به حرفهای ولیتان گوش فرا دهید. دست در دست هم نهید و با عنایت و توکل بر خدا و اشاعه فرهنگ اسلام ناب محمدی :doa(1): بکوشید که خدا یاریتان کند عزیزانم نگذارید توطئه های دشمن رشته های وحدت را میان شما پاره پاره کند. نگذارید حرفهای به ظاهر زیبای آنها شما را فریب دهد. برادر وار در کنار هم از ناموستان، مملکتتان، دینتان، غیرت و اسلامتان مواظبت کنید. تا می توانید با هم مهربانتر و رئوفتر باشید (اَشِّداءِ عَلَی الکُفار رُحماء بَینَهُم) وحدت شما چشمهای دشمن را کور می کند. صفای شما دستهای او را قلم می کند، اخلاص شما پاهای او را فلج می کند و این رمز پیروزی بر دشمن است. از ارزشهای خود محافظت کنید. نگذارید خون شهیدان پایمال شود. نگذارید اسم های شهدا به فراموشی سپرده شوند . اگر اسم های آنان را محو کردند راهشان هم محو می شود.
فریادشان هم درگلوها خفه می شود. برادرانم مهمات معنوی شما قطره قطره خون شهیدان است و این را بدانید که خون شهید پربرکت است و تا قیام قیامت اگر بخواهید. برای مبارزه مهمات دارید. بیاد داشته باشید. اگر بخواهید برای اسلام تلاش کنید. ذکر اهل بیت :doa(5): را از یاد نبرید، هیئتهایتان را پر کنید. همگی تلاش کنید تا اسم امام حسین :doa(6): زنده بماند و در کجا و کدام هیئت مهم نیست.
در هر کجا اسم اهل بیت :doa(5): برده شود یقیناً اهل بیت حضور دارند. اما اخلاص کار را هم در نظر داشته باشید و فقط برای رضای خدا کار کنید که غیر از این ارزش ندارد. برادرانم یک سفارش دیگر هم آنکه پایگاههای مقاومت بسیج را خالی نگذارید هر کس پیرو ولایت است. بسیجی هم هست. درست است که بسیجی بودن صرف عضویت نیست ولی به خدا قسم دشمنان شاد می شوند وقتی می بینند پایگاههای خالی شده است. پایگاهی که روزی تعدادی شهید در آن حضور داشته اند و امروز جایشان خالی است. پایگاهها را پر کنید در جلسات بسیج شرکت کنید. علم و آگاهی خود را بالا ببرید و بسیج را سرافراز کنید. اما این نکته را از یاد نبرید که الگوی بسیج و بسیجیان امام خمینی (ره) هستند. بزرگ بسیجی عالم خمینی کبیر است، به وصایایش گوش فرا دهید. حرفهای او را بر روی دیوارها بنویسید. در مدارس، در مساجد، در ادارات، در کارخانه ها بنویسید و بگویید که خمینی کبیر گفت: اگر... از بسیج و بسیجیان غافل شوند به آتش دوزخ الهی خواهند سوخت و همه ما و همه جهان می دانند لسان خمینی، لسان الله است. پس بدانیم که اگر عمل نکردیم باید منتظر عذاب الهی باشیم. برادرانم قرآن را فراموش نکنید که مایه حیات بشریت است. راهنمای انسان است ودستور و قانون است برای عالمیان. در نشر آن کوشش کنید و آنرا به نسل جوان بیاموزید. هر کس با قرآن انس گرفت، قرآن دنیا و آخرت او راکفایت می کند (البته در کنار اهل بیت :doa(5):). به تشکیل و راه اندازی کلاسهای قرآن مبادرت ورزید. اگرچه مشکلات هست کلاسهای دایر شده را تقویت و گسترش دهید. انشاءالله در فردای قیامت قرآن به داد همه ما برسد. سفارش آخرم این که کنار رهبر، تحت امر او مبارزه با تهاجم فرهنگی را تشدید کنید. هر کس بتواند کمک بکند و نکند خداوند از او نمی گذرد. در مدارس، مساجد و پایگاههای فرهنگی به ترتیب نسل جدید و انقلابی همت گمارید که خدا یارتان باد.
حال با همه شما که صدایم را می شنوید هستم. سلام مرا بپذیرید. باز هم خواهش می کنم مرا حلال کنید. بسیجیها، بسیج پشت و پناه شما باشد انشاءالله قرآن و ذکر اهل بیت :doa(6): را فراموش نکنید. نماز اول وقت و به جماعت یادتان نرود. جوانهای خوب، روزه مستحبی بسیار برای کنترل نفس خوب است. به نوافل بپردازید که تقوای شما را زیاد می کند، نماز جمعه وحدت آفرین است، آنرا از دست ندهید. با همه شما هستم، دست پدر و مادرتان را ببوسید.
برادر کوچکتان
الاحقر محمد عبدی
لا حول و لا قوة الا بالله
خدا بیامرزه شهید عبدی رو
ی جورایی امام رضایی بودنم رو مدیون ایشونم
در دفتر خاطراتشون نوشته بودن که « به برکت وجود این شهید مقدس سه روز در سراسر ایران باران خواهد بارید ، بهشت هم بارانیست »
از یکی از حاضرین در مراسم تدفینشون که یکی از دوستان خوبم هستند شنیدم که میگفتند دقیقاً سه روز باران سیل آسایی می بارید
این شعر هم از خود شهید عبدی هست که روی سنگ قبرشون هم همین شعر حک شده
ما آمده بودیم تا مرز رسیدن همراه تو فرسنگ به فرسنگ بمیریم
ما را بکُش و مُثله کن و خوب بسوزان لایق که نبودیم در این جنگ بمیریم
یک جرات پیدا شدن و شعر چکیدن بس بود که با آن غزل آهنگ بمیریم
پای طلب و شوق رسیدن همه حرف است بد خاطره ای نیست اگر لنگ بمیریم
تقصیر کسی نیست که اینگونه غریبیم شاید که خدا خواسته دل تنگ بمیریم
فرصت بده ای روح جنون تا غزل بعد در غیرت ما نیست که از سنگ بمیریم
هرگز نکنم شکوه و ناله نه گلایه الحق که در این دایره خونرنگ بمیریم
لا حول و لا قوة الا بالله
سلام
یک سری خاطره از شهید عبدی شنیدم که اول نمیخواستم اینجا بگم اما دیشب تصمیم گرفتم این کار رو بکنم
به نظرم وظیفه ای بود تا این شهید مقدس رو بیشتر معرفی کنم تا بفهمیم که در باغ شهادت هنوز باز هست
افتخار داشتم که دو نفر از بهترین دوستانم از صمیمی ترین دوستان شهید عبدی بودن
حسن و حسین کردمیهن که خاطرات رو از این دو عزیز شنیدم
مسیری که شهید عبدی شروع کرد و ادامه اون راه شهید علی خلیلی ها هستند
لا حول و لا قوة الا بالله
به احتمال خیلی زیاد اینجا اردوی مشهد الرضا هست
اردوهای بی نظیری که توفیق داشتم چندید بار در این اردوها حضور داشته باشم
این خاطره رو هم حسن آقا و هم حسین آقا بارها گفتند
- محمد یک رابطه عجیبی با بچه ها داشت ، هر وقت وارد اردو میشد کل اردو به هم میریخت و همه دور محمد جمع میشدن
خود ما هم بعضی وقتها بهش حسادت میکردیم
آخرین اردویی که محمد هم همراه ما اومده بود و ما میدیدم هر وقت از در میومد داخل کل برنامه های ما بهم میخورد رفتیم بهش گفتیم که محمد جان راست حسینی شما دارید اردو رو بهم میزنید
وقتی شما هستید بچه ها به جز شما حرف هیچ کدوم از مسئولین رو گوش نمیدن
لطفاً برگرد برو تهران
محمد خیلی ناراحت شد ، یک راست رفت صحن گوهرشاد و شروع کرد به گریه کردن
بعد از چند ساعت که برگشت تا برگرده تهران همه ما فهمیدیم که این محمد با محمد چند ساعت پیش خیلی فرق کرده
معلوم بود یک چیز خیلی خیلی مهمی از امام رضا گرفته
هر کسی از دور میدید میفهمید یک اتفاقی افتاده
و اون آخرین اردویی بود که محمد با ما بود ...
لا حول و لا قوة الا بالله
با گلوله اشرار که به قلب مطهر ایشان اصابت کرد، به جمع عاشورائیان پیوست و شربت شیرین شهادت را که سالها به دنبال آن بود نوشید.
همیشه آرزو داشت مثل خانم فاطمه زهرا شهید بشه
ارادت خاصی به مادر سادات داشت
و بالاخره هم به آرزوش رسید
تیری که از سینه وارد قلبش شد و از پهلو خارج شد
تکه های قلبش از پهلوش بیرون افتاده بود
...
لا حول و لا قوة الا بالله
پیکر مطهر او را در بهشت زهرای تهران (قطعه 50، ردیف 25، شماره 36) که ساعتها از عمر شریفش را در آنجا سپری کرده بود در کنار سایر یاران روح ا... به خاک سپردند.
نقل از حسن آقا
-محل زندگی ما محل خاصی بود ، کلاً در محله های جنوب شهری جوونها یا خیلی خوب هستن یا خیلی شر
یکی از بچه های محل ما خیلی آدم شری بود ، اهل نماز و قرآن و ... هم نبود ( فکر میکنم اسمش محسن بود)
اهالی محل هم روز خوش از دست این بشر ندیده بودن
ولی هیچ وقت کوچکترین بی احترامی به محمد نمیکرد ، ابهت محمد لات های محل رو هم گرفته بود
وقتی خبر شهادت محمد رسید تب و تاب عجیبی توی محل پیچید ، بالاخره عطر شهادت اومده بود
ولی نکته جالب اینکه بیشتر از همه همین محسن ناراحت بود
کسی که توی شرارت دست همه رو از پشت بسته بود و اشک خیلی ها رو درآورده بود خودش به پهنای صورت اشک میریخت
بخاطر همون حال و هوا اکثر جوانهای محل برای مبارزه با اشرار عازم سیستان شدن
این آقا محسن هم که به شدت اشک میریخت با ما اومد
من بهش گفتم ، این همه آدم خوب دارن میرن اونجا فکر میکنی بین اینها تو شهید میشی ؟
گفت من میخوام برم پیش داش محمد ، کاری به بقیه ندارم
از کل اون آدمهایی که با هم دیگه عازم شدیم فقط همین محسن شهید شد
قبرش هم چسبیده به قبر محمد هست
...
[SPOILER]چند وقتی هست توفیق نشده برم بهشت زهرا ، اینکه اسم شهید رو باتردید گفتم کم توفیقی خودم هست
لا حول و لا قوة الا بالله
رفتارش صمیمی بود اهل ریاکاری نبود. یادم می آید یک روز خوابیده بودم، دیدم کف پایم می خارد. بلند شدم، دیدم محمد، صورتش را به کف پایم می مالد. خیلی ناراحت شدم، پایم را سریع کشیدم و با خشم گفتم: این کارها چه معنی می دهد؟
گفت: مگر بهشت زیر پای مادرها نیست؟ دوست دارم چشمهایم نور بگیرد، نور بهشت.
نقل از حسن آقا
-خیلی میرفت سیستان ولی شهید نمیشد ، فهمیده بود یک جای کار میلنگه
آره ، خودشه ، رضایت پدر و مادر ، حتماً اونها راضی نیستن
آخه پدرش از این کارهاش خسته شده بود
همش میگفت آخه پسر هم سن و سالهای تو ازدواج کردن ، کار و زندگی دارن ، تو چرا مثل بقیه نمیشی ؟
به پدرش گفت ، قول میدم این آخرین باره که میرم
قول میدم این بار که برگشتم هم یک کار خوب پیدا میکنم ، هم ازدواج میکنم و اصلاً همونی میشم که شما میخوایید فقط این یک بار رو با رضایت کامل راهیم کنید
چند شب قبل از آخرین اعزام هم توی خواب صورتش رو چسبونده بود به کف پای مادرش و میبوسید
و بالاخره گره باز شد ...
لا حول و لا قوة الا بالله
نقل از حسن آقا
-شب قبل از شهادت بهم زنگ زد و یک سری حرفهای عجیب غریب زد
گفتم محمد حالت خوبه ؟
گفت بهتر از این نمیشه
توی فلان محل فلان خونه بچه یتیم هست ، حواست بهشون باشه ها
فلانی این مشکل رو داره ، کمک کن مشکلش حل بشه
و ...
من اصلاً حواسم نبود که اصلاً چرا داره این حرفها رو میزنه
اون حرفهای خودش رو میزد منم حرفهای خودم رو
گفتم محمد یادت نره یکشنبه اینجا رزمایش داریم ، آبرومون میره ها
هرطور شده یکشنبه خودت رو برسون تهران
با لحن عجیبی گفت مطمئن باش خودم رو میرسونم ، حتماً میام پیشتون
فردا صبح زنگ زدن خونه ما
دیشب آقا محمد با این شماره تماس گرفتن درسته ؟
گفتم درسته ، بفرمایید
صدای گریه اومد و گوشی قطع شد
تماس گرفتم گفتم آقا چی شده من نگران شدم ، محمد زخمی شده ؟ ( اصلاً فکرش رو هم نمیکردم که شهید شده باشه )
گفتن نه ، محمد پریده ...
لا حول و لا قوة الا بالله
نقل از حسین آقا
-من خط خوبی داشتم ، چند روز قبل از اعزام اومد پیش من یک سری رنگ و پارچه هم داشت
گفتم اینا چیه محمد ؟
گفت اینا رو آوردم که روی اونها شهادتم رو تبریک بگی
گفتم این کارا چیه داری میکنی ؟
هرچی اصرار کرد گفتم نمینویسم
خیلی ناراحت شد ، گفت عیب نداره ، میدم خطاطی سر خیابون بنویسه من فقط میخواست ی بچه حزب اللهی اینا رو برام بنویسه
وقتی دیدم خیلی ناراحت شد قبول کردم ولی گفتم فقط یکی رو مینویسم
یکی از پارچه ها رو گرفتم و نوشتم « محمد جان شهادتت مبارک »
چند روز بعد همون پارچه رو از سردر خونشون آویزون کرده بودن ...
لا حول و لا قوة الا بالله
اینجاها قشنگتره و البته عجیب تر
نقل از حسین آقا
-یک بار بهش گفتم محمد تو شهید بشی نمیخوای یک یادگاری به دوستات داده باشی ؟
گفت شهید شدم انگشترم مال تو
بعد از اینکه دفن شد از طرف پادگان وسایل محمد رو داخل یک کیسه به پدرش دادن
اون انگشتر هم داخل کیسه بود ولی با اون حال خانوادش خجالت کشیدم چیزی بگم
توی دلم گفتم تو که بدقول نبودی ، اینجوری یادگاری میدی ؟
قبرش رو خودم کنده بودم و بیل دستم بود
باران وحشتناکی می بارید آخه خودش توی دفتر خاطراتش نوشته بود « به برکت وجود این شهید مقدس سه روز در سراسر ایران باران خواهد بارید ، بهشت هم بارانیست »
نمیدونم چی شد که گفتم بذار یکم از گِل قبر محمد رو بردارم
ی بیل برداشتم و ریختم داخل چفیه ام
رفتم خونه و خوابم برد
وقتی بیدار شدم هنوز از اینکه انگشتر محمد بهم نرسیده بود ناراحت بودم
یک سر رفتم سراغ چفیه و یکم از گلش رو برداشتم
تا برداشتم دیدم یک چیزی داره برق میزنه
برش داشتم ، دیدم انگشتر محمده
خیلی خوش قول بود ...
لا حول و لا قوة الا بالله
نقل از حسین آقا
- چند ماه بعد از محمد ، محسن ( شرور محله ) هم شهید شد
داشتم کنار قبر محمد قبر محسن رو میکندم
انتهای قبر یک سنگ بود که باید خارج میشد
کلنگ رو انداختم زیر سنگ و فشار آوردم
نمیدونستم انقدر سنگ بزرگی هست ، ناخواسته قبر محمد هم باز شد
از یک طرف ترس و وحشت داشتم و از یک طرف هم کنجکاوی جوانی
دلم رو زدم به دریا و دستم رو بردم داخل قبر محمد
قشنگ متوجه شدم که دستم به انتهای قبر خورد ولی محمد داخل قبر نبود
خیلی ترسیده بودم و از طرفی هم عجیب بود که محمد چی شده
تو همین فکرها بودم که خوابم برد
محمد اومد توی خوابم
گفتم محمد نگو که اشتباه کردم ولی تو داخل قبر نبودی
گفت اشتباه نکردی ، من داخل اون قبر نیستم
شنیدی که میگن چند نفر از سربازان حضرت صاحب از شهدایی هستند که دوباره برانگیخته میشن ؟
من یکی از اون چند نفر هستم ، الآن هم داریم آموزش میبینیم
من داخل اون قبر نیستم ...
لا حول و لا قوة الا بالله
نقل از حسن آقا
- محمد همیشه بعد از نماز میرفت گوشه مسجد تنهایی عبادت میکرد
یک روز بعد از نماز مثل همیشه رفت گوشه مسجد ولی شروع کرد به گریه کردن
به پهنای صورت اشک میریخت
رفتم گفتم محمد جان چیزی شده ؟
گفت امروز خواب موندم نماز صبحم قضا شد
بهش دلداری دادم که خب ایرادی نداره ، هرکسی ممکنه نمازش قضا بشه
گفت بدن من غلط کرده خواب مونده
بدن من بیخود کرده انقدر ناز پرورده شده که نماز صبحش قضا بشه
اونها نماز میخوندن من هم نماز میخونم
جالبه که هر دو آرزوی شهادت داریم
خب معلومه کی به آرزوش میرسه دیگه ...