نقش قضا و قدر در ازدواج

آیا به هم خوردن ازدواج من حکمت بود؟

انجمن: 

با سلام
حدوداً 22 سال سن دارم. 5 ماه پیش همکارانم من رو برای ازدواج به پسری که همکارم بود( البته ما اصلاً آشنا نبودیم) معرفی کردند در حالی که من اطمینان داشتم که در اون زمان موقع مناسبی برای ازدواج من نبود. خلاصه من و ایشون هم رو دیدیم و صحبت مختصری داشتیم. دلیل پذیرش من برای آشنایی با ایشون اولش فقط به جهت این بود که می خواستم عکس العمل پدرم رو بدونم و در ضمن همه به حدی از ایشون تعریف و تمجید می کردن که اساساً به این فکر افتادم که من هیچ مخالفتی نمی کنم تا ببینم جریان چطور پیش میره و در واقع می خواستم ایشون رو محک بزنم.

در نهایت پس از یک ماه تماس های همکاران و پیگیریشون بابا در عین ناباوری من موافقت کردن که برای خواستگاری بیان. امدن و آشنایی ای صورت گرفت . البته اون ها قبل از این تمام زیر و بم زندگی ما رو در اورده بودند. پدر و مادر من هم تحقیقاتی کردن . تصویب شد که ما با هم صحبت کنیم . ایشان جوان بسیار متدین با اخلاق شناخته شدند. (22 سال داشتن) خلاصه بر خلاف اینکه اصلا از انتخاب ایشون به عنوان همسر اینده ام مطمئن نبودم، باز هم اجازه دادم بقیه فکر کنن که جوابم مثبته. البته نسبت به ایشون احساس مثبتی داشتم ولی منطقم مانع بود.

وقتی برای صحبت مهریه اومدن پدرم 313 تا سکه پیشنهاد دادن و اون ها 114 تا. با در نظر گرفتن این موضوع که من هم شاغل بودم و اون فرد هیچ دارایی ای نداشت. 10 روز بعد تماس گرفتن و باز همون پیشنهاد رو دادن .من هم که از اول اطمینان و اعتماد به اون فرد نداشتم ناراحت شدم و بهشون گفتم که ما مناسب هم نیستیم. البته من در نظر داشتم از 200 سکه اون 313 تا ، موقع عقد بگذرم ولی به شرط پذیرش 313 تا از جانب طرف مقابل. میشه گفت یک جور محک زدن.

اون فرد هم به من گفته بود صبور باش و ادعا می کرد که پدرش مخالف هست ولی در واقع اگر خود این فرد راضی بود به نظر من خانواده رو می تونست قانع کنه. بعد هم می گفت حکمتی تو این نشدن بوده. به نظر شما این واقعاً حکمت بود یا انتخاب خودمون. به ایشون بسیا علاقه مند بودم و حالا پس از 2 ماه هنوز هم غمگینم. چطور می تونم مشکلم رو در رابطه با این موضوع حل کنم. به نظر شما ایشان اگر واقعاً می خواستند با من ازدواج کنن باز هم اینقدر راحت از من می گذشت؟ عشق ما بر اساس شناخت شکل گرفت ولی اون خیلی راحت ازش گذشت و معتقد بود که اگر عشق خیابونی داشتیم همه چیز رو به هم می ریخت تا با من ازدواج کنه. به نظر شما کدوم ارزش تلاش رو داره؟ کسی که هیچ زحمتی برای رسیدن به فرد مورد نظرش نکشه و بعد هم بگه قسمت بوده............ این یعنی اعتقاد به خدا؟
دلم خیلی پره................ دیگه اصلا نمی تونم به هیچ کس دیگری برای ازدواج فکر کنم............... نگرانم مثل همین احساسم نادیده گرفته بشه..........
چطور باید با این موضوع کنار بیام؟