شاگردان مکتب امام
ارسال شده توسط *طهورا* در شنبه, ۱۳۹۳/۰۵/۱۱ - ۱۶:۴۷:Gol:یادکردی از برادران
شهید بهزاد، جواد و بهروز آهندوست :Gol: منبع عکس: سایت جامع دفاع مقدس ساجد تولد پروانه هاخدا بهشان چند تا دختر داده بود؛ به عزیز آقا و هاجر خانم. از امام رضا:doa(6): چند پسر هم می خواستند. همان جا، در مشهد هم هاجر خانم خواب امام رضا:doa(6): را دیده بود. امام:doa(6): بهش فرموده بود: «سه تا امانتی به تو می دهم» بعد از آن بود که در سال 1341 جواد به دنیا آمد. در سال 1343 بهزاد به دنیا آمد
و در اسفندماه 1347 هم بهروز به دنیا آمد. با حساب خوابی که هاجر خانم دیده بود منتظر هر سه تایشان بودند...
********************
خوب جایی آوردی
جواد که به دنیا آمد رنجور بود و نحیف؛ طوری که پدر و مادر را نگران می کرد. پدر او را برد مشهد. پابوس امام:doa(6):. آنجا بچه را گذاشت زیر پای زوار و رو به ضریح مقدس کرد و گفت: ای آقای غریب خودت این بچه مرا شفا بده. بعد از آن راحت و آسوده خوابید. پدر نگرانش شده بود. دلش تاب نیاورد و او را برد پیش یک دکتر. دکتر گفت خوب جایی برده ای بچه ات را. او حالش خوب است و صحیح و سالم.
نابغه
هر سه دارای استعدادی فراوان و هوشی سرشار بودند. بهروز دوران ابتدایی را که می گذراند معلمشان دو ماهی رفت مرخصی. در آن دو ماه بهروز کلاس را اداره
می کرد. مدیر و ناظمش بعدها می گفتند می دیدیم از کلاسی که معلم ندارد کوچکترین سر و صدایی بلند نمی شود. می رفتیم و گوش می دادیم و می دیدیم بهروز دارد به بچه ها درس می دهد. خودش درسهایی را که هنوز معلم نداده بود به بچه ها یاد می داد. به قدری نابغه بود که بدون معلم کلاس را اداره می کرد آن هم با آن سن کم....
تنها تفریح بچه ها
دنبال سرگرمیها و مشغله هایی که همسن و سالانشان داشتند نمی رفتند. تمام سرگرمی و تفریحشان کتابخانه بود. خواهر می بردشان کتابخانه و بیشتر اوقات فراغتشان را همان جا می گذراندند....
********************
تربیت اسلامی
پدر و مادر برای تربیتشان زحمت فراوانی کشیده بودند. مادر حتی از خلوتها و بازیهای آنها در جمع سه تایی شان غفلت نمی کرد. دورادور می ایستاد و نگاهشان
می کرد. همه حواسش به آنها بود. حجاب مادر آن هم در زمانی که حجاب ارزش شناخته نمی شد برای بچه ها بزرگترین معلم بود تا از آنها مردانی غیور بسازد. پدر هم به نان حلال دقیق بود. با آنکه پلیس بود و حقوق بگیر اما دل خوشی از رژیم حاکم نداشت. خودش می گفت برایش تحفه آورده بودند. نپذیرفته بود. اصرار که کرده بودند پرتش کرده بود توی حیاط و گفته بود بروید حالا جمعش کنید!
فقر آشنا
پدر نمی توانست چشم ببندد و آن همه فساد و جنایت را که در رژیم شاهنشاهی می بیند نادیده بگیرد. اعتراض هم اگر می کرد درجه هایش را می گرفتند
و آزارش می دادند. برای همین 5 سال زودتر از موعد خود را بازنشسته کرد.
********************
بچه های مسجد
هر سه تایشان به مسجد علاقه بخصوصی داشتند. پاتوقشان مسجد بود اصلا! چه قبل و چه بعد از انقلاب بیشتر وقتشان را در مسجد می گذراندند. آخرین مسجدی که در آن فعالیت داشتند مسجد بنی هاشم بود که آن موقع تازه داشت ساخته می شد. حتی وقتی جبهه نبودند فقط در مسجد می شد پیدایشان کرد...