ازدواج اشتباه

اشتباه در انتخاب همسر

سلام من به دلایل زیاد در انتخاب همسر اشتباه کردم خانم بنده مبتلا به افسردگی شدید / ضعف اعصاب بوده ولی به من اطلاع نداده و در حال حاظر با وجودی که دو ساله به پزشک اعصاب و روان مراجعه می کنیم خوب نشده . همچنین ایشان مبتلا به قند عصبی هست که به همین دلیل نوزاد مان سقط شد . و بدتر از همه وسواس فکری و عملی دارد ! این موضوع را هم از من پنهان کرده بود . هیچ مراسم و مهمانی نمی توانم با ایشان برم چون با هیچ کس صحبت نمی کند ! در منزل با خود من هم صحبت نمی کنند ! از اوایل زندگی عنوان می کردند که در منزلی که برای ایشان مهیا کرده ام احساس تنهایی می کنند و هر روز از ساعت 8 صبح تا 9 شب منزل مادرشان بودند و فقط شب ها مراجعه می کردند ! هر ماه به یک بهانه ای دعوا راه انداخته و به منزل مادرشان رجوع می کنند و ماهها آنجا سپری می کنند ! من از این به ظاهر زندگی خسته شده ام این اسمش زندگی است گناه من چیست که با اعتماد وسادگی ایشان را عقد کرده ام ؟ لطفا راهی پیش روی من بگذارید؟ تشکر

ازدواج اشتباه و پیامدهای آن

سلام

من میخوام مشکلمو صادقانه بیان کنم. امیدوارم کسایی که این نوشته رو میخونن بهم کمک کن و مشاوره بدن
من تو خونواده 5 نفره بزرگ شدم و دختر دوم خانواده بودم. پدرم کارگر هست و ما زندگی پایینی ازلحاظ اقتصادی داشتیم. خواهر بزرگترم بیماری عصبی داره. پدر و مادرم هم همینطور و من در کودکی و نوجوونی رنج زیادی رو تحمل کردم.
من همیشه از داشتن اونها خجالت کشیدم هر چند پدر و مادرم خیلی زحمت کش هستن و اونا رو هم دوست دارم ولی عصبی بودن اونها همیشه اعتماد به نفس منو گرفته.
من به دانشگاه رفتم و الان دانشجوی دکتری هستم.برای رسیدن به این مرحله خیلی زحمت کشیدم و همزمان کار هم کردم. همیشه کارامو خودم انجام دادم و هیچ وقت پشت و پناهی نداشتم. این باعث شد مستقل بار بیام و سعی کنم همیشه روی پای خودم وایستم. هر چند اینطوری زندگی کردن خیلی وقتا بیشتر از توان من بوده و منو خسته و افسرده کرده بود.
خواهر بزرگم به دلایل مشکلاتی که داشت نتونست ازدواج کنه. من هم خواستگارایی داشتم ولی هیچ کدوم ایده ال نبودن، یا اگر ایده ال بود، بعد از این که به خواستگاری میومدن و شرایط مار رو میدین از طرف خود اونها قضیه کنسل میشد. این خانواده با این سطح مالی و این وضعیت همیشه اعتماد به نفس منو میگرفت برای ازدواج کردن. همیشه میترسیدم به ازدواج فک کنم. اینکه یه نفره جدید رو وارد این خونواده بیارم ترس داشتم.
ولی تو دوره دکتری پسر عمه ام که دو سال از من کوچیکتره به خواستگاریم اومد. از این وضع زندگی خسته شده بودم. خواهر بزرگترم هم ازدواج نکرده بود. حرف و حدیث فامیل خیلی ما رو اذیت میکرد. میگفتن اینها حتما عیبی دارن که تا حالا ازدواج نکردن. از طرفی خودم هم فشار روم زیاد بودو تحصیل و کار همزمان من رو بسیار خسته کرده بود. واقعا به پشت و پناهی نیاز داشتم که مشکلاتم رو کمتر کنه.
برای همین قبول کردم که بیشتر همدیگر رو بشناسیم (ما با خانواده عمه ام خیلی رفت و امد نداشتیم و من سال ها پسر عمه ام رو ندیده بودم و ازدواج ما هم سنتی بود)
تو جلسات خواستگاری کم و بیش دروغایی به من گفته بود. درامدشو بیشتر از انچه که بود اعلام کرد. حرفای قشنگی میزدو خیلی خوب خودشو پرزنت کرد. خیلی خیلی بیشتر از اونچه که بود. من با سنش خیلی مشکل داشتم. ولی نمیدونم چی شد که قبول کردم. حالا که فکر میکنم میبینم من فقط میخواستم ازدواج کنم و از حرف و حدیثا کم کنم
باهاش ازدواج کردم. بعد یه مدت تو عقدم فهمیدم که وضع مالیش زیاد خوب نیست. تازه ارشد قبول شده بود. و شرایط بدی بود. از این که با یه فردی ازدواج کردم که از هر نظر از خودم پایین تر ه احساس افسردگی میکنم. نه درامدش خوبه (درآمدش نصفه منه) سطح تحصیلاتش خیلی از من پایین تره. قیافه اش رو هم دوست ندارم (گاهی اوقات خجالت میکشم اونو به کسی نشون بدم. برای همین روابطم رو با دوستام خیلی کم کردم تا رفت و امد نداشته باشیم). احساس میکنم عرضه کافی برای زندگی نداره . از من دو سال کوچیکتره و اصلا نمیتون بهش تکیه کنم.
کارم این روزا شده حسرت خوردن به زندگی دیگران، به زندگی دوستام. احساس حسادت مثله خوره افتاده به جونم. همش فک میکنم اگه من یه خانواده بهتری داشتم و اعتماد به نفس بالاتری داشتم شاید شوهر خیلی بهتری میکردم. کسی که هم سطحم باشه.
من با اون احساس خوشبختی نمیکنم. هر چند این ور هم باید بگم که از لحاظ اخلاقی مرد شریفیه. ولی این برای من کافی نیست
خیلی افسرده ام
خواهش میکنم بهم کمک کنید