♣️این داستانی که در زیر نقل می شود یک داستان کاملا واقعیست که در ژاپن اتفاق افتاده است:
شخصی مشغول تخریب دیوار قدیمی خانه اش بود تا آن را نوسازی کند. توضیح اینکه منازل ژاپنی بنابر شریط محیطی داری فضایی خالی بین دیوار های چوبی هستند. این شخص در حین خراب کردن دیوار در بین آن مارمولکی را دید که میخی از بیرون به پشتش فرو رفته بود. دلش سوخت و یک لحظه کنجکاو شد .
وقتی میخ را بررسی کرد خیلی تعجب کرد! این میخ چهار سال پیش، هنگام ساختن خانه کوبیده شده بود!
اما براستی چه اتفاقی افتاده بود؟ که در یک قسمت تاریک آنهم بدون کوچکترین حرکت، یک مارمولک توانسته به مدت چهار سال در چنین موقعیتی زنده مانده! چنین چیزی امکان ندارد و غیر قابل تصور است . متحیر از این مساله کارش را تعطیل و مارمولک را
مشاهده کرد.
در این مدت چکار می کرده ؟ چگونه و چی می خورده ؟
همانطور که به مارمولک نگاه می کرد یک دفعه مارمولکی دیگر، با غذایی در دهانش ظاهر شد ! مرد شدیدا منقلب شد ! چهار سال مراقبت. واقعا که چه عشق قشنگی! یک موجود کوچک با عشقی بزرگ! عشقی که برای زیستن و ادامه ی حیات، حتی در مقابله با مرگ همنوعش او را دچار هیچگونه کوتاهی نکرده بود!
اگه موجودی به این کوچکی بتونه عشقی به این بزرگی داشته باشه پس تصور کنید ما تا چه حد می توانیم عاشق همدیگه باشیم و شاید هم باید پایبندی رو از این موجود درس بگیریم ، البته اگر سعی کنیم خیلی بهتر از این ها می توانیم چرا که باید به خود اییم و بخواهیم و بدانیم، که انسان باشیم ...
روزی شیخ جعفر شوشتری را دیدند که در کنار جویی نشسته و بلند بلند گریه میکند. شاگردان شیخ، با دیدن این اوضاع نگران شدند و پرسیدند: «استاد، چه شده كه اینگونه اشك میريزيد؟ آيا کسی به شما چیزی گفته؟»
شیخ جعفر در میان گریهها گفت: «آری، یکی از لاتهای این اطراف حرفی به من زده که پریشانم کرده.»
همه با نگرانی پرسیدند: «مگر چه گفته؟»
شیخ در جواب من می گوید:«او به من گفت شیخ جعفر، من همانی هستم که همه در مورد من میگویند.
آیا تو هم همانی هستی که همه میگویند؟! و اين سئوال حالم را عجيب دگرگون كرد.»
مرحوم آیت الله کوهستانی در این اواخر عمر بسیار نگران آخرتش بود، با همه زهد و ورع، خود را دست خالی می دید، از این رو هرگاه برخی از شاگردان او از قبیل شهید هاشمی نژاد و دیگر فضلا که از مشهد به حضورشان می رسیدند، می فرمود:
« سلام مرا به امام رضا علیه السلام برسانید و بگویید شیخ محمد دارد می آید، ولی دست خالی است. »
فرزند آیت الله کوهستانی می گوید:
روزی یکی از علمای منطقه در محضرش حضور داشت وقتی نگرانی ایشان را از سفر آخرت مشاهده نمود به ایشان عرض کرد: شما کارها و وظایفتان را به خوبی انجام دادید و نباید مشکلی داشته باشید. آقا با چهره ای برافروخته در جوابش فرمودند:
« چه می گویی؟ امامی مثل علی علیه السلام وقتی که می خواهد از دنیا برود می گوید، نمی دانم خدا با من چه طور می خواهد معامله کند؟ »
یکی ازعلمای بزرگ از مرحوم حاج ملا آقا جان نقل می کند و می گوید:
ایشان ر.زی در تشییع شخصی شرکت کرده و بی تابی زیادی می کردند ، و از آنجا که به ظاهر شخص فوت شده را نمی شناخت باعث تعجب همگان گردید .
مرحوم حاج ملا آقا جان در این مورد به من فرمود:
در سفر کربلا وارد شهر کرمانشاه شدم، دستور رسید با آقائی ملاقات کنم، رفتم بازار، سراغ آن آقا را گرفتم، در بازار گفتند: آن آقا دیوانه است و قابل اعتنا نیست .
گفتم: شما آدرس ایشان را بدهید،آدرس را گرفته رفتم و پیدا کردم.
وقتی که وارد حجره محقرش شدم گفت:
« سرزده داخل مشو، میکده حمام نیست»
اجازه خواستم ، اجازه ورود داد و گفت: بایست. ایستادم. گفت: من مأمورم به تو چهار چیز را بگویم:
1- طوری زندگی کن که کسی شما را نشناسد.
2- از این تاریخ دیگر اینجا نیائی.
3- سلام مرا به اولیائی که می شناسی برسان.
4 - بلند شو یکی از اصحاب امام زمان ( علیه السلام) که فوت کرده تشییع می شود، در تشییع او شرکت کن.
از حجره بیرون آمدم و به سراغ تشییع رفتم، وقتی که به قبرستان رسیدم موقع دفن بود. به خاطر گفته آن ولی خدا که گفته بود: فوت شده از اصحاب امام زمان ( علیه السلام) است گریه می کردم و از گریه من اولیاء میت تعجب می کردند.
یکی از شاگردان مرحوم حاج ملا آقا جان نقل می کند :
در مسافرتی که با ایشان به زیارت ائمه عراق ( علیهم السلام) مشرف شده بودم یک روز در نجف به من گفت:
بیا برویم بصره که در آنجا مسجدی است باید در آن دو رکعت نماز بخوانیم.
من چون در آن روز نمی دانستم بصره با نجف چقدر فاصله دارد، فکر می کردم بصره هم مانند کوفه است که نهایت یک فرسخ بیشتر فاصله ندارد، لذا گفتم: برویم.
با هم حرکت کردیم چند قدمی از شهر نجف بیشتر بیرون نرفته بودیم که وارد بصره شدیم در آنجا به مسجدی رفتیم و دو رکعت نماز خواندیم و بیرون آمدیم باز به همان ترتیب چند قدمی که از بصره بیرون آمدیم وارد نجف شدیم.
من بعدها که فهمیدم بصره با نجف فاصله زیادی دارد به بصره رفتم تا ببینم آن مسجد در بصره است و آیا آن شهری که دیده ام حقیقتا" بصره بوده است،یا خیر؟ با کمال تعجب دیدم بدون کم و زیاد و با جمیع خصوصیات، بصره همان بصره و مسجد هم همان مسجد است....
آیت الله ابطحی نقل می کند ، یک روز ایشان در مشهد به من گفت:
در صحن نو مردی هست که اشتباهی دارد، بیا برویم اشتباه او را رفع کنیم. وقتی نزدیک یکی از حجرات فوقانی صحن رسیدیم، دیدم به طرف اتاق یکی از علمائی که من او را می شناختم رفت.
گفتم: این آقا از علمای محترم است.
گفت: اگر نبود که ما مأموریت برای رفع اشتباه او نمی داشتیم.
من گمان می کردم که حاج ملا آقا جان با او سابقه دارد و یکدیگر را می شناسند. دیدم وقتی به در اتاق رسید مرا وادار کرد که بر او مقدم شوم؛ ( زیرا هیچگاه بر سادات مقدم نمی شد). طبعا" ناشناس وارد اتاق شد، آن عالم به خاطر آنکه حاج ملا آقا جان لباس خوبی نداشت و اساسا" ظاهر جالبی از نظر لباس به خود نمی گرفت، زیاد او را مورد توجه قرار نداد و فقط به احوالپرسی از من اکتفا کرد و با یکی از علما و اهل منبر معروف مشهد که قبل از ما در اتاق نشسته بود، گرم صحبت بود.
حاج ملا آقا جان سرش را بلند کرد و گفت:
« مثل اینکه شما درباره فلان حدیث که در علائم ظهور وارد شده، تردید دارید و حال آنکه معنی حدیث این است و شرح آن این چنین است و مفصل مطالب را برای آن عالم شرح داد».
من در چهره آن عالم نگاه می کردم اول اعتنائی نمی کرد ولی کم کم سرش را بالا آورد. یک مرتبه گفت: تو کی هستی؟ جانم به قربانت از کجا مشکل مرا دانستی؟! و چه خوب این مشکلی که کسی از آن اطلاع نداشت حل کردی!
از جا بلند شد و حاج ملا آقا جان را در بغل گرفت، او را می بوسید و می گفت: از تو بوی بهشت را استشمام می کنم.
یکی از شاگردان آیت الله پهلوانی میفرمودند : روزی پشت در خانه ی مرحوم استاد ، استخاره می کردم که خدمت شان برسم یا خیر ؛ به هر طوری شده ، خدمت تان رسیدم . وقتی وارد شدم ، ( بدون اینکه در مورد این موضوع به ایشان چیزی گفته باشم ) فرمودند : چرا این قدر استخاره می کنی ؟! ، یک مرتبه اراده بکن و تصمیم بگیر ، زیاد استخاره گرفتن ، اراده را تضعیف می کند.
نقل : یکی از شاگردان ویژه ایشان
درباره علامه محمد تقی جعفری گفته اند:
ایشان را به محفلی دعوت میکنند،همین جا شاعری می آید ومی گوید میخواهم در مدح علامه جعفری شعری بخوانم و وقتی او شروع میکند،حال علامه تغییر میکند.
هنگامی که شعر تمام میشود علامه با مخاطبان که برای خودش دست میزنند،همراهی میکند.
وقتی از ایشان می پرسند این جمعیت برای شما دست می زنند شما چرا این کار را میکنید،جواب میدهد:
من همین که فهمیدم میخواهند. در مدح من شعر بخوانند از خدا خواستم که چیزی نشنوم و واقعا هم چیزی متوجه نشدم.وقتی دیدم همه دارند دست میزنند،فکر کردم برای شاعر دست میزنند،من هم با آنها همراهی کردم!!!!
سالها پيش در دهكدهي كوچك دور افتادهاي،
خانهاي بهنام هزار آينه مشهور بود.
يك سگ شاد كوچولويي متوجه اين خانه شد
و تصميم گرفت به تماشاي آنجا برود.
وقتي به آنجا رسيد، پلهها را شاديكنان تا دم در بالا پريد.
از دم در با گوشهاي رو به بالا و دمش
كه با سرعت تكان ميخورد نگاهي انداخت.
با تعجب بسيار ديد كه به هزار سگ شاد كوچولويي خيره مانده،
كه دمشان به سرعت دم خودش تكان ميخورند.
سگ لبخندي زد و جوابش هزاران لبخند گرم و دوستانه بود.
وقتي خانه را ترك ميكرد، با خودش فكر كرد: «اين خانه جاي جالبي است. گاهي به اينجا خواهم آمد». در همين دهكده، سگ ديگري كه مانند سگ اول شاد نبود،
تصميم گرفت به اين خانه سري بزند.
آرام پلهها را بالا رفت و سرسنگين از دم در نگاه كرد.
وقتي ديد هزار سگ با سردي به او خيره شدهاند،
غرغري به آنها كرد و برايش غيرمترقبه بود
كه هزار سگ در جواب به او غرغر ميكنند.
وقتي آنجا را ترك ميكرد با خود فكر كرد: «چه جاي وحشتناكي، ديگر به اين خانه برنخواهم گشت».
.
به یاد داشته باشیم خودمان معناي هر رويدادي را تعيين ميكنيم!
شاید مرا چنین یافتی... «لعلک عن بابک طردتنی» ؛ شاید تو مرا از درگاه خویش طرد کردهای؟ ولی این تو بودی که مرا جذب کردی و مرا دعوت کردی و مرا به خویش خواندی.
«لعلک عن بابک طردتنى و عن خدمتک نحیتنى» ؛ شاید براى خدمت خودت نمىخواهى و مرا کنار مىزنى. ولى این تویى که مرا از دیگران گرفتهاى و جدا کردهاى تا کارگزار تو باشم و در این کارگزارى به بهرهبردارى برسم و تلف نشوم. «لعلک رأیتنى مستخفا بحقک فاقصیتنى» ؛ شاید دیدهاى که من حق تو را خوب نمىشناسم پس دورم کردهاى.
«لعلک رأیتنى معرضا عنک فقلیتى» ؛ شاید دیده اى که من با حرکتم و من با خدمتم به جاى اقبال به تو، به خودم رو آورده ام و از تو پشت کرده ام و این است که رهایم نموده اى.
«أو لعلک و جدتنى فى مقام الکاذبین فرفضتنى» ؛ شاید یافتى که من دروغگویم و در جایگاه دروغگویان نشسته ام و در آن مقام خانه کرده ام، پس مرا واگذاشتى با این آرزوهایم برایم مشخص شوند و مغرور نشوم؛ چون ضعیف هستم. با این حرکت ها و حالت ها خیال مى کنم به جایى رسیده ام و این است که دنبال آثارش مى گردم. پس اگر دروغم را نشانم ندهى مغرور مى مانم و از دست مى روم.
أو رأیتى غیر شاکر لنعمائک فحرمتنى؛ شاید دیده اى که نعمت هاى تو را با تو خرج نمى کنم و با این بخشش ها خلق را در خودم نگه مى دارم و این است که محرومم ساختى. «أو لعلک فقدتنى من مجالس العلماء فخذلتنى» ؛ شاید مرا در نشست و مجلس عالم هایى که خودشان تو را و راهشان و کارشان را شناخته بودند و به خشیت تو رسیده بودند، شاید مرا در کنار این ها ندیدى و این بود که رهایم کردى؛ چون آن ها که در راه با رفیقى نباشد، طعمه شیطان مى شوند و آن ها که همراه علمى نباشند، بت جاهل ها مى گردند.
«أو لعک رأیتنى فى الغافلین فمن رحمتک آیستنى» ؛ شاید تو دیدى که من پس از آگاهى ها و اندازه ها تازه به غفلت رسیدم، نه به عمل و نه به اخلاص و این بود که از رحمت محبت خویش، مأیوسم نمودى که آگاه شوم و ضربه ام زدى که بازگردم.
مردی خدمت امام محمد تقی علیه السلام رسید در حالی که شادی و خرسندی از ظاهرش آشکار بود. آن حضرت فرمود:«تو را شادمان می بینم، سبب چیست؟»عرض کرد:«یابن رسول الله! شنیدم از پدرت که می فرمود:(شایسته ترین روزی که انسان باید شادمان باشد روزی است که به برادران دینی اش صدقه می دهد.) اکنون افراد بی بضاعت و عیالمند بر من وارد شدند و من از آنها پذیرایی کردم و به هریک مقداری کمک کردم ؛ از این رو خرسندم.»حضرت فرمود:«به جان خودم سوگند! تو شایسته ی این شادمانی هستی به شرط این که آن عمل را نابود نکرده باشی یا بعد از این نابود نکنی.»عرض کرد:«چگونه ممکن است از بین ببرم با این که من از شیعیان خالص شمایم؟!»فرمود:«اکنون آن نیکی کمک به برادران را نابود کردی.»پرسید:«با چه چیز از بین بردم؟»امام علیه السلام فرمود:«خداوند می فرماید:(صدقه های خود را با منّت نهادن و آزار کردن باطل نکنید.)»بقره / آیه264عرض کرد:«اما من نه منّت نهادم و نه آنها را آزردم.»آن حضرت تفصیل داد که منظور، هر نوع اذیتی است.«در نظر تو آزردن آنهایی که صدقه داده ای بزرگتر است یا فرشتگانی که مأمور تو هستند یا آزردن ما؟»جواب داد:«آزردن شما و ملائکه.»حضرت جواد علیه السلام فرمود:«به راستی مرا آزردی و صدقه ی خود را باطل کردی.»پرسید:«با چه کارم شما را آزردم یابن رسول الله؟»آن حضرت شرح داد:«با همین سخن که گفتی"چگونه باطل می کنم آن را با این که از شیعیان خالص شمایم." می دانی شیعه ی خالص ما کیست؟»عرض کرد:«نه!»فرمود:«تو خود را با مومن آل فرعون ، سلمان ، ابوذر ، مقداد و عمار برابر دانستی، آیا با این سخن ملائکه و ما را نیازردی؟»عرض کرد:«استغفرالله و اتوب الیه یابن رسول الله! پس چه بگویم؟»فرمود:«بگو من از دوستان شمایم و دشمن دشمنانتان و دوست دوستانتان هستم.»عرض کرد:«همین را می گویم و همین طور نیز هستم و از آنچه گفتم توبه کردم.»امام علیه السلام فرمود:«اکنون ثواب های از بین رفته ی صدقه ات بازگشت کرد.»منبع:هزار و یک حکایت اخلاقی ص 664 و 665 مولف:محمدحسین محمدی
پادشاه بزرگ یونان، الکساندر، پس از تسخیر کردن حکومت های پادشاهی بسیار، در حال بازگشت به وطن خود بود. در بین راه، بیمار شد و به مدت چند ماه بستری
گردید.
با نزدیک شدن مرگ، الکساندر دریافت که چقدر پیروزی هایش، سپاه بزرگش، شمشیر
تیزش و همه ی ثروتش بی فایده بوده است. او فرمانده هان ارتش را فرا خواند و گفت:
من این دنیا را بزودی ترک خواهم کرد. اما سه خواسته دارم. لطفاً، خواسته هایم را حتماً
انجام دهید.
فرمانده هان ارتش درحالی که اشک از گونه هایشان سرازیر شده بود موافقت
کردند که از آخرین خواسته های پادشاهشان اطاعت کنند. الکساندر گفت:... اولین خواسته ام این است که پزشکان من باید تابوتم را به تنهایی حمل کنند.
ثانیاً، وقتی تابوتم دارد به قبر حمل می گردد ، مسیر منتهی به قبرستان باید با طلا، نقره و سنگ های قیمتی که در خزانه داری جمع آوری کرده ام پوشانده شود.
سومین و آخرین خواسته این است که هر دو دستم باید بیرون از تابوت آویزان باشد.
مردمی که آنجا گرد آمده بودند از خواسته های عجیب پادشاه تعجب کردند. اما هیچ کس جرأت اعتراض نداشت. فرمانده ی مورد علاقه الکساندر دستش را بوسید و
روی قلب خود گذاشت و گفت : پادشاها، به شما اطمینان می دهیم که همه ی خواسته هایتان اجرا
خواهد شد. اما بگویید چرا چنین خواسته های عجیبی دارید؟ در پاسخ به این پرسش، الکساندر نفس عمیقی کشید و گفت:
من می خواهم دنیا را آگاه سازم از سه درسی که تازه یاد گرفته ام. می خواهم پزشکان تابوتم را حمل کنند چرا که مردم بفهمندکه هیچ دکتری نمی تواند هیچ کس را
واقعاً شفا دهد. آن ها ضعیف هستند و نمی توانند انسانی را از چنگال های مرگ نجات دهند.
بنابراین، نگذارید مردم فکر کنند زندگی ابدی دارند.
دومین خواسته ی درمورد ریختن طلا، نقره و جواهرات دیگر در مسیر راه به قبرستان،
این پیام را به مردم می رساند که حتی یک خرده طلا هم نمی توانم با خود ببرم. بگذارید مردم بفهمند که دنبال ثروت رفتن اتلاف وقت محض است.
سومین خواسته ام یعنی دستهایم بیرون از تابوت باشد، می خواهم مردم بدانند که من با دستان خالی به این دنیا آمده ام و با دستان خالی این دنیا را ترک می کنم
وقتی که آیه ی تحریم خمر (شراب) فرود آمد ، منادی حضرت رسول الله صلّی الله علیه و آله ندا داد کسی نباید شراب بخورد؛ داستانی آورده که جالب است.روزی آقا رسول اکرم صلّی الله علیه و آله از کوچه ای می گذشتند؛ اتفاقاً یکی از مسلمان ها شیشه ی شرابی در دست داشت وارد همان کوچه ای شد که حضرت داشتند می گذشتند.تا حضرت رسول خدا صلّی الله علیه و آله را دید می آید خیلی ترسید، گفت الان است که آبرویم بریزد (زیرا به حضرت خیلی علاقه داشت) گفت خدایا غلط کردم توبه کردم و دیگر لب به خمر و شراب نمی زنم فقط مرا جلوی حضرت رسول اکرم صلّی الله علیه و آله رسوا نکن.وقتی که نزدیک حضرت شد ، حضرت رسول الله صلّی الله علیه و آله فرمود:«در این شیشه چیست؟»از ترس گفت:«آقا سرکه است.»آن حضرت فرمود:«اگر سرکه است مقداری در دست من بریز.»حضرت دست مبارک را پیش برد.آن مرد هم شیشه را برگردانید یک وقت متوجه شد که مقداری سرکه در دست حضرت ریخته شده. مرد به گریه در آمد و گفت:«یا رسول الله! قسم به خدا که در این شیشه شراب بود ولی چون توبه کردم و از خدا خواستم که مرا رسوا نکند خدا هم توبه ی مرا قبول کرده و دعایم را مستجاب فرموده.»حضرت رسول اکرم صلّی الله علیه و آله فرمود:«چنین است حال کسی که توبه کند از گناهان خود و خداوند متعال تمام سیئات و بدی ها و زشتی های او را تبدیل به حسنه و خوبی فرماید.»...«اولئک یبدّل الله سیّئاتهم حسنات.»منبع:قصص التوابین داستانهایی از توبه کنندگان ص 119 مولف:حجةالاسلام والمسلمین شیخ علی میرخلف زاده
می گویند پسری در خانه ، خیلی شلوغ کاری کرده بود . همه اوضاع را بهم ریخته بود .
وقتی پدر وارد شد ، مادر شکایت او را به پدرش کرد . پدر که خستگی داشت و شلاق را برداشت ،
پسر دید اوضاع خیلی بی ریخت است ، همه ی درها هم بسته است.
وقتی پدر شلاق را بالا برد ، پسر دید کجا فرار کند؟ راه فراری ندارد! خودش را به سینه پدر چسباند . شلاق هم از دست پدر شل شد و افتاد.
شما هم هر وقت دیدید که اوضاع بی ریخت است ، به سوی خدا فرار کنید.
هر کجا که متوحش شدید ، راه فرار به سوی خداست.
پادشاهی نزد او آمد، از اسب پیاده شد و ادای احترام کرد و گفت: قربان، از چه راهی میتوان به پایتخت رفت؟
پس از او وزیر پادشاه نزد مرد نابینا رسید و بدون ادای احترام گفت: آقا، راهی که به پایتخت می رود کدام است؟
سپس سربازی نزد نابینا آمد، ضربه ای به سر او زد و پرسید: احمق،راهی که به پایتخت می رود کدامست؟ هنگامی که همه آنها مرد نابینا را ترک کردند، او شروع به خندیدن کرد. مرد دیگری که کنار نابینا نشسته بود، از او پرسید:
به چه می خندی؟ نابینا پاسخ داد: اولین مردی که از من سوال کرد، پادشاه بود، مرد دوم وزیر او بود و مرد سوم فقط یک نگهبان ساده بود. مرد با تعجب از نابینا پرسید: چگونه متوجه شدی؟ مگر تو نابینا نیستی؟
نابینا پاسخ داد: فرق است میان آنها … پادشاه از بزرگی خود اطمینان داشت و به همین دلیل ادای احترام کرد. ولی نگهبان به قدری از حقارت خود رنج می برد که حتی مرا کتک زد.
طرز رفتار هرکس نشانه شخصیت اوست. نه سفیدی بیانگر زیبایی است و نه سیاهی نشانه زشتی.
مرحوم عالم ربّانی حضرت آیت الله وجدانی فخر نقل فرمودند:
در یکی از سالها بعد از ظهر عاشورا، به قبرستان نوِ قم برای قرائت فاتحه رفتم. بعد از قرائت فاتحه متوجه حضور حضرت علامه سیّد محمد حسین طباطبایی در گوشه ای از گورستان شدم. لذا حضور معظم له شرفیاب شده و عرض ادب نمودم. آن بزرگوار چند بار با سوز و گداز به من فرمودند:آقای وجدانی امروز چه روزی است؟
عرض کردم روز عاشورا می باشد.فرمودند: آیا می بینی که تمام موجودات چون آسمان و زمین و جمادات همه در حال گریستن به سید الشهدا(ع)هستند؟
من از این گفته اش تعجب نموده و مبهوت ماندم و فهمیدم که او خبر از حقایق هستی می دهد.در همین حال آن بزرگوار خم شد و سنگی را از روی زمین برداشت و آن را با دست مانند سیب از وسط شکافت و میانش را به من نشان داد.ناگهان با این چشمان خودم خون را در میان سنگ دیدم و تا ساعتی با بهت و حیرت غرق در تماشای آن بودم وقتی به خود آمدم متوجه شدم که حضرت علامه از قبرستان رفته بودند و من در تنهائی به نظاره آن سنگ خون آلود مشغولم.
حسن، راننده وسیله نقلیه ای عمومی و مردی بسیار آلوده و گمراه بود. در یکی از سفرها مسافران از او خواهش کردند نیم ساعتی در گنبد توقف کند، تا به دیدار آیت الله گنبدی رفته و بازگردند. او که به اصرار مردم، راهی منزل ملا علی شده بود، بدون هیچ کلامی گوشه اتاق نشست. هنگام خداحافظی، به تقلید از همه، دست شیخ علی را بوسید و خواست رها کند که آیت الله گنبدی دست او را فشرد و با محبت، او را چنین موعظه کرد: «ای حسن! حالا که تا اینجا آمدی، دیگر بس است؛ بیا برگرد». حالا حسن آقا به کلی منقلب شده بود و با اشک می گفت: «نام مرا از کجا می دانست؟ چگونه خبر از آلودگی من داشت؟ آیا این ها از باطن آدمی باخبرند؟» نقل شده است این راننده تا ملایر گریه می کرد و منقلب بود. این مرد که با یک کلمه موعظه مرحوم آیت الله گنبدی عوض شده بود، توبه کرد، حقوق مالی خود را پرداخت و به حج رفت و از نیکان و صالحان شد
حجة الاسلام اقای حاج جلال لطیفی گنبدی،فرمودند:مرحوم اقای مهدوی،متولی مسجد زور اباد ملایر نقل کرد:رفیقی داشتم که اهل اراک،و مرد متدین و با معرفتی بود،برایم نقل کرد:در اراک،متمکن و ثروتمند بودم،ولکن در مدت کمی ،ثروتم از بین رفت و وضعم از هم پاشیدو دست خالی شدم.با راهنمایی شخص بزرگواری ،خدمت حضرت ایة الله اقای گنبدی رفتم و عرض حال نموده،رهنمودی خواستم.فرمود:شما کار خیری انجام می دادی،تعطیل کرده ای؟
عرض کردم نمی دانم.فرمود بلی، کار خیری انجام می دادی ترکش نموده ای.بعد از کمی فکر گفتم بلی،چنین است . سال ها روضه خوانی ماهانه داشتم ،مدتی است تعطیل کردم.فرمود:تمام گرفتاریت از ترک کار خیر است،برو و روضه خوانی را شروع کن.من هم روضه خوانی را شروع نموده،سال به سال وضعم روبه راه و از اول هم بهتر شد.
توی بیمارستان فیروز آبادی دستیار دکتر مظفری بودم. روزی از روزها دکتر مظفری ناغافل صدایم کرد اتاق عمل و پیرمردی را نشاندادن که باید پایش را بعلت عفونت می بریدیم. دکتر گفت که اینبار من نظارت می کنم و شما عمل می کنید.
به مچ پای بیمار اشاره کردم که یعنی از اینجا قطع کنم ودکتر گفت: برو بالاتر...
بالای مچ را نشان دادم و دکتر گفت برو بالاتر... بالای زانو را نشان دادم و دکتر گفت برو بالاتر... تا اینکه وقتی به بالای ران رسیدم دکتر گفت که از اینجا ببر. عفونت از این جا بالاتر نرفته
لحن و عبارت " برو بالاتر " خاطره بسیار تلخی را در من زنده میكرد. خیلی تلخ.
دوران کودکی همزمان با اشغال ایران توسط متفقین در محله پامنار زندگی می کردیم. قحطی شده بود و گندم نایاب بود و نانوایی ها تعطیل. مردم ایران و تهران بشدت عذاب و گرسنگی می کشیدند که داستانش را همه میدانند. عده ای هم بودند که به هر قیمتی بود ارزاق شان را تهیه می کردند و عده ای از خدا بی خبر ھم بودند که با احتکار از گرسنگی مردم سودجویی
می کردند.
شبی پدرم دستم را گرفت تا در خانه همسایه مان که دلال بود و گندم و جو می فروخت برویم و کمی از او گندم یا جو بخریم تا از گرسنگی نمیریم. پدرم هر قیمتی که می گفت همسایه دلال ما با لحن خاصی می گفت: برو بالاتر... برو بالاتر..
بعد از به هوش آمدن پیرمرد برای دیدنش رفتم. چقدر آشنا بود. وقتی از حال و روزش پرسیدم گفت :
- بچه پامنار بودم. گندم و جو می فروختم.خیلی سال پیش. قبل از اینکه در شاه عبدالعظیم ساکن بشم...
دیگر تحمل بقیه صحبتهایش را نداشتم. خود را به حیاط بیمارستان رساندم. من باور داشتم که
از مکافات عمل غافل مشو
گندم از گندم بروید جو ز جو
اما به هیچ وجه انتظار نداشتم که چنین مکافاتی را به چشمم ببینم.
" دکترمرتضی عبدالوهابی "استاد آناتومی دانشگاه تهران
پس از مدت ها تعقیب و گریز مجرم و پلیس، سرانجام مجرم به سر کوچه اي رسید. مجرم پیش خود گفت: خدا کند بن بست نباشد. این را گفت و به سوي انتهاي کوچه شروع به دویدن کرد. پلیس نیز پیش خود گفت: خدا کند بن بست باشد. با این امید به دنبال مجرم دوید. در انتهاي کوچه، کوچه اي دیگر به سمت چپ گشوده بود. مجرم با همان امید «بن بست نبودن» و پلیس نیز با امید «بن بست بودن» هر دو به دویدن ادامه دادند. در سر پیچ نهم مجرم با همین امید باز شروع به دویدن کرد، اما وقتی به انتهاي کوچه رسید، با تعجب دید کوچه بن بست است. ناگزیر خود را براي تسلیم آماده کرد. ولی هرچه منتظر شد. خبري از پلیس نشد. زیرا پلیس در ابتداي پیچ نهم نومید شده و باز گشته بود. در هر کشاکش پیروزي نهایی از آن حریفی است که یک لحظه بیشتر مقاومت کند...
پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد...در راه با یک ماشین تصادف کرد و اسیب دید.عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین در مانگاه رساندند.پرستاران ابتدا زخم های پیرمرد را پانسمان کردند.سپس به او گفتند: ((باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جائی از بدنت اسیب ندیده)) پیرمرد غمگین شد،گفت عجله دارد و نیازی به عکس برداری نیست . پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.پیرمرد گفت:همسرم در خانه سالمندان است.هر روز صبح به انجا می روم و صبحانه را با او می خورم.نمی خواهم دیر شود!پرستاری به او گفت:خودمان به او خبر می دهیم.پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متاسفم،او الزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا نمی شناسد!! پرستار با حیرت گفت:وقتی نمیداند شما چه کسی هستید،چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته،به ارامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است
این عارف کبیر بسیار معتدل و اهل انصاف بود.
روزی کسی از اهل کفر پیشش آمد و از بعضی علما بدگویی کرد.
وقتی میخواست برود آقا او را دعوت به ماندن کرد و گفت: «ناهار پیش ما بمان.»
آن شخص تعجب کرد و گفت: «من فکر میکردم الان حکم اعدامم را صادر میکنید! میفرمایید ناهار پیشتان بمانم؟!»
آقای بهاءالدینی جواب داد: «هممسلکان تو پیش ما دورویی میکنند، اما تو اهل صداقتی! از تو خوشم آمد. ناهار را پیشمان بمان.»
منبع: ویژهنامه همایش «با افلاکیان خاکنشین» در تجلیل از آیت الله بهاءالدینی - موسسه شمسالشموس -۱۳۸۱
❇️ حجت الاسلام قرائتی:
یكى از شهرداران به طور ناشناس به مغازه بقالى مراجعه كرده و به او گفته بود:
برادر! این جوى آب متعلّق به همه مردم است، شما كه زباله ها را در جوى آب مى ریزى، جوى مسدود و اسباب زحمت مردم مى شود.
مرد بقّال گفته بود: برو بابا، كى به كیه.
شهردار دستور داد شبانه مغازه او را بسته و پلمپ كنند.
فردا صبح بقّال به شهردارى مراجعه مى كند و مى گوید: من پروانه و جواز دارم، چرا مغازه مرا بسته اید؟
شهردار در جواب اعتراض او مى گوید: برو بابا، كى به كیه.
در یک شهربازی پسرکی سیاهپوست به مرد بادکنک فروشی نگاه می کرد که از قرار معلوم فروشنده مهربانی بود.
بادکنک فروش برای جلب توجه یک بادکنک قرمز را رها کرد تا در آسمان اوج بگیرد و بدینوسیله جمعیتی از مشتریان جوان را جذب خود کرد.
سپس بادکنک آبی و همینطور یک بادکنک زرد و بعد ازآن یک بادکنک سفید را رها کرد.
بادکنک ها سبکبال به آسمان رفتند و اوج گرفتند و ناپدید شدند.
پسرکی سیاهپوست هنوز به تماشا ایستاده بود و به یک بادکنک سیاه خیره شده بود.
تا این که پس از لحظاتی به بادکنک فروش نزدیک شد و با تردید پرسید:
ببخشید آقا! اگر بادکنک سیاه را هم رها می کردید آیا بالا می رفت ؟
مرد بادکنک فروش لبخندی به روی پسرک زد و با دندان نخی را که بادکنک سیاه را نگه داشته بود برید و بادکنک به طرف بالا اوج گرفت و پس از لحظاتی گفت :
" پسرم آن چیزی که سبب اوج گرفتن بادکنک می شود رنگ آن نیست بلکه چیزی است که در درون خود بادکنک قرار دارد"
دوست من ... چیزی که باعث رشد آدمها میشه رنگ و ظواهر نیست ...
رنگ ها ... تفاوت ها ... مهم نیستند ... مهم درون آدمه، چیزی که در درون آدم ها است تعیین کننده مرتبه و جایگاهشونه و هرچقدر ذهنیات ارزشمندتر باشه ، جایگاه والاتر و شایسته تری نصیب آدم ها میشه.
در زمان امام صادق(علیه السلام) شخصى مدّعى بود كه قادر است از اشیایى كه دیگران پنهان كردهاند، خبر دهد. مردم برای سرگرمى و تفریح، از راههاى مختلف وى را امتحان كردند و او برخلاف انتظار حاضران، به خوبى از پس امتحانات برآمد. خبر به امام صادق(علیه السلام) رسید.
حضرت دست خود را مشت كردند و از او پرسیدند: در دست من چیست؟ او بعد از لحظاتى تأمل و تفكر، با حالت تحیّر به امام خیره شد. امام پرسید: چرا جواب نمىدهى؟ گفت: جواب را مىدانم؛ ولى در تعجبّم شما از كجا آن را آوردهاید! آن شخص ادامه داد: در تمام كره زمین، همه چیز مسیر طبیعى خود را مىپیماید؛ فقط در یک جزیره، مرغى دو عدد تخم گذاشته كه یكى از آنها مفقود شده؛ آنچه در دست توست، باید همان تخم باشد! حضرت او را تصدیق كردند. آنگاه از او پرسیدند: چگونه به اینجا رسیدى؟ جواب داد: «با مخالفت با هواى نفس؛ هر چه دلم خواست، خلافش را انجام دادم».
حضرت از او خواست که مسلمان شود. جواب داد: دوست ندارم. امام فرمود: «مگر قرار نبود با هواى نفست مخالفت كنى؟ تو طبق عهد خودت، الآن باید مسلمان شوى؛ چون دوست ندارى مسلمان شوى.» او كه هم به قدرت معنوى امام پى برد و هم در مقابل استدلال امام، پاسخى نداشت، مسلمان شد.
چندی نگذشت که قدرت روحى خود را از دست داد. به سراغ امام آمد و زبان به شكوه گشود: «قبلاً كه مسلمان نبودم این قدرت را داشتم و الآن كه خدا را پذیرفتم، قدرتم را از دست دادهام! این چه دینى است؟!» امام فرمود: تاكنون متحمّل زحمتى شده بودى و خداوند در همین عالم، مزد زحمت تو را مىداد و بعد از دریافت مزد، طلبى از خدا نداشتى؛ چون با خدا بیگانه بودى. هنری نیست که صبح تا شب از گاو و گوسفند گم شده مردم خبر دهی و بدین کار تعجّب آنها را برانگیزی. از حالا، آنچه را عمل مىكنى، خداوند براى جایى كه به آن نیازمندى، ذخیره مىكند و آنچه قبلاً داشتى، براى رسیدن به سعادت ابدى، سودى به تو نمىرساند.(مصباح یزدى، عرفان اسلامی، ص 241)
بانو حواست باشد ... مرد تو سنگ بنای وجودش را با غرور گذاشته اند ،مبادا غرورش را زیر لگام لجاجتت له کنی ... بانو حواست باشد .. مرد تو پر است از حرفها و غصه های نگفته ..گوش شنوای حرفهایش باش ... بانو حواست باشد .. مرد تو اگر دلش تنهایی می طلبید هیچ گاه شانه های مردانه اش را به زیر بار هزاران تعهد خم نمیکرد تا آشیانی بسازد برایت با گرمای عشق ...تنهایش مگذار .. بانو حواست باشد .. مرد تو ..مرد توست ؛ سالاری است از جنس خودت ؛ آرامشی است از جنس آسمان ؛ تکیه گاهی است از جنس غیرت ...به اواعتمادکن بانو حواست باشد مردانه به پای مردت بایست ...
#امام_صادق_فرمود در زمان حضرت موسی (ع) پادشاه ستمگری بود تقاضای مرد مؤمنی را بوساطت شخص صالحی بر آورد. اتفاقاً در یک روز هم پادشاه و هم آنمرد صالح از دنیا رفتند. مردم سه روز بازارها را بسته جنازه شاه را با تجلیل و احترام بلند کردند مراسم تعزیه او را بر پا نمودند جنازه آن مرد صالح در همین سه روز میان خانه اش ماند تا اینکه حضرت موسی اطلاع یافت، عرض کرد خدایا آنمرد دشمن تو بود و این شخص دوست تو، جنازه دوستت سه روز در خانه ماند تا حیوانات صورت او را از بین بردند.
خطاب رسید موسی آن مرد از این ستمگر درخواستی کرد و او برآورد پاداش آن ستمکار را بواسطه برآوردن حاجت مؤمن دادم جزای این مؤمن را نیز برای تقاضای درخواست نمودن از ستمکار باین طریق دادم که حیوانات را بر او مسلط کردم.داستانها و پندها جلد 4
بنده حقیر تصمیم گرفتم در آستانه سال جدید این تاپیک را راه اندازی کنم تا با استعانت از خداوند متعال اینجا به همدیگر تذکر دهیم هر آنچه را که فراموش کرده ایم و لازم است که یادمان بیاورند....شاید به برکت همین تذکرها از یک خطر بزرگ در امان ماندیم و مسیر زندگیمان از سقوط پنهانی به سمت عروجی آسمانی هدایت شد....
آفرین.
منم میخوام به ی بنده خدا بگم معلوم هست داری چیکار می کنی با خودت؟
هرچه کنی به خود کنی گر همه نیک و بد کنی!
شاید الان حسابی چشمهات رو تنگ کردی و با یه لبخند ملیح داری با پیروزیت حال می کنی اما فکرشو کردی که حقیقتا چی بدست آوردی؟
والا امروز من با دیروزم زیاد فرقی نمیکنه چون چندیدن بار این رو تجربش کردم اما برای صدمین بار به حرف های دیگران درباره ی خودم رسیدم!
من دیگه پوستم کلفت شده عین پوست کرگدن اما یه کم به خودت رحم کن!
یه جا رفتم سرکار، به جرم صداقت محض عذرم رو خواستن!
به جرم اینکه اصلا نتونستم داده سازی کنم 1 سال در درسم عقب افتادم!
خیلی دوستای واقعیم کمن چون دقیقا همونجوری که در پشت سرشون حرف میزنم در جلو روشون هم همونطوری ام !
به این موارد صداقتم باتو و بازهم سنگ رو یخ شدن رو اضافه کن.
دیشب دقیقا احساس کردم که می خواست بهم بگه از این توهم دست بردار! جدا گاهی فکر میکنم به یه روانشناس مراجعه کنم!
آخه آدم اینقدر ساده و خیالاتی نوبره به خدا.
ولی خداییش غیر از یکی دوبار که در دوران 13-14 سالگی، هیچوقت یادم نمیاد که آدم روانی یا متوهمی رو ببینم و برم سربه سرش بزارم! اصلا دلم قبول نمیکرد همچین چیزی رو، اما نمیدونم چرا تو از این کار خسته نمیشی!
به تجربه فهمیدم من آدم ساده و متوهمی هستم اما خداییش مگه هر کجا همچین آدمی دیدی باید واستی و فیلمش کنی؟
صد متر جلو تر يه خانمى كنار خيابون ايستاده بود
راننده ى تاكسى بوق زد و خانم رو سوار كرد
چند ثانيه گذشت
راننده تاكسى : چقدر رنگِ رژتون قشنگه
خانم مسافر: ممنون
راننده تاكسى : لباتون رو برجسته كرده
خانم مسافر سايه بون جلوىِ صندلى راننده رو داد پايينُ لباشو رو به آينه غنچه كرد.
خانم مسافر: واقعاً؟؟!
راننده تاكسى خنديد با دستِ راست دستِ چپِ خانم مسافر رو گرفتُ نگاه كرد
راننده تاكسى : با رنگِ لاكتون سِت كردين؟! واقعاً كه با سليقه اين تبريك ميگم.
خانم مسافر:واى ممنونم..چه دقتى معلومه كه آدمِ خوش ذوقى هستين
تلفنِ همراه من زنگ خورد و اون دو نفر گرمِ حرف زدن بودن..
موقع پياده شدن راننده ى تاكسى كارتش رو داد به خانم مسافرُ گفت هرجا خواستى برى،اگه ماشين خواستى زنگ بزن به من..
خانم مسافر كارت رو گرفت يه چشمكِ ريزى هم زد و رفت..
اينُ تعريف نكردم كه بخوام بگم خانم مسافر مشكل اخلاقى داشت يا راننده تاكسى...
فقط ميخواستم بگم..
تويه اين چند دقيقه ممکنه کمتر کسی از ما به ذهنش رسيده باشه
كه راننده ى تاكسى هم يك خانم بود..
مردي مصري نقل مي كرد: روزي در حجره بودم، زني باوقار و با حجاب و متانت نزد من آمد و متاعي طلب كرد. سوال كردم: مادر! چرا پريشاني؟عرض كرد: اي جوان مصير! يك فرزند بيشتر ندارم، آن هم به مرض سل مبتلا شده و تمام پزشكان از درمان او عاجز مانده اند حالا آمده ام و آذوقه اي مهيا كنم و به وطن باز گردم.مردي مصري گفت: مي شود امشب را در منزل ما مهمان شوي، تا من هم طبيبي سراغ دارم و فرزند تو را نزد او مي برم، زن رفت و پسر را آورد و گفت: من هر چه طبيب بوده بردم. مرد مصري رفت در مقام حضرت زينب (س) در مصر، و طولي نكشيد برگشت و به زن گفت: آماده باش برويم.وقتي كه زن با فرزند خود به همراه مرد مصري وارد حرم حضرت زينب كبري (س) شدند، زن تعجب كرد و گفت: اين جا كه كسي نيست.چون اين زن مسلمان نبود و به اين چيزها عقيده نداشت، ولي مصري گفت: شما برو و استراحت كن.زن در گوشه حرم خوابش برد. اما مرد مصري وضو گرفت و جوان را به همراه يك روسري به حرم بسته و شروع به عبادت نماز و دعا و التماس كرد. ناگهان ديد مادر جوان كه خوابيده بود، بيدار شد و نزد جوان آمد و بي اختيار گريه كنان دنبال در ضريح مي گردد و جوانش بلند شد و با مادر مشغول زيارت ضريح و حرم مطهر بي بي شدند. مرد مصري مرتب سوال مي كرد كه چه شده؟زن جواب داد: خواب بودم، ديدم زن جواني وارد ضريح شد كه دستش را به پهلو گرفته بود. وقتي وارد شد، خانم مجلله اي كه در حرم بود، دست و پاهاي او را بوسيد و به بي بي فرمود: اي نور چشم من! اين جوان مسيحي را در خانه ات آورده اند، دست خالي بر مگردان.گفت: مادر! خدا را به جان شما قسم دادم تا حاجت اين را روا كند.يك وقت ديدم كه مادر وارد جايي شد كه همه در پيش پاي او برخاسته و حضرت فاطمه (س) فرمود: يا جدا، يا رسول الله! در خانه زينب آمده، و رسول خدا (ص) از خدا خواست تا جوان را شفا عنايت فرمايد
♣️این داستانی که در زیر نقل می شود یک داستان کاملا واقعیست که در ژاپن اتفاق افتاده است:
شخصی مشغول تخریب دیوار قدیمی خانه اش بود تا آن را نوسازی کند. توضیح اینکه منازل ژاپنی بنابر شریط محیطی داری فضایی خالی بین دیوار های چوبی هستند. این شخص در حین خراب کردن دیوار در بین آن مارمولکی را دید که میخی از بیرون به پشتش فرو رفته بود. دلش سوخت و یک لحظه کنجکاو شد .
وقتی میخ را بررسی کرد خیلی تعجب کرد! این میخ چهار سال پیش، هنگام ساختن خانه کوبیده شده بود!
اما براستی چه اتفاقی افتاده بود؟ که در یک قسمت تاریک آنهم بدون کوچکترین حرکت، یک مارمولک توانسته به مدت چهار سال در چنین موقعیتی زنده مانده! چنین چیزی امکان ندارد و غیر قابل تصور است . متحیر از این مساله کارش را تعطیل و مارمولک را
مشاهده کرد.
در این مدت چکار می کرده ؟ چگونه و چی می خورده ؟
همانطور که به مارمولک نگاه می کرد یک دفعه مارمولکی دیگر، با غذایی در دهانش ظاهر شد ! مرد شدیدا منقلب شد ! چهار سال مراقبت. واقعا که چه عشق قشنگی! یک موجود کوچک با عشقی بزرگ! عشقی که برای زیستن و ادامه ی حیات، حتی در مقابله با مرگ همنوعش او را دچار هیچگونه کوتاهی نکرده بود!
اگه موجودی به این کوچکی بتونه عشقی به این بزرگی داشته باشه پس تصور کنید ما تا چه حد می توانیم عاشق همدیگه باشیم و شاید هم باید پایبندی رو از این موجود درس بگیریم ، البته اگر سعی کنیم خیلی بهتر از این ها می توانیم چرا که باید به خود اییم و بخواهیم و بدانیم، که انسان باشیم ...
روزی شیخ جعفر شوشتری را دیدند که در کنار جویی نشسته و بلند بلند گریه میکند. شاگردان شیخ، با دیدن این اوضاع نگران شدند و پرسیدند: «استاد، چه شده كه اینگونه اشك میريزيد؟ آيا کسی به شما چیزی گفته؟»
شیخ جعفر در میان گریهها گفت: «آری، یکی از لاتهای این اطراف حرفی به من زده که پریشانم کرده.»
همه با نگرانی پرسیدند: «مگر چه گفته؟»
شیخ در جواب من می گوید:«او به من گفت شیخ جعفر، من همانی هستم که همه در مورد من میگویند.
آیا تو هم همانی هستی که همه میگویند؟! و اين سئوال حالم را عجيب دگرگون كرد.»
محمد، دست خالی است !
مرحوم آیت الله کوهستانی در این اواخر عمر بسیار نگران آخرتش بود، با همه زهد و ورع، خود را دست خالی می دید، از این رو هرگاه برخی از شاگردان او از قبیل شهید هاشمی نژاد و دیگر فضلا که از مشهد به حضورشان می رسیدند، می فرمود:
« سلام مرا به امام رضا علیه السلام برسانید و بگویید شیخ محمد دارد می آید، ولی دست خالی است. »
فرزند آیت الله کوهستانی می گوید:
روزی یکی از علمای منطقه در محضرش حضور داشت وقتی نگرانی ایشان را از سفر آخرت مشاهده نمود به ایشان عرض کرد: شما کارها و وظایفتان را به خوبی انجام دادید و نباید مشکلی داشته باشید. آقا با چهره ای برافروخته در جوابش فرمودند:
« چه می گویی؟ امامی مثل علی علیه السلام وقتی که می خواهد از دنیا برود می گوید، نمی دانم خدا با من چه طور می خواهد معامله کند؟ »
یکی ازعلمای بزرگ از مرحوم حاج ملا آقا جان نقل می کند و می گوید:
ایشان ر.زی در تشییع شخصی شرکت کرده و بی تابی زیادی می کردند ، و از آنجا که به ظاهر شخص فوت شده را نمی شناخت باعث تعجب همگان گردید .
مرحوم حاج ملا آقا جان در این مورد به من فرمود:
در سفر کربلا وارد شهر کرمانشاه شدم، دستور رسید با آقائی ملاقات کنم، رفتم بازار، سراغ آن آقا را گرفتم، در بازار گفتند: آن آقا دیوانه است و قابل اعتنا نیست .
گفتم: شما آدرس ایشان را بدهید،آدرس را گرفته رفتم و پیدا کردم.
وقتی که وارد حجره محقرش شدم گفت:
« سرزده داخل مشو، میکده حمام نیست»
اجازه خواستم ، اجازه ورود داد و گفت: بایست. ایستادم. گفت: من مأمورم به تو چهار چیز را بگویم:
1- طوری زندگی کن که کسی شما را نشناسد.
2- از این تاریخ دیگر اینجا نیائی.
3- سلام مرا به اولیائی که می شناسی برسان.
4 - بلند شو یکی از اصحاب امام زمان ( علیه السلام) که فوت کرده تشییع می شود، در تشییع او شرکت کن.
از حجره بیرون آمدم و به سراغ تشییع رفتم، وقتی که به قبرستان رسیدم موقع دفن بود. به خاطر گفته آن ولی خدا که گفته بود: فوت شده از اصحاب امام زمان ( علیه السلام) است گریه می کردم و از گریه من اولیاء میت تعجب می کردند.
یکی از شاگردان مرحوم حاج ملا آقا جان نقل می کند :
در مسافرتی که با ایشان به زیارت ائمه عراق ( علیهم السلام) مشرف شده بودم یک روز در نجف به من گفت:
بیا برویم بصره که در آنجا مسجدی است باید در آن دو رکعت نماز بخوانیم.
من چون در آن روز نمی دانستم بصره با نجف چقدر فاصله دارد، فکر می کردم بصره هم مانند کوفه است که نهایت یک فرسخ بیشتر فاصله ندارد، لذا گفتم: برویم.
با هم حرکت کردیم چند قدمی از شهر نجف بیشتر بیرون نرفته بودیم که وارد بصره شدیم در آنجا به مسجدی رفتیم و دو رکعت نماز خواندیم و بیرون آمدیم باز به همان ترتیب چند قدمی که از بصره بیرون آمدیم وارد نجف شدیم.
من بعدها که فهمیدم بصره با نجف فاصله زیادی دارد به بصره رفتم تا ببینم آن مسجد در بصره است و آیا آن شهری که دیده ام حقیقتا" بصره بوده است،یا خیر؟ با کمال تعجب دیدم بدون کم و زیاد و با جمیع خصوصیات، بصره همان بصره و مسجد هم همان مسجد است....
اخلاص در ماموریت
آیت الله ابطحی نقل می کند ، یک روز ایشان در مشهد به من گفت:
در صحن نو مردی هست که اشتباهی دارد، بیا برویم اشتباه او را رفع کنیم. وقتی نزدیک یکی از حجرات فوقانی صحن رسیدیم، دیدم به طرف اتاق یکی از علمائی که من او را می شناختم رفت.
گفتم: این آقا از علمای محترم است.
گفت: اگر نبود که ما مأموریت برای رفع اشتباه او نمی داشتیم.
من گمان می کردم که حاج ملا آقا جان با او سابقه دارد و یکدیگر را می شناسند. دیدم وقتی به در اتاق رسید مرا وادار کرد که بر او مقدم شوم؛ ( زیرا هیچگاه بر سادات مقدم نمی شد). طبعا" ناشناس وارد اتاق شد، آن عالم به خاطر آنکه حاج ملا آقا جان لباس خوبی نداشت و اساسا" ظاهر جالبی از نظر لباس به خود نمی گرفت، زیاد او را مورد توجه قرار نداد و فقط به احوالپرسی از من اکتفا کرد و با یکی از علما و اهل منبر معروف مشهد که قبل از ما در اتاق نشسته بود، گرم صحبت بود.
حاج ملا آقا جان سرش را بلند کرد و گفت:
« مثل اینکه شما درباره فلان حدیث که در علائم ظهور وارد شده، تردید دارید و حال آنکه معنی حدیث این است و شرح آن این چنین است و مفصل مطالب را برای آن عالم شرح داد».
من در چهره آن عالم نگاه می کردم اول اعتنائی نمی کرد ولی کم کم سرش را بالا آورد. یک مرتبه گفت: تو کی هستی؟ جانم به قربانت از کجا مشکل مرا دانستی؟! و چه خوب این مشکلی که کسی از آن اطلاع نداشت حل کردی!
از جا بلند شد و حاج ملا آقا جان را در بغل گرفت، او را می بوسید و می گفت: از تو بوی بهشت را استشمام می کنم.
یکی از شاگردان آیت الله پهلوانی میفرمودند : روزی پشت در خانه ی مرحوم استاد ، استخاره می کردم که خدمت شان برسم یا خیر ؛ به هر طوری شده ، خدمت تان رسیدم . وقتی وارد شدم ، ( بدون اینکه در مورد این موضوع به ایشان چیزی گفته باشم ) فرمودند : چرا این قدر استخاره می کنی ؟! ، یک مرتبه اراده بکن و تصمیم بگیر ، زیاد استخاره گرفتن ، اراده را تضعیف می کند.
نقل : یکی از شاگردان ویژه ایشان
درباره علامه محمد تقی جعفری گفته اند:
ایشان را به محفلی دعوت میکنند،همین جا شاعری می آید ومی گوید میخواهم در مدح علامه جعفری شعری بخوانم و وقتی او شروع میکند،حال علامه تغییر میکند.
هنگامی که شعر تمام میشود علامه با مخاطبان که برای خودش دست میزنند،همراهی میکند.
وقتی از ایشان می پرسند این جمعیت برای شما دست می زنند شما چرا این کار را میکنید،جواب میدهد:
من همین که فهمیدم میخواهند. در مدح من شعر بخوانند از خدا خواستم که چیزی نشنوم و واقعا هم چیزی متوجه نشدم.وقتی دیدم همه دارند دست میزنند،فکر کردم برای شاعر دست میزنند،من هم با آنها همراهی کردم!!!!
سالها پيش در دهكدهي كوچك دور افتادهاي،
خانهاي بهنام هزار آينه مشهور بود.
يك سگ شاد كوچولويي متوجه اين خانه شد
و تصميم گرفت به تماشاي آنجا برود.
وقتي به آنجا رسيد، پلهها را شاديكنان تا دم در بالا پريد.
از دم در با گوشهاي رو به بالا و دمش
كه با سرعت تكان ميخورد نگاهي انداخت.
با تعجب بسيار ديد كه به هزار سگ شاد كوچولويي خيره مانده،
كه دمشان به سرعت دم خودش تكان ميخورند.
سگ لبخندي زد و جوابش هزاران لبخند گرم و دوستانه بود.
وقتي خانه را ترك ميكرد، با خودش فكر كرد: «اين خانه جاي جالبي است. گاهي به اينجا خواهم آمد». در همين دهكده، سگ ديگري كه مانند سگ اول شاد نبود،
تصميم گرفت به اين خانه سري بزند.
آرام پلهها را بالا رفت و سرسنگين از دم در نگاه كرد.
وقتي ديد هزار سگ با سردي به او خيره شدهاند،
غرغري به آنها كرد و برايش غيرمترقبه بود
كه هزار سگ در جواب به او غرغر ميكنند.
وقتي آنجا را ترك ميكرد با خود فكر كرد: «چه جاي وحشتناكي، ديگر به اين خانه برنخواهم گشت».
.
به یاد داشته باشیم خودمان معناي هر رويدادي را تعيين ميكنيم!
خدایا!!
پرواز را به ما بیاموز تا مرغ دست آموز نشویم و از نور خویش آتش درما بیفروزتا در سرمای بی خبری نمانیم.
خون شهیدان را درتن ما جاری گردان تا به ماندن خو نکنیم و دست آن شهیدان را بر پیکرمان آویزتا مشت خونینشان را برآفراشته داریم.
خدایا!!
چشمی عطا کن تا برای تو بگرید؛ دستی عطا کن تا دامانی جز تو نگیرد؛ پایی عطا کن که جز راه تو نرود و جانی عطا کن که برای تو برود.
شهید معلم مهدی رجب بیگی
شاید مرا چنین یافتی... «لعلک عن بابک طردتنی» ؛ شاید تو مرا از درگاه خویش طرد کردهای؟ ولی این تو بودی که مرا جذب کردی و مرا دعوت کردی و مرا به خویش خواندی.

«لعلک عن بابک طردتنى و عن خدمتک نحیتنى» ؛ شاید براى خدمت خودت نمىخواهى و مرا کنار مىزنى. ولى این تویى که مرا از دیگران گرفتهاى و جدا کردهاى تا کارگزار تو باشم و در این کارگزارى به بهرهبردارى برسم و تلف نشوم.
«لعلک رأیتنى مستخفا بحقک فاقصیتنى» ؛ شاید دیدهاى که من حق تو را خوب نمىشناسم پس دورم کردهاى.
«لعلک رأیتنى معرضا عنک فقلیتى» ؛ شاید دیده اى که من با حرکتم و من با خدمتم به جاى اقبال به تو، به خودم رو آورده ام و از تو پشت کرده ام و این است که رهایم نموده اى.
«أو لعلک و جدتنى فى مقام الکاذبین فرفضتنى» ؛ شاید یافتى که من دروغگویم و در جایگاه دروغگویان نشسته ام و در آن مقام خانه کرده ام، پس مرا واگذاشتى با این آرزوهایم برایم مشخص شوند و مغرور نشوم؛ چون ضعیف هستم. با این حرکت ها و حالت ها خیال مى کنم به جایى رسیده ام و این است که دنبال آثارش مى گردم. پس اگر دروغم را نشانم ندهى مغرور مى مانم و از دست مى روم.
أو رأیتى غیر شاکر لنعمائک فحرمتنى؛ شاید دیده اى که نعمت هاى تو را با تو خرج نمى کنم و با این بخشش ها خلق را در خودم نگه مى دارم و این است که محرومم ساختى.
«أو لعلک فقدتنى من مجالس العلماء فخذلتنى» ؛ شاید مرا در نشست و مجلس عالم هایى که خودشان تو را و راهشان و کارشان را شناخته بودند و به خشیت تو رسیده بودند، شاید مرا در کنار این ها ندیدى و این بود که رهایم کردى؛ چون آن ها که در راه با رفیقى نباشد، طعمه شیطان مى شوند و آن ها که همراه علمى نباشند، بت جاهل ها مى گردند.
«أو لعک رأیتنى فى الغافلین فمن رحمتک آیستنى» ؛ شاید تو دیدى که من پس از آگاهى ها و اندازه ها تازه به غفلت رسیدم، نه به عمل و نه به اخلاص و این بود که از رحمت محبت خویش، مأیوسم نمودى که آگاه شوم و ضربه ام زدى که بازگردم.
مردی خدمت امام محمد تقی علیه السلام رسید در حالی که شادی و خرسندی از ظاهرش آشکار بود. آن حضرت فرمود:«تو را شادمان می بینم، سبب چیست؟» عرض کرد:«یابن رسول الله! شنیدم از پدرت که می فرمود:(شایسته ترین روزی که انسان باید شادمان باشد روزی است که به برادران دینی اش صدقه می دهد.) اکنون افراد بی بضاعت و عیالمند بر من وارد شدند و من از آنها پذیرایی کردم و به هریک مقداری کمک کردم ؛ از این رو خرسندم.» حضرت فرمود:«به جان خودم سوگند! تو شایسته ی این شادمانی هستی به شرط این که آن عمل را نابود نکرده باشی یا بعد از این نابود نکنی.» عرض کرد:«چگونه ممکن است از بین ببرم با این که من از شیعیان خالص شمایم؟!» فرمود:«اکنون آن نیکی کمک به برادران را نابود کردی.» پرسید:«با چه چیز از بین بردم؟» امام علیه السلام فرمود:«خداوند می فرماید:(صدقه های خود را با منّت نهادن و آزار کردن باطل نکنید.)»بقره / آیه264 عرض کرد:«اما من نه منّت نهادم و نه آنها را آزردم.» آن حضرت تفصیل داد که منظور، هر نوع اذیتی است. «در نظر تو آزردن آنهایی که صدقه داده ای بزرگتر است یا فرشتگانی که مأمور تو هستند یا آزردن ما؟» جواب داد:«آزردن شما و ملائکه.» حضرت جواد علیه السلام فرمود:«به راستی مرا آزردی و صدقه ی خود را باطل کردی.» پرسید:«با چه کارم شما را آزردم یابن رسول الله؟» آن حضرت شرح داد:«با همین سخن که گفتی"چگونه باطل می کنم آن را با این که از شیعیان خالص شمایم." می دانی شیعه ی خالص ما کیست؟» عرض کرد:«نه!» فرمود:«تو خود را با مومن آل فرعون ، سلمان ، ابوذر ، مقداد و عمار برابر دانستی، آیا با این سخن ملائکه و ما را نیازردی؟» عرض کرد:«استغفرالله و اتوب الیه یابن رسول الله! پس چه بگویم؟» فرمود:«بگو من از دوستان شمایم و دشمن دشمنانتان و دوست دوستانتان هستم.» عرض کرد:«همین را می گویم و همین طور نیز هستم و از آنچه گفتم توبه کردم.» امام علیه السلام فرمود:«اکنون ثواب های از بین رفته ی صدقه ات بازگشت کرد.» منبع:هزار و یک حکایت اخلاقی ص 664 و 665
مولف:محمدحسین محمدی
وصیت نامه الکساندر
پادشاه بزرگ یونان، الکساندر، پس از تسخیر کردن حکومت های پادشاهی بسیار، در حال بازگشت به وطن خود بود. در بین راه، بیمار شد و به مدت چند ماه بستری
گردید.
با نزدیک شدن مرگ، الکساندر دریافت که چقدر پیروزی هایش، سپاه بزرگش، شمشیر
تیزش و همه ی ثروتش بی فایده بوده است. او فرمانده هان ارتش را فرا خواند و گفت:
من این دنیا را بزودی ترک خواهم کرد. اما سه خواسته دارم. لطفاً، خواسته هایم را حتماً
انجام دهید.
فرمانده هان ارتش درحالی که اشک از گونه هایشان سرازیر شده بود موافقت
کردند که از آخرین خواسته های پادشاهشان اطاعت کنند. الکساندر گفت:... اولین خواسته ام این است که پزشکان من باید تابوتم را به تنهایی حمل کنند.
ثانیاً، وقتی تابوتم دارد به قبر حمل می گردد ، مسیر منتهی به قبرستان باید با طلا، نقره و سنگ های قیمتی که در خزانه داری جمع آوری کرده ام پوشانده شود.
سومین و آخرین خواسته این است که هر دو دستم باید بیرون از تابوت آویزان باشد.
مردمی که آنجا گرد آمده بودند از خواسته های عجیب پادشاه تعجب کردند. اما هیچ کس جرأت اعتراض نداشت. فرمانده ی مورد علاقه الکساندر دستش را بوسید و
روی قلب خود گذاشت و گفت : پادشاها، به شما اطمینان می دهیم که همه ی خواسته هایتان اجرا
خواهد شد. اما بگویید چرا چنین خواسته های عجیبی دارید؟ در پاسخ به این پرسش، الکساندر نفس عمیقی کشید و گفت:
من می خواهم دنیا را آگاه سازم از سه درسی که تازه یاد گرفته ام. می خواهم پزشکان تابوتم را حمل کنند چرا که مردم بفهمندکه هیچ دکتری نمی تواند هیچ کس را
واقعاً شفا دهد. آن ها ضعیف هستند و نمی توانند انسانی را از چنگال های مرگ نجات دهند.
بنابراین، نگذارید مردم فکر کنند زندگی ابدی دارند.
دومین خواسته ی درمورد ریختن طلا، نقره و جواهرات دیگر در مسیر راه به قبرستان،
این پیام را به مردم می رساند که حتی یک خرده طلا هم نمی توانم با خود ببرم. بگذارید مردم بفهمند که دنبال ثروت رفتن اتلاف وقت محض است.
سومین خواسته ام یعنی دستهایم بیرون از تابوت باشد، می خواهم مردم بدانند که من با دستان خالی به این دنیا آمده ام و با دستان خالی این دنیا را ترک می کنم
وقتی که آیه ی تحریم خمر (شراب) فرود آمد ، منادی حضرت رسول الله صلّی الله علیه و آله ندا داد کسی نباید شراب بخورد؛ داستانی آورده که جالب است. روزی آقا رسول اکرم صلّی الله علیه و آله از کوچه ای می گذشتند؛ اتفاقاً یکی از مسلمان ها شیشه ی شرابی در دست داشت وارد همان کوچه ای شد که حضرت داشتند می گذشتند. تا حضرت رسول خدا صلّی الله علیه و آله را دید می آید خیلی ترسید، گفت الان است که آبرویم بریزد (زیرا به حضرت خیلی علاقه داشت) گفت خدایا غلط کردم توبه کردم و دیگر لب به خمر و شراب نمی زنم فقط مرا جلوی حضرت رسول اکرم صلّی الله علیه و آله رسوا نکن. وقتی که نزدیک حضرت شد ، حضرت رسول الله صلّی الله علیه و آله فرمود:«در این شیشه چیست؟» از ترس گفت:«آقا سرکه است.» آن حضرت فرمود:«اگر سرکه است مقداری در دست من بریز.» حضرت دست مبارک را پیش برد. آن مرد هم شیشه را برگردانید یک وقت متوجه شد که مقداری سرکه در دست حضرت ریخته شده. مرد به گریه در آمد و گفت:«یا رسول الله! قسم به خدا که در این شیشه شراب بود ولی چون توبه کردم و از خدا خواستم که مرا رسوا نکند خدا هم توبه ی مرا قبول کرده و دعایم را مستجاب فرموده.» حضرت رسول اکرم صلّی الله علیه و آله فرمود:«چنین است حال کسی که توبه کند از گناهان خود و خداوند متعال تمام سیئات و بدی ها و زشتی های او را تبدیل به حسنه و خوبی فرماید.»...«اولئک یبدّل الله سیّئاتهم حسنات.» منبع:قصص التوابین داستانهایی از توبه کنندگان ص 119
مولف:حجةالاسلام والمسلمین شیخ علی میرخلف زاده
شیخ اسماعیل دولابی
می گویند پسری در خانه ، خیلی شلوغ کاری کرده بود . همه اوضاع را بهم ریخته بود .
وقتی پدر وارد شد ، مادر شکایت او را به پدرش کرد . پدر که خستگی داشت و شلاق را برداشت ،
پسر دید اوضاع خیلی بی ریخت است ، همه ی درها هم بسته است.
وقتی پدر شلاق را بالا برد ، پسر دید کجا فرار کند؟ راه فراری ندارد! خودش را به سینه پدر چسباند . شلاق هم از دست پدر شل شد و افتاد.
شما هم هر وقت دیدید که اوضاع بی ریخت است ، به سوی خدا فرار کنید.
هر کجا که متوحش شدید ، راه فرار به سوی خداست.
مردی نابینا زیر درختی بر سر دو راهی نشسته بود.
پادشاهی نزد او آمد، از اسب پیاده شد و ادای احترام کرد و گفت: قربان، از چه راهی میتوان به پایتخت رفت؟
پس از او وزیر پادشاه نزد مرد نابینا رسید و بدون ادای احترام گفت: آقا، راهی که به پایتخت می رود کدام است؟
سپس سربازی نزد نابینا آمد، ضربه ای به سر او زد و پرسید: احمق،راهی که به پایتخت می رود کدامست؟ هنگامی که همه آنها مرد نابینا را ترک کردند، او شروع به خندیدن کرد. مرد دیگری که کنار نابینا نشسته بود، از او پرسید:
به چه می خندی؟ نابینا پاسخ داد: اولین مردی که از من سوال کرد، پادشاه بود، مرد دوم وزیر او بود و مرد سوم فقط یک نگهبان ساده بود. مرد با تعجب از نابینا پرسید: چگونه متوجه شدی؟ مگر تو نابینا نیستی؟
نابینا پاسخ داد: فرق است میان آنها … پادشاه از بزرگی خود اطمینان داشت و به همین دلیل ادای احترام کرد. ولی نگهبان به قدری از حقارت خود رنج می برد که حتی مرا کتک زد.
طرز رفتار هرکس نشانه شخصیت اوست. نه سفیدی بیانگر زیبایی است و نه سیاهی نشانه زشتی.
خبر دادن از حقایق هستی
مرحوم عالم ربّانی حضرت آیت الله وجدانی فخر نقل فرمودند:
در یکی از سالها بعد از ظهر عاشورا، به قبرستان نوِ قم برای قرائت فاتحه رفتم. بعد از قرائت فاتحه متوجه حضور حضرت علامه سیّد محمد حسین طباطبایی در گوشه ای از گورستان شدم. لذا حضور معظم له شرفیاب شده و عرض ادب نمودم. آن بزرگوار چند بار با سوز و گداز به من فرمودند:آقای وجدانی امروز چه روزی است؟
عرض کردم روز عاشورا می باشد.فرمودند: آیا می بینی که تمام موجودات چون آسمان و زمین و جمادات همه در حال گریستن به سید الشهدا(ع)هستند؟
من از این گفته اش تعجب نموده و مبهوت ماندم و فهمیدم که او خبر از حقایق هستی می دهد.در همین حال آن بزرگوار خم شد و سنگی را از روی زمین برداشت و آن را با دست مانند سیب از وسط شکافت و میانش را به من نشان داد.ناگهان با این چشمان خودم خون را در میان سنگ دیدم و تا ساعتی با بهت و حیرت غرق در تماشای آن بودم وقتی به خود آمدم متوجه شدم که حضرت علامه از قبرستان رفته بودند و من در تنهائی به نظاره آن سنگ خون آلود مشغولم.
تأثیر نفس قدسی
حسن، راننده وسیله نقلیه ای عمومی و مردی بسیار آلوده و گمراه بود. در یکی از سفرها مسافران از او خواهش کردند نیم ساعتی در گنبد توقف کند، تا به دیدار آیت الله گنبدی رفته و بازگردند. او که به اصرار مردم، راهی منزل ملا علی شده بود، بدون هیچ کلامی گوشه اتاق نشست. هنگام خداحافظی، به تقلید از همه، دست شیخ علی را بوسید و خواست رها کند که آیت الله گنبدی دست او را فشرد و با محبت، او را چنین موعظه کرد: «ای حسن! حالا که تا اینجا آمدی، دیگر بس است؛ بیا برگرد». حالا حسن آقا به کلی منقلب شده بود و با اشک می گفت: «نام مرا از کجا می دانست؟ چگونه خبر از آلودگی من داشت؟ آیا این ها از باطن آدمی باخبرند؟» نقل شده است این راننده تا ملایر گریه می کرد و منقلب بود. این مرد که با یک کلمه موعظه مرحوم آیت الله گنبدی عوض شده بود، توبه کرد، حقوق مالی خود را پرداخت و به حج رفت و از نیکان و صالحان شد
ایا کار خیری را ترک کرده ای؟
حجة الاسلام اقای حاج جلال لطیفی گنبدی،فرمودند:مرحوم اقای مهدوی،متولی مسجد زور اباد ملایر نقل کرد:رفیقی داشتم که اهل اراک،و مرد متدین و با معرفتی بود،برایم نقل کرد:در اراک،متمکن و ثروتمند بودم،ولکن در مدت کمی ،ثروتم از بین رفت و وضعم از هم پاشیدو دست خالی شدم.با راهنمایی شخص بزرگواری ،خدمت حضرت ایة الله اقای گنبدی رفتم و عرض حال نموده،رهنمودی خواستم.فرمود:شما کار خیری انجام می دادی،تعطیل کرده ای؟
عرض کردم نمی دانم.فرمود بلی، کار خیری انجام می دادی ترکش نموده ای.بعد از کمی فکر گفتم بلی،چنین است . سال ها روضه خوانی ماهانه داشتم ،مدتی است تعطیل کردم.فرمود:تمام گرفتاریت از ترک کار خیر است،برو و روضه خوانی را شروع کن.من هم روضه خوانی را شروع نموده،سال به سال وضعم روبه راه و از اول هم بهتر شد.
توی بیمارستان فیروز آبادی دستیار دکتر مظفری بودم. روزی از روزها دکتر مظفری ناغافل صدایم کرد اتاق عمل و پیرمردی را نشاندادن که باید پایش را بعلت عفونت می بریدیم. دکتر گفت که اینبار من نظارت می کنم و شما عمل می کنید.
به مچ پای بیمار اشاره کردم که یعنی از اینجا قطع کنم ودکتر گفت: برو بالاتر...
بالای مچ را نشان دادم و دکتر گفت برو بالاتر... بالای زانو را نشان دادم و دکتر گفت برو بالاتر... تا اینکه وقتی به بالای ران رسیدم دکتر گفت که از اینجا ببر. عفونت از این جا بالاتر نرفته
لحن و عبارت " برو بالاتر " خاطره بسیار تلخی را در من زنده میكرد. خیلی تلخ.
دوران کودکی همزمان با اشغال ایران توسط متفقین در محله پامنار زندگی می کردیم. قحطی شده بود و گندم نایاب بود و نانوایی ها تعطیل. مردم ایران و تهران بشدت عذاب و گرسنگی می کشیدند که داستانش را همه میدانند. عده ای هم بودند که به هر قیمتی بود ارزاق شان را تهیه می کردند و عده ای از خدا بی خبر ھم بودند که با احتکار از گرسنگی مردم سودجویی
می کردند.
شبی پدرم دستم را گرفت تا در خانه همسایه مان که دلال بود و گندم و جو می فروخت برویم و کمی از او گندم یا جو بخریم تا از گرسنگی نمیریم. پدرم هر قیمتی که می گفت همسایه دلال ما با لحن خاصی می گفت: برو بالاتر... برو بالاتر..
بعد از به هوش آمدن پیرمرد برای دیدنش رفتم. چقدر آشنا بود. وقتی از حال و روزش پرسیدم گفت :
- بچه پامنار بودم. گندم و جو می فروختم.خیلی سال پیش. قبل از اینکه در شاه عبدالعظیم ساکن بشم...
دیگر تحمل بقیه صحبتهایش را نداشتم. خود را به حیاط بیمارستان رساندم. من باور داشتم که
از مکافات عمل غافل مشو
گندم از گندم بروید جو ز جو
اما به هیچ وجه انتظار نداشتم که چنین مکافاتی را به چشمم ببینم.
" دکترمرتضی عبدالوهابی "استاد آناتومی دانشگاه تهران
پس از مدت ها تعقیب و گریز مجرم و پلیس، سرانجام مجرم به سر کوچه اي رسید. مجرم پیش خود گفت: خدا کند بن بست نباشد. این را گفت و به سوي انتهاي کوچه شروع به دویدن کرد. پلیس نیز پیش خود گفت: خدا کند بن بست باشد. با این امید به دنبال مجرم دوید. در انتهاي کوچه، کوچه اي دیگر به سمت چپ گشوده بود. مجرم با همان امید «بن بست نبودن» و پلیس نیز با امید «بن بست بودن» هر دو به دویدن ادامه دادند. در سر پیچ نهم مجرم با همین امید باز شروع به دویدن کرد، اما وقتی به انتهاي کوچه رسید، با تعجب دید کوچه بن بست است. ناگزیر خود را براي تسلیم آماده کرد. ولی هرچه منتظر شد. خبري از پلیس نشد. زیرا پلیس در ابتداي پیچ نهم نومید شده و باز گشته بود. در هر کشاکش پیروزي نهایی از آن حریفی است که یک لحظه بیشتر مقاومت کند...
پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد...در راه با یک ماشین تصادف کرد و اسیب دید.عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین در مانگاه رساندند.پرستاران ابتدا زخم های پیرمرد را پانسمان کردند.سپس به او گفتند: ((باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جائی از بدنت اسیب ندیده)) پیرمرد غمگین شد،گفت عجله دارد و نیازی به عکس برداری نیست . پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.پیرمرد گفت:همسرم در خانه سالمندان است.هر روز صبح به انجا می روم و صبحانه را با او می خورم.نمی خواهم دیر شود!پرستاری به او گفت:خودمان به او خبر می دهیم.پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متاسفم،او الزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا نمی شناسد!! پرستار با حیرت گفت:وقتی نمیداند شما چه کسی هستید،چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته،به ارامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است
با سیدرضا بهاءالدینی ۱
این عارف کبیر بسیار معتدل و اهل انصاف بود.
روزی کسی از اهل کفر پیشش آمد و از بعضی علما بدگویی کرد.
وقتی میخواست برود آقا او را دعوت به ماندن کرد و گفت: «ناهار پیش ما بمان.»
آن شخص تعجب کرد و گفت: «من فکر میکردم الان حکم اعدامم را صادر میکنید! میفرمایید ناهار پیشتان بمانم؟!»
آقای بهاءالدینی جواب داد: «هممسلکان تو پیش ما دورویی میکنند، اما تو اهل صداقتی! از تو خوشم آمد. ناهار را پیشمان بمان.»
منبع: ویژهنامه همایش «با افلاکیان خاکنشین» در تجلیل از آیت الله بهاءالدینی - موسسه شمسالشموس -۱۳۸۱
❇️ حجت الاسلام قرائتی:
یكى از شهرداران به طور ناشناس به مغازه بقالى مراجعه كرده و به او گفته بود:
برادر! این جوى آب متعلّق به همه مردم است، شما كه زباله ها را در جوى آب مى ریزى، جوى مسدود و اسباب زحمت مردم مى شود.
مرد بقّال گفته بود: برو بابا، كى به كیه.
شهردار دستور داد شبانه مغازه او را بسته و پلمپ كنند.
فردا صبح بقّال به شهردارى مراجعه مى كند و مى گوید: من پروانه و جواز دارم، چرا مغازه مرا بسته اید؟
شهردار در جواب اعتراض او مى گوید: برو بابا، كى به كیه.
در یک شهربازی پسرکی سیاهپوست به مرد بادکنک فروشی نگاه می کرد که از قرار معلوم فروشنده مهربانی بود.
بادکنک فروش برای جلب توجه یک بادکنک قرمز را رها کرد تا در آسمان اوج بگیرد و بدینوسیله جمعیتی از مشتریان جوان را جذب خود کرد.
سپس بادکنک آبی و همینطور یک بادکنک زرد و بعد ازآن یک بادکنک سفید را رها کرد.
بادکنک ها سبکبال به آسمان رفتند و اوج گرفتند و ناپدید شدند.
پسرکی سیاهپوست هنوز به تماشا ایستاده بود و به یک بادکنک سیاه خیره شده بود.
تا این که پس از لحظاتی به بادکنک فروش نزدیک شد و با تردید پرسید:
ببخشید آقا! اگر بادکنک سیاه را هم رها می کردید آیا بالا می رفت ؟
مرد بادکنک فروش لبخندی به روی پسرک زد و با دندان نخی را که بادکنک سیاه را نگه داشته بود برید و بادکنک به طرف بالا اوج گرفت و پس از لحظاتی گفت :
" پسرم آن چیزی که سبب اوج گرفتن بادکنک می شود رنگ آن نیست بلکه چیزی است که در درون خود بادکنک قرار دارد"
دوست من ... چیزی که باعث رشد آدمها میشه رنگ و ظواهر نیست ...
رنگ ها ... تفاوت ها ... مهم نیستند ... مهم درون آدمه، چیزی که در درون آدم ها است تعیین کننده مرتبه و جایگاهشونه و هرچقدر ذهنیات ارزشمندتر باشه ، جایگاه والاتر و شایسته تری نصیب آدم ها میشه.
❈ در ضلع شرقی مسجد جامع بازار تهران،
دکان غذاخوری بود که بالای پیشخوان دکانش نوشته بود:
"نسیه و وجه دستی داده میشود،
به قدر قوه
حتی به جنابعالی"
به بهلول گفتن:
ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺁﻣﺪﺕ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﻣﯿﭽﺮﺧﻪ؟
ﮔﻔﺖ: ﺧﺪﺍ ﺭﻭ ﺷﮑﺮ، ﮐﻢ ﻭ ﺑﯿﺶ ﻣﯿﺴﺎﺯﯾﻢ.
ﺧﺪﺍ ﺧﻮﺩﺵ میرﺳﻮﻧﻪ.
ﮔﻔﺘﻢ : ﺣﺎﻻ ﻣﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﻏﺮﯾﺒﻪ ﺷﺪﯾﻢ ﻟﻮ ﻧﻤﯿﺪﯼ؟
ﮔﻔﺖ: ﻧﻪ ﯾﻪ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻗﻨﺎﻋﺖ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﻫﻢ کاﺭ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﯼ ﺟﻮﺭ ﺑﺸﻪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯿﺪﻡ، ﺧﺪﺍ ﺑﺰﺭﮔﻪ ﻧﻤﯿﺬﺍﺭﻩ ﺩﺳﺖ ﺧﺎﻟﯽ ﺑﻤﻮﻧﻢ.
ﮔﻔﺘﻢ: ﻧﻪ ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ.
ﮔﻔﺖ: ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﻢ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﯾﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﺣﻞ ﺷﺪﻩ، ﺧﺪﺍ ﺭﺯّﺍﻗﻪ، ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ.
ﮔﻔﺘﻢ: ﺍﯼ ﺑﺎﺑﺎ ﻣﺎ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ. ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ دﯾﮕﻪ.
ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﻓﮑﺮ ﮐﻦ ﯾﻪ ﺗﺎﺟﺮ ﺗﻮﯼ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻫﺴﺖ ﻫﺮ ﻣﺎﻩ ﯾﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﭘﻮﻝ ﺑﺮﺍﻡ ﻣﯿﺎﺭﻩ ﮐﻤﮏ ﺧﺮﺟﻢ ﺑﺎﺷﻪ.
ﮔﻔﺘﻢ: ﺁﻫﺎﻥ، ﻧﺎﻗﻼ ﺩﯾﺪﯼ ﮔﻔﺘﻢ. ﺣﺎﻻ ﺷﺪ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ. ﭼﺮﺍ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﻧﻤﯿﮕﯽ؟
ﮔﻔﺖ : ﺑﯽ ﺍﻧﺼﺎﻑ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﺧﺪﺍ ﻣﯿﺮﺳﻮنه ﺑﺎﻭﺭﻧﮑﺮﺩﯼ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﯾﻪ تاجر ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ ﺑﺎﻭﺭﮐﺮﺩﯼ.
ﯾﻌﻨﯽ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﻪ تاجر ﭘﯿﺶ ﺗﻮ ﺍﻋﺘﺒﺎﺭ ﻧﺪﺍﺭﻩ؟
ﻫﯽ ﺳﺠﺪﻩ ﻣﯿﮑﻨﯿم ﻭﻟﯽ ﻫﻨﻮﺯﺧﻮﺏ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ ﮐﻪ ﯾﮑﯽ ﺍﻭﻥ ﺑﺎﻻ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺣﻮﺍﺳﺶ ﺑﻪ ﻣﺎﺳﺖ.
تا اﯾﻦ ﺷﮏ ﺑﻪ ﯾﻘﯿﻦ ﻧﺮﺳﻪﻫﻤﻪ ﺧﺪﺍﺕ ﻣﯿﺸﻦ ﺍﻻ خدا.
#داستانهای_عرفانی_قدرت_روحی
در زمان امام صادق(علیه السلام) شخصى مدّعى بود كه قادر است از اشیایى كه دیگران پنهان كردهاند، خبر دهد. مردم برای سرگرمى و تفریح، از راههاى مختلف وى را امتحان كردند و او برخلاف انتظار حاضران، به خوبى از پس امتحانات برآمد. خبر به امام صادق(علیه السلام) رسید.
حضرت دست خود را مشت كردند و از او پرسیدند: در دست من چیست؟ او بعد از لحظاتى تأمل و تفكر، با حالت تحیّر به امام خیره شد. امام پرسید: چرا جواب نمىدهى؟ گفت: جواب را مىدانم؛ ولى در تعجبّم شما از كجا آن را آوردهاید! آن شخص ادامه داد: در تمام كره زمین، همه چیز مسیر طبیعى خود را مىپیماید؛ فقط در یک جزیره، مرغى دو عدد تخم گذاشته كه یكى از آنها مفقود شده؛ آنچه در دست توست، باید همان تخم باشد! حضرت او را تصدیق كردند. آنگاه از او پرسیدند: چگونه به اینجا رسیدى؟ جواب داد: «با مخالفت با هواى نفس؛ هر چه دلم خواست، خلافش را انجام دادم».
حضرت از او خواست که مسلمان شود. جواب داد: دوست ندارم. امام فرمود: «مگر قرار نبود با هواى نفست مخالفت كنى؟ تو طبق عهد خودت، الآن باید مسلمان شوى؛ چون دوست ندارى مسلمان شوى.» او كه هم به قدرت معنوى امام پى برد و هم در مقابل استدلال امام، پاسخى نداشت، مسلمان شد.
چندی نگذشت که قدرت روحى خود را از دست داد. به سراغ امام آمد و زبان به شكوه گشود: «قبلاً كه مسلمان نبودم این قدرت را داشتم و الآن كه خدا را پذیرفتم، قدرتم را از دست دادهام! این چه دینى است؟!» امام فرمود: تاكنون متحمّل زحمتى شده بودى و خداوند در همین عالم، مزد زحمت تو را مىداد و بعد از دریافت مزد، طلبى از خدا نداشتى؛ چون با خدا بیگانه بودى. هنری نیست که صبح تا شب از گاو و گوسفند گم شده مردم خبر دهی و بدین کار تعجّب آنها را برانگیزی. از حالا، آنچه را عمل مىكنى، خداوند براى جایى كه به آن نیازمندى، ذخیره مىكند و آنچه قبلاً داشتى، براى رسیدن به سعادت ابدى، سودى به تو نمىرساند.(مصباح یزدى، عرفان اسلامی، ص 241)
بانو حواست باشد ...
مرد تو سنگ بنای وجودش را با غرور گذاشته اند ،مبادا غرورش را زیر لگام لجاجتت له کنی ...
بانو حواست باشد ..
مرد تو پر است از حرفها و غصه های نگفته ..گوش شنوای حرفهایش باش ...
بانو حواست باشد ..
مرد تو اگر دلش تنهایی می طلبید هیچ گاه شانه های مردانه اش را به زیر بار هزاران تعهد خم نمیکرد تا آشیانی بسازد برایت با گرمای عشق ...تنهایش مگذار ..
بانو حواست باشد ..
مرد تو ..مرد توست ؛ سالاری است از جنس خودت ؛ آرامشی است از جنس آسمان ؛ تکیه گاهی است از جنس غیرت ...به اواعتمادکن
بانو حواست باشد مردانه به پای مردت بایست ...
#درخواست_از_ظالم
#امام_صادق_فرمود در زمان حضرت موسی (ع) پادشاه ستمگری بود تقاضای مرد مؤمنی را بوساطت شخص صالحی بر آورد. اتفاقاً در یک روز هم پادشاه و هم آنمرد صالح از دنیا رفتند. مردم سه روز بازارها را بسته جنازه شاه را با تجلیل و احترام بلند کردند مراسم تعزیه او را بر پا نمودند جنازه آن مرد صالح در همین سه روز میان خانه اش ماند تا اینکه حضرت موسی اطلاع یافت، عرض کرد خدایا آنمرد دشمن تو بود و این شخص دوست تو، جنازه دوستت سه روز در خانه ماند تا حیوانات صورت او را از بین بردند.
خطاب رسید موسی آن مرد از این ستمگر درخواستی کرد و او برآورد پاداش آن ستمکار را بواسطه برآوردن حاجت مؤمن دادم جزای این مؤمن را نیز برای تقاضای درخواست نمودن از ستمکار باین طریق دادم که حیوانات را بر او مسلط کردم.داستانها و پندها جلد 4
آفرین.
منم میخوام به ی بنده خدا بگم معلوم هست داری چیکار می کنی با خودت؟
هرچه کنی به خود کنی گر همه نیک و بد کنی!
شاید الان حسابی چشمهات رو تنگ کردی و با یه لبخند ملیح داری با پیروزیت حال می کنی اما فکرشو کردی که حقیقتا چی بدست آوردی؟
والا امروز من با دیروزم زیاد فرقی نمیکنه چون چندیدن بار این رو تجربش کردم اما برای صدمین بار به حرف های دیگران درباره ی خودم رسیدم!
من دیگه پوستم کلفت شده عین پوست کرگدن اما یه کم به خودت رحم کن!
یه جا رفتم سرکار، به جرم صداقت محض عذرم رو خواستن!
به جرم اینکه اصلا نتونستم داده سازی کنم 1 سال در درسم عقب افتادم!
خیلی دوستای واقعیم کمن چون دقیقا همونجوری که در پشت سرشون حرف میزنم در جلو روشون هم همونطوری ام !
به این موارد صداقتم باتو و بازهم سنگ رو یخ شدن رو اضافه کن.
دیشب دقیقا احساس کردم که می خواست بهم بگه از این توهم دست بردار! جدا گاهی فکر میکنم به یه روانشناس مراجعه کنم!
آخه آدم اینقدر ساده و خیالاتی نوبره به خدا.
ولی خداییش غیر از یکی دوبار که در دوران 13-14 سالگی، هیچوقت یادم نمیاد که آدم روانی یا متوهمی رو ببینم و برم سربه سرش بزارم! اصلا دلم قبول نمیکرد همچین چیزی رو، اما نمیدونم چرا تو از این کار خسته نمیشی!
به تجربه فهمیدم من آدم ساده و متوهمی هستم اما خداییش مگه هر کجا همچین آدمی دیدی باید واستی و فیلمش کنی؟
امروز سوار يه تاكسى شدم
صد متر جلو تر يه خانمى كنار خيابون ايستاده بود
راننده ى تاكسى بوق زد و خانم رو سوار كرد
چند ثانيه گذشت
راننده تاكسى : چقدر رنگِ رژتون قشنگه
خانم مسافر: ممنون
راننده تاكسى : لباتون رو برجسته كرده
خانم مسافر سايه بون جلوىِ صندلى راننده رو داد پايينُ لباشو رو به آينه غنچه كرد.
خانم مسافر: واقعاً؟؟!
راننده تاكسى خنديد با دستِ راست دستِ چپِ خانم مسافر رو گرفتُ نگاه كرد
راننده تاكسى : با رنگِ لاكتون سِت كردين؟! واقعاً كه با سليقه اين تبريك ميگم.
خانم مسافر:واى ممنونم..چه دقتى معلومه كه آدمِ خوش ذوقى هستين
تلفنِ همراه من زنگ خورد و اون دو نفر گرمِ حرف زدن بودن..
موقع پياده شدن راننده ى تاكسى كارتش رو داد به خانم مسافرُ گفت هرجا خواستى برى،اگه ماشين خواستى زنگ بزن به من..
خانم مسافر كارت رو گرفت يه چشمكِ ريزى هم زد و رفت..
اينُ تعريف نكردم كه بخوام بگم خانم مسافر مشكل اخلاقى داشت يا راننده تاكسى...
فقط ميخواستم بگم..
تويه اين چند دقيقه ممکنه کمتر کسی از ما به ذهنش رسيده باشه
كه راننده ى تاكسى هم يك خانم بود..
ما با تصوراتی كه تويه ذهنِ خودمونهِ قضاوت ميكنيم.
در یک سمینار رموز موفقیت، سخنران از حضار ﭘﺮﺳﯿﺪ: «ﺁﯾﺎ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻥ ﺭﺍﯾﺖ ﻫﺮﮔﺰ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺷﺪﻧﺪ؟»
حضار ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩﻧﺪ: «ﻧﻪ! ﻧﺸﺪﻧﺪ.»
سخنران: «ﺗﻮﻣﺎﺱ ﺍﺩﯾﺴﻮﻥ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺷﺪ؟»
حضار: «ﻧﻪ! ﻧﺸﺪ.»
سخنران: «ﮔﺮﺍﻫﺎﻡ ﺑﻞ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺷﺪ؟»
حضار: «ﻧﻪ! ﻧﺸﺪ.»
سخنران: «ﻻﻧﺲ ﺁﺭﻣﺴﺘﺮﺍﻧﮓ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺷﺪ؟»
حضار: «ﻧﻪ! ﻧﺸﺪ.»
سخنران: «ﻣﺎﺭﮎ ﺭﺍﺳﻞ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺷﺪ؟»
ﻣﺪﺗﯽ ﺳﮑﻮﺕ ﺩﺭ سمینار ﺣﺎﮐﻢ ﺷﺪ. ﺳﭙﺲ یکی از حاضران ﭘﺮﺳﯿﺪ: «ﻣﺎﺭﮎ ﺭﺍﺳﻞ ﺩﯾﮕﺮ ﮐﯿﺴﺖ؟ ﻣﺎ ﺗﺎ ﺍلاﻥ ﺍﺳﻢ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺸﻨﯿﺪﻩ ﺍﯾﻢ!»
سخنران ﮔﻔﺖ: «ﺣﻖ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﮐﻪ ﺍﺳﻤﺶ ﺭﺍ ﻧﺸﻨﯿﺪﻩ ﺍﯾﺪ، ﭼﻮﻥ ﺍﻭ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺷﺪ!»
ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺣﮑﯿﻢ ﮔﻮﯾﺪ:
رﻭﺯﯼ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﮐﺸﺘﺰﺍﺭﯼ ﺍﺯ ﮔﻨﺪﻡ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ بوﺩﻡ؛ ﺧﻮﺷﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﮔﻨﺪﻡ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺗﮑﺒﺮ ﺳﺮﺑﺮ ﺍﻓﺮﺍﺷﺘﻪ ﻭ ﺧﻮﺷﻪ ﻫﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺗﻮﺍﺿﻊ ﺳﺮﺑﻪ ﺯﯾﺮﺁﻭﺭﺩﻩ بوﺩﻧﺪ، ﻧﻈﺮﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺧﻮﺩ ﺟﻠﺐ ﻧﻤﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺁﻥ ﻫﺎ ﺭﺍ ﻟﻤﺲ ﻧﻤﻮﺩﻡ، ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺗﻌﺠﺐ ﻧﻤﻮﺩﻡ.
ﺧﻮﺷﻪ ﻫﺎﯼ ﺳﺮﺑﺮاﻓﺮﺍﺷﺘﻪ ﺭﺍﺧﺎﻟﯽ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﻪ ﻭ ﺧﻮﺷﻪ ﻫﺎﯼ ﺳﺮﺑﻪ ﺯﯾﺮﺭﺍ ﭘﺮﺍﺯ ﺩﺍﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﮔﻨﺪﻡ ﯾﺎﻓﺘﻢ. ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺘﻢ :
ﺩﺭﮐﺸﺘﺰﺍﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﯿﺰ ﭼﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭﻧﺪ ﺳﺮﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﻻ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﻧﺪ ﺍﻣﺎ ﺩﺭﺣﻘﯿﻘﺖ ﺧﺎﻟﯽ ﺍند
کرامات زينب كبري (س)
مردي مصري نقل مي كرد: روزي در حجره بودم، زني باوقار و با حجاب و متانت نزد من آمد و متاعي طلب كرد. سوال كردم: مادر! چرا پريشاني؟عرض كرد: اي جوان مصير! يك فرزند بيشتر ندارم، آن هم به مرض سل مبتلا شده و تمام پزشكان از درمان او عاجز مانده اند حالا آمده ام و آذوقه اي مهيا كنم و به وطن باز گردم.مردي مصري گفت: مي شود امشب را در منزل ما مهمان شوي، تا من هم طبيبي سراغ دارم و فرزند تو را نزد او مي برم، زن رفت و پسر را آورد و گفت: من هر چه طبيب بوده بردم. مرد مصري رفت در مقام حضرت زينب (س) در مصر، و طولي نكشيد برگشت و به زن گفت: آماده باش برويم.وقتي كه زن با فرزند خود به همراه مرد مصري وارد حرم حضرت زينب كبري (س) شدند، زن تعجب كرد و گفت: اين جا كه كسي نيست.چون اين زن مسلمان نبود و به اين چيزها عقيده نداشت، ولي مصري گفت: شما برو و استراحت كن.زن در گوشه حرم خوابش برد. اما مرد مصري وضو گرفت و جوان را به همراه يك روسري به حرم بسته و شروع به عبادت نماز و دعا و التماس كرد. ناگهان ديد مادر جوان كه خوابيده بود، بيدار شد و نزد جوان آمد و بي اختيار گريه كنان دنبال در ضريح مي گردد و جوانش بلند شد و با مادر مشغول زيارت ضريح و حرم مطهر بي بي شدند. مرد مصري مرتب سوال مي كرد كه چه شده؟زن جواب داد: خواب بودم، ديدم زن جواني وارد ضريح شد كه دستش را به پهلو گرفته بود. وقتي وارد شد، خانم مجلله اي كه در حرم بود، دست و پاهاي او را بوسيد و به بي بي فرمود: اي نور چشم من! اين جوان مسيحي را در خانه ات آورده اند، دست خالي بر مگردان.گفت: مادر! خدا را به جان شما قسم دادم تا حاجت اين را روا كند.يك وقت ديدم كه مادر وارد جايي شد كه همه در پيش پاي او برخاسته و حضرت فاطمه (س) فرمود: يا جدا، يا رسول الله! در خانه زينب آمده، و رسول خدا (ص) از خدا خواست تا جوان را شفا عنايت فرمايد
#احترام_به_اموال_مسلمین
♦️ﻣﺮﺩ ﻣﯿﻠﯿﺎﺭﺩﺭی ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯿﺶ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﺣﻀﺎﺭ ﮔﻔﺖ: «ﺍﺯ ﻣﯿاﻥ ﺷﻤﺎ ﺧﺎﻧﻣﻬﺎ ﻭ ﺁﻗﺎﯾﻮﻥ، ﮐﺴﯽ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ ﺟﺎﯼ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﻪ، ﯾﻪ ﺁﺩﻡ ﭘﻮﻟﺪﺍﺭ ﻭ ﻣﻮﻓﻖ؟»
ﻫﻤﻪ ﺩﺳﺖ ﺑﻠﻨﺪ ﮐﺮﺩﻧﺪ! ﻣﺮﺩ ﻣﯿﻠﯿﺎﺭﺩﺭ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ حرفهایش را ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ: «ﺑﺎ ﺳﻪ ﺗﺎ ﺍﺯ ﺭﻓﯿﻘﻬﺎﯼ ﺩﻭﺭﻩ ﺗﺤﺼﯿﻞ، ﯾﻪ ﺷﺮﮐﺖ ﭘﺸﺘﯿﺒﺎﻧﯽ ﺭﺍﻩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﯿم و ﺍﻓﺘﺎﺩﯾﻢ ﺗﻮﯼ ﮐﺎﺭ. ﺍﻣﺎ ﻫﻨﻮﺯ ﯾﻪ ﺳﺎﻝ ﻧﺸﺪﻩ، ﻃﻌﻢ ﻭﺭﺷﮑﺴﺘﮕﯽ ﭘﻨﺠﺎﻩ ﻣﯿﻠﯿﻮﻧﯽ ﺭﻭ ﭼﺸﯿﺪﯾﻢ! ﺭﻓﯿﻖ ﺍﻭﻟﻢ ﺍﺯ ﺗﯿﻢ ﺟﺪﺍ ﺷﺪ ﻭ ﺭﻓﺖ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺩﺭﺳﺶ! ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﺑﺎ ﺍﻭﻥ ﺩﻭ ﺗﺎ ﺭﻓﯿﻖ، ﺑﻪ راهمون ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩﻡ. این بار ﯾﻪ ﺍﯾﺪﻩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﺮﺣﻠﻪ ﺗﻮﻟﯿﺪ ﺭﺳﻮﻧﺪﯾﻢ، ﺍﻣﺎ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﺗﻘﺎﺿﺎ ﺟﻮﺍﺏ ﻧﺪﺍﺩ ﻭ ﻭﺭﺷﮑﺴﺖ ﺷﺪﯾﻢ! ﺍﯾﻦ ﺩﻓﻌﻪ ﺩﻭﯾﺴﺖ ﻣﯿﻠﯿﻮﻥ! ﺭﻓﯿﻖ ﺩﻭﻡ ﻫﻢ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺟﺪﺍ ﺷﺪ ﻭ ﺭﻓﺖ ﭘﯽ ﮐﺎﺭﺵ! ﻣﻦ موندم ﻭ ﺭﻓﯿﻖ ﺳﻮﻡ. ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﺑﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺭﻓﯿﻖ ﺳﻮﻡ، ﺷﺮﮐﺖ ﺟﺪﯾﺪ ﺣﻤﻞ ﻭ ﻧﻘﻞ ﺭﺍﻩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﯿﻢ، ﺍﻣﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﺬﺷﺖ ﮐﻪ ﺷﮑﺴﺖ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ. ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺣﺠﻢ ﺿﺮﺭﻫﺎﯼ ﻣﺎ ﺑﻪ ﻧﯿﻢ ﻣﯿﻠﯿﺎﺭﺩ ﺭﺳﯿﺪ! ﺭﻓﯿﻖ ﺳﻮﻡ ﻣﺴﺘﺎﺻﻞ ﺷﺪ ﻭ ﺭﻓﺖ ﭘﯽ یه ﺷﻐﻞ کارمندی! ﺗﻮﯼ ﺍﯾﻦ ﮔﯿﺮ ﻭ ﺩﺍﺭ، ﺑﺎ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺗﺠﺎﺭﺕ ﺟﺪﯾﺪﯼ ﺭﻭ ﺭﺍﻩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﯿﻢ ﻭ ﮐﺎﺭﻣﻮﻥ ﺗﺎ ﺻﺎﺩﺭﺍﺕ ﮐﺎﻻ ﻫﻢ ﺭﺷﺪ ﮐﺮﺩ. ﺍﻭﺿﺎﻉ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺳﻮﺩﺩﻫﯽ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﺍﻣﺎ ﯾﻬﻮ ﺗﻮﯼ ﯾﻪ ﺗﺼﺎﺩﻑ ﻟﻌﻨﺘﯽ، همسرم را ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻡ! ﻫﻤﻪ ﭼﯽ ﺑﻬﻢ ﺭﯾﺨﺖ ﻭ ﺗﻌﺎﺩﻝ مالی رو ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻡ! ﺷﺮﮐﺖ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﺗﻮﯼ ﭼﺎﻟﻪ ﻭﺭﺷﮑﺴﺘﮕﯽ ﺑﺎ ﺩﻭ ﻣﯿﻠﯿﺎﺭﺩ ﺑﺪﻫﯽ! ﺷﮑﺴﺖ ﭘﺸﺖ ﺷﮑﺴﺖ! ﻣﺪﺗﯽ ﺑﻌﺪ ﭘﺴﺮ ﮐﻮﭼﯿﮑﻢ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺗﻮﻣﻮﺭ ﻣﻐﺰﯼ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ. ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ ﺑﻌﺪ، یه ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺩﻭﻡ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻃﻼﻕ فوری ﻣﻨﺠﺮ ﺷﺪ! ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺩﺭ ﻣﺮﺯ ﭘﻨﺠﺎﻩ ﻭ ﻫﻔﺖ ﺳﺎﻟﮕﯽ، ﺑﺎ ﭘﺴﺮ ﺑﺰﺭﮔﻢ ﺷﺮﮐﺖ ﺟﺪﯾﺪﯼ ﺯﺩﯾﻢ ﺑﺎ ﻣﺤﺼﻮﻝ ﺟﺪﯾﺪ. ﺍﻭﻟﺶ ﺗﻘﺎﺿﺎ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﺑﺎ ﻭﺍﺭﺩﺍﺕ ﺑﯽ ﺭﻭﯾﻪ ﻧﻤﻮﻧﻪ ﺟﻨﺲ ﻣﺎ، ﻣﺤﺼﻮﻟﻤﻮﻥ ﺍﻓﺖ ﻓﺮﻭﺵ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺎﺯ ﻭﺭﺷﮑﺴﺖ ﺷﺪﯾﻢ. ﻫﻔﺖ ﺳﺎﻝ ﺣﺒﺲ ﺭﻭ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺩﺭﮔﯿﺮﯼ ﺑﺎ ﻃﻠﺒﮑﺎﺭﻫﺎﯼ ﺩﻭﻟﺘﯽ ﻭ ﺧﺼﻮﺻﯽ ﮔﺬﺭﻭﻧﺪﻡ ﻭ ﺍﻣﻮﺍﻟﻤﻮﻥ ﻫﻤﺶ ﻣﺼﺎﺩﺭﻩ ﺷﺪ! ﺷﮑﺴﺘﻬﺎ ﺑﺎﻫﺎﻡ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﻣﻨﻢ ﻫﻨﻮﺯ ﺑﻮﺩﻡ! ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺭﻫﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﺣﺒﺲ، ﺑﺎﺯ ﮐﺎﺭ ﺟﺪﯾﺪﯼ ﺭﻭ ﺍﺳﺘﺎﺭﺕ ﺯﺩﯾﻢ ﻭ این بار ﻣﻮﻓﻖ ﺷﺪﯾﻢ. ﺷﺮﮐﺘﻤﻮﻥ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﺗﻮﯼ ﺩﺭﺁﻣﺪ ﻭ ﻭﺿﻌﻤﻮﻥ ﺧﻮﺏ ﺷﺪ. ﻣﻦ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﻭ ﺑﺎ ﯾﻪ ﺭﺷﺪ ﻋﺎﻟﯽ، ﺍﺯ ﭼﺎﻟﻪ ﺑﺪﻫﯽ ﻫﺎ ﺩﺭﺍﻭﻣﺪﻡ. ﺍﻻﻥ ﺷﺮﮐﺖ ﻣﻦ ﺩﻩ ﺷﺮﮐﺖ ﻭﺍﺑﺴﺘﻪ ﺩﺍﺭﻩ ﻭ ﺷﺪﻩ ﯾﻪ ﻫﻠﺪﯾﻨﮓ ﺑﺰﺭﮒ، ﺍﻭﻧﻢ ﺑﺎ ﺩﻩ ﻫﺰﺍﺭﭘﺮﺳﻨﻞ. ﻣﺮﺩ ﻣﯿﻠﯿﺎﺭﺩﺭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻗﺴﻤﺖ ﺍﺯ ﺣﺮﻓﻬﺎیش، ﺍﺯ ﺣﻀﺎﺭ ﭘﺮﺳﯿﺪ: «ﻫﻤﻮﻧﻄﻮﺭ ﮐﻪ ﺷﻨﯿﺪﯾﺪ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺣﻠﻪ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ، ﺗﺎﻭﺍﻥ ﺩﺍﺩﻡ. ﻋﺬﺍﺏ ﮐﺸﯿﺪﻡ. ﺁﯾﺎ ﮐﺴﯽ ﺣﺎﺿﺮ ﻫﺴﺖ ﺑﺎﺯﻡ ﻣﺴﯿﺮ ﻣﻨﻮ ﻃﯽ ﮐﻨﻪ؟ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺩﺳﺘﺸﻮ ﺑﻠﻨﺪ ﻧﮑﺮﺩ! ﻣﺮﺩ ﻣﯿﻠﯿﺎﺭﺩﺭ ﺧﻨﺪﻩ ﺑﻠﻨﺪﯼ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺳﭙﺲ ﺑﺎ ﮔﻔﺘﻦ ﯾﻪ ﺟﻤﻠﻪ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﺗﺮﯾﺒﻮﻥ ﺍﻭﻣﺪ ﭘﺎﺋﯿﻦ: «ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎﺗﻮﻥ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﺍﻻﻥ ﺟﺎﯼ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﯿﺪ ﺍﻣﺎ ﺣﺎﺿﺮ ﺑﻪ ﻃﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﻣﺴﯿﺮ ﺳﺨﺘﯽ ﻧﯿﺴﺘﯿﺪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻃﯽ ﮐﺮﺩﻡ.»