داستانهای اخلاقی شگفت

تب‌های اولیه

1874 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال

"مسافرین گرامی پرواز شماره 395 به مقصد جده، هرچه سریعتر به هواپیما سوار شوند. هواپیما آماده حرکت می باشد."

برای آخرین بار هم اعلام کرد؛ اما مگر می توانست سوار شود؟

وقت نماز بود... عمره مهمتر بود یا نماز اول وقت؟!!

بالاخره تصمیم گرفت.

بی خیال بلیط و تمام زحمت هائی که کشیده بود شد؛ و به طرف نمازخانه رفت...

بعد از نماز برای گرفتن بلیط برگشت به شهرش، به سالن فرودگاه برگشت که شنید:

"مسافرین محترم، با عرض پوزش از تاخیر در پرواز شماره 395، نقص فنی برطرف شده؛ لطفا مسافرین هرچه سریعتر به هواپیما سوار شوند."

لبخندزنان خدا را شکر کرد و سوار هواپیما شد.

چند سال بعد در محرابِ نماز به شهادت رسید...

آیت الله دستغیب را می گویم... دومین شهید محراب!

دو رکعت قصه، رسول نقی ئی، ص95

#گریه-های_امام_حسن

دو ادّعا حاج اقا رحیم ارباب

((جناب حاج آقاى ناجى در اصفهان )) فرمودند:

مرحوم ((آیه الله ارباب )) دو سه سال آخرعمرش نابینا شد،ایشان مدارج علمیش خیلى بالابود ومتون را از حفظ بود.
یک روز از ایشان پرسیدند که آقا شما پس ازاین همه عمر آیا ادعایى هم دارید یانه ؟

این مرد بزرگوار فرموده بودند: من در مسائل علمى ادعایى ندارم ، ولى در مسائل شخصى خودم فقط دو ادعا دارم .

یکى اینکه به عمرم غیبت نشنیدم و غیبت هم نگفتم .

دوم : درطول عمرم چشمم به نامحرم نیفتاد و کسى را هم ندیدم .

از ایشان گفته بودند که ایشان فرموده بودند:

برادرم باهمسرش چهل سال منزل ما بودند، در این چهل سال یک بار همسربرادرم را هم ندیدم .

داستانهایی از مردان خدا//قاسم میر خلف زاده

توبه از عبادات

زمانی به یکی از اساتیدمان اصرار کردیم که به ما توصیه ای کند، فرمودند:

از امروز قول بدهید از عبادات خود توبه کنید، نمازهایتان از روی عادت نباشد، برای حور و غلمان نباشد، بلکه بخاطر ترس از جهنم هم نباشد، عمل باید احسن باشد که لیبلوکم ایکم أحسن عملا

گناه را مراتب است از گناه پیش پا افتاده چون سرقت و کذب و قمار و نحوها، تا پله پله انسان به جایی می رسد که عبادتش را گناه می بیند و بعد خودش را که وجودک ذنب لایقاس به ذنب
سعدی گوید:

عابدان از گناه توبه کنند عارفان از عبادت استغفار

جمع پراکنده//محسن برزگر

#علامه_حسن_زاده_املی

✨ از شیخ انصاری پرسیدند:

چگونه می شود

یک ساعت فکر کردن،

برتر از هفتاد سال عبادت باشد؟

فرمودند:فکری مانند،

فکر جناب حر، در روز عاشورا!

حضرت آیت الله بهجت ره:

امامان در هرجا حاضر و ناظرند. هرگاه انسان به یکی از آنها متوجه شود، مانند آن است که به همه متوجه شده و همه را زیارت و دیدار کرده است.
ائمه اطهار سلام الله علیهم اجمعین و حتی سایر اولیای خدا مقید و محدود به زمان و مکان نیستند و می توانند در یک لحظه در هر مکانی باشند.

در بنی اسرائیل زاهدی از شهر بیرون شد. در غاری نشست. که توکل می کنم تا روزیِ من برسد. یک هفته برآمد و هیچ رِفْقی (گشایشی) پدید نیامد و به هلاک نزدیک گشت. وحی آمد به پیغامبر روزگار که آن زاهد را گوی: به عزت من که تابه شهر نشوی و در میان مردم نروی تو را روزی ندهم. پس به فرمان حق به شهر باز آمد و رِفْق ها آغاز کرد. از هر جانبی هر کسی تقرّبی می کرد و چیزی می آورد. در دل وی افتاد که این چه حالت است؟ وحی آمد به پیامبری که در آن روزگار بود که او را بگوی: تو خواستی که به زهد خویش حکمت ما باطل کنی، ندانستی که من روزی بنده ی خویش که از دست دیگران دهم. تو بندگی کن [و کار می کن] و کار خدایی و روزی گماری به ما باز گذار.

داستان هایی از تفسیرِ کشف الاسرار

☄☄مرحوم قاضی (ره). ایشان به قاسم که لات محله شان بود گفت: «قاسم، مگر محبت من را نداری، پس امشب بلند شو و قبل از نماز صبح، نماز شب بخوان و بخواب». اگر ما می بودیم اول می گفتیم، نمازهای واجب را بخواند، ببینید مرحوم قاضی کجا را دیده است.

احترام به سیّده(حاج آقا رحیم ارباب)

جناب آقاى ((حجه الاسلام والمسلمین سید محمود بهشتى اصفهانى )) فرمودند: یکى از رفقا ((جناب آقاى سجادى )) که در خیابان شیخ بهایى قنادى دارند. یک شب براى من تعریف کردند:

ما جهت طلاق دادن یک ((خانم علویه )) که شوهرش دیوانه شده بود محضر مقدس ((حاج آقا رحیم ارباب )) رضوان اللّه تعالى علیه رفتیم ، هوا خیلى سرد بود و به آن علویه گفتیم که شما درِ خانه بایستید تا ما برویم ببینیم آقا نظرشان چیست ؟

وقتى قضیه را خدمت آقاى ارباب عرض کردیم . ایشان فرمودند: من براى این کار معذورم و ما را راهنمایى کردند که خدمت ((آیه اللّه شمس آبادى )) رضوان اللّه تعالى علیه برویم .

وقتى که خواستیم مرخص شویم ، ایشان فرمودند: حالا آن علویه کجاست ؟ گفتیم : آقا! خانم جلوى در ایستاده .
تا این را گفتیم ایشان دستهایشان را بلند کردند و گفتند:
خدایا از جانب من از ((حضرت زهرا)) سلام الله علیها عذر خواهى کن که ما در اتاق گرم کنار بخارى نشستیم و یک علویه این مدت در سرما زیر برف ایستاد.

مرحوم ارباب این جمله را سه بار فرمودند و از خدا خواست تا از ((حضرت زهرا)) سلام الله علیها حلالیت بگیرد.

داستانهایی از مردان خدا//قاسم میر خلف زاده

آورده اند که عیسى علیه السلام با مادر در کوه بودند و روزه مى داشتند و از گیاه کوه افطار مى کردند. عیسى علیه السلام شبى در طلب گیاه رفت . مریم براى نماز برخاست . ملک الموت بر وى سلام کرد. گفت : تو کیستى که در این شب تاریک بر من سلام مى کنى (که دلم از تو ترسید؟) گفت : ملک الموتم . گفت : به چه کار آمده اى ؟ گفت : به قبض روح تو.

گفت : چندانم مهلت ده که پسرم عیسى علیه السلام باز آید. (گفت : مهلت نیست .

گفت : چندان مهلت ده که ماه بر آید تا خود را دیگر باره به روشناى ماه ببینم .) گفت : مهلت نیست . روح وى را قبض کرد. عیسى باز آمد. مادر را دید افتاده . پنداشت که خفته است . بر بالین او بنشست تا وقت افطار بگذشت . آواز داد که اى مادر برخیز تا روزه بگشاییم .

از بالاى سر خود آوازى شنید که اى عیسى ! با مرده سخن مى گویى ؟ خدایت مزد دهاد به مرگ مادر. عیسى علیه السلام به کار وى قیام کرد. چون وى را دفن کرد بر سر خاک مادر بنشست و مى گریست . از بالاى سر خود آوازى شنید. نگاه کرد، مادر را دید در بهشت (در) کوشکى از یاقوت سرخ بر تختى از زمرد سبز.

گفت : اى مادر سخت اندوهگینم از نادیدن تو گفت : اى فرزند! مونس خود خداى را دان تا هرگز غمناک نگردى .

گفت : اى مادر! روزه ناگشاده از دنیا برون شدى . گفت : خداى تعالى مرا روزه گشادنى (اى ) فرستاد که بر خاطر هیچ آدمى نگذرد. گفت : اى مادر! هیچ آرزویى دارى . گفت : آرى . آرزوى من آن است که دیگر بار به دنیا آیم تا یک روز روزه دارم و یک شب نماز بپاى دارم .

اى پسر! اکنون که مى توانى و زمام اختیار در دست تو است ، عمل کن پیش از آنکه به چنگال مرگ گرفتار شوى

داستان عارفان//کاظم مقدم

آیت الله حسنعلی اصفهانی(نخودکی)

ایشان فرمودند:
یکى از علماء بزرگ مى فرمودند: ((به شیخ حسنعلى نخودکى )) رحمه اللّه علیه گفتم که مى خواهم شاگرد شما بشوم مرا قبول کنید.

فرمود: تو به درد ما نمى خورى . کار ما اینستکه همه اش بزنى توى سر نفس ‍ خبیثت و این هم از تو بر نمى آید.
گفتم : چرا آقا بر مى آید، من اصرار کردم ، فرمودند: خُب از همین جا تا دم حرم با هم مى آئیم این یک کیلومتر راه تو شاگرد و من استاد.

گفتم : چشم . چند قدم که رد شدیم دیدم یک تکه نان افتاده گوشه زمین ، کنار جوى آب .

شیخ فرمود: برو اون تکه نان را بردار. بیاور، ما هم شروع کردیم توى دلمان به شیخ نِق زدن ، آخه اول مى گویند این حدیث را بگو. این ذکر را بگو. انبساط روح پیدا کنى . این چه جور شاگردى است . به من مى گوید برو آن تکه نان را بردار بیاور.

دور و بَرَم را نگاه کردم ، دیدم دو تا طلبه دارند مى آیند، گفتم حالا اینها با خودشان نگویند این فقیر است . باز با خودم گفتم : حالا حمل به صحت مى کنند، مى گویند نان را براى ثوابش خم شد برداشت .

خلاصه هر طورى بود تکه نان را برداشتم ، دوباره قدرى جلوتر رفتم دیدم یک خیار افتاده روى زمین ، نصفش را خورده بودند و نصفش دم جوى آب بود.

حاج شیخ فرمود: برو اون خیار را هم بیاور، چون تر و خاکى هم شده بود، اطرافم را نگاه کردم ، دیدم همان دو طلبه هستند که دارند مى آیند.

گفتم : حالا آنها نون را مى گویند براى خدا بوده ، خیار را چه مى گویند، حیثیت و آبروى ما را این شیخ اول کار بُرد، خلاصه خم شدم و برداشتم ، توى دلم شروع کردم به شیخ نِق زدن ، آخه تو چه استادى هستى ، نون را بیاور و خیار را بیاور.

آشیخ فرمودند: که ما این خیار را مى شوییم و نان را تمیز مى کنیم ناهار ظهر ما همین نان و خیار است .
خلاصه با این عمل نفس ما را از بین برد.

حکایت جالب علامه حلی از دیدار امام زمان (ع )

نقل مى کنند: بعضى از علماى متعصّب ، کتابى در ردّ مذهب جعفرى نوشته بود و آن را براى مردم مى خواند و مردم را نسبت به مذهب تشیّع ، گمراه و بدبین مى نمود.
علاّمه حلّى تصمیم گرفت به هر نحو ممکن ، آن کتاب را از وى به عنوان امانت بگیرد و پس از اطّلاع از مطالب آن ، رد آن را بنویسد ولى آن دانشمند سنّى ، آن کتاب را به هیچ کس نمى داد.

علاّمه حلّى ، مدّتى به عنوان شاگرد، به کلاس درس او رفت و ارتباط خود را با او گرم کرد و پس از ایّامى ، از او تقاضا کرد که مدّتى آن کتاب را به عنوان امانت به وى بدهد. سرانجام او گفت من نذر کردم که این کتاب را بیش از یک شب به احدى ندهم )).

علاّمه فرصت را از دست نداد، به عنوان یک شب ، آن کتاب را از او گرفت و به خانه اش ‍ آورد و تصمیم گرفت از روى آن کتاب تا آنجا که امکان دارد، رونوشت بردارد مشغول نوشتن آن کتاب شد تا نصف شب فرا رسید ناگهان شخصى در لباس مردم حجاز، در همان نصف شب (به عنوان مهمان ) بر علاّمه وارد شد و پس از احوالپرسى ، به علاّمه گفت : نوشتن این کتاب را به من واگذار و تو خسته اى استراحت کن .

علاّمه قبول کرد و کتاب را در اختیار او گذاشت و به بستر رفت و خوابید، پس از آنکه از خواب بیدار شد دید کسى در خانه نیست و آن کتاب (با اینکه قطور بود) به طور معجزه آسایى ، تا آخر نوشته شده است و در پایان آن ، نام مقدّس امام زمان حضرت مهدى (علیه السلام ) امضا شده است ، فهمید که آن شخص امام زمان (علیه السلام ) بوده و علاّمه را در این کار کمک نموده است .

بعضى در مورد این حکایت گفته انداین کتاب ، بسیار ضخیم بود که رونویسى از آن ، یک سال یا بیشتر طول مى کشید، علاّمه در آن یک شب ، چند صفحه از آن را نوشت و خسته شد، ناگهان مردى به قیافه مردم حجاز بر او وارد شد و سلام کرد و نشست و به علاّمه گفت : تو خط کشى کن و نوشتن را به من واگذار، علاّمه قبول کرد و به خط کشى مشغول شد و او مى نوشت ، اما بقدرى سریع مى نوشت که علاّمه در خط کشى صفحات به او نمى رسید، هنگامى که صداى خروس در سحر آن شب بلند شد، علاّمه دید همه کتاب تا آخر نوشته شده است )).

بهجه الامال ، ج ۳، ص ۲۳۲

مقدمه نگاهی بر زندگی دوازده امام (ع)//نابغه و فقیه بزرگ ، علامه حلّی

افتخار غلامی

از امام جواد علیه السلام نقل شده ، امام صادق علیه السلام دراى اسبى بود هر وقت به مسجد مى رفت بر آن سوار مى شد، غلامى داشت ، آن اسب را کنار مسجد نگه مى داشت ، روزى مردى خراسانى نزد غلام رفت و گفت : این اسب از کیست از آن حضرت است ، آن مرد به غلام گفت : ممکن است با من بدهى ، من ثروت بسیار در خراسان از ده مملوک شوم و تو آزاد.

غلام گفت : باید از مولاى خود اجازه بگیرم ، چون امام از مسجد بیرون آمد و برحسب معمول سوار بر اسب شد و غلام در خدمت آنحضرت به منزل آمدند، غلام اسب را در بهار بند بست و به حضور امام شرفیاب شد، و عرض کرد: من مدتها در خدمت شمایم و از نوکرى مضایقه اى ندارم ، حال اگر اقبالى به من روى داد شما درباره آن مضایقه اى مى فرمائید؟!

آنحضرت فرمود: نه تنها مضایقه اى نمى کنم ، بلکه کمک هم مى کنم ، عرض کرد: مردى خراسانى آمده و چنین مى گوید (جریانرا گفت گفت )
حضرت فرمود: اختیار با خود تو است ، آزادى ، اگر میل دارى برو.

غلام عرض کرد: منظورم مشورت با شما است .صلاح من در چیست ؟

امام فرمود: نظر به اینکه مدت طولانى اینجا هستى و انس و محبت بین ما پیدا شده ، لازم مى دانم ترا نصیحت کنم ، این مرد که راضى است آزادى خود را تبدیل به بندگى کند، و از آن همه مال و ثروت خود بگذرد، و از شهر و وطن قطع علاقه کند و قبول خدمت کرده و غلام شود، دیوانه نیست ، مردى است شریف و بزرگوار و با ایمان ، چون روز قیامت شود، پیامبر اکرم صلى الله علیه وآله بنور لطف خدا و عنایت حق تعالى مى پیوندد، و على علیه السلام و همچنین حضرت صدیقه طاهره و پیشوایان دین امامان معصوم همه باهمند و جدائى از همدیگر ندارند و پیروان و خدمتگزاران ما نیز با ما هستند، و در مقامى که در دنیا داشته اند، در عالم آخرت محفوظ است ، و همان ارتباط برقرار است ، غلام تاءملى کرد و گفت : یابن رسول الله نمى روم و به هیچ قیمت این مقام را از دست نمى دهم .

داستانها و پندها، جلد ۳، ص ۶۰٫

داستانها و حکایتهای مسجد//غلامرضا نیشابوری

❤️ ارتباط عاشقانه علامه قاضی با حضرت قاضی الحاجات:

آیت‌الله حاج سید مصطفی خوانساری نقل می کند: ماه مبارک رمضان بود حضرت آیت‌الله بروجردی فرمودند: در این ماه وجوهات نرسیده است، لذا بنا دارم به آقای خلخالی در نجف بنویسم که شهریه و نان حوزه نجف را ندهند تا شهریه طلاب حوزه علمیه قم پرداخت گردد، اگر وجوهات رسید خواهم پرداخت. عرض کردم: من دیده‌ام که برخی از بزرگان و علما هنگامی‌که پول نداشتند به وکلای خود سفارش می‌کردند و پول از جای دیگر تهیه می‌کردند (قرض می‌کردند) شهریه را می‌دادند، پس از آنکه پول به دستشان می‌رسید قرضشان را ادا می‌کردند، شما نیز همین کار را بکنید. ایشان فرمود: من تاکنون به غیر از خداوند متعال به احدی اظهار حاجت نکرده‌ام و این کار را نمی‌کنم. دو روز گذشت، شب بود و من در بیرونی بودم ساعت یازده شب شخصی وارد شد و گفت: ده دقیقه با آقا کار دارم، توسط خادم پیغام دادم و آقا این شخص را به حضور پذیرفتند طولی نکشید آن شخص رفت، صبح که خدمت آقا رسیدم فرمودند: تا سه ماه شهریه نجف و قم و سایر شهرهای ایران را داریم.

با اقتباس و ویراست از کتاب مردان علم در میدان عمل

مکاشفه‏ اى راجع به محیى الدّین‏
حکایت حکیم جلوه

مرحوم حضرت علّامه قدّس سرّه در آثار خود مطالبى را از بزرگان و حضرت آیه الله انصارى نقل مى‏ کنند که راجع به خود آن بزرگواران نیست و فقط نقل است که در آثار مطبوع ایشان فراوان و قابل مراجعه است، و در این جا یک نمونه از «جُنگ خطّى شماره ۱۰» نقل مى ‏کنیم:

«… حضرت آقا روحى فداه (آیه الله حاج شیخ محمّد جواد انصارى همدانى رضوان الله تعالى علیه) فرمودند: بسیارى از بزرگان سابق که از کلمات‏ آنان استفاده مى‏شود که سنّى مذهب بوده‏اند، آنها این معنى را تقیّهً ابراز مى ‏نمودند و الّا آنها شیعه بوده‏اند. ابن فارض در آخر قصائدش تعریف از أبا بکر میکند و علّت آن را پیرمردى قرار میدهد، و تعریف از عمر میکند و علّت آن را کشف قرار میدهد، لکن چون تعریف از أمیر المؤمنین علیه السّلام میکند علّت آن را وصىّ بودن آن حضرت قرار میدهد. و درست بواسطه این تعریف، تخریب خلفاى سابق را میکند.

یکى از شاگردان مرحوم جلوه‏[۱] استاد یگانه حکمت براى من نقل نمود که مرحوم جلوه هر روز صبح که بر منبر میرفت مقدارى به محیى الدّین عربى بد مى‏ گفت و به او دشنام داده لعن میکرد. و این عادت همیشگى مرحوم جلوه بود؛ زیرا مى‏گفت که محیى الدّین سنّى مذهب است.

یک روز که مرحوم جلوه براى تدریس به منبر صعود نمود در اوّل صحبتش فرمود که: مرحوم محیى الدّین شیعه بوده و سنّى مذهب نبوده. و مقدارى از منقبت و مدح او بیان نمود. ما همه شاگردان تعجّب نمودیم که چگونه استاد هر روز زبان دشنام به محیى الدّین گشوده و امروز بر عکس مدح و منقبت او را مى‏نماید. در این حال مرحوم جلوه فرمود: دیشب در خواب دیدم باغهاى بسیارى مملوّ از گل و ریاحین و درختهاى بسیار لطیف؛ گفتند: اینجا بهشت است و از منازل محیى الدّین است. بسیار تعجّب نمودم که چگونه جاى‏ محیى الدّین سنّى مذهب در این باغهاست.

ناگاه روانه شدم تا به قصرى بلند پایه که مرصّع به جواهرات بود بالا رفتم. در آنجا جماعتى از بزرگان و سادات حضور داشتند، و این قصر متعلّق به محیى الدّین بود، و من گویا از پشت حجابى تماشاى این منظره را مى‏نمودم. من در آن مجلس دم درب نشسته و سر خود را پائین انداخته بودم و از روى محیى الدّین شرمنده بودم که چنین بدگوئى‏هائى درباره او نموده ‏ام.

محیى الدّین گفت: چرا دم درب نشسته و سر خود را پائین انداخته ‏اى؟

گفتم: از شما شرمنده هستم.

گفت: اى میرزاى جلوه تماشا کن. چون نگریستم از دریچه اطاق در میان باغ انواع و اقسام حیوانات سبع و درنده دیدم.

گفت: اى سیّد جلوه! اگر در میان آنها بودى چه میکردى؟ عرض کردم: خود را حفظ مى‏نمودم.

فرمود: من در دنیا در میان چنین حیواناتى گرفتار بودم و مطالب من که از آنها سنّى بودن من ظاهر است براى حفظ خون خود تقیّهً نگاشته‏ام.[۲]»[۳]
______________________________________________

[۱] ( ۱) مرحوم جلوه در سال ۱۲۳۸ هجرى قمرى در احمدآباد هند به دنیا آمد، و از محضر اساتیدى چون میرزا حسین حکیم بهره برد، و پس از پایان تحصیلات در اصفهان در سال ۱۲۷۳ به طهران آمد و پس از ۴۱ سال تدریس و تربیت شاگردان در سال ۱۳۱۴ هجرى قمرى از دنیا رفت و در شهر رى در جوار مرحوم ابن بابویه به خاک سپرده شد. از ایشان کتبى همچون« رسالهٌ فى الکلّىّ و أقسامه» و« إثبات الحرکه الجوهریّه» و حواشى بر« أسفار» بجا مانده است.(« الکنى و الألقاب» ج ۱، ص ۴۹ و« مرآه الکتب» تبریزى، ص ۱۸۶)

[۲] ( ۱)«: جُنگ خطّى ۱۰» ص ۴۷؛ بحث مفصّل راجع به شخصیّت محیى الدّین بن عربى در کتاب شریف« روح مجرّد» بخش ششمین آمده است

[۳] علامه سید محمد حسین تهرانى، آیت نور، ۱جلد، انتشارات علامه طباطبایى – مشهد، چاپ: اول، ۱۴۲۷ ق.

ایثار شیخ مرتضی انصاری یکی از علمای بزرگ می‌گوید: خدمت شیخ انصاری عرض کردم، یکی از سادات که از فضلای حوزه است بسیار مضطر شده و عیالش در حال وضع حمل است، کمکی به او بفرمایید.
شیخ فرمود: فعلاً چیزی ندارم به جز مقداری وجه روزه و نماز، خوب است دو سال نماز و روزه استیجاری به او بدهم. عرض کردم فلانی آقازاده است، اهل نماز و روزه استیجاری نیست، به علاوه اهل درس است و این نماز و روزه استیجاری مانع درس او می‌شود.
شیخ تأملی نموده و فرمود: پس من دو سال عبادت را خود به جا می‌آورم، شما پولش را برای او ببرید.
این در حالی بود که شیخ خود مشاغل زیادی داشت

[h=2]پایداری، راز موفقیت[/h] جناب آخوند ملا حسینقلی (همدانی) بعد از بیست و دو سال سیر و سلوک نتیجه گرفت و به مقصود رسید. خود آن جناب گفت: در عدم وصول به مراد سخت گرفته بودم تا اینکه روزی در نجف در جایی نشسته بودم، کبوتری را دیدم که بر زمین نشست و پاره نان بسیار خشکیده‌ای را به منقار گرفت، هر چه نوک می‌زد خُرد نمی‌شد، پرواز کرد و رفت و نان را رها کرد، پس از چندی دوباره به سراغ آن تکه نان آمد، باز چند بار آن را نوک زد و خرد نشد، باز برگشت و بعد از مدتی بالاخره آن تکه نان را با منقارش خرد کرد و خورد. از این عمل کبوتر فهمیدم که اراده و همت برای [تکان دادن و پیشرفت] انسان لازم است. ۹

☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄
#گریه

گریه های سید احمد کربلایی از (زبان علامه قاضی)

علی آقا قاضی نقل می کند:
شبی به مسجد سهله رفته بودم به قصد این که شب را در آن جا بگذرانم. نیمه های شب شخصی داخل مسجد شد و در مقام ابراهیم قرار گرفت و پس از انجام وظیفه صبح به سجده رفت و تا طلوع خورشید سر از سجده برنداشت و آن سجده را با سوز و گداز در گریه و زاری و مناجات گذراند. نزدیک رفتم ببینم او کیست. دیدم استادم آقا سید احمد کربلایی (رض) است. که از شدت گریه خاک سجده گاهش گل شده است. چون صبح شد به حجره اش رفت و مشغول درس و بحث شد، چنان می خندید که صدای او به بیرون مسجد می رسید
فریادگر توحید، ص 116

☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄
#شیلی_و_سگ

مرحوم حضرت حجت الاسلام و المسلمین شهید حاج شیخ احمد کافی_رضوان الله تعالی علیه_ نقل می کردند: داشتم می رفتم قم،ماشین نبود،ماشین های شیراز رو سوار شدیم.یه خانمی هم جلوی ما نشسته بود. هی دقیقه ای یک بار موهاشو تکون می داد(لازم به ذکر است قضیه برای قبل از انقلاب اسلامی می باشد و لذا زنان بدون روسری و پوشش فراوان بودند) و سرشو تکون می داد و موهاش می خورد تو صورت من! هی بلند می شد می نشست، هی سر و صدا می کرد.می خواست یه جوری جل توجه عمومی کنه. برگشت،یه مرتبه نگاه کرد به منو و خانمم که کنار دست من نشسته(خب چادر سرش بود و پوشیه هم زده بود به صورتش) گفت:آقا اون بقچه چیه گذاشتی کنارت؟! بردار یکی بشینه!! نگاه کردم دیدم به خانم ما میگه بقچه! گفتم:این خانم ماست. گفت:پس چرا این طوری پیچیدیش؟! همه خندیدند. گفتم:خدایا کمکمون کن نذار مضحکه اینا بشیم. یهو یه چیزی به ذهنم رسید.بلند گفتم:آقای راننده! زد رو ترمز.گفتم:این چیه بغل ماشینت؟ گفت:آقا جون ماشینه!ماشین هم ندیدی تو آخوند؟! گفتم:چرا دیدم ولی این چیه روش کشیدن؟گفت:چادره روش کشیدن دیگه گفتم:خب چرا چادر روش کشیده؟! گفت:من باید تا شیراز گاز و ترمز کنم،جه می دونم چادر کشیدن کسی سیخونکش نکنن،انگولکش نکنن،خط نندازن روشو.. گفتم:خب چرا شما نمی کشی رو ماشینت؟ گفت:حاجی جون بشین تو رو قرآن! این ماشین عمومیه کسی چادر روش نمی کشه..اون خصوصیه روش چادر کشیدن.. من هم زدم رو شونه شوهر این زنه و گفتم:این خصوصیه،ما روش چادر کشیدیم.... منبع:هفته نامه پرتو سخن ص 5 شماره 736

#مقامات_مردان_خدا
#شیخ_محمد_تقی_بهلول

علامه بهلول می گفت: زمانی در مشهد به منزل یکی از آشنایان که سیّد بود، رفتیم. اتفاقاً شبی بارانی بود و خانم خانه هم زایمان کرده بود و چند تا بچه آورده بود و شوهرش هم در منزل نبود.

متوجه شدم که حالش مساعد نیست. به او گفتم: شما بخوابید من از بچه ها، نگهداری می کنم و او هم خوابید. نصف شب دیدم، بچّه ها خیلی گریه می کنند، فهمیدم که خودشان را کثیف کرده اند.

داخل حیاط آمدم که کهنه بیاورم و آنها را پاک کنم و قُنداق نمایم؛ امّا متأسفانه باران آمده بود و تمام آنها خیس شده بود. به داخل برگشتم و عبای خود را چهار تکّه کرده و به وسیلة آن بچّه ها را تمیز کردم و قنداق نمودم. اذان صبح که به طرف حرم حضرت رضا(ع) حرکت کردم، در بین راه، چند سگ به من حمله کردند؛ مشغول دفع سگ ها بودم که سیّدی آمد و سگ ها را رد کرد و به من گفت: «کسی که تا صبح از بچه های ما مراقبت کرده، ما قادر نیستیم چهار تا سگ را از او دفع کنیم.» بعد هم غیب شد.

#سیره_ایت_اله_قاضی_ره_دهم

ادب و احترام

هیچ گاه در صدر مجلس نمی نشست و با شاگردانش هم که بیرون می رفت جلو راه نمی رفت، و آن گاه که در منزل، شاگردان و مهمانان سراغشان می آمدند برای همه به احترام می ایستاد.

آیت الله سید عباس کاشانی در این باره می فرماید: من آن موقع سن کمی داشتم، ولی ایشان اهل این حرف ها نبود. بچه های کم سن و سال هم که به مجلسشان می آمدند بلند می شدند و هر چه به ایشان می گفتند اینها بچه هستند، می فرمودند: « خوب است بگذارید این ها هم یاد بگیرند. »

آیت الله نجابت نقل می کردند:« او آن قدر مبادی آداب است که وقتی در منزل مهمان دارد برای خواندن نماز اول وقتش از او اجازه می گیرد. »

#زیارت_امام_حسین

✳️آيه الله شهيد حاج آقا مصطفي اصفهاني از اولياء الله و از علماي درجه يک شهر اصفهان بود.
يک بار قصد زيارت کربلا مي کند و آماده مي شود که با عيال به زيارت برود.
در مرز مسؤل گمرک متعرض مي شود که مي خواهم همسرتان را با عکس و گذرنامه تطبيق کنم.
ايشان مي فرمايد: يک زن بايد اين کار را انجام دهد ولي مسؤل گمرک مي گويد:
نه، من خودم مي خواهم مطابقت کنم.
ایشان مي فرمايد: ما معذوريم از انجام اين کار.

حاج آقا بهشتي سه روز آنجا مي ماند. تمام زوار کنترل شده و به زيارت امام حسين عليه السلام مي روند ولي آن مرحوم موفق نمي شود.

بالاخره عازم کرمانشاه مي شوند و به منزل شهيد آيه الله حاج آقا عطاء الله اشرفي اصفهاني اقامت نموده و سپس به اصفهان برمي گردند.
وقتي به اصفهان مراجعت مي کنند مردم از ايشان مي پرسند: چرا به زيارت مشرف نشديد؟
آقاي بهشتي مي گويند: امام حسين عليه السلام ما را نطلبيد.
اين قضيه مي گذرد.
زائران همگي از سفر برمي گردند و به خدمت آقاي بهشتي مي رسند و مي گويند: آقا! ما آمديم يک معامله بکنيم و آن اينکه تمام ثواب زيارات خود را بدهيم به شما و در عوض شما ثواب کربلاي نرفته را به ما بدهيد‼️‼️
حالا اينکه امام حسين عليه السلام چه صحنه اي را براي آن زائران بوجود آورده که حاضر شده اند اينگونه بگويند خدا مي داند.

از دیگر نشانه های تواضع و فروتنی مرحوم قاضی قضیه اقتدای ایشان به شاگرد خود یعنی آیت الله بهجت (حفظه الله) می باشد که آقازاده مرحوم آیت الله آقا ضیاء الدین آملی این جریان را این گونه نقل کردند: « روزی من و پدرم به محضر آیت الله العظمی بهجت رسیدیم و جمعی در آنجا حاضر بودند، پدرم در آنجا گفتند که قضیه ای را نقل می کنم و می خواهم که از زبان خودم بشنوید و بعد از آن نگوئید که از خودش نشنیدیم، و آن اینکه:« من با چشم خودم دیدم که در مسجد سهله یا کوفه( تردید از ناقل است) مرحوم قاضی به ایشان اقتدا نموده بودند. »

و با توجه به اینکه تولد معظم له سال 1334 هجری قمری است و سال 1348 هـ ق به کربلای معلی مشرف و در سال 1352 هـ ق به نجف اشرف مشرف شدند و سال رجعت ایشان به ایران سال 1364 هـ ق بوده است، پس سن ایشان در آن هنگام حدود سی سال بوده است. »

#سید_علی_قاضی

مدفن حاج شیخ حسنعلی نخودکی در صحن عتیق

کمی طولانی اما بسیار خواندنی

ایشان فرمودند:
مرحوم حاج شیخ مى فرمودند: من پس از اینکه تحصیلاتم تمام شد و ریاضات لازم به پایان رسید و بایستى از این تاریخ رسیدگى به حوائج خلق شروع مى شد، یکى از دو مشهد مقدس را براى اقامت در زندگى در نظر گرفتم ، یا ((مشهدالرضا مشهد مقدس و یا نجف اشرف )) و در انتخاب یکى از این دو مردد بودم ، با خود گفتم فعلاً براى مدتى به زیارت مشهد مى روم تا بعداً تصمیم نهائى را بگیرم .

در آن روزگار حاج شیخ لباس روحانیت نمى پوشیده اند و به لباس معمول عموم مردم و کلاه نمدى ملبس بوده اند. یکى از دوستانشان اطاقى در صحن کهنه در اختیار ایشان گذاشته بود که در آنجا مشغول به عبادت بوده اند و گویا روزها دم درب صحن به شغل مهرکنى اشتغال داشته اند.

حاج شیخ مى فرمودند: که شبها درهاى شرق و غرب صحن را از اواخر شب تا اذان صبح مى بستند. در یکى از شبها که مشغول اذکار بودم و درب اطاقم که رو به قبله بود باز بود، دیدم درب حرم مطهر از طرف ایوان طلا باز شد گروهى خدام که شباهت به خدمه معمولى نداشتند و خیلى نورانى و آراسته بودند با گرزهاى نقره وارد صحن شدند و یک کرسى مجلل در کنار ایوان عباسى همانجا که فعلاً قبر حاج شیخ است گذارند و ((حضرت رضا سلام الله علیه )) تشریف آوردند و بر آن کرسى نزول اجلال فرمودند سپس امر فرمودند دربهاى صحن را از طرف شرق و غرب باز کردند ناگاه گروه بى شمارى از جمیع مخلوقات انواع حیوانها، انسانها، طیور ، خزندگان ، چرندگان که گویا خلق اولین و آخرین هستند از طرف درب شرقى صحن وارد شده و از درب طرف غرب خارج مى شدند و تمامى آنها از مقابل و نزدیک حضرت عبور مى کردند و هر کدام در عالم خود عرض ارادت مى نمودند و فرد فرد آنها مورد عنایت خاص قرار مى گرفتند. و ضمناً توضیح مى دادند که فقط در عالم مکاشفه مى توان احساس کرد که چگونه میلیاردها موجود در آن واحد مى شود مورد تفقد خاص قرار بگیرند.

و نیز ایشان توضیحاً مى فرمودند که به مولا على (ع) [قَسَمْ] دیدم گوسفندى با بره اش از حضور حضرت عبور کرد حضرت دستى به دمبه آن بره زدند و او از جا جستن کرد مادرش به علامت عرض سپاس سرى به عنوان ادب بطرف حضرت تکان داد.

بر اثر این مکاشفه بعدها علویه همسرشان را که فوت کرد در قسمت درگاه مدرسه مستشار پشت سر قبر فعلى حاج شیخ مدفون ساختند و وصیت فرمودند وقتى که من وفات کردم مرا در این نقطه که محل کرسى حضرت است دفن کنید.

از این رو وقتى که حاج شیخ رحلت فرمودند تمام شهر یکپارچه تعطیل شد حتى اقلیتهاى مذهبى ، یهودیان و ارمنى ها هم تعطیل کرده بودند و در آن زمان ارتش شوروى مشهد را اشغال کرده بود و در روز فوت ایشان حالت فوق العاده اعلام کرده و سربازان روسى با مسلسلها در سراسر مسیر جنازه به گشت مشغول بودند.

استاندار و نیابت تولیت آن زمان على منصور بود و به دربار تلگرافاً رحلت حاج شیخ را اطلاع داده بود و براى مدفن ایشان کسب تکلیف کرده بود. در جواب تلگراف کرده بودند که به جز زیر قبه مبارکه که معمول نیست ، هر جاى دیگر براى دفن ایشان خواستند بلامانع است ولى آنها که ماءمور اجراء وصیت حاج شیخ بودند گفتند خود حاج شیخ وصیت کرده اند که باید در این نقطه دفن شوند. این امر براى آنها که از قضیه آگاه نبودند باعث تعجب و شگفتى بود، رضوان الله علیه .

داستانهایی از مردان خدا//قاسم میر خلف زاده

محبت و عشق

آورده اند که عیسی علیه السلام به سه نفر برگذشت، ایشان را دید ضعیف و نحیف گشته، ایشان را پرسیدکه سبب این نحول و نحافت (لاغری) شما چیست؟ گفتند: اَلْخَوْفُ مِنَ النّار (ترس از آتش) فرمود: بر خداوند حق است که خائف را ایمن دارد. چون از ایشان در گذشت، سه نفر دیگر را دید از ایشان نحیف تر و ضعیف تر، روی هایشان چون آیینه ها از نور. گفت: چه چیز شما را به این حال آورد و چنین ضعیف کرد؟ گفتند: حبِّ خداوند عزّوجل. فرمود: شما از نزدیکانِ درگاه او هستید، شما دوستان و مقرّبانید و حالتان حالی دیگر است.

هر چه از دوست رسد، نیکوست

شخصی گفت: به عیادت عارفی رفتم. او را در بلای عظیم دیدم. گفتم: در دوستی اللّه تعالی، صادق و راستگو نیست، آن کس که در زخم و بلای او، صابر نیست. او سر بر آورد و گفت: اشتباهی گفتی، بلکه در دوستی او صادق نیست کسی که با زخم و بلایی که از او می رسد، خوش نیست.
داستان هایی از تفسیرِ کشف الاسرار

زیارت واقعى(آیت الله بهجت فومنی)

همچنین وى مى گوید: ((روزى آقا فرمودند: در منطقه جاسب قم گروهى از کشاورزان در زمان گذشته با شتر و قاطر به زیارت حضرت ثامن الحجج علیه السّلام مشرف مى شوند و هنگام مراجعت و وارد شدن در محدوده جاسب پیرمردى از اهل محلّ را مى بینند که در گرماى روز کوله بارى از علف به دوش کشیده و با مشقّت بسیار به خانه مى رود، مسافرین مشهد مقدّس که او را مى بینند زبان به شماتت و سرزنش ‍ مى گشایند که : پیرمرد، زحمت دنیا را ول کن نیستى ، آخر بیا تو هم لااقل یک بار به مشهد مقدّس سفر کن . و این سخن را تکرار و او را بسیار توبیخ مى کنند.

پیرمرد خسته و پاک دل زبان مى گشاید و مى گوید: شما که به زیارت آقا رفتید و به آقا سلام دادید، جواب گرفتید یا نه ؟ مى گویند: پیرمرد، این چه حرفى است که مى زنى مگر آقا زنده است سلام ما را جواب بدهد؟!

پیرمرد مى گوید: عزیزان ، امام که زنده و مرده ندارد، ما را مى بیند و سخنان ما را مى شنود، زیارت که یک طرفه نمى شود.

آنان مى گویند: آیا تو این عُرضه را دارى ؟ وى مى گوید: آرى ، و از همان جا رو به سمت مشهد مقدّس مى کند و مى گوید: ((أَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا امام هشتم )) و همه با کمال صراحت مى شنوند که به آن پیرمرد به نام خطاب مى شود که : عَلَیْکُمُ السَّلام آقاى فلانى ))

و بدین ترتیب زائرین همگى خجالت کشیده و پشیمان مى شوند که چرا سبب دلشکستگى این مرد نورانى شدند.))

برگی از دفتر آفتاب//رضا باقی زاده پُلامی

بازدید امام رضا علیه السلام از آیه اللّه بهشتى

شهید حجه الاسلام و المسلمین حاج آقا حسن بهشتى امام جمعه موقت اصفهان که به همراه فرزند دو ساله اش در روز بیست و یکم ماه مبارک رمضان (مصادف با سالروز شهادت اقا امیرالمؤ منان علیه السلام ) توسّط منافقین به شهادت رسید مى فرمود:

ساعت آخر عمر پدرم (آیه اللّه حاج آقا مصطفى بهشتى اصفهانى ) بالاى سر ایشان بودم .
نفسهاى آخر را کشید. من ساعت و دقیقه وفات ایشان را نوشتم و پارچه اى روى جنازه اش کشیدم و شروع به قرائت قرآن و توسّل و گریه کردم .

صبح شد، به فامیل و بستگان اطّلاع دادم : سحر ایشان رحلت نموده . امّا ساعت مرگ را نگفتم . شهر اصفهان به مناسبت ارتحال این عالم بزرگ تکانى خورد و مراسم تشییع باشکوه و بى نظیرى برگزار شد.

بعد از مراسم جوانى به من مراجعه کرد و گفت :
پدر شما در ساعت ۲۰/۲ دقیقه از دنیا رحلت نموده اند.
گفتم : ساعت و دقیقه فوت در جیب من است و احدى از مردم حتّى خواهر و برادرم نیز نمى دانند.
شما کى هستى ؟ خواهش مى کنم خودتان را معرّفى کنید!

آن جوان گفت :
من یک آدم معمولى هستم . من در عالم رؤ یا به حرم آقا امام رضا علیه السلام مشرف شدم .
دیدم آقا علىّ بن موسى الرضا علیه السلام از حرم بیرون مى آیند.
گفتم : آقا! شما کجا مى روید؟
فرمودند: هر کس به زیارت من بیاید لحظه آخر عمر به بازدیدش مى روم .

حاج آقا مصطفى بهشتى از علماى اصفهان است . لحظه آخر عمرش هست . مى روم بازدید ایشان .
من از خواب بیدار شدم ، ساعت و دقیقه را یادداشت کردم . تطبیق کردم ، دیدم : دوشنبه ۲۰/۲ بعد از نیمه شب نوشته اش بانوشته ام دقیقاً مطابق بود.

داستانهای از علما//علی رضا خاتمی

علامه طباطبایی (ره)

دیدن صعود

☄پس از واقعه هفتم تیر که نزدیکان ایشان نمی خواستند شهادت سید مظلوم، آیت الله بهشتی را به علت کسالت علامه به ایشان خبر دهند در همین حول یکی از اطرافیان حضرت استاد به اتاقی که ایشان در آنجا بود میرود و علامه به او چنین می فرماید: چه به من بگویید و چه نگویید من آقای بهشتی را می بینم که در حال صعود و پرواز است.
نسیم جان بستاند و صد جان دهد - آنچه در وهم تو ناید آن دهد

داستانهای عارفانه
نویسنده : شهروز شهرویی

علامه طباطبایی (ره)

آری برای فرج دعا کنید...
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم مرحوم فشندی تهرانی مي گويد:
«در مسجد جمکران اعمال را به جا آورده ،به همراه همسرم بر می گشتم .در راه ،آقایی نورانی را دیدم که داخل صحن شده ،قصد دارند به طرف مسجد بروند.
با خود گفتم :این سید در این هوای گرم تابستان تازه از راه رسیده و [حتماً]تشنه است.به طرف سید رفتم و ظرف آبی را به ایشان تعارف کردم . [سید ظرف آب را گرفت و نوشید ]و ظرف آن را برگرداند در این حال عرضه داشتم :آقا شما دعا کنید و فرج امام زمان را از خدا بخواهید تا امر فرج ایشان نزدیک شود!
آقا فرمودند :«شیعیان ما به اندازه آب خوردنی ،ما را نمی خواهند. اگر بخواهند ،دعا می کنند و فرج ما می رسد».
این سخن را فرمود و تا نگاه کردم کسی را ندیدم. فهمیدم که وجود اقدس امام زمان (عجل الله تعالي فرجه)را زیارت کرده ام و حضرتش ،امر به دعا کرده است»
منبع:
شیفتگان حضرت مهدی (عجل الله تعالي فرجه الشريف)
نوشته :احمد قاضی زاهدی
جلد 1
صفحه 155
واقعا شنیدن این مطلب از مولایمان بسیار دردناک است که ایشان فرمودند که ما ایشان را حتی به اندازه ی آب خوردن هم نمی خواهیم..
درست است ؛ مي دانيم كه ما منتظر واقعي نبوديم ؛ اما این را می دانم که هر صبح جمعه در دعاي ندبه با چشمان گريان ميگوييم:
مَتی نَنتَقِعُ مِن عَذبِ مآئِکَ فَقَد طالَ الصَّدی
آری مولای مهربانم ، کی از چشمه ی آب زلال تو بهره مند می شویم که تشنگی به درازا کشید...

کرامات حضرت فاطمه
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
حضرت آیت الله مکارم شیرازی می فرمود: «بعد از فروپاشی شوروی و آزاد شدن جمهوری های مسلمان نشین، مردم شیعه نخجوان تقاضا کردند که عده ای از جوانان خود را به حوزه علمیه قم بفرستند تا برای تبلیغ در آن منطقه تربیت شوند.
مقدمات کار فراهم شد و استقبال عجیبی از این امر به عمل آمد. از بین سیصد نفر داوطلب، پنجاه نفری که معدل بالایی داشتند و جامع ترین آن ها بودند برای اعزام به حوزه علمیه انتخاب شدند. در این میان جوانی که با داشتن معدل بالا، به سبب اشکالی که در یکی از چشمانش وجود داشت، انتخاب نشده بود، با اصرار فراوان پدر ایشان، مسؤول مربوطه ناچار از قبول ایشان شد. ولی هنگام فیلمبرداری از مراسم بدرقه از کاروان علمی، مسؤول فیلمبرداری دوربین را روی چشم معیوب این جوان متمرکز کرده و تصویر برجسته ای از آن را به نمایش می گذارد. جوان با دیدن این منظره بسیار ناراحت و دل شکسته می شود. وقتی کاروان به قم رسید و در مدرسه مربوطه ساکن شدند، این جوان به حرم مشرف شده و با اخلاص تمام متوسل به حضرت می شود و در همان حال خوابش می برد. در خواب عوالمی را مشاهده کرده و بعد از بیداری می بیند چشمش سالم و بی عیب است.
او بعد از شفا گرفتن به مدرسه بر می گردد. دوستان او با مشاهده این کرامت و امر معجزه آسا، دسته جمعی به حرم حضرت معصومه علیها السلام مشرف شده و ساعت ها مشغول دعا و توسل می شوند. وقتی این خبر به نخجوان می رسد، آن ها مصرانه خواهان این می شوند که این جوان بعد از شفا یافتن و سلامتی چشمش به آن جا برگردد که باعث بیداری و هدایت دیگران و استحکام عقیده مسلمین گردد»
فروغی از کوثر، ص 57

width: 95% align: center

[TR]
[TD]با رفتن تو شهر پر از غم شده است[/TD]
[TD]خورشید ز آسمان قم، کم شده است[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD]تا آمدن دو مرد از مشرق خاک[/TD]
[TD]هر دیده ما، هزار شبنم شده است[/TD]
[/TR]

نجات گمشده و عنایت به زائرین
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
خادم و کلید دار حرم و مکبر مرحوم آقای روحانی(که از علمای قم و امام جماعت مسجد امام حسن عسکری علیه السلام بوده اند) می گوید: شبی از شبهای سرد زمستان در خواب حضرت معصومه علیها السلام را دیدم که فرمود: بلند شو و بر سر مناره ها چراغ روشن کن. من از خواب بیدار شدم ولی توجهی نکردم. مرتبه دوم همان خواب تکرار شد و من بی توجهی کردم در مرتبه سوم حضرت فرمود: مگر نمی گویم بلند شو و بر سر مناره چراغ روشن کن! من هم از خواب بلند شده بدون آنکه علت آن را بدانم در نیمه شب بالای مناره رفته و چراغ را روشن کردم و بر گشته خوابیدم. صبح بلند شدم و درهای حرم را باز کردم و بعد از طلوع آفتاب از حرم بیرون آمدم با دوستانم کنار دیوار و زیر آفتاب زمستانی نشسته، صحبت می کردیم که متوجه صحبت چند نفر زائر شدم که به یکدیگر می گویند: معجزه و کرامت این خانم را دیدید! اگر دیشب در این هوای سرد و با این برف زیاد، چراغ مناره حرم این خانم روشن نمی شد ما هرگز راه را نمی یافتیم و در بیابان هلاک می شدیم.
خادم می گوید: من نزد خود متوجه کرامت و معجزه حضرت و نهایت محبت و لطف او به زائرینش شدم
محمدصادق انصاری، ودیعه آل محمد، ص

آزاد شدن اسیر جنگی

[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]حضرت حجه الاسلام و المسلمین آقای ابن الرّضا از حاج آقای کشفی از خدمتگزاران بلند پایه حرم حضرت معصومه علیها السلام نقل کردند که در ایام جنگ، شبی از شبها گروهی از اسرای عراقی را به حرم مطهّر کریمه اهلبیت آورده بودند ، در طرف بالای سر حضرت میله هایی نهاده شده بود که اسرا در داخل میله ها و دیگر زائران در بیرون میله ها مشغول زیارت بودند . یکمرتبه دیدیم که زنی از میان تماشاگران جیغ کشید و بلافاصله یکی از اسرا نیز جیغی کشید .[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]معلوم شد که این اسیر از شیعیان عراقی بوده ، به خدمت سربازی رفته ، توسّط ارتش عراقی او را اجباراً به جبهه برده اند و آنجا به اسارت نیروهای ایرانی درآمده است .[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]مادرش نیز به جرم شیعه بودن از عراق اخراج شده ، به ایران آمده ، در قم اسکان داده شده ، و به کلّی از سرنوشت پسرش بی خبر مانده است .[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]این مادر بیچاره ، هر شب به حرم مطهّر حضرت معصومه علیها السلام مشرّف می شده ، به خدمت بی بی عرض می کرده : بی بی جان من پسرم را از تو می خواهم .[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]آن شب نیز چون شبهای دیگر به حرم مشرّف شده ، برای پسرش دعا کرده ، به حضرت معصومه علیها السلام متوسّل شده است که یکمرتبه پسرش را در میان اسیران دیده ، بی اختیار جیغ کشیده ، پسرش نیز متوجّه مادر شده ، متقابلاً جیغ کشیده و اینگونه از عنایات حضرت معصومه علیها السلام پس از سالها جدایی ، چشم مادر با دیدن میوه دلش روشن گردیده است .[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]پس از این رخداد جالب ، توسّط سازمان بین المللی ترتیبی داده شد که این پسر از اسارت آزاد شده به کانون گرم خانواده برگردد

علامه طباطبایی‌وارد حرم نمی شد پرسیدن چرا وارد حرم نمیشی؟گفت اخه من کجا،پسر پیغمبر،حضرت رضا کجا؛روم نمیشه وارد شم،آلوده تر از من وجود نداره

آقا میرزا احمد رضائیان - از دوستان مورد اعتماد مؤلف - نقل کرد: دوستی داشتم که بر اثر تصادف فلج شده بود و مدت دو سال در مشهد به سر می برد.
☄یکی از خدام او را می شناخت که دیر زمانی در مشهد مانده و برای شفا گرفتن به حضرت رضا علیه السلام متوسل شده است و هر شب به حرم مشرف میشود؛ شبی در حضور من - که در رفت آمد او با چرخ به حرم مطهر به او کمک می کردم - گفت: چرا برای شفا گرفتن خود اصرار نمی کنی؟ دو جریان برای تشویق ☄ایشان نقل کرد:
1☄- یکی از سر کشیکها به نام حاجی حسین - که شب در آسایشگاه به سر می برد - حضرت رضا علیه السلام را در عالم خواب دید که در کنارشان سگ سفیدی بود؛امام علیه السلام به حاجی حسین فرمود: بچه های این سگ در چاه افتاده اند: برو بچه هایش را از چاه نجات بده.
☄حاجی حسین رفت و در صحن را باز کرد و سگ سفیدی را با همان مشخصات در پشت در، دید که زوزه می کشد.
نزدیک رفت و به سگ اشاره کرد و گفت: برویم.
☄سگ به طرف پائین خیابان به راه افتاد و حاجی حسین را بر سر چاه برد و آنجا نشست. حاجی حسین از بالای چاه صدای زوزه بچه سگهای را شنید و به سگ گفت، همینجا باش تا برگردم.
☄ساعت دو بعد از نیمه شب بود در همان نزدیکی زنگ در خانه ای را زد؛ جوانی با لباس خواب، در را باز کرد.
حاجی حسین جریان سگ را شرح داد؛ بعداً به جوان گفت: ریسمان و فانوس و کیسه گونی بردار و بیاور با هم برویم.
☄جوان آنها را آماده کرده آورد و با هم بر سر آن چاه رفتند.
جوان داخل چاه شد و بچه سگها را داخل گونی نهاده از چاه بالا آوردند و سگ به عنوان تشکر دمی جنباند. سپس رو به من کرد. گفت: سگ وقتی بچه هایش به ☄چاه می افتند می داند به که باید پناه ببرد تو چرا برای شفا گرفتن خود ناله و تضرع نمی کنی؟(پنجاه و سه داستان از کرامات حضرت رضا علیه السلام)

موضوع قفل شده است