در تقریری که صدر الدین قونوی و شاگردان و پیروانش ارائه می دهند،پس از مقام ذات که مقام اطلاق مقسمی است و مُسقط تمام اضافه هاست و نیز معلوم احدی نیست،نخستین تعین از تعینات حق تعالی که می تواند برای برخی کاملان از اهل معرفت معلوم گردد،همان تعین اول است
«پس نخستین مرتبه از مراتب و اعتبارات حقیقی عرفانی،مقام غیب الهویة اعتباری که ساقط کننده دیگر اعتبارات است،همان مقام اطلاق صرف و عاری از هر قید و اطلاق و حصر در امری از امور سلبی و ثبوتی است[اشاره به مقام ذات]...پس از آن ،اعتبار علم خود او به خودش و اینکه او تنها برای خود اوست؛بدون تعقل تعلق یا اعتبار حکمی[اشاره به تعین اول](1)
گاه به تعین اول،«اولین مرتبه معلوم» نیز می گویند .اهل معرفت تاکید دارند که هر کسی مجال بار یافتن و علم بدین مقام را ندارد و جز خاتم انبیا صلی الله علیه و آله و سلم و وارثان علم وی،حتی دیگر انبیا نیز از دسترسی به آن محرومند.
تعبیرهایی دیگر از این مقام ،همچون«اولین مرتبه منعوت» یا «مسمای منعوت»بیانگر این معنا هستند که بر خلا ف مقام ذات که هیچ اسمی بر اسم دیگر در آن غلبه ندارد و مقام ذات در مقایسه با تمام صفات و نسب،یکسان و در برگیرنده تمام آنهاست،مقام تعین اول به طور ویزه با اسم «احدیت»گره خورده است و این اسم،بر این مقام حاکم است و در آن بر دیگر اسمای موجود غلبه دارد
«نخستین مرتبه از مراتبی که می توان بدان علم یافت که اسم عرفانی بر او اطلاق شده و دارای وصف و تعین خاصی است،مرتبه «جمع و وجود »است و برخی از محققان از این مقام به «حقیقة الحقایق»و «حضرت احدیت جمع» و «مقام جمع» و مانند آن یاد کردهاند.»(2)
البته تمامی اصطلاح های فوق در برخی از متون عرفانی ،برای اشاره به تعین ثانی نیز به کار رفتهاند.بنابراین نباید پنداشت که این اصطلاحات در تمام متون به مقام تعین اول اشاره دارند.در واقع اسقرار اصطلاحات عرفان نظری تنها پس از سعید الدین فرغانی رخ داده است.
وحدت حقه حقیقی یا وحدت اطلاقی نخستین پرسشی که درباره تعین اول مطرح میشود، پرسش از چرایی و چگونگی تنزل هستی شناختی از مرتبه اطلاق و بی تعینی به مرتبه تعین است. به بیان دیگر ،اصولا چگونه مرتبه بی تعینی و اطلاق صرف ،منشا و مبدا تعینات و به ویژه در مرتبه نخست ، تعین اول میباشد؟ چه حقیقتی در مقام ذات است که مصحح فرایند تنزل از مقام اطلاق و ظهور تجلیات آن و یا لازم آورنده آن است؟
عرفا در پاسخ به این پرسش ، حلقه واسطه میان مقام ذات و تعین اول را ویژگیای در مقام ذات میدانند که«وحدت حقه حقیقی» نام د ارد
قبل از هر چیز باید بدانیم که «وحدت» مفهومی مقول به تشکیک است و متناسب با انواع و درجات وجودی امر واحد، نوع و درجه وحدت آن امر نیز متفاوت خواهد بود.افزون بر اینکه هر نوع حاص و درجه ممتازی از وحدت،احکام و لوازم خاص خود را خواهد داشت. مثلا مفهوم وحدت در عالم ماده نوعا از سنخ «وحدت عددی» است که در آن، کثرت در مقابل وحدت قرار میگیرد و از تکرار وحدت ها ساخته میشود.با گذر از عالم ماده ، در عالم عقل با نوع دیگری از از وحدت روبه رو میشویم که در فلسفه نیز بدان می پردازند.این وحدت،«وحدت عقلانی» است که ویژه ارباب انواع و عقول مجرده است؛ به این بیان که هر کدام از آنها در عین برخورداری از وحدت خاص به خود ، تمام افراد نوع تحت تدبیر خویش و ویژگی های آنها را در بر گرفتهاند.
بیگمان در مقابل این وحدت،کثرت عقول و مفارقات قرار دارد و از این رو، وحدت های مغایر و ممتاز عقلی را می توان داشت.سپس در تشکیک خاص صدرایی ، نوع دیگری از وحدت به نام «وحدت سریانی» را می یابیم. این وحدت، در عین حفظ یگانگی می تواند با کثرات سا زگار باشد ، بلکه نوع وحدتش سازگاری با کثرات را لازم می آورد. در این نوع وحدتفنه تنها کثرت مقابل نداریم، که کثرت موجود هم برای این وحدت قید گشته است.
در افق عرفانی و با قبول«وحدت شخصی وجود»، ما با «وحدت اطلاقی» روبه رو هستیم که نه تنها با سریان در کثرات تمام آنها را در بر دارد،بلکه فوق سریان هم خواهد بود و هویتش محدود به سریان نمی شود. به بیان دیگر ،وجود مطلق، یعنی ذات حق تعالی،حقیقتی «واحد» است و شئون و تجلیاتی دارد که ورای او و حدت اطلاقیاش نیستند. سریاان وحدت وی ، مانع از آن است که کثرات شأنی ريال ورای هستی او معنا یابند. از سوی دیگر ،اطلاق وجودی وی،مانع از آن میشود که بتوان حقیقتش را صرف سریان و احاطه بر کثرات دانست،بلکه او فوق این کثرات و فوق سریان است. از چنین وحدتی که به مرتبه اطلاقی وجود منتسب میشود،به وحدت اطلاقی یاد میکنند که متناظر با اطلاق مقسمی ذات حق تعالی است.
در وحدت اطلاقی ،از این جهت که واحد فوق همه شئون است ،می توان گفت اساسا شئونی در کار نیست و هر چه هست ،همان واحد است.اما از سوی دیگر، از این جهت که همه شئون ، شئون آن واحدند که در هر کدام از آنها حضور وجودی دارد می توان گفت که در دل هر شأنی حاضر است.
با توجه به این بیانات ، وحدت اطلاقی هیچ گونه کثرت مقابلی را بر نمی تابد،بلکه ر بر گیرنده کثرات است.اصولا اگر بتوان کثرتی در مقابل واحد اطلاقی یافت، آن واحد دیگر«اطلاقی » نخواهد بود ؛زیرا در این صورت،برخی از کثرات از دامنه اطلاق و احاطه او مستثنا شدهاند.وحدت اطلاقی ،نه وحدت عددی و نه وحدت عقلانی است.حتی وحدت سریانی نیز با وجود ویژگی در برگیرنده کثرات،از وحدت اطلاقی متمایز است که هویت واحد اطلاقی بر خلاف واحد سریانی محدود و مقید به سریان نیست.
«بیگمان حق تعالی واحد است به وحدت حقیقی که هیچ کثرتی در مقابل آن قابل تصور نیست؛تحقق چنین وحدتی به خودی خودو حتی تصور آن به صورت درست،بر تصور یک ضد برای او وابسته نیست(به بیان دیگر ،نباید برای تصور چنین وحدتی ،کثرت مقابلی را که ضد او تلقی می شود ، تصور کرد؛زیرا اصولا این وحدت در مقابل کثرت قرار نمی گیرد)بلکه این وحدت برای خود ثابت است و خود، خود را اثبات میکند، نه اینکه به توسط دیگری اثبات شود(یعنی امر دیگری در مقام تصور برای او،وحدت را اثبات نمی کند ،بلکه وحدت فی نفسه برای او ثابت است.بنابراین ،خود،خود را اثبات میکند) تعبیر به «وحدت» نیز برای تنزیه و تفخیم اوست؛ نه اینکه برای دلالت بر مفهوم وحدت باشد،آن گونه که ذهنهای محجوبان می پندارند»(3)
تعبیر دیگری هست که می تواند ویژگی وحدت اطلاقی ذات حق تعالی را تفسیر کند و آن استفاده از ویژگی «نامتناهی» بودن ذات حق است.از آنجا که وجود حق،نامتناهی است و امری که از لحاظ وجودی نامتناهی است،جایی برای دیگری باقی نمی گذارد؛زیرا در غیر این صورت،با دو وجود متناهی سرو کار خواهیم داشت که هر کدام دیگری را به عدم شمول دیگری محدود میکند،وجود حق به وحدت اطلاقی«واحد» است؛ یعنی وحدتی که هیچ کثرتی از دایره شمول آن فرو گذار نمی شود.
بنابراین کثراتف به عنوان اموری متناهی ورای این امر نامتناهیواحد نیستند و در دل او باید معنا شوند و بر وحدت آن خدشه ای وارد نمی سازند.البته این بدان معنا نیست که امر نامتناهی ،تنها هویتی سریانی دارد و چیزی به وزان حاصل جمع امور متناهی است که اگر چنین باشد ،نمی توان آن را امری نا متناهی دانست.امر نامتناهی ف همه جا را فرا گرفته و در عین حال فوق همه نیز هست.
برای نزدیکی به ذهن ، مفهوم شمول امری واحد بر امور کثیر را می توان با یک مثال روشن تر ساخت. فرض کنید در تمام عالم هستی،تنها یک انسان موجود باشد وبس،این انسان در عین حال که حقیقتی واحد است و می توان آن را به عنوان یک واحد مورد خطاب قرار داد،شئونی نیز دارد،آیا واحد دانستن حقیقت این انسان با وجود شئون بسیار در او تنافی دارد؟آیا واحد دانستن وی،به معنای در نظر نداشتن قوای مختلف عقلانی،خیالی،حسی،و... در وجود اوست؟پاسخ منفی است.تمام کثرات و شئون او در دل همان انسان واحد معنا می شوند. تمام آن قوا در همین حقیقت واحد و در مراتب مختلف وجود آن حضور دارند؛در عین حال که حقیقت انسانی به هیچ یک از این قوا و حتی به حاصل جمع آنها محدود نمی شود.حقیقت انسانی امری شامل بر تمام آنها و در عین حال،فراتر از آنهاست.
بعد از بیان این مقدمات و توضیح در مورد وحدت اطلاقی باید بدانیم که نخستین مرحله از تعینات که چون حلقه واسطهای میان مقام ذات و اطلاق آن با دیگر تعینات مقید عمل می کند ، چیزی جز تعین«علم ذات به ذات» نیست .در این مقام،حق تعالی به خود چونان یک تعین و به بیان دیگر ،از حیث وحدت حقیقی علم دارد که نقش حلقه واسطه را برای رسیدن به این تعین ایفا می کند. برای مثال فرض کنید انسان که حقیقتی گسترده و شامل قوای متعدد است ،به گونه ای به خود علم یابد که در آن، قوا و کثراتی که شامل آنها می شود،حتی کثرات اندماجی، در نگاه اول لحاظ نشوند و تنها به ذات نگریسته شود . در چنین فرضی ،انسان تنها به یک حقیقت واحد یعنی خود،بدون نگاه به کثرات که شامل آن است،علم دارد از طرف دیگر هنگامی که به خود نظر می کند و «من» خود را در نظر می گیرد،این همان«من»ی است که با گستردگی خود کثرات را شامل است.به بیان دیگر ،هر چند این«خود» به گونه ای لحاظ شده است که کثرات موجود در آن در نظر گرفته نمی شوند،ولی این سبب نمی شود که این خود ؛چیزی غیر از خودی باشد که کثرات و مراتب در آن ملحوظ باشند.به هر حال باید توجه داشت اگر به خود نظر کند و بگوید : این«من»،امر گسترده ای است که کثراتی در خود دارد ،این نظر، امکان دارد ولی ملحوظ نیست. از این ، به علم ذات به ذات از حیث وحدت حقیقی تعبیر می شود که هیچ امر دیگری حتی کثرات انراجی و اندماجی موجود درذات نیز ملحوظ نمی گردند و تنها ذات دیده می شود؛بدون لحاظ اینکه کثرتی در دل او باشد یا نه و این معنای احدیت جمعی است.(4)
با سلام
سوال در رابطه بن عربی اینه ک ایشون شیعه هستند؟؟؟
باسمه تعالی
شخصیت ابن عربی ، شخصیت پیچیدهای است و مخالفان و موافقانی دارد،عدهای او را سنی می دانند و عدهای هم او را شیعه می دانند و هرکدام قرائنی ارائه می دهند.
منتها باید بدانیم که در بعضی از آثار او مانند فتوحات تحریفاتی رخ داده است و شاهدش کتاب الیواقیت الجواهر عبدالوهاب شعرانی متوفای 972 ه،ق است که که کتاب مختصر الفتوحات را نوشته و در این کتاب، فتوحات را تلخیص کرده و مطالبی را در این تلخیص می بینیم که در فتوحات نمی یابیم ،چطور می شود مطالبی در خلاصه باشد ولی در اصل نباشد .
نکته بعدی این است که به صرف دیدن بعضی از مطالب از عرفا، نباید به راحتی قلم را به دست بگیریم و نسبت لعن و تکفیر به آنها بدهیم بلکه با مبانی آنها باید آشنا شد که به فرموده حضرت امام (ره):
« اگر يكى از حقايق را از لسان عارف شوريده يا سالك دلسوخته يا حكيم متألهى بشنويم، چون سامعه ما تاب شنيدن آن ندارد و حبّ نفس مانع شود كه به قصور خود حمل كنيم، فورا او را مورد همه طور لعن و طعن و تكفير و تفسيقى قرار مىدهيم و از هيچ غيبت و تهمتى نسبت به او فرو گذار نمىكنيم. كتاب وقف مىكنيم و شرط استفاده از آن را قرار مىدهيم [كه] روزى صد مرتبه لعن به مرحوم ملا محسن فيض كنند [2]! جناب صدر المتأهلين را، كه سرآمد اهل توحيد است، زنديق مىخوانيم و از هيچ گونه توهينى درباره او دريغ نمىكنيم. از تمام كتابهاى آن بزرگوار مختصر ميلى به مسلك تصوف ظاهر نشود- بلكه كتاب كسر اصنام الجاهلية في الردّ على الصوفية [3] نوشته- [با اين حال] او را صوفى بحت مىخوانيم. كسانى كه معلوم الحال هستند و به لسان خدا و رسول، صلّى اللّه عليه و آله، ملعوناند مىگذاريم، كسى [را] كه با صداى رسا داد ايمان به خدا و رسول و ائمه هدى، عليهم السلام، مىزند لعن مىكنيم! من خود مىدانم كه اين لعن و توهينها به مقامات آنها ضررى نمىزند، بلكه شايد به حسنات آنها افزايد و موجب ارتفاع درجات آنها گردد، ولى اينها براى خود ماها ضرر دارد و چه بسا باشد كه باعث سلب توفيق و خذلان ما گردد. شيخ عارف ما، روحى فداه، مىفرمود هيچوقت لعن شخصى نكنيد، گرچه به كافرى كه ندانيد از اين عالم [چگونه] منتقل شده مگر آنكه ولىّ معصومى از حال بعد از مردن او اطلاع دهد، زيرا كه ممكن است در وقت مردن مؤمن شده باشد»[1]
باسلام باتشکر
جناب عالی مطالبی ک بن عربی در فضل خلفا آورده و طعن بر مولا زده رو چجور حل میکنید؟
2+اینک شیعیان خ.ک و خنزیرند
3+العارف یری الحق مع کل شی بل ***یراه عین کل شی***
باسلام باتشکر
جناب عالی مطالبی ک بن عربی در فضل خلفا آورده و طعن بر مولا زده رو چجور حل میکنید؟
2+اینک شیعیان خ.ک و خنزیرند
3+العارف یری الحق مع کل شی بل ***یراه عین کل شی***
مورد 1 و 2 با احتمال تقیه روبرو هستند و مورد 3 در پستهای پیشین پاسخ داده شد. این تاپیک برای بررسی خداشناسی ابن عربی است، و نه بحث بر سر تشیع و تسنن او.
جناب سمیع خواهشمندم به موارد ذیل نیز پاسخ بفرمایید:
نقل قول:
2.اگر علم ذات به ذات در مقام ذات و علم ذات به ذات در تعین اوّل یکی نیستند، پس آیا به صورت حقیقی متمایز هستند؟
3.آیا علم ذات به ذات در مقام ذات و علم ذات به ذات در تعین اوّل، هر دو واجب الوجود هستند؟
و نیز این مورد:
نقل قول:
بزرگوار قدری این جامع اضداد بودن حق تعالی و ارتباطش با بحث تمایز احاطی را شرح دهید، تا مشخص شود تفاوت آن با اجتماع نقیضین در چیست.
2.اگر علم ذات به ذات در مقام ذات و علم ذات به ذات در تعین اوّل یکی نیستند، پس آیا به صورت حقیقی متمایز هستند؟
3.آیا علم ذات به ذات در مقام ذات و علم ذات به ذات در تعین اوّل، هر دو واجب الوجود هستند؟
با تشکر
باسمه تعالی
بله تمایزشان حقیقی است چون لحاظ نفس الامری دارند و با توجه به اینکه صفات حق تعالی عین ذات حق تعالی است لذا صفات حق تعالی من جمله علم او هم واجب الوجود است.
بزرگوار قدری این جامع اضداد بودن حق تعالی و ارتباطش با بحث تمایز احاطی را شرح دهید، تا مشخص شود تفاوت آن با اجتماع نقیضین در چیست.
باسمه تعالی
بسیارى از صفات است که در ما انسانها و موجودات دیگر غیر قابل جمع است، و به صورت صفات متضاد، جلوه مى کند، مثلا اگر من اوّلین نفر در میان یک جمعیت باشم، قطعاً آخرین نفر نخواهم بود، اگر ظاهر باشم، پنهان نیستم و اگر پنهان باشم، ظاهر نخواهم بود، همه اینها به خاطر آن است که وجود ما محدود است، و یک وجود محدود جز این نمى تواند باشد.
اما حق تعالی چون یک وجود بینهایت و نامحدود است وقتی او را با وجودهای متناهی و محدود مقایسه می کنیم ،درمی یابیم وجود نامحدود ،از آن جهت که نامتناهی و نامحدود است بر همه چیز احاطه وجودی دارد و عین همه اشیاست و تمام تار و پود موجودات محدود را فرا می گیرد ؛به نحوی که هیچ مکان و موطن و مرتبهای از آن خالی نیست، جامع همه صفات متقابل است ، هم ظاهر است و هم باطن.هم اول است و هم آخر و همین طور دیگر صفات متقابل.
بنابراین گر چه عالم ماده«ظاهر» و در مقابل آن،عالم عقل«باطن» است و هر چند برخی اشیا مانند عقول«اولیت» دارند و در مقابل،برخی دیگر،مانند امور مادی صفت«آخریت» دارند امادر برابر تمام این اوصاف متقابل و متضاد،وجود حق تعالی به نفس احاطه و اینکه عین همه اشیاست و تمام تار و پود موجودات را فرا گرفته، هم ظاهر است و هم باطن، هم اول است و هم آخر
باسلام باتشکر
جناب عالی مطالبی ک بن عربی در فضل خلفا آورده و طعن بر مولا زده رو چجور حل میکنید؟
2+اینک شیعیان خ.ک و خنزیرند
باسمه تعالی
اولا: بحث تقیه ، در آن عصر و زمان یک احتمال جدی است
مرحوم میرزا ابوالحسن جلوه از حکمای بنام و معروف عصر خود بود، او در سال 1238، در احمد اباد هند بدنیا آمد و از محضر اساتیدی مثل میرزا حسین حکیم بهره برد و پس از پایان تحصیلاتش در اصفهان به تهران آمد و پس از 41 سال تدریس و تربیت شاگردان برجسته در سال 1314 ه،ق از دنیا رفت و در ابن بابویه به خاک سپرده شد.
مرحوم علامه سید محمد حسین حسینی طهرانی می نویسد :
«یکی از شاگردان مرحوم جلوه برای من نقل نمود که مرحوم جلوه هر روز صبح که به منبر می رفت برای تدریس،مقداری به محیی الدین بد میگفت و به او دشنام می داد و لعن می کرد، این عادت همیشگی او بود زیرا او را سنی می دانست.
یک روز برخلاف روزهای دیگر شروع کرد در ابتدای تدریس بر فراز منبر مدح و منقبت محیی الدین را بیان کردن، و گفت محیی الدین شیعه بوده و سنی نبوده و ما همه شاگردان تعجب نمودیم، تا اینکه خودشان توضیح دادند و فرمودند : من دیشب در خواب باغهای بسیار باصفا و پر از گل و ریاحین را دیدم ، به من گفتند اینجا بهشت است و از منازل محیی الدین است. بسیار تعجب نمودم که چگونه جای محیی الدین سنی مذهب، در اینجاست.ناگاه روانه شدم تا به قصری بلند پایه که مرصّع به جواهر بود رسیدم،وارد شدم در آنجا -جماعتی از بزرگان و سادات حضور داشتند و این قصر هم متعلق به محیی الدین بود.من در آن قصر و مجلس دم در نشستم و سر خود را پائین انداخته بودم .چون از روی محیی الدین شرمنده بودم.محیی الدین به من خطاب نمود ، چرا دم درب نشستهای و سرت را پایین انداختهای؟گفتم از شما شرمندهام .گفت ای میرزای جلوه! تماشا کن
تا سر را بلند کردم از پنجره اطاق،دیدم در داخل باع بیرون قصر،انواع و اقسام حیوانات درنده هستند ، محیی الدین گفت ای سید جلوه ، اگر شما در میان آنها بودی چه می کردی؟عرضکردم خود را حفظ می کردم. فرمود من در دنیا در میان چنین حیواناتی گرفتار بودم و مطالب من که از آنها سنی بودن من ظاهر است برای حفظ خون خود تقیتا نوشتم»[1]
این جریان اگر چه یک خواب است ولی حداقل این احتمال را مطرح می کند که بحث تقیه می تواند به عنوان امر قابل توجه در آثار محی الدین مورد دقت قرار گیرد.
پی نوشت:
[1].کتاب آیت نور( که زندگینامه علامه حسینی طهرانی است)ج1 ص208
بله تمایزشان حقیقی است چون لحاظ نفس الامری دارند و با توجه به اینکه صفات حق تعالی عین ذات حق تعالی است لذا صفات حق تعالی من جمله علم او هم واجب الوجود است.
با سلام.
1.بزرگوار، بنا به فرمایش شما، علم ذات به ذات در مقام ذات و علم ذات به ذات در تعین اوّل، هر دو واجب الوجود و از یکدیگر متمایزند، و این شباهت بسیاری به تثلیث مسیحی دارد: واجب الوجودهای متمایز از هم، که در مسیحیت اقانیم خوانده می شوند. چگونه است که علم ذات به ذات در مقام ذات واجب الوجود است و علم ذات به ذات در تعین اوّل نیز واجب الوجود است، و ایندو از هم متمایزند، و این تعارضی با توحید ندارد، ولی وقتی پدر و پسر هر دو واجب الوجود هستند، و از یکدیگر متمایزند، معارض با توحید است؟
2.نظر به اینکه تمایز حقیقی، منجر به تعدّد می شود، چرا تمایز حقیقی بین علم ذات به ذات در مقام ذات و علم ذات به ذات در تعین اوّل که هر دو نیز واجب الوجود هستند، منجر به تعدّد واجب الوجود نمی شود؟
1.بزرگوار، بنا به فرمایش شما، علم ذات به ذات در مقام ذات و علم ذات به ذات در تعین اوّل، هر دو واجب الوجود و از یکدیگر متمایزند، و این شباهت بسیاری به تثلیث مسیحی دارد: واجب الوجودهای متمایز از هم، که در مسیحیت اقانیم خوانده می شوند. چگونه است که علم ذات به ذات در مقام ذات واجب الوجود است و علم ذات به ذات در تعین اوّل نیز واجب الوجود است، و ایندو از هم متمایزند، و این تعارضی با توحید ندارد، ولی وقتی پدر و پسر هر دو واجب الوجود هستند، و از یکدیگر متمایزند، معارض با توحید است؟
2.نظر به اینکه تمایز حقیقی، منجر به تعدّد می شود، چرا تمایز حقیقی بین علم ذات به ذات در مقام ذات و علم ذات به ذات در تعین اوّل که هر دو نیز واجب الوجود هستند، منجر به تعدّد واجب الوجود نمی شود؟
با تشکر
باسمه تعالی
تعین اول و مباحث آن با تثلیث مسیحیت اصلا قابل قیاس نیست چون تعین اول امری خارج از ذات حق تعالی نیست بلکه مربوط به صقع ربوبی است و در واقع یک علم است که دارای مراتبی است و این مراتب اعتباری نیستند بلکه نفس الامر دارند و واقعی اند.
تعین اول علم ذات به ذات «من حیث الاحدیه الجمعیه» است؛ یعنی در این مرحله خداوند ذات خود را به نحو احدی می نگرد، و هنوز به کمالات و تفاصیل موجود در خود توجه نکرده است. البته روشن است که بین مرتبه ذات و تعین اول ، تقدم و تاخر زمانی مطرح نیست، بلکه چیزی شبیه به تقدم و تاخر رتبی وجود دارد.
به بیان دیگر ، باید ذاتی باشد تا به خود علم داشته باشد. مثلا وقتی در خود ملاحظه می کنیم ، به درستی در می یابیم که ابتدا ذاتی وجود دارد که در مرحله بعد به خود علم می یابد. هر چند تا آن ذات هست, این علم نیز هست،لکن نفس انسان، بین ذات و علم ذات به ذات، کاملا حالت اصل و فرع را احساس می کند .همین حالت از تقدم و تاخر بین ذات حق و علم او به ذاتش برقرار است
یکی از تفاوتهای میان علم ذات به ذات و علم ذات به ذات در مقام تعین اول به خود علم بر می گردد.زیرا علم در مقام ذات به شکل اطلاقی و اندماجی است و هیچ گونه نسبت و تعینی را ایجاب نمی کند، ولی همین علم در تعین اول، از حالت اطلاقی و اندماجی خارج شده ، به شکل یک نسبت و صفت در می آید و به همین دلیل از تعین اول به نسبت علمیه تعبیر می شود. این تفاوت را می توان به صورت«بالقوه و بالفعل» نیز تحلیل کرد که علم ذات به ذات در مقام ذات،بالقوه است و در تعین اول به فعلیت می رسد و همه این امور درصقع ربوبی می گذرد و شباهتی با تثلیث مسیحیت که مربوط به خارج از صقع ربوبی است ندارد.
3+العارف یری الحق مع کل شی بل ***یراه عین کل شی***
باسمه تعالی
دیدگاه عرفا در این باره حاوی دقت های فراوانی است که اندکی غفلت، انسان را از مقصود اصلی دور می سازد و چه بسا آدمی را در مسیر برداشت های بسیار نادرست از کلام عرفا قرار می دهد. وحدت شخصیه وجود را باید آنگونه آموخت که در عین پذیرش وحدت اطلاقی وجود و اینکه یک وجود، کران تا کران هستی را پر کرده است، واقعیت کثرات و نفس الامری بودن آنها را نیز بی هیچ گونه مجامله ای پذیرا باشیم و در عین واقعی دانستن موجودات و کثرات عالم، هیچ بهره و حظی از وجود حقیقی برای آنها قایل نباشیم.
طبیعی است که جمع این امور تا حدی دشوار به نظر می رسد، تا آنجا که بسیاری از کسانی که کوشیده اند مسئله را دریابند، به علت ضعف بنیادهای عقلی و فقدان تفکر و زبان فلسفی غنی و دوری از آموزه های حکمت صدرایی هرگز در این کار موفق نشده اند و یا به طور کلی دیدگاه عرفا را تخطئه کرده اند و یا اگر حسن ظنی به ایشان داشته اند و کلام آنان را مطابق با واقع می انگاشته اند، تسلیم نظریه خود متناقض بودن قضایای عرفانی شده و حداکثر آن ساحت را فراتر از ساحت منطق و قواعد و قوانین عقلی شمرده اند.
در این مجموعه هر چند هزاران انسان با ویژگی های مختلف دیده می شود همگی تجلیات و جلوه های همان یک انسان ایستاده در وسط اتاق اند و اگر امر بر کسی مشتبه شود و بپندارد واقعا انسان های گونه گونی در اتاق هستند راه چاره آن است که آینه ها شکسته شود تا حقیقت واحد نمایان گردد.
عرفا می گویند نسبت حق تعالی با موجودات عالم چنین است یعنی همه موجودات از عقل اول تا ماده نخستین همگی آینه های چهره حق تعالی هستند.
از قمه عرش تا به ایوان سماک / وز طارم چرخ تا به مطموره خاک
هر ذره که هست آینه خورشید است / در دیده ان کو نظری دارد [1]
هرموجودی به قدر استعداد و خصوصیات خود، وجودنما و حق نماست در این میان یک وجود بیش نیست لکن آینه ها موجب می شوند وجودات و موجودات دیده شوند.
معشوقه یکی است لیک بنهاده به پیش / از بهره نظاره صد هزار آینه بیش
در هر یک از آن آینه ها بنموده / بر قدر صقالت و صفا صورت خویش
همه عالم صور مرآتیه حق تعالی هستند و حق در همه این آینه ها به قدر سعه و استعدادشان تجلی کرده است و از همین رو همه آیات و نشانه های آن بی نشان و همه حق نمایند: فاینما تولوا فثم وجه الله[1]؛ و وقتی آینه ها بشکند آن گاه حق واحد و وجود واحد نمایان می شود: کل شیء هالک الا وجهه[2]، و لمن الملک الیوم لله الواحد
در این تمثیل نکته ها و دقایقی وجود دارد که می باید به طور عمیق کانون توجه قرار گیرند:
الف: صورتی که در آینه دیده می شود از جهتی عین صورت مقابل(صورت صاحب صورت) است یعنی مثلا کسی که در برابر آینه می ایستد و مشغول شانه کردن موی خویش است در آینه خودش را و صورتش را می نگرد نه چیز دیگر را اما با این حال صورت در آینه غیر از صورت صاحب صورت است بنابراین میان صورت مرآتی و صورت حقیقی، از جهتی عینیت و از جهتی غیریت برقرار است میان حق و خلق نیز چنین ارتباط دوپهلویی برقرار است از جهتی عین هم و از جهتی غیر یکدیگرند.
ب: در مقایسه صورت مرآتی و صورت صاحب صورت، صورت صاحب صورت وجود حقیقی دارد و صورت حقیقی صاحب صورت است اما صورت در آینه گر چه به حقیقت واقعیت دارد و هیچ و پوچ نیست صورت مجازی صاحب صورت است و وجود مجازی و خیالی آن به شمار می آید. خلق نیز نسبت به وجه حق چنین است یعنی صورت مجازی و خیالی وجه حق است.
ج: در مباحث الفاظ سه مقوله لفظ و معنا و حقیقت به نحو طولی فانی در یکدیگرند: لفظ فانی در معناست زیرا اگر خود لفظ و حروف به کار رفته در آن، و کوتاهی و بلندی و حرکات و وزن و اعراب آن مد نظر قرار گیرد دیگر چنین لفظی با معنای خود ارتباط متعارف را ندارد و خود به طور مستقل مورد لحاظ قرار گرفته و خودش معنا شده است اما در مقام به کارگیری آن لفظ برای افادت معنا اساسا هیچ گاه لفظ مطمح نظر نیست و فقط معنا دیده می شود یعنی لفظ فانی در معناست و دیدن لفظ یا شنیدن یا گفتن آن به معنای دیدن معنا و شنیدن معنا و القای معناست همین نسبت میان معنا و حقیقت محکی نیز برقرار است یعنی معنا بما هو معنا که صورتی ذهنی است هرگز مطمح نظر نیست و حکایتگر صرف محکی و حقیقت بوده فانی در آن است بنابراین در مقام به کارگیری الفاظ برای ارائه مقاصد تنها محکی های این الفاظ دیده می شوند و لفظ و معنا هر دو فانی در آن اند.
در مثال آینه نیز وضع این گونه است سه امر آینه و صورت در آینه و صورت صاحب صورت یا همان صورت مقابل آینه چنین ارتباط فنایی طولی ای با هم دارند به این نحو که هرگز خود آینه ملحوظ نیست اگر آینه خود در نظر گرفته، و شیشه و جیوه و اندازه و قاب آن دیده شود دیگر حکایتگر از صورت، نخواهد بود و دیگر آینه اینه نخواهد بود و صورتی در ان مشاهده نمی شود بنابراین اینه فانی در صورت مرآتی است که هرگز آینه خود دیده نمی شود همین نسبت میان صورت در آینه و صورت در مقابل برقرار است و از این رو کسی که جلو آینه می ایستد بدون لحاظ آینه و صورت در آن خود را مشاهده می کند و آینه و صورت مرآتی هر دو فانی در صورت شخص است و شخص با صورت خود روبه روست.
موجودات عالم و صورت حق که در آنها افتاده و صورت الهی نیز چنین ارتباطی با یکدیگردارند: ماهیات و وجودات امکانی فانی در صورت حق و صورت حق فانی در وجه الله است لیکن با تفاوتی بسیار مهم که اگر کانون توجه قرار نگیرد همین مثال که باید مقرب باشد مبعد خواهد شد.
و آن تفاوت این است که در تمثیل الفاظ و آینه ها، لفظ و معنا و آینه و صورت مرآتی دو چیزند یعنی سوای صورت در آینه، حقیقتا چیزهایی به نام شیشه و جیوه و... هستند اما در بحث ما آینه و صورت در آینه یک چیزند یعنی ما در نظام هستی فقط صور مرآتیه وجه حق داریم و همین صور خود مرآتی به شمار می ایند به دیگر سخن تمام هویت موجودات امکانی مرآتیت وجه الهی است.
صدرالمتالهین در مباحث علت و معلول اسفار که به تشان و وحدت شخصیه انجامیده است فصلی را با عنوان «فی کیفیة کون الممکنات مرایا لظهور الحق فیها و مجالی لنجعلی الاله علیها» ارائه می کند و درباره مراتیت موجودات امکانی نسبت به ظهورات حق تعالی به تفصیل بحث کرده است و در ضمن به توضیح کلمات محیی الدین بن عربی در فتوحات و فصوص که در این باره سخن گفته است می پردازد.[1]
اگر نوری مثل نور خورشید را در نظر آوریم که در برابر آن شبکه ها و پنجره هایی از شیشه با رنگ های مختلف قرار داشته باشد چه روی خواهد داد؟
نور خورشید خود دو ویژگی دارد: نخست آنکه بی رنگ است و دیگر آنکه یک نور است و تکثری ندارد این نور وقتی به شیشه ها می رسد آن دو ویژگی را به لحاظ حال شیشه های مقابل از دست خواهد داد و خصوصیت دیگری به خود می گیرد نورهایی که پشت شیشه ها پدیدارند اولا متکثرند، و ثانیا رنگ های گوناگونی (سبز، سرخ و آبی و زرد و...) دارند یک نور بی رنگ و جلوه های متکثر و رنگارنگ نورهای متکثر و رنگارنگ پشت شیشه ها از جهتی عین همان نور واحد بی رنگ اند. و اساسا همان هستند و از جهتی غیر آن اند.
آنکه کرد او در رخ خوبانت دنگ / نور خورشیدست از شیشه سه رنگ
شیشه های رنگ رنگ آن نور را / می نماید اینچنین رنگین به ما
وجود حق تعالی نیز یک نور واحد بی رنگ است (الله نور السماوات و الارض،)[1]که به اقتضای ذوات و شبکه های اعیان ثابته اشیا به جلوه های متکثر و رنگارنگ از یک جهت همان نور واحدند و از جهت دیگر غیر آن اند.
عبدالرحمن جامی در یک وصل مستقل از فصل هشتم از مقدماتی که در کتاب نقدالنصوص آورده این تمثیل را به تفصیل توضیح داده است:
وصل نور وجود حق سبحانه و تعالی ولله المثل الاعلی به مثابه نور محسوس است و حقایق و اعیان ثابته به منزله زجاجات متنوعه متلونه و تنوعات ظهور حق سبحانه در آن حقایق و اعیان چون الوان مختلفه همچنان که نمایندگی الوان نور به حسب الوان زجاج است که حجاب اوست و فی نفس الامر او را لونی نیست تا اگر زجاج صافی است و سفید نور در وی صافی و سفید نماید و اگر زجاج کدر است و ملون نور در وی کدر و ملون نماید:
مع ان النور فی حد ذاته واحد بسیط محیط لیس له لون و لا شکل همچنین نور وجود حق را سبحانه و تعالی با هر یک از حقایق و اعیان ظهوری است
اگر آن حقیقت و عین قزیب است به بساطت و نوریت و صفا چون اعیان عقول و نفوس مجرده ، نور وجود در آن مظهر در غایت صفا و نوریت و بساطت نماید و اگر بعید است چون اعیان جسمانیات نور وجود در آن کثیف نماید با آنکه فی نفسه نه کثیف است و نه لطیف پس اوست تعالی و تقدس که واحد حقیقی است منزه از صورت و صفت و لون و شکل در حضرت احدیت و هم اوست که در مظاهر متکثر به صور مختلفه ظهور کرده به حسب اسما و صفات و به تجلی اسمایی و صفاتی و افعالی خود بر خود جلوه داده.
و هذا بعینة کما انک قلت ان النور اخضر لخضرة الزجاج صدقت و شاهدک الحسّ و ان قلت لیس باخضر و لا ذی لون لما اعطاه لک الدلیل صدقت و شاهدک النظر العقلی الصحیح[1]
اعیان همه شیشه های گوناگون بود / کافتاد در ان پرتو خورشید وجود
هر شیشه که بود سرخ یا زرد و کبود / خورشید در آن هم به همان رنگ نمود[2]
از جمله کاربردهای تمثیلی در تبیین وحدت شخصیه وجود و چگونگی کنار آمدن این وحدت با کثرات تمثیل یک و اعداد است از یک سو واحد یا یک، عدد نیست و از سوی دیگر اعداد از دو تا بی نهایت که به نحو لایقفی پیش می روند چیزی جز تکرار یک نیستند بنابراین کثرت عدد از وحدت یک پدید آمده است و یک خود را در ظرف اعداد کثیر کرده است: الواحد متطور فی کثرة الاعداد و الاعداد اطوار الواحد
همین نسبت با ظرایف موجود در ان میان وجود واحد حق و کثرات عالم نیز برقرار است زیرا چنانکه پیش تر به تفصیل مطرح شد حق تعالی همان وجود واحد متطور و متشان در کثرت اطوار و شئون است و این اطوار و شئون جز همان واحد مقید شده نبوده اطوار و شئون و مراتب اویند.
صدر المتالهین با الهام از اثار عرفا این مثال را در اثار خود مطرح می کند و ان را بهترین مثال در این زمینه می شمارد:
بهترین مثال ها در تقریب به ذهن مثال زدن به یک و نسبت آن با مراتب کثرت عددی است... زیرا یک به تکرارش عدد را پدید می آورد به دلیل انکه اگر یک تکرار نشود حصول عدد ممکن نخواهد بود و از سویی در عدد چیزی جز حقیقت لا بشرطی یک وجود ندارد بنابراین اینکه یک به تکرارش عدد را به وجود می اورد مثالی است برای آنکه حق تعالی با ظهورش درآیات و مظاهر عالم، خلق را پدید می آورد و ارتباط بین یک و عدد مثالی است برای تبیین ارتباط بین حق و خلق[1]
پی نوشت:
[1].ر.ک. داوودبن محمود قیصری، شرح فصوص الحکم، ص 160-161
این تمثیل پیش از صدرا در اثار عرفا امده است محی الدین بن عربی درباره این تمثیل در جلد اول فتوحات مکیه می گوید:
همانا دو هرگز به وجود نمی اید تا زمانی که به یک مثل ان را نیفزایی و این حقیقت دو است و سه شکل نمی گیرد مادام که یکی بر دو اضافه نکنی، و همچنین است اعداد دیگر تا بی نهایت پس یک عدد نیست و عین عدد است یعنی به واسطه یک عدد ظهور می یابد پس می توان گفت عدد همه اش یک است.
کثرت چو نیک درنگری عین وحدت است / ما را شکی نیست در این گر تو را شکست شکست
در هر عدد ز روی حقیقت چو بنگری /گر صورتش ببینی و گر ماده یکست [1]
در اقتفای تمثیل پیشین (یک و عدد) عرفا در اثار منظوم و منثور خود مثال الف و حروف را نیز ارائه کرده اند زیرا همان نسبتی که میان یک و عدد هست میان الف و حروف نیز برقرار است. با تبدل الف چه در خط و نوشتن و چه در لفظ و گفتن دیگر حروف شکل می گیرند الف اگر کج شود، را و زا را، و اگر از وسط خم شود دال را، و اگر پهن و افقی شود و گوشه های ان رو به بالا رود شماری از حروف مثل با و تا را، و همین طور با شکل گیری های مختلف بقیه حروف را سامان می دهد.
بنابراین الف در حروف ظهور می کند و حروف اشکال و در عین حال حجاب های الف می شوند و الف در انها از دید شخص غافل گم می شود به گونه ای که در سایر حروف گویا اصلا الف را نمی بیند وجود واحد حق نیز نسبت به موجودات امکانی چنین نسبتی دارد او در همه ظهور می کند و آنها لباس و حجاب او می شوند
عز الدین محمود کاشی با اشاره به این تمثیل می گوید:
دل گفت مرا علم لدنی هوس است/ تعلیمم کن گرت بدین دسترس است
گفت که الف گفت دگر گفتم هیچ / در خانه اگر کس است و یک حرف بس است
از جمله مثال های دقیقی که عرفا درباره ارتباط حق و خلق و چگونگی تحقق کثرت در کنار وحدت اطلاقی وجود حق ، با الهام از متون شریعت ارائه کرده اند مثال سایه و صاحب آن است
سایه در مقایسه با صاحب آن، صرفا وجودی خیالی و نمودی بسیار ضعیف است چنانکه گر چه نمی توان آن را معدوم انگاشت و اصل تحقق و واقعیت آن انکار ناپذیر است وجود آن نیز حقیقتا وجود شخص نیست و هیچ سهمی از متن وجودی او را تشکیل نمی دهد همه عالم در مقایسه با وجود حق تعالی سایه او شمرده می شوند در عین آنکه هستند هیچ بخشی از متن واقع را سامان نمی بخشند و وجود حقیقی از آن خداست و عالم وجود سایه ای و ضلی و خیالی دارد.
ابن عربی در فص یوسفی فصوص الحکم در معرفی حقیقت عالم از این مثال بهره می برد و می گوید: اعلم ان المقول علیه سوی الحق او مسمی العالم هو بالنسبة الی الحق کالظل للشخص: بدان آنچه که به او ماسوای حق می گویند یا همانچه نام عالم دارد در مقایسه با حق تعالی همانند سایه شخص در مقایسه با او است.
محقق قیصری در شرح کلام او می گوید:
آنچه نام غیریت دارد و یا بدان مسمای عالم می گویند در مقایسه با حق تعالی همانند سایه شخص است زیرا سایه هیچ گونه تحققی ندارد مگر به شخص صاحب سایه و عالم نیز وجود و تحققی ندارد مگر به حق تعالی... و مقصود از این مثال اثبات آن است که عالم یکسره خیال است..[1]
پی نوشت:
[1].داوود بن محمود قیصری ،شرح فصوص الحکم، ص230
تمثیل هفتم: صورت و معنا یا پوست و مغز یا جسم و جان
از جمله تشبیهات دیگر در این زمینه تشبیه حق به معنا و عالم به صورت و یا تشبیه حق به روح و عالم به جسم است و یا در پاره ای از آثار عرفانی و ادبیات استعاریمغز مثال حق تعالی است که در پوستین خلق آمده است البته باید دقت کرد که از این تمثیلات معنای حلول و امثال آن فهمیده نشود
جامی در این زمینه می گوید:
...نزد این این طایفه ... عالم بجمیع اجزائه الروحانیة والجسمانیة والجوهریة و العرضیة صورت حضرت الهیه است....
یاری دارم که جسم و جان صورت اوست /چه جسم و چه جان هر دو جهان صورت اوست
هر معنی خوب و صورت پاکیزه /کاندر نظر تو اید آن صورت اوست.[1]
همچنین در جای دیگر می گوید:
اگر غیر از این دانی و بینی مثلش چنان باشد که کسی در باغ گوید که برگ را می بینم و باغ را نمی بینم نه موجب مضحکه باشد؟
این چنین فهم کن خدا را هم / در همه روی او بین هر دم
می نگر هر صباح در فالق / زانکه خلق است مظهر خالق
ز آسمان و زمین و هر چه در اوست / جز خدا را مبین همان در پوست
صاف معنی است وین صور درداند / اهل معنی ز نقش جان بردند[2] پی نوشت:
[1].نقدالنصوص، ص 95
[2].همان، ص25
فیلسوف شهیر اسلامی، حکیم قدوسی، خواجه نصیر الدین طوسی در خطبه رساله آغاز و انجام زبان به وحدت اطلاقی وجود گشوده و می گوید: سپاس افریدگاری را که اغاز همه از اوست و انجام همه بدوست بلکه خود همه اوست.
وی در پاره ای از اشعارش ارتباط حق و خلق را در دستگاه وحدت شخصیه از ان به هستی و نیستی تعبیر می کند به مثابه مغز و پوست می شمارد و در ابیاتی نغز می گوید:
گر صور بسیار بینی با مواد/ نیست جز یک ذات مبدا و معاد
چون شدی آگاه از ذات و و صفات /بر سراسر جملگی کاینات
نورها می دان که کرد از حق طلوع/ جمله را هم سوی او باشد رجوع
چون از او بود هر یکی را ابتدا / هم بدو باید که باشد انتها
غیر از او گر کهنه اند و گر نواند / زو همی ایند و زی او می روند
گر تو و من نیستی اندر میان / اوستی اوستی تا جاودان
چون بباشد من علیها را زوال / چیست باقی وجه رب ذوالجلال
پس چو هست و نیست یک سر مغز و پوست / اوست یا هم اوست یا هم زوست اوست[1]
در پاره ای از آثار عرفا تشبیه جسم و روح میان خلق و حق مطرح شده و حق تعالی را جان جهان و جهان را همچون جسم او به شمار آورده اند.
محی الدین عربی در جلد سوم فتوحات مکیه در این باره می گوید:
همه عالم جسم است و روح که به آن دو دار هستی شکل می گیرد پس عالم برای حق تعالی مثل جسم است برای روح.[2]
پی نوشت:
[1].معظمه اقبالی، شعر و شاعری در آثار خواجه نصیرالدین طوسی ، ص132
[2].
این کاربردهای تمثیلی تنها بخشی از مشهورترین مثال هایی است که در مقام تبیین وحدت شخصیه وجود و بیان ارتباط حق و خلق در اثتار عرفا و حکمای اسلامی به کار رفته است حکیم سبزواری در حاشیه بر اسفار بالاترین مثال را مثال انسان کامل می شمارد و پس از آن به تعدادی از این کاربردها ی تمثیلی اشاره می کند و ما در پایان این درس بدون هیچ گونه شرح و بسطی متن کلام سبزواری را نقل می کنیم وی در حاشیه کلامی از صدرا که مثال یک و عدد را بهترین مثال معرفی می کند و ما پیش تر عین عبارات صدرا را نقل کردیم می گوید:
ای بعد المثل الاعلی الذی هوالانسان الکامل المکمل الختمی، فانه الاسم الاعظم والکلمة الاتم و حقیقة آدم المخلوق علی صورة الله الاجل الاکرم فبعد المثل الاعلی له الامثال العلیا کالشعلة الجوالة الراسمة للدائرة والحرکة التوسطیة الراسمة للقطعیة والان السیال الراسم للزمان والعاکس المنشا للعکوس والبحر المثیر للموج والحباب والبخار والسحاب والشمس المظهرة للاشعة والاظلة والامثلة القرانیة من المصباح الذی فی الزجاجة التی فی المشکاة و الماء السائل فی الاودیة بقدرها بل وفی کل شیء له آیة تدل علی انه واحد.[1]
باری همه این موارد تنها تمثیل هایی برای تقریب ذهن است وگرنه حقیقت حق تعالی و نسبت ان با خلق بسا برتر از هر گونه مثال و تمثیلی است.
ای برون از وهم و قال و قیل من / خاک بر فرق من و تمثیل من[2]
باسمه تعالی
تعین اول و مباحث آن با تثلیث مسیحیت اصلا قابل قیاس نیست چون تعین اول امری خارج از ذات حق تعالی نیست بلکه مربوط به صقع ربوبی است و در واقع یک علم است که دارای مراتبی است و این مراتب اعتباری نیستند بلکه نفس الامر دارند و واقعی اند.
تعین اول علم ذات به ذات «من حیث الاحدیه الجمعیه» است؛ یعنی در این مرحله خداوند ذات خود را به نحو احدی می نگرد، و هنوز به کمالات و تفاصیل موجود در خود توجه نکرده است. البته روشن است که بین مرتبه ذات و تعین اول ، تقدم و تاخر زمانی مطرح نیست، بلکه چیزی شبیه به تقدم و تاخر رتبی وجود دارد.
به بیان دیگر ، باید ذاتی باشد تا به خود علم داشته باشد. مثلا وقتی در خود ملاحظه می کنیم ، به درستی در می یابیم که ابتدا ذاتی وجود دارد که در مرحله بعد به خود علم می یابد. هر چند تا آن ذات هست, این علم نیز هست،لکن نفس انسان، بین ذات و علم ذات به ذات، کاملا حالت اصل و فرع را احساس می کند .همین حالت از تقدم و تاخر بین ذات حق و علم او به ذاتش برقرار است
یکی از تفاوتهای میان علم ذات به ذات و علم ذات به ذات در مقام تعین اول به خود علم بر می گردد.زیرا علم در مقام ذات به شکل اطلاقی و اندماجی است و هیچ گونه نسبت و تعینی را ایجاب نمی کند، ولی همین علم در تعین اول، از حالت اطلاقی و اندماجی خارج شده ، به شکل یک نسبت و صفت در می آید و به همین دلیل از تعین اول به نسبت علمیه تعبیر می شود. این تفاوت را می توان به صورت«بالقوه و بالفعل» نیز تحلیل کرد که علم ذات به ذات در مقام ذات،بالقوه است و در تعین اول به فعلیت می رسد و همه این امور درصقع ربوبی می گذرد و شباهتی با تثلیث مسیحیت که مربوط به خارج از صقع ربوبی است ندارد.
1.بزرگوار، در تثلیث راستکیش مسیحی نیز:
1.تثلیث در خارج از ذات خدا نیست، بلکه مربوط به ذات واحد الهی است.
2.اقانیم ثلاثه، واقعی اند و نه اعتباری.
3.تقدم و تأخر زمانی ندارند، بلکه تقدم و تأخر رتبی دارند.
البته منظور شما از "صقع ربوبی" نیز روشن نشد.
2.به این پرسش من پاسخ ندادید: نظر به اینکه تمایز حقیقی، منجر به تعدّد می شود، چرا تمایز حقیقی بین علم ذات به ذات در مقام ذات و علم ذات به ذات در تعین اوّل که هر دو نیز واجب الوجود هستند، منجر به تعدّد واجب الوجود نمی شود؟
3.آیا واجب الوجود بودن علم ذات به ذات در مقام ذات و علم ذات به ذات در تعین اوّل به معنای این است که این دو نوع علم، تمام صفات واجب الوجود، همچون قدیر و حکیم و حی و قیوم و... را نیز دارند؟
1.تثلیث در خارج از ذات خدا نیست، بلکه مربوط به ذات واحد الهی است.
2.اقانیم ثلاثه، واقعی اند و نه اعتباری.
3.تقدم و تأخر زمانی ندارند، بلکه تقدم و تأخر رتبی دارند.
البته منظور شما از "صقع ربوبی" نیز روشن نشد.
2.به این پرسش من پاسخ ندادید: نظر به اینکه تمایز حقیقی، منجر به تعدّد می شود، چرا تمایز حقیقی بین علم ذات به ذات در مقام ذات و علم ذات به ذات در تعین اوّل که هر دو نیز واجب الوجود هستند، منجر به تعدّد واجب الوجود نمی شود؟
3.آیا واجب الوجود بودن علم ذات به ذات در مقام ذات و علم ذات به ذات در تعین اوّل به معنای این است که این دو نوع علم، تمام صفات واجب الوجود، همچون قدیر و حکیم و حی و قیوم و... را نیز دارند؟
باتشکر
باسمه تعالی
1- لطفا برای روشن شدن و علمی شدن بحث مطالب خود را با ذکر منبع مستدل بفرمایید. و موارد 1 -2 و3 را با ذکر سند دقیق ارائه دهید.
2-و منظور از صقع ربوبی ذات ربوبی است
3-ظاهرا منظور از تمایز حقیقی برای شما روشن نشد. مراد از تمایز این است که بحث علم ذات به ذات در مقام ذات با علم ذات به ذات در مقام تعین اول،به اعتبار معتیر نیست بلکه بحث در مورد یک ذات واحدی است که علم او دارای مراحل و مراتبی است که گاهی در مقام ذات خود به خود علم دارد و گاهی همان علم در مرحله تعین اول است واین مراحل نفس الامر دارند و واقعی اند مانند اینکه ما گاهی به ذات خودمان علم داریم و گاهی به نفسمان با توجه به قوایی که دارد علم داریم آیا با توجه به این دو علم ، ما دو شخص مستقل شدیم؟ و یا اینکه همان یک نفری هستیم که به خود با دو نوع علم نگریستهایم و البته این نوع نگرش ما، نفس الامر دارد و واقعی است و تمایز بین این دو نوع نگرش حقیقی است.
باسمه تعالی
1- لطفا برای روشن شدن و علمی شدن بحث مطالب خود را با ذکر منبع مستدل بفرمایید. و موارد 1 -2 و3 را با ذکر سند دقیق ارائه دهید.
با عرض سلام. گرامی می توان برای اینها به دنبال سند گشت، ولی بیایید وقت را برای این صرف نکنیم، این امور از بدیهیات تثلیث راستکیش هستند. نداشتن تقدم زمانی از اینجا روشن می شود که طبق انجیل یوحنا، کلمة الله، که تجسمش عیسی می شود، عیسی وجود ازلی دارد: در ابتدا کلمه بود...(یوحنا1:1) روح القدس نیز از منظر مسیحیان، همان روح خداست که در ازل آفرید: در ابتدا خدا آسمانها و زمین را آفرید(پیدایش1) نظر به ازلی بودن پدر نمی تواند به آنها تقدم زمانی داشته باشد.
واقعی و درون ذاتی بودنشان نیز امری روشن است، زیرا اگر واقعی نبودند که دیگر بحثی با هم نداشتیم! شاید بند 252 از کتکیزم کلیسای کاتولیک که می گوید: «کلیسا (1)از واژۀ "ذات" استفاده می کند برای نشان دادن وجود الهی در اتحادشان، (2)واژۀ "شخص" یا "اقنوم" برای نشان دادن تمایز حقیقی بین پدر، پسر و روح القدس (3)واژۀ "رابطه" برای نشان دادن این حقیقت که تمایزشان در بستر ارتباطشان با هم است، استفاده می کند» نشانگر غیراعتباری بودن اقانیم و حقیقی بودنشان است، چون اگر اعتباری بودند از هم تمایز حقیقی نداشتند و اگر درون ذاتی نبودند، ذات برای اشاره به وجود آنها مورد استفاده قرار نمی گرفت.
سمیع;476530 نوشت:
3-ظاهرا منظور از تمایز حقیقی برای شما روشن نشد. مراد از تمایز این است که بحث علم ذات به ذات در مقام ذات با علم ذات به ذات در مقام تعین اول،به اعتبار معتیر نیست بلکه بحث در مورد یک ذات واحدی است که علم او دارای مراحل و مراتبی است که گاهی در مقام ذات خود به خود علم دارد و گاهی همان علم در مرحله تعین اول است واین مراحل نفس الامر دارند و واقعی اند مانند اینکه ما گاهی به ذات خودمان علم داریم و گاهی به نفسمان با توجه به قوایی که دارد علم داریم آیا با توجه به این دو علم ، ما دو شخص مستقل شدیم؟ و یا اینکه همان یک نفری هستیم که به خود با دو نوع علم نگریستهایم و البته این نوع نگرش ما، نفس الامر دارد و واقعی است و تمایز بین این دو نوع نگرش حقیقی است.
خب بزرگوار، مسیحیان نیز می گویند که: تمایز حقیقی بین اقانیم، الزاماً باعث تکثر درونی یا بیرونی در ذات خدا نیست. پس آیا شما می پذیرید که ممکن است که اقنومهای سه گانه باشند که هر سه واجب الوجودند و از هم تمایز حقیقی دارند، ولی تعدّد واجب الوجود رخ ندهد؟
این سؤال بنده نیز بی پاسخ ماند: آیا واجب الوجود بودن علم ذات به ذات در مقام ذات و علم ذات به ذات در تعین اوّل به معنای این است که این دو نوع علم، تمام صفات واجب الوجود، همچون قدیر و حکیم و حی و قیوم و... را نیز دارند؟
همچنین:
به طور کلی، صفات خدا، واجب بالذات هستند یا بالغیر؟
با عرض سلام. گرامی می توان برای اینها به دنبال سند گشت، ولی بیایید وقت را برای این صرف نکنیم، این امور از بدیهیات تثلیث راستکیش هستند. نداشتن تقدم زمانی از اینجا روشن می شود که طبق انجیل یوحنا، کلمة الله، که تجسمش عیسی می شود، عیسی وجود ازلی دارد: در ابتدا کلمه بود...(یوحنا1:1) روح القدس نیز از منظر مسیحیان، همان روح خداست که در ازل آفرید: در ابتدا خدا آسمانها و زمین را آفرید(پیدایش1) نظر به ازلی بودن پدر نمی تواند به آنها تقدم زمانی داشته باشد.
واقعی و درون ذاتی بودنشان نیز امری روشن است، زیرا اگر واقعی نبودند که دیگر بحثی با هم نداشتیم! شاید بند 252 از کتکیزم کلیسای کاتولیک که می گوید: «کلیسا (1)از واژۀ "ذات" استفاده می کند برای نشان دادن وجود الهی در اتحادشان، (2)واژۀ "شخص" یا "اقنوم" برای نشان دادن تمایز حقیقی بین پدر، پسر و روح القدس (3)واژۀ "رابطه" برای نشان دادن این حقیقت که تمایزشان در بستر ارتباطشان با هم است، استفاده می کند» نشانگر غیراعتباری بودن اقانیم و حقیقی بودنشان است، چون اگر اعتباری بودند از هم تمایز حقیقی نداشتند و اگر درون ذاتی نبودند، ذات برای اشاره به وجود آنها مورد استفاده قرار نمی گرفت.
خب بزرگوار، مسیحیان نیز می گویند که: تمایز حقیقی بین اقانیم، الزاماً باعث تکثر درونی یا بیرونی در ذات خدا نیست. پس آیا شما می پذیرید که ممکن است که اقنومهای سه گانه باشند که هر سه واجب الوجودند و از هم تمایز حقیقی دارند، ولی تعدّد واجب الوجود رخ ندهد؟
باسمه تعالی
اولا :مستندات شما به هیچ وجه گویای مطالبی نسیت که ارائه می دهید، و ادعای شما را ثابت نمی کند، صرف اطلاق کلمه، و روح خدا بودن و اینکه کلیسا یعنی ذات ... ادعای شما را ثابت نمی کند.
ثانیا: معنی تمایز حقیقی بین علم ذات به ذات در مقام ذات با علم ذات به ذات در مقام تعین اول را توضیح دادم که منظور از تمایز این نیست که مقام ذات را با مقام تعین اول دو موجود مستقل فرض کنیم ، ( تا شما ، بحث اقانیم ثلاثه را مطرح کنید)بلکه بحث در صقع و ذات ربوبی واحد است که از مراحل یک علم بحث می شود و مراد از تمایز این است که این تفاوت هایی که در علم ذات به ذات در مقام ذات با علم ذات به ذات در مقام تعین اول وجود دارد ،واقعی است نه ایینکه ساخته و پرداخته ذهن ما باشد.
و ثالثا: اینکه مسیحیان نیز می گویند که: تمایز حقیقی بین اقانیم، الزاماً باعث تکثر درونی یا بیرونی در ذات خدا نیست. را مستدل کنید ، هر چند وقت صرف کند.
رابعا: مگر امکان دارد که ما سه تا واجب الوجود داشته باشیم ، واجبالوجود، موجودي است كه از هر جهت مستقل بالذات و بينياز به غير است و به معناي واقعي واجد همه كمالات بوده و از هرگونه نقص و كاستي و پليدي دور است يعني نميتوان در جهان هستيِ كمالي فرض كرد كه واجب تعالي فاقد آن باشد.[1]
به تعبير ديگر، همانگونه كه واجب تعالي جز وجود و واقعيت نيست و هيچگونه عدم ولا واقعيت در ذات او راه ندارد، واجد همة مراحل وجود نيز هست و هيچ مرتبهاي از وجود نيست كه واجبالوجود فاقد آن باشد (به تعبير فلسفي بسيط الحقيقة كل الاشياء)
عصارة اين واجدبودن، اين است كه خداي سبحان همه حقايق وجودي را به نحو اعلي و اشرف (به صورت بالاترين و كاملترين حد آن) داراست. از اينرو اين موجود خاص از هر جهت كامل و بينهايت است. به اين معنا كه هر كمالي از واجبالوجود در مرتبه بينهايت است و اگر ذرهاي و درجهاي از بينهايت كمتر باشد موجب نقص بوده و در واجبالوجود بودن او خلل وارد ميشود به عبارت ديگر واجبالوجود هيچگونه محدوديتي نبايد داشته باشد كه در صورت محروميت ديگر واجبالوجود نيست.
از طرف ديگر اين حقيقت، بسيط است و هيچ نوع تركيبي در آن راه ندارد چرا كه هر موجودي مركبي به نحوي به اجزائش نيازمند است و اگر اين موجود نيازمند شد ديگر واجبالوجود حقيقي نخواهد بود پس نتيجه اينكه اقتضاي ذاتي واجبالوجود ـبسيطالحقيقه ـ اين است كه واجد همة كمالات و مراتب وجود باشد و هيچ كمال وجودي از حيطة هستي بينهايت او خارج نباشد، چون فرض فقدان برخي كمالات مستلزم تركب و محدوديت است كه با بساطت و عدم تركب ـ او سازگار نيست.
نتيجه دو مقدمه فوق ـ بساطت حقيقي و واجد همه كمالات بودن او ـ نفي شرك است؛ چون موجود نامتناهي جا براي غير آيت و نمود و نمونه باقي نميگذارد تا بتوان براي او شريك فرض كرد و فرض وجودي مستقل ـ واجبالوجودي ديگر ـ در عرض او امكانپذير نيست[2]
و اگر موجودي در عرض و كنار واجبالوجود فرض شود واجبالوجود بودن و بينهايت بوده آن واجب منتفي خواهد بود چه رسد به اينكه آن موجود ديگر هم واجبالوجود و بينهايت فرض شود.
پینوشت: 1محمدتقي مصباح يزدي، آموزش عقائد، ج 1، صفحة 76، سازمان تبليغات اسلامي تهران.
.2- آية الله عبدالله جوادي آملي، توحيد در قرآن، مركز نشر اسراء، چاپ اول ارديبهشت 83، قم.
این سؤال بنده نیز بی پاسخ ماند: آیا واجب الوجود بودن علم ذات به ذات در مقام ذات و علم ذات به ذات در تعین اوّل به معنای این است که این دو نوع علم، تمام صفات واجب الوجود، همچون قدیر و حکیم و حی و قیوم و... را نیز دارند؟
همچنین:
به طور کلی، صفات خدا، واجب بالذات هستند یا بالغیر؟
باسمه تعالی
اولا: در مباحث قبل جواب شما را عرض کردم که صحبت از مراحل یک علم است نه دو نوع علم ، پس یک علم واجب بالذات داریم که دارای مراحلی است.
ثانیا: صفات حق تعالی واجب بالذات هستند که «الواجب لذاته واجب من جمیع جهاته» و مصداقا عین هم هستند اگر چه مفهوما با یکدیگر مغایرند.
اولا :مستندات شما به هیچ وجه گویای مطالبی نسیت که ارائه می دهید، و ادعای شما را ثابت نمی کند، صرف اطلاق کلمه، و روح خدا بودن و اینکه کلیسا یعنی ذات ... ادعای شما را ثابت نمی کند.
بزرگوار، اینها که بنده می گویم، عقاید و تعالیم امروز و دیروز کلیسا هستند! جمهور جهان مسیحیت و علمای تراز اوّل آن، از این مستندات اینگونه برداشت می کنند. ما که نمی توانیم به آنها بگوییم اینجای اعتقاد نامه ای که نوشتید منظورتان اینی که می گویید نبوده بلکه آن بوده است!
بیایید به جای بحث بر سر منبع، به بحث بر سر شبهه بپردازیم.
سمیع;477523 نوشت:
ثانیا: معنی تمایز حقیقی بین علم ذات به ذات در مقام ذات با علم ذات به ذات در مقام تعین اول را توضیح دادم که منظور از تمایز این نیست که مقام ذات را با مقام تعین اول دو موجود مستقل فرض کنیم ، ( تا شما ، بحث اقانیم ثلاثه را مطرح کنید)بلکه بحث در صقع و ذات ربوبی واحد است که از مراحل یک علم بحث می شود و مراد از تمایز این است که این تفاوت هایی که در علم ذات به ذات در مقام ذات با علم ذات به ذات در مقام تعین اول وجود دارد ،واقعی است نه ایینکه ساخته و پرداخته ذهن ما باشد.
بزرگوار بنده از شما یک سؤال روشن دارم: تمایز حقیقی منجر به تعدد می شود یا خیر؟
اگر بله، بفرمایید چطور دو واجب الوجود بالذات(تمایز حقیقی بین دو امر که هر دو واجب الوجود هستند، منجر به دوئیت شده است) با توحید سازگار است؟
اگر خیر، بفرمایید چه ایرادی دارد که در ذات واحد یک خدا سه اقنوم واجب الوجود باشند که از هم تمایز حقیقی داشته باشند. بنده نمی دانم برداشت شما از اقانیم ثلاثه چیست، ولی در مسیحیت تمایز آنها فقط در ارتباط است، وگرنه سه اقنوم یک ذات مشترک دارند، که همان ذات
اما اینکه می فرمایید اینجا بحث از مراحل یک علم است، سؤال دیگری را ایجاد می کند، یک واجب الوجود، در مراحل خود دارای تمایز حقیقی است، یعنی اینکه در این مرحله است، غیر از آن است که در آن مرحله بود، این برابر است با دگرگونی. آیا برای واجب الوجود بالذات، دگرگونی رخ می دهد؟
بنده فکر می کنم با تعابیر شما، بهتر است نام تمایز نسبی بگذارید و نه تمایز حقیقی.
سمیع;477523 نوشت:
و ثالثا: اینکه مسیحیان نیز می گویند که: تمایز حقیقی بین اقانیم، الزاماً باعث تکثر درونی یا بیرونی در ذات خدا نیست. را مستدل کنید ، هر چند وقت صرف کند.
گرامی شما یک فیلسوف مسیحی معتقد به تثلیث، به بنده نشان بدهید که بگوید تمایز حقیقی بین اقانیم، منجر به تکثر بیرونی یا درونی در خدا می شود، تا بنده برای شما تا آخر عمرم روی دستهایم راه بروم. مثل این است که از کسی بخواهید که سند بیاورد که قرآن کتاب آسمانی مسلمانان است!
در فرازی از بند 202 کتکیزم کلیسای کاتولیک می خوانیم: «ما با تحکّم، بدون هیچ کتمانی، به اینکه یک خدای حقیقی وجود دارد، اعتقاد و اعتراف داریم. ازلی-ابدی نامحدود و تغییرناپذیر، نفهمیدنی، قدیر و توصیف نشدنی، پدر، پسر و روح القدس؛ سه شخص به راستی، ولی یک ذات، کاملاً بسیط.»
پس می بینید که این خدا هم بسیط است، پس تکثر درونی ندارد، و هم یکی است پس تکثر بیرونی ندارد و هم شخص همذات دارد پس تمایز حقیقی بین اقانیم وجود دارد(تمایز حقیقی بین اقانیم در بند 252 با صراحت بیشتری مطرح شده است.)
سمیع;477523 نوشت:
رابعا: مگر امکان دارد که ما سه تا واجب الوجود داشته باشیم ، واجبالوجود، موجودي است كه از هر جهت مستقل بالذات و بينياز به غير است و به معناي واقعي واجد همه كمالات بوده و از هرگونه نقص و كاستي و پليدي دور است يعني نميتوان در جهان هستيِ كمالي فرض كرد كه واجب تعالي فاقد آن باشد.[1]
به تعبير ديگر، همانگونه كه واجب تعالي جز وجود و واقعيت نيست و هيچگونه عدم ولا واقعيت در ذات او راه ندارد، واجد همة مراحل وجود نيز هست و هيچ مرتبهاي از وجود نيست كه واجبالوجود فاقد آن باشد (به تعبير فلسفي بسيط الحقيقة كل الاشياء)
عصارة اين واجدبودن، اين است كه خداي سبحان همه حقايق وجودي را به نحو اعلي و اشرف (به صورت بالاترين و كاملترين حد آن) داراست. از اينرو اين موجود خاص از هر جهت كامل و بينهايت است. به اين معنا كه هر كمالي از واجبالوجود در مرتبه بينهايت است و اگر ذرهاي و درجهاي از بينهايت كمتر باشد موجب نقص بوده و در واجبالوجود بودن او خلل وارد ميشود به عبارت ديگر واجبالوجود هيچگونه محدوديتي نبايد داشته باشد كه در صورت محروميت ديگر واجبالوجود نيست.
از طرف ديگر اين حقيقت، بسيط است و هيچ نوع تركيبي در آن راه ندارد چرا كه هر موجودي مركبي به نحوي به اجزائش نيازمند است و اگر اين موجود نيازمند شد ديگر واجبالوجود حقيقي نخواهد بود پس نتيجه اينكه اقتضاي ذاتي واجبالوجود ـبسيطالحقيقه ـ اين است كه واجد همة كمالات و مراتب وجود باشد و هيچ كمال وجودي از حيطة هستي بينهايت او خارج نباشد، چون فرض فقدان برخي كمالات مستلزم تركب و محدوديت است كه با بساطت و عدم تركب ـ او سازگار نيست.
نتيجه دو مقدمه فوق ـ بساطت حقيقي و واجد همه كمالات بودن او ـ نفي شرك است؛ چون موجود نامتناهي جا براي غير آيت و نمود و نمونه باقي نميگذارد تا بتوان براي او شريك فرض كرد و فرض وجودي مستقل ـ واجبالوجودي ديگر ـ در عرض او امكانپذير نيست[2]
و اگر موجودي در عرض و كنار واجبالوجود فرض شود واجبالوجود بودن و بينهايت بوده آن واجب منتفي خواهد بود چه رسد به اينكه آن موجود ديگر هم واجبالوجود و بينهايت فرض شود.
بله می دانیم که بیش از یک واجب الوجود نداریم، بحث بر سر این است که آیا ممکن است دو چیز را متمایز و در عین حال واجب الوجود بدانیم ولی به توحید نیز پایبند باشیم؟
با سلام. ابتدا یادآوری می کنم که بخشی از سخنان بنده در پست آخر در صفحه پیشین است و حتماً پاسخ بفرمایید.
سمیع;477542 نوشت:
اولا: در مباحث قبل جواب شما را عرض کردم که صحبت از مراحل یک علم است نه دو نوع علم ، پس یک علم واجب بالذات داریم که دارای مراحلی است.
در پست پیشینم که در صفحه قبل است به این پرداختم.
سمیع;477542 نوشت:
ثانیا: صفات حق تعالی واجب بالذات هستند که «الواجب لذاته واجب من جمیع جهاته» و مصداقا عین هم هستند اگر چه مفهوما با یکدیگر مغایرند.
پس باید باور داشته باشیم که علم خدا حی و قیوم و حکیم و قدیر و خالق و... است و در عین حال قدرت خدا نیز چنین است. اینرا خیلی روشن با بله و خیر پاسخ بفرمایید. زیرا در آیندۀ بحث اثر بزرگی دارد.
بزرگوار، اینها که بنده می گویم، عقاید و تعالیم امروز و دیروز کلیسا هستند! جمهور جهان مسیحیت و علمای تراز اوّل آن، از این مستندات اینگونه برداشت می کنند. ما که نمی توانیم به آنها بگوییم اینجای اعتقاد نامه ای که نوشتید منظورتان اینی که می گویید نبوده بلکه آن بوده است!
بیایید به جای بحث بر سر منبع، به بحث بر سر شبهه بپردازیم.
باسمه تعالی
کاربر محترم اتفاقا بنده برای حل شبه عرض کردم شما حداقل یک شاهدی از مستندات جمهور جهان مسیحیت و علمای تراز اوّل آن ارائه دهید که مسیحیت در اعتقاد خود به تثلیث، به مواردی که در پست 134 بیان کردید معتقدند، مخصوصا بند سوم آن:
«3-.تقدم و تأخر زمانی ندارند، بلکه تقدم و تأخر رتبی دارند.»
بزرگوار بنده از شما یک سؤال روشن دارم: تمایز حقیقی منجر به تعدد می شود یا خیر؟
اگر بله، بفرمایید چطور دو واجب الوجود بالذات(تمایز حقیقی بین دو امر که هر دو واجب الوجود هستند، منجر به دوئیت شده است) با توحید سازگار است؟
اگر خیر، بفرمایید چه ایرادی دارد که در ذات واحد یک خدا سه اقنوم واجب الوجود باشند که از هم تمایز حقیقی داشته باشند. بنده نمی دانم برداشت شما از اقانیم ثلاثه چیست، ولی در مسیحیت تمایز آنها فقط در ارتباط است، وگرنه سه اقنوم یک ذات مشترک دارند، که همان ذات
اما اینکه می فرمایید اینجا بحث از مراحل یک علم است، سؤال دیگری را ایجاد می کند، یک واجب الوجود، در مراحل خود دارای تمایز حقیقی است، یعنی اینکه در این مرحله است، غیر از آن است که در آن مرحله بود، این برابر است با دگرگونی. آیا برای واجب الوجود بالذات، دگرگونی رخ می دهد؟
بنده فکر می کنم با تعابیر شما، بهتر است نام تمایز نسبی بگذارید و نه تمایز حقیقی.
باسمه تعالی
بنده چندین بار منظور خود را از تفاوت علم ذات به ذات در مقام ذات با علم ذات به ذات در تعین اول بیان کردم که، مراد از تمایز دو امر مستقلی که در ذهن شماست،نیست، بلکه مراد این است که در مقام ذات، خود ذات با ویزگی اطلاق مقسمی معلوم است ، اما در تعین اول ، ذات، با لحاظ قید احدیت است :
« ان تعلق علم الحق بذاته على نحوين و كذلك تعلقه بالمعلومات-: فان للحق تعيّنا فى عرصة تعقّله نفسه، و لهذا تعيّن الاطلاق بالنسبة الى تعين كل شىء فى علم كل عالم...
و يتعلّق علمه تعالى أيضا بذاته على نحو آخر، و هو معرفته بذاته من حيث إطلاقها و عدم انحصارها في تعيّنها في نفسها»
« علم حضرت حق به ذات خود و نیز دیگر معلومات ، به دو صورت قابل تصور است غ زیرا حضرت حق در ساحت علم به خود ، تعینی دارد و البته این تعین نسبت به دیگر تعیناتی که قابل تصور برای هر عالمی باشد ، اطلاق دارد... علم حقتعالی به ذات خود،به گونه دیگری نیز تعلق میگیرد و آن، علم حق به ذات خود به لحاظ اطلاق ذات و عدم انحصار آن در تعینات است»(1)
پس صحبت از یک ذات است و مراحل یک علم، که حقیقتا و واقعا این دو نوع علم با هم تفاوت دارند نه اینکه تفاوتشان اعتباری و ساخته و پرداخته ذهن باشد. لذا اصلا نوبت به آن دو سوال اول شما که بر مبنای تمایز دو ذات مستقل طرح شده نمی رسد.
با توضیحات ذکر شده از تفاوت این دو نوع علم، جواب سوال شما هم روشن می گردد و از باب «من عرف نفسه فقد عرف ربه» اگر شما گاهی که به ذات نفس خود علم دارید و گاهی به نفس خود که واحد است علم پیدا کنید و گاهی به ذات نفس خود در اینکه این نفس مجموعهای از قواست علم پیدا کنید ،این امور باعث دگرگونی در ذات شما شده است؟ و یا اینکه شما همان یک ذات واحدی هستید که علم شما به خودتان داری مراحلی است. در مورد حق تعالی هم امر به همین صورت است، در واقع این نوع تفاوتها ،به لحاظ معلوم صورت گرفته است.
گرامی شما یک فیلسوف مسیحی معتقد به تثلیث، به بنده نشان بدهید که بگوید تمایز حقیقی بین اقانیم، منجر به تکثر بیرونی یا درونی در خدا می شود، تا بنده برای شما تا آخر عمرم روی دستهایم راه بروم. مثل این است که از کسی بخواهید که سند بیاورد که قرآن کتاب آسمانی مسلمانان است!
در فرازی از بند 202 کتکیزم کلیسای کاتولیک می خوانیم: «ما با تحکّم، بدون هیچ کتمانی، به اینکه یک خدای حقیقی وجود دارد، اعتقاد و اعتراف داریم. ازلی-ابدی نامحدود و تغییرناپذیر، نفهمیدنی، قدیر و توصیف نشدنی، پدر، پسر و روح القدس؛ سه شخص به راستی، ولی یک ذات، کاملاً بسیط.»
پس می بینید که این خدا هم بسیط است، پس تکثر درونی ندارد، و هم یکی است پس تکثر بیرونی ندارد و هم شخص همذات دارد پس تمایز حقیقی بین اقانیم وجود دارد(تمایز حقیقی بین اقانیم در بند 252 با صراحت بیشتری مطرح شده است.)
باسمه تعالی
با صرف نظر از شیرین کاریای که می خواهید انجام دهید، در عبارتی که از بند 202 کتکیزم کلیسای کاتولیک نقل کردید اجتناع نقییضین موج میزند.
بله می دانیم که بیش از یک واجب الوجود نداریم، بحث بر سر این است که آیا ممکن است دو چیز را متمایز و در عین حال واجب الوجود بدانیم ولی به توحید نیز پایبند باشیم؟
باسمه تعالی
اگر مرادتان از آن دو امر، دو ذات باشد و در عین حال واجب الوجود، خیر این مساله با توحید نمی سازد.
باسمه تعالی
کاربر محترم اتفاقا بنده برای حل شبه عرض کردم شما حداقل یک شاهدی از مستندات جمهور جهان مسیحیت و علمای تراز اوّل آن ارائه دهید که مسیحیت در اعتقاد خود به تثلیث، به مواردی که در پست 134 بیان کردید معتقدند، مخصوصا بند سوم آن:
«3-.تقدم و تأخر زمانی ندارند، بلکه تقدم و تأخر رتبی دارند.»
بزرگوار از کتاب مقدّس برای شما مستند آوردیم، کلمه ازلی است و تجسمش می شود عیسی.(یوحنا، باب 1) روح نیز خالق جهان است.(پیدایش بابهای 1و2) حالا مسیحیان این کلمه را اقنوم دوم و آن روح را اقنوم سوم می دانند، که هر کتاب کلامی مسیحی را که بخوانید به همینها اشاره می کند.
ضمن اینکه مستندی که جدیداً از بند 202 کتکیزم کلیسای کاتولیک که برایتان مطرح کردم، به ازلیت هر سه شخصیت پدر و پسر و روح القدس اشاره دارد. کلیسای شرق و کلیسای پروتستان نیز بر سر این مباحث با کلیسای کاتولیک، تعارضی ندارد.
ببینید این امور از بدیهیات مسیحیت تثلیثی هستند، چندان محتاج مستند آوری نیستند.
سمیع;477735 نوشت:
باسمه تعالی
بنده چندین بار منظور خود را از تفاوت علم ذات به ذات در مقام ذات با علم ذات به ذات در تعین اول بیان کردم که، مراد از تمایز دو امر مستقلی که در ذهن شماست،نیست، بلکه مراد این است که در مقام ذات، خود ذات با ویزگی اطلاق مقسمی معلوم است ، اما در تعین اول ، ذات، با لحاظ قید احدیت است :
« ان تعلق علم الحق بذاته على نحوين و كذلك تعلقه بالمعلومات-: فان للحق تعيّنا فى عرصة تعقّله نفسه، و لهذا تعيّن الاطلاق بالنسبة الى تعين كل شىء فى علم كل عالم...
و يتعلّق علمه تعالى أيضا بذاته على نحو آخر، و هو معرفته بذاته من حيث إطلاقها و عدم انحصارها في تعيّنها في نفسها»
« علم حضرت حق به ذات خود و نیز دیگر معلومات ، به دو صورت قابل تصور است غ زیرا حضرت حق در ساحت علم به خود ، تعینی دارد و البته این تعین نسبت به دیگر تعیناتی که قابل تصور برای هر عالمی باشد ، اطلاق دارد... علم حقتعالی به ذات خود،به گونه دیگری نیز تعلق میگیرد و آن، علم حق به ذات خود به لحاظ اطلاق ذات و عدم انحصار آن در تعینات است»(1)
پس صحبت از یک ذات است و مراحل یک علم، که حقیقتا و واقعا این دو نوع علم با هم تفاوت دارند نه اینکه تفاوتشان اعتباری و ساخته و پرداخته ذهن باشد. لذا اصلا نوبت به آن دو سوال اول شما که بر مبنای تمایز دو ذات مستقل طرح شده نمی رسد.
با توضیحات ذکر شده از تفاوت این دو نوع علم، جواب سوال شما هم روشن می گردد و از باب «من عرف نفسه فقد عرف ربه» اگر شما گاهی که به ذات نفس خود علم دارید و گاهی به نفس خود که واحد است علم پیدا کنید و گاهی به ذات نفس خود در اینکه این نفس مجموعهای از قواست علم پیدا کنید ،این امور باعث دگرگونی در ذات شما شده است؟ و یا اینکه شما همان یک ذات واحدی هستید که علم شما به خودتان داری مراحلی است. در مورد حق تعالی هم امر به همین صورت است، در واقع این نوع تفاوتها ،به لحاظ معلوم صورت گرفته است.
پینوشت:
1-قونوی ، فکوک،ص253
بزرگوار گرامی، چنانکه بنده نیز چند مرتبه خدمتتان عرض کردم:
1.در تثلیث نیز فقط یک ذات وجود دارد(کتکیزم کلیسای کاتولیک، بند202)
2.در تثلیث نیز ذات با توجه به روابط درون ذاتی، در سه اطلاق مختلف قرار می گیرد.(همان، بند252)
3.در تثلیث نیز جایگاه ذات در این روابط درون ذاتی، واقعاً از هم متمایزند(همان)
و این فرمایش شما که «صحبت از یک ذات است و مراحل یک علم، که حقیقتا و واقعا این دو نوع علم با هم تفاوت دارند» کمی گیج کننده است! بلأخره یک علم است یا دو علم؟
اما در مورد دگرگونی، ببینید بحث اینجاست که یک علم به تعبیر اوّل شما، در مراحلی قرار می گیرد، که خود شما ناخودآگاه یا آگاهانه آنرا دو علم می نامید. این یک یا دو علم، واجب الوجود هستند. حال یک علم است که در یک مرحله ماهیتش یک چیز است و در مرحله ای دیگر ماهیتش چیز دیگر است، بدون شک نشانگر دگرگونی در ذات این علم است.
اگر دو علم است که هر دو واجب الوجود هم هستند که با توحید چگونه سازگارش می کنید؟
قدری کلی تر بحث کنیم:
اماخواهشی از شما دارم بزرگوار، بیایید بحث را کمی کلی تر کنیم تا اسیر بحث مراحل علم خدا نباشیم و به مورد شبهه نزدیکتر شویم: علم خدا و قدرت خدا، هر دو واجب الوجودند، و هر دو از متمایزند: آیا این با توحید ناسازگار است؟ اگر خیر، در تثلیث نیز چنانکه مستنداً خدمتتان عرض کردیم، اقانیم هر سه واجب الوجود و از هم متمایزند ولی ذات مشترکی دارند.
با صرف نظر از شیرین کاریای که می خواهید انجام دهید، در عبارتی که از بند 202 کتکیزم کلیسای کاتولیک نقل کردید اجتناع نقییضین موج میزند.
بنده مسئول تناقض در آموزه های کلیسا نیستم. مستندی خواستید که ذکر شد.
سمیع;477740 نوشت:
باسمه تعالی
اگر مرادتان از آن دو امر، دو ذات باشد و در عین حال واجب الوجود، خیر این مساله با توحید نمی سازد.
خیر، مراد این است که سه اقنوم هستند که یک ذات مشترک دارند، و هر سه واجب الوجود بوده، و از هم متمایزند، در روابط و افعال درون ذاتی و نه در ذات. آیا این با توحید ناسازگار است؟
بزرگوار از کتاب مقدّس برای شما مستند آوردیم، کلمه ازلی است و تجسمش می شود عیسی.(یوحنا، باب 1) روح نیز خالق جهان است.(پیدایش بابهای 1و2) حالا مسیحیان این کلمه را اقنوم دوم و آن روح را اقنوم سوم می دانند، که هر کتاب کلامی مسیحی را که بخوانید به همینها اشاره می کند.
ضمن اینکه مستندی که جدیداً از بند 202 کتکیزم کلیسای کاتولیک که برایتان مطرح کردم، به ازلیت هر سه شخصیت پدر و پسر و روح القدس اشاره دارد. کلیسای شرق و کلیسای پروتستان نیز بر سر این مباحث با کلیسای کاتولیک، تعارضی ندارد.
ببینید این امور از بدیهیات مسیحیت تثلیثی هستند، چندان محتاج مستند آوری نیستند.
.
باسمه تعالی
اینکه میفرمایید این امور از بدیهیات مسیحیت تثلیثی است، ظاهرا در امور بدیهی نباید اختلافی باشد. در حالیکه مسیحیان درباره تثلیث و نحوه ارتباط اقانیم با جوهر و مسئله «اتحاد»مسیح با خدا، آرای بسیار مختلفی دارند:
گروهی اقانیم را جوهر میدانند و جوهر را هم اقانیم؛ عدهای اقانیم را جوهر، اما جوهر را ذاتی قدیم می دانند که دارای سه اقنوم است ولی اقنوم نیست، بعضی اقانیم را «خواص»بعضی«اشخاص» و بعضی وجوه و صفات میشمارند؛ گروهی هر یک ازاقانیم را خدای حی ناطق میدانند، اما گروهی دیگر هر یک از اینها را به تنهایی نه خدا میدانند نه حی نه ناطق؛ بعضی، «کلمه» را علم می دانند و بعضی کلمه را غیر از علم می دانند.
به همین ترتیب درباره اتحاد-که به آن تجسّد و تأنّس و ترکّب هم می گویند و آن را امری حادث میشمارند که مسیح با آن مسیح شد- اختلاف نظر دارند:
بعضی، مسیح را هم انسان هم خدا میدانند و اتحاد را یکی شدن این دو؛ به عقیده بعضی مسیح دو جوهر و دو اقنوم است؛ به نظر برخی یکی قدیم و از اقنوم های خداست و دیگری محدَث و همان عیسی است که از مریم زاده شد؛ بعضی نیز مسیح را جوهر و اقنومی واحد (یا طبیعتی واحد)میدانند که از اتحاد دو جوهر(خدای قدیم و انسان)ایجاد شده است .
در معنای حدوث نیز اختلاف پیدا شده است:
بعضی آن را امتزاج کلمه و انسان میدانند؛ بعضی انسان را به مثابه محل و صورت(هیکل)برای کلمه دانستهاند؛ بعضی گفتهاند که کلمه در آن جسم حلول کرده است؛ گروهی هیچ یک از این آرا را نپذیرفتهاند ، بعضی گفتهاند که در اتحاد، جوهر عام با انسان کلی متحد شده است و بعضی دیگر گفتهاند با یک انسان شخصی. بر همین اساس ، قائلان به یک جوهر شدن مسیح بر اثر اتحاد ، نتیجه اتحاد را این دانستهاند که مسیح قدیم شده است و در برابر ، قائلان به دو جوهر بودن مسیح، او را تواما لاهوت و ناسوت دانستهاند.[1]
پس با این همه اختلاف ، اذعان می فرمایید که بحث تثلیث یک امر بدیهی در میان مسیحیت نیست.
پی نوشت:
1-قاضی عبد الجبار بن احمد،1965،ج5،ص81-84
شهرستانی،ج1،ص220-228
ابن حزم،ج1،ص109-132
حسن طارمی،حسین هوشنگی ،توحید،ثنویت،تثلیث،ص142-143
با عرض سلام و خسته نباشید خدمت شما استاد سمیع گرامی،
بزرگوار بحث اخیر ما بر سر پرسش من و پاسخ شما که در ذیل می بینید ایجاد شد:
سمیع;475757 نوشت:
مسلمان ایرانی;463597 نوشت:
2.اگر علم ذات به ذات در مقام ذات و علم ذات به ذات در تعین اوّل یکی نیستند، پس آیا به صورت حقیقی متمایز هستند؟
3.آیا علم ذات به ذات در مقام ذات و علم ذات به ذات در تعین اوّل، هر دو واجب الوجود هستند؟
باسمه تعالی
بله تمایزشان حقیقی است چون لحاظ نفس الامری دارند و با توجه به اینکه صفات حق تعالی عین ذات حق تعالی است لذا صفات حق تعالی من جمله علم او هم واجب الوجود است.
بنده گمان می کنم شما باید در این پاسخ تجدید نظر کنید و بپذیرید که تمایز بین علم ذات به ذات در مقام ذات و علم ذات به ذات در تعین اوّل، تمایزی حقیقی نیست و توضیحات خود شما هم همین را ثابت می کند. در غیر اینصورت، لطفاً سند بیاورید که یکی از حکما یا فلاسفه، علم ذات به ذات در مقام ذات و علم ذات به ذات در تعین اوّل را دارای تمایز حقیقی بداند، یا اینکه بر این ادعایتان دلیل عقلی بیاورید.
اینکه میفرمایید این امور از بدیهیات مسیحیت تثلیثی است، ظاهرا در امور بدیهی نباید اختلافی باشد. در حالیکه مسیحیان درباره تثلیث و نحوه ارتباط اقانیم با جوهر و مسئله «اتحاد»مسیح با خدا، آرای بسیار مختلفی دارند:
گروهی اقانیم را جوهر میدانند و جوهر را هم اقانیم؛ عدهای اقانیم را جوهر، اما جوهر را ذاتی قدیم می دانند که دارای سه اقنوم است ولی اقنوم نیست، بعضی اقانیم را «خواص»بعضی«اشخاص» و بعضی وجوه و صفات میشمارند؛ گروهی هر یک ازاقانیم را خدای حی ناطق میدانند، اما گروهی دیگر هر یک از اینها را به تنهایی نه خدا میدانند نه حی نه ناطق؛ بعضی، «کلمه» را علم می دانند و بعضی کلمه را غیر از علم می دانند.
به همین ترتیب درباره اتحاد-که به آن تجسّد و تأنّس و ترکّب هم می گویند و آن را امری حادث میشمارند که مسیح با آن مسیح شد- اختلاف نظر دارند:
بعضی، مسیح را هم انسان هم خدا میدانند و اتحاد را یکی شدن این دو؛ به عقیده بعضی مسیح دو جوهر و دو اقنوم است؛ به نظر برخی یکی قدیم و از اقنوم های خداست و دیگری محدَث و همان عیسی است که از مریم زاده شد؛ بعضی نیز مسیح را جوهر و اقنومی واحد (یا طبیعتی واحد)میدانند که از اتحاد دو جوهر(خدای قدیم و انسان)ایجاد شده است .
در معنای حدوث نیز اختلاف پیدا شده است:
بعضی آن را امتزاج کلمه و انسان میدانند؛ بعضی انسان را به مثابه محل و صورت(هیکل)برای کلمه دانستهاند؛ بعضی گفتهاند که کلمه در آن جسم حلول کرده است؛ گروهی هیچ یک از این آرا را نپذیرفتهاند ، بعضی گفتهاند که در اتحاد، جوهر عام با انسان کلی متحد شده است و بعضی دیگر گفتهاند با یک انسان شخصی. بر همین اساس ، قائلان به یک جوهر شدن مسیح بر اثر اتحاد ، نتیجه اتحاد را این دانستهاند که مسیح قدیم شده است و در برابر ، قائلان به دو جوهر بودن مسیح، او را تواما لاهوت و ناسوت دانستهاند.[1]
پس با این همه اختلاف ، اذعان می فرمایید که بحث تثلیث یک امر بدیهی در میان مسیحیت نیست.
پی نوشت:
1-قاضی عبد الجبار بن احمد،1965،ج5،ص81-84
شهرستانی،ج1،ص220-228
ابن حزم،ج1،ص109-132
حسن طارمی،حسین هوشنگی ،توحید،ثنویت،تثلیث،ص142-143
بزرگوار گرامی، گویا باید یادآور شوم که ما در مورد تثلیث بحث نمی کنیم و بحث بر سر نتیجه منطقی فرمایش شما، به اینجا کشیده شد که اکنون از شما خواهش کرده ایم که در آن تجدید نظر بفرمایید.
اما در پاسخ متن فوق، که در آن حتی نظر یک متکلم مسیحی دون پایۀ مسیحی را نیز لحاظ نفرموده اید، و آنرا مدرکی علیه اعتقادنامه های به دست آمده از شوراهای جهانی، می دانید، عرض می کنم: در همین کتاب آقای شهرستانی، بنگرید مذاهب اسلامی را، تا ببینید مباحث الهیاتی اسلام چقدر با هم اختلافات عظیم دارد.
آنچه شما می فرمایید نقل قول از بدعتهایی است که اکثراً در قرون ابتدایی مسیحی ریشه کن شدند، یا اگر ماندند اقلیتی ناچیز از مسیحیت را تشکیل می دهند. جمهور جهان مسیحیت، یعنی چیزی بیش از 99% آن، تثلیث را دقیقاً در مفهومی که خدمت شما عرض کردیم می شناسد و سخنان فوق را که برخی از آنها را در هیچ سند مسیحی نیافته ام، اکثراً بدعت می دانند، و آنهایی هم که بدعت نیستند به این شکل مطرح نمی شوند، تنها قسمت سالم و صحیح متن فوق، که سندیتی معتبر برایش در کار هست، این بخش است: «بعضی(؟؟؟؟)، مسیح را هم انسان هم خدا میدانند» و جالب اینکه همین بخش معتبر هم، عقیدۀ راستکیش جمهور جهان مسیحیت را، عقیدۀ بعضی از مسیحیان می داند.
بزرگوار گرامی، چنانکه بنده نیز چند مرتبه خدمتتان عرض کردم:
1.در تثلیث نیز فقط یک ذات وجود دارد(کتکیزم کلیسای کاتولیک، بند202)
2.در تثلیث نیز ذات با توجه به روابط درون ذاتی، در سه اطلاق مختلف قرار می گیرد.(همان، بند252)
3.در تثلیث نیز جایگاه ذات در این روابط درون ذاتی، واقعاً از هم متمایزند(همان)
.
باسمه تعالی
با توجه به مستنداتی که ارائه دادید ، و مدعی هستید که اب و ابن و روح القدس ذاتا یکی هستند و تقدم و تاخر رتبی ندارند...این بیانات با آموزههای دیگر مسیحیان همخوانی ندارد و در تناقض است. مثلا در انجیل یوحنا، باب 14، آیه 28. آمده است که «خداى پدر، بزرگتر از پسر بوده» چگونه ممکن است که اینها ذاتا یکی هستند اما خدای پدر بزرگتر از خدای پسر باشد . بعلاوه معنای بزرگتر یعنی دیگری نقص دارد و نقص یعنی محدودیت و محدودیت با خدا بودن نمی سازد.
و درافرنیتان، باب 11، آیه 3. آمده است که «و عیسى مسیح پسر و نخستین مخلوق او است،» به نظر شما مخلوق بودن با خدا بودن می سازد؟
و همچنین ذکر عباراتی نظیر «پسر» و «مولود» نشان می دهد که تعریف تثلیث تناقض درونی دارد، زیرا به هیچ عنوان نمی توان پذیرفت که پدر بر پسر و والد بر مولود تقدم ندارد. عقیدۀ تثلیث می خواهد به ما بقبولاند که پدر بر پسر تقدم ندارد، در صورتی خود واژه های «پسر» و «مولود» حاکی از تقدم زمانی پدر هستند و نشان می دهند که حیات پسر باید آغازی داشته باشد.
در تقریری که صدر الدین قونوی و شاگردان و پیروانش ارائه می دهند،پس از مقام ذات که مقام اطلاق مقسمی است و مُسقط تمام اضافه هاست و نیز معلوم احدی نیست،نخستین تعین از تعینات حق تعالی که می تواند برای برخی کاملان از اهل معرفت معلوم گردد،همان تعین اول است
«پس نخستین مرتبه از مراتب و اعتبارات حقیقی عرفانی،مقام غیب الهویة اعتباری که ساقط کننده دیگر اعتبارات است،همان مقام اطلاق صرف و عاری از هر قید و اطلاق و حصر در امری از امور سلبی و ثبوتی است[اشاره به مقام ذات]...پس از آن ،اعتبار علم خود او به خودش و اینکه او تنها برای خود اوست؛بدون تعقل تعلق یا اعتبار حکمی[اشاره به تعین اول](1)
گاه به تعین اول،«اولین مرتبه معلوم» نیز می گویند .اهل معرفت تاکید دارند که هر کسی مجال بار یافتن و علم بدین مقام را ندارد و جز خاتم انبیا صلی الله علیه و آله و سلم و وارثان علم وی،حتی دیگر انبیا نیز از دسترسی به آن محرومند.
تعبیرهایی دیگر از این مقام ،همچون«اولین مرتبه منعوت» یا «مسمای منعوت»بیانگر این معنا هستند که بر خلا ف مقام ذات که هیچ اسمی بر اسم دیگر در آن غلبه ندارد و مقام ذات در مقایسه با تمام صفات و نسب،یکسان و در برگیرنده تمام آنهاست،مقام تعین اول به طور ویزه با اسم «احدیت»گره خورده است و این اسم،بر این مقام حاکم است و در آن بر دیگر اسمای موجود غلبه دارد
«نخستین مرتبه از مراتبی که می توان بدان علم یافت که اسم عرفانی بر او اطلاق شده و دارای وصف و تعین خاصی است،مرتبه «جمع و وجود »است و برخی از محققان از این مقام به «حقیقة الحقایق»و «حضرت احدیت جمع» و «مقام جمع» و مانند آن یاد کردهاند.»(2)
البته تمامی اصطلاح های فوق در برخی از متون عرفانی ،برای اشاره به تعین ثانی نیز به کار رفتهاند.بنابراین نباید پنداشت که این اصطلاحات در تمام متون به مقام تعین اول اشاره دارند.در واقع اسقرار اصطلاحات عرفان نظری تنها پس از سعید الدین فرغانی رخ داده است.
وحدت حقه حقیقی یا وحدت اطلاقی
نخستین پرسشی که درباره تعین اول مطرح میشود، پرسش از چرایی و چگونگی تنزل هستی شناختی از مرتبه اطلاق و بی تعینی به مرتبه تعین است. به بیان دیگر ،اصولا چگونه مرتبه بی تعینی و اطلاق صرف ،منشا و مبدا تعینات و به ویژه در مرتبه نخست ، تعین اول میباشد؟ چه حقیقتی در مقام ذات است که مصحح فرایند تنزل از مقام اطلاق و ظهور تجلیات آن و یا لازم آورنده آن است؟
عرفا در پاسخ به این پرسش ، حلقه واسطه میان مقام ذات و تعین اول را ویژگیای در مقام ذات میدانند که«وحدت حقه حقیقی» نام د ارد
قبل از هر چیز باید بدانیم که «وحدت» مفهومی مقول به تشکیک است و متناسب با انواع و درجات وجودی امر واحد، نوع و درجه وحدت آن امر نیز متفاوت خواهد بود.افزون بر اینکه هر نوع حاص و درجه ممتازی از وحدت،احکام و لوازم خاص خود را خواهد داشت. مثلا مفهوم وحدت در عالم ماده نوعا از سنخ «وحدت عددی» است که در آن، کثرت در مقابل وحدت قرار میگیرد و از تکرار وحدت ها ساخته میشود.با گذر از عالم ماده ، در عالم عقل با نوع دیگری از از وحدت روبه رو میشویم که در فلسفه نیز بدان می پردازند.این وحدت،«وحدت عقلانی» است که ویژه ارباب انواع و عقول مجرده است؛ به این بیان که هر کدام از آنها در عین برخورداری از وحدت خاص به خود ، تمام افراد نوع تحت تدبیر خویش و ویژگی های آنها را در بر گرفتهاند.
بیگمان در مقابل این وحدت،کثرت عقول و مفارقات قرار دارد و از این رو، وحدت های مغایر و ممتاز عقلی را می توان داشت.سپس در تشکیک خاص صدرایی ، نوع دیگری از وحدت به نام «وحدت سریانی» را می یابیم. این وحدت، در عین حفظ یگانگی می تواند با کثرات سا زگار باشد ، بلکه نوع وحدتش سازگاری با کثرات را لازم می آورد. در این نوع وحدتفنه تنها کثرت مقابل نداریم، که کثرت موجود هم برای این وحدت قید گشته است.
در افق عرفانی و با قبول«وحدت شخصی وجود»، ما با «وحدت اطلاقی» روبه رو هستیم که نه تنها با سریان در کثرات تمام آنها را در بر دارد،بلکه فوق سریان هم خواهد بود و هویتش محدود به سریان نمی شود. به بیان دیگر ،وجود مطلق، یعنی ذات حق تعالی،حقیقتی «واحد» است و شئون و تجلیاتی دارد که ورای او و حدت اطلاقیاش نیستند. سریاان وحدت وی ، مانع از آن است که کثرات شأنی ريال ورای هستی او معنا یابند. از سوی دیگر ،اطلاق وجودی وی،مانع از آن میشود که بتوان حقیقتش را صرف سریان و احاطه بر کثرات دانست،بلکه او فوق این کثرات و فوق سریان است. از چنین وحدتی که به مرتبه اطلاقی وجود منتسب میشود،به وحدت اطلاقی یاد میکنند که متناظر با اطلاق مقسمی ذات حق تعالی است.
در وحدت اطلاقی ،از این جهت که واحد فوق همه شئون است ،می توان گفت اساسا شئونی در کار نیست و هر چه هست ،همان واحد است.اما از سوی دیگر، از این جهت که همه شئون ، شئون آن واحدند که در هر کدام از آنها حضور وجودی دارد می توان گفت که در دل هر شأنی حاضر است.
با توجه به این بیانات ، وحدت اطلاقی هیچ گونه کثرت مقابلی را بر نمی تابد،بلکه ر بر گیرنده کثرات است.اصولا اگر بتوان کثرتی در مقابل واحد اطلاقی یافت، آن واحد دیگر«اطلاقی » نخواهد بود ؛زیرا در این صورت،برخی از کثرات از دامنه اطلاق و احاطه او مستثنا شدهاند.وحدت اطلاقی ،نه وحدت عددی و نه وحدت عقلانی است.حتی وحدت سریانی نیز با وجود ویژگی در برگیرنده کثرات،از وحدت اطلاقی متمایز است که هویت واحد اطلاقی بر خلاف واحد سریانی محدود و مقید به سریان نیست.
«بیگمان حق تعالی واحد است به وحدت حقیقی که هیچ کثرتی در مقابل آن قابل تصور نیست؛تحقق چنین وحدتی به خودی خودو حتی تصور آن به صورت درست،بر تصور یک ضد برای او وابسته نیست(به بیان دیگر ،نباید برای تصور چنین وحدتی ،کثرت مقابلی را که ضد او تلقی می شود ، تصور کرد؛زیرا اصولا این وحدت در مقابل کثرت قرار نمی گیرد)بلکه این وحدت برای خود ثابت است و خود، خود را اثبات میکند، نه اینکه به توسط دیگری اثبات شود(یعنی امر دیگری در مقام تصور برای او،وحدت را اثبات نمی کند ،بلکه وحدت فی نفسه برای او ثابت است.بنابراین ،خود،خود را اثبات میکند) تعبیر به «وحدت» نیز برای تنزیه و تفخیم اوست؛ نه اینکه برای دلالت بر مفهوم وحدت باشد،آن گونه که ذهنهای محجوبان می پندارند»(3)
تعبیر دیگری هست که می تواند ویژگی وحدت اطلاقی ذات حق تعالی را تفسیر کند و آن استفاده از ویژگی «نامتناهی» بودن ذات حق است.از آنجا که وجود حق،نامتناهی است و امری که از لحاظ وجودی نامتناهی است،جایی برای دیگری باقی نمی گذارد؛زیرا در غیر این صورت،با دو وجود متناهی سرو کار خواهیم داشت که هر کدام دیگری را به عدم شمول دیگری محدود میکند،وجود حق به وحدت اطلاقی«واحد» است؛ یعنی وحدتی که هیچ کثرتی از دایره شمول آن فرو گذار نمی شود.
بنابراین کثراتف به عنوان اموری متناهی ورای این امر نامتناهیواحد نیستند و در دل او باید معنا شوند و بر وحدت آن خدشه ای وارد نمی سازند.البته این بدان معنا نیست که امر نامتناهی ،تنها هویتی سریانی دارد و چیزی به وزان حاصل جمع امور متناهی است که اگر چنین باشد ،نمی توان آن را امری نا متناهی دانست.امر نامتناهی ف همه جا را فرا گرفته و در عین حال فوق همه نیز هست.
برای نزدیکی به ذهن ، مفهوم شمول امری واحد بر امور کثیر را می توان با یک مثال روشن تر ساخت.
فرض کنید در تمام عالم هستی،تنها یک انسان موجود باشد وبس،این انسان در عین حال که حقیقتی واحد است و می توان آن را به عنوان یک واحد مورد خطاب قرار داد،شئونی نیز دارد،آیا واحد دانستن حقیقت این انسان با وجود شئون بسیار در او تنافی دارد؟آیا واحد دانستن وی،به معنای در نظر نداشتن قوای مختلف عقلانی،خیالی،حسی،و... در وجود اوست؟پاسخ منفی است.تمام کثرات و شئون او در دل همان انسان واحد معنا می شوند. تمام آن قوا در همین حقیقت واحد و در مراتب مختلف وجود آن حضور دارند؛در عین حال که حقیقت انسانی به هیچ یک از این قوا و حتی به حاصل جمع آنها محدود نمی شود.حقیقت انسانی امری شامل بر تمام آنها و در عین حال،فراتر از آنهاست.
بعد از بیان این مقدمات و توضیح در مورد وحدت اطلاقی باید بدانیم که نخستین مرحله از تعینات که چون حلقه واسطهای میان مقام ذات و اطلاق آن با دیگر تعینات مقید عمل می کند ، چیزی جز تعین«علم ذات به ذات» نیست .در این مقام،حق تعالی به خود چونان یک تعین و به بیان دیگر ،از حیث وحدت حقیقی علم دارد که نقش حلقه واسطه را برای رسیدن به این تعین ایفا می کند.
برای مثال فرض کنید انسان که حقیقتی گسترده و شامل قوای متعدد است ،به گونه ای به خود علم یابد که در آن، قوا و کثراتی که شامل آنها می شود،حتی کثرات اندماجی، در نگاه اول لحاظ نشوند و تنها به ذات نگریسته شود . در چنین فرضی ،انسان تنها به یک حقیقت واحد یعنی خود،بدون نگاه به کثرات که شامل آن است،علم دارد از طرف دیگر هنگامی که به خود نظر می کند و «من» خود را در نظر می گیرد،این همان«من»ی است که با گستردگی خود کثرات را شامل است.به بیان دیگر ،هر چند این«خود» به گونه ای لحاظ شده است که کثرات موجود در آن در نظر گرفته نمی شوند،ولی این سبب نمی شود که این خود ؛چیزی غیر از خودی باشد که کثرات و مراتب در آن ملحوظ باشند.به هر حال باید توجه داشت اگر به خود نظر کند و بگوید : این«من»،امر گسترده ای است که کثراتی در خود دارد ،این نظر، امکان دارد ولی ملحوظ نیست. از این ، به علم ذات به ذات از حیث وحدت حقیقی تعبیر می شود که هیچ امر دیگری حتی کثرات انراجی و اندماجی موجود درذات نیز ملحوظ نمی گردند و تنها ذات دیده می شود؛بدون لحاظ اینکه کثرتی در دل او باشد یا نه و این معنای احدیت جمعی است.(4)
)
پینوشت:
1-قونوی،اعجاز البیان،ص130
2-قونوی،مفتاح الغیب ص35
3-قونوی، مفتاح الغیب،ص19
4-ر.ک مبانی و اصول عرفان نظری،یدالله یزدانپناه،ص355-378
با سلام
سوال در رابطه بن عربی اینه ک ایشون شیعه هستند؟؟؟
باسمه تعالی
شخصیت ابن عربی ، شخصیت پیچیدهای است و مخالفان و موافقانی دارد،عدهای او را سنی می دانند و عدهای هم او را شیعه می دانند و هرکدام قرائنی ارائه می دهند.
منتها باید بدانیم که در بعضی از آثار او مانند فتوحات تحریفاتی رخ داده است و شاهدش کتاب الیواقیت الجواهر عبدالوهاب شعرانی متوفای 972 ه،ق است که که کتاب مختصر الفتوحات را نوشته و در این کتاب، فتوحات را تلخیص کرده و مطالبی را در این تلخیص می بینیم که در فتوحات نمی یابیم ،چطور می شود مطالبی در خلاصه باشد ولی در اصل نباشد .
نکته بعدی این است که به صرف دیدن بعضی از مطالب از عرفا، نباید به راحتی قلم را به دست بگیریم و نسبت لعن و تکفیر به آنها بدهیم بلکه با مبانی آنها باید آشنا شد که به فرموده حضرت امام (ره):
« اگر يكى از حقايق را از لسان عارف شوريده يا سالك دلسوخته يا حكيم متألهى بشنويم، چون سامعه ما تاب شنيدن آن ندارد و حبّ نفس مانع شود كه به قصور خود حمل كنيم، فورا او را مورد همه طور لعن و طعن و تكفير و تفسيقى قرار مىدهيم و از هيچ غيبت و تهمتى نسبت به او فرو گذار نمىكنيم. كتاب وقف مىكنيم و شرط استفاده از آن را قرار مىدهيم [كه] روزى صد مرتبه لعن به مرحوم ملا محسن فيض كنند [2]! جناب صدر المتأهلين را، كه سرآمد اهل توحيد است، زنديق مىخوانيم و از هيچ گونه توهينى درباره او دريغ نمىكنيم. از تمام كتابهاى آن بزرگوار مختصر ميلى به مسلك تصوف ظاهر نشود- بلكه كتاب كسر اصنام الجاهلية في الردّ على الصوفية [3] نوشته- [با اين حال] او را صوفى بحت مىخوانيم. كسانى كه معلوم الحال هستند و به لسان خدا و رسول، صلّى اللّه عليه و آله، ملعوناند مىگذاريم، كسى [را] كه با صداى رسا داد ايمان به خدا و رسول و ائمه هدى، عليهم السلام، مىزند لعن مىكنيم! من خود مىدانم كه اين لعن و توهينها به مقامات آنها ضررى نمىزند، بلكه شايد به حسنات آنها افزايد و موجب ارتفاع درجات آنها گردد، ولى اينها براى خود ماها ضرر دارد و چه بسا باشد كه باعث سلب توفيق و خذلان ما گردد. شيخ عارف ما، روحى فداه، مىفرمود هيچوقت لعن شخصى نكنيد، گرچه به كافرى كه ندانيد از اين عالم [چگونه] منتقل شده مگر آنكه ولىّ معصومى از حال بعد از مردن او اطلاع دهد، زيرا كه ممكن است در وقت مردن مؤمن شده باشد»[1]
پینوشت:
1-چهل حدیث،ص456
باسلام باتشکر
جناب عالی مطالبی ک بن عربی در فضل خلفا آورده و طعن بر مولا زده رو چجور حل میکنید؟
2+اینک شیعیان خ.ک و خنزیرند
3+العارف یری الحق مع کل شی بل ***یراه عین کل شی***
با سلام
مورد 1 و 2 با احتمال تقیه روبرو هستند و مورد 3 در پستهای پیشین پاسخ داده شد. این تاپیک برای بررسی خداشناسی ابن عربی است، و نه بحث بر سر تشیع و تسنن او.
جناب سمیع خواهشمندم به موارد ذیل نیز پاسخ بفرمایید:
و نیز این مورد:
با سپاس بی پایان
باسمه تعالی
بله تمایزشان حقیقی است چون لحاظ نفس الامری دارند و با توجه به اینکه صفات حق تعالی عین ذات حق تعالی است لذا صفات حق تعالی من جمله علم او هم واجب الوجود است.
باسمه تعالی
بسیارى از صفات است که در ما انسانها و موجودات دیگر غیر قابل جمع است، و به صورت صفات متضاد، جلوه مى کند، مثلا اگر من اوّلین نفر در میان یک جمعیت باشم، قطعاً آخرین نفر نخواهم بود، اگر ظاهر باشم، پنهان نیستم و اگر پنهان باشم، ظاهر نخواهم بود، همه اینها به خاطر آن است که وجود ما محدود است، و یک وجود محدود جز این نمى تواند باشد.
اما حق تعالی چون یک وجود بینهایت و نامحدود است وقتی او را با وجودهای متناهی و محدود مقایسه می کنیم ،درمی یابیم وجود نامحدود ،از آن جهت که نامتناهی و نامحدود است بر همه چیز احاطه وجودی دارد و عین همه اشیاست و تمام تار و پود موجودات محدود را فرا می گیرد ؛به نحوی که هیچ مکان و موطن و مرتبهای از آن خالی نیست، جامع همه صفات متقابل است ، هم ظاهر است و هم باطن.هم اول است و هم آخر و همین طور دیگر صفات متقابل.
بنابراین گر چه عالم ماده«ظاهر» و در مقابل آن،عالم عقل«باطن» است و هر چند برخی اشیا مانند عقول«اولیت» دارند و در مقابل،برخی دیگر،مانند امور مادی صفت«آخریت» دارند امادر برابر تمام این اوصاف متقابل و متضاد،وجود حق تعالی به نفس احاطه و اینکه عین همه اشیاست و تمام تار و پود موجودات را فرا گرفته، هم ظاهر است و هم باطن، هم اول است و هم آخر
باسمه تعالی
اولا: بحث تقیه ، در آن عصر و زمان یک احتمال جدی است
مرحوم میرزا ابوالحسن جلوه از حکمای بنام و معروف عصر خود بود، او در سال 1238، در احمد اباد هند بدنیا آمد و از محضر اساتیدی مثل میرزا حسین حکیم بهره برد و پس از پایان تحصیلاتش در اصفهان به تهران آمد و پس از 41 سال تدریس و تربیت شاگردان برجسته در سال 1314 ه،ق از دنیا رفت و در ابن بابویه به خاک سپرده شد.
مرحوم علامه سید محمد حسین حسینی طهرانی می نویسد :
«یکی از شاگردان مرحوم جلوه برای من نقل نمود که مرحوم جلوه هر روز صبح که به منبر می رفت برای تدریس،مقداری به محیی الدین بد میگفت و به او دشنام می داد و لعن می کرد، این عادت همیشگی او بود زیرا او را سنی می دانست.
یک روز برخلاف روزهای دیگر شروع کرد در ابتدای تدریس بر فراز منبر مدح و منقبت محیی الدین را بیان کردن، و گفت محیی الدین شیعه بوده و سنی نبوده و ما همه شاگردان تعجب نمودیم، تا اینکه خودشان توضیح دادند و فرمودند : من دیشب در خواب باغهای بسیار باصفا و پر از گل و ریاحین را دیدم ، به من گفتند اینجا بهشت است و از منازل محیی الدین است. بسیار تعجب نمودم که چگونه جای محیی الدین سنی مذهب، در اینجاست.ناگاه روانه شدم تا به قصری بلند پایه که مرصّع به جواهر بود رسیدم،وارد شدم در آنجا -جماعتی از بزرگان و سادات حضور داشتند و این قصر هم متعلق به محیی الدین بود.من در آن قصر و مجلس دم در نشستم و سر خود را پائین انداخته بودم .چون از روی محیی الدین شرمنده بودم.محیی الدین به من خطاب نمود ، چرا دم درب نشستهای و سرت را پایین انداختهای؟گفتم از شما شرمندهام .گفت ای میرزای جلوه! تماشا کن
تا سر را بلند کردم از پنجره اطاق،دیدم در داخل باع بیرون قصر،انواع و اقسام حیوانات درنده هستند ، محیی الدین گفت ای سید جلوه ، اگر شما در میان آنها بودی چه می کردی؟عرضکردم خود را حفظ می کردم. فرمود من در دنیا در میان چنین حیواناتی گرفتار بودم و مطالب من که از آنها سنی بودن من ظاهر است برای حفظ خون خود تقیتا نوشتم»[1]
این جریان اگر چه یک خواب است ولی حداقل این احتمال را مطرح می کند که بحث تقیه می تواند به عنوان امر قابل توجه در آثار محی الدین مورد دقت قرار گیرد.
پی نوشت:
[1].کتاب آیت نور( که زندگینامه علامه حسینی طهرانی است)ج1 ص208
با سلام.
1.بزرگوار، بنا به فرمایش شما، علم ذات به ذات در مقام ذات و علم ذات به ذات در تعین اوّل، هر دو واجب الوجود و از یکدیگر متمایزند، و این شباهت بسیاری به تثلیث مسیحی دارد: واجب الوجودهای متمایز از هم، که در مسیحیت اقانیم خوانده می شوند. چگونه است که علم ذات به ذات در مقام ذات واجب الوجود است و علم ذات به ذات در تعین اوّل نیز واجب الوجود است، و ایندو از هم متمایزند، و این تعارضی با توحید ندارد، ولی وقتی پدر و پسر هر دو واجب الوجود هستند، و از یکدیگر متمایزند، معارض با توحید است؟
2.نظر به اینکه تمایز حقیقی، منجر به تعدّد می شود، چرا تمایز حقیقی بین علم ذات به ذات در مقام ذات و علم ذات به ذات در تعین اوّل که هر دو نیز واجب الوجود هستند، منجر به تعدّد واجب الوجود نمی شود؟
با تشکر
باسمه تعالی
تعین اول و مباحث آن با تثلیث مسیحیت اصلا قابل قیاس نیست چون تعین اول امری خارج از ذات حق تعالی نیست بلکه مربوط به صقع ربوبی است و در واقع یک علم است که دارای مراتبی است و این مراتب اعتباری نیستند بلکه نفس الامر دارند و واقعی اند.
تعین اول علم ذات به ذات «من حیث الاحدیه الجمعیه» است؛ یعنی در این مرحله خداوند ذات خود را به نحو احدی می نگرد، و هنوز به کمالات و تفاصیل موجود در خود توجه نکرده است. البته روشن است که بین مرتبه ذات و تعین اول ، تقدم و تاخر زمانی مطرح نیست، بلکه چیزی شبیه به تقدم و تاخر رتبی وجود دارد.
به بیان دیگر ، باید ذاتی باشد تا به خود علم داشته باشد. مثلا وقتی در خود ملاحظه می کنیم ، به درستی در می یابیم که ابتدا ذاتی وجود دارد که در مرحله بعد به خود علم می یابد. هر چند تا آن ذات هست, این علم نیز هست،لکن نفس انسان، بین ذات و علم ذات به ذات، کاملا حالت اصل و فرع را احساس می کند .همین حالت از تقدم و تاخر بین ذات حق و علم او به ذاتش برقرار است
یکی از تفاوتهای میان علم ذات به ذات و علم ذات به ذات در مقام تعین اول به خود علم بر می گردد.زیرا علم در مقام ذات به شکل اطلاقی و اندماجی است و هیچ گونه نسبت و تعینی را ایجاب نمی کند، ولی همین علم در تعین اول، از حالت اطلاقی و اندماجی خارج شده ، به شکل یک نسبت و صفت در می آید و به همین دلیل از تعین اول به نسبت علمیه تعبیر می شود. این تفاوت را می توان به صورت«بالقوه و بالفعل» نیز تحلیل کرد که علم ذات به ذات در مقام ذات،بالقوه است و در تعین اول به فعلیت می رسد و همه این امور درصقع ربوبی می گذرد و شباهتی با تثلیث مسیحیت که مربوط به خارج از صقع ربوبی است ندارد.
باسمه تعالی
دیدگاه عرفا در این باره حاوی دقت های فراوانی است که اندکی غفلت، انسان را از مقصود اصلی دور می سازد و چه بسا آدمی را در مسیر برداشت های بسیار نادرست از کلام عرفا قرار می دهد. وحدت شخصیه وجود را باید آنگونه آموخت که در عین پذیرش وحدت اطلاقی وجود و اینکه یک وجود، کران تا کران هستی را پر کرده است، واقعیت کثرات و نفس الامری بودن آنها را نیز بی هیچ گونه مجامله ای پذیرا باشیم و در عین واقعی دانستن موجودات و کثرات عالم، هیچ بهره و حظی از وجود حقیقی برای آنها قایل نباشیم.
طبیعی است که جمع این امور تا حدی دشوار به نظر می رسد، تا آنجا که بسیاری از کسانی که کوشیده اند مسئله را دریابند، به علت ضعف بنیادهای عقلی و فقدان تفکر و زبان فلسفی غنی و دوری از آموزه های حکمت صدرایی هرگز در این کار موفق نشده اند و یا به طور کلی دیدگاه عرفا را تخطئه کرده اند و یا اگر حسن ظنی به ایشان داشته اند و کلام آنان را مطابق با واقع می انگاشته اند، تسلیم نظریه خود متناقض بودن قضایای عرفانی شده و حداکثر آن ساحت را فراتر از ساحت منطق و قواعد و قوانین عقلی شمرده اند.
در این مجموعه هر چند هزاران انسان با ویژگی های مختلف دیده می شود همگی تجلیات و جلوه های همان یک انسان ایستاده در وسط اتاق اند و اگر امر بر کسی مشتبه شود و بپندارد واقعا انسان های گونه گونی در اتاق هستند راه چاره آن است که آینه ها شکسته شود تا حقیقت واحد نمایان گردد.
عرفا می گویند نسبت حق تعالی با موجودات عالم چنین است یعنی همه موجودات از عقل اول تا ماده نخستین همگی آینه های چهره حق تعالی هستند.
از قمه عرش تا به ایوان سماک / وز طارم چرخ تا به مطموره خاک
هر ذره که هست آینه خورشید است / در دیده ان کو نظری دارد [1]
پی نوشت:
[1].عبدالرحمن جامی، نقدالنصوص، ص142
هرموجودی به قدر استعداد و خصوصیات خود، وجودنما و حق نماست در این میان یک وجود بیش نیست لکن آینه ها موجب می شوند وجودات و موجودات دیده شوند.
معشوقه یکی است لیک بنهاده به پیش / از بهره نظاره صد هزار آینه بیش
در هر یک از آن آینه ها بنموده / بر قدر صقالت و صفا صورت خویش
همه عالم صور مرآتیه حق تعالی هستند و حق در همه این آینه ها به قدر سعه و استعدادشان تجلی کرده است و از همین رو همه آیات و نشانه های آن بی نشان و همه حق نمایند: فاینما تولوا فثم وجه الله[1]؛ و وقتی آینه ها بشکند آن گاه حق واحد و وجود واحد نمایان می شود: کل شیء هالک الا وجهه[2]، و لمن الملک الیوم لله الواحد
پی نوشت:
[1].بقره، 115
[2].قصص، 88
[3].غافر، 16
در این تمثیل نکته ها و دقایقی وجود دارد که می باید به طور عمیق کانون توجه قرار گیرند:
الف: صورتی که در آینه دیده می شود از جهتی عین صورت مقابل(صورت صاحب صورت) است یعنی مثلا کسی که در برابر آینه می ایستد و مشغول شانه کردن موی خویش است در آینه خودش را و صورتش را می نگرد نه چیز دیگر را اما با این حال صورت در آینه غیر از صورت صاحب صورت است بنابراین میان صورت مرآتی و صورت حقیقی، از جهتی عینیت و از جهتی غیریت برقرار است میان حق و خلق نیز چنین ارتباط دوپهلویی برقرار است از جهتی عین هم و از جهتی غیر یکدیگرند.
ب: در مقایسه صورت مرآتی و صورت صاحب صورت، صورت صاحب صورت وجود حقیقی دارد و صورت حقیقی صاحب صورت است اما صورت در آینه گر چه به حقیقت واقعیت دارد و هیچ و پوچ نیست صورت مجازی صاحب صورت است و وجود مجازی و خیالی آن به شمار می آید. خلق نیز نسبت به وجه حق چنین است یعنی صورت مجازی و خیالی وجه حق است.
ج: در مباحث الفاظ سه مقوله لفظ و معنا و حقیقت به نحو طولی فانی در یکدیگرند: لفظ فانی در معناست زیرا اگر خود لفظ و حروف به کار رفته در آن، و کوتاهی و بلندی و حرکات و وزن و اعراب آن مد نظر قرار گیرد دیگر چنین لفظی با معنای خود ارتباط متعارف را ندارد و خود به طور مستقل مورد لحاظ قرار گرفته و خودش معنا شده است اما در مقام به کارگیری آن لفظ برای افادت معنا اساسا هیچ گاه لفظ مطمح نظر نیست و فقط معنا دیده می شود یعنی لفظ فانی در معناست و دیدن لفظ یا شنیدن یا گفتن آن به معنای دیدن معنا و شنیدن معنا و القای معناست همین نسبت میان معنا و حقیقت محکی نیز برقرار است یعنی معنا بما هو معنا که صورتی ذهنی است هرگز مطمح نظر نیست و حکایتگر صرف محکی و حقیقت بوده فانی در آن است بنابراین در مقام به کارگیری الفاظ برای ارائه مقاصد تنها محکی های این الفاظ دیده می شوند و لفظ و معنا هر دو فانی در آن اند.
در مثال آینه نیز وضع این گونه است سه امر آینه و صورت در آینه و صورت صاحب صورت یا همان صورت مقابل آینه چنین ارتباط فنایی طولی ای با هم دارند به این نحو که هرگز خود آینه ملحوظ نیست اگر آینه خود در نظر گرفته، و شیشه و جیوه و اندازه و قاب آن دیده شود دیگر حکایتگر از صورت، نخواهد بود و دیگر آینه اینه نخواهد بود و صورتی در ان مشاهده نمی شود بنابراین اینه فانی در صورت مرآتی است که هرگز آینه خود دیده نمی شود همین نسبت میان صورت در آینه و صورت در مقابل برقرار است و از این رو کسی که جلو آینه می ایستد بدون لحاظ آینه و صورت در آن خود را مشاهده می کند و آینه و صورت مرآتی هر دو فانی در صورت شخص است و شخص با صورت خود روبه روست.
موجودات عالم و صورت حق که در آنها افتاده و صورت الهی نیز چنین ارتباطی با یکدیگردارند: ماهیات و وجودات امکانی فانی در صورت حق و صورت حق فانی در وجه الله است لیکن با تفاوتی بسیار مهم که اگر کانون توجه قرار نگیرد همین مثال که باید مقرب باشد مبعد خواهد شد.
و آن تفاوت این است که در تمثیل الفاظ و آینه ها، لفظ و معنا و آینه و صورت مرآتی دو چیزند یعنی سوای صورت در آینه، حقیقتا چیزهایی به نام شیشه و جیوه و... هستند اما در بحث ما آینه و صورت در آینه یک چیزند یعنی ما در نظام هستی فقط صور مرآتیه وجه حق داریم و همین صور خود مرآتی به شمار می ایند به دیگر سخن تمام هویت موجودات امکانی مرآتیت وجه الهی است.
صدرالمتالهین در مباحث علت و معلول اسفار که به تشان و وحدت شخصیه انجامیده است فصلی را با عنوان «فی کیفیة کون الممکنات مرایا لظهور الحق فیها و مجالی لنجعلی الاله علیها» ارائه می کند و درباره مراتیت موجودات امکانی نسبت به ظهورات حق تعالی به تفصیل بحث کرده است و در ضمن به توضیح کلمات محیی الدین بن عربی در فتوحات و فصوص که در این باره سخن گفته است می پردازد.[1]
پی نوشت:
[1].ر.ک. صدرالدین محمدبن ابراهیم شیرازی، الحکمة المتعالیه فی اسفار العقلیة الاربعة ج2، ص356-367)
اگر نوری مثل نور خورشید را در نظر آوریم که در برابر آن شبکه ها و پنجره هایی از شیشه با رنگ های مختلف قرار داشته باشد چه روی خواهد داد؟
نور خورشید خود دو ویژگی دارد: نخست آنکه بی رنگ است و دیگر آنکه یک نور است و تکثری ندارد این نور وقتی به شیشه ها می رسد آن دو ویژگی را به لحاظ حال شیشه های مقابل از دست خواهد داد و خصوصیت دیگری به خود می گیرد نورهایی که پشت شیشه ها پدیدارند اولا متکثرند، و ثانیا رنگ های گوناگونی (سبز، سرخ و آبی و زرد و...) دارند یک نور بی رنگ و جلوه های متکثر و رنگارنگ نورهای متکثر و رنگارنگ پشت شیشه ها از جهتی عین همان نور واحد بی رنگ اند. و اساسا همان هستند و از جهتی غیر آن اند.
آنکه کرد او در رخ خوبانت دنگ / نور خورشیدست از شیشه سه رنگ
شیشه های رنگ رنگ آن نور را / می نماید اینچنین رنگین به ما
وجود حق تعالی نیز یک نور واحد بی رنگ است (الله نور السماوات و الارض،)[1]که به اقتضای ذوات و شبکه های اعیان ثابته اشیا به جلوه های متکثر و رنگارنگ از یک جهت همان نور واحدند و از جهت دیگر غیر آن اند.
پی نوشت:
[1].نور، 35
عبدالرحمن جامی در یک وصل مستقل از فصل هشتم از مقدماتی که در کتاب نقدالنصوص آورده این تمثیل را به تفصیل توضیح داده است:
وصل نور وجود حق سبحانه و تعالی ولله المثل الاعلی به مثابه نور محسوس است و حقایق و اعیان ثابته به منزله زجاجات متنوعه متلونه و تنوعات ظهور حق سبحانه در آن حقایق و اعیان چون الوان مختلفه همچنان که نمایندگی الوان نور به حسب الوان زجاج است که حجاب اوست و فی نفس الامر او را لونی نیست تا اگر زجاج صافی است و سفید نور در وی صافی و سفید نماید و اگر زجاج کدر است و ملون نور در وی کدر و ملون نماید:
مع ان النور فی حد ذاته واحد بسیط محیط لیس له لون و لا شکل همچنین نور وجود حق را سبحانه و تعالی با هر یک از حقایق و اعیان ظهوری است
اگر آن حقیقت و عین قزیب است به بساطت و نوریت و صفا چون اعیان عقول و نفوس مجرده ، نور وجود در آن مظهر در غایت صفا و نوریت و بساطت نماید و اگر بعید است چون اعیان جسمانیات نور وجود در آن کثیف نماید با آنکه فی نفسه نه کثیف است و نه لطیف پس اوست تعالی و تقدس که واحد حقیقی است منزه از صورت و صفت و لون و شکل در حضرت احدیت و هم اوست که در مظاهر متکثر به صور مختلفه ظهور کرده به حسب اسما و صفات و به تجلی اسمایی و صفاتی و افعالی خود بر خود جلوه داده.
و هذا بعینة کما انک قلت ان النور اخضر لخضرة الزجاج صدقت و شاهدک الحسّ و ان قلت لیس باخضر و لا ذی لون لما اعطاه لک الدلیل صدقت و شاهدک النظر العقلی الصحیح[1]
اعیان همه شیشه های گوناگون بود / کافتاد در ان پرتو خورشید وجود
هر شیشه که بود سرخ یا زرد و کبود / خورشید در آن هم به همان رنگ نمود[2]
پی نوشت:
[1].ر.ک. شرح فصوص الحکم ص236
[2].عبدالرحمن جامی، نقدالنصوص، ص71-72
تمثیل چهارم: یک و اعداد
از جمله کاربردهای تمثیلی در تبیین وحدت شخصیه وجود و چگونگی کنار آمدن این وحدت با کثرات تمثیل یک و اعداد است از یک سو واحد یا یک، عدد نیست و از سوی دیگر اعداد از دو تا بی نهایت که به نحو لایقفی پیش می روند چیزی جز تکرار یک نیستند بنابراین کثرت عدد از وحدت یک پدید آمده است و یک خود را در ظرف اعداد کثیر کرده است: الواحد متطور فی کثرة الاعداد و الاعداد اطوار الواحد
همین نسبت با ظرایف موجود در ان میان وجود واحد حق و کثرات عالم نیز برقرار است زیرا چنانکه پیش تر به تفصیل مطرح شد حق تعالی همان وجود واحد متطور و متشان در کثرت اطوار و شئون است و این اطوار و شئون جز همان واحد مقید شده نبوده اطوار و شئون و مراتب اویند.
صدر المتالهین با الهام از اثار عرفا این مثال را در اثار خود مطرح می کند و ان را بهترین مثال در این زمینه می شمارد:
بهترین مثال ها در تقریب به ذهن مثال زدن به یک و نسبت آن با مراتب کثرت عددی است... زیرا یک به تکرارش عدد را پدید می آورد به دلیل انکه اگر یک تکرار نشود حصول عدد ممکن نخواهد بود و از سویی در عدد چیزی جز حقیقت لا بشرطی یک وجود ندارد بنابراین اینکه یک به تکرارش عدد را به وجود می اورد مثالی است برای آنکه حق تعالی با ظهورش درآیات و مظاهر عالم، خلق را پدید می آورد و ارتباط بین یک و عدد مثالی است برای تبیین ارتباط بین حق و خلق[1]
پی نوشت:
[1].ر.ک. داوودبن محمود قیصری، شرح فصوص الحکم، ص 160-161
این تمثیل پیش از صدرا در اثار عرفا امده است محی الدین بن عربی درباره این تمثیل در جلد اول فتوحات مکیه می گوید:
همانا دو هرگز به وجود نمی اید تا زمانی که به یک مثل ان را نیفزایی و این حقیقت دو است و سه شکل نمی گیرد مادام که یکی بر دو اضافه نکنی، و همچنین است اعداد دیگر تا بی نهایت پس یک عدد نیست و عین عدد است یعنی به واسطه یک عدد ظهور می یابد پس می توان گفت عدد همه اش یک است.
کثرت چو نیک درنگری عین وحدت است / ما را شکی نیست در این گر تو را شکست شکست
در هر عدد ز روی حقیقت چو بنگری /گر صورتش ببینی و گر ماده یکست [1]
پی نوشت:
[1].
عبدالرحمن جامی، نقدالنصوص، ص 69
تمثیل پنجم: الف و حروف
در اقتفای تمثیل پیشین (یک و عدد) عرفا در اثار منظوم و منثور خود مثال الف و حروف را نیز ارائه کرده اند زیرا همان نسبتی که میان یک و عدد هست میان الف و حروف نیز برقرار است. با تبدل الف چه در خط و نوشتن و چه در لفظ و گفتن دیگر حروف شکل می گیرند الف اگر کج شود، را و زا را، و اگر از وسط خم شود دال را، و اگر پهن و افقی شود و گوشه های ان رو به بالا رود شماری از حروف مثل با و تا را، و همین طور با شکل گیری های مختلف بقیه حروف را سامان می دهد.
بنابراین الف در حروف ظهور می کند و حروف اشکال و در عین حال حجاب های الف می شوند و الف در انها از دید شخص غافل گم می شود به گونه ای که در سایر حروف گویا اصلا الف را نمی بیند وجود واحد حق نیز نسبت به موجودات امکانی چنین نسبتی دارد او در همه ظهور می کند و آنها لباس و حجاب او می شوند
عز الدین محمود کاشی با اشاره به این تمثیل می گوید:
دل گفت مرا علم لدنی هوس است/ تعلیمم کن گرت بدین دسترس است
گفت که الف گفت دگر گفتم هیچ / در خانه اگر کس است و یک حرف بس است
تمثیل ششم: سایه و شخص
از جمله مثال های دقیقی که عرفا درباره ارتباط حق و خلق و چگونگی تحقق کثرت در کنار وحدت اطلاقی وجود حق ، با الهام از متون شریعت ارائه کرده اند مثال سایه و صاحب آن است
سایه در مقایسه با صاحب آن، صرفا وجودی خیالی و نمودی بسیار ضعیف است چنانکه گر چه نمی توان آن را معدوم انگاشت و اصل تحقق و واقعیت آن انکار ناپذیر است وجود آن نیز حقیقتا وجود شخص نیست و هیچ سهمی از متن وجودی او را تشکیل نمی دهد همه عالم در مقایسه با وجود حق تعالی سایه او شمرده می شوند در عین آنکه هستند هیچ بخشی از متن واقع را سامان نمی بخشند و وجود حقیقی از آن خداست و عالم وجود سایه ای و ضلی و خیالی دارد.
ابن عربی در فص یوسفی فصوص الحکم در معرفی حقیقت عالم از این مثال بهره می برد و می گوید: اعلم ان المقول علیه سوی الحق او مسمی العالم هو بالنسبة الی الحق کالظل للشخص: بدان آنچه که به او ماسوای حق می گویند یا همانچه نام عالم دارد در مقایسه با حق تعالی همانند سایه شخص در مقایسه با او است.
محقق قیصری در شرح کلام او می گوید:
آنچه نام غیریت دارد و یا بدان مسمای عالم می گویند در مقایسه با حق تعالی همانند سایه شخص است زیرا سایه هیچ گونه تحققی ندارد مگر به شخص صاحب سایه و عالم نیز وجود و تحققی ندارد مگر به حق تعالی... و مقصود از این مثال اثبات آن است که عالم یکسره خیال است..[1]
پی نوشت:
[1].داوود بن محمود قیصری ،شرح فصوص الحکم، ص230
تمثیل هفتم: صورت و معنا یا پوست و مغز یا جسم و جان
از جمله تشبیهات دیگر در این زمینه تشبیه حق به معنا و عالم به صورت و یا تشبیه حق به روح و عالم به جسم است و یا در پاره ای از آثار عرفانی و ادبیات استعاریمغز مثال حق تعالی است که در پوستین خلق آمده است البته باید دقت کرد که از این تمثیلات معنای حلول و امثال آن فهمیده نشود
جامی در این زمینه می گوید:
...نزد این این طایفه ... عالم بجمیع اجزائه الروحانیة والجسمانیة والجوهریة و العرضیة صورت حضرت الهیه است....
یاری دارم که جسم و جان صورت اوست /چه جسم و چه جان هر دو جهان صورت اوست
هر معنی خوب و صورت پاکیزه /کاندر نظر تو اید آن صورت اوست.[1]
همچنین در جای دیگر می گوید:
اگر غیر از این دانی و بینی مثلش چنان باشد که کسی در باغ گوید که برگ را می بینم و باغ را نمی بینم نه موجب مضحکه باشد؟
این چنین فهم کن خدا را هم / در همه روی او بین هر دم
می نگر هر صباح در فالق / زانکه خلق است مظهر خالق
ز آسمان و زمین و هر چه در اوست / جز خدا را مبین همان در پوست
صاف معنی است وین صور درداند / اهل معنی ز نقش جان بردند[2]
پی نوشت:
[1].نقدالنصوص، ص 95
[2].همان، ص25
فیلسوف شهیر اسلامی، حکیم قدوسی، خواجه نصیر الدین طوسی در خطبه رساله آغاز و انجام زبان به وحدت اطلاقی وجود گشوده و می گوید: سپاس افریدگاری را که اغاز همه از اوست و انجام همه بدوست بلکه خود همه اوست.
وی در پاره ای از اشعارش ارتباط حق و خلق را در دستگاه وحدت شخصیه از ان به هستی و نیستی تعبیر می کند به مثابه مغز و پوست می شمارد و در ابیاتی نغز می گوید:
گر صور بسیار بینی با مواد/ نیست جز یک ذات مبدا و معاد
چون شدی آگاه از ذات و و صفات /بر سراسر جملگی کاینات
نورها می دان که کرد از حق طلوع/ جمله را هم سوی او باشد رجوع
چون از او بود هر یکی را ابتدا / هم بدو باید که باشد انتها
غیر از او گر کهنه اند و گر نواند / زو همی ایند و زی او می روند
گر تو و من نیستی اندر میان / اوستی اوستی تا جاودان
چون بباشد من علیها را زوال / چیست باقی وجه رب ذوالجلال
پس چو هست و نیست یک سر مغز و پوست / اوست یا هم اوست یا هم زوست اوست[1]
در پاره ای از آثار عرفا تشبیه جسم و روح میان خلق و حق مطرح شده و حق تعالی را جان جهان و جهان را همچون جسم او به شمار آورده اند.
محی الدین عربی در جلد سوم فتوحات مکیه در این باره می گوید:
همه عالم جسم است و روح که به آن دو دار هستی شکل می گیرد پس عالم برای حق تعالی مثل جسم است برای روح.[2]
پی نوشت:
فتوحات مکیه، ج3، ص315[1].معظمه اقبالی، شعر و شاعری در آثار خواجه نصیرالدین طوسی ، ص132
[2].
این کاربردهای تمثیلی تنها بخشی از مشهورترین مثال هایی است که در مقام تبیین وحدت شخصیه وجود و بیان ارتباط حق و خلق در اثتار عرفا و حکمای اسلامی به کار رفته است حکیم سبزواری در حاشیه بر اسفار بالاترین مثال را مثال انسان کامل می شمارد و پس از آن به تعدادی از این کاربردها ی تمثیلی اشاره می کند و ما در پایان این درس بدون هیچ گونه شرح و بسطی متن کلام سبزواری را نقل می کنیم وی در حاشیه کلامی از صدرا که مثال یک و عدد را بهترین مثال معرفی می کند و ما پیش تر عین عبارات صدرا را نقل کردیم می گوید:
ای بعد المثل الاعلی الذی هوالانسان الکامل المکمل الختمی، فانه الاسم الاعظم والکلمة الاتم و حقیقة آدم المخلوق علی صورة الله الاجل الاکرم فبعد المثل الاعلی له الامثال العلیا کالشعلة الجوالة الراسمة للدائرة والحرکة التوسطیة الراسمة للقطعیة والان السیال الراسم للزمان والعاکس المنشا للعکوس والبحر المثیر للموج والحباب والبخار والسحاب والشمس المظهرة للاشعة والاظلة والامثلة القرانیة من المصباح الذی فی الزجاجة التی فی المشکاة و الماء السائل فی الاودیة بقدرها بل وفی کل شیء له آیة تدل علی انه واحد.[1]
باری همه این موارد تنها تمثیل هایی برای تقریب ذهن است وگرنه حقیقت حق تعالی و نسبت ان با خلق بسا برتر از هر گونه مثال و تمثیلی است.
ای برون از وهم و قال و قیل من / خاک بر فرق من و تمثیل من[2]
پی نوشت:
مثنوی معنوی، دفتر پنجم بیت 3318[1].الحکمة المتعالیة فی الاسفار العقیلة الاربعة، ج2، ص308
[2].
با عرض سلام.
1.بزرگوار، در تثلیث راستکیش مسیحی نیز:
1.تثلیث در خارج از ذات خدا نیست، بلکه مربوط به ذات واحد الهی است.
2.اقانیم ثلاثه، واقعی اند و نه اعتباری.
3.تقدم و تأخر زمانی ندارند، بلکه تقدم و تأخر رتبی دارند.
البته منظور شما از "صقع ربوبی" نیز روشن نشد.
2.به این پرسش من پاسخ ندادید: نظر به اینکه تمایز حقیقی، منجر به تعدّد می شود، چرا تمایز حقیقی بین علم ذات به ذات در مقام ذات و علم ذات به ذات در تعین اوّل که هر دو نیز واجب الوجود هستند، منجر به تعدّد واجب الوجود نمی شود؟
3.آیا واجب الوجود بودن علم ذات به ذات در مقام ذات و علم ذات به ذات در تعین اوّل به معنای این است که این دو نوع علم، تمام صفات واجب الوجود، همچون قدیر و حکیم و حی و قیوم و... را نیز دارند؟
باتشکر
باسمه تعالی
1- لطفا برای روشن شدن و علمی شدن بحث مطالب خود را با ذکر منبع مستدل بفرمایید. و موارد 1 -2 و3 را با ذکر سند دقیق ارائه دهید.
2-و منظور از صقع ربوبی ذات ربوبی است
3-ظاهرا منظور از تمایز حقیقی برای شما روشن نشد. مراد از تمایز این است که بحث علم ذات به ذات در مقام ذات با علم ذات به ذات در مقام تعین اول،به اعتبار معتیر نیست بلکه بحث در مورد یک ذات واحدی است که علم او دارای مراحل و مراتبی است که گاهی در مقام ذات خود به خود علم دارد و گاهی همان علم در مرحله تعین اول است واین مراحل نفس الامر دارند و واقعی اند مانند اینکه ما گاهی به ذات خودمان علم داریم و گاهی به نفسمان با توجه به قوایی که دارد علم داریم آیا با توجه به این دو علم ، ما دو شخص مستقل شدیم؟ و یا اینکه همان یک نفری هستیم که به خود با دو نوع علم نگریستهایم و البته این نوع نگرش ما، نفس الامر دارد و واقعی است و تمایز بین این دو نوع نگرش حقیقی است.
با عرض سلام. گرامی می توان برای اینها به دنبال سند گشت، ولی بیایید وقت را برای این صرف نکنیم، این امور از بدیهیات تثلیث راستکیش هستند. نداشتن تقدم زمانی از اینجا روشن می شود که طبق انجیل یوحنا، کلمة الله، که تجسمش عیسی می شود، عیسی وجود ازلی دارد: در ابتدا کلمه بود...(یوحنا1:1) روح القدس نیز از منظر مسیحیان، همان روح خداست که در ازل آفرید: در ابتدا خدا آسمانها و زمین را آفرید(پیدایش1) نظر به ازلی بودن پدر نمی تواند به آنها تقدم زمانی داشته باشد.
واقعی و درون ذاتی بودنشان نیز امری روشن است، زیرا اگر واقعی نبودند که دیگر بحثی با هم نداشتیم! شاید بند 252 از کتکیزم کلیسای کاتولیک که می گوید: «کلیسا (1)از واژۀ "ذات" استفاده می کند برای نشان دادن وجود الهی در اتحادشان، (2)واژۀ "شخص" یا "اقنوم" برای نشان دادن تمایز حقیقی بین پدر، پسر و روح القدس (3)واژۀ "رابطه" برای نشان دادن این حقیقت که تمایزشان در بستر ارتباطشان با هم است، استفاده می کند» نشانگر غیراعتباری بودن اقانیم و حقیقی بودنشان است، چون اگر اعتباری بودند از هم تمایز حقیقی نداشتند و اگر درون ذاتی نبودند، ذات برای اشاره به وجود آنها مورد استفاده قرار نمی گرفت.
خب بزرگوار، مسیحیان نیز می گویند که: تمایز حقیقی بین اقانیم، الزاماً باعث تکثر درونی یا بیرونی در ذات خدا نیست. پس آیا شما می پذیرید که ممکن است که اقنومهای سه گانه باشند که هر سه واجب الوجودند و از هم تمایز حقیقی دارند، ولی تعدّد واجب الوجود رخ ندهد؟
این سؤال بنده نیز بی پاسخ ماند: آیا واجب الوجود بودن علم ذات به ذات در مقام ذات و علم ذات به ذات در تعین اوّل به معنای این است که این دو نوع علم، تمام صفات واجب الوجود، همچون قدیر و حکیم و حی و قیوم و... را نیز دارند؟
همچنین:
به طور کلی، صفات خدا، واجب بالذات هستند یا بالغیر؟
باسمه تعالی
اولا :مستندات شما به هیچ وجه گویای مطالبی نسیت که ارائه می دهید، و ادعای شما را ثابت نمی کند، صرف اطلاق کلمه، و روح خدا بودن و اینکه کلیسا یعنی ذات ... ادعای شما را ثابت نمی کند.
ثانیا: معنی تمایز حقیقی بین علم ذات به ذات در مقام ذات با علم ذات به ذات در مقام تعین اول را توضیح دادم که منظور از تمایز این نیست که مقام ذات را با مقام تعین اول دو موجود مستقل فرض کنیم ، ( تا شما ، بحث اقانیم ثلاثه را مطرح کنید)بلکه بحث در صقع و ذات ربوبی واحد است که از مراحل یک علم بحث می شود و مراد از تمایز این است که این تفاوت هایی که در علم ذات به ذات در مقام ذات با علم ذات به ذات در مقام تعین اول وجود دارد ،واقعی است نه ایینکه ساخته و پرداخته ذهن ما باشد.
و ثالثا: اینکه مسیحیان نیز می گویند که: تمایز حقیقی بین اقانیم، الزاماً باعث تکثر درونی یا بیرونی در ذات خدا نیست. را مستدل کنید ، هر چند وقت صرف کند.
رابعا: مگر امکان دارد که ما سه تا واجب الوجود داشته باشیم ، واجبالوجود، موجودي است كه از هر جهت مستقل بالذات و بينياز به غير است و به معناي واقعي واجد همه كمالات بوده و از هرگونه نقص و كاستي و پليدي دور است يعني نميتوان در جهان هستيِ كمالي فرض كرد كه واجب تعالي فاقد آن باشد.[1]
به تعبير ديگر، همانگونه كه واجب تعالي جز وجود و واقعيت نيست و هيچگونه عدم ولا واقعيت در ذات او راه ندارد، واجد همة مراحل وجود نيز هست و هيچ مرتبهاي از وجود نيست كه واجبالوجود فاقد آن باشد (به تعبير فلسفي بسيط الحقيقة كل الاشياء)
عصارة اين واجدبودن، اين است كه خداي سبحان همه حقايق وجودي را به نحو اعلي و اشرف (به صورت بالاترين و كاملترين حد آن) داراست. از اينرو اين موجود خاص از هر جهت كامل و بينهايت است. به اين معنا كه هر كمالي از واجبالوجود در مرتبه بينهايت است و اگر ذرهاي و درجهاي از بينهايت كمتر باشد موجب نقص بوده و در واجبالوجود بودن او خلل وارد ميشود به عبارت ديگر واجبالوجود هيچگونه محدوديتي نبايد داشته باشد كه در صورت محروميت ديگر واجبالوجود نيست.
از طرف ديگر اين حقيقت، بسيط است و هيچ نوع تركيبي در آن راه ندارد چرا كه هر موجودي مركبي به نحوي به اجزائش نيازمند است و اگر اين موجود نيازمند شد ديگر واجبالوجود حقيقي نخواهد بود پس نتيجه اينكه اقتضاي ذاتي واجبالوجود ـبسيطالحقيقه ـ اين است كه واجد همة كمالات و مراتب وجود باشد و هيچ كمال وجودي از حيطة هستي بينهايت او خارج نباشد، چون فرض فقدان برخي كمالات مستلزم تركب و محدوديت است كه با بساطت و عدم تركب ـ او سازگار نيست.
نتيجه دو مقدمه فوق ـ بساطت حقيقي و واجد همه كمالات بودن او ـ نفي شرك است؛ چون موجود نامتناهي جا براي غير آيت و نمود و نمونه باقي نميگذارد تا بتوان براي او شريك فرض كرد و فرض وجودي مستقل ـ واجبالوجودي ديگر ـ در عرض او امكانپذير نيست[2]
و اگر موجودي در عرض و كنار واجبالوجود فرض شود واجبالوجود بودن و بينهايت بوده آن واجب منتفي خواهد بود چه رسد به اينكه آن موجود ديگر هم واجبالوجود و بينهايت فرض شود.
پینوشت:
1محمدتقي مصباح يزدي، آموزش عقائد، ج 1، صفحة 76، سازمان تبليغات اسلامي تهران.
.2- آية الله عبدالله جوادي آملي، توحيد در قرآن، مركز نشر اسراء، چاپ اول ارديبهشت 83، قم.
باسمه تعالی
اولا: در مباحث قبل جواب شما را عرض کردم که صحبت از مراحل یک علم است نه دو نوع علم ، پس یک علم واجب بالذات داریم که دارای مراحلی است.
ثانیا: صفات حق تعالی واجب بالذات هستند که «الواجب لذاته واجب من جمیع جهاته» و مصداقا عین هم هستند اگر چه مفهوما با یکدیگر مغایرند.
با سلام.
بزرگوار، اینها که بنده می گویم، عقاید و تعالیم امروز و دیروز کلیسا هستند! جمهور جهان مسیحیت و علمای تراز اوّل آن، از این مستندات اینگونه برداشت می کنند. ما که نمی توانیم به آنها بگوییم اینجای اعتقاد نامه ای که نوشتید منظورتان اینی که می گویید نبوده بلکه آن بوده است!
بیایید به جای بحث بر سر منبع، به بحث بر سر شبهه بپردازیم.
بزرگوار بنده از شما یک سؤال روشن دارم: تمایز حقیقی منجر به تعدد می شود یا خیر؟
اگر بله، بفرمایید چطور دو واجب الوجود بالذات(تمایز حقیقی بین دو امر که هر دو واجب الوجود هستند، منجر به دوئیت شده است) با توحید سازگار است؟
اگر خیر، بفرمایید چه ایرادی دارد که در ذات واحد یک خدا سه اقنوم واجب الوجود باشند که از هم تمایز حقیقی داشته باشند. بنده نمی دانم برداشت شما از اقانیم ثلاثه چیست، ولی در مسیحیت تمایز آنها فقط در ارتباط است، وگرنه سه اقنوم یک ذات مشترک دارند، که همان ذات
اما اینکه می فرمایید اینجا بحث از مراحل یک علم است، سؤال دیگری را ایجاد می کند، یک واجب الوجود، در مراحل خود دارای تمایز حقیقی است، یعنی اینکه در این مرحله است، غیر از آن است که در آن مرحله بود، این برابر است با دگرگونی. آیا برای واجب الوجود بالذات، دگرگونی رخ می دهد؟
بنده فکر می کنم با تعابیر شما، بهتر است نام تمایز نسبی بگذارید و نه تمایز حقیقی.
گرامی شما یک فیلسوف مسیحی معتقد به تثلیث، به بنده نشان بدهید که بگوید تمایز حقیقی بین اقانیم، منجر به تکثر بیرونی یا درونی در خدا می شود، تا بنده برای شما تا آخر عمرم روی دستهایم راه بروم. مثل این است که از کسی بخواهید که سند بیاورد که قرآن کتاب آسمانی مسلمانان است!
در فرازی از بند 202 کتکیزم کلیسای کاتولیک می خوانیم: «ما با تحکّم، بدون هیچ کتمانی، به اینکه یک خدای حقیقی وجود دارد، اعتقاد و اعتراف داریم. ازلی-ابدی نامحدود و تغییرناپذیر، نفهمیدنی، قدیر و توصیف نشدنی، پدر، پسر و روح القدس؛ سه شخص به راستی، ولی یک ذات، کاملاً بسیط.»
پس می بینید که این خدا هم بسیط است، پس تکثر درونی ندارد، و هم یکی است پس تکثر بیرونی ندارد و هم شخص همذات دارد پس تمایز حقیقی بین اقانیم وجود دارد(تمایز حقیقی بین اقانیم در بند 252 با صراحت بیشتری مطرح شده است.)
بله می دانیم که بیش از یک واجب الوجود نداریم، بحث بر سر این است که آیا ممکن است دو چیز را متمایز و در عین حال واجب الوجود بدانیم ولی به توحید نیز پایبند باشیم؟
با سلام. ابتدا یادآوری می کنم که بخشی از سخنان بنده در پست آخر در صفحه پیشین است و حتماً پاسخ بفرمایید.
در پست پیشینم که در صفحه قبل است به این پرداختم.
پس باید باور داشته باشیم که علم خدا حی و قیوم و حکیم و قدیر و خالق و... است و در عین حال قدرت خدا نیز چنین است. اینرا خیلی روشن با بله و خیر پاسخ بفرمایید. زیرا در آیندۀ بحث اثر بزرگی دارد.
باسمه تعالی
کاربر محترم اتفاقا بنده برای حل شبه عرض کردم شما حداقل یک شاهدی از مستندات جمهور جهان مسیحیت و علمای تراز اوّل آن ارائه دهید که مسیحیت در اعتقاد خود به تثلیث، به مواردی که در پست 134 بیان کردید معتقدند، مخصوصا بند سوم آن:
«3-.تقدم و تأخر زمانی ندارند، بلکه تقدم و تأخر رتبی دارند.»
باسمه تعالی
بنده چندین بار منظور خود را از تفاوت علم ذات به ذات در مقام ذات با علم ذات به ذات در تعین اول بیان کردم که، مراد از تمایز دو امر مستقلی که در ذهن شماست،نیست، بلکه مراد این است که در مقام ذات، خود ذات با ویزگی اطلاق مقسمی معلوم است ، اما در تعین اول ، ذات، با لحاظ قید احدیت است :
« ان تعلق علم الحق بذاته على نحوين و كذلك تعلقه بالمعلومات-: فان للحق تعيّنا فى عرصة تعقّله نفسه، و لهذا تعيّن الاطلاق بالنسبة الى تعين كل شىء فى علم كل عالم...
و يتعلّق علمه تعالى أيضا بذاته على نحو آخر، و هو معرفته بذاته من حيث إطلاقها و عدم انحصارها في تعيّنها في نفسها»
« علم حضرت حق به ذات خود و نیز دیگر معلومات ، به دو صورت قابل تصور است غ زیرا حضرت حق در ساحت علم به خود ، تعینی دارد و البته این تعین نسبت به دیگر تعیناتی که قابل تصور برای هر عالمی باشد ، اطلاق دارد... علم حقتعالی به ذات خود،به گونه دیگری نیز تعلق میگیرد و آن، علم حق به ذات خود به لحاظ اطلاق ذات و عدم انحصار آن در تعینات است»(1)
پس صحبت از یک ذات است و مراحل یک علم، که حقیقتا و واقعا این دو نوع علم با هم تفاوت دارند نه اینکه تفاوتشان اعتباری و ساخته و پرداخته ذهن باشد. لذا اصلا نوبت به آن دو سوال اول شما که بر مبنای تمایز دو ذات مستقل طرح شده نمی رسد.
با توضیحات ذکر شده از تفاوت این دو نوع علم، جواب سوال شما هم روشن می گردد و از باب «من عرف نفسه فقد عرف ربه» اگر شما گاهی که به ذات نفس خود علم دارید و گاهی به نفس خود که واحد است علم پیدا کنید و گاهی به ذات نفس خود در اینکه این نفس مجموعهای از قواست علم پیدا کنید ،این امور باعث دگرگونی در ذات شما شده است؟ و یا اینکه شما همان یک ذات واحدی هستید که علم شما به خودتان داری مراحلی است. در مورد حق تعالی هم امر به همین صورت است، در واقع این نوع تفاوتها ،به لحاظ معلوم صورت گرفته است.
پینوشت:
1-قونوی ، فکوک،ص253
باسمه تعالی
با صرف نظر از شیرین کاریای که می خواهید انجام دهید، در عبارتی که از بند 202 کتکیزم کلیسای کاتولیک نقل کردید اجتناع نقییضین موج میزند.
باسمه تعالی
اگر مرادتان از آن دو امر، دو ذات باشد و در عین حال واجب الوجود، خیر این مساله با توحید نمی سازد.
با سلام.
بزرگوار از کتاب مقدّس برای شما مستند آوردیم، کلمه ازلی است و تجسمش می شود عیسی.(یوحنا، باب 1) روح نیز خالق جهان است.(پیدایش بابهای 1و2) حالا مسیحیان این کلمه را اقنوم دوم و آن روح را اقنوم سوم می دانند، که هر کتاب کلامی مسیحی را که بخوانید به همینها اشاره می کند.
ضمن اینکه مستندی که جدیداً از بند 202 کتکیزم کلیسای کاتولیک که برایتان مطرح کردم، به ازلیت هر سه شخصیت پدر و پسر و روح القدس اشاره دارد. کلیسای شرق و کلیسای پروتستان نیز بر سر این مباحث با کلیسای کاتولیک، تعارضی ندارد.
ببینید این امور از بدیهیات مسیحیت تثلیثی هستند، چندان محتاج مستند آوری نیستند.
بزرگوار گرامی، چنانکه بنده نیز چند مرتبه خدمتتان عرض کردم:
1.در تثلیث نیز فقط یک ذات وجود دارد(کتکیزم کلیسای کاتولیک، بند202)
2.در تثلیث نیز ذات با توجه به روابط درون ذاتی، در سه اطلاق مختلف قرار می گیرد.(همان، بند252)
3.در تثلیث نیز جایگاه ذات در این روابط درون ذاتی، واقعاً از هم متمایزند(همان)
و این فرمایش شما که «صحبت از یک ذات است و مراحل یک علم، که حقیقتا و واقعا این دو نوع علم با هم تفاوت دارند» کمی گیج کننده است! بلأخره یک علم است یا دو علم؟
اما در مورد دگرگونی، ببینید بحث اینجاست که یک علم به تعبیر اوّل شما، در مراحلی قرار می گیرد، که خود شما ناخودآگاه یا آگاهانه آنرا دو علم می نامید. این یک یا دو علم، واجب الوجود هستند. حال یک علم است که در یک مرحله ماهیتش یک چیز است و در مرحله ای دیگر ماهیتش چیز دیگر است، بدون شک نشانگر دگرگونی در ذات این علم است.
اگر دو علم است که هر دو واجب الوجود هم هستند که با توحید چگونه سازگارش می کنید؟
قدری کلی تر بحث کنیم:
اماخواهشی از شما دارم بزرگوار، بیایید بحث را کمی کلی تر کنیم تا اسیر بحث مراحل علم خدا نباشیم و به مورد شبهه نزدیکتر شویم: علم خدا و قدرت خدا، هر دو واجب الوجودند، و هر دو از متمایزند: آیا این با توحید ناسازگار است؟ اگر خیر، در تثلیث نیز چنانکه مستنداً خدمتتان عرض کردیم، اقانیم هر سه واجب الوجود و از هم متمایزند ولی ذات مشترکی دارند.
بنده مسئول تناقض در آموزه های کلیسا نیستم. مستندی خواستید که ذکر شد.
خیر، مراد این است که سه اقنوم هستند که یک ذات مشترک دارند، و هر سه واجب الوجود بوده، و از هم متمایزند، در روابط و افعال درون ذاتی و نه در ذات. آیا این با توحید ناسازگار است؟
باسمه تعالی
اینکه میفرمایید این امور از بدیهیات مسیحیت تثلیثی است، ظاهرا در امور بدیهی نباید اختلافی باشد. در حالیکه مسیحیان درباره تثلیث و نحوه ارتباط اقانیم با جوهر و مسئله «اتحاد»مسیح با خدا، آرای بسیار مختلفی دارند:
گروهی اقانیم را جوهر میدانند و جوهر را هم اقانیم؛ عدهای اقانیم را جوهر، اما جوهر را ذاتی قدیم می دانند که دارای سه اقنوم است ولی اقنوم نیست، بعضی اقانیم را «خواص»بعضی«اشخاص» و بعضی وجوه و صفات میشمارند؛ گروهی هر یک ازاقانیم را خدای حی ناطق میدانند، اما گروهی دیگر هر یک از اینها را به تنهایی نه خدا میدانند نه حی نه ناطق؛ بعضی، «کلمه» را علم می دانند و بعضی کلمه را غیر از علم می دانند.
به همین ترتیب درباره اتحاد-که به آن تجسّد و تأنّس و ترکّب هم می گویند و آن را امری حادث میشمارند که مسیح با آن مسیح شد- اختلاف نظر دارند:
بعضی، مسیح را هم انسان هم خدا میدانند و اتحاد را یکی شدن این دو؛ به عقیده بعضی مسیح دو جوهر و دو اقنوم است؛ به نظر برخی یکی قدیم و از اقنوم های خداست و دیگری محدَث و همان عیسی است که از مریم زاده شد؛ بعضی نیز مسیح را جوهر و اقنومی واحد (یا طبیعتی واحد)میدانند که از اتحاد دو جوهر(خدای قدیم و انسان)ایجاد شده است .
در معنای حدوث نیز اختلاف پیدا شده است:
بعضی آن را امتزاج کلمه و انسان میدانند؛ بعضی انسان را به مثابه محل و صورت(هیکل)برای کلمه دانستهاند؛ بعضی گفتهاند که کلمه در آن جسم حلول کرده است؛ گروهی هیچ یک از این آرا را نپذیرفتهاند ، بعضی گفتهاند که در اتحاد، جوهر عام با انسان کلی متحد شده است و بعضی دیگر گفتهاند با یک انسان شخصی. بر همین اساس ، قائلان به یک جوهر شدن مسیح بر اثر اتحاد ، نتیجه اتحاد را این دانستهاند که مسیح قدیم شده است و در برابر ، قائلان به دو جوهر بودن مسیح، او را تواما لاهوت و ناسوت دانستهاند.[1]
پس با این همه اختلاف ، اذعان می فرمایید که بحث تثلیث یک امر بدیهی در میان مسیحیت نیست.
پی نوشت:
1-قاضی عبد الجبار بن احمد،1965،ج5،ص81-84
شهرستانی،ج1،ص220-228
ابن حزم،ج1،ص109-132
حسن طارمی،حسین هوشنگی ،توحید،ثنویت،تثلیث،ص142-143
با عرض سلام و خسته نباشید خدمت شما استاد سمیع گرامی،
بزرگوار بحث اخیر ما بر سر پرسش من و پاسخ شما که در ذیل می بینید ایجاد شد:
بنده گمان می کنم شما باید در این پاسخ تجدید نظر کنید و بپذیرید که تمایز بین علم ذات به ذات در مقام ذات و علم ذات به ذات در تعین اوّل، تمایزی حقیقی نیست و توضیحات خود شما هم همین را ثابت می کند. در غیر اینصورت، لطفاً سند بیاورید که یکی از حکما یا فلاسفه، علم ذات به ذات در مقام ذات و علم ذات به ذات در تعین اوّل را دارای تمایز حقیقی بداند، یا اینکه بر این ادعایتان دلیل عقلی بیاورید.
با تشکر
با سلام مجدد
بزرگوار گرامی، گویا باید یادآور شوم که ما در مورد تثلیث بحث نمی کنیم و بحث بر سر نتیجه منطقی فرمایش شما، به اینجا کشیده شد که اکنون از شما خواهش کرده ایم که در آن تجدید نظر بفرمایید.
اما در پاسخ متن فوق، که در آن حتی نظر یک متکلم مسیحی دون پایۀ مسیحی را نیز لحاظ نفرموده اید، و آنرا مدرکی علیه اعتقادنامه های به دست آمده از شوراهای جهانی، می دانید، عرض می کنم: در همین کتاب آقای شهرستانی، بنگرید مذاهب اسلامی را، تا ببینید مباحث الهیاتی اسلام چقدر با هم اختلافات عظیم دارد.
آنچه شما می فرمایید نقل قول از بدعتهایی است که اکثراً در قرون ابتدایی مسیحی ریشه کن شدند، یا اگر ماندند اقلیتی ناچیز از مسیحیت را تشکیل می دهند. جمهور جهان مسیحیت، یعنی چیزی بیش از 99% آن، تثلیث را دقیقاً در مفهومی که خدمت شما عرض کردیم می شناسد و سخنان فوق را که برخی از آنها را در هیچ سند مسیحی نیافته ام، اکثراً بدعت می دانند، و آنهایی هم که بدعت نیستند به این شکل مطرح نمی شوند، تنها قسمت سالم و صحیح متن فوق، که سندیتی معتبر برایش در کار هست، این بخش است: «بعضی(؟؟؟؟)، مسیح را هم انسان هم خدا میدانند» و جالب اینکه همین بخش معتبر هم، عقیدۀ راستکیش جمهور جهان مسیحیت را، عقیدۀ بعضی از مسیحیان می داند.
با تشکر
باسمه تعالی
با توجه به مستنداتی که ارائه دادید ، و مدعی هستید که اب و ابن و روح القدس ذاتا یکی هستند و تقدم و تاخر رتبی ندارند...این بیانات با آموزههای دیگر مسیحیان همخوانی ندارد و در تناقض است. مثلا در انجیل یوحنا، باب 14، آیه 28. آمده است که «خداى پدر، بزرگتر از پسر بوده» چگونه ممکن است که اینها ذاتا یکی هستند اما خدای پدر بزرگتر از خدای پسر باشد . بعلاوه معنای بزرگتر یعنی دیگری نقص دارد و نقص یعنی محدودیت و محدودیت با خدا بودن نمی سازد.
و درافرنیتان، باب 11، آیه 3. آمده است که «و عیسى مسیح پسر و نخستین مخلوق او است،» به نظر شما مخلوق بودن با خدا بودن می سازد؟
و همچنین ذکر عباراتی نظیر «پسر» و «مولود» نشان می دهد که تعریف تثلیث تناقض درونی دارد، زیرا به هیچ عنوان نمی توان پذیرفت که پدر بر پسر و والد بر مولود تقدم ندارد. عقیدۀ تثلیث می خواهد به ما بقبولاند که پدر بر پسر تقدم ندارد، در صورتی خود واژه های «پسر» و «مولود» حاکی از تقدم زمانی پدر هستند و نشان می دهند که حیات پسر باید آغازی داشته باشد.