جوانی نزد شیخ حسنعلی نخودكی آمد و گفت : سه قفل در زندگی ام وجود دارد و سه كلید از شما میخواهم؛ قفل اول این است كه دوست دارم ازدواج سالم داشته باشم؛ قفل دوم؛دوست دارم كارم پر بركت باشد؛ قفل سوم هم دوست دارم عاقبت به خیر بشوم. شیخ نخودكی فرمود : برای قفل اول نماز را اول وقت بخوان. برای قفل دوم نمازت را اول وقت بخوان. و برای قفل سوم نمازت را اول وقت بخوان. جوان عرض كرد سه قفل با یك كلید!!!!!!!!!!!!!!؟؟؟ شیخ نخودكی فرمود : نماز اول وقت شاه كلید است...
:::مرگ من::: مرگ من روزی فرا خواهد رسید در بهاری روشن از امواج نور در زمستانی غبارآلود و دور یا خزانی خالی از فریاد و شور …. مرگ من روزی فرا خواهد رسید روزی از این تلخ و شیرین روزها روز پوچی همچو روزان دگر سایهای ز امروزها، دیروزها …. دیدگانم همچو دالانهای تار گونههایم همچو مرمرهای سرد ناگهان خوابی مرا خواهد ربود من تهی خواهم شد از فریاد درد …. می خزند آرام روی دفترم دستهایم فارغ از افسون شعر یاد میآرم که در دستان من روزگاری شعله می زد خون شعر …. خاک می خواند مرا هر دم به خویش می رسند از ره که در خاکم نهند آه شاید عاشقانم نیمه شب گل به روی گور غمناکم نهند …. بعد من ناگه به یکسو می روند پردههای تیرهٔ دنیای من چشمهای ناشناسی می خزند روی کاغذها و دفترهای من …. در اتاق کوچکم پا می نهد بعد من، با یاد من بیگانهای در بر آیینه میماند به جای تار مویی، نقش دستی، شانهای …. میرهم از خویش و میمانم ز خویش هر چه بر جا مانده ویران میشود روح من چون بادبان قایقی در افقها دور و پنهان میشود …. میشتابند از پی هم بیشکیب روزها و هفتهها و ماهها چشم تو در انتظار نامهای خیره میماند به چشم راهها …. لیک دیگر پیکر سرد مرا میفشارد خاکِ دامنگیر خاک بیتو دور از ضربههای قلب تو قلب من میپوسد آنجا زیر خاک …. بعدها نام مرا باران و باد نرم میشویند از رخسار سنگ گور من گمنام میماند به راه فارغ از افسانههای نام و ننگ فروغ فرخزاد
سفره خدا بزرگ است. پیرزنی نابینایی جلوی حضرت موسی را گرفت. گفت دعا کن خدا چشمانم را برگرداند. حضرت موسی گفت باشد. پیرزن گفت دعا کن جمالم را هم برگرداند. حضرت یک توقفی کرد. با خود گفت چشمانش را خدا داد ، دیگر زیبایی و.... وحی آمد که موسی چرا فکر می کنی؟ مگر از تو می خواهد؟
چای روضه هایت روح بیمار را شفا می دهد ... روحم خسته و بیمار فراق کربلاست ... ح س ی ن
عكس شهید... ای شهید: چه ساده اند آنان كه می پندارند عكس تو را به دیوارهای خانه ام آویخته ام؛ حال آنكه من دیوار های خانه ام را به عكس تو آویخته ام...
زنده ای؟؟؟ بدجوری زخمی شده بود... رفتم بالای سرش... نفس نفس می زد... بهش گفتم زنده ای ؟ گفت: هنوز نه! خشکم زد... تازه فهمیدم چقدر دنیامون با هم فرق داره... اون زنده بودن رو توی شهادت می دید و من ...
با تیر خورن، شهید نمی شوند با شمشیر قطعه قطعه شدن هم شهادت نمی آورد باید سرت به سنگ بخورد تا شهید شوی!
عضی ها وقتی می روند آن قدر سبک بارند که آدم بهشان غبطه میخورد.. تو وصیت نامه اش نوشته بود: ( فقط هفت تا نماز غفیله ام قضا شده لطفا برایم بخوانید)...
چه ساختنهایی که مرا سوخت و چه سوختنهایی که مرا ساخت!!!!! خدایا! مرا فهمی عطا کن که از مقصد سوختنم، ساختنی آباد سازم...
در قیامت گردنه ای هست که کسی که حقی از مردم بر گردنش باشد نمی تواند از آن بگذرد، یا باید از حَسَناتش به کسی که حقّ او را پایمال کرده است بدهد یا ...؛ بالاخره تا مردم در آنجا از همدیگر راضی نشوند نمی توانند از آنجا بگذرند. ♥•٠· آیت الله بهجت (ره)
بانـوی سرزمین من! بـه خاطر بسپار صدایت "دلنشین" است قشنگ نیست بر هر دلـﮯ نشستن (1) ... بــرادر دینـﮯ من! فراموش نكن بعضـﮯ كارها "واجب" نیست مثل سلام كردن(2) 1.پس بـہ گونـہ اے هوس انگیز سـخن نگویید ڪـہ بیمار دلان در شما طمع ڪنند، و سخن شایستـہ بگویید. {احزاب/ 33-32} 2.اماҐ صادق(ع) فرمود:«رسول خدا بر زنان سـلاҐ مے ڪرد و آنان نیز پاسخ مے دادند. و امیرالمؤمنین نیز بر زنان سـلاҐ مے ڪرد و سـلاҐ ڪردن بـہ زنان جوان را نمے پسندیدند و مے فرمود: مے ترسم از صداے او خوشم آید ڪـہ در این صورت گناهے ڪـہ نصیبم مے شود، بیش از پاداشے باشد ڪـہ از سـلاҐ ڪرבن نصیبم مے گردد.» {وسائل الشیعـہ ، ج 20،ص234،ح3}
این شـب ها چقدر دلـــــــم می خواد کســی آروم بــهم بگه : " بـمیـری ایشاالله " و من فـریــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاد بـــزنم : " آمـــــــــــیـن " !
به افتخار جوانایی که نه مثل یوز پلنگ بلکه مثل شیر نه ۹۰دقیقه بلکه ۸ سال نه جلوی توپ فوتبال بلکه جلوی توپ تانک نه مقابل یک کشور بلکه مقابل ۲۷کشور دفاع کردند و یه میلیمتر از خاکمون رو به دشمن ندادند تا ایران و ایرانی همیشه قهرمان باشه و پرچمش بالا ♥•٠· شادیه روحشون یه صلوات شهدا شرمنده ایم
دل کنــدن از تــو سخت بـود عبــاس . . دستهایـت را رها نکردنـد کوفیـان ♥•٠·
به خودم می گویــــم : اگر توانستی هر شب یک جـــزء نشد ... نیم جـــزء نشد ... یک حـــزب نشد ... دو صــفحه نشد ... یک صفحه قرآن بخوان اگر هم یک شب حال قرآن خواندن نداشتی قـــرآن را بــردار ، باز کن ، چند لحظه نگاه کن ، ببــوس و بعد بـــرو و بخواب ◄ اما بــی قـــرآن نمــان ... ♥•٠·
سلام دوستای اسک دینی خوبم.من دعا میکنم خواشا شمام آمین بگید قلبتون پاکه شایدخدا نگام کرد.خداجونم قوربون اون چشات که میدونم ازم برشون نمیداری.عمرم نفسم فدات بشم خودت میدونی چه خبره.بعد از تقریبا40 روز توبیمارستان بودن فردا دوباره مامان بزرگم یه عمل دیگه داره که گفتن ازقبلی هم سنگین تره.خدایا به کرمت ورحمانیتت قسمت میدم لباس عافیت به تن همه بپوشون.میدونیم تودلم چه غوغایی.این ازشباباین خوابای وحشتناکم که نمیدونم نشونه چیه این از این اتفاقاازاونبر دلشوره ها.فدات بشم.همین الان جونمم بخوایی دودستی تقدیمت میکنم فقط دورت بگردم سلامتی وسعادت وخوشبختی تمام عزیزای همه تو هردو دنیاحفظ کن.دوستت دارم.بنده گناهکارت...
روزی مجنون از روی سجاده ی شخصی که در حال نماز بود عبور کرد مرد نمازش را شکست و گفت: مردک من در حال رازو نیاز با خدای خویش بودم مجنون با لبخند گفت:من عاشق دختری هستم و تو را ندیدم!!! تو عاشق خدایی و مرا دیدی
صبح محشر به جهنم ببریدم اما پیش انظار گنه کار نخوانید فقط . پیش زهرا نگذارید خجالت بکشم گوشه دامن ما را بتکانید فقط. حق مان است ولی جان ابا عبدالله محضر فاطمه مارا نکشانید فقط.
دانشجویی سر کلاس فلسفه نشسته بود. موضوع درس درباره خدا بود. استاد پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که صدای خدا را شنیده باشد؟ کسی پاسخ نداد. استاد دوباره پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که خدا را لمس کرده باشد؟ دوباره کسی پاسخ نداد. استاد برای سومین بار پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که خدا را دیده باشد؟ برای سومین بار هم کسی پاسخ نداد. استاد با قاطعیت گفت: با این وصف خدا وجود ندارد. دانشجو به هیچ روی با استدلال استاد موافق نبود و اجازه خواست تا صحبت کند. استاد پذیرفت. دانشجو از جایش برخواست و از همکلاسی هایش پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که صدای مغز استاد را شنیده باشد؟ همه سکوت کردند. آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را لمس کرده باشد؟ همچنان کسی چیزی نگفت. آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را دیده باشد؟ وقتی برای سومین بار کسی پاسخی نداد، دانشجو چنین نتیجه گیری کرد که استادشان مغز ندارد!
بانگ شیون بلنداست و گویی این همه ناله را پاسخی نیست. زمینیان در ماتمند و آسمانیان چشم انتظار و علی چون همیشه مظلوم... امشب عجب حالی دارد حسن، نمیداند از غم فراق پدر بگرید یا بر این وصال ابدی غبطه خورد و حسین همچنان به پدر مینگرد ، پدر که غریبانه در بستر جهل کوفیان خفته. علی را در محراب عشق کشتند ، فرق عدالت را در شام سیاهی شکافتند و نخواستند آفتاب، ظلمت شبهایشان را روشن کند . علی غریب و تنها، شکوه در چاه میکرد، نخلستانهای کوفه هیچگاه نالههای شبانهاش را از یاد نخواهد برد . دل آسمانیاش پر بود از عشق خدا و همین عشق او را به عرشیان پیوند میزد و امشب عرش را در مقدمش، آذین بستهاند علی رهسپار است و دلها در پی او روان، او میرود و حسرت ابدی جهان را فرا میگیرد، چرا که علی یگانه بود ..
خدایــآ ، مبــآدا از یـادمان برود که چــادرمان فقط برای رضای توست و لا غیر ... مبــآدا کــآری کُنیمـ که به خــآطر چــآدری بودنمــان ، کسی بد بین شود نسبت به چــآدر و تمـآم چــآدری هــآ، بد بین شود نسبت به دین.... خدایمــآن ، ممنونیــمـ از شُمــا که در دُنیــآیت ، نقش بــآنوی نجیب و پــاکدامن را به مــآ دادی و رسـالت دین را بر دوش چــآدرمان گذاشتی ... باشد که باشیم و همــآنطور که می خواهـی نقشمـآن را اجرا کُنیــم .
تنها بازمانده یک کشتی شکسته، توسط جریان آب به یک جزیره دورافتاده برده شد. با بیقراری به درگاه خداوند دعا کرد تا او را نجات بخشد، ساعت ها به اقیانوس چشم دوخت تا شاید نشانی از کمک بیابد اما هیچ چیز به چشم نیامد.
سرانجام ناامید شد و تصمیم گرفت که کلبه ای کوچک بسازد تا از خود و وسائل اندکش بهتر محافظت نماید.
روزی پس از آنکه از جستجوی غذا بازگشت، خانه کوچکش را در آتش یافت، دود به آسمان رفته بود، اندوهگین فریاد زد:
خدایا چگونه توانستی با من چنین کنی؟
صبح روز بعد، او با صدای یک کشتی که به جزیره نزدیک می شد از خواب بیدار شد، می آمد تا او را نجات دهد.
مرد از نجات دهندگانش پرسید: چطور متوجه شدید که من اینجا هستم؟
آنها در جواب گفتند: ما علامت دودی را که فرستادی دیدیم!
آسان می توان دلسرد شد هنگامی که بنظر می رسد کارها به خوبی پیش نمی روند، اما نباید امیدمان را از دست بدهیم زیرا خدا در کار زندگی ماست، حتی در میان درد و رنج.
دفعۀ آینده که کلبه شما در حال سوختن است به یاد آورید که آن شاید علامتی باشد برای فراخواندن رحمت خداوند.
برای تمام چیزهای منفی که ما بخود می گوییم، خداوند پاسخی مثبت دارد.
تو گفتی«آن غیر ممکن است»، خداوند پاسخ داد«همه چیز ممکن است».
تو گفتی«هیچ کس واقعاً مرا دوست ندارد»، خداوند پاسخ داد«من تو را دوست دارم».
تو گفتی«من نمی توانم خود را ببخشم»، خداوند پاسخ داد«من تو را بخشیده ام».
تو گفتی«من بسیار خسته هستم»، خداوند پاسخ داد«من به تو آرامش خواهم داد».
تو گفتی«من توان ادامه دادن ندارم»، خداوند پاسخ داد«رحمت من کافی است».
تو گفتی«من نمی توانم مشکلات را حل کنم»، خداوند پاسخ داد«من گامهای تو را هدایت خواهم کرد».
تو گفتی«من نمی توانم آن را انجام دهم»، خداوند پاسخ داد«تو هر کاری را با من می توانی به انجام برسانی».
تو گفتی«آن ارزشش را ندارد»، خداوند پاسخ داد«آن ارزش پیدا خواهد کرد».
تو گفتی«من احساس تنهایی می کنم»، خداوند پاسخ داد«من هرگز تو را ترک نخواهم کرد».
تو گفتی«من به اندازه کافی باهوش نیستم»، خداوند پاسخ داد«من به تو عقل داده ام».
تو گفتی«من می ترسم»، خداوند پاسخ داد«من روحی ترسو به تو نداده ام».
تو گفتی«من همیشه نگران و ناامیدم»، خداوند پاسخ داد«تمام نگرانی هایت را به دوش من بگذار».
تو گفتی«من به اندازه کافی ایمان ندارم»، خداوند پاسخ داد«من به همه به یک اندازه ایمان داده ام».
این پیام را به دیگران نیز بدهید، شاید یکی از دوستان شما هم اکنون احساس می کند که کلبه اش در حال سوختن است.
[CENTER][FONT=arial]ما که لبریز غم و غصه و آهیم هنوز
رمضان آمده و غرق گناهیم هنوز[/CENTER][CENTER]رانده از عالم و آدم شده ایم آقا جان بی کس و خسته و بی پشت و پناهیم هنوز[/CENTER][CENTER]دستمان را تو گرفتی که بیاییم به راه ولی افسوس که ما در ته چاهیم هنوز[/CENTER][CENTER]ما خجالت زده ی لطف تو هستیم زیرا آه...غفلت زده با روی سیاهیم هنوز[/CENTER][CENTER]با همین روی سیاه و دل ناپاک اقا به خداوند قسم چشم به راهیم هنوز[/CENTER]
[h=2]دعا كنيد ...[/h]
جوانی نزد شیخ حسنعلی نخودكی آمد و گفت : سه قفل در زندگی ام وجود دارد و سه كلید از شما میخواهم؛ قفل اول این است كه دوست دارم ازدواج سالم داشته باشم؛ قفل دوم؛دوست دارم كارم پر بركت باشد؛ قفل سوم هم دوست دارم عاقبت به خیر بشوم. شیخ نخودكی فرمود : برای قفل اول نماز را اول وقت بخوان. برای قفل دوم نمازت را اول وقت بخوان. و برای قفل سوم نمازت را اول وقت بخوان. جوان عرض كرد سه قفل با یك كلید!!!!!!!!!!!!!!؟؟؟ شیخ نخودكی فرمود : نماز اول وقت شاه كلید است...
:::مرگ من::: مرگ من روزی فرا خواهد رسید در بهاری روشن از امواج نور در زمستانی غبارآلود و دور یا خزانی خالی از فریاد و شور …. مرگ من روزی فرا خواهد رسید روزی از این تلخ و شیرین روزها روز پوچی همچو روزان دگر سایهای ز امروزها، دیروزها …. دیدگانم همچو دالانهای تار گونههایم همچو مرمرهای سرد ناگهان خوابی مرا خواهد ربود من تهی خواهم شد از فریاد درد …. می خزند آرام روی دفترم دستهایم فارغ از افسون شعر یاد میآرم که در دستان من روزگاری شعله می زد خون شعر …. خاک می خواند مرا هر دم به خویش می رسند از ره که در خاکم نهند آه شاید عاشقانم نیمه شب گل به روی گور غمناکم نهند …. بعد من ناگه به یکسو می روند پردههای تیرهٔ دنیای من چشمهای ناشناسی می خزند روی کاغذها و دفترهای من …. در اتاق کوچکم پا می نهد بعد من، با یاد من بیگانهای در بر آیینه میماند به جای تار مویی، نقش دستی، شانهای …. میرهم از خویش و میمانم ز خویش هر چه بر جا مانده ویران میشود روح من چون بادبان قایقی در افقها دور و پنهان میشود …. میشتابند از پی هم بیشکیب روزها و هفتهها و ماهها چشم تو در انتظار نامهای خیره میماند به چشم راهها …. لیک دیگر پیکر سرد مرا میفشارد خاکِ دامنگیر خاک بیتو دور از ضربههای قلب تو قلب من میپوسد آنجا زیر خاک …. بعدها نام مرا باران و باد نرم میشویند از رخسار سنگ گور من گمنام میماند به راه فارغ از افسانههای نام و ننگ فروغ فرخزاد
سفره خدا بزرگ است. پیرزنی نابینایی جلوی حضرت موسی را گرفت. گفت دعا کن خدا چشمانم را برگرداند. حضرت موسی گفت باشد. پیرزن گفت دعا کن جمالم را هم برگرداند. حضرت یک توقفی کرد. با خود گفت چشمانش را خدا داد ، دیگر زیبایی و.... وحی آمد که موسی چرا فکر می کنی؟ مگر از تو می خواهد؟
چای روضه هایت روح بیمار را شفا می دهد ... روحم خسته و بیمار فراق کربلاست ... ح س ی ن
عكس شهید... ای شهید: چه ساده اند آنان كه می پندارند عكس تو را به دیوارهای خانه ام آویخته ام؛ حال آنكه من دیوار های خانه ام را به عكس تو آویخته ام...
زنده ای؟؟؟ بدجوری زخمی شده بود... رفتم بالای سرش... نفس نفس می زد... بهش گفتم زنده ای ؟ گفت: هنوز نه! خشکم زد... تازه فهمیدم چقدر دنیامون با هم فرق داره... اون زنده بودن رو توی شهادت می دید و من ...
با تیر خورن، شهید نمی شوند با شمشیر قطعه قطعه شدن هم شهادت نمی آورد باید سرت به سنگ بخورد تا شهید شوی!
عضی ها وقتی می روند آن قدر سبک بارند که آدم بهشان غبطه میخورد.. تو وصیت نامه اش نوشته بود: ( فقط هفت تا نماز غفیله ام قضا شده لطفا برایم بخوانید)...
چه ساختنهایی که مرا سوخت و چه سوختنهایی که مرا ساخت!!!!! خدایا! مرا فهمی عطا کن که از مقصد سوختنم، ساختنی آباد سازم...
در قیامت گردنه ای هست که کسی که حقی از مردم بر گردنش باشد نمی تواند از آن بگذرد، یا باید از حَسَناتش به کسی که حقّ او را پایمال کرده است بدهد یا ...؛ بالاخره تا مردم در آنجا از همدیگر راضی نشوند نمی توانند از آنجا بگذرند. ♥•٠· آیت الله بهجت (ره)
بانـوی سرزمین من! بـه خاطر بسپار صدایت "دلنشین" است قشنگ نیست بر هر دلـﮯ نشستن (1) ... بــرادر دینـﮯ من! فراموش نكن بعضـﮯ كارها "واجب" نیست مثل سلام كردن(2) 1.پس بـہ گونـہ اے هوس انگیز سـخن نگویید ڪـہ بیمار دلان در شما طمع ڪنند، و سخن شایستـہ بگویید. {احزاب/ 33-32} 2.اماҐ صادق(ع) فرمود:«رسول خدا بر زنان سـلاҐ مے ڪرد و آنان نیز پاسخ مے دادند. و امیرالمؤمنین نیز بر زنان سـلاҐ مے ڪرد و سـلاҐ ڪردن بـہ زنان جوان را نمے پسندیدند و مے فرمود: مے ترسم از صداے او خوشم آید ڪـہ در این صورت گناهے ڪـہ نصیبم مے شود، بیش از پاداشے باشد ڪـہ از سـلاҐ ڪرבن نصیبم مے گردد.» {وسائل الشیعـہ ، ج 20،ص234،ح3}
این شـب ها چقدر دلـــــــم می خواد کســی آروم بــهم بگه : " بـمیـری ایشاالله " و من فـریــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاد بـــزنم : " آمـــــــــــیـن " !
به افتخار جوانایی که نه مثل یوز پلنگ بلکه مثل شیر نه ۹۰دقیقه بلکه ۸ سال نه جلوی توپ فوتبال بلکه جلوی توپ تانک نه مقابل یک کشور بلکه مقابل ۲۷کشور دفاع کردند و یه میلیمتر از خاکمون رو به دشمن ندادند تا ایران و ایرانی همیشه قهرمان باشه و پرچمش بالا ♥•٠· شادیه روحشون یه صلوات شهدا شرمنده ایم
و قــآلـَـــ ربـّکـــم ادعــونی أستــحــب لــکـ ــم . . . خــدایــ ـآ ؟ بــآ زبــ ـآن نــه ! بــآ دلـــم ، بــآ ایــن دلـ♥ـــ ِ شکـــسـ ــته امـــ میخـــوانمـ ــت .. اجــ ـآبــت میـــکنـــی ...؟
دل کنــدن از تــو سخت بـود عبــاس . . دستهایـت را رها نکردنـد کوفیـان ♥•٠·
به خودم می گویــــم : اگر توانستی هر شب یک جـــزء نشد ... نیم جـــزء نشد ... یک حـــزب نشد ... دو صــفحه نشد ... یک صفحه قرآن بخوان اگر هم یک شب حال قرآن خواندن نداشتی قـــرآن را بــردار ، باز کن ، چند لحظه نگاه کن ، ببــوس و بعد بـــرو و بخواب ◄ اما بــی قـــرآن نمــان ... ♥•٠·
ﯾﮏ ﻋﻤﺮ ﺍﮔﺮﺭﻭﺯﻩﺑﮕﯿﺮﯾﻢ ﻭﺑﮕﯿﺮﯾﺪ ﻭﺑﮕﯿﺮﻧﺪ ﻫﻤﺘﺎﻧﺸﻮﺩﺑﺎﻋﻄﺶِﺧﺸﮏِﺩﻫﺎﻥِﻋﻠﯽﺍﺻﻐﺮ ♥•٠·
سلام دوستای اسک دینی خوبم.من دعا میکنم خواشا شمام آمین بگید قلبتون پاکه شایدخدا نگام کرد.خداجونم قوربون اون چشات که میدونم ازم برشون نمیداری.عمرم نفسم فدات بشم خودت میدونی چه خبره.بعد از تقریبا40 روز توبیمارستان بودن فردا دوباره مامان بزرگم یه عمل دیگه داره که گفتن ازقبلی هم سنگین تره.خدایا به کرمت ورحمانیتت قسمت میدم لباس عافیت به تن همه بپوشون.میدونیم تودلم چه غوغایی.این ازشباباین خوابای وحشتناکم که نمیدونم نشونه چیه این از این اتفاقاازاونبر دلشوره ها.فدات بشم.همین الان جونمم بخوایی دودستی تقدیمت میکنم فقط دورت بگردم سلامتی وسعادت وخوشبختی تمام عزیزای همه تو هردو دنیاحفظ کن.دوستت دارم.بنده گناهکارت...
روزی مجنون از روی سجاده ی شخصی که در حال نماز بود عبور کرد مرد نمازش را شکست و گفت: مردک من در حال رازو نیاز با خدای خویش بودم مجنون با لبخند گفت:من عاشق دختری هستم و تو را ندیدم!!! تو عاشق خدایی و مرا دیدی
(( ریحانه های دوست داشتنی )) بله چه لذتی دارد این حجاب ارزشی که خدا برای تو قائل شد و تو ناموس خدایی جواهری در پشت قابی شیشه ای و چقدر دوستت دارد او
حجاب: ح= حریت، ج= جذبه، ا= آبرو وشرف، ب= بندگی.
خواهرم بهای تو بهشت هستش نه کارت شارژ
در عرصه ی جنگ بر جهان تاختیم در جنگ نرم قافیه را باختیم
قطار به سمت خدا میرفت همه ی مردم سوار شدن وقتی به بهشت رسید همه ی مردم پیاده شدن یادشون رفت که مقصد خدا بود نه بهشت .................
صبح محشر به جهنم ببریدم اما پیش انظار گنه کار نخوانید فقط . پیش زهرا نگذارید خجالت بکشم گوشه دامن ما را بتکانید فقط. حق مان است ولی جان ابا عبدالله محضر فاطمه مارا نکشانید فقط.
همه فکر میکنند : چون گرفتارند ، به خدا نمی رسند اما باید بدانند که چون به خدا نمی رسند ، گرفتارند.........
دانشجویی سر کلاس فلسفه نشسته بود. موضوع درس درباره خدا بود. استاد پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که صدای خدا را شنیده باشد؟ کسی پاسخ نداد. استاد دوباره پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که خدا را لمس کرده باشد؟ دوباره کسی پاسخ نداد. استاد برای سومین بار پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که خدا را دیده باشد؟ برای سومین بار هم کسی پاسخ نداد. استاد با قاطعیت گفت: با این وصف خدا وجود ندارد. دانشجو به هیچ روی با استدلال استاد موافق نبود و اجازه خواست تا صحبت کند. استاد پذیرفت. دانشجو از جایش برخواست و از همکلاسی هایش پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که صدای مغز استاد را شنیده باشد؟ همه سکوت کردند. آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را لمس کرده باشد؟ همچنان کسی چیزی نگفت. آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را دیده باشد؟ وقتی برای سومین بار کسی پاسخی نداد، دانشجو چنین نتیجه گیری کرد که استادشان مغز ندارد!
کسی که امروز از غضب سفید میشود فردا از خجالت آب خواهد شد ..................
پنجره زیباست اگر بگذارند چشم مخصوص تماشاست اگر بگذارند من از اظهار نظر های دلم فهمیدم عشق هم صاحب فتواست اگر بگذارند..............
اینجا که راه می روم احساس میکنم حال دلم قدم به قدم فرق میکند . . . ح س ی ن
خوش به سعادت اون عروس و دامادی که زندگیشون رو با ((( یا حسین ))) اغاز میکنن ..
چقدر خوبـــــــــــــه که زندگیتو میسپاری دستــــــــــــ مادرِ باب الحوائج . . .
منتظر فرمانِ ولی امر مسلمین جهان هستیم . . .
گل نرگس این روزها بوی غربت میدهد . . . یابن الحسن آقا بیا
بانگ شیون بلنداست و گویی این همه ناله را پاسخی نیست. زمینیان در ماتمند و آسمانیان چشم انتظار و علی چون همیشه مظلوم... امشب عجب حالی دارد حسن، نمیداند از غم فراق پدر بگرید یا بر این وصال ابدی غبطه خورد و حسین همچنان به پدر مینگرد ، پدر که غریبانه در بستر جهل کوفیان خفته. علی را در محراب عشق کشتند ، فرق عدالت را در شام سیاهی شکافتند و نخواستند آفتاب، ظلمت شبهایشان را روشن کند . علی غریب و تنها، شکوه در چاه میکرد، نخلستانهای کوفه هیچگاه نالههای شبانهاش را از یاد نخواهد برد . دل آسمانیاش پر بود از عشق خدا و همین عشق او را به عرشیان پیوند میزد و امشب عرش را در مقدمش، آذین بستهاند علی رهسپار است و دلها در پی او روان، او میرود و حسرت ابدی جهان را فرا میگیرد، چرا که علی یگانه بود ..
خدایــآ ، مبــآدا از یـادمان برود که چــادرمان فقط برای رضای توست و لا غیر ... مبــآدا کــآری کُنیمـ که به خــآطر چــآدری بودنمــان ، کسی بد بین شود نسبت به چــآدر و تمـآم چــآدری هــآ، بد بین شود نسبت به دین.... خدایمــآن ، ممنونیــمـ از شُمــا که در دُنیــآیت ، نقش بــآنوی نجیب و پــاکدامن را به مــآ دادی و رسـالت دین را بر دوش چــآدرمان گذاشتی ... باشد که باشیم و همــآنطور که می خواهـی نقشمـآن را اجرا کُنیــم .
بر روی زمین، انعکاس آسمان را می بینند آنــان که نگاه خود را به زیــر دوخته اند.
اللهم غیر سوء حالنا الی حسن حالک....
تنها بازمانده یک کشتی شکسته، توسط جریان آب به یک جزیره دورافتاده برده شد. با بیقراری به درگاه خداوند دعا کرد تا او را نجات بخشد، ساعت ها به اقیانوس چشم دوخت تا شاید نشانی از کمک بیابد اما هیچ چیز به چشم نیامد.
سرانجام ناامید شد و تصمیم گرفت که کلبه ای کوچک بسازد تا از خود و وسائل اندکش بهتر محافظت نماید.
روزی پس از آنکه از جستجوی غذا بازگشت، خانه کوچکش را در آتش یافت، دود به آسمان رفته بود، اندوهگین فریاد زد:
خدایا چگونه توانستی با من چنین کنی؟
صبح روز بعد، او با صدای یک کشتی که به جزیره نزدیک می شد از خواب بیدار شد، می آمد تا او را نجات دهد.
مرد از نجات دهندگانش پرسید: چطور متوجه شدید که من اینجا هستم؟
آنها در جواب گفتند: ما علامت دودی را که فرستادی دیدیم!
آسان می توان دلسرد شد هنگامی که بنظر می رسد کارها به خوبی پیش نمی روند، اما نباید امیدمان را از دست بدهیم زیرا خدا در کار زندگی ماست، حتی در میان درد و رنج.
دفعۀ آینده که کلبه شما در حال سوختن است به یاد آورید که آن شاید علامتی باشد برای فراخواندن رحمت خداوند.
برای تمام چیزهای منفی که ما بخود می گوییم، خداوند پاسخی مثبت دارد.
تو گفتی«آن غیر ممکن است»، خداوند پاسخ داد«همه چیز ممکن است».
تو گفتی«هیچ کس واقعاً مرا دوست ندارد»، خداوند پاسخ داد«من تو را دوست دارم».
تو گفتی«من نمی توانم خود را ببخشم»، خداوند پاسخ داد«من تو را بخشیده ام».
تو گفتی«من بسیار خسته هستم»، خداوند پاسخ داد«من به تو آرامش خواهم داد».
تو گفتی«من توان ادامه دادن ندارم»، خداوند پاسخ داد«رحمت من کافی است».
تو گفتی«من نمی توانم مشکلات را حل کنم»، خداوند پاسخ داد«من گامهای تو را هدایت خواهم کرد».
تو گفتی«من نمی توانم آن را انجام دهم»، خداوند پاسخ داد«تو هر کاری را با من می توانی به انجام برسانی».
تو گفتی«آن ارزشش را ندارد»، خداوند پاسخ داد«آن ارزش پیدا خواهد کرد».
تو گفتی«من احساس تنهایی می کنم»، خداوند پاسخ داد«من هرگز تو را ترک نخواهم کرد».
تو گفتی«من به اندازه کافی باهوش نیستم»، خداوند پاسخ داد«من به تو عقل داده ام».
تو گفتی«من می ترسم»، خداوند پاسخ داد«من روحی ترسو به تو نداده ام».
تو گفتی«من همیشه نگران و ناامیدم»، خداوند پاسخ داد«تمام نگرانی هایت را به دوش من بگذار».
تو گفتی«من به اندازه کافی ایمان ندارم»، خداوند پاسخ داد«من به همه به یک اندازه ایمان داده ام».
این پیام را به دیگران نیز بدهید، شاید یکی از دوستان شما هم اکنون احساس می کند که کلبه اش در حال سوختن است.
[FONT=times new roman]
[FONT=trebuchet ms][FONT=trebuchet ms]
[FONT=times new roman][FONT=times new roman][FONT=times new roman]
[CENTER][FONT=arial]ما که لبریز غم و غصه و آهیم هنوز
رمضان آمده و غرق گناهیم هنوز[/CENTER] [CENTER]رانده از عالم و آدم شده ایم آقا جان
بی کس و خسته و بی پشت و پناهیم هنوز[/CENTER] [CENTER]دستمان را تو گرفتی که بیاییم به راه
ولی افسوس که ما در ته چاهیم هنوز[/CENTER] [CENTER]ما خجالت زده ی لطف تو هستیم زیرا
آه...غفلت زده با روی سیاهیم هنوز[/CENTER] [CENTER]با همین روی سیاه و دل ناپاک اقا
به خداوند قسم چشم به راهیم هنوز[/CENTER]
[FONT=times new roman][FONT=times new roman][FONT=times new roman]