شهیده سکینه در سال 1323 در زنجان متولد شد و در حین تولد وی مادرش دار فانی را وداع گفت، بعد از مدتی پدرش ازدواج کرده و شهیده توسط نامادری بزرگ شدند. بعد از اینکه دوره ابتدایی را به پایان رساند، ازدواج نمود. حاصل ازدواج شش 6 دختر و یک پسر میباشد.
شهیده در سال 1353 همراه شوهرش به تهران منتقل شدند. شهیده سکینه به تربیت فرزندانش خیلی اهمیت میداد و در خانهداری نهایت سلیقه را به خرج میداد. در فعالیتهای مذهبی و راهپیماییها شرکت فعال داشت و فرزندانش را نیز تشویق مینمود. چنان که فرزند کوچکش (شهید ناصر شعبانی) را داوطلبانه به جبهه فرستاد که به فیض شهادت نائل گشت.
در فامیل و وابستگان از نظر اخلاق و مهر و محبت زبانزد بود. ارتباطات بسیار صمیمی با همه به راحتی برقرار میکرد. سرانجام در سال 1366 در مکه مکرمه در راهپیمایی برائت از مشرکین شرکت نموده و توسط رژیم منفور آل سعود به درجه رفیع شهادت نائل آمد و در بهشت زهرا در قطعه 27، قطعه شهدای مکه به خاک سپرده شد.
«روحش شاد و یادش ماندگار»
آن دم که به خون خود وضو میکردم دانی ز خدا چه آرزو میکردم
ای کاش مرا هزار جان بود به تن تا آن همه را فدای او میکردم
خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده پروانه ابراهیمزاده قرهتپه:
شهیده در 25 شهریور ماه سال 1335 در تهران در خانوادهای متوسط و مذهبی متولد شد. دوران تحصیلی ابتدایی و راهنمایی و دبیرستان را در تهران به پایان رساند و در آخرین سال تحصیلی به استخدام شرکت مخابرات در میدان توپخانه درآمد و به عنوان اپراتور 118 مشغول به کار شد. شهیده با توجه به جوّ نامناسب زمان طاغوت و اشاعه بیحجابی، بسیار مقید به حجاب و مسائل دینی به خصوص واجبات بود و هیچ وقت ترک نماز ننمود. پروانه با شهید رحیم احمدی ازدواج کرد و ثمره ازدواجشان یک فرزند پسر (طاهر)، طراوت تازهای به زندگیشان بخشید.
در حالی که طاهر سه سال داشت و شیرین زبانیهای او پروانه و رحیم را به وجد میآورد، آنان در انتظار تولد فرزندی دیگر بودند. پروانه بسیار فرد فعالی بود. هم به فعالیتهای اجتماعی و هم به کارهای خانه رسیدگی میکرد. حتی در فعالیتهای پشت جبهه فعالیت داشت. آرزوی این زوج جوان پیروزی رزمندگان در جبهههای جنوب و غرب کشور بود. پروانه همیشه با اشک بر سر سجاده دعاگوی رزمندگان اسلام بود. تا اینکه در تاریخ 23 اسفند سال 66 طاقت از کف داده و به دیدار حق شتافت. پروانه به همراه همسرش و تنها فرزندش طاهر و جنین کوچکی که در شکم داشت در اثر اصابت موشک به منزل مسکونیشان در خیابان بریانک به درجه رفیع شهادت نائل گشتند و در قطعه 40 ردیف 13 بهشت زهرا به آرامش ابدی رسیدند.
خواهر شهیده: اوایل انقلاب بعد از تعطیلی از مدرسه به دور از چشم خانواده به راهپیمایی و تظاهرات بر علیه رژیم شاهنشاهی میرفتیم و وقتی به خانه میآمدیم با شور و هیجان از لحظه لحظه آن روز یاد میکردیم. همیشه دوستان و نزدیکان را تشویق به نماز و شرکت در مساجد میکرد و شبهای جمعه و سهشنبه به برپایی دعای کمیل و دعای توسل در منزل اهمیت فراوانی میداد.
فرازی از وصیتنامه شهیده:
«خواهرم: هرگز غیبت نکنید و در زندگی، کاری به کار دیگران نداشته باشید. سعی کنید مشکلها را از سر راه خود و دیگران بردارید و با یکدیگر به مهربانی رفتار کنید. حجاب زینتِ زنان است.
با رعایت آن به دشمن دهانکجی میکنیم و ارزش خود را بالا میبریم.»
مرحبا ای پیک مشتاقان بده پیغام دوست تا کنم جان از سر رغبت فدای نام دوست
منیره در سال 1357 سال پیروزی انقلاب اسلامی در تهران متولد شد. در خانوادهای مذهبی و بسیار صمیمی متولد شد. کانون صمیمیت خانواده مادر او بود. تربیت مادرش چنان بود که خواهران و برادران همیشه با هم بودند حتی در تفریحات و گردشها و بازیهای کودکانه همیشه با هم بودند. منیره با وجود سن کم با کمترین امکانات که برایش مهیا میشد، نهایت لذت را میبرد. همراه والدین و خواهر و برادرش در راهپیماییها به طور دستهجمعی شرکت میکرد. همیشه نمازش را اول وقت میخواند و امام خمینی را مثل پدرش دوست داشت و برای او دعا میکرد.
منیره تا کلاس سوم دبستان درس خوانده بود و چشم انتظار عید نوروز بود، که به دنبال موشکباران تهران و محله آنان در خ خلیلی به همراه مادر مهربان و خواهرش (هما) و برادرش (هادی) و عمویش (اکبر مرادی) به شهادت رسید.
و در گلزار شهدا به همراه خانوادهاش به خاک سپرده شد و به آرامش ابدی رسید.
شهیده هما در سال 1353 در تهران در خانوادهای متدین و مذهبی متولد شد. تحصیلات خود را تا اول راهنمایی ادامه داد. تحت سرپرستی پدر و مادری مهربان و بسیار صمیمی تربیت یافت. تربیتش چنان بود که در هر کاری همیشه تمام اعضای خانواده با هم مشارکت داشتند مثل بازی کودکانه ـ تفریح و حتی راهپیماییهای زمان انقلاب، مقید به حجاب و خواندن نماز اول وقت بود. احساس مسؤولیت زیادی نسبت به خواهر و برادر کوچکتر خود داشت. مثل مادر شهیدهاش، بسیار مهربان و خوشاخلاق بود. در تاریخ بیستم اسفند سال 66 در ساعت حدود 11 شب که همگی در حال استراحت بودند تا با نشاط کامل به فردای روشن لبخند بزنند و روز دیگری را آغاز نمایند، به همراه خانوادهاش (مادر و خواهر و برادر و عمویش) بر اثر حمله موشکی رژیم بعثی عراق به خاک و خون غلتان شدند و به درجه رفیع شهادت نائل گردیده و پدر و تنها برادرش را در داغ فراقشان در دنیای خاکی تنها گذاشتند.
شهیده نصرت در زمستان سال 1330 در تهران متولد شد. تحصیلاتش را تا 6 دبستان نظام قدیم ادامه داد و سپس با ابراهیم مرادی ازدواج نمود. ثمره ازدواجشان 4 فرزند (دو دختر: هما و منیره و دو پسر: هادی و مهدی) بوده است. سه تا از فرزندان هما و منیره و هادی همراه مادرشان در تاریخ 20/12/66 به شهادت رسیدند. در ساعت 11 شب بیستم اسفند ماه سال 66 بر اثر حمله موشکی مادر خانواده (شهیده نصرت صدرایی) به همراه دخترانش هما و منیره و پسرش هادی به فیض شهادت نائل گشتند ولی پدر خانواده به همراه یک پسر (مهدی) جان سالم به در بردند، که به علت موجگرفتگی دیگر قادر به ادامه کار نبود. ابراهیم مرادی به دلیل از کارافتادگی و ناتوانی به محل سکونت خانواده همسرش به اسدآباد شهرستان ورامین نقلمکان نمود.
شهدا را در گلزار شهدای ورامین به خاک سپردند.
شهیده بسیار باتقوی و مؤمن بود. در مهربانی، صبوری و خوشخلقی او زبانزد بود. به کسب علم و تحصیل فرزندانش خیلی اهمیت میداد. در فعالیتهای زمان انقلاب حضوری چشمگیر داشت. در زمان اوایل جنگ تا قبل از شهادتش به طور مکرر همسرش را تشویق به رفتن به جبهه میکرد و تأکید داشت که هیچ وقت نباید جبهه را خالی گذاشت. در ستاد پشتیبانی پشت جبهه در محل زندگیاش بسیار فعال بود و دیگران را برای کمک به جبهه تشویق مینمود. خانوادهاش همیشه به او میگفتند که تهران چون به طور مرتب موشکباران میشود از تهران خارج شوید. ولی شهیده به آن میگفت که مگر خون من از خون شهدا رنگینتر است؟ ما نباید سنگر خود را رها کنیم. در خانوادهاش چنان صمیمیتی ایجاد کرده بود که همسرش او را نه به عنوان یک همسر، بلکه دوست خود میدانست و چهره همیشه خندان او، مشکلات را از یاد همسرش میبرد. او عاشق شهادت بود و گفتار و کردارش این را به اثبات رساند.
و داغ هجرش را بر دل بازماندگانش به خصوص همسر و تنها فرزندش نهاد.
خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده زهرا میرزایی:
شهیده زهرا در اول بهار سال 1361 در میان خانوادهای مذهبی و بسیار متدین در شهر بروجرد متولد شد. تولد او مقارن با اوجگیری سالهای دفاع مقدس بود و با عملیاتهای پیدرپی رزمندگان اسلام میرفت که طومار بعثیان کافر درهم پیچیده و به قعر جهنم فرستاده شوند. بنابراین استکبار جهانی آرام ننشست و رژیم بعثی را تا دندان به سلاحهای مرگبار مسلح نمود و این رژیم ضدمردمی برخلاف قوانین بینالمللی اقدام به بمباران و موشکباران شهرها و مردم بیدفاع نمود و در تاریخ 21/10/61 شهر بروجرد مورد اصابت موشک کافران قرار گرفت و زهرا میرزایی همراه با هموطنانش به درجه رفیع شهادت نائل گشت و در شهر محل تولدش بروجرد به خاک سپرده شد.
خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده افسانه صدایی میرکوهی:
مادر شهیده:
من دارای 3 دختر بودم و در محله خزانه زندگی میکردم. افسانه 4 ساله کوچکترین فرزندم بود، با آن سن و سال کم، بسیار مهربان بود و به من ابراز علاقه میکرد. در تاریخ 12 فروردین سال 64 ساعت یک نیمه شب بمباران هوایی شد. ساعت 8:30 شام میخوردیم و هواپیما آمد و رفت. بچهها شام خوردند و خوابیدند و صدای آژیر آمد و من در کوچه نزد همسایهها رفتم و دیدم هواپیما پایین آمد و 3 بمب به طرف زمین پرتاب کرد و من به دلیل موج انفجار از زمین بلند شدم و با شدت به زمین خوردم و دیگر چیزی نفهمیدم و بیهوش شدم و وقتی به هوش آمدم در بیمارستان خزانه (آیتاله کاشانی) بودم، چون ضربه مغزی بودم من را به بیمارستان امیرالمؤمنین بردند. چند روز در آنجا بستری بودم و سپس مرخض شدم و من را به خانه برادرم بردند و گفتم چرا خانه خودمان نمیرویم؟ آنها گفتند بعداً میرویم چون خانه خودتان به کلی از بین رفته است. در آنجا ناگهان دخترم پروانه به من گفت خواهرها شهید شدند و آن در حالی بود که مراسم هفت دخترها هم انجام شده بود. افسانه بعد از اینکه از زیرآوار بیرون میآورند زنده بوده است و در بیمارستان آیتاله کاشانی به شهادت میرسد ولی فرزانه در زیر آوار به شهادت میرسد و من خودم از ناحیه دست و پا آسیب دیدم و علاوه بر اینها ضربه مغزی هم شدم و من در حال حاضر 15 درصد جانبازی دارم. افسانه در قطعه 27 بهشت زهرا دفن شدهاند.
خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده فرزانه صدایی میرکوهی:
مادر شهیده:
در خیابان خزانه تهران ساکن بودیم. دارای سه فرزند دختر بودم. فرزانه در زمان شهادتش 7 ساله بود و قرار بود همان سال به کلاس اول ابتدایی برود ولی هرگز این اتفاق نیفتاده است. او نسبت به دو خواهر خود و حتی مادرش بسیار مهربان و دلسوز بود. طوری که وقتی مادرش خواهربزرگش را تنبیه میکرد فرزانه شروع به گریه میکرد. روز واقعه در تاریخ 12/1/1364 ساعت 1 نصف شب بمباران هوایی انجام شد. ابتدا ساعت 8:30 شب یک بار هواپیماها آمدند و بعد رفتند. بچهها را شام دادم و خوابیدند که دوباره ساعت 1 نصف شب هواپیماها منازل را بمباران کردند. چون دلشوره داشتم دم درب ایستاده بودم ولی شوهر و بچههایم خوابیده بودند. هواپیما ابتدا پایین آمد و شروع به بمباران کرد. و من به طرف دیگر پرت شدم و دیگر چیزی نفهمیدم. مرا به بیمارستان (آیت اله کاشانی) خزانه بردند و به هوش آمدم و چون ضربه مغزی شده بودم مرا به بیمارستان امیرالمؤمنین بردند. چهار روز در بیمارستان بودم و مراسم هفتم فرزندانم تمام شده بود که مرا به منزل برادرم آوردند. گفتم چرا من را اینجا آوردهاید گفتند میخواهیم حالت بهتر شود ولی بعد یک دفعه دختر بزرگترم که یک سال از فرزانه بزرگتر بود گفت مامان افسانه و فرزانه شهید شدهاند. و دیگر هیچی نفهمیدم.
منزلمان بزرگ بود و برادر شوهرم با خانوادهاش در همان خانه زندگی میکردند که آنها هیچ آسیبیندیده بودند و آنها به کمک خانواده من آمدند و افسانه و پروانه و فرزانه و شوهرم را از زیر آوار درآوردند. پروانه و شوهرم آسیب کمی دیده بودند و از بیمارستان سریع مرخص شدند ولی افسانه در راه بیمارستان شهید شد و فرزانه زیر آوار شهید شده بودند. همه مجروحها را اهل محل به بیمارستان آیت اله کاشانی (خزانه) برده بودند و فرزندان من را نیز آنجا برده بودند.
و فردای آن روز 13 فروردین در قطعه 27 بهشت زهرا، دخترانم فرزانه و افسانه را دفن کردند در حالی که من هنوز اطلاعی از شهادت عزیزانم نداشتم.
مادر دلسوخته او میگوید: صدای دلنشین دخترم هنوز در گوشم شنیده میشود.
خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده پریوش معینالملکی:
نوه شهید:
مامان پری یک هفته قبل از عید برای کمک به نظافت و خانهتکانی با شوهرش (بابا ناصر) به منزل ما آمده بودند که همان شب آنها در اتاق مامانی (شهید زهرا) خوابیده بودند که مثل نوهاش جیران در اثر خفگی به شهادت رسیده بود ولی بابا ناصر به سرش جراحت شدیدی وارد شده بود که بر اثر همین آسیب جدی به شهادت رسیده بود.
راکت دقیقاً در منزل ما به کنار اتاق خواب مامانی خورده بود ولی عمل نکرده بود و منفجر نشده بود.
مامان پری را همراه با شوهر و بچههایش در قطعه 12 بهشت زهرا دفن کردند.
مامان پری خیلی زن مؤمن و با خدا بود. این زن و شوهر مهربان با حیوانات هم برخورد خاصی داشتند و آسیبی به آنها نمیرساندند. من را خیلی دوست داشتند.
هر چند نوه ناتنی آنها بودم، ولی مثل نوه تنی خودشان مرا دوست داشتند و در نگهداری و تربیت من به مامان زهرا کمک میکردند.
قلباً از آنها راضی هستم حتی بیشتر از پدر و مادر خودم، انشاءالله خداوند از آنان در حد اعلی علیین رضایت داشته باشد.
خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده جیران نیکپور:
راوی خواهر شهیده:
جیران کوچکترین فرزند خانواده بود. هنوز مدرسه نرفته بود ولی عشق به مدرسه داشت. دختر نازنینی بود. صبح روز 23/12/63 برای بچهها رفتیم لباس عیدی گرفتیم. منزلمان باغ داشت. ساعت 7 شب در باغ قدم میزدم احساس کردم 5 قبر روبروی من ظاهر شد. فوراً به داخل اتاق رفتم و به زن بابا (مادر جیران) گفتم که ما امشب میمیریم. زن بابا گفت پس بچههایم را امشب پیش خودم میخوابانم. در حالی که شبهای قبل جیران و عبدالحسین با من میخوابیدند. من با برادر بزرگترم و زنش در اتاق خودم خوابیدیم. زن بابا همراه با پدر و مادرش و بچههایش در اتاق او خوابیدند. پدرم آن شب منزل نبود. ساعت 4 صبح بیدار شدم که آب بخورم. یک سگ پاکوتاه داشتم که مرتب واق واق میکرد. تا روی تخت برگشتم صدای سوت شنیدم چشمانم را بسته بودم که دیگر هیچ نفهمیدم. حمید برادرم به صورت من سیلی میزد چون گویا مرتباً جیغ میکشیدم؛ که من متوجه نبودم.
دیوار اتاق من جلو آمد ولی فرو نریخت. برادرم مرا به آشپزخانه برد منزل پرخاک و صدای بم بود. زیر میز آشپزخانه پناه گرفتیم. دیدیم هیچ خبری نیست. بعد فریاد زدیم و کمک خواستیم. ناگهان نیروهای امدادی رسیدند و گفتیم عزیزان ما زیرآوار هستند. دو تا بچهها (جیران و عبدالحسین) هنوز زنده بودند. عبدالسیحن را در موقعی که زیرآوار میخواستند دربیاورند یک آجر به سر او خورد و همانجا شهید شد.
جیران بر اثر خاک که به حلق او رفته بود خفه شده بود. زن بابا (زهرا) در حال بلند شدن بوده که موج انفجار او را گرفته بود و به همان حالت شهید شده بود.
فردای آن روز در قطعه 21 بهشت زهرا عزیزانم را دفن کردند.
پدرم همیشه میگفت منزل ما ضدزلزله است و هیچ طوری نمیشود. ولی وقتی فهمید شوک عجیبی به او وارد شد. مسؤول بنیاد شهید به دیدن او آمد و او را دلداری داد. همیشه خواب زن بابا را میبینم که با یک ماشین به دنبال من میآید، خیلی زن مهربان و خوبی بود و برای من در نبود مادر، خیلی مادری کرد. خدا او را با شهدا محشور کند.
خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده زهرا معینالملکی:
شهید زهرا معینالملکی در سال 1333 در تهران چشم به جهان گشود و در سیامین سال زندگیش در اسفند ماه سال 1363، در پی بمباران هوایی مناطق مسکونی تهران توسط دشمن بعثی، شهادت را نصیب برد. مکتبخانه او خانهاش و معلمش، عقیده و ایمان او بود و بعد نیم دیگر ایمان خویش را از خدا هدیه گرفت و بیشتر در کارگاه خودسازی مشغول گشت و آن گاه که در عرصه محکمترین بنیان دین (خانواده) جهادگر و در پی مجاهدت خویش به همراه پدر و مادر و دو نوگل نوشکفتهاش به دعوت او لبیک گفتند و به سویش شتافتند.
مادری که کودکانش را سخت در آغوش فشرده بود، لبخندی زیبا بر لبان خود داشتند، که دوست را به نظاره نشسته بودند، پس چه باک از داغ فراقشان، که شادکامیم از وصال آنان با حضرت دوست.
گر به نزهتگه ارواح برد بوی تو باد
عقل و جان گوهر هستی به نثار افشانند
زاهدی ار رندی حافظ نکند فهم چه شد
دیو بگریزد از آن قوم که قرآن خوانند
فرزند ناتنی شهیده (مرجان نیکپور):
پدرم حدود 50 سال داشت و زهرا (نامادریام) 19 ساله بود، خیلی مهربان بود و زن بسیار خوبی بود. صبح همان روز به بازار رفتیم و برای بچهها لباس عیدی گرفتیم و بچهها خیلی خوشحال بودند و من با بچهها در حیاط منزل رفتم. ساعت 7:30 عصر بود و عکس ماه روی زمین افتاده بود. احساس کردم که عکس 5 قبر روی زمین افتاده است. به زهرا خانم (نامادری) گفتم ما احتمالاً امشب میمیریم، نامادری گفت پس بچههایم بیایند اتاق من، تا اگر بخواهیم بمیریم من و خانوادهام با هم باشیم. بچهها معمولاً در اتاق من بودند و آن شب مادرشان آنها را به اطاق خودش برد، برادر بزرگم (حمید) گفت وقتی مرجان میگوید امشب میمیریم پس اطاق مرجان برویم چون وقتی میگوید میمیریم یعنی خودش نمیمیرد. برادرم و زن و فرزندانشان آمدند اطاق من خوابیدند. ساعت 4 صبح بود من بیدار شدم به طرف حیاط رفتم و بعد برگشتم و خوابیدم ناگهان نوری شدید و سوتی را احساس کردم و بعد چیزی نفهمیدم، فقط یک کشیده محکمی در صورتم خورد. برادرم حمید میگفت که جیغهای شدید میزدی و من خودم اصلاً یادم نمیآید. بعد از به هوش آمدنم دیدم درختهای کاج داخل حیاط را، و فهمیدم که منزل ما نصف شده بود و اطاق روبروی اطاق من یعنی اطاق زهرا و فرزندانش کاملاً ویران شده بود و دیوار اطاق من کج شده بود ولی نریخته بود. طولی نکشید که مردم آمدند و بلدوزرها درآوردند و برادرم حمید آنها را راهنمایی میکرد که کشتهها کجا قرار دارند. جسد زهرا حالت خمیده داشت، حالتی که میخواهد بلند شود. ظاهراً مثل من صدای سوت را شنیده بود و چون از شب میدانست که ممکن است بمباران شود آماده بود. زهرا کمرش شکسته بود و موهایش سوخته بود. من همیشه زهرا را در خواب میبینم که سوار ماشینی است و دربهای ماشین را باز میگذارد و به من میگوید نمیآیی. زهرا در منزل زهره صدایش میزدیم واقعاً مثل مادری دلسوز برای من بود، برای من سنگ تمام گذاشت و خیلی زحمت من را کشید، خدا رحمتش کند. البته در آن شب پدرم در منزل ما نبوده.
شهیده در قطعه 21 بهشت زهرا دفن شدهاند.
نحوه اصابت موشک: راکت به منزل ما و ظاهراً اطاق زهرا اصابت کرده بود ولی منفجر نشده بود. ماشینهای اطراف منزل به هم خورده بودند، حتی گربه روی دیوار خشک شده بود و مرده بود و احتمالاً این مسائل بر اساس شدت اصابت راکت به زمین بوجود آمده بود. راکت را سالم از منزل بیرون آوردند و در تجریش به نمایش گذاشتند. زهرا و خانوادهاش خیلی مؤمن بودند و از خانوادههای اصیل بودند.
خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده ربابه اسماعیلی علی شاه :
ربابه در تهران متولد شد و تحصیلاتش را تا حد اخذ مدرک دیپلم در رشته علوم تجربی ادامه داد و به عنوان امدادگر در هلال احمر جمهوری اسلامی مشغول به کار بود.
ربابه در راه آهن تهران و بر اثر انفجار بمب کار گذاشته شده توسط عناصر ضدانقلاب به شهادت رسید.
مزار پاکش در گلزار بهشت زهرای تهران واقع است.
مادر شهیده:
چهار فرزند داشتم ربابه اولین فرزندم بود. اخلاق خیلی خوبی داشت. بعد از انقلاب در منطقه 17 با مسجد قناتآباد در خ مولوی با خانم جعفری فعالیت داشتند.
در قسمت پشتیبانی جبههها فعالیت چشمگیری داشتند و دوره امدادگری را در کانون حر خیابان مولوی گذراندند. همیشه میگفت: کاش پسر بودم و به جبهه میرفتم. روز اول شهریور 62 ساعت 8 صبح پدرش میخواست او را برساند. گفت شما زحمت نکشید من با مینیبوس و با بچهها برای دوره امدادگری به کانون حر میروم. در میدان راه آهن ساعت 8:45 در یک باجه تلفن بمبگذاری شده بود و هنگامی که بچهها از مینیبوس پیاده شدند دقیقاً روبروی کانون حُر در کیوسک بمب گذاشته بودند و بمب منفجر شد و ربابه بر اثر موج انفجار شهید شد. ربابه همراه با دو تن از دوستانش به شهادت رسید. همان روز ساعت 12 شد و ربابه نیامد مهمان هم داشتیم. ولی دلشوره داشتم بلند شدم و رفتم به طرف کانون با همسرم. آنجا فهمیدم که در میدان راه آهن بمب گذاشتهاند و حدس زدم که علت دیرآمدن ربابه کمک به مجروحین است. ولی باز دلم طاقت نیاورد و به طرف کانون حر رفتم و گفتند هیچ اتفاقی نیفتاده بیمارستان راه آهن رفتیم. همسرم برای پیگیری به بیمارستان رفت ولی چون شوهرم تأخیر کرد از نگهبان پرسیدم اطلاع نداشت. ولی باز با شوهرم به طرف بیمارستان رفتیم. ولی یک پرستار گفت یک دختر آوردند که تمام کرده و چون شوهرم هم پیدایش نشد گفتم حتماً دخترم است. و بیهوش شدم و دیگر چیزی نفهمیدم در ضمن حامله بودم. ولی همسرم که سردخانه رفته بود و جنازه را فردا به او تحویل دادند و در قطعه 27 بهشت زهرا دفن شد.
پدر شهید میگوید: از نظر حجاب خیلی رعایت میکرد و حجب و حیای زیادی داشت هر وقت در منزل بر سر موضوعی با همسرم بحثی صورت میگرفت به زنم تذکر میداد که طرف من را میگرفت. خواستگاران زیادی داشت ولی میگفت در این شرایط که به من نیاز دارند ازدواج نمیکنم و حتی وصیتنامه نوشته بود. یک هفته قبل از شهادت به یکی از همسایگان گفته بود یک هفته دیگر بیشتر زنده نیستم. مادرش خیلی بیتابی میکرد لذا، به خواب مادرش آمده بود و گفته بود مادر ناراحت نباش جای من خیلی خوب است و نگرانم نباش یک معلم برای من آمده خیلی خوب است.
خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده نعیمه تواضعی کاشی :
خاله شهیده:
نعیمه فرزند خواهر شهیدم خدیجه است که در سال 1362 در قم متولد شد، چون محل زندگی والدینش قم بود و پدرش در قم طلبه بودند. نعیمه آن روز همراه با مادر و برادر و خواهر کوچکش به مناسبت عید مبعث به تهران جهت بازدید فامیل آمدند که البته قرار بود پدرش بعداً به آنها بپیوندد که ساعت 2 بعداز ظهر همان روز منزل مسکونی پدر بزرگش مورد اصابت موشک قرار گرفت و همراه با مادر و خواهر و برادر و بستگانش به شهادت رسید و در امامزاده قاسم دماوند دفن گردید.
خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده محدثه تواضعی کاشی:
خاله شهیده:
محدثه فرزند خواهر شهیدم خدیجه است که در سال 1365 در قم متولد شد. پدرش ساکن قم بود چون طلبه بودند. محدثه در سن 5/1 سالگی به همراه مادر و خواهر و برادرش علی در منزل مادربزرگش به علت اصابت موشک به شهادت رسید. و در امامزاده قاسم دماوند به همراه مادر و بستگان دفن گردید. روحش شاد.
دخترم مریم 8 بهمن ماه 1364 در تهران متولد شد و در ماه بهمن، ماه تولدش به شهادت رسید. من چون در بیمارستان (به علت سزارین) بستری بودم در منزل پدرم در حالی که در بغل پدرش (شهید علی خادمی) بود بر اثر اصابت موشک به شهادت رسید. و در قطعه 101 بهشت زهرا در کنار برادر و پدرش به آرامش رسید. روحش شاد.
خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده بهی الملوک قدوسی:
روایتگر دختر شهیده (گلرخ آزرمی):
مادرم بهیالملوک در خانوادهای بسیار مذهبی در 6/12/1309 در شهرستان نهاوند متولد شد او برادرزاده شهید آیت الله قدوسی است. تحصیلاتش را تا مقطع دیپلم ادامه دادند و سپس شغل معلمی را انتخاب کردند. مادرم آموزگار و پدرم دبیر بودند. حاصل ازدواج والدینم 4 فرزند دختر بود. که دو تا از آنها (سوگند و هاله) همراه پدر و مادرم شهید شدند. و ما خانوادهای مذهبی ـ فرهنگی بودیم و حقوق فرهنگیان در حد متوسط جامعه است. والدینم به ادامه تحصیل فرزندان خیلی اهمیت میدادند، حتی زمانی که در دانشگاه ملی سابق (شهید بهشتی فعلی) جهت ادامه تحصیل قبول شدم چون آن زمان این دانشگاه شهریهای بود مادرم دستبندش را برای تحصیلم فروخت. چون درآمد خانوادگی پایین بود تمام لباسهای ما را خودش میدوخت. بسیار زن صرفهجویی بود و هزینه زندگی را طوری تنظیم میکرد که تا ما بتوانیم تحصیلات عالیه داشته باشیم و حتی با جهیزیه خیلی خوب ما را روانه خانه بخت نمود. مادرم برای ادامه تحصیل مرا به انگلستان فرستاد. در انگلیس دانشجوی دکترا بودم که زمزمه انقلاب شروع شد. در همین بحبوحه از مادرم اجازه برگشت به ایران را گرفتم و همراه با همسرم (شهید علی خادمی فرزند آیتاله خادمی) به ایران برگشتیم. سال 1358 برای خدمت به منطقه محروم به خرمشهر رفتیم و بنا به رشته تخصصیام در کارخانه صابونسازی پارسآون خرمشهر به عنوان مدیر تولید و کنترل کیفیت مشغول شدم. تا زمانی که خرمشهر سقوط کرد من و همسرم در خرمشهر ماندیم. تلفنها قطع شده بود و ما هیچ راهی برای ارتباط با خانواده نداشتیم. برادران سپاه به همسرم گفتند نباید در این شرایط زن را در منطقه جنگی نگه داریم چون ممکن است اسیر شود. شوهرم گفت همسرم راضی به برگشت به تهران نیست و معتقد است که همگی با هم از خرمشهر خارج شویم. شب قبل از سقوط خرمشهر از آنجا خارج شدیم البته از ماشین خودمان نتوانستیم استفاده کنیم. بلکه از طرف سپاه یک ماشین پیکان آوردند و گفتند جدا از هم سوار شوید تا احتمال زنده ماندن بیشتر باشد، در نهایت 9-8 نفر خانم بایک ماشین پیکان به رانندگی همسرم به اهواز رفتیم که همسرم پیکان را دوباره به خرمشهر برگرداند. در همین دوران 6 ماهه حامله بودم. که متأسفانه فرزندم را از دست دادم. در بارداری بعدی چون استراحت مطلق بودم، مادرم با وجود شاغل بودن (معلم مدرسه) 9 ماه از من مراقبت کرد. با وجود اینکه خانواده پرجمیتی بودیم مادرم یک تنه همه کارها را انجام میداد و یک اخم روی پیشانی ایشان نمیافتاد در دوران بارداری دوم باز هم مادرم مراقبت 9 ماهه را به دوش کشید. بعد از تولد فرزند دوم برای ادامه خدمت به اهواز برگشتیم. همسرم با برادران سپاه بنا به رشته تحصیلیاش (مهندسی برق) همکاری داشتند. علاقه خاصی به والدینم داشتم ومرتب به آنها سر میزدم. تا سال 65 در اهواز بودیم تا اینکه در بارداری سوم 5 روز مانده به زایمان با اصرار زیاد مادرم برای زایمان به تهران آمدم. روزی که قرار بود سزارین شوم یکشنبه 19/11/65 بود. ولی دکترم به دلیل بیماریاش روز دوشنبه مرا سزارین کردند و من به مدت 4 روز تا 23/11/65 در بیمارستان شرکت نفت بودم یعنی دقیقاً روزی که منزلمان بمباران شد و اگر به جای دوشنبه روز یکشنبه سزارین میشدم من هم جزو شهدا بودم که توفیق نداشتم.
روز 23/11/65 برق آلستوم که نزدیک منزل ما بود بمباران شد که موشک به منزل ما اصابت کرد و صددرصد تخریب شد. به علت موشکباران زیادی که در تهران میشد و صدای آژیر خطر و بمباران هوایی همان روز به منزل زنگ زدم جواب نمیداد به منزل خواهرم زنگ زدم او گفت تلفنی با منزل مادرمان صحبت میکردم که ناگهان تلفن قطع شد و شوهرم را برای پیگیری فرستادهام و تو نگران نباش و به تو اطلاع میدهم. تا ساعت 11 شب به من اطلاعی ندادند. گویا خواهرم از طریق تلفن به بیمارستان اطلاع داده بود که تمام خانوادهام یعنی پدر و مادرم ودو خواهر (سوگند و هاله) و همسرم (علی) و دخترم (مریم) و پسرم (علیرضا) به شهادت رسیدهاند. این حادثه شوک عجیبی به من وارد شده بودم به طوری که تا یک هفتهای بعد که در بیمارستان بستری بودم اصلاً هوش و حواس درستی نداشتم. خواهرم در حالی که با خواهر دیگرم تلفنی صحبت میکرده شهیده شده و همسرم در حالی که دختر کوچکم را در بغل داشته به شهادت میرسد. گویا موج انفجار اعضاء خانوادهام را میگیرد چون جنازههای آنها سالم بود. بعد از چهلم که به محل کارم برگشتم هیچ کس مرا نمیشناخت چون 30 کیلو وزن کم کرده بودم و در عرض یک شب تمام موی سرم سفید شده بود در حالی که یک زن 34 ساله بودم.
مادرم همیشه دلش میخواست به عنوان شهیده از دنیا برود. بعد از شهادت آنها نزد آیتاله بهجت رفتم و خواسته مادرم را درباره شهید شدن گفتم و سؤال کردم که آیا ایشان جزو شهدا محسوب میشوند. آیتاله بهجت فرمودند: شهید واقعی اینها هستند به خاطر اینکه بیگناه خانه بر سرشان خراب شده.» این ملاقات خیلی به من آرامش داد. مادرم هم در زمان زنده بودنش به من کمک میکرد و هم بعد از شهادتش.
بعد از شهادت عزیزانم خیلی ناراحت بودم که اینها خیلی زجر کشیدند و شهید شدند. یک شب در منزل خالهام خوابیده بودم (چون هنوز مکانی برای زندگی نداشتیم در منزل خالهام زندگی میکردم.) نزدیک نماز صبح بود بین خواب و بیداری بودم که دیدم یک نفر در همین اتاق داشت نماز میخواند ابتدا فکر کردم خالهام است و بعد گفتم شاید مادرم باشد چون خالهام در اتاق خودش همیشه نماز میخواند. یک دفعه گفتم مامان تو چطوری از دنیا رفتی خیلی زجر کشیدی گفت نه خیلی راحت بود. گفتم الان راحتی آنجا. گفت اینجا را نگاه کن، یک باغ را به من نشان داد و گفت همه این باغ مال من است. گفتم پس چرا ناراحتی. گفت گریههای تو من را ناراحت میکند. گفتم مامان من خواب میبینم تا تو واقعاً پیش من آمدهای گفت یک نشانه برایت میگذارم. صبح که از خواب بیدار شدم همیشه اول عینکم را برمیداشتم که دیدم یک شیشه عینکم نیست و آن طرف اتاق روی میز توالت بود. خالهام را صدا زدم و پرسیدم تو اتاق من شما نماز خواندی گفت خیر. از آن تاریخ سعی کردم دیگر گریه نکنم. خانواده ما چون مذهبی هستیم وصیتنامه نوشتن یک امر متداول بود. مادرم در وصیتنامهاش دوباره مکه خواسته بود (سال 56 به مکه مشرف شده بود) و با وجود مقید بودن به اعمال دینی نماز و روزه را خواسته بود که توسط آیتاله بهجت برایش خریدم.مادرم معلم نمونهای بود و تشویقاتی از طرف آموزش و پرورش داشتند که در بمباران از بین رفت. آموزش و پرورش در مسجد ستارخان برای مادرم مراسم برگزار کردند که شاگردان مادرم (مدرسه پسرانه) هر کدام با یک شاخه گل شرکت کردند.
مادرم همیشه ما را توصیه میکرد که در سختیها صبور و کوشا باشیم و مکرر میگفت:
مرد آن است که در کشاکش درد //// سنگ زیرین آسیاب باشد
سال 1368 که در جشنواره خوارزمی مقام ممتازی (به دلیل تحقیق در مورد استفاده از ضایعات روغن) را به دست آوردم، بعد از مراسم به بهشت زهرا رفتم و به مادرم گفتم مامان به تو ثابت کردم که با همه زحمات تو و سختیهایی که بعد از رفتن شماها به من وارد شد، موفق شدم.
خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده میترا (زینب ) کمایی:
مادر شهیده:
شهیده میترا در سال 1347 در آبادان متولد شد. مادرم نام میترا را برای او انتخاب کرد. اما بعدها که میترا بزرگ شد، به اسمش اعتراض داشت. بارها به مادرم گفت «مادربزرگ، این هم اسم بود برای من انتخاب کردی؟ اگر در آن دنیا از شما بپرسند که چرا اسم مرا میترا گذاشتهاید، چه جوابی میدهید؟ من دوست دارم اسمم زینب باشد. من میخواهم مثل زینب (س) باشم.» میترا همه ما را هم وادار کرد که به جای میترا به او زینب بگوییم. البته یک روز، روزه گرفت و برای افطاری دوستانش را دعوت کرد و نامش را تغییر داد. زینب در دوران کودکی دو بار بیماری سختی گرفت که در بیمارستان بستری شد و خدا زینب را دوباره به من داد. زینب بین بچههایم (7 بچه، 4 دختر و سه پسر) از همه سازگارتر بود. از هیچ چیز ایراد نمیگرفت. زینب از همه بچههایم به خودم شبیهتر بود. صبور اما فعال بود. از بچهگی به من در کارهای خانه کمک میکرد. زینب بیشتر از اینکه دنبال لباس و خوردن و بازی میباشد، دنبال نماز و روزه و قرآن بود. همیشه به شوهرم میگفتم از هفت تا بچهام، زینب سهم من است انگار قلبمان را با هم تقسیم کرده بودیم. زینب اهل دل بود از دوران بچهگی خوابهای عجیبی میدید. در چهار یا پنج سالگی خواب دید که همه ستارهها در آسمان به یک ستاره تعظیم میکنند. وقتی از خواب بیدار شد به من گفت: من فهمیدم که آن ستاره پرنور که همه به او تعظیم میکردند کی بود؟ و آن حضرت فاطمه (س) بود. زینب بسیار درسخوان و خیلی مؤمن بود. زینب دوران دبستان به کلاسهای قرآن میرفت. زینب بعد از شرکت در این کلاس قرآن علاقه شدیدی به حجاب پیدا کرد. زینب کلاس چهارم دبستان با حجاب شد. مادرم سه تا روسری برایش خرید و زینب با روسری به مدرسه میرفت. در مدرسه او را مسخره میکردند و اُمّل صدایش میزدند. از همان دوران روزه میگرفت با وجود گرمای زیاد و شرجی آبادان و لاغری جسمی که داشت. اولین سالی که روزه گرفت ده روز قبل از رمضان پیشواز رفت و روزه میگرفت. زینب کوچکترین دخترم بود، در همه راهپیماییهای زمان انقلاب شرکت میکرد. زینب فعالیتهای انقلابیاش را در مدرسه راهنمایی شهرزاد آبادان شروع کرد.
زینب بعد از انقلاب به خاطر پیام حضرت امام خمینی (ره)؛ هر هفته دوشنبه و پنجشنبه روزه بود و خیلی مقید به انجام برنامههای خودسازی بود. زینب بعد از انقلاب، تصمیم گرفت برای ادامه تحصیل به حوزه علمیه برود و طلبه بشود. او میگفت «ما باید دینمان را خوب بشناسیم تا بتوانیم از آن دفاع کنیم.» هنوز در حال و هوای انقلاب بودیم که ناغافل، جنگ بر سرمان خراب شد. مردم کمکم به دلیل بمباران و موشک از شهر خارج شدند ولی بچههای من مخالف بودند. زینب هم عاشق آبادان بود. دختران بزرگترم برای کمک به بیمارستان شرکت نفت رفتند. ولی زینب چون لاغر و ضعیف و هم کم سن و سال بود به جامعه معلمان که فعال بودند میرفت و کارهای فرهنگی انجام میداد.
بعد از اینکه امام جمعه آبادان (مرحوم حجتالاسلام جمی) دستور تخلیه آبادان را دادند ما به اصفهان رفتیم. البته دو تا از دختران در بسیج و بیمارستان فعالیت داشتند ماندند، ولی زینب که سوم راهنمایی بود و من خیلی به او وابسته بودم به او گفتم که به تو احتیاج دارم، راضی به رفتن به اصفهان با من شد. در اصفهان زینب که این مدت (6 ماه) از درس عقب مانده بود به مدرسه راهنمایی نجمه رفت. مدیر مدرسه همیشه از زینب تعریف میکرد و میگفت دخترت خیلی مؤمن است، زینب علاقه زیادی به شهدا داشت. هر بار که برای تشییع آنجا به گلزار شهیدان اصفهان میرفت. مقداری از خاک قبر شهید را میآورد و تبرکی نگه میداشت. زینب هفت تا میوه کاج و هفت خاک تبرکی شهید را در بین وسایلش نگه میداشت. یک روز وقتی برای زیارت شهدا به تکیه شهدا در اصفهان رفتیم، مرا سر قبر زهره بنیانیان (یکی از شهدای انقلاب) برد و گفت مامان، نگاه کن، فقط مردها شهید نمیشوند. زنها هم شهید میشوند.» زینب همیشه ساعتها سر قبر زهره بنیانیان مینشست و قرآن میخواند. بعد از مدتی از محله دستگرد اصفهان به شاهینشهر رفتیم. زینب اول دبیرستان بود و تصمیم گرفت به رشته علوم انسانی برود و سپس قصد داشت در آینده به قم برود و درس حوزه علمیه را برای طلبه شدن بخواند. او در شاهینشهر فعالیتهای فرهنگی میکرد. و علاوه بر فعالیت در دبیرستان به جامعه زنان و بسیج میرفت. در دبیرستان گروه سرود و گروه تئاتر به نام «گروه سرود و تئاتر زینب» تشکیل میداد.
دبیرستان او از خانه ما فاصله داشت. من هر ماه پولی بابت کرایه ماشین به او میدادم که با تاکسی رفت و آمد کند اما زینب پیاده به مدرسه میرفت، و با پولش کتاب برای مجروحین میخرید و هفتهای یکی دوبار به بیمارستان عیسی بن مریم یا بیمارستان شهدا میرفت و کتابها را به مجروحین هدیه میکرد. چند بار هم با مجروحین مصاحبه کرد و نوار مصاحبه را توی مدرسه سر صف برای دانشآموزان پخش میکرد.
تا آنجا بفهمند و بشنوند که مجروحین و رزمندهها از آنها چه توقعی دارند، مخصوصاً سفارش مجروحین را درباره حجاب پخش میکرد. در زمستان اصفهان که وسیله گرمکننده درست و حسابی نداشتیم و همگی در یک اتاق که با یک تکه موکت فرش شده بود میخوابیدیم. یک شب که هوا خیلی سرد بود بیدار شدم دیدم زینب در جایش نخوابیده. آرام بلند شدم و دیدم رفته در اتاق خالی در آن سرما مشغول خواندن نماز شب است. بعد از نماز وقتی مرا دید با بغض به من نگاه کرد. دلش نمیخواست که من در حال خواندن نماز شب او را ببینم. در تمام عمرم کمتر کسی را دیدم که مثل زینب از نمازخواندن آن قدر لذت ببرد.
زینب شبی که دعای نور حضرت زهرا (س) را حفظ کرد، خواب عجیبی دیده: «یک زن سیاهپوش در کنارش مینشیند و دعای نور را برای او تفسیر میکند. آن قدر زیبا تفسیر را میگوید که زینب در خواب گریه میکند. زینب در همان عالم خواب وقتی تفسیر دعا را یاد میگیرد، به یک گروه کودک تفسیر را یاد میدهد، کودکانی که در حکم انبیا بودند. زینب دعا را میخواند، رودخانه و زمین و کوه هم گریه میکردند.» زینب آن شب در عالم خواب حرفهایی را شنیده و صحنههایی را دیده بود که خبر از یک عالم دیگری میداد. او از خواهرش شهلا که این خواب را تعریف میکند سفارش میکند که خوابش را برای هیچ کس تعریف نکند. یک شب سر نماز، سجدهاش خیلی طولانی شد و حسابی گریه کرد. بلندش کردم. گفتم «مامان، تو را به خدا این همه گریه نکن. آخر تو چه ناراحتی داری؟» با چشمهای مشکی و قشنگش که از شدت گریه سرخ شده بود. گفت: «مامان، برای امام خمینی گریه میکنم، امام تنهاست. به امام خیلی فشار میآید. به خاطر جنگ، مملکت خیلی مشکل دارد. امام بیشتر از همه غصه میخورد.» زینب هر روز ظهر که از مدرسه برمیگشت اول به مسجد المهدی میرفت، نماز میخواند و بعد به خانه میآمد، در اول فروردین سال 1361 هنگام برگشت از مسجد توسط منافقین ربوده شد و با خفه کردن او با چادرش او را به شهادت رساندند و پیکر پاکش بعد از سه روز جستجوی نیروهای امنیتی و خانواده کشف گردید. منافقین در طی ارسال نامه و تماس تلفنی مسئولیت ترور زینب را برعهده گرفتند. زینب چهارده ساله و اولین دبیرستانی همراه با شهدای عملیات فتحالمبین (160 شهید) در اصفهان تشییع شد و در گلستان شهدای اصفهان به خاک سپرده شد. بعد از دفن زینب با تعجب دیدم که قبر زینب زیر یک درخت کاج قرار دارد و تازه رمز جمعآوری درخت میوه کاج را توسط زینب فهمیدم. زینب قبل از شهادت توسط منافقین تهدید شده بود. زینب دو تا وصیتنامه داشت. من سواد کمی داشتم و آرزو داشتم که به راحتی و روانی، آنها را بخوانم. یک شب زینب به خوابم آمد و گفت: «مامان، ناراحت نباش.» یک روز وصیتنامه مرا از اول تا آخر بدون غلط میخوانی؛ آن روز نزدیک است.» صبح که از خواب بیدار شدم. سریع به نهضت سوادآموزی رفتم و ثبتنام کردم و خوب درس خواندم تا بالاخره به راحتی وصیتنامه زینب را میخوانم و حتی بعضی جملاتش را حفظ نمودم. وصیتنامه دومش را در 13/12/1360 یعنی هجده روز قبل از شهادتش نوشته بود.
نامهها و دستنوشتههای زینب شبیه به نامههای یک رزمنده در جبهه بود.
امروز داغ زینب مثل روز اول رفتنش هنوز داغ داغ است؛ داغی که هیچ وقت سرد نمیشوند. هیچ وقت کهنه نمیشود. باید دنیا بداند که منافقین چه کسانی را و به چه جرمی به شهادت رساندند.
بعضی شبها خواب گلزار شهدای اصفهان را میبینیم. خواب درختهای کاج، درختهایی که سایبان قبرهای شهدا، قبر زینب هستند. صدای نسیمی را که میان برگهای آنان میپیچد، میشنوم. یک تکه از جگر من، از قلب من، زیر آن درختهاست. گمشده من آنجا خوابیده است. خوشا به حال درختهای کاج.
print
خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده محبوبه دانش آشتیانی:
شهیده محبوبه در زمستان سرد و برفی سال 1340 در تهران متولد شد. محبوبه از کودکی عشق و علاقه وافری به قشر محروم و مستضعف جامعه داشت. محبوبه دوران دبستان را در مدرسه فخریه تحصیل کرد و سال اول و دوم راهنمایی را در مدرسه رفاه گذراند که هم محیط خانواده و هم مدرسه رفاه عامل مؤثری در رشد شخصیتی وی شد. همکلاسان محبوبه فعالان مذهبی و سیاسی نظیر سرور آلادپوش، محبوبه متحدین، فاطمه امینی و رفعت و ... بود.
رژیم منفور پهلوی چون مدرسه رفاه را پایگاه علیه خودی دانست، با یورش وحشیانه و دستگیری عدهای از معلمان و دانشآموزان آنجا را تعطیل کرد. لذا محبوبه بقیه دوران تحصیل را در مدارس روشنگر، تربیت و هشترودی گذراند. (مدرسه هشترودی بعداً به نام محبوبه دانش تغییر نام یافت. و همچنین خیابان محل سکونتشان نیز به نام او نامگذاری شده.)
محبوبه هر چند در خانواده بسیار مذهبی متولد شده بود ولی مبارزات بر علیه رژیم پهلوی او را فردی خودساخته و نمونه کرده بود. گرفتن روزه به طور مشخص در برنامه هفتگیاش گنجانده شده بود. او در راه خودسازی با قناعت کردن، کم خوردن، کم خوابیدن و سادهپوشی و سادهزیستی را پیشه گرفته بود.
محبوبه عاشق ائمهاطهار و ولایت بود و معتقد بود که ما باید هم با دل و هم با عمل رهرو ائمه اطهار (ع) باشیم، برای همین بود که گاهاً تا نیمه شب غرق مطالعه قرآن و نهجالبلاغه بود. حتی آخرین شب شهادتش هم هنگامی که خواب رفت که نهجالبلاغه بر کنار بالینش گشوده بود.
محبوبه در 17 شهریور جمعه خونین با اصابت گلوله به شهادت رسید. در بهشت زهرای تهران دفن گردید.
پدر محبوبه در سال 60 در واقعه 7 تیر همراه با شهید بهشتی به شهادت رسید. روحش شاد. راهش پر رهرو.
خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده ریحانه آجودانی نمین:
راوی عمه شهیده میباشد.
ریحانه در سال 61 با پسرعمهاش (شهید احمد عبداللهی میرزانقل) ازدواج کردند و صاحب یک فرزند پسر (حامد) 3 ساله بود. و 7 ماهه حامله بودند. در تاریخ 26/12/66 ساعت 2:30 بعدازظهر موشک به منزل پدر ریحانه اصابت کرد و شهید شدند. ریحانه از سر کار به منزل پدرش میرود چون ایشان حامد 3 ساله را یک روز در میان به منزل پدرش میبرد برای مراقبت از او، همان روز سهشنبه مصادف با چهارشنبه سوری بود. ریحانه وقتی سر کار میرفت بچهاش را یک روز منزل مادرش و یک روز منزل مادرشوهرش (عمه) میگذاشت. آن روز بعد از اینکه ناهار خورده بود و بچهاش در اتاق بوده که صدای آژیر درمیآید و او به حیاط میآید که ببیند چه خبر است و احمد در حال وضو گرفتن بود. موشک به خانه بغلی اینها (نظامآباد، کوچه امیرشرفی) اصابت میکند.
آن روز در آن منزل 8 نفر بودند که 3 نفر (ریحانه، احمد، پدر ریحانه) شهید شدند. پسر ریحانه (حامد) را زیر آوار درآوردند که از ناحیه سر و دست و پا زخمی شده بود. از این جمع فقط مادر ریحانه که در آشپزخانه بوده سالم مانده است. با صدای موشک به پشت بام رفتم و همان موقع انگار به ما الهام شده بود که منزل برادرم موشک خورده و سریع به آنجا رفتیم.
شهید احمد شوهر ریحانه را زنده از زیر آوار درآوردند و در بیمارستان شهید میشود. ولی ریحانه را وقتی از زیر آوار درآوردند شهید شده بود. ریحانه در حیاط منزل به شهادت میرسد.
خواهرشوهر: بسیار مهربان و با سلیقه و بسیار زیبا بود. حامد فرزند ریحانه توسط مادربزرگ مادریاش بزرگ میشود، چون پدربزرگ مادرشاش هم در این حادثه به شهادت میرسد. ولی مادربزرگ مادریاش تنها نفری بود که در آن حادثه سالم مانده بود و شوهرش و دخترش شهید شده بودند و مدتها منزلی نداشتند. در منزل ما زندگی میکردند و پدربزرگ پدری حامد بزرگ کردن فرزند احمد و ریحانه را به عهده گرفتند. هماکنون حامد فرزند شهیده به جای پدرش در اداره ثبت مشغول به کار میباشد. و در ضمن دانشجو هم میباشد.
خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده سکینه بیگم نیک نژاد :
خواهر شهیده:
شهیده در سال 1325 در بهبهان در خانوادهای مذهبی و فرهنگی متولد شد. بعد از پایان دیپلم جهت دوره معلمی به دانشسرای معلم بروجرد رفت. بعد از گرفتن مدرک در بهبهان در مدرسه مشغول به کار شد. بعد از ازدواج چون شوهرش اهل تهران بود به تهران منتقل شد (شوهر شهیده ایام عید نوروز جهت دیدن یکی از آشنایان به بهبهان آمده بود که با خانواده شهیده آشنا میشوند و همین باعث ازدواج آنها میگردد.) گل سرسبد فامیل بود. از نظر اخلاقی بسیار مهربان و فامیل دوست بود، بچههای کوچکتر خیلی به او علاقه داشتند. بعد از شهادتش روابط فامیلی کم شده بود و فهمیدیم که ارتباط اصلی و مهر و محبت فامیل ایشان بوده است. ثمره ازدواجشان 3 فرزند پسر بود. در سال 60 که اوج فعالیت منافقین و ترورها بود یک اکیپ منافقین از تهران به طرف مهرویلای کرج جهت ترور میروند که توسط کمیته انقلاب اسلامی تعقیب میشوند که چند نفر در این ماشین بودهاند که در اثرگیری کشته میشوند. ولی در نهایت یک زن و شوهر در پیکان زنده میمانند که به طرف مدرسه راهنمایی ترکمان کرج میروند و در آن مدرسه پناه میگیرند،نیروهای کمیته آنها را محاصره میکنند. یکی از دانشآموزان دچار استرس و ترس میشود که شهیده برای آوردن آب از سالن مدرسه خارج میشود و به طرف آبدارخانه میرود (همکاران به او تذکر میدهند که خطرناک است ولی او میگوید برای نجات جان این دانشآموز حتماً باید آب بیاورم) که منافقین به طرف او شلیک میکنند و گلوله به قلبش اصابت میکند. یکی از محصلین که این صحنه میبیند سریع خود را به او میرساند و فریاد میزند که مادرم کشته شد (شهیده آن چنان با دانشآموزان مهربان بود که آنها او را به نام مادر میخواندند) و سریع سر او را در بغل میگیرد که شهیده اشهدش را میخواند و بعد میگوید که به شوهرم بگویید مواظب فرزندان من باشد و بعد به شهادت میرسد.
گلوله توسط یک منافق زن شلیک میشود که وقتی جهت دستگیری او به آبدارخانه مدرسه حمله میکنند سریع قرص سیانور میخورد که فوراً او را به بیمارستان میبرند و نجات پیدا میکند و بعد از دو هفته او را اعدام کردند. زمانی که منافق زن به شهیده شلیک میکند، شوهر او (منافق مرد) یک نارنجک به طرف مردم پرتاب میکند و چند نفر زخمی میشود که خوشبختانه در درگیری کشته میشود. چون خانوادهاش (پدر و مادر) در بهبهان بودند دو روز بعد او را در قطعه 24 بهشت زهرا دفن شد. فرزندان او موقع شهادت 8 ساله و 7 ساله و 5 ساله بوده است. شهیده معاون مدرسه راهنمایی بود و شیفت کاریاش آن روز بعدازظهر بود ناهار برای خانوادهاش قورمهسبزی درست کرده بود. آن روز زودتر به طرف مدرسه راه افتاد. شوهرش گفته بود که بماند تا با هم ناهار بخوریم. گفته بود امروز زود به مدرسه میروم چون میخواهم با بچههای مدرسه نماز جماعت بخوانم. که متأسفانه تازه به مدرسه رسیده بود که چنین اتفاقی میافتد. و سریع به شوهر او اطلاع میدهند. شوهرش تا دو سال از نظر روحی بسیار بدحال بوده است ولی بعداً به خاطر سه تا فرزندش در کنار منزلش یک مغازه را درست کرد تا هم بتواند از بچهها نگهداری کند و هم امرار معاش کند. این زن و شوهر عاشق هم بودند و واقعاً شوهرش را، بعد از شهادت او هیچ وقت خندان ندیدیم. ما 6 خواهر بودیم ولی با شهیده خیلی صمیمی و نزدیک بودم و بعد از شهادتش بسیار به من سخت گذشت که هم خواهر و هم دوست صمیمیام را از دست دادهام.
خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده پروانه حسینی نشاط:
همسر شهیده:
در تهران سال 52 با شهیده ازدواج نمودم. ثمره ازدواجمان 3 دختر و دو پسر بود. همسرم بسیار مؤمن و اهل دیانت بود. در مدت 14 سال با او زندگی کردم و بسیار از او راضی هستم. فاطمه 15 ساله مهدی 14 ساله فرحناز 12 ساله امیر 6 ساله محبوبه 5 ساله بودند. در تاریخ 15/12/66 ساعت 12 ظهر موشک دقیقاً به منزل ما خ خاوران خ منصور خ هاشمآباد اصابت کرد که تمام خانوادهام زن و 5 تا بچه شهید شدند و یک مستأجر (زن و شوهر) داشتیم که آنها هم شهید شدند. آن ساعت من در منزل نبودم و در میدان ترهبار شوش بودم که صدای موشکباران را شنیدم. سریع به طرف مغازهام آمدم. کارگر مغازه فهمیده بود و به من گفت یک سر به منزلت برو. به طرف خانه حرکت کردم که دیدم چند ایستگاه مانده به خانه راه را مسدود کرده بودند. من اهمیتی ندادم و به طرف منزلمان دویدم. وقتی منزلمان را صددرصد تخریب شده بود و منزلمان را پیدا نکردم بیهوش شدم. مرا به منزل همسایه بردند و برادرم دیده بود که جنازهها را با لودر درمیآورند و ناراحت شده بود که با لودر کار نکنند چون ممکن است اگر زنده باشند آسیب ببینند. همان روز تا شب همه جنازهها را از زیرآوار درآوردند. پسرم مهدی برای خرید رفته بود که در کوچه شهید میشود و 37 روز بعد جنازه او را در پزشکی قانونی پیدا کردیم. البته تمام بیمارستانها را جستجو کردیم ولی موفق نشدیم. تا اینکه از بنیاد شهید منطقه 10 اطلاع دادند که در پزشکی قانونی یک نفر پیدا شده و ما او را شناسایی کردیم.
البته ناگفته نماند که موقع رفتن به منزل یک نیسان را دیدم که دو تا مجروح را به طرف بیمارستان میبردند که گویا پسرم مهدی هم یکی از آنها بوده که من نمیدانستم. فردای آن روز آیتاله خامنهای (رئیس جمهور وقت) برای سرکشی به منزل ما آمدند که متأسفانه من اصلاً حالم خوب نبود و ایشان را زیارت نکردم.
فردای همان روز دوباره موشک باران کردند و ما مجبور شدیم که بعد از برگزاری مراسم سوم به روستایمان رامشه در اصفهان برویم.
در تهران در منزل برادرم بودیم که او دو تا از پسرانش در جبهه شهید شده بودند. عزیزانم را در قطعه 40 بهشت زهرا شهدا دفن کردند. مهدی چون بعد از 37 روز پیدا شد، جنازهاش را خودم دفن کردم.
خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده فرحناز کریمی رامشه :
پدر شهیده:
فرحناز دخترم در سال 1357 در سال پیروزی انقلاب اسلامی متولد شد و در حالی که 7 سال بیشتر نداشت و تا اول دبستان بیشتر نتوانست تحصیل کند. در موشکباران تهران (اصابت موشک به منزلمان) همراه با مادر و دو برادر و دو خواهرش به شهادت رسید. فرحناز بسیار دختر مذهبی و مقیدی بود و مادرش او را بسیار خوب تربیت کرده بود. در مدرسه هم بسیار منظم و درسخوان بود.
در قطعه 27 بهشت زهرا در کنار مادر و خواهرها و برادرهایش آرام گرفت.
خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده محبوبه کریمی رامشه :
پدر شهیده:
شهیده محبوبه در سال 1362 در تهران متولد شد و دوران کودکی خود را مانند بقیه کودکان پشت سر گذاشت و در حالی که 5 سال بیشتر نداشت در منزلمان بر اثر اصابت موشک همراه با مادر و خواهران و برادرهایش به شهادت رسید. بسیار شیرین زبان و دوستداشتنی بود تا ابد الادهر داغ او بر دل و جانم ماند. در قطعه 27 بهشت زهرا همراه مادر و خواهران و برادرانش دفن شد.
خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده فاطمه کریمی رامشه:
پدر شهیده:
فاطمه دخترم در سال 1353 در تهران متولد شد.
فاطمه خیلی مهربان و با اخلاق بود. نمازخوان و مذهبی بود و تحت تربیت مادر متدینش واقعاً مؤمن بود. بسیار درسخوان بود.
مدرسه راهنمایی که فاطمه در آن تحصیل میکرد به اسم شهدای کریمی نامگذاری شده است.
همان صبح که هنوز بمباران نشده بود مهدی به من گفت بابا بیا برویم روستا چون خیلی موشکباران میشود. مهدی از نظر درسی بسیار زبده بود و جهشی دو کلاس را در یک کلاس خوانده بود.
بعد از شهادت فرزندانم از نظر روحی بسیار حالم بد بود و تا هم اکنون آثار آن واقعه در روح و جانم نشسته است.
همان روز بمباران قرار بود که من برای ناهار به منزل بروم ولی کاری پیش آمد و نتوانستم بروم و زمانی به منزل آمدم که با تلی خاک روبرو شدم و تمام عزیزانم در زیر آن آرام گرفته بودند. فاطمه در کنار مادر و خواهران و برادرانش در قطعه 27 بهشت زهرا دفن شد روحش شاد.
خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده فاطمه حاجی بیگی:
مادر شهیده:
شهیده فرزند سوم بود. گل فرزندانم بود. از نظر عبادی بسیار مقید بود. بسیار اهل نماز جماعت بود و مقید بود که حتماً به مسجد برود. در کارهای منزل به من کمک میکرد. درسخوان بود و مدرسه و معلمان خیلی از او رضایت داشتند. دو روز قبل از شهادتش در مدرسه تظاهرات شده بود و شیشهها را شکسته بودند که پای او با شیشه بریده بود، که مدرسه آن را پانسمان کردند که با همان پای پانسمان شده هم به شهادت رسید. در غسالخانه آن را از پای او باز کردند. در زوز 6 دی پسرم تازه از بیرون آمده بود. و در کوچه تظاهرات بود درب منزل را باز گذاشتیم که دوستان پسرم و مردم وارد منزل شوند. ارتشیها فهمیدند و به منزل ما هجوم آوردند. علیرضا پسر دیگرم در کمد قایم شد. و محمد پسر بزرگم دوستانش را از راه پشت بام فراری داد. یک افسر ارتش وقتی فهمید که آنها را فراری دادهایم، اسلحه را روی سینه من گذاشت و گفت شما هر روز درب منزل را باز میگذاری که مردم وارد منزلتان شوند و شما آنها را فراری دهید، من بالاخره یکی از فرزندانت را میکشم. سه روز بعد از این واقعه روز شنبه 9 دی ساعت 11:20 صبح صدای تظاهرات از کوچه بلند شد. فاطمه به طرف کوچه دوید. گفتم بیا ناهار بخور. گفت من امروز روزه هستم. امام خمینی دستور داده که روزه سیاسی بگیریم. گفتم بیا داخل، گفت من جایی نمیروم. من نیز به کوچه رفتم و همراه تظاهرکنندهها شعار علیه رژیم میدادم که ناگهان مزدوران به طرف مردم تیراندازی کردند. یک دفعه صدای شلیکی گلوله را شنیدم به بغل دستم نگاه کردم، دیدم گلوله به صورت دخترم اصابت کرده و از پشت سر او خارج شد و در بغلم به شهادت رسید. تمام مغز سرش به روی دیوار پاشید. بنا به اظهارات یکی از همسایهها: موقعی که این مادر و دختر در کوچه ایستاده بودند یک افسری از پشت درخت دقیقاً دختر را نشانه گرفته است. و فهمیدیم که این همان افسری بود که سه روز قبل در منزل مرا تهدید به کشتن فرزندانم کرده بود. چون تهران شلوغ بود فوراً جنازه را در گاراژی در خیابان خاوران قایم کردیم و نیروهای امدادی به ما توصیه کردند که جنازه را به بیمارستان یا سردخانه نبریم، ما هم سریع جنازه را پشت یک وانت گذاشته و سریع به اراک (منزل پدریمان) برده و شبانه او را دفن کردیم. شب دفن او مصادف با شب اول صفر بود. بعد از اینکه او را در ابراهیمآباد اراک دفن کردیم، مردم آنجا تظاهرات وسیعی را انجام دادند. نیروهای ارتش به طرف آنها حمله کردند و ما به خاطر اینکه به مردم آسیبی نرسد، سعی کردیم آنها را متفرق کنیم ولی شور و هیجان مردم به اوج رسید. و در روز هفتم او از شهر اراک به طرف ابراهیمآباد راهپیمایی عظیمی برای شهادت فاطمه صورت گرفت. پسر بزرگم محمد خیلی انقلابی بود و فاطمه هم خیلی مرید او بود. همسرم بعد از شهادت دخترم این قدر روحیه خود را از دست داده بود که بعد از یک ماه دچار فراموشی شد.
خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده سیده منور علوی:
عروس شهیده:
در سال 40 در شهر سمنان با علیاکبر بهرامی ازدواج نمودند ثمره ازدواجشان 3 فرزند (2 پسر و یک دختر) بود. چون محل کار شوهرشان (نظامی بودند) در تهران بود. بعد از ازدواج به تهران میآید و در محله پیروزی سه راه سلیمانیه مستقر میشوند و بعد از دو سال در خیابان پیروزی 12 متری دهقان کوچه شهید بهرامی پلاک 3 ساکن میشوند که شهیده در همین منزل هم به شهادت میرسند. در تاریخ 10/12/66 ساعت 9 صبح موشک به دیوار منزلشان اصابت میکند که ایشان در منزل تنها بودند و زیر آوار میمانند. منزل صددرصد تخریب شده بود که بعد از تلاش نیروهای امدادی غروب همان روز از زیر آوار جنازه او را بیرون آوردند. ظاهری سالم داشت ولی شکستگی در ناحیه دست داشته است. دخترش چون فصل امتحانات اسفندماه بوده در منزل نبوده و یک پسرش و شوهرش در محل کار و پسر دیگرش سرباز وظیفه بوده که در پادگان محل خدمت بوده است. یکی از فامیل که در همان کوچه ساکن بوده به شوهرش اطلاع میدهند. شوهرش فکر میکرده که دخترش هم همراه مادر زیر آوار مانده است ولی خوشبختانه دخترش با وجود اینکه ساعت 10 صبح امتحان داشته برای رفع اشکال درسی زودتر عازم مدرسه میشود و چون شک داشتند به مدرسه میروند و او را در مدرسه میبینند.
مادر شوهرم که زن عمویم است خیلی زنی صبور و با سلیقه بود. تمام مسؤولیت خرید منزل به عهده او بود. شوهرش چون نظامی بود تمام مسؤولیت خانه و تربیت به عهده شهیده بوده است. شهیده چون اصالتاً سمنانی بود و همه فامیل سمنان بودند او را در 12/12/66 در امامزاده یحیی سمنان دفن کردند. شب قبل از شهادت با شوهر و فرزندانش که دور هم جمع شده بودند راجع به موشکباران صحبت میکردند و شهیده خیلی برای فرزندانش نگران بوده. همان شب که از شوهرش با میوه پذیرایی میکند. شوهرش میگوید خانم چه میوههای خوبی گرفتهای. همیشه بهترینها را انتخاب میکنی. قبل از شهادت مادر شوهرم را در خواب دیدم که با چنین صحنهای منزل خراب میشود. دو هفته قبل از شهادت به سمنان آمده بود که به فامیل سرکشی کند. من آن موقع چهارم دبیرستانی بودم و در حال رفتن به دبیرستان بودم، آمدم که باایشان سلام و علیک و خوشامد بگویم. این قدر زن عمویم زن مؤمن و باخدایی بود که با دیدنش یک حالت خاصی به من دست داد. و فهمیدم که این حالت به علت نورانی بودن و عظمت معنوی زن عمویم میباشد. دو سال بعد از شهادت عروس بزرگ خانواده شدم.
در خیابان شهید دهقانی مسجد امام محمدتقی پایگاه بسیج به نام "شهیده منور علوی" شده است چون شهیده هم فعالیت زیادی در مسجد داشتند و هم سیده بودند.
خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده قمرالملوک محمودی:
فرزند شهیده:
مادرم 3 تا دختر و 3 تا پسر داشت (2 بچه از همسر اول داشت) و 4 تا از ازدواج دوم بودند. از همسر دوم من فرزند دوم هستم. مادرم خیلی انسان، با محبت بود. یک شب (شب شنبه) منزل من مهمان بود و میخواست به خانهشان برود که عروس من برای دیدن ما آمد که مادرم نیز به خاطر او ماند و همه با هم شهید شدند. عروسم شب جمعه منزل ما بود ولی عجیب بود که شب شنبه دوباره به منزل ما آمد. با آمدن او صدای آژیر آمد. همه زنها زیرزمین رفتند (مادر و عروس و همسرم) و همه شهید شدند. من و پسرم نرفتیم و زنده ماندیم. البته زخمی شدیم. بمب بر روی ماشین در کوچه خورد و نصف منزل ما با آن خراب شد.
دو تا نوههایم با مادرش در زیر زمین بودند ولی اینها زیرپله بودند و زنده ماندند. مادرم در زیرزمین توسط موج انفجار تکهتکه شد. در قطعه 29 بهشت زهرا دفن شدند.
خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده فاطمه محمدزمان بیگی:
فرزند شهیده:
من 5 ساله و محمد (محمد رستمآبادی شهرون) (برادرم) یک ساله بود که پدرم فوت میکند. (1334) مادرم با مشقت ما را بزرگ کرد و دیگر ازدواج نکرد. مادرم در زمان دختری در ساوه بود با پدرم که ازدواج کرد به تهران میآید. پدرم تهرانیالاصل بوده و ما در تهران متولد شدیم. مادرم با من زندگی میکرد چون من شاغل بودم و از بچههایم نگهداری میکرد. برادرم عضو گروه نواب صفوی بود و فعالیت زیادی داشت. همیشه منزل نبود و لذا مادرم را نزد خودم، آوردم که تنها نباشد. از مشهد اعزام شد. سال 59 که جنگ شروع رفت و دیگر نیامد زمستان 60 برگشت گفتم چرا سر نمیزنی؟ مادر تنهاست، برگرد. گفت: اگر من با عراقیها جنگ نکنم، آنها ناموس مرا میبرند. سال 60 رفت و یک بار تلفن کرد و گفت من در خاک عراق هستم و حالم خوب است دیگر بعد از آن هیچ خبری از او نداریم. مادرم 5 سال بعد از او شهید شد.
برادرم همیشه میگفت: «اگر برای من اتفاقی افتاد سر من معامله نکنید». از برادرم هیچی نمیدانم، چون هیچ اطلاعاتی به ما نمیداد و نمیدانم کدام عملیات شهید شده ولی بسیجی بود.
مادرم تا یک سال قبل از شهادت با من زندگی میکرد و بعد در خیابان خوش با دختر برادرش زندگی میکرد با او خیلی صمیمی بود ولی مرتب به من سر میزد.
یک روز به نیلوفر گفتم چه کسی را بیشتر از همه دوست داری؟ سکوت کرد، اصرار کردم، گفت مامام بزرگ. گفتم من مادرت هستم. گفت مامان بزرگ مرابزرگ کرده است. روی یک تخت یک نفره میخوابیدند. مادرم قندخون داشت یک روز نیلوفر مولودی رفته بود و یک بسته مشکلگشا دادند که نیلوفر توت آن را جدا کرده و روبان زده بود و برای مادرم فرستاد. خیلی به هم علاقه داشتند. همیشه میگویم مادرم اگر زنده بود و نیلوفر شهید میشد حتماً بعد از او از شدت ناراحتی فوت میکرد.
محل دفن مادرم همان ابن بابویه است.
زائری بارانیام، خستهام، تنها مرا دم میرسی؟ گرچه آهو نیستم، اما پر از دلتنگیام
ضامن چشمان آهو، به دادم میرسی؟ من دخیل التماسم را، به چشمت بستهام
هشتمین دردانه زهرا، به دادم میرسی؟
چون این مصاحبه در روز تولد امام رضا انجام شده است این بانوی محترمه این شعر را در ابتدای مصاحبه برایمان قرائت کردند.
شهیده فاطمه در سال 1302 در ساوه متولد شد. حدود 36 سال پیش همسر ایشان فوت نموده و پسر ایشان در اوایل جنگ، در جبهههای حق علیه باطل مفقود میگردد. و تنها یک فرزند دختر دارند که فرزند همین دختر (نیلوفر اسماعیلیزند) نیز در بمباران هوایی به شهادت میرسد و در کنار هم در ابنبابویه دفن شدند.
خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده نیلوفر اسماعیلی زند :
مادر شهیده: دو فرزند داشتم. نیلوفر بزرگتر از علی (1357) بود دانشآموز بسیار زرنگی بود و همیشه بامعدل بالا قبول میشد. دو روز قبل از شهادت گفت: مدرسه گفته هر کس 5 تا بیست بیاورد به مجلس شورای اسلامی به عنوان تماشاچی میبرند. من 3 تا 20، تا حالا گرفته و تاریخ 75/19 شدم و معلم گفته اگر امتحان شنبه ریاضی 20 شدی، من هم تاریخ را 20 میدهم. به من گفت باید پنجشنبه و جمعه را به سختی کار کنم تا شنبه، ریاضی را 20 شوم. روز پنجشنبه ساعت 5/6 عصر نیلوفر و علی را برای تدریس خصوصی ریاضی به ستارخان کوچه شهید رئیسی برق آلستوم بردم. چون برای درس ریاضی معلم خصوصی برای او گرفته بودم، معلم همیشه به منزل میآمد ولی من چون با شوهرم به مجلس ختم میخواستم بروم به مادرم که برای دیدن من آمده بود گفتم همراه علی و نیلوفر به منزل معلم خصوصی در ستارخان بروند. ساعت 7 به ستارخان رسیدم و ساعت 8:20 بمباران هوایی شد.
در شمیران در مجلس ختم بودم. قرار بود شام هم بدهند. (که برای ختم لباس مشکی پوشیده بودم که تا 14 سال تن من بود) چراغها خاموش شد و آژیر قرمز زده شد و صدای بمباران آمد هر چه تلفن به منزل ستارخان زدم اشغال بود. به شوهرم گفتم بیا شام نخوریم و برویم که او هم گفت من هم آمدم دنبالت که همین را بگویم. بلافاصله راه افتادیم زیر پل ستارخان که رسیدیم صدای شیشه خرده را زیر ماشین حس میکردم. مردم را وحشتزده با پتو دیدم و گفتم وای اینجا بمباران شده. ازیک پسر 11-10 ساله پرسیدم بمب کجا خورده گفت کوچه شهید رئیسی. بلافاصله ماشین را وسط خیابانها ول کردیم و با شوهرم میدویدیم و از مردم میپرسیدم تا اینکه به محل حادثه رسیدم. 7-6 دقیقه راه دویدم. دیدم آن خانه خراب شده و اثاث و مصالح ساختمانی تا وسط کوچه ریخته. آب خیابان را گرفته بود. برق قطع شده بود و مردم چراغ پیکنیک روشن کرده بودند. کفشم را درآوردم و پاهایم بر اثر خرده شیشه خونمالی شده بود دور ساختمان را طناب بسته بودند و من داد و فریاد و گریه میکردم که بچههایم اینجا هستند. میخواستم طناب را کنار بزنم که نگهبان نگذاشت. گفتم بچههایم اینجا هستند، با او حسابی بحث کردم و او به دهانم زد و دندانم افتاد ولی من نفهمیدم که او زده و بعد همسایهها با او دعوا کردند که چکارش داری بچههایش آن زیر هستند. همین موقع شوهرم هم رسید. همسایهها سؤال کردند بچههای تو اینجا چکار میکردند؟ گفتم بچههای من اینجا برای کلاس ریاضی آمده بودند. آنها گفتند بچههای تو را با ماشین به بیمارستان بردند چون زخمی بودند. یک آقایی از هلال احمر آمد. گفت شما خانم اسماعیلی هستید. من خوشحال شدم چون فهمیدم که بچههایم زنده هستند. با آن اقا به بیمارستان امام خمینی رفتیم دیدیم آنجا نیست و از آنجا به بیمارستان شریعتی و سپس بیمارستان امیرالمؤمنین بردند. سه دور در این بیمارستانها گشتیم پیدا نکردیم تا اینکه ساعت 2 نصف شب دوباره بمباران شروع شد که ما در بیمارستان بودیم و دکترها گفتند: بیایید زیرزمین برویم که من نرفتم و گفتم بچههایم را باید پیدا کنم.
دوباره به بیمارستان شریعتی آمدم خانم سوپروایزری بود که لهجه شمالی داشت. (من آن قدر به خودم زده بودم که لباسهایم پاره بود و مردم با سنجاق قفلی لباسم را به هم وصل کرده بودند) خیلی دلش سوخت و لیست را دوباره نگاه کرد. یک دفعه من اسامی فریده طبری و بنفشه و فاطمه زرافشان را دیدم که اینها هم مهمان آن خانه بودند. گفتم اینجاست. پرستار به بیمارستان امام خمینی زنگ زد و گفت من سوپروایزر بیمارستان شریعتی هستم و خانمی اینجاست که از ساعت 9 شب تا الان که 4 صبح است و مو به سرش نمانده و لباسش پاره پاره شده و دنبال بچههایش میگردد. آن موقع لیست بیمارستان امام خمینی تکمیل شده بود و اسامی را آنجا ثبت کرده بودند و شنیدم که سوپروایزر بیمارستان شریعتی به آن خانم گفت ای وای چطور بگویم و فهمیدم که باید اتفاقی افتاده باشد. به بیمارستان امام خمینی با شوهر و برادرشوهرم رفتیم.
به آنجا رسیدم گفتم بچههایم و مادرم کجاست؟ گفتند بیا اتاق عمل برویم خوشحال شدم که زنده هستند. دودکتر زیر بغل مرا گرفتند و به اتاق عمل رفتم. در آنجا لباسهای علی را با قیچی پاره کرده بودند دیدم و داد و فریادکردم که وای بچههایم از دستم رفت. گفتند زنده است. مرا پیش علی بردند و دیدم زنده است. مثل بید میلرزید و علی را بغل کردم و بعد که خوشحال شدم که زنده است بیرون آمدم و گفتم دخترم کجاست. گفتند سرش را عمل میکنند و نمیتوانی بروی او را ببینی. گفتم از دور از کف پایش که صاف است او را میشناسم. دکتر گفت نمیشود شانههای او را تکان دادم دکتر گفت به چشمهایم نگاه کن. نگاه کردم، چشمهایش را بست. گفتم نیلوفر شهید شده؟ اگر شهید شده چشمهایت را دوباره ببند و او بست و من دیگر چیزی نفهمیدم. تا 4-3 ماه نزدیکان را تا حدودی میشناختم. هیچی نمیفهمیدم و لرزش عجیبی در بدن من افتاده بود.
مرا در مراسم همراه خودشان میبردند ولی من حسابی قاطی کرده بودم همه چیز برایم در محو و تاریکی بود. آن شب مادرم هنوز زیر آوار بود و نزدیک صبح از زیر آوار در آوردند. علی 5-4 روز در بیمارستان بود و الحمدالله سالم ماند الان عصبی هست ولی در مجموع خوب است. الان ازدواج کرده است. دختر و مادرم در گورستان ابن بابویه دفن شدند چون در آنجا مقبره داشتیم. بنیاد شهید موافقت کردند مشروط به اینکه هزینه دفن با خودمان باشد که ما قبول کردیم. شوهرم بسیار آرام و صبور بود و همه چیز را درخودش میریخت و 10 سال بعد از شهادت نیلوفر فوت کرد. البته سفر حج تمتع بودند ایشان به جای مادرش رفته بود، و در حج بیمار شد و فوت کرد. و در قبرستان ابیطالب دفن شد. همان موقع به حج و زیارت رفتم و گفتم این پدر شهید است و جنازه شوهرم را میخواهم گفتند: 700 هزار تومان باید شما واریز کنی و 700 هزار تومان هم ما واریز میکنیم تا جنازه را بگیری گفتم باشد و پول را واریز کردم دو روز بعد مدعی کل تدارکات حج و زیارت تلفنی به من گفت که جنازه شوهرت را بدون چشم و شکم خالی شده بعد از 20 روز به شما تحویل میدهند. گفتم باشد من جنازه را میخواهم. بعد از این تلفن یکی از همسایگان به دیدنم آمد و گفت دیشب خواب دیدم که من در بیابانی هستم و پسرم سعید را گم کرده بودم و صدا میزدم. دیدم شوهر شما با کت و شلوار نو مرا به نام صدا زد. گفت: اینجا چه کار میکنی؟ گفتم سعید گم شده، گفت: سعید نیست. ولی برو به همسرم بگو تو را به جان نیلوفر بگذار اینجا بمانم، اینجا زینبیه است. بعد از این خواب دیگر قبول کردم که شوهرم بماند.
خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده صبریه صوفی سلطانیان:
همسر شهیده:
دکتر دندانپرشک هستم سال 57 از ترکیه به تهران و سپس به کرمانشاه آمدم. (وزارت بهداشت 5 استان را برای گذراندن طرح معرفی کردند که من کرمانشاه را انتخاب کردم) رئیس شبکه بهداری 5 سنقر کرمانشاه شدم و شهیده رئیس کل بهورزی آنجا بود و به روستاهای زیاد میرفت آنجا با ایشان آشنا شدم و بعد به کرمانشاه جهت خواستگاری رفتم. دو سال رئیس شبکه بودم که منتقل به اسلامآباد غرب شدم و همسرم به کرمانشاه رفت. مدتی در جبهه بودم و چون کرمانشاه را زیاد بمباران میکردند، به همسرم پیشنهاد دادم که به مراغه (محل زادگاهم) برویم ولی ایشان قبول نکردند. چون تازه حلبچه را بمباران کرده بودند و احساس مسؤولیت شدیدی میکردند و ما همانجا ماندگار شدیم. روزبه فرزند اول در سال 59 و فرزند دوم در سال 62 متولد شدند. همسرم با تولد بچهها اصلاً کارش را ترک نکرد و بچهها را موقعی که سرکار میرفت به مادرش میسپرد و گاهاً در مهد کودک میگذاشت. یک روز قبل از واقعه، به علت بمبارانهای متوالی همسرم با فامیلها کنار کوه طاقبستان رفته بود که محلی برای جانپناه باشد و شب را در آنجا به سر ببرد و روز به منزل مادرزنم برگشتند. من از سر کار به منزل آمدم که خبر بدهم به پدرم در مراغه، که کرمانشاه را که بمباران کردهاند من سالم هستم ولی متأسفانه وقتی نزدیک منزل رسیدم دیدم بمباران شده لذا سریع به منزل مادر زنم رفتم که به همسرم اطلاع دهم که سالم هستم ولی متأسفانه آنجا هم بمباران شده بود و هیچ آثاری از آنها را ندیدم. 5 نفر از زیر آوار سالم بیرون آمدند. منزل مادرزنم در شهرک الهیه بود. پشت شهرک بیابان بوده و خانه مادرزنم آخرین خانه بود که مورد اصابت موشک قرار گرفت.
منزل مادرزنم یک خانه ویلایی کوچک با سه اتاق کوچک که همه شهید میشوند. و 5 نفر سالم میمانند و هیچ خراشی به آنها وارد نمیشود که این خواست و عظمت و قدرت خداوند را نشان میدهد.
سه تا از جسدها را فردا صبح ساعت 9 در پشت بام پیدا کردم. که مادرزنم هم جزو اینها بود که تکهتکه شده بودند. همسرم کرد کرمانشاه بود و در قسمت سنینشین دفن شدند با دو تا بچههایم. در سردخانه همسرم و دو بچهام را در بین 2000 جنازه پیدا کردم که جسدشان سالم بود. همسرم را در منزل فرشته صدا میزدند. همسرم خیلی فعال و دلسوز بودند و بسیار خونگرم و مهربان بودند. همسرم نسبت به خانواده و برادرهایش خیلی حساس و خانوادهدوست بودند. بعد از شهادت عزیزانم تا 5/1 سال روحیه بسیار بدی داشتم. و از کرمانشاه بریده شدم و دیگر آنجا نرفتم ولی یاد و خاطره آنها همیشه و در همه لحظه با من هست و خواهد بود.
شهیده همراه دو فرزندش و پدر و مادرش در حسینآباد کرمانشاه دفن گردید.
خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده حلیمه عزیزآبادی فراهانی:
متن وصیتنامه شهیده حلیمه عزیزآبادی فراهانی در تاریخ 15/4/66 که چند ماه قبل از تشرف به مکه و شهید شدن نوشته است:
اینجانب حلیمه عزیزآبادی فراهانی فرزند حسن به شناسنامه شماره 14 صادره از اراک متولد 1316 ـ تهران خیابان شهید فتاحی پلاک 110 در صحت و سلامت کامل در تاریخ 15/4/66 در حضور همسر دائمی خود این وصیتنامه را تنظیم نمودم. وصی اینجانبه همسر علی غیاثآبادی فراهانی و ناظر دخترم نجمه میباشد. وصی و ناظر موظفند تمام مندرجات این وصیتنامه را عمل کنند. اکرم و اشرف هیچگونه کوتاهی ننمایند. و از بچهها خوب نگهداری کنید. از کارهای پشت جبهه و رفتن به نماز جمعه و همدردی با خانواده شهدا کوتاهی نکنید. سه دانگ خانه که به اسم من هست هر طور وصی و ناظر صلاح بدانند بر طبق اسلام عمل کنند و چون با پدرتان عازم سفر مکه معظمه هستم چنانچه پیشآمدی شد و برنگشتم جهت خرج دفن و کفن یا کارهای دیگر به عهده وصی یا ناظر میباشد که سعی کنند بنده را در بهشت زهرا در جوار شهدا به خاک بسپارند. و اگر نشد هر طور که صلاح هست که زیاد مزاحمت ایجاد نشود و من چیزی که قابل توجه باشد و ندارم و آنچه دارم برایم نماز و روزه و کارهای خیر از قبیل خریدن فرش جهت جهیزیه یا حسینیه و کارهای خیر دیگر که خدا خوشش بیاید انجام دهید و سفارشم به بچههایم این است که در کارهای خیر و انقلابی و دعا جهت امام و رزمندگان و حاضر شدن در نماز جماعت در مسجد محل جای مادرتان را خالی نگذارید از پدر و مادرم که برای من خیلی زحمت کشیدهاند از کارهای آنها دریغ نکنید و از کسانی که بنده فراموش کردهام خداحافظی نمایید و آنچه من فراموش کردهام شما انجام دهید و امیدوارم بنده را ببخشید و برای پیروزی اسلام بر کفر جهانی و سلامتی رهبر کبیر انقلاب و رزمندگان اسلام توضیح اینکه دو عدد از النگوهایم مال امام امت یا پول آن را به حساب ایشان بریزید یا آنها را به ایشان بدهید والسلام. حلیمه عزیزآبادی فراهانی.»
شهیده در سال 1316 در خانوادهای متوسط در شهرستان اراک متولد شد. ثمره ازدواج او 4 دختر و یک پسر میباشد. در سال 1366 به مکه مشرف شد و در راهپیمایی آنجا شرکت نموده و توسط مأموران عربستان مورد ضرب و شتم قرار گرفت و مجروح و زخمی شد و بر اثر جراحات در 9/6/66 به درجه رفیع شهادت نائل شد.
نحوه شهادت:
نزدیک قبرستان ابوطالب پلی بود که از این پل شروع کردن به حمله کردن به ایرانیها. شب قبل که برای زیارت رفتیم موقع برگشتن ماشینهای آتشنشانی و ماشین مخصوص آب جوش و گاز اشکآور و میلگردهای بلند با سر کلنگی در دست شرطههای عربستان بود مشاهده کردیم. فردا صبح برای شرکت در مراسم برائت از مشرکین با همسرم رفتیم با وجود اینکه خیلی خسته بود. شهیده گفت چون تمام راهپیماییها را در ایران رفتهام در اینجا هم حتماً باید بروم لذا با دختر عمههایش برای برائت رفتند. دختر عمه گفت که من فرار کردم ولی نفهمیدم که این شهیده چه شد. بالای پل مسلسل هم گذاشته بودند که ایرانیها را زدند. بعد از مراسم که به هتل برگشتم فهمیدم که هنوز نیامده پیجویی کردیم و به کاروانهای دیگر ایرانی سر زدیم تا همسرم را پیدا کنیم. با دوستان به قسمت شهدا رفتیم و شهیده را آنجا پیدا کردیم، البته در سردخانه هم دنبال او گشتم نبود تا اینکه در اتاقی هم پر از یخ کرده بودند و پنکه بالای سقف کار میکرد سر زدم و همسرم را آنجا دیدم. صورتش سیاه شده بود و مشخص بود که ضربه به جمجمه او خورده است. و همانجا خیلی بدحال شده و غش کردم و دیگر اجازه ندادند که دوباره او را ببینیم و ما را به مدینه آوردند با جنازه. و از مدینه به ایران آمدیم و شهیده را در قطعه مخصوص شهدای مکه به خاک سپردند.
شهیده هنوز اعمال انجام نداده بود و متأسفانه تاکنون نتوانستهایم به نیابت برای او حج را بجا بیاوریم. یکی از بستگان او، خواب دیده که او را برای زیارت مکه دعوت کرده است. قبل از سفر حج به داماد بزرگش گفته بود مرا در قطعه شهدا دفن کنید. همسر شهیده درباره اخلاق او بسیار تعریف میکند که تا زمانی که با هم زندگی میکردیم یک ذره ناراحتی بین ما نبود همسر شهیده بعد از 4 سال ازدواج مجدد میکند و دختر کوچک شهیده خیلی ناراحت بوده که تاکنون مادرش به خواب او نیامده و این مسأله را به زن پدرش میگوید و زن پدرش خیلی متأثر شده و به جمکران رفته و از آقا امام زمان (عج) این درخواست را دارد خوشبختانه به خواب دختر کوچک میآید.
در زمان حیات شهیده دو دختر و یک پسر او ازدواج کرده بودند شهیده همیشه شوهرش را وادار به رفتن به جبهه میکرد و شوهرش سه بار (فاو ـ خرمشهر و ...) به جبهه میرود. شهیده خیلی مهمان نواز بوده و راهپیمایی برای شهدا و خصوصاً نماز جمعه را اصلاً ترک نمیکرد، برای تشییع شهدا حتماً شرکت میکرد.
فرزند شهیده:
مادرم در سال 1316 در روستای عزیزآباد اراک در خانواهدهای مسلمان و مؤمن به دنیا آمده و در سال 1328 به اتفاق خانوادهشان به تهران عزیمت کردند. بعد از یک سال با پدرمان ازدواج نمودند و زندگی ساده و بیآلایشی را با هم شروع کردند. حاصل این 37 زندگی پنج فرزند میباشد که آنها در زیر سایه حق تعالی و با زحمت و کوشش این پدر و مادر مسلمان بزرگ شدند. مادرم زنی فداکار برای فرزندانش و همسری وفادار و فرزندی غمخوار برای پدر و مادرش بود. طی نه سال انقلاب در بسیاری از تظاهرات و تشییع جنازه شهدا و همدردی با خانواده آنان را هیچگاه فراموش نمیکرد. ایشان همیشه آرزو داشتند که ای کاش میتوانستم به جبهه بروم و خدمات بیشتری انجام دهم و ای کاش عمر من نیز با شهادت به آخر رسد و ما فرزندان این شهیده معتقدیم که خداوند او را مهمان خود کرد و در حرم امنش به درجه رفیع شهادت که آرزوی چندین ساله او بود رسانید. این شهیده و دیگر شهدای مکه معظمه بندگان مظلوم خدا بودند که به دستور امریکا و به دست رژیم آل سعود خون پاکشان در حرم امن خداوند ریخته شد. ولی امریکا و دیگر نوکرانش بدانند که خون این شهیدان و دیگر شهدای انقلاب پایمال نخواهد شد. و ما با یاری خداوند و با همت جوانان غیورمان انتقام خون این عزیزان را خواهیم گرفت و انشاءالله به زودی زود این انقلاب اسلامی را به پیروزی نهایی خواهیم رساند به امید خداوند منان.
خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده سعیده کارگری :
سعیده در تاریخ 17/12/1365 متولد شد و دقیقاً در 17/12/1366 در روز تولدش به شهادت رسید. زمانی که موشک به منزلشان اصابت میکند. سعیده در بغل خواهرش (شهید لیلا) در حال شیر خوردن بوده است، که از ناحیه سر آسیب دیده بود و به اتفاق دو خواهر (لیلا و حمیده) و برادرش (حمیدرضا) به شهادت میرسد و در قطعه 40 بهشتزهرا دفن گردید.
شهیده لیلا در دهم مرداد 1353 در تهران متولد شد. ما خانوادهای زحمتکش و کارگری بودیم. در سال 59 وارد دبستان شهید باقری در تهران شد. در همین دوران چند جزء از سورههای قرآن مجید را حفظ کرده بود و همیشه در صبحگاه مدرسه آیاتی از قرآن کریم ما تلاوت میکرد. چند نوبت از طرف آموزش و پرورش مورد تشویق قرار گرفته بود. لیلا با اینکه بچه سال بود ولی دوست داشت همیشه در راهپیمایی و نمازجمعه با مادرش باشد. روز 16/12/66 دقیقاً یک روز قبل از اینکه موشک به منزل ما اصابت کند بچهها را برای خرید عید (سال جدید) به بازار بردم. لیلا تمام لباسها و کفش خود را سفید انتخاب کرد مادرش اعتراض کرد، لیلا گفت: مادر، لباس سفید مال فرشتگان است، من با این لباس همیشه میخواهم پیش خداوند باشم. فردای آن روز که لباس خود را پوشید تا به بچههای همسایه نشان دهد و ساعت 9:40 صبح همان روز موشک به منزل ما اصابت کرد و لیلا به اتفاق خواهران و برادران و بچههای همسایه به درجه رفیع شهادت نائل آمدند.
مادر شهیده:
لیلا اول راهنمایی بود و از بقیه بچهها نگهداری میکرد. در تاریخ 18/12/66 به شهادت رسید. در روز 17/12/66 جهت خرید عید به بازار رفتم لیلا به من گفت حتماً یک لباس سفید بخر و من هم خریدم و پیراهن سفید را پس از خرید پوشید و آن را در بقچهای گذاشت که برای مسافرت به خلخال بپوشد. فردای آن روز شوهرم به ترمینال برای خرید بلیط رفت در ساعت 9 صبح موشک به منزل بغلی خورد، من و 6 نفر از بچهها در منزل بودیم. 4 تا فرزندم شهید شدند 3 تا دختر (سعیده، لیلا، حمیده) و یک پسر (حمیدرضا) و یک نوهام شهید شد و دو تا جانباز شدند. در حال جارو بودم که یک دفعه همه جا تاریک شد و بعد نوری دیدم. لیلا در حال شیر دادن با شیشه به بچه یکساله (سعیده) بود، حمیده و حمیدرضا در کوچه در حال بازی بودند و دختر دیگرم که جانباز شده در حال شیر دادن بچهاش یاشار بود که خودش جانباز شد و یاشار شهید شد. خودم در زیر آوار ماندم و کمرم شکست ولی محل بچهها را نشان دادم تا از زیر آوار بیرون بیاورند. لیلا از ناحیه سر آسیب دیده بود و حمیدرضا یک دست نداشت.
لیلا درسش خوب بود در مدرسه همیشه مبصر بود و بیشتر از بچههای کوچکتر مراقبت میکرد. حتی در منزل که حمام نداشتیم سعیده و حمیده و یاشار (نوهام) را به حمام عمومی بیرون میبرد و در همه کارهای منزل به من کمک میکرد. همه بچهها دور او هم جمع میشدند و با اخلاق خوبش آنها را نگه میداشت و میگفت مامان من در مدرسه مبصر هستم و باید نماز بخوانم که آنها هم از من یاد بگیرند. کلام آخر مادر: لیلا با بچهها (حمیده و سعیده و حمیدرضا) همیشه بازی میکرد و با خودش آنها را میبرد.
آن زمان جاروبرقی نبود و مرتب منزل را برای من جارو میکرد همه فامیل میگفتند این در آینده چه میشود از حالا این قدر کارهای بزرگتر از سن خود انجام میدهد.
الان که یادم به لیلا میافتد که برای من چقدر کار میکرد میگویم لیلا جان حلالم کن که این قدر برای من کار خانه انجام دادی. خدایا این قدر ناشکری کردم که 7 تا بچه به من دادی و خدا هم 4 تا را برد و سه تا برای من ماند. در آن منزل دیگر نتوانستیم بمانیم و بعد از اینکه دولت آن را بازسازی کرد آن را فروختیم ولی متأسفانه هنوز مستأجر هستیم. لیلا در قطعه 40 بهشت زهرا در کنار خواهران و برادرش به آرامش ابدی رسید.
خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده حمیده کارگری:
حمیده در سال 1360 در تهران متولد شدو در موشکباران بعثیان به منزل مسکونیشان در خیابان امام حسین، خیابان شهرستانی به اتفاق دو خواهر (سعیده و لیلا) و برادرش (حمیدرضا) به شهادت رسید.
حمیده به اتفاق برادرش در کوچه در حال بازی بودند که به درجه شهادت نائل آمد و در قطعه 40 بهشتزهرا در کنار خواهران و برادرش دفن گردید.
شهیده فخری در سال 1316 در قزوین متولد شد. سالهای بهاری عمرش را در کوچههای علماندوزی گذراند و پس از اخذ مدرک دیپلم، دریچهای رو به باغ زندگی مشترک گشود. پنج نغمه آسمانی در چشمههای زندگیش جاری گشت و هنوز از آب گوارای زندگیاش شیرینکام نگشته بود که در تاریخ 24/11/65 در پی بمباران هوایی، شربت شهادت، گوارای وجودش گشت.
موقع شهادت 4 فرزندم ازدواج کرده بودند و پسر کوچکم مهدی سرباز بود. دخترم همان شب میخواست بیاید ماشینشان پنچر میشود. همسرم بسیار باخدا و بامحبت و سربه زیر بود در محل که مجلس برگزار میشود فخری خانم را برای قرائت قرآن دعوت میکردند. خانهدار بود چون با کار کردن زن مخالف بودم و حرف مرا گوش میکرد و میخواست معلم خیاطی شود ولی انصراف داد. (تولد فرزندان امید 35 فاطمه 36 سعید 38 حسین 40 مهدی 44) همه فرزندانم پشت سر هم به دنیا آمدند. بعد از بمباران بیهوش شدم و وقتی چشم باز کردم بیمارستان امیرالمؤمنین بودم. و همسرم نیز همه قسمتهای بدنش چشم و پا و شکم تکهتکه شده بود.
خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده سیده ساناز عالی:
کودک خردسال ساناز در سال 65 در اراک متولد شد. او در خانوادهای مذهبی دیده به جهان گشود. این شهیده خردسال تقریباً در 6 ماهگی همراه پدرش (سیداحمد عالی) در جریان بمباران هوایی متجاوزانه نیروهای بعثی عراق در تاریخ 22/10/65 در منزل مسکونیشان ناجوانمردانه به درجه رفیع شهادت نائل آمدند.
مادر شهیده:
دو فرزند دختر داشتم یکی زنده ماند و دیگری شهید شد (6 ماهه). در اراک من و همسرم شاغل بودیم. من در وزارت دارایی و شوهرم در بیمارستان طالقانی مشغول به کار بودیم شوهرم پسر داییام بود و در اراک زندگی میکرد که پس از ازدواج من هم به آنجا رفتم. در 22/10/66 صبح سر کار بودم و دختر بزرگم نزد مادر شوهرم بود ولی همسرم چون شیفت شب بود با فرزند کوچکم (ساناز) در منزل بودند. ساعت 11 رفتم منزل بچه را شیر دادم و به طرف محل کار رفتم (چون ساعت شیر داشتم به منزل آمده بودم) به محل کار که رسیدم بمباران شروع شد و همکاران گفتند که خیابان ملک بمباران شد که فهمیدم که منزل ما بوده است و منزلمان صددرصد تخریب شد. نزدیک منزل که رسیدم به من گفتند شوهرت را بیمارستان بردند و من را راهی بیمارستان کردند و هر چه گشتم در جنارهها شوهرم را پیدا نکردم و برگشتم به خانه، یک برانکارد دیدم که یک جسد کوچک را حمل میکرد گفتم این چیست گفتند چیزی نیست و بعد کف پای شوهرم را دیدم و گفتم این شوهر من است. شوهر و بچهام بغل بخاری بودند و آتش گرفته بودند و شوهرم دو تا پاهایش نصف شده بود و ساناز از جمجمه و مغز ترکش خورده بود و از بین رفته بود. بعد به خانه مادر شوهرم رفتم و خواهرم جهت شناسایی به بهشت شهدای اراک رفته بود و همسر و دخترم را شناسایی کردند و در هر دو را در یک جا در اراک دفن کردند. یک هفته در اراک ماندم و بعد چون منزل و مکانی نداشتم به تهران منتقل شدم. البته مدت زمانی را در منزل خواهرم در اراک ماندم ولی دیگر نه منزل داشتم و نه تحمل ماندن در آنجا را داشتم. و با دختر بزرگم سحرالسادات که 4 ساله بود به تهران آمدم و مدتی را در منزل مادرم ماندم تا کمکم سر و سامان گرفتم. و دخترم الان فوقلیسانس حقوق هستند.
منزلمان در اراک صددرصد تخریب شده بود. و هیچ چیزی نتوانستیم (حتی عکس) بیرون بیاوریم و با زمین صاف شده بود و از خردههای یک آیینه و شمعدان فهمیدیم که منزلمان است.
شهناز بسیار مهربان و بامحبت بود، بیشتر از سن و سالش میفهمید. با پدر و مادر مهربان بود و بسیار به آنها احترام میگذاشت. شهناز از نظر حجاب و اخلاق خیلی خوب بود. خیلی شاد و خندان بود به طوری که به جای شهناز، به او شادی میگفتند. در آن زمان که بیحجابی بود دخترم با مقنعه مدرسه میرفت. به نماز بسیار اهمیت میداد. خواهر و برادرش را دوست داشت و درسها به آنها کمک میکرد. در فقر زندگی میکردیم ولی همیشه شاکر بودند در کارهای خانه به مادرش کمک میکرد. در یک کفشدورزی کار میکردم و تا اندازه توانم زندگی را اداره میکردم. ولی فرزندانم با تربیت همسرم چنان بار آمده بودند که احساس کمبود مالی در زندگی نداشتند و همیشه راضی و شاکر بودند. دوست داشت در آینده پرستار شود. در شب موشکباران همراه خواهر و برادرش در اتاقمان خوابیده بودند که زیرا آوار ماندند و به شهادت رسیدند و مادرشان در اتاق برادرم مهمان بود که او در آنجا به شهادت رسید.
در قطعه 40 بهشت زهرا در کنار مادر و خواهر و برادرش دفن گردید.
خاطره از رقیه: زن بابای رقیه تعریف میکند که یک روز به مدرسه سعدی رفته بودم وقتی خود را معرفی کردم. یکی از معلمان سراغ رقیه را از من گرفت و وقتی جریان را گفتم زد زیر گریه و گفت رقیه دختر خوشخنده و خوشرویی بود و همیشه میز اول مینشست و بسیار درسخوان بود و در نقاشی خیلی خوب کار میکرد و برای پخش به تلویزیون میفرستاد.
پدر شهیده:
رقیه مثل خواهرش بسیار متدین بود و خوشخنده و اخلاقی نیکو داشت تحت نظر مادرش خیلی خوب تربیت شده بود. در کلاس سوم دبستان درس میخواند بسیار باهوش و درسخوان بود که همراه خواهر و برادرش در شب حادثه در موقع خواب به شهادت رسیدند.
در قطعه 40 بهشت زهرا در کنار مادر و خواهر و برادرش به آرامش رسید
خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده مولود مرشدی :
شهیده خردسال عزیز مولود مرشدی در 23 آذر سال 66 متولد شد و در همان اوان خردسالی به شهادت رسید در حالی که در حال خوردن شیر بوده است در اثر اصابت موشک به منزلشان در خیابان شهید مصطفی خمینی (ره) همراه با مادرشان به شهادت رسیدند. مولود در زمان شهادت سه ماهه بوده است که مزار او در گلزار بهشت نیشابور کنار مادرش واقع است
خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده اقدس افتخاری:
شهیده اقدس در سال 1348 در نیشابور متولد شد. او در خانوادهای متدین تربیت و رشد یافت. پس از ازدواج با رمضانعلی مرشدی به تهران آمد که در پی حملات هوایی دشمن بعثی در اسفندماه 1366 به همراه تنها شکوه زندگیش (دخترش مولود) شربت شهادت نوشید.
دست شهادت از چمن ما چه چیده است
کاین دشت جمله گریبان دریده است.
همسر شهیده (رمضانعلی مرشدی):
در 18/12/66 ساعت 11:30 شب هوا بازندگی بود، آن موقع در کوچه علی مرادی زندگی میکردیم یک کوچه پایینتر از اینجا، تازه از بیرون آمده بودم خانه پشت سری را موشک زدند مهمان داشتم زن برادر و خواهر خانم بنده و 4 نفر از خانواده برادرم در منزل ما بودند همه زیر آوار بودیم. سه ساعت زیر آوار ماندیم، 8 نفر در اتاق ما 8 نفر اتاق همسایهمان به شهادت رسیدند. مرا به بیمارستان شفائیان بردند و بعد در بیمارستان طرفه یک هفته بعد به هوش آمدم. سؤال کردم از همسر و بچهام و گفتند که بچهها زخمی شدند و به روستا بردهاند، ولی بعداً یکی از همکاران در بیمارستان گفتند موشک به منزلتان خورده و زنت شهید شده. بسیار ناراحت شدم و بعد فردای آن روز از بیمارستان مرخص شدم. به جاده ساوه به منزل فامیلمان رفتیم. شغل آزاد کیفدوزی داشتم. سال 65 با همسرم که نوه عمویم بود ازدواج کردم ثمره ازدواجم مولود سه ماهه بود که شهید شدند. جنازههای شهدا را به روستای نیشابور بردند و همانجا همه مراسم را تا چهلم برگزار کردند. مولود پاییز 66 متولد شد. کلاً با والدینم از سال 48 در تهران بودیم وقتی میخواستم ازدواج کنم. به روستای نیشابور رفتم و خود همسرم را انتخاب کردم و او را به تهران آوردم. تا چهلم در نیشابور بودم. از ناحیه چشم آسیب دیدم و بعد بهبود یافتم 2 سال بعد ازدواج کردم مادر خانمم که دختر عمویم بود او به خواستگاری رفت و ازدواج کردم مادرم خیلی اصرار میکرد که ازدواج کنم ولی گفتم تا مادرزنم اجازه ندهد ازدواج نمیکنم. زمانی که با شهیده ازدواج کردم 16 ساله بود تقریباً یک سال با هم زندگی کردیم. انتخاب خودم بود و از زندگیام خیلی راضی بودم.
آقای مرشدی: الان به خودم میگویم اگر دخترم زنده بود الان ازدواج کرده بود و من نوه داشتم. محل دفن شهیده گلزار بهشت نیشابور در کنار تنها گل زندگیش (دخترش) میباشد.
برادرشوهر شهیده: شهیده در سال 1344 در هشترود متولد شد.
در موقع شهادت 6 سال از ازدواجش میگذشت و ثمره ازدواج او 2 پسر (مجید و میثم) بود که مجید 4 ساله همراه او به شهادت رسید و میثم 11 ماهه که به طور معجزهآسایی بعد از 12 ساعت از زیر آوار نجات یافت.
در تاریخ 15 اسفند سال 66 در منزل مسکونی توسط ترکش موشک که به سینهاش خورده بود و البته موج انفجار هم گرفته بود به شهادت رسید و مجید پسرش بر اثر موج انفجار از ساختمان منزل به بیرون از خانه پرت شده بود و به شهادت رسیده بود.
در قطعه 40 بهشتزهرا مادر و پسرش در کنار هم دفن شدند.
از شهیده یک فرزند پسر (همان کودک 11 ماهه) میثم به یادگار مانده است که توسط عمویش و پدرش بزرگ شد.
خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده هدیه بنشاسته:
مادر شهیده:
دخترم هدیه در سال 62 با یکی از فامیلهای دور ازدواج کرد و ثمره ازدواجشان یک دختر (5/1 ساله صدیقه) و یک پسر (مصطفی 5/3 ساله) بود، که همراه خود به شهادت رسیدند. شهیده، فرزند دوم و بزرگترین دخترم بود انیس و مونسم بود. خیلی دوستداشتنی بود و همیشه در مدرسه ممتاز و شاگرد اول بود. علاقه به ادامه تحصیل داشت. چهارم فروردین ساعت 8 صبح منطقه پامنار تهران را موشکباران کردند که در آن حوالی 120 نفر به شهادت رسیدند موشک به آپارتمان بغلی اصابت میکند. دخترم با خانوادهاش تازه از پناهگاه برگشته بود و شوهرش به طبقه بالا میرود ولی دخترم با بچهها و پدر شوهرش هنوز درب حیاط ایستاده بودند که زیر آوار میمانند، ولی شوهرش آسیبدیده بود و بعد از مدتی بهبود پیدا کرد. بعد از موشکباران به منزل دخترم تلفن زدم جواب نمیدادند تا اینکه شب برادر شوهرم به منزلمان آمدند و گفتند در بیمارستان زخمی هستند. آماده شدم که به بیمارستان بروم که دیدم بقیه فامیل هم در حال گریه آمدند و بعد متوجه شدم که شهید شدند. وقتی دخترم را زیر آوار درآوردند سالم بود ولی بچهها تکهتکه شده بودند. در قطعه 40 بهشت زهرا دفن شدند. موقع دفن میخواستند بچهها با مادرش را در یک قبر بگذارند ولی ما نگذاشتیم و گفتیم بچهها را در دو طرف مادرش دفن کنید. دخترم موقع شهادت 3 ماهه باردار بود. یک شب خواب دیدم که پا به یک درخت خرما تکیه داده است و دختر و پسرش هم دو طرفش ایستادهاند و بسیار خوشحال و شادان است.
خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده مولود مرشدی :
:شهیده خردسال عزیز مولود مرشدی در 23 آذر سال 66 متولد شد و در همان اوان خردسالی به شهادت رسید در حالی که در حال خوردن شیر بوده است در اثر اصابت موشک به منزلشان در خیابان شهید مصطفی خمینی (ره) همراه با مادرشان به شهادت رسیدند. مولود در زمان شهادت سه ماهه بوده است که مزار او در گلزار بهشت نیشابور کنار مادرش واقع است
خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده شهناز مرشدی : پدر شهیده: شهناز بسیار مهربان و بامحبت بود، بیشتر از سن و سالش میفهمید. با پدر و مادر مهربان بود و بسیار به آنها احترام میگذاشت. شهناز از نظر حجاب و اخلاق خیلی خوب بود. خیلی شاد و خندان بود به طوری که به جای شهناز، به او شادی میگفتند. در آن زمان که بیحجابی بود دخترم با مقنعه مدرسه میرفت. به نماز بسیار اهمیت میداد. خواهر و برادرش را دوست داشت و درسها به آنها کمک میکرد. در فقر زندگی میکردیم ولی همیشه شاکر بودند در کارهای خانه به مادرش کمک میکرد. در یک کفشدورزی کار میکردم و تا اندازه توانم زندگی را اداره میکردم. ولی فرزندانم با تربیت همسرم چنان بار آمده بودند که احساس کمبود مالی در زندگی نداشتند و همیشه راضی و شاکر بودند. دوست داشت در آینده پرستار شود. در شب موشکباران همراه خواهر و برادرش در اتاقمان خوابیده بودند که زیرا آوار ماندند و به شهادت رسیدند و مادرشان در اتاق برادرم مهمان بود که او در آنجا به شهادت رسید.در قطعه 40 بهشت زهرا در کنار مادر و خواهر و برادرش دفن گردید.
خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیدهرقیه مرشدی : خاطره از رقیه:
زن بابای رقیه تعریف میکند که یک روز به مدرسه سعدی رفته بودم وقتی خود را معرفی کردم. یکی از معلمان سراغ رقیه را از من گرفت و وقتی جریان را گفتم زد زیر گریه و گفت رقیه دختر خوشخنده و خوشرویی بود و همیشه میز اول مینشست و بسیار درسخوان بود و در نقاشی خیلی خوب کار میکرد و برای پخش به تلویزیون میفرستاد. پدر شهیده:
رقیه مثل خواهرش بسیار متدین بود و خوشخنده و اخلاقی نیکو داشت تحت نظر مادرش خیلی خوب تربیت شده بود. در کلاس سوم دبستان درس میخواند بسیار باهوش و درسخوان بود که همراه خواهر و برادرش در شب حادثه در موقع خواب به شهادت رسیدند.
خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده فخری ظاهری : شهیده فخری در سال 1316 در قزوین متولد شد. سالهای بهاری عمرش را در کوچههای علماندوزی گذراند و پس از اخذ مدرک دیپلم، دریچهای رو به باغ زندگی مشترک گشود. پنج نغمه آسمانی در چشمههای زندگیش جاری گشت و هنوز از آب گوارای زندگیاش شیرینکام نگشته بود که در تاریخ 24/11/65 در پی بمباران هوایی، شربت شهادت، گوارای وجودش گشت.موقع شهادت 4 فرزندم ازدواج کرده بودند و پسر کوچکم مهدی سرباز بود. دخترم همان شب میخواست بیاید ماشینشان پنچر میشود. همسرم بسیار باخدا و بامحبت و سربه زیر بود در محل که مجلس برگزار میشود فخری خانم را برای قرائت قرآن دعوت میکردند. خانهدار بود چون با کار کردن زن مخالف بودم و حرف مرا گوش میکرد و میخواست معلم خیاطی شود ولی انصراف داد. (تولد فرزندان امید 35 فاطمه 36 سعید 38 حسین 40 مهدی 44) همه فرزندانم پشت سر هم به دنیا آمدند. بعد از بمباران بیهوش شدم و وقتی چشم باز کردم بیمارستان امیرالمؤمنین بودم. و همسرم نیز همه قسمتهای بدنش چشم و پا و شکم تکهتکه شده بود.
خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیدهسیده ساناز عالی : کودک خردسال ساناز در سال 65 در اراک متولد شد. او در خانوادهای مذهبی دیده به جهان گشود. این شهیده خردسال تقریباً در 6 ماهگی همراه پدرش (سیداحمد عالی) در جریان بمباران هوایی متجاوزانه نیروهای بعثی عراق در تاریخ 22/10/65 در منزل مسکونیشان ناجوانمردانه به درجه رفیع شهادت نائل آمدند. مادر شهیده:
دو فرزند دختر داشتم یکی زنده ماند و دیگری شهید شد (6 ماهه). در اراک من و همسرم شاغل بودیم. من در وزارت دارایی و شوهرم در بیمارستان طالقانی مشغول به کار بودیم شوهرم پسر داییام بود و در اراک زندگی میکرد که پس از ازدواج من هم به آنجا رفتم. در 22/10/66 صبح سر کار بودم و دختر بزرگم نزد مادر شوهرم بود ولی همسرم چون شیفت شب بود با فرزند کوچکم (ساناز) در منزل بودند. ساعت 11 رفتم منزل بچه را شیر دادم و به طرف محل کار رفتم (چون ساعت شیر داشتم به منزل آمده بودم) به محل کار که رسیدم بمباران شروع شد و همکاران گفتند که خیابان ملک بمباران شد که فهمیدم که منزل ما بوده است و منزلمان صددرصد تخریب شد. نزدیک منزل که رسیدم به من گفتند شوهرت را بیمارستان بردند و من را راهی بیمارستان کردند و هر چه گشتم در جنارهها شوهرم را پیدا نکردم و برگشتم به خانه، یک برانکارد دیدم که یک جسد کوچک را حمل میکرد گفتم این چیست گفتند چیزی نیست و بعد کف پای شوهرم را دیدم و گفتم این شوهر من است. شوهر و بچهام بغل بخاری بودند و آتش گرفته بودند و شوهرم دو تا پاهایش نصف شده بود و ساناز از جمجمه و مغز ترکش خورده بود و از بین رفته بود. بعد به خانه مادر شوهرم رفتم و خواهرم جهت شناسایی به بهشت شهدای اراک رفته بود و همسر و دخترم را شناسایی کردند و در هر دو را در یک جا در اراک دفن کردند. یک هفته در اراک ماندم و بعد چون منزل و مکانی نداشتم به تهران منتقل شدم. البته مدت زمانی را در منزل خواهرم در اراک ماندم ولی دیگر نه منزل داشتم و نه تحمل ماندن در آنجا را داشتم. و با دختر بزرگم سحرالسادات که 4 ساله بود به تهران آمدم و مدتی را در منزل مادرم ماندم تا کمکم سر و سامان گرفتم. و دخترم الان فوقلیسانس حقوق هستند.منزلمان در اراک صددرصد تخریب شده بود. و هیچ چیزی نتوانستیم (حتی عکس) بیرون بیاوریم و با زمین صاف شده بود و از خردههای یک آیینه و شمعدان فهمیدیم که منزلمان است.
خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیدهحمیده کارگری: حمیده در سال 1360 در تهران متولد شدو در موشکباران بعثیان به منزل مسکونیشان در خیابان امام حسین، خیابان شهرستانی به اتفاق دو خواهر (سعیده و لیلا) و برادرش (حمیدرضا) به شهادت رسید.حمیده به اتفاق برادرش در کوچه در حال بازی بودند که به درجه شهادت نائل آمد و در قطعه 40 بهشتزهرا در کنار خواهران و برادرش دفن گردید.
خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیدهلیلا کارگری : پدر شهیده:
شهیده لیلا در دهم مرداد 1353 در تهران متولد شد. ما خانوادهای زحمتکش و کارگری بودیم. در سال 59 وارد دبستان شهید باقری در تهران شد. در همین دوران چند جزء از سورههای قرآن مجید را حفظ کرده بود و همیشه در صبحگاه مدرسه آیاتی از قرآن کریم ما تلاوت میکرد. چند نوبت از طرف آموزش و پرورش مورد تشویق قرار گرفته بود. لیلا با اینکه بچه سال بود ولی دوست داشت همیشه در راهپیمایی و نمازجمعه با مادرش باشد. روز 16/12/66 دقیقاً یک روز قبل از اینکه موشک به منزل ما اصابت کند بچهها را برای خرید عید (سال جدید) به بازار بردم. لیلا تمام لباسها و کفش خود را سفید انتخاب کرد مادرش اعتراض کرد، لیلا گفت: مادر، لباس سفید مال فرشتگان است، من با این لباس همیشه میخواهم پیش خداوند باشم. فردای آن روز که لباس خود را پوشید تا به بچههای همسایه نشان دهد و ساعت 9:40 صبح همان روز موشک به منزل ما اصابت کرد و لیلا به اتفاق خواهران و برادران و بچههای همسایه به درجه رفیع شهادت نائل آمدند. مادر شهیده:
لیلا اول راهنمایی بود و از بقیه بچهها نگهداری میکرد. در تاریخ 18/12/66 به شهادت رسید. در روز 17/12/66 جهت خرید عید به بازار رفتم لیلا به من گفت حتماً یک لباس سفید بخر و من هم خریدم و پیراهن سفید را پس از خرید پوشید و آن را در بقچهای گذاشت که برای مسافرت به خلخال بپوشد. فردای آن روز شوهرم به ترمینال برای خرید بلیط رفت در ساعت 9 صبح موشک به منزل بغلی خورد، من و 6 نفر از بچهها در منزل بودیم. 4 تا فرزندم شهید شدند 3 تا دختر (سعیده، لیلا، حمیده) و یک پسر (حمیدرضا) و یک نوهام شهید شد و دو تا جانباز شدند. در حال جارو بودم که یک دفعه همه جا تاریک شد و بعد نوری دیدم. لیلا در حال شیر دادن با شیشه به بچه یکساله (سعیده) بود، حمیده و حمیدرضا در کوچه در حال بازی بودند و دختر دیگرم که جانباز شده در حال شیر دادن بچهاش یاشار بود که خودش جانباز شد و یاشار شهید شد. خودم در زیر آوار ماندم و کمرم شکست ولی محل بچهها را نشان دادم تا از زیر آوار بیرون بیاورند. لیلا از ناحیه سر آسیب دیده بود و حمیدرضا یک دست نداشت.لیلا درسش خوب بود در مدرسه همیشه مبصر بود و بیشتر از بچههای کوچکتر مراقبت میکرد. حتی در منزل که حمام نداشتیم سعیده و حمیده و یاشار (نوهام) را به حمام عمومی بیرون میبرد و در همه کارهای منزل به من کمک میکرد. همه بچهها دور او هم جمع میشدند و با اخلاق خوبش آنها را نگه میداشت و میگفت مامان من در مدرسه مبصر هستم و باید نماز بخوانم که آنها هم از من یاد بگیرند. کلام آخر مادر: لیلا با بچهها (حمیده و سعیده و حمیدرضا) همیشه بازی میکرد و با خودش آنها را میبرد.آن زمان جاروبرقی نبود و مرتب منزل را برای من جارو میکرد همه فامیل میگفتند این در آینده چه میشود از حالا این قدر کارهای بزرگتر از سن خود انجام میدهد.الان که یادم به لیلا میافتد که برای من چقدر کار میکرد میگویم لیلا جان حلالم کن که این قدر برای من کار خانه انجام دادی. خدایا این قدر ناشکری کردم که 7 تا بچه به من دادی و خدا هم 4 تا را برد و سه تا برای من ماند. در آن منزل دیگر نتوانستیم بمانیم و بعد از اینکه دولت آن را بازسازی کرد آن را فروختیم ولی متأسفانه هنوز مستأجر هستیم. لیلا در قطعه 40 بهشت زهرا در کنار خواهران و برادرش به آرامش ابدی رسید.
سعیده در تاریخ 17/12/1365 متولد شد و دقیقاً در 17/12/1366 در روز تولدش به شهادت رسید. زمانی که موشک به منزلشان اصابت میکند. سعیده در بغل خواهرش (شهید لیلا) در حال شیر خوردن بوده است، که از ناحیه سر آسیب دیده بود و به اتفاق دو خواهر (لیلا و حمیده) و برادرش (حمیدرضا) به شهادت میرسد و در قطعه 40 بهشتزهرا دفن گردید.
خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده سکینه احمدی:
شهیده سکینه در سال 1323 در زنجان متولد شد و در حین تولد وی مادرش دار فانی را وداع گفت، بعد از مدتی پدرش ازدواج کرده و شهیده توسط نامادری بزرگ شدند. بعد از اینکه دوره ابتدایی را به پایان رساند، ازدواج نمود. حاصل ازدواج شش 6 دختر و یک پسر میباشد.
شهیده در سال 1353 همراه شوهرش به تهران منتقل شدند. شهیده سکینه به تربیت فرزندانش خیلی اهمیت میداد و در خانهداری نهایت سلیقه را به خرج میداد. در فعالیتهای مذهبی و راهپیماییها شرکت فعال داشت و فرزندانش را نیز تشویق مینمود. چنان که فرزند کوچکش (شهید ناصر شعبانی) را داوطلبانه به جبهه فرستاد که به فیض شهادت نائل گشت.
در فامیل و وابستگان از نظر اخلاق و مهر و محبت زبانزد بود. ارتباطات بسیار صمیمی با همه به راحتی برقرار میکرد. سرانجام در سال 1366 در مکه مکرمه در راهپیمایی برائت از مشرکین شرکت نموده و توسط رژیم منفور آل سعود به درجه رفیع شهادت نائل آمد و در بهشت زهرا در قطعه 27، قطعه شهدای مکه به خاک سپرده شد.
«روحش شاد و یادش ماندگار»
آن دم که به خون خود وضو میکردم دانی ز خدا چه آرزو میکردم
ای کاش مرا هزار جان بود به تن تا آن همه را فدای او میکردم
خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده پروانه ابراهیمزاده قرهتپه:
شهیده در 25 شهریور ماه سال 1335 در تهران در خانوادهای متوسط و مذهبی متولد شد. دوران تحصیلی ابتدایی و راهنمایی و دبیرستان را در تهران به پایان رساند و در آخرین سال تحصیلی به استخدام شرکت مخابرات در میدان توپخانه درآمد و به عنوان اپراتور 118 مشغول به کار شد. شهیده با توجه به جوّ نامناسب زمان طاغوت و اشاعه بیحجابی، بسیار مقید به حجاب و مسائل دینی به خصوص واجبات بود و هیچ وقت ترک نماز ننمود. پروانه با شهید رحیم احمدی ازدواج کرد و ثمره ازدواجشان یک فرزند پسر (طاهر)، طراوت تازهای به زندگیشان بخشید.
در حالی که طاهر سه سال داشت و شیرین زبانیهای او پروانه و رحیم را به وجد میآورد، آنان در انتظار تولد فرزندی دیگر بودند. پروانه بسیار فرد فعالی بود. هم به فعالیتهای اجتماعی و هم به کارهای خانه رسیدگی میکرد. حتی در فعالیتهای پشت جبهه فعالیت داشت. آرزوی این زوج جوان پیروزی رزمندگان در جبهههای جنوب و غرب کشور بود. پروانه همیشه با اشک بر سر سجاده دعاگوی رزمندگان اسلام بود. تا اینکه در تاریخ 23 اسفند سال 66 طاقت از کف داده و به دیدار حق شتافت. پروانه به همراه همسرش و تنها فرزندش طاهر و جنین کوچکی که در شکم داشت در اثر اصابت موشک به منزل مسکونیشان در خیابان بریانک به درجه رفیع شهادت نائل گشتند و در قطعه 40 ردیف 13 بهشت زهرا به آرامش ابدی رسیدند.
خواهر شهیده: اوایل انقلاب بعد از تعطیلی از مدرسه به دور از چشم خانواده به راهپیمایی و تظاهرات بر علیه رژیم شاهنشاهی میرفتیم و وقتی به خانه میآمدیم با شور و هیجان از لحظه لحظه آن روز یاد میکردیم. همیشه دوستان و نزدیکان را تشویق به نماز و شرکت در مساجد میکرد و شبهای جمعه و سهشنبه به برپایی دعای کمیل و دعای توسل در منزل اهمیت فراوانی میداد.
فرازی از وصیتنامه شهیده:
«خواهرم: هرگز غیبت نکنید و در زندگی، کاری به کار دیگران نداشته باشید. سعی کنید مشکلها را از سر راه خود و دیگران بردارید و با یکدیگر به مهربانی رفتار کنید. حجاب زینتِ زنان است.
با رعایت آن به دشمن دهانکجی میکنیم و ارزش خود را بالا میبریم.»
مرحبا ای پیک مشتاقان بده پیغام دوست تا کنم جان از سر رغبت فدای نام دوست
خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده منیره مرادی:
منیره در سال 1357 سال پیروزی انقلاب اسلامی در تهران متولد شد. در خانوادهای مذهبی و بسیار صمیمی متولد شد. کانون صمیمیت خانواده مادر او بود. تربیت مادرش چنان بود که خواهران و برادران همیشه با هم بودند حتی در تفریحات و گردشها و بازیهای کودکانه همیشه با هم بودند. منیره با وجود سن کم با کمترین امکانات که برایش مهیا میشد، نهایت لذت را میبرد. همراه والدین و خواهر و برادرش در راهپیماییها به طور دستهجمعی شرکت میکرد. همیشه نمازش را اول وقت میخواند و امام خمینی را مثل پدرش دوست داشت و برای او دعا میکرد.
منیره تا کلاس سوم دبستان درس خوانده بود و چشم انتظار عید نوروز بود، که به دنبال موشکباران تهران و محله آنان در خ خلیلی به همراه مادر مهربان و خواهرش (هما) و برادرش (هادی) و عمویش (اکبر مرادی) به شهادت رسید.
و در گلزار شهدا به همراه خانوادهاش به خاک سپرده شد و به آرامش ابدی رسید.
دست خونین شقایق با سلامم آشناست
چون نسیمی در گلستانم مرا باور کنید
خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده هما مرادی:
شهیده هما در سال 1353 در تهران در خانوادهای متدین و مذهبی متولد شد. تحصیلات خود را تا اول راهنمایی ادامه داد. تحت سرپرستی پدر و مادری مهربان و بسیار صمیمی تربیت یافت. تربیتش چنان بود که در هر کاری همیشه تمام اعضای خانواده با هم مشارکت داشتند مثل بازی کودکانه ـ تفریح و حتی راهپیماییهای زمان انقلاب، مقید به حجاب و خواندن نماز اول وقت بود. احساس مسؤولیت زیادی نسبت به خواهر و برادر کوچکتر خود داشت. مثل مادر شهیدهاش، بسیار مهربان و خوشاخلاق بود. در تاریخ بیستم اسفند سال 66 در ساعت حدود 11 شب که همگی در حال استراحت بودند تا با نشاط کامل به فردای روشن لبخند بزنند و روز دیگری را آغاز نمایند، به همراه خانوادهاش (مادر و خواهر و برادر و عمویش) بر اثر حمله موشکی رژیم بعثی عراق به خاک و خون غلتان شدند و به درجه رفیع شهادت نائل گردیده و پدر و تنها برادرش را در داغ فراقشان در دنیای خاکی تنها گذاشتند.
محل دفنشان در گلزار شهدای ورامین است.
در هجر تو گر چشم مرا آب روانست
گو خون جگر ریز که معذور نمانده ست
حافظ ز غم گریه نپرداخت به خنده
ماتم زده را داعیه سور نمانده ست
خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده نصرت صدرایی:
شهیده نصرت در زمستان سال 1330 در تهران متولد شد. تحصیلاتش را تا 6 دبستان نظام قدیم ادامه داد و سپس با ابراهیم مرادی ازدواج نمود. ثمره ازدواجشان 4 فرزند (دو دختر: هما و منیره و دو پسر: هادی و مهدی) بوده است. سه تا از فرزندان هما و منیره و هادی همراه مادرشان در تاریخ 20/12/66 به شهادت رسیدند. در ساعت 11 شب بیستم اسفند ماه سال 66 بر اثر حمله موشکی مادر خانواده (شهیده نصرت صدرایی) به همراه دخترانش هما و منیره و پسرش هادی به فیض شهادت نائل گشتند ولی پدر خانواده به همراه یک پسر (مهدی) جان سالم به در بردند، که به علت موجگرفتگی دیگر قادر به ادامه کار نبود. ابراهیم مرادی به دلیل از کارافتادگی و ناتوانی به محل سکونت خانواده همسرش به اسدآباد شهرستان ورامین نقلمکان نمود.
شهدا را در گلزار شهدای ورامین به خاک سپردند.
شهیده بسیار باتقوی و مؤمن بود. در مهربانی، صبوری و خوشخلقی او زبانزد بود. به کسب علم و تحصیل فرزندانش خیلی اهمیت میداد. در فعالیتهای زمان انقلاب حضوری چشمگیر داشت. در زمان اوایل جنگ تا قبل از شهادتش به طور مکرر همسرش را تشویق به رفتن به جبهه میکرد و تأکید داشت که هیچ وقت نباید جبهه را خالی گذاشت. در ستاد پشتیبانی پشت جبهه در محل زندگیاش بسیار فعال بود و دیگران را برای کمک به جبهه تشویق مینمود. خانوادهاش همیشه به او میگفتند که تهران چون به طور مرتب موشکباران میشود از تهران خارج شوید. ولی شهیده به آن میگفت که مگر خون من از خون شهدا رنگینتر است؟ ما نباید سنگر خود را رها کنیم. در خانوادهاش چنان صمیمیتی ایجاد کرده بود که همسرش او را نه به عنوان یک همسر، بلکه دوست خود میدانست و چهره همیشه خندان او، مشکلات را از یاد همسرش میبرد. او عاشق شهادت بود و گفتار و کردارش این را به اثبات رساند.
و داغ هجرش را بر دل بازماندگانش به خصوص همسر و تنها فرزندش نهاد.
صنما با غم عشق تو چه تـــدبیر کنم
تا به کی در غم تو ناله شبگیر کنم
دل دیوانه از آن شد که نصیحت شنود
مگرش هم ز سر زلف تو زنجیر کنم
خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده زهرا میرزایی:
شهیده زهرا در اول بهار سال 1361 در میان خانوادهای مذهبی و بسیار متدین در شهر بروجرد متولد شد. تولد او مقارن با اوجگیری سالهای دفاع مقدس بود و با عملیاتهای پیدرپی رزمندگان اسلام میرفت که طومار بعثیان کافر درهم پیچیده و به قعر جهنم فرستاده شوند. بنابراین استکبار جهانی آرام ننشست و رژیم بعثی را تا دندان به سلاحهای مرگبار مسلح نمود و این رژیم ضدمردمی برخلاف قوانین بینالمللی اقدام به بمباران و موشکباران شهرها و مردم بیدفاع نمود و در تاریخ 21/10/61 شهر بروجرد مورد اصابت موشک کافران قرار گرفت و زهرا میرزایی همراه با هموطنانش به درجه رفیع شهادت نائل گشت و در شهر محل تولدش بروجرد به خاک سپرده شد.
روحش شاد و یادش گرامی
آتش فرو نشست
اینک درین سرور
با من به سوگواری پروانهها بیا
خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده افسانه صدایی میرکوهی:
مادر شهیده:
من دارای 3 دختر بودم و در محله خزانه زندگی میکردم. افسانه 4 ساله کوچکترین فرزندم بود، با آن سن و سال کم، بسیار مهربان بود و به من ابراز علاقه میکرد. در تاریخ 12 فروردین سال 64 ساعت یک نیمه شب بمباران هوایی شد. ساعت 8:30 شام میخوردیم و هواپیما آمد و رفت. بچهها شام خوردند و خوابیدند و صدای آژیر آمد و من در کوچه نزد همسایهها رفتم و دیدم هواپیما پایین آمد و 3 بمب به طرف زمین پرتاب کرد و من به دلیل موج انفجار از زمین بلند شدم و با شدت به زمین خوردم و دیگر چیزی نفهمیدم و بیهوش شدم و وقتی به هوش آمدم در بیمارستان خزانه (آیتاله کاشانی) بودم، چون ضربه مغزی بودم من را به بیمارستان امیرالمؤمنین بردند. چند روز در آنجا بستری بودم و سپس مرخض شدم و من را به خانه برادرم بردند و گفتم چرا خانه خودمان نمیرویم؟ آنها گفتند بعداً میرویم چون خانه خودتان به کلی از بین رفته است. در آنجا ناگهان دخترم پروانه به من گفت خواهرها شهید شدند و آن در حالی بود که مراسم هفت دخترها هم انجام شده بود. افسانه بعد از اینکه از زیرآوار بیرون میآورند زنده بوده است و در بیمارستان آیتاله کاشانی به شهادت میرسد ولی فرزانه در زیر آوار به شهادت میرسد و من خودم از ناحیه دست و پا آسیب دیدم و علاوه بر اینها ضربه مغزی هم شدم و من در حال حاضر 15 درصد جانبازی دارم. افسانه در قطعه 27 بهشت زهرا دفن شدهاند.
خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده فرزانه صدایی میرکوهی:
مادر شهیده:
در خیابان خزانه تهران ساکن بودیم. دارای سه فرزند دختر بودم. فرزانه در زمان شهادتش 7 ساله بود و قرار بود همان سال به کلاس اول ابتدایی برود ولی هرگز این اتفاق نیفتاده است. او نسبت به دو خواهر خود و حتی مادرش بسیار مهربان و دلسوز بود. طوری که وقتی مادرش خواهربزرگش را تنبیه میکرد فرزانه شروع به گریه میکرد. روز واقعه در تاریخ 12/1/1364 ساعت 1 نصف شب بمباران هوایی انجام شد. ابتدا ساعت 8:30 شب یک بار هواپیماها آمدند و بعد رفتند. بچهها را شام دادم و خوابیدند که دوباره ساعت 1 نصف شب هواپیماها منازل را بمباران کردند. چون دلشوره داشتم دم درب ایستاده بودم ولی شوهر و بچههایم خوابیده بودند. هواپیما ابتدا پایین آمد و شروع به بمباران کرد. و من به طرف دیگر پرت شدم و دیگر چیزی نفهمیدم. مرا به بیمارستان (آیت اله کاشانی) خزانه بردند و به هوش آمدم و چون ضربه مغزی شده بودم مرا به بیمارستان امیرالمؤمنین بردند. چهار روز در بیمارستان بودم و مراسم هفتم فرزندانم تمام شده بود که مرا به منزل برادرم آوردند. گفتم چرا من را اینجا آوردهاید گفتند میخواهیم حالت بهتر شود ولی بعد یک دفعه دختر بزرگترم که یک سال از فرزانه بزرگتر بود گفت مامان افسانه و فرزانه شهید شدهاند. و دیگر هیچی نفهمیدم.
منزلمان بزرگ بود و برادر شوهرم با خانوادهاش در همان خانه زندگی میکردند که آنها هیچ آسیبیندیده بودند و آنها به کمک خانواده من آمدند و افسانه و پروانه و فرزانه و شوهرم را از زیر آوار درآوردند. پروانه و شوهرم آسیب کمی دیده بودند و از بیمارستان سریع مرخص شدند ولی افسانه در راه بیمارستان شهید شد و فرزانه زیر آوار شهید شده بودند. همه مجروحها را اهل محل به بیمارستان آیت اله کاشانی (خزانه) برده بودند و فرزندان من را نیز آنجا برده بودند.
و فردای آن روز 13 فروردین در قطعه 27 بهشت زهرا، دخترانم فرزانه و افسانه را دفن کردند در حالی که من هنوز اطلاعی از شهادت عزیزانم نداشتم.
مادر دلسوخته او میگوید: صدای دلنشین دخترم هنوز در گوشم شنیده میشود.
خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده پریوش معینالملکی:
نوه شهید:
مامان پری یک هفته قبل از عید برای کمک به نظافت و خانهتکانی با شوهرش (بابا ناصر) به منزل ما آمده بودند که همان شب آنها در اتاق مامانی (شهید زهرا) خوابیده بودند که مثل نوهاش جیران در اثر خفگی به شهادت رسیده بود ولی بابا ناصر به سرش جراحت شدیدی وارد شده بود که بر اثر همین آسیب جدی به شهادت رسیده بود.
راکت دقیقاً در منزل ما به کنار اتاق خواب مامانی خورده بود ولی عمل نکرده بود و منفجر نشده بود.
مامان پری را همراه با شوهر و بچههایش در قطعه 12 بهشت زهرا دفن کردند.
مامان پری خیلی زن مؤمن و با خدا بود. این زن و شوهر مهربان با حیوانات هم برخورد خاصی داشتند و آسیبی به آنها نمیرساندند. من را خیلی دوست داشتند.
هر چند نوه ناتنی آنها بودم، ولی مثل نوه تنی خودشان مرا دوست داشتند و در نگهداری و تربیت من به مامان زهرا کمک میکردند.
قلباً از آنها راضی هستم حتی بیشتر از پدر و مادر خودم، انشاءالله خداوند از آنان در حد اعلی علیین رضایت داشته باشد.
خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده جیران نیکپور:
راوی خواهر شهیده:
جیران کوچکترین فرزند خانواده بود. هنوز مدرسه نرفته بود ولی عشق به مدرسه داشت. دختر نازنینی بود. صبح روز 23/12/63 برای بچهها رفتیم لباس عیدی گرفتیم. منزلمان باغ داشت. ساعت 7 شب در باغ قدم میزدم احساس کردم 5 قبر روبروی من ظاهر شد. فوراً به داخل اتاق رفتم و به زن بابا (مادر جیران) گفتم که ما امشب میمیریم. زن بابا گفت پس بچههایم را امشب پیش خودم میخوابانم. در حالی که شبهای قبل جیران و عبدالحسین با من میخوابیدند. من با برادر بزرگترم و زنش در اتاق خودم خوابیدیم. زن بابا همراه با پدر و مادرش و بچههایش در اتاق او خوابیدند. پدرم آن شب منزل نبود. ساعت 4 صبح بیدار شدم که آب بخورم. یک سگ پاکوتاه داشتم که مرتب واق واق میکرد. تا روی تخت برگشتم صدای سوت شنیدم چشمانم را بسته بودم که دیگر هیچ نفهمیدم. حمید برادرم به صورت من سیلی میزد چون گویا مرتباً جیغ میکشیدم؛ که من متوجه نبودم.
دیوار اتاق من جلو آمد ولی فرو نریخت. برادرم مرا به آشپزخانه برد منزل پرخاک و صدای بم بود. زیر میز آشپزخانه پناه گرفتیم. دیدیم هیچ خبری نیست. بعد فریاد زدیم و کمک خواستیم. ناگهان نیروهای امدادی رسیدند و گفتیم عزیزان ما زیرآوار هستند. دو تا بچهها (جیران و عبدالحسین) هنوز زنده بودند. عبدالسیحن را در موقعی که زیرآوار میخواستند دربیاورند یک آجر به سر او خورد و همانجا شهید شد.
جیران بر اثر خاک که به حلق او رفته بود خفه شده بود. زن بابا (زهرا) در حال بلند شدن بوده که موج انفجار او را گرفته بود و به همان حالت شهید شده بود.
فردای آن روز در قطعه 21 بهشت زهرا عزیزانم را دفن کردند.
پدرم همیشه میگفت منزل ما ضدزلزله است و هیچ طوری نمیشود. ولی وقتی فهمید شوک عجیبی به او وارد شد. مسؤول بنیاد شهید به دیدن او آمد و او را دلداری داد. همیشه خواب زن بابا را میبینم که با یک ماشین به دنبال من میآید، خیلی زن مهربان و خوبی بود و برای من در نبود مادر، خیلی مادری کرد. خدا او را با شهدا محشور کند.
خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده زهرا معینالملکی:
شهید زهرا معینالملکی در سال 1333 در تهران چشم به جهان گشود و در سیامین سال زندگیش در اسفند ماه سال 1363، در پی بمباران هوایی مناطق مسکونی تهران توسط دشمن بعثی، شهادت را نصیب برد. مکتبخانه او خانهاش و معلمش، عقیده و ایمان او بود و بعد نیم دیگر ایمان خویش را از خدا هدیه گرفت و بیشتر در کارگاه خودسازی مشغول گشت و آن گاه که در عرصه محکمترین بنیان دین (خانواده) جهادگر و در پی مجاهدت خویش به همراه پدر و مادر و دو نوگل نوشکفتهاش به دعوت او لبیک گفتند و به سویش شتافتند.
مادری که کودکانش را سخت در آغوش فشرده بود، لبخندی زیبا بر لبان خود داشتند، که دوست را به نظاره نشسته بودند، پس چه باک از داغ فراقشان، که شادکامیم از وصال آنان با حضرت دوست.
گر به نزهتگه ارواح برد بوی تو باد
عقل و جان گوهر هستی به نثار افشانند
زاهدی ار رندی حافظ نکند فهم چه شد
دیو بگریزد از آن قوم که قرآن خوانند
فرزند ناتنی شهیده (مرجان نیکپور):
پدرم حدود 50 سال داشت و زهرا (نامادریام) 19 ساله بود، خیلی مهربان بود و زن بسیار خوبی بود. صبح همان روز به بازار رفتیم و برای بچهها لباس عیدی گرفتیم و بچهها خیلی خوشحال بودند و من با بچهها در حیاط منزل رفتم. ساعت 7:30 عصر بود و عکس ماه روی زمین افتاده بود. احساس کردم که عکس 5 قبر روی زمین افتاده است. به زهرا خانم (نامادری) گفتم ما احتمالاً امشب میمیریم، نامادری گفت پس بچههایم بیایند اتاق من، تا اگر بخواهیم بمیریم من و خانوادهام با هم باشیم. بچهها معمولاً در اتاق من بودند و آن شب مادرشان آنها را به اطاق خودش برد، برادر بزرگم (حمید) گفت وقتی مرجان میگوید امشب میمیریم پس اطاق مرجان برویم چون وقتی میگوید میمیریم یعنی خودش نمیمیرد. برادرم و زن و فرزندانشان آمدند اطاق من خوابیدند. ساعت 4 صبح بود من بیدار شدم به طرف حیاط رفتم و بعد برگشتم و خوابیدم ناگهان نوری شدید و سوتی را احساس کردم و بعد چیزی نفهمیدم، فقط یک کشیده محکمی در صورتم خورد. برادرم حمید میگفت که جیغهای شدید میزدی و من خودم اصلاً یادم نمیآید. بعد از به هوش آمدنم دیدم درختهای کاج داخل حیاط را، و فهمیدم که منزل ما نصف شده بود و اطاق روبروی اطاق من یعنی اطاق زهرا و فرزندانش کاملاً ویران شده بود و دیوار اطاق من کج شده بود ولی نریخته بود. طولی نکشید که مردم آمدند و بلدوزرها درآوردند و برادرم حمید آنها را راهنمایی میکرد که کشتهها کجا قرار دارند. جسد زهرا حالت خمیده داشت، حالتی که میخواهد بلند شود. ظاهراً مثل من صدای سوت را شنیده بود و چون از شب میدانست که ممکن است بمباران شود آماده بود. زهرا کمرش شکسته بود و موهایش سوخته بود. من همیشه زهرا را در خواب میبینم که سوار ماشینی است و دربهای ماشین را باز میگذارد و به من میگوید نمیآیی. زهرا در منزل زهره صدایش میزدیم واقعاً مثل مادری دلسوز برای من بود، برای من سنگ تمام گذاشت و خیلی زحمت من را کشید، خدا رحمتش کند. البته در آن شب پدرم در منزل ما نبوده.
شهیده در قطعه 21 بهشت زهرا دفن شدهاند.
نحوه اصابت موشک: راکت به منزل ما و ظاهراً اطاق زهرا اصابت کرده بود ولی منفجر نشده بود. ماشینهای اطراف منزل به هم خورده بودند، حتی گربه روی دیوار خشک شده بود و مرده بود و احتمالاً این مسائل بر اساس شدت اصابت راکت به زمین بوجود آمده بود. راکت را سالم از منزل بیرون آوردند و در تجریش به نمایش گذاشتند. زهرا و خانوادهاش خیلی مؤمن بودند و از خانوادههای اصیل بودند.
خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده ربابه اسماعیلی علی شاه :
ربابه در تهران متولد شد و تحصیلاتش را تا حد اخذ مدرک دیپلم در رشته علوم تجربی ادامه داد و به عنوان امدادگر در هلال احمر جمهوری اسلامی مشغول به کار بود.
ربابه در راه آهن تهران و بر اثر انفجار بمب کار گذاشته شده توسط عناصر ضدانقلاب به شهادت رسید.
مزار پاکش در گلزار بهشت زهرای تهران واقع است.
مادر شهیده:
چهار فرزند داشتم ربابه اولین فرزندم بود. اخلاق خیلی خوبی داشت. بعد از انقلاب در منطقه 17 با مسجد قناتآباد در خ مولوی با خانم جعفری فعالیت داشتند.
در قسمت پشتیبانی جبههها فعالیت چشمگیری داشتند و دوره امدادگری را در کانون حر خیابان مولوی گذراندند. همیشه میگفت: کاش پسر بودم و به جبهه میرفتم. روز اول شهریور 62 ساعت 8 صبح پدرش میخواست او را برساند. گفت شما زحمت نکشید من با مینیبوس و با بچهها برای دوره امدادگری به کانون حر میروم. در میدان راه آهن ساعت 8:45 در یک باجه تلفن بمبگذاری شده بود و هنگامی که بچهها از مینیبوس پیاده شدند دقیقاً روبروی کانون حُر در کیوسک بمب گذاشته بودند و بمب منفجر شد و ربابه بر اثر موج انفجار شهید شد. ربابه همراه با دو تن از دوستانش به شهادت رسید. همان روز ساعت 12 شد و ربابه نیامد مهمان هم داشتیم. ولی دلشوره داشتم بلند شدم و رفتم به طرف کانون با همسرم. آنجا فهمیدم که در میدان راه آهن بمب گذاشتهاند و حدس زدم که علت دیرآمدن ربابه کمک به مجروحین است. ولی باز دلم طاقت نیاورد و به طرف کانون حر رفتم و گفتند هیچ اتفاقی نیفتاده بیمارستان راه آهن رفتیم. همسرم برای پیگیری به بیمارستان رفت ولی چون شوهرم تأخیر کرد از نگهبان پرسیدم اطلاع نداشت. ولی باز با شوهرم به طرف بیمارستان رفتیم. ولی یک پرستار گفت یک دختر آوردند که تمام کرده و چون شوهرم هم پیدایش نشد گفتم حتماً دخترم است. و بیهوش شدم و دیگر چیزی نفهمیدم در ضمن حامله بودم. ولی همسرم که سردخانه رفته بود و جنازه را فردا به او تحویل دادند و در قطعه 27 بهشت زهرا دفن شد.
پدر شهید میگوید: از نظر حجاب خیلی رعایت میکرد و حجب و حیای زیادی داشت هر وقت در منزل بر سر موضوعی با همسرم بحثی صورت میگرفت به زنم تذکر میداد که طرف من را میگرفت. خواستگاران زیادی داشت ولی میگفت در این شرایط که به من نیاز دارند ازدواج نمیکنم و حتی وصیتنامه نوشته بود. یک هفته قبل از شهادت به یکی از همسایگان گفته بود یک هفته دیگر بیشتر زنده نیستم. مادرش خیلی بیتابی میکرد لذا، به خواب مادرش آمده بود و گفته بود مادر ناراحت نباش جای من خیلی خوب است و نگرانم نباش یک معلم برای من آمده خیلی خوب است.
خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده نعیمه تواضعی کاشی :
خاله شهیده:
نعیمه فرزند خواهر شهیدم خدیجه است که در سال 1362 در قم متولد شد، چون محل زندگی والدینش قم بود و پدرش در قم طلبه بودند. نعیمه آن روز همراه با مادر و برادر و خواهر کوچکش به مناسبت عید مبعث به تهران جهت بازدید فامیل آمدند که البته قرار بود پدرش بعداً به آنها بپیوندد که ساعت 2 بعداز ظهر همان روز منزل مسکونی پدر بزرگش مورد اصابت موشک قرار گرفت و همراه با مادر و خواهر و برادر و بستگانش به شهادت رسید و در امامزاده قاسم دماوند دفن گردید.
روحش شاد.
خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده محدثه تواضعی کاشی:
خاله شهیده:
محدثه فرزند خواهر شهیدم خدیجه است که در سال 1365 در قم متولد شد. پدرش ساکن قم بود چون طلبه بودند. محدثه در سن 5/1 سالگی به همراه مادر و خواهر و برادرش علی در منزل مادربزرگش به علت اصابت موشک به شهادت رسید. و در امامزاده قاسم دماوند به همراه مادر و بستگان دفن گردید. روحش شاد.
خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده مریم خادمی:
دخترم مریم 8 بهمن ماه 1364 در تهران متولد شد و در ماه بهمن، ماه تولدش به شهادت رسید. من چون در بیمارستان (به علت سزارین) بستری بودم در منزل پدرم در حالی که در بغل پدرش (شهید علی خادمی) بود بر اثر اصابت موشک به شهادت رسید. و در قطعه 101 بهشت زهرا در کنار برادر و پدرش به آرامش رسید. روحش شاد.
خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده بهی الملوک قدوسی:
روایتگر دختر شهیده (گلرخ آزرمی):
مادرم بهیالملوک در خانوادهای بسیار مذهبی در 6/12/1309 در شهرستان نهاوند متولد شد او برادرزاده شهید آیت الله قدوسی است. تحصیلاتش را تا مقطع دیپلم ادامه دادند و سپس شغل معلمی را انتخاب کردند. مادرم آموزگار و پدرم دبیر بودند. حاصل ازدواج والدینم 4 فرزند دختر بود. که دو تا از آنها (سوگند و هاله) همراه پدر و مادرم شهید شدند. و ما خانوادهای مذهبی ـ فرهنگی بودیم و حقوق فرهنگیان در حد متوسط جامعه است. والدینم به ادامه تحصیل فرزندان خیلی اهمیت میدادند، حتی زمانی که در دانشگاه ملی سابق (شهید بهشتی فعلی) جهت ادامه تحصیل قبول شدم چون آن زمان این دانشگاه شهریهای بود مادرم دستبندش را برای تحصیلم فروخت. چون درآمد خانوادگی پایین بود تمام لباسهای ما را خودش میدوخت. بسیار زن صرفهجویی بود و هزینه زندگی را طوری تنظیم میکرد که تا ما بتوانیم تحصیلات عالیه داشته باشیم و حتی با جهیزیه خیلی خوب ما را روانه خانه بخت نمود. مادرم برای ادامه تحصیل مرا به انگلستان فرستاد. در انگلیس دانشجوی دکترا بودم که زمزمه انقلاب شروع شد. در همین بحبوحه از مادرم اجازه برگشت به ایران را گرفتم و همراه با همسرم (شهید علی خادمی فرزند آیتاله خادمی) به ایران برگشتیم. سال 1358 برای خدمت به منطقه محروم به خرمشهر رفتیم و بنا به رشته تخصصیام در کارخانه صابونسازی پارسآون خرمشهر به عنوان مدیر تولید و کنترل کیفیت مشغول شدم. تا زمانی که خرمشهر سقوط کرد من و همسرم در خرمشهر ماندیم. تلفنها قطع شده بود و ما هیچ راهی برای ارتباط با خانواده نداشتیم. برادران سپاه به همسرم گفتند نباید در این شرایط زن را در منطقه جنگی نگه داریم چون ممکن است اسیر شود. شوهرم گفت همسرم راضی به برگشت به تهران نیست و معتقد است که همگی با هم از خرمشهر خارج شویم. شب قبل از سقوط خرمشهر از آنجا خارج شدیم البته از ماشین خودمان نتوانستیم استفاده کنیم. بلکه از طرف سپاه یک ماشین پیکان آوردند و گفتند جدا از هم سوار شوید تا احتمال زنده ماندن بیشتر باشد، در نهایت 9-8 نفر خانم بایک ماشین پیکان به رانندگی همسرم به اهواز رفتیم که همسرم پیکان را دوباره به خرمشهر برگرداند. در همین دوران 6 ماهه حامله بودم. که متأسفانه فرزندم را از دست دادم. در بارداری بعدی چون استراحت مطلق بودم، مادرم با وجود شاغل بودن (معلم مدرسه) 9 ماه از من مراقبت کرد. با وجود اینکه خانواده پرجمیتی بودیم مادرم یک تنه همه کارها را انجام میداد و یک اخم روی پیشانی ایشان نمیافتاد در دوران بارداری دوم باز هم مادرم مراقبت 9 ماهه را به دوش کشید. بعد از تولد فرزند دوم برای ادامه خدمت به اهواز برگشتیم. همسرم با برادران سپاه بنا به رشته تحصیلیاش (مهندسی برق) همکاری داشتند. علاقه خاصی به والدینم داشتم ومرتب به آنها سر میزدم. تا سال 65 در اهواز بودیم تا اینکه در بارداری سوم 5 روز مانده به زایمان با اصرار زیاد مادرم برای زایمان به تهران آمدم. روزی که قرار بود سزارین شوم یکشنبه 19/11/65 بود. ولی دکترم به دلیل بیماریاش روز دوشنبه مرا سزارین کردند و من به مدت 4 روز تا 23/11/65 در بیمارستان شرکت نفت بودم یعنی دقیقاً روزی که منزلمان بمباران شد و اگر به جای دوشنبه روز یکشنبه سزارین میشدم من هم جزو شهدا بودم که توفیق نداشتم.
روز 23/11/65 برق آلستوم که نزدیک منزل ما بود بمباران شد که موشک به منزل ما اصابت کرد و صددرصد تخریب شد. به علت موشکباران زیادی که در تهران میشد و صدای آژیر خطر و بمباران هوایی همان روز به منزل زنگ زدم جواب نمیداد به منزل خواهرم زنگ زدم او گفت تلفنی با منزل مادرمان صحبت میکردم که ناگهان تلفن قطع شد و شوهرم را برای پیگیری فرستادهام و تو نگران نباش و به تو اطلاع میدهم. تا ساعت 11 شب به من اطلاعی ندادند. گویا خواهرم از طریق تلفن به بیمارستان اطلاع داده بود که تمام خانوادهام یعنی پدر و مادرم ودو خواهر (سوگند و هاله) و همسرم (علی) و دخترم (مریم) و پسرم (علیرضا) به شهادت رسیدهاند. این حادثه شوک عجیبی به من وارد شده بودم به طوری که تا یک هفتهای بعد که در بیمارستان بستری بودم اصلاً هوش و حواس درستی نداشتم. خواهرم در حالی که با خواهر دیگرم تلفنی صحبت میکرده شهیده شده و همسرم در حالی که دختر کوچکم را در بغل داشته به شهادت میرسد. گویا موج انفجار اعضاء خانوادهام را میگیرد چون جنازههای آنها سالم بود. بعد از چهلم که به محل کارم برگشتم هیچ کس مرا نمیشناخت چون 30 کیلو وزن کم کرده بودم و در عرض یک شب تمام موی سرم سفید شده بود در حالی که یک زن 34 ساله بودم.
مادرم همیشه دلش میخواست به عنوان شهیده از دنیا برود. بعد از شهادت آنها نزد آیتاله بهجت رفتم و خواسته مادرم را درباره شهید شدن گفتم و سؤال کردم که آیا ایشان جزو شهدا محسوب میشوند. آیتاله بهجت فرمودند: شهید واقعی اینها هستند به خاطر اینکه بیگناه خانه بر سرشان خراب شده.» این ملاقات خیلی به من آرامش داد. مادرم هم در زمان زنده بودنش به من کمک میکرد و هم بعد از شهادتش.
بعد از شهادت عزیزانم خیلی ناراحت بودم که اینها خیلی زجر کشیدند و شهید شدند. یک شب در منزل خالهام خوابیده بودم (چون هنوز مکانی برای زندگی نداشتیم در منزل خالهام زندگی میکردم.) نزدیک نماز صبح بود بین خواب و بیداری بودم که دیدم یک نفر در همین اتاق داشت نماز میخواند ابتدا فکر کردم خالهام است و بعد گفتم شاید مادرم باشد چون خالهام در اتاق خودش همیشه نماز میخواند. یک دفعه گفتم مامان تو چطوری از دنیا رفتی خیلی زجر کشیدی گفت نه خیلی راحت بود. گفتم الان راحتی آنجا. گفت اینجا را نگاه کن، یک باغ را به من نشان داد و گفت همه این باغ مال من است. گفتم پس چرا ناراحتی. گفت گریههای تو من را ناراحت میکند. گفتم مامان من خواب میبینم تا تو واقعاً پیش من آمدهای گفت یک نشانه برایت میگذارم. صبح که از خواب بیدار شدم همیشه اول عینکم را برمیداشتم که دیدم یک شیشه عینکم نیست و آن طرف اتاق روی میز توالت بود. خالهام را صدا زدم و پرسیدم تو اتاق من شما نماز خواندی گفت خیر. از آن تاریخ سعی کردم دیگر گریه نکنم. خانواده ما چون مذهبی هستیم وصیتنامه نوشتن یک امر متداول بود. مادرم در وصیتنامهاش دوباره مکه خواسته بود (سال 56 به مکه مشرف شده بود) و با وجود مقید بودن به اعمال دینی نماز و روزه را خواسته بود که توسط آیتاله بهجت برایش خریدم.مادرم معلم نمونهای بود و تشویقاتی از طرف آموزش و پرورش داشتند که در بمباران از بین رفت. آموزش و پرورش در مسجد ستارخان برای مادرم مراسم برگزار کردند که شاگردان مادرم (مدرسه پسرانه) هر کدام با یک شاخه گل شرکت کردند.
مادرم همیشه ما را توصیه میکرد که در سختیها صبور و کوشا باشیم و مکرر میگفت:
مرد آن است که در کشاکش درد //// سنگ زیرین آسیاب باشد
سال 1368 که در جشنواره خوارزمی مقام ممتازی (به دلیل تحقیق در مورد استفاده از ضایعات روغن) را به دست آوردم، بعد از مراسم به بهشت زهرا رفتم و به مادرم گفتم مامان به تو ثابت کردم که با همه زحمات تو و سختیهایی که بعد از رفتن شماها به من وارد شد، موفق شدم.
محل دفن: قطعه 101 شهدای بهشت زهرا
خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده میترا (زینب ) کمایی:
مادر شهیده:
شهیده میترا در سال 1347 در آبادان متولد شد. مادرم نام میترا را برای او انتخاب کرد. اما بعدها که میترا بزرگ شد، به اسمش اعتراض داشت. بارها به مادرم گفت «مادربزرگ، این هم اسم بود برای من انتخاب کردی؟ اگر در آن دنیا از شما بپرسند که چرا اسم مرا میترا گذاشتهاید، چه جوابی میدهید؟ من دوست دارم اسمم زینب باشد. من میخواهم مثل زینب (س) باشم.» میترا همه ما را هم وادار کرد که به جای میترا به او زینب بگوییم. البته یک روز، روزه گرفت و برای افطاری دوستانش را دعوت کرد و نامش را تغییر داد. زینب در دوران کودکی دو بار بیماری سختی گرفت که در بیمارستان بستری شد و خدا زینب را دوباره به من داد. زینب بین بچههایم (7 بچه، 4 دختر و سه پسر) از همه سازگارتر بود. از هیچ چیز ایراد نمیگرفت. زینب از همه بچههایم به خودم شبیهتر بود. صبور اما فعال بود. از بچهگی به من در کارهای خانه کمک میکرد. زینب بیشتر از اینکه دنبال لباس و خوردن و بازی میباشد، دنبال نماز و روزه و قرآن بود. همیشه به شوهرم میگفتم از هفت تا بچهام، زینب سهم من است انگار قلبمان را با هم تقسیم کرده بودیم. زینب اهل دل بود از دوران بچهگی خوابهای عجیبی میدید. در چهار یا پنج سالگی خواب دید که همه ستارهها در آسمان به یک ستاره تعظیم میکنند. وقتی از خواب بیدار شد به من گفت: من فهمیدم که آن ستاره پرنور که همه به او تعظیم میکردند کی بود؟ و آن حضرت فاطمه (س) بود. زینب بسیار درسخوان و خیلی مؤمن بود. زینب دوران دبستان به کلاسهای قرآن میرفت. زینب بعد از شرکت در این کلاس قرآن علاقه شدیدی به حجاب پیدا کرد. زینب کلاس چهارم دبستان با حجاب شد. مادرم سه تا روسری برایش خرید و زینب با روسری به مدرسه میرفت. در مدرسه او را مسخره میکردند و اُمّل صدایش میزدند. از همان دوران روزه میگرفت با وجود گرمای زیاد و شرجی آبادان و لاغری جسمی که داشت. اولین سالی که روزه گرفت ده روز قبل از رمضان پیشواز رفت و روزه میگرفت. زینب کوچکترین دخترم بود، در همه راهپیماییهای زمان انقلاب شرکت میکرد. زینب فعالیتهای انقلابیاش را در مدرسه راهنمایی شهرزاد آبادان شروع کرد.
زینب بعد از انقلاب به خاطر پیام حضرت امام خمینی (ره)؛ هر هفته دوشنبه و پنجشنبه روزه بود و خیلی مقید به انجام برنامههای خودسازی بود. زینب بعد از انقلاب، تصمیم گرفت برای ادامه تحصیل به حوزه علمیه برود و طلبه بشود. او میگفت «ما باید دینمان را خوب بشناسیم تا بتوانیم از آن دفاع کنیم.» هنوز در حال و هوای انقلاب بودیم که ناغافل، جنگ بر سرمان خراب شد. مردم کمکم به دلیل بمباران و موشک از شهر خارج شدند ولی بچههای من مخالف بودند. زینب هم عاشق آبادان بود. دختران بزرگترم برای کمک به بیمارستان شرکت نفت رفتند. ولی زینب چون لاغر و ضعیف و هم کم سن و سال بود به جامعه معلمان که فعال بودند میرفت و کارهای فرهنگی انجام میداد.
بعد از اینکه امام جمعه آبادان (مرحوم حجتالاسلام جمی) دستور تخلیه آبادان را دادند ما به اصفهان رفتیم. البته دو تا از دختران در بسیج و بیمارستان فعالیت داشتند ماندند، ولی زینب که سوم راهنمایی بود و من خیلی به او وابسته بودم به او گفتم که به تو احتیاج دارم، راضی به رفتن به اصفهان با من شد. در اصفهان زینب که این مدت (6 ماه) از درس عقب مانده بود به مدرسه راهنمایی نجمه رفت. مدیر مدرسه همیشه از زینب تعریف میکرد و میگفت دخترت خیلی مؤمن است، زینب علاقه زیادی به شهدا داشت. هر بار که برای تشییع آنجا به گلزار شهیدان اصفهان میرفت. مقداری از خاک قبر شهید را میآورد و تبرکی نگه میداشت. زینب هفت تا میوه کاج و هفت خاک تبرکی شهید را در بین وسایلش نگه میداشت. یک روز وقتی برای زیارت شهدا به تکیه شهدا در اصفهان رفتیم، مرا سر قبر زهره بنیانیان (یکی از شهدای انقلاب) برد و گفت مامان، نگاه کن، فقط مردها شهید نمیشوند. زنها هم شهید میشوند.» زینب همیشه ساعتها سر قبر زهره بنیانیان مینشست و قرآن میخواند. بعد از مدتی از محله دستگرد اصفهان به شاهینشهر رفتیم. زینب اول دبیرستان بود و تصمیم گرفت به رشته علوم انسانی برود و سپس قصد داشت در آینده به قم برود و درس حوزه علمیه را برای طلبه شدن بخواند. او در شاهینشهر فعالیتهای فرهنگی میکرد. و علاوه بر فعالیت در دبیرستان به جامعه زنان و بسیج میرفت. در دبیرستان گروه سرود و گروه تئاتر به نام «گروه سرود و تئاتر زینب» تشکیل میداد.
دبیرستان او از خانه ما فاصله داشت. من هر ماه پولی بابت کرایه ماشین به او میدادم که با تاکسی رفت و آمد کند اما زینب پیاده به مدرسه میرفت، و با پولش کتاب برای مجروحین میخرید و هفتهای یکی دوبار به بیمارستان عیسی بن مریم یا بیمارستان شهدا میرفت و کتابها را به مجروحین هدیه میکرد. چند بار هم با مجروحین مصاحبه کرد و نوار مصاحبه را توی مدرسه سر صف برای دانشآموزان پخش میکرد.
تا آنجا بفهمند و بشنوند که مجروحین و رزمندهها از آنها چه توقعی دارند، مخصوصاً سفارش مجروحین را درباره حجاب پخش میکرد. در زمستان اصفهان که وسیله گرمکننده درست و حسابی نداشتیم و همگی در یک اتاق که با یک تکه موکت فرش شده بود میخوابیدیم. یک شب که هوا خیلی سرد بود بیدار شدم دیدم زینب در جایش نخوابیده. آرام بلند شدم و دیدم رفته در اتاق خالی در آن سرما مشغول خواندن نماز شب است. بعد از نماز وقتی مرا دید با بغض به من نگاه کرد. دلش نمیخواست که من در حال خواندن نماز شب او را ببینم. در تمام عمرم کمتر کسی را دیدم که مثل زینب از نمازخواندن آن قدر لذت ببرد.
زینب شبی که دعای نور حضرت زهرا (س) را حفظ کرد، خواب عجیبی دیده: «یک زن سیاهپوش در کنارش مینشیند و دعای نور را برای او تفسیر میکند. آن قدر زیبا تفسیر را میگوید که زینب در خواب گریه میکند. زینب در همان عالم خواب وقتی تفسیر دعا را یاد میگیرد، به یک گروه کودک تفسیر را یاد میدهد، کودکانی که در حکم انبیا بودند. زینب دعا را میخواند، رودخانه و زمین و کوه هم گریه میکردند.» زینب آن شب در عالم خواب حرفهایی را شنیده و صحنههایی را دیده بود که خبر از یک عالم دیگری میداد. او از خواهرش شهلا که این خواب را تعریف میکند سفارش میکند که خوابش را برای هیچ کس تعریف نکند. یک شب سر نماز، سجدهاش خیلی طولانی شد و حسابی گریه کرد. بلندش کردم. گفتم «مامان، تو را به خدا این همه گریه نکن. آخر تو چه ناراحتی داری؟» با چشمهای مشکی و قشنگش که از شدت گریه سرخ شده بود. گفت: «مامان، برای امام خمینی گریه میکنم، امام تنهاست. به امام خیلی فشار میآید. به خاطر جنگ، مملکت خیلی مشکل دارد. امام بیشتر از همه غصه میخورد.» زینب هر روز ظهر که از مدرسه برمیگشت اول به مسجد المهدی میرفت، نماز میخواند و بعد به خانه میآمد، در اول فروردین سال 1361 هنگام برگشت از مسجد توسط منافقین ربوده شد و با خفه کردن او با چادرش او را به شهادت رساندند و پیکر پاکش بعد از سه روز جستجوی نیروهای امنیتی و خانواده کشف گردید. منافقین در طی ارسال نامه و تماس تلفنی مسئولیت ترور زینب را برعهده گرفتند. زینب چهارده ساله و اولین دبیرستانی همراه با شهدای عملیات فتحالمبین (160 شهید) در اصفهان تشییع شد و در گلستان شهدای اصفهان به خاک سپرده شد. بعد از دفن زینب با تعجب دیدم که قبر زینب زیر یک درخت کاج قرار دارد و تازه رمز جمعآوری درخت میوه کاج را توسط زینب فهمیدم. زینب قبل از شهادت توسط منافقین تهدید شده بود. زینب دو تا وصیتنامه داشت. من سواد کمی داشتم و آرزو داشتم که به راحتی و روانی، آنها را بخوانم. یک شب زینب به خوابم آمد و گفت: «مامان، ناراحت نباش.» یک روز وصیتنامه مرا از اول تا آخر بدون غلط میخوانی؛ آن روز نزدیک است.» صبح که از خواب بیدار شدم. سریع به نهضت سوادآموزی رفتم و ثبتنام کردم و خوب درس خواندم تا بالاخره به راحتی وصیتنامه زینب را میخوانم و حتی بعضی جملاتش را حفظ نمودم. وصیتنامه دومش را در 13/12/1360 یعنی هجده روز قبل از شهادتش نوشته بود.
نامهها و دستنوشتههای زینب شبیه به نامههای یک رزمنده در جبهه بود.
امروز داغ زینب مثل روز اول رفتنش هنوز داغ داغ است؛ داغی که هیچ وقت سرد نمیشوند. هیچ وقت کهنه نمیشود. باید دنیا بداند که منافقین چه کسانی را و به چه جرمی به شهادت رساندند.
بعضی شبها خواب گلزار شهدای اصفهان را میبینیم. خواب درختهای کاج، درختهایی که سایبان قبرهای شهدا، قبر زینب هستند. صدای نسیمی را که میان برگهای آنان میپیچد، میشنوم. یک تکه از جگر من، از قلب من، زیر آن درختهاست. گمشده من آنجا خوابیده است. خوشا به حال درختهای کاج.
print
خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده محبوبه دانش آشتیانی:
شهیده محبوبه در زمستان سرد و برفی سال 1340 در تهران متولد شد. محبوبه از کودکی عشق و علاقه وافری به قشر محروم و مستضعف جامعه داشت. محبوبه دوران دبستان را در مدرسه فخریه تحصیل کرد و سال اول و دوم راهنمایی را در مدرسه رفاه گذراند که هم محیط خانواده و هم مدرسه رفاه عامل مؤثری در رشد شخصیتی وی شد. همکلاسان محبوبه فعالان مذهبی و سیاسی نظیر سرور آلادپوش، محبوبه متحدین، فاطمه امینی و رفعت و ... بود.
رژیم منفور پهلوی چون مدرسه رفاه را پایگاه علیه خودی دانست، با یورش وحشیانه و دستگیری عدهای از معلمان و دانشآموزان آنجا را تعطیل کرد. لذا محبوبه بقیه دوران تحصیل را در مدارس روشنگر، تربیت و هشترودی گذراند. (مدرسه هشترودی بعداً به نام محبوبه دانش تغییر نام یافت. و همچنین خیابان محل سکونتشان نیز به نام او نامگذاری شده.)
محبوبه هر چند در خانواده بسیار مذهبی متولد شده بود ولی مبارزات بر علیه رژیم پهلوی او را فردی خودساخته و نمونه کرده بود. گرفتن روزه به طور مشخص در برنامه هفتگیاش گنجانده شده بود. او در راه خودسازی با قناعت کردن، کم خوردن، کم خوابیدن و سادهپوشی و سادهزیستی را پیشه گرفته بود.
محبوبه عاشق ائمهاطهار و ولایت بود و معتقد بود که ما باید هم با دل و هم با عمل رهرو ائمه اطهار (ع) باشیم، برای همین بود که گاهاً تا نیمه شب غرق مطالعه قرآن و نهجالبلاغه بود. حتی آخرین شب شهادتش هم هنگامی که خواب رفت که نهجالبلاغه بر کنار بالینش گشوده بود.
محبوبه در 17 شهریور جمعه خونین با اصابت گلوله به شهادت رسید. در بهشت زهرای تهران دفن گردید.
پدر محبوبه در سال 60 در واقعه 7 تیر همراه با شهید بهشتی به شهادت رسید. روحش شاد. راهش پر رهرو.
خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده ریحانه آجودانی نمین:
راوی عمه شهیده میباشد.
ریحانه در سال 61 با پسرعمهاش (شهید احمد عبداللهی میرزانقل) ازدواج کردند و صاحب یک فرزند پسر (حامد) 3 ساله بود. و 7 ماهه حامله بودند. در تاریخ 26/12/66 ساعت 2:30 بعدازظهر موشک به منزل پدر ریحانه اصابت کرد و شهید شدند. ریحانه از سر کار به منزل پدرش میرود چون ایشان حامد 3 ساله را یک روز در میان به منزل پدرش میبرد برای مراقبت از او، همان روز سهشنبه مصادف با چهارشنبه سوری بود. ریحانه وقتی سر کار میرفت بچهاش را یک روز منزل مادرش و یک روز منزل مادرشوهرش (عمه) میگذاشت. آن روز بعد از اینکه ناهار خورده بود و بچهاش در اتاق بوده که صدای آژیر درمیآید و او به حیاط میآید که ببیند چه خبر است و احمد در حال وضو گرفتن بود. موشک به خانه بغلی اینها (نظامآباد، کوچه امیرشرفی) اصابت میکند.
آن روز در آن منزل 8 نفر بودند که 3 نفر (ریحانه، احمد، پدر ریحانه) شهید شدند. پسر ریحانه (حامد) را زیر آوار درآوردند که از ناحیه سر و دست و پا زخمی شده بود. از این جمع فقط مادر ریحانه که در آشپزخانه بوده سالم مانده است. با صدای موشک به پشت بام رفتم و همان موقع انگار به ما الهام شده بود که منزل برادرم موشک خورده و سریع به آنجا رفتیم.
شهید احمد شوهر ریحانه را زنده از زیر آوار درآوردند و در بیمارستان شهید میشود. ولی ریحانه را وقتی از زیر آوار درآوردند شهید شده بود. ریحانه در حیاط منزل به شهادت میرسد.
خواهرشوهر: بسیار مهربان و با سلیقه و بسیار زیبا بود. حامد فرزند ریحانه توسط مادربزرگ مادریاش بزرگ میشود، چون پدربزرگ مادرشاش هم در این حادثه به شهادت میرسد. ولی مادربزرگ مادریاش تنها نفری بود که در آن حادثه سالم مانده بود و شوهرش و دخترش شهید شده بودند و مدتها منزلی نداشتند. در منزل ما زندگی میکردند و پدربزرگ پدری حامد بزرگ کردن فرزند احمد و ریحانه را به عهده گرفتند. هماکنون حامد فرزند شهیده به جای پدرش در اداره ثبت مشغول به کار میباشد. و در ضمن دانشجو هم میباشد.
خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده سکینه بیگم نیک نژاد :
خواهر شهیده:
شهیده در سال 1325 در بهبهان در خانوادهای مذهبی و فرهنگی متولد شد. بعد از پایان دیپلم جهت دوره معلمی به دانشسرای معلم بروجرد رفت. بعد از گرفتن مدرک در بهبهان در مدرسه مشغول به کار شد. بعد از ازدواج چون شوهرش اهل تهران بود به تهران منتقل شد (شوهر شهیده ایام عید نوروز جهت دیدن یکی از آشنایان به بهبهان آمده بود که با خانواده شهیده آشنا میشوند و همین باعث ازدواج آنها میگردد.) گل سرسبد فامیل بود. از نظر اخلاقی بسیار مهربان و فامیل دوست بود، بچههای کوچکتر خیلی به او علاقه داشتند. بعد از شهادتش روابط فامیلی کم شده بود و فهمیدیم که ارتباط اصلی و مهر و محبت فامیل ایشان بوده است. ثمره ازدواجشان 3 فرزند پسر بود. در سال 60 که اوج فعالیت منافقین و ترورها بود یک اکیپ منافقین از تهران به طرف مهرویلای کرج جهت ترور میروند که توسط کمیته انقلاب اسلامی تعقیب میشوند که چند نفر در این ماشین بودهاند که در اثرگیری کشته میشوند. ولی در نهایت یک زن و شوهر در پیکان زنده میمانند که به طرف مدرسه راهنمایی ترکمان کرج میروند و در آن مدرسه پناه میگیرند،نیروهای کمیته آنها را محاصره میکنند. یکی از دانشآموزان دچار استرس و ترس میشود که شهیده برای آوردن آب از سالن مدرسه خارج میشود و به طرف آبدارخانه میرود (همکاران به او تذکر میدهند که خطرناک است ولی او میگوید برای نجات جان این دانشآموز حتماً باید آب بیاورم) که منافقین به طرف او شلیک میکنند و گلوله به قلبش اصابت میکند. یکی از محصلین که این صحنه میبیند سریع خود را به او میرساند و فریاد میزند که مادرم کشته شد (شهیده آن چنان با دانشآموزان مهربان بود که آنها او را به نام مادر میخواندند) و سریع سر او را در بغل میگیرد که شهیده اشهدش را میخواند و بعد میگوید که به شوهرم بگویید مواظب فرزندان من باشد و بعد به شهادت میرسد.
گلوله توسط یک منافق زن شلیک میشود که وقتی جهت دستگیری او به آبدارخانه مدرسه حمله میکنند سریع قرص سیانور میخورد که فوراً او را به بیمارستان میبرند و نجات پیدا میکند و بعد از دو هفته او را اعدام کردند. زمانی که منافق زن به شهیده شلیک میکند، شوهر او (منافق مرد) یک نارنجک به طرف مردم پرتاب میکند و چند نفر زخمی میشود که خوشبختانه در درگیری کشته میشود. چون خانوادهاش (پدر و مادر) در بهبهان بودند دو روز بعد او را در قطعه 24 بهشت زهرا دفن شد. فرزندان او موقع شهادت 8 ساله و 7 ساله و 5 ساله بوده است. شهیده معاون مدرسه راهنمایی بود و شیفت کاریاش آن روز بعدازظهر بود ناهار برای خانوادهاش قورمهسبزی درست کرده بود. آن روز زودتر به طرف مدرسه راه افتاد. شوهرش گفته بود که بماند تا با هم ناهار بخوریم. گفته بود امروز زود به مدرسه میروم چون میخواهم با بچههای مدرسه نماز جماعت بخوانم. که متأسفانه تازه به مدرسه رسیده بود که چنین اتفاقی میافتد. و سریع به شوهر او اطلاع میدهند. شوهرش تا دو سال از نظر روحی بسیار بدحال بوده است ولی بعداً به خاطر سه تا فرزندش در کنار منزلش یک مغازه را درست کرد تا هم بتواند از بچهها نگهداری کند و هم امرار معاش کند. این زن و شوهر عاشق هم بودند و واقعاً شوهرش را، بعد از شهادت او هیچ وقت خندان ندیدیم. ما 6 خواهر بودیم ولی با شهیده خیلی صمیمی و نزدیک بودم و بعد از شهادتش بسیار به من سخت گذشت که هم خواهر و هم دوست صمیمیام را از دست دادهام.
خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده پروانه حسینی نشاط:
همسر شهیده:
در تهران سال 52 با شهیده ازدواج نمودم. ثمره ازدواجمان 3 دختر و دو پسر بود. همسرم بسیار مؤمن و اهل دیانت بود. در مدت 14 سال با او زندگی کردم و بسیار از او راضی هستم. فاطمه 15 ساله مهدی 14 ساله فرحناز 12 ساله امیر 6 ساله محبوبه 5 ساله بودند. در تاریخ 15/12/66 ساعت 12 ظهر موشک دقیقاً به منزل ما خ خاوران خ منصور خ هاشمآباد اصابت کرد که تمام خانوادهام زن و 5 تا بچه شهید شدند و یک مستأجر (زن و شوهر) داشتیم که آنها هم شهید شدند. آن ساعت من در منزل نبودم و در میدان ترهبار شوش بودم که صدای موشکباران را شنیدم. سریع به طرف مغازهام آمدم. کارگر مغازه فهمیده بود و به من گفت یک سر به منزلت برو. به طرف خانه حرکت کردم که دیدم چند ایستگاه مانده به خانه راه را مسدود کرده بودند. من اهمیتی ندادم و به طرف منزلمان دویدم. وقتی منزلمان را صددرصد تخریب شده بود و منزلمان را پیدا نکردم بیهوش شدم. مرا به منزل همسایه بردند و برادرم دیده بود که جنازهها را با لودر درمیآورند و ناراحت شده بود که با لودر کار نکنند چون ممکن است اگر زنده باشند آسیب ببینند. همان روز تا شب همه جنازهها را از زیرآوار درآوردند. پسرم مهدی برای خرید رفته بود که در کوچه شهید میشود و 37 روز بعد جنازه او را در پزشکی قانونی پیدا کردیم. البته تمام بیمارستانها را جستجو کردیم ولی موفق نشدیم. تا اینکه از بنیاد شهید منطقه 10 اطلاع دادند که در پزشکی قانونی یک نفر پیدا شده و ما او را شناسایی کردیم.
البته ناگفته نماند که موقع رفتن به منزل یک نیسان را دیدم که دو تا مجروح را به طرف بیمارستان میبردند که گویا پسرم مهدی هم یکی از آنها بوده که من نمیدانستم. فردای آن روز آیتاله خامنهای (رئیس جمهور وقت) برای سرکشی به منزل ما آمدند که متأسفانه من اصلاً حالم خوب نبود و ایشان را زیارت نکردم.
فردای همان روز دوباره موشک باران کردند و ما مجبور شدیم که بعد از برگزاری مراسم سوم به روستایمان رامشه در اصفهان برویم.
در تهران در منزل برادرم بودیم که او دو تا از پسرانش در جبهه شهید شده بودند. عزیزانم را در قطعه 40 بهشت زهرا شهدا دفن کردند. مهدی چون بعد از 37 روز پیدا شد، جنازهاش را خودم دفن کردم.
خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده فرحناز کریمی رامشه :
پدر شهیده:
فرحناز دخترم در سال 1357 در سال پیروزی انقلاب اسلامی متولد شد و در حالی که 7 سال بیشتر نداشت و تا اول دبستان بیشتر نتوانست تحصیل کند. در موشکباران تهران (اصابت موشک به منزلمان) همراه با مادر و دو برادر و دو خواهرش به شهادت رسید. فرحناز بسیار دختر مذهبی و مقیدی بود و مادرش او را بسیار خوب تربیت کرده بود. در مدرسه هم بسیار منظم و درسخوان بود.
در قطعه 27 بهشت زهرا در کنار مادر و خواهرها و برادرهایش آرام گرفت.
روحش شاد.
خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده محبوبه کریمی رامشه :
پدر شهیده:
شهیده محبوبه در سال 1362 در تهران متولد شد و دوران کودکی خود را مانند بقیه کودکان پشت سر گذاشت و در حالی که 5 سال بیشتر نداشت در منزلمان بر اثر اصابت موشک همراه با مادر و خواهران و برادرهایش به شهادت رسید. بسیار شیرین زبان و دوستداشتنی بود تا ابد الادهر داغ او بر دل و جانم ماند. در قطعه 27 بهشت زهرا همراه مادر و خواهران و برادرانش دفن شد.
روحش شاد.
خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده فاطمه کریمی رامشه:
پدر شهیده:
فاطمه دخترم در سال 1353 در تهران متولد شد.
فاطمه خیلی مهربان و با اخلاق بود. نمازخوان و مذهبی بود و تحت تربیت مادر متدینش واقعاً مؤمن بود. بسیار درسخوان بود.
مدرسه راهنمایی که فاطمه در آن تحصیل میکرد به اسم شهدای کریمی نامگذاری شده است.
همان صبح که هنوز بمباران نشده بود مهدی به من گفت بابا بیا برویم روستا چون خیلی موشکباران میشود. مهدی از نظر درسی بسیار زبده بود و جهشی دو کلاس را در یک کلاس خوانده بود.
بعد از شهادت فرزندانم از نظر روحی بسیار حالم بد بود و تا هم اکنون آثار آن واقعه در روح و جانم نشسته است.
همان روز بمباران قرار بود که من برای ناهار به منزل بروم ولی کاری پیش آمد و نتوانستم بروم و زمانی به منزل آمدم که با تلی خاک روبرو شدم و تمام عزیزانم در زیر آن آرام گرفته بودند. فاطمه در کنار مادر و خواهران و برادرانش در قطعه 27 بهشت زهرا دفن شد روحش شاد.
خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده فاطمه حاجی بیگی:
مادر شهیده:
شهیده فرزند سوم بود. گل فرزندانم بود. از نظر عبادی بسیار مقید بود. بسیار اهل نماز جماعت بود و مقید بود که حتماً به مسجد برود. در کارهای منزل به من کمک میکرد. درسخوان بود و مدرسه و معلمان خیلی از او رضایت داشتند. دو روز قبل از شهادتش در مدرسه تظاهرات شده بود و شیشهها را شکسته بودند که پای او با شیشه بریده بود، که مدرسه آن را پانسمان کردند که با همان پای پانسمان شده هم به شهادت رسید. در غسالخانه آن را از پای او باز کردند. در زوز 6 دی پسرم تازه از بیرون آمده بود. و در کوچه تظاهرات بود درب منزل را باز گذاشتیم که دوستان پسرم و مردم وارد منزل شوند. ارتشیها فهمیدند و به منزل ما هجوم آوردند. علیرضا پسر دیگرم در کمد قایم شد. و محمد پسر بزرگم دوستانش را از راه پشت بام فراری داد. یک افسر ارتش وقتی فهمید که آنها را فراری دادهایم، اسلحه را روی سینه من گذاشت و گفت شما هر روز درب منزل را باز میگذاری که مردم وارد منزلتان شوند و شما آنها را فراری دهید، من بالاخره یکی از فرزندانت را میکشم. سه روز بعد از این واقعه روز شنبه 9 دی ساعت 11:20 صبح صدای تظاهرات از کوچه بلند شد. فاطمه به طرف کوچه دوید. گفتم بیا ناهار بخور. گفت من امروز روزه هستم. امام خمینی دستور داده که روزه سیاسی بگیریم. گفتم بیا داخل، گفت من جایی نمیروم. من نیز به کوچه رفتم و همراه تظاهرکنندهها شعار علیه رژیم میدادم که ناگهان مزدوران به طرف مردم تیراندازی کردند. یک دفعه صدای شلیکی گلوله را شنیدم به بغل دستم نگاه کردم، دیدم گلوله به صورت دخترم اصابت کرده و از پشت سر او خارج شد و در بغلم به شهادت رسید. تمام مغز سرش به روی دیوار پاشید. بنا به اظهارات یکی از همسایهها: موقعی که این مادر و دختر در کوچه ایستاده بودند یک افسری از پشت درخت دقیقاً دختر را نشانه گرفته است. و فهمیدیم که این همان افسری بود که سه روز قبل در منزل مرا تهدید به کشتن فرزندانم کرده بود. چون تهران شلوغ بود فوراً جنازه را در گاراژی در خیابان خاوران قایم کردیم و نیروهای امدادی به ما توصیه کردند که جنازه را به بیمارستان یا سردخانه نبریم، ما هم سریع جنازه را پشت یک وانت گذاشته و سریع به اراک (منزل پدریمان) برده و شبانه او را دفن کردیم. شب دفن او مصادف با شب اول صفر بود. بعد از اینکه او را در ابراهیمآباد اراک دفن کردیم، مردم آنجا تظاهرات وسیعی را انجام دادند. نیروهای ارتش به طرف آنها حمله کردند و ما به خاطر اینکه به مردم آسیبی نرسد، سعی کردیم آنها را متفرق کنیم ولی شور و هیجان مردم به اوج رسید. و در روز هفتم او از شهر اراک به طرف ابراهیمآباد راهپیمایی عظیمی برای شهادت فاطمه صورت گرفت. پسر بزرگم محمد خیلی انقلابی بود و فاطمه هم خیلی مرید او بود. همسرم بعد از شهادت دخترم این قدر روحیه خود را از دست داده بود که بعد از یک ماه دچار فراموشی شد.
خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده سیده منور علوی:
عروس شهیده:
در سال 40 در شهر سمنان با علیاکبر بهرامی ازدواج نمودند ثمره ازدواجشان 3 فرزند (2 پسر و یک دختر) بود. چون محل کار شوهرشان (نظامی بودند) در تهران بود. بعد از ازدواج به تهران میآید و در محله پیروزی سه راه سلیمانیه مستقر میشوند و بعد از دو سال در خیابان پیروزی 12 متری دهقان کوچه شهید بهرامی پلاک 3 ساکن میشوند که شهیده در همین منزل هم به شهادت میرسند. در تاریخ 10/12/66 ساعت 9 صبح موشک به دیوار منزلشان اصابت میکند که ایشان در منزل تنها بودند و زیر آوار میمانند. منزل صددرصد تخریب شده بود که بعد از تلاش نیروهای امدادی غروب همان روز از زیر آوار جنازه او را بیرون آوردند. ظاهری سالم داشت ولی شکستگی در ناحیه دست داشته است. دخترش چون فصل امتحانات اسفندماه بوده در منزل نبوده و یک پسرش و شوهرش در محل کار و پسر دیگرش سرباز وظیفه بوده که در پادگان محل خدمت بوده است. یکی از فامیل که در همان کوچه ساکن بوده به شوهرش اطلاع میدهند. شوهرش فکر میکرده که دخترش هم همراه مادر زیر آوار مانده است ولی خوشبختانه دخترش با وجود اینکه ساعت 10 صبح امتحان داشته برای رفع اشکال درسی زودتر عازم مدرسه میشود و چون شک داشتند به مدرسه میروند و او را در مدرسه میبینند.
مادر شوهرم که زن عمویم است خیلی زنی صبور و با سلیقه بود. تمام مسؤولیت خرید منزل به عهده او بود. شوهرش چون نظامی بود تمام مسؤولیت خانه و تربیت به عهده شهیده بوده است. شهیده چون اصالتاً سمنانی بود و همه فامیل سمنان بودند او را در 12/12/66 در امامزاده یحیی سمنان دفن کردند. شب قبل از شهادت با شوهر و فرزندانش که دور هم جمع شده بودند راجع به موشکباران صحبت میکردند و شهیده خیلی برای فرزندانش نگران بوده. همان شب که از شوهرش با میوه پذیرایی میکند. شوهرش میگوید خانم چه میوههای خوبی گرفتهای. همیشه بهترینها را انتخاب میکنی. قبل از شهادت مادر شوهرم را در خواب دیدم که با چنین صحنهای منزل خراب میشود. دو هفته قبل از شهادت به سمنان آمده بود که به فامیل سرکشی کند. من آن موقع چهارم دبیرستانی بودم و در حال رفتن به دبیرستان بودم، آمدم که باایشان سلام و علیک و خوشامد بگویم. این قدر زن عمویم زن مؤمن و باخدایی بود که با دیدنش یک حالت خاصی به من دست داد. و فهمیدم که این حالت به علت نورانی بودن و عظمت معنوی زن عمویم میباشد. دو سال بعد از شهادت عروس بزرگ خانواده شدم.
در خیابان شهید دهقانی مسجد امام محمدتقی پایگاه بسیج به نام "شهیده منور علوی" شده است چون شهیده هم فعالیت زیادی در مسجد داشتند و هم سیده بودند.
روحش شاد.
خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده قمرالملوک محمودی:
فرزند شهیده:
مادرم 3 تا دختر و 3 تا پسر داشت (2 بچه از همسر اول داشت) و 4 تا از ازدواج دوم بودند. از همسر دوم من فرزند دوم هستم. مادرم خیلی انسان، با محبت بود. یک شب (شب شنبه) منزل من مهمان بود و میخواست به خانهشان برود که عروس من برای دیدن ما آمد که مادرم نیز به خاطر او ماند و همه با هم شهید شدند. عروسم شب جمعه منزل ما بود ولی عجیب بود که شب شنبه دوباره به منزل ما آمد. با آمدن او صدای آژیر آمد. همه زنها زیرزمین رفتند (مادر و عروس و همسرم) و همه شهید شدند. من و پسرم نرفتیم و زنده ماندیم. البته زخمی شدیم. بمب بر روی ماشین در کوچه خورد و نصف منزل ما با آن خراب شد.
دو تا نوههایم با مادرش در زیر زمین بودند ولی اینها زیرپله بودند و زنده ماندند. مادرم در زیرزمین توسط موج انفجار تکهتکه شد. در قطعه 29 بهشت زهرا دفن شدند.
خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده فاطمه محمدزمان بیگی:
فرزند شهیده:
من 5 ساله و محمد (محمد رستمآبادی شهرون) (برادرم) یک ساله بود که پدرم فوت میکند. (1334) مادرم با مشقت ما را بزرگ کرد و دیگر ازدواج نکرد. مادرم در زمان دختری در ساوه بود با پدرم که ازدواج کرد به تهران میآید. پدرم تهرانیالاصل بوده و ما در تهران متولد شدیم. مادرم با من زندگی میکرد چون من شاغل بودم و از بچههایم نگهداری میکرد. برادرم عضو گروه نواب صفوی بود و فعالیت زیادی داشت. همیشه منزل نبود و لذا مادرم را نزد خودم، آوردم که تنها نباشد. از مشهد اعزام شد. سال 59 که جنگ شروع رفت و دیگر نیامد زمستان 60 برگشت گفتم چرا سر نمیزنی؟ مادر تنهاست، برگرد. گفت: اگر من با عراقیها جنگ نکنم، آنها ناموس مرا میبرند. سال 60 رفت و یک بار تلفن کرد و گفت من در خاک عراق هستم و حالم خوب است دیگر بعد از آن هیچ خبری از او نداریم. مادرم 5 سال بعد از او شهید شد.
برادرم همیشه میگفت: «اگر برای من اتفاقی افتاد سر من معامله نکنید». از برادرم هیچی نمیدانم، چون هیچ اطلاعاتی به ما نمیداد و نمیدانم کدام عملیات شهید شده ولی بسیجی بود.
مادرم تا یک سال قبل از شهادت با من زندگی میکرد و بعد در خیابان خوش با دختر برادرش زندگی میکرد با او خیلی صمیمی بود ولی مرتب به من سر میزد.
یک روز به نیلوفر گفتم چه کسی را بیشتر از همه دوست داری؟ سکوت کرد، اصرار کردم، گفت مامام بزرگ. گفتم من مادرت هستم. گفت مامان بزرگ مرابزرگ کرده است. روی یک تخت یک نفره میخوابیدند. مادرم قندخون داشت یک روز نیلوفر مولودی رفته بود و یک بسته مشکلگشا دادند که نیلوفر توت آن را جدا کرده و روبان زده بود و برای مادرم فرستاد. خیلی به هم علاقه داشتند. همیشه میگویم مادرم اگر زنده بود و نیلوفر شهید میشد حتماً بعد از او از شدت ناراحتی فوت میکرد.
محل دفن مادرم همان ابن بابویه است.
زائری بارانیام، خستهام، تنها مرا دم میرسی؟ گرچه آهو نیستم، اما پر از دلتنگیام
ضامن چشمان آهو، به دادم میرسی؟ من دخیل التماسم را، به چشمت بستهام
هشتمین دردانه زهرا، به دادم میرسی؟
چون این مصاحبه در روز تولد امام رضا انجام شده است این بانوی محترمه این شعر را در ابتدای مصاحبه برایمان قرائت کردند.
شهیده فاطمه در سال 1302 در ساوه متولد شد. حدود 36 سال پیش همسر ایشان فوت نموده و پسر ایشان در اوایل جنگ، در جبهههای حق علیه باطل مفقود میگردد. و تنها یک فرزند دختر دارند که فرزند همین دختر (نیلوفر اسماعیلیزند) نیز در بمباران هوایی به شهادت میرسد و در کنار هم در ابنبابویه دفن شدند.
خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده نیلوفر اسماعیلی زند :
مادر شهیده: دو فرزند داشتم. نیلوفر بزرگتر از علی (1357) بود دانشآموز بسیار زرنگی بود و همیشه بامعدل بالا قبول میشد. دو روز قبل از شهادت گفت: مدرسه گفته هر کس 5 تا بیست بیاورد به مجلس شورای اسلامی به عنوان تماشاچی میبرند. من 3 تا 20، تا حالا گرفته و تاریخ 75/19 شدم و معلم گفته اگر امتحان شنبه ریاضی 20 شدی، من هم تاریخ را 20 میدهم. به من گفت باید پنجشنبه و جمعه را به سختی کار کنم تا شنبه، ریاضی را 20 شوم. روز پنجشنبه ساعت 5/6 عصر نیلوفر و علی را برای تدریس خصوصی ریاضی به ستارخان کوچه شهید رئیسی برق آلستوم بردم. چون برای درس ریاضی معلم خصوصی برای او گرفته بودم، معلم همیشه به منزل میآمد ولی من چون با شوهرم به مجلس ختم میخواستم بروم به مادرم که برای دیدن من آمده بود گفتم همراه علی و نیلوفر به منزل معلم خصوصی در ستارخان بروند. ساعت 7 به ستارخان رسیدم و ساعت 8:20 بمباران هوایی شد.
در شمیران در مجلس ختم بودم. قرار بود شام هم بدهند. (که برای ختم لباس مشکی پوشیده بودم که تا 14 سال تن من بود) چراغها خاموش شد و آژیر قرمز زده شد و صدای بمباران آمد هر چه تلفن به منزل ستارخان زدم اشغال بود. به شوهرم گفتم بیا شام نخوریم و برویم که او هم گفت من هم آمدم دنبالت که همین را بگویم. بلافاصله راه افتادیم زیر پل ستارخان که رسیدیم صدای شیشه خرده را زیر ماشین حس میکردم. مردم را وحشتزده با پتو دیدم و گفتم وای اینجا بمباران شده. ازیک پسر 11-10 ساله پرسیدم بمب کجا خورده گفت کوچه شهید رئیسی. بلافاصله ماشین را وسط خیابانها ول کردیم و با شوهرم میدویدیم و از مردم میپرسیدم تا اینکه به محل حادثه رسیدم. 7-6 دقیقه راه دویدم. دیدم آن خانه خراب شده و اثاث و مصالح ساختمانی تا وسط کوچه ریخته. آب خیابان را گرفته بود. برق قطع شده بود و مردم چراغ پیکنیک روشن کرده بودند. کفشم را درآوردم و پاهایم بر اثر خرده شیشه خونمالی شده بود دور ساختمان را طناب بسته بودند و من داد و فریاد و گریه میکردم که بچههایم اینجا هستند. میخواستم طناب را کنار بزنم که نگهبان نگذاشت. گفتم بچههایم اینجا هستند، با او حسابی بحث کردم و او به دهانم زد و دندانم افتاد ولی من نفهمیدم که او زده و بعد همسایهها با او دعوا کردند که چکارش داری بچههایش آن زیر هستند. همین موقع شوهرم هم رسید. همسایهها سؤال کردند بچههای تو اینجا چکار میکردند؟ گفتم بچههای من اینجا برای کلاس ریاضی آمده بودند. آنها گفتند بچههای تو را با ماشین به بیمارستان بردند چون زخمی بودند. یک آقایی از هلال احمر آمد. گفت شما خانم اسماعیلی هستید. من خوشحال شدم چون فهمیدم که بچههایم زنده هستند. با آن اقا به بیمارستان امام خمینی رفتیم دیدیم آنجا نیست و از آنجا به بیمارستان شریعتی و سپس بیمارستان امیرالمؤمنین بردند. سه دور در این بیمارستانها گشتیم پیدا نکردیم تا اینکه ساعت 2 نصف شب دوباره بمباران شروع شد که ما در بیمارستان بودیم و دکترها گفتند: بیایید زیرزمین برویم که من نرفتم و گفتم بچههایم را باید پیدا کنم.
دوباره به بیمارستان شریعتی آمدم خانم سوپروایزری بود که لهجه شمالی داشت. (من آن قدر به خودم زده بودم که لباسهایم پاره بود و مردم با سنجاق قفلی لباسم را به هم وصل کرده بودند) خیلی دلش سوخت و لیست را دوباره نگاه کرد. یک دفعه من اسامی فریده طبری و بنفشه و فاطمه زرافشان را دیدم که اینها هم مهمان آن خانه بودند. گفتم اینجاست. پرستار به بیمارستان امام خمینی زنگ زد و گفت من سوپروایزر بیمارستان شریعتی هستم و خانمی اینجاست که از ساعت 9 شب تا الان که 4 صبح است و مو به سرش نمانده و لباسش پاره پاره شده و دنبال بچههایش میگردد. آن موقع لیست بیمارستان امام خمینی تکمیل شده بود و اسامی را آنجا ثبت کرده بودند و شنیدم که سوپروایزر بیمارستان شریعتی به آن خانم گفت ای وای چطور بگویم و فهمیدم که باید اتفاقی افتاده باشد. به بیمارستان امام خمینی با شوهر و برادرشوهرم رفتیم.
به آنجا رسیدم گفتم بچههایم و مادرم کجاست؟ گفتند بیا اتاق عمل برویم خوشحال شدم که زنده هستند. دودکتر زیر بغل مرا گرفتند و به اتاق عمل رفتم. در آنجا لباسهای علی را با قیچی پاره کرده بودند دیدم و داد و فریادکردم که وای بچههایم از دستم رفت. گفتند زنده است. مرا پیش علی بردند و دیدم زنده است. مثل بید میلرزید و علی را بغل کردم و بعد که خوشحال شدم که زنده است بیرون آمدم و گفتم دخترم کجاست. گفتند سرش را عمل میکنند و نمیتوانی بروی او را ببینی. گفتم از دور از کف پایش که صاف است او را میشناسم. دکتر گفت نمیشود شانههای او را تکان دادم دکتر گفت به چشمهایم نگاه کن. نگاه کردم، چشمهایش را بست. گفتم نیلوفر شهید شده؟ اگر شهید شده چشمهایت را دوباره ببند و او بست و من دیگر چیزی نفهمیدم. تا 4-3 ماه نزدیکان را تا حدودی میشناختم. هیچی نمیفهمیدم و لرزش عجیبی در بدن من افتاده بود.
مرا در مراسم همراه خودشان میبردند ولی من حسابی قاطی کرده بودم همه چیز برایم در محو و تاریکی بود. آن شب مادرم هنوز زیر آوار بود و نزدیک صبح از زیر آوار در آوردند. علی 5-4 روز در بیمارستان بود و الحمدالله سالم ماند الان عصبی هست ولی در مجموع خوب است. الان ازدواج کرده است. دختر و مادرم در گورستان ابن بابویه دفن شدند چون در آنجا مقبره داشتیم. بنیاد شهید موافقت کردند مشروط به اینکه هزینه دفن با خودمان باشد که ما قبول کردیم. شوهرم بسیار آرام و صبور بود و همه چیز را درخودش میریخت و 10 سال بعد از شهادت نیلوفر فوت کرد. البته سفر حج تمتع بودند ایشان به جای مادرش رفته بود، و در حج بیمار شد و فوت کرد. و در قبرستان ابیطالب دفن شد. همان موقع به حج و زیارت رفتم و گفتم این پدر شهید است و جنازه شوهرم را میخواهم گفتند: 700 هزار تومان باید شما واریز کنی و 700 هزار تومان هم ما واریز میکنیم تا جنازه را بگیری گفتم باشد و پول را واریز کردم دو روز بعد مدعی کل تدارکات حج و زیارت تلفنی به من گفت که جنازه شوهرت را بدون چشم و شکم خالی شده بعد از 20 روز به شما تحویل میدهند. گفتم باشد من جنازه را میخواهم. بعد از این تلفن یکی از همسایگان به دیدنم آمد و گفت دیشب خواب دیدم که من در بیابانی هستم و پسرم سعید را گم کرده بودم و صدا میزدم. دیدم شوهر شما با کت و شلوار نو مرا به نام صدا زد. گفت: اینجا چه کار میکنی؟ گفتم سعید گم شده، گفت: سعید نیست. ولی برو به همسرم بگو تو را به جان نیلوفر بگذار اینجا بمانم، اینجا زینبیه است. بعد از این خواب دیگر قبول کردم که شوهرم بماند.
محل دفن: شهدا ابن بابویه
خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده صبریه صوفی سلطانیان:
همسر شهیده:
دکتر دندانپرشک هستم سال 57 از ترکیه به تهران و سپس به کرمانشاه آمدم. (وزارت بهداشت 5 استان را برای گذراندن طرح معرفی کردند که من کرمانشاه را انتخاب کردم) رئیس شبکه بهداری 5 سنقر کرمانشاه شدم و شهیده رئیس کل بهورزی آنجا بود و به روستاهای زیاد میرفت آنجا با ایشان آشنا شدم و بعد به کرمانشاه جهت خواستگاری رفتم. دو سال رئیس شبکه بودم که منتقل به اسلامآباد غرب شدم و همسرم به کرمانشاه رفت. مدتی در جبهه بودم و چون کرمانشاه را زیاد بمباران میکردند، به همسرم پیشنهاد دادم که به مراغه (محل زادگاهم) برویم ولی ایشان قبول نکردند. چون تازه حلبچه را بمباران کرده بودند و احساس مسؤولیت شدیدی میکردند و ما همانجا ماندگار شدیم. روزبه فرزند اول در سال 59 و فرزند دوم در سال 62 متولد شدند. همسرم با تولد بچهها اصلاً کارش را ترک نکرد و بچهها را موقعی که سرکار میرفت به مادرش میسپرد و گاهاً در مهد کودک میگذاشت. یک روز قبل از واقعه، به علت بمبارانهای متوالی همسرم با فامیلها کنار کوه طاقبستان رفته بود که محلی برای جانپناه باشد و شب را در آنجا به سر ببرد و روز به منزل مادرزنم برگشتند. من از سر کار به منزل آمدم که خبر بدهم به پدرم در مراغه، که کرمانشاه را که بمباران کردهاند من سالم هستم ولی متأسفانه وقتی نزدیک منزل رسیدم دیدم بمباران شده لذا سریع به منزل مادر زنم رفتم که به همسرم اطلاع دهم که سالم هستم ولی متأسفانه آنجا هم بمباران شده بود و هیچ آثاری از آنها را ندیدم. 5 نفر از زیر آوار سالم بیرون آمدند. منزل مادرزنم در شهرک الهیه بود. پشت شهرک بیابان بوده و خانه مادرزنم آخرین خانه بود که مورد اصابت موشک قرار گرفت.
منزل مادرزنم یک خانه ویلایی کوچک با سه اتاق کوچک که همه شهید میشوند. و 5 نفر سالم میمانند و هیچ خراشی به آنها وارد نمیشود که این خواست و عظمت و قدرت خداوند را نشان میدهد.
سه تا از جسدها را فردا صبح ساعت 9 در پشت بام پیدا کردم. که مادرزنم هم جزو اینها بود که تکهتکه شده بودند. همسرم کرد کرمانشاه بود و در قسمت سنینشین دفن شدند با دو تا بچههایم. در سردخانه همسرم و دو بچهام را در بین 2000 جنازه پیدا کردم که جسدشان سالم بود. همسرم را در منزل فرشته صدا میزدند. همسرم خیلی فعال و دلسوز بودند و بسیار خونگرم و مهربان بودند. همسرم نسبت به خانواده و برادرهایش خیلی حساس و خانوادهدوست بودند. بعد از شهادت عزیزانم تا 5/1 سال روحیه بسیار بدی داشتم. و از کرمانشاه بریده شدم و دیگر آنجا نرفتم ولی یاد و خاطره آنها همیشه و در همه لحظه با من هست و خواهد بود.
شهیده همراه دو فرزندش و پدر و مادرش در حسینآباد کرمانشاه دفن گردید.
خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده حلیمه عزیزآبادی فراهانی:
متن وصیتنامه شهیده حلیمه عزیزآبادی فراهانی در تاریخ 15/4/66 که چند ماه قبل از تشرف به مکه و شهید شدن نوشته است:
اینجانب حلیمه عزیزآبادی فراهانی فرزند حسن به شناسنامه شماره 14 صادره از اراک متولد 1316 ـ تهران خیابان شهید فتاحی پلاک 110 در صحت و سلامت کامل در تاریخ 15/4/66 در حضور همسر دائمی خود این وصیتنامه را تنظیم نمودم. وصی اینجانبه همسر علی غیاثآبادی فراهانی و ناظر دخترم نجمه میباشد. وصی و ناظر موظفند تمام مندرجات این وصیتنامه را عمل کنند. اکرم و اشرف هیچگونه کوتاهی ننمایند. و از بچهها خوب نگهداری کنید. از کارهای پشت جبهه و رفتن به نماز جمعه و همدردی با خانواده شهدا کوتاهی نکنید. سه دانگ خانه که به اسم من هست هر طور وصی و ناظر صلاح بدانند بر طبق اسلام عمل کنند و چون با پدرتان عازم سفر مکه معظمه هستم چنانچه پیشآمدی شد و برنگشتم جهت خرج دفن و کفن یا کارهای دیگر به عهده وصی یا ناظر میباشد که سعی کنند بنده را در بهشت زهرا در جوار شهدا به خاک بسپارند. و اگر نشد هر طور که صلاح هست که زیاد مزاحمت ایجاد نشود و من چیزی که قابل توجه باشد و ندارم و آنچه دارم برایم نماز و روزه و کارهای خیر از قبیل خریدن فرش جهت جهیزیه یا حسینیه و کارهای خیر دیگر که خدا خوشش بیاید انجام دهید و سفارشم به بچههایم این است که در کارهای خیر و انقلابی و دعا جهت امام و رزمندگان و حاضر شدن در نماز جماعت در مسجد محل جای مادرتان را خالی نگذارید از پدر و مادرم که برای من خیلی زحمت کشیدهاند از کارهای آنها دریغ نکنید و از کسانی که بنده فراموش کردهام خداحافظی نمایید و آنچه من فراموش کردهام شما انجام دهید و امیدوارم بنده را ببخشید و برای پیروزی اسلام بر کفر جهانی و سلامتی رهبر کبیر انقلاب و رزمندگان اسلام توضیح اینکه دو عدد از النگوهایم مال امام امت یا پول آن را به حساب ایشان بریزید یا آنها را به ایشان بدهید والسلام. حلیمه عزیزآبادی فراهانی.»
شهیده در سال 1316 در خانوادهای متوسط در شهرستان اراک متولد شد. ثمره ازدواج او 4 دختر و یک پسر میباشد. در سال 1366 به مکه مشرف شد و در راهپیمایی آنجا شرکت نموده و توسط مأموران عربستان مورد ضرب و شتم قرار گرفت و مجروح و زخمی شد و بر اثر جراحات در 9/6/66 به درجه رفیع شهادت نائل شد.
نحوه شهادت:
نزدیک قبرستان ابوطالب پلی بود که از این پل شروع کردن به حمله کردن به ایرانیها. شب قبل که برای زیارت رفتیم موقع برگشتن ماشینهای آتشنشانی و ماشین مخصوص آب جوش و گاز اشکآور و میلگردهای بلند با سر کلنگی در دست شرطههای عربستان بود مشاهده کردیم. فردا صبح برای شرکت در مراسم برائت از مشرکین با همسرم رفتیم با وجود اینکه خیلی خسته بود. شهیده گفت چون تمام راهپیماییها را در ایران رفتهام در اینجا هم حتماً باید بروم لذا با دختر عمههایش برای برائت رفتند. دختر عمه گفت که من فرار کردم ولی نفهمیدم که این شهیده چه شد. بالای پل مسلسل هم گذاشته بودند که ایرانیها را زدند. بعد از مراسم که به هتل برگشتم فهمیدم که هنوز نیامده پیجویی کردیم و به کاروانهای دیگر ایرانی سر زدیم تا همسرم را پیدا کنیم. با دوستان به قسمت شهدا رفتیم و شهیده را آنجا پیدا کردیم، البته در سردخانه هم دنبال او گشتم نبود تا اینکه در اتاقی هم پر از یخ کرده بودند و پنکه بالای سقف کار میکرد سر زدم و همسرم را آنجا دیدم. صورتش سیاه شده بود و مشخص بود که ضربه به جمجمه او خورده است. و همانجا خیلی بدحال شده و غش کردم و دیگر اجازه ندادند که دوباره او را ببینیم و ما را به مدینه آوردند با جنازه. و از مدینه به ایران آمدیم و شهیده را در قطعه مخصوص شهدای مکه به خاک سپردند.
شهیده هنوز اعمال انجام نداده بود و متأسفانه تاکنون نتوانستهایم به نیابت برای او حج را بجا بیاوریم. یکی از بستگان او، خواب دیده که او را برای زیارت مکه دعوت کرده است. قبل از سفر حج به داماد بزرگش گفته بود مرا در قطعه شهدا دفن کنید. همسر شهیده درباره اخلاق او بسیار تعریف میکند که تا زمانی که با هم زندگی میکردیم یک ذره ناراحتی بین ما نبود همسر شهیده بعد از 4 سال ازدواج مجدد میکند و دختر کوچک شهیده خیلی ناراحت بوده که تاکنون مادرش به خواب او نیامده و این مسأله را به زن پدرش میگوید و زن پدرش خیلی متأثر شده و به جمکران رفته و از آقا امام زمان (عج) این درخواست را دارد خوشبختانه به خواب دختر کوچک میآید.
در زمان حیات شهیده دو دختر و یک پسر او ازدواج کرده بودند شهیده همیشه شوهرش را وادار به رفتن به جبهه میکرد و شوهرش سه بار (فاو ـ خرمشهر و ...) به جبهه میرود. شهیده خیلی مهمان نواز بوده و راهپیمایی برای شهدا و خصوصاً نماز جمعه را اصلاً ترک نمیکرد، برای تشییع شهدا حتماً شرکت میکرد.
فرزند شهیده:
مادرم در سال 1316 در روستای عزیزآباد اراک در خانواهدهای مسلمان و مؤمن به دنیا آمده و در سال 1328 به اتفاق خانوادهشان به تهران عزیمت کردند. بعد از یک سال با پدرمان ازدواج نمودند و زندگی ساده و بیآلایشی را با هم شروع کردند. حاصل این 37 زندگی پنج فرزند میباشد که آنها در زیر سایه حق تعالی و با زحمت و کوشش این پدر و مادر مسلمان بزرگ شدند. مادرم زنی فداکار برای فرزندانش و همسری وفادار و فرزندی غمخوار برای پدر و مادرش بود. طی نه سال انقلاب در بسیاری از تظاهرات و تشییع جنازه شهدا و همدردی با خانواده آنان را هیچگاه فراموش نمیکرد. ایشان همیشه آرزو داشتند که ای کاش میتوانستم به جبهه بروم و خدمات بیشتری انجام دهم و ای کاش عمر من نیز با شهادت به آخر رسد و ما فرزندان این شهیده معتقدیم که خداوند او را مهمان خود کرد و در حرم امنش به درجه رفیع شهادت که آرزوی چندین ساله او بود رسانید. این شهیده و دیگر شهدای مکه معظمه بندگان مظلوم خدا بودند که به دستور امریکا و به دست رژیم آل سعود خون پاکشان در حرم امن خداوند ریخته شد. ولی امریکا و دیگر نوکرانش بدانند که خون این شهیدان و دیگر شهدای انقلاب پایمال نخواهد شد. و ما با یاری خداوند و با همت جوانان غیورمان انتقام خون این عزیزان را خواهیم گرفت و انشاءالله به زودی زود این انقلاب اسلامی را به پیروزی نهایی خواهیم رساند به امید خداوند منان.
خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده سعیده کارگری :
سعیده در تاریخ 17/12/1365 متولد شد و دقیقاً در 17/12/1366 در روز تولدش به شهادت رسید. زمانی که موشک به منزلشان اصابت میکند. سعیده در بغل خواهرش (شهید لیلا) در حال شیر خوردن بوده است، که از ناحیه سر آسیب دیده بود و به اتفاق دو خواهر (لیلا و حمیده) و برادرش (حمیدرضا) به شهادت میرسد و در قطعه 40 بهشتزهرا دفن گردید.
خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده لیلا کارگری:
پدر شهیده:
شهیده لیلا در دهم مرداد 1353 در تهران متولد شد. ما خانوادهای زحمتکش و کارگری بودیم. در سال 59 وارد دبستان شهید باقری در تهران شد. در همین دوران چند جزء از سورههای قرآن مجید را حفظ کرده بود و همیشه در صبحگاه مدرسه آیاتی از قرآن کریم ما تلاوت میکرد. چند نوبت از طرف آموزش و پرورش مورد تشویق قرار گرفته بود. لیلا با اینکه بچه سال بود ولی دوست داشت همیشه در راهپیمایی و نمازجمعه با مادرش باشد. روز 16/12/66 دقیقاً یک روز قبل از اینکه موشک به منزل ما اصابت کند بچهها را برای خرید عید (سال جدید) به بازار بردم. لیلا تمام لباسها و کفش خود را سفید انتخاب کرد مادرش اعتراض کرد، لیلا گفت: مادر، لباس سفید مال فرشتگان است، من با این لباس همیشه میخواهم پیش خداوند باشم. فردای آن روز که لباس خود را پوشید تا به بچههای همسایه نشان دهد و ساعت 9:40 صبح همان روز موشک به منزل ما اصابت کرد و لیلا به اتفاق خواهران و برادران و بچههای همسایه به درجه رفیع شهادت نائل آمدند.
مادر شهیده:
لیلا اول راهنمایی بود و از بقیه بچهها نگهداری میکرد. در تاریخ 18/12/66 به شهادت رسید. در روز 17/12/66 جهت خرید عید به بازار رفتم لیلا به من گفت حتماً یک لباس سفید بخر و من هم خریدم و پیراهن سفید را پس از خرید پوشید و آن را در بقچهای گذاشت که برای مسافرت به خلخال بپوشد. فردای آن روز شوهرم به ترمینال برای خرید بلیط رفت در ساعت 9 صبح موشک به منزل بغلی خورد، من و 6 نفر از بچهها در منزل بودیم. 4 تا فرزندم شهید شدند 3 تا دختر (سعیده، لیلا، حمیده) و یک پسر (حمیدرضا) و یک نوهام شهید شد و دو تا جانباز شدند. در حال جارو بودم که یک دفعه همه جا تاریک شد و بعد نوری دیدم. لیلا در حال شیر دادن با شیشه به بچه یکساله (سعیده) بود، حمیده و حمیدرضا در کوچه در حال بازی بودند و دختر دیگرم که جانباز شده در حال شیر دادن بچهاش یاشار بود که خودش جانباز شد و یاشار شهید شد. خودم در زیر آوار ماندم و کمرم شکست ولی محل بچهها را نشان دادم تا از زیر آوار بیرون بیاورند. لیلا از ناحیه سر آسیب دیده بود و حمیدرضا یک دست نداشت.
لیلا درسش خوب بود در مدرسه همیشه مبصر بود و بیشتر از بچههای کوچکتر مراقبت میکرد. حتی در منزل که حمام نداشتیم سعیده و حمیده و یاشار (نوهام) را به حمام عمومی بیرون میبرد و در همه کارهای منزل به من کمک میکرد. همه بچهها دور او هم جمع میشدند و با اخلاق خوبش آنها را نگه میداشت و میگفت مامان من در مدرسه مبصر هستم و باید نماز بخوانم که آنها هم از من یاد بگیرند. کلام آخر مادر: لیلا با بچهها (حمیده و سعیده و حمیدرضا) همیشه بازی میکرد و با خودش آنها را میبرد.
آن زمان جاروبرقی نبود و مرتب منزل را برای من جارو میکرد همه فامیل میگفتند این در آینده چه میشود از حالا این قدر کارهای بزرگتر از سن خود انجام میدهد.
الان که یادم به لیلا میافتد که برای من چقدر کار میکرد میگویم لیلا جان حلالم کن که این قدر برای من کار خانه انجام دادی. خدایا این قدر ناشکری کردم که 7 تا بچه به من دادی و خدا هم 4 تا را برد و سه تا برای من ماند. در آن منزل دیگر نتوانستیم بمانیم و بعد از اینکه دولت آن را بازسازی کرد آن را فروختیم ولی متأسفانه هنوز مستأجر هستیم. لیلا در قطعه 40 بهشت زهرا در کنار خواهران و برادرش به آرامش ابدی رسید.
خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده حمیده کارگری:
حمیده در سال 1360 در تهران متولد شدو در موشکباران بعثیان به منزل مسکونیشان در خیابان امام حسین، خیابان شهرستانی به اتفاق دو خواهر (سعیده و لیلا) و برادرش (حمیدرضا) به شهادت رسید.
حمیده به اتفاق برادرش در کوچه در حال بازی بودند که به درجه شهادت نائل آمد و در قطعه 40 بهشتزهرا در کنار خواهران و برادرش دفن گردید.
خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده فخری ظاهری :
شهیده فخری در سال 1316 در قزوین متولد شد. سالهای بهاری عمرش را در کوچههای علماندوزی گذراند و پس از اخذ مدرک دیپلم، دریچهای رو به باغ زندگی مشترک گشود. پنج نغمه آسمانی در چشمههای زندگیش جاری گشت و هنوز از آب گوارای زندگیاش شیرینکام نگشته بود که در تاریخ 24/11/65 در پی بمباران هوایی، شربت شهادت، گوارای وجودش گشت.
موقع شهادت 4 فرزندم ازدواج کرده بودند و پسر کوچکم مهدی سرباز بود. دخترم همان شب میخواست بیاید ماشینشان پنچر میشود. همسرم بسیار باخدا و بامحبت و سربه زیر بود در محل که مجلس برگزار میشود فخری خانم را برای قرائت قرآن دعوت میکردند. خانهدار بود چون با کار کردن زن مخالف بودم و حرف مرا گوش میکرد و میخواست معلم خیاطی شود ولی انصراف داد. (تولد فرزندان امید 35 فاطمه 36 سعید 38 حسین 40 مهدی 44) همه فرزندانم پشت سر هم به دنیا آمدند. بعد از بمباران بیهوش شدم و وقتی چشم باز کردم بیمارستان امیرالمؤمنین بودم. و همسرم نیز همه قسمتهای بدنش چشم و پا و شکم تکهتکه شده بود.
خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده سیده ساناز عالی:
کودک خردسال ساناز در سال 65 در اراک متولد شد. او در خانوادهای مذهبی دیده به جهان گشود. این شهیده خردسال تقریباً در 6 ماهگی همراه پدرش (سیداحمد عالی) در جریان بمباران هوایی متجاوزانه نیروهای بعثی عراق در تاریخ 22/10/65 در منزل مسکونیشان ناجوانمردانه به درجه رفیع شهادت نائل آمدند.
مادر شهیده:
دو فرزند دختر داشتم یکی زنده ماند و دیگری شهید شد (6 ماهه). در اراک من و همسرم شاغل بودیم. من در وزارت دارایی و شوهرم در بیمارستان طالقانی مشغول به کار بودیم شوهرم پسر داییام بود و در اراک زندگی میکرد که پس از ازدواج من هم به آنجا رفتم. در 22/10/66 صبح سر کار بودم و دختر بزرگم نزد مادر شوهرم بود ولی همسرم چون شیفت شب بود با فرزند کوچکم (ساناز) در منزل بودند. ساعت 11 رفتم منزل بچه را شیر دادم و به طرف محل کار رفتم (چون ساعت شیر داشتم به منزل آمده بودم) به محل کار که رسیدم بمباران شروع شد و همکاران گفتند که خیابان ملک بمباران شد که فهمیدم که منزل ما بوده است و منزلمان صددرصد تخریب شد. نزدیک منزل که رسیدم به من گفتند شوهرت را بیمارستان بردند و من را راهی بیمارستان کردند و هر چه گشتم در جنارهها شوهرم را پیدا نکردم و برگشتم به خانه، یک برانکارد دیدم که یک جسد کوچک را حمل میکرد گفتم این چیست گفتند چیزی نیست و بعد کف پای شوهرم را دیدم و گفتم این شوهر من است. شوهر و بچهام بغل بخاری بودند و آتش گرفته بودند و شوهرم دو تا پاهایش نصف شده بود و ساناز از جمجمه و مغز ترکش خورده بود و از بین رفته بود. بعد به خانه مادر شوهرم رفتم و خواهرم جهت شناسایی به بهشت شهدای اراک رفته بود و همسر و دخترم را شناسایی کردند و در هر دو را در یک جا در اراک دفن کردند. یک هفته در اراک ماندم و بعد چون منزل و مکانی نداشتم به تهران منتقل شدم. البته مدت زمانی را در منزل خواهرم در اراک ماندم ولی دیگر نه منزل داشتم و نه تحمل ماندن در آنجا را داشتم. و با دختر بزرگم سحرالسادات که 4 ساله بود به تهران آمدم و مدتی را در منزل مادرم ماندم تا کمکم سر و سامان گرفتم. و دخترم الان فوقلیسانس حقوق هستند.
منزلمان در اراک صددرصد تخریب شده بود. و هیچ چیزی نتوانستیم (حتی عکس) بیرون بیاوریم و با زمین صاف شده بود و از خردههای یک آیینه و شمعدان فهمیدیم که منزلمان است.
خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده شهناز مرشدی:
پدر شهیده:
شهناز بسیار مهربان و بامحبت بود، بیشتر از سن و سالش میفهمید. با پدر و مادر مهربان بود و بسیار به آنها احترام میگذاشت. شهناز از نظر حجاب و اخلاق خیلی خوب بود. خیلی شاد و خندان بود به طوری که به جای شهناز، به او شادی میگفتند. در آن زمان که بیحجابی بود دخترم با مقنعه مدرسه میرفت. به نماز بسیار اهمیت میداد. خواهر و برادرش را دوست داشت و درسها به آنها کمک میکرد. در فقر زندگی میکردیم ولی همیشه شاکر بودند در کارهای خانه به مادرش کمک میکرد. در یک کفشدورزی کار میکردم و تا اندازه توانم زندگی را اداره میکردم. ولی فرزندانم با تربیت همسرم چنان بار آمده بودند که احساس کمبود مالی در زندگی نداشتند و همیشه راضی و شاکر بودند. دوست داشت در آینده پرستار شود. در شب موشکباران همراه خواهر و برادرش در اتاقمان خوابیده بودند که زیرا آوار ماندند و به شهادت رسیدند و مادرشان در اتاق برادرم مهمان بود که او در آنجا به شهادت رسید.
در قطعه 40 بهشت زهرا در کنار مادر و خواهر و برادرش دفن گردید.
خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده رقیه مرشدی:
خاطره از رقیه: زن بابای رقیه تعریف میکند که یک روز به مدرسه سعدی رفته بودم وقتی خود را معرفی کردم. یکی از معلمان سراغ رقیه را از من گرفت و وقتی جریان را گفتم زد زیر گریه و گفت رقیه دختر خوشخنده و خوشرویی بود و همیشه میز اول مینشست و بسیار درسخوان بود و در نقاشی خیلی خوب کار میکرد و برای پخش به تلویزیون میفرستاد.
پدر شهیده:
رقیه مثل خواهرش بسیار متدین بود و خوشخنده و اخلاقی نیکو داشت تحت نظر مادرش خیلی خوب تربیت شده بود. در کلاس سوم دبستان درس میخواند بسیار باهوش و درسخوان بود که همراه خواهر و برادرش در شب حادثه در موقع خواب به شهادت رسیدند.
در قطعه 40 بهشت زهرا در کنار مادر و خواهر و برادرش به آرامش رسید
خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده مولود مرشدی :
شهیده خردسال عزیز مولود مرشدی در 23 آذر سال 66 متولد شد و در همان اوان خردسالی به شهادت رسید در حالی که در حال خوردن شیر بوده است در اثر اصابت موشک به منزلشان در خیابان شهید مصطفی خمینی (ره) همراه با مادرشان به شهادت رسیدند. مولود در زمان شهادت سه ماهه بوده است که مزار او در گلزار بهشت نیشابور کنار مادرش واقع است
خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده اقدس افتخاری:
شهیده اقدس در سال 1348 در نیشابور متولد شد. او در خانوادهای متدین تربیت و رشد یافت. پس از ازدواج با رمضانعلی مرشدی به تهران آمد که در پی حملات هوایی دشمن بعثی در اسفندماه 1366 به همراه تنها شکوه زندگیش (دخترش مولود) شربت شهادت نوشید.
دست شهادت از چمن ما چه چیده است
کاین دشت جمله گریبان دریده است.
همسر شهیده (رمضانعلی مرشدی):
در 18/12/66 ساعت 11:30 شب هوا بازندگی بود، آن موقع در کوچه علی مرادی زندگی میکردیم یک کوچه پایینتر از اینجا، تازه از بیرون آمده بودم خانه پشت سری را موشک زدند مهمان داشتم زن برادر و خواهر خانم بنده و 4 نفر از خانواده برادرم در منزل ما بودند همه زیر آوار بودیم. سه ساعت زیر آوار ماندیم، 8 نفر در اتاق ما 8 نفر اتاق همسایهمان به شهادت رسیدند. مرا به بیمارستان شفائیان بردند و بعد در بیمارستان طرفه یک هفته بعد به هوش آمدم. سؤال کردم از همسر و بچهام و گفتند که بچهها زخمی شدند و به روستا بردهاند، ولی بعداً یکی از همکاران در بیمارستان گفتند موشک به منزلتان خورده و زنت شهید شده. بسیار ناراحت شدم و بعد فردای آن روز از بیمارستان مرخص شدم. به جاده ساوه به منزل فامیلمان رفتیم. شغل آزاد کیفدوزی داشتم. سال 65 با همسرم که نوه عمویم بود ازدواج کردم ثمره ازدواجم مولود سه ماهه بود که شهید شدند. جنازههای شهدا را به روستای نیشابور بردند و همانجا همه مراسم را تا چهلم برگزار کردند. مولود پاییز 66 متولد شد. کلاً با والدینم از سال 48 در تهران بودیم وقتی میخواستم ازدواج کنم. به روستای نیشابور رفتم و خود همسرم را انتخاب کردم و او را به تهران آوردم. تا چهلم در نیشابور بودم. از ناحیه چشم آسیب دیدم و بعد بهبود یافتم 2 سال بعد ازدواج کردم مادر خانمم که دختر عمویم بود او به خواستگاری رفت و ازدواج کردم مادرم خیلی اصرار میکرد که ازدواج کنم ولی گفتم تا مادرزنم اجازه ندهد ازدواج نمیکنم. زمانی که با شهیده ازدواج کردم 16 ساله بود تقریباً یک سال با هم زندگی کردیم. انتخاب خودم بود و از زندگیام خیلی راضی بودم.
آقای مرشدی: الان به خودم میگویم اگر دخترم زنده بود الان ازدواج کرده بود و من نوه داشتم. محل دفن شهیده گلزار بهشت نیشابور در کنار تنها گل زندگیش (دخترش) میباشد.
خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده زینب موسوی:
برادرشوهر شهیده: شهیده در سال 1344 در هشترود متولد شد.
در موقع شهادت 6 سال از ازدواجش میگذشت و ثمره ازدواج او 2 پسر (مجید و میثم) بود که مجید 4 ساله همراه او به شهادت رسید و میثم 11 ماهه که به طور معجزهآسایی بعد از 12 ساعت از زیر آوار نجات یافت.
در تاریخ 15 اسفند سال 66 در منزل مسکونی توسط ترکش موشک که به سینهاش خورده بود و البته موج انفجار هم گرفته بود به شهادت رسید و مجید پسرش بر اثر موج انفجار از ساختمان منزل به بیرون از خانه پرت شده بود و به شهادت رسیده بود.
در قطعه 40 بهشتزهرا مادر و پسرش در کنار هم دفن شدند.
از شهیده یک فرزند پسر (همان کودک 11 ماهه) میثم به یادگار مانده است که توسط عمویش و پدرش بزرگ شد.
خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده هدیه بنشاسته:
مادر شهیده:
دخترم هدیه در سال 62 با یکی از فامیلهای دور ازدواج کرد و ثمره ازدواجشان یک دختر (5/1 ساله صدیقه) و یک پسر (مصطفی 5/3 ساله) بود، که همراه خود به شهادت رسیدند. شهیده، فرزند دوم و بزرگترین دخترم بود انیس و مونسم بود. خیلی دوستداشتنی بود و همیشه در مدرسه ممتاز و شاگرد اول بود. علاقه به ادامه تحصیل داشت. چهارم فروردین ساعت 8 صبح منطقه پامنار تهران را موشکباران کردند که در آن حوالی 120 نفر به شهادت رسیدند موشک به آپارتمان بغلی اصابت میکند. دخترم با خانوادهاش تازه از پناهگاه برگشته بود و شوهرش به طبقه بالا میرود ولی دخترم با بچهها و پدر شوهرش هنوز درب حیاط ایستاده بودند که زیر آوار میمانند، ولی شوهرش آسیبدیده بود و بعد از مدتی بهبود پیدا کرد. بعد از موشکباران به منزل دخترم تلفن زدم جواب نمیدادند تا اینکه شب برادر شوهرم به منزلمان آمدند و گفتند در بیمارستان زخمی هستند. آماده شدم که به بیمارستان بروم که دیدم بقیه فامیل هم در حال گریه آمدند و بعد متوجه شدم که شهید شدند. وقتی دخترم را زیر آوار درآوردند سالم بود ولی بچهها تکهتکه شده بودند. در قطعه 40 بهشت زهرا دفن شدند. موقع دفن میخواستند بچهها با مادرش را در یک قبر بگذارند ولی ما نگذاشتیم و گفتیم بچهها را در دو طرف مادرش دفن کنید. دخترم موقع شهادت 3 ماهه باردار بود. یک شب خواب دیدم که پا به یک درخت خرما تکیه داده است و دختر و پسرش هم دو طرفش ایستادهاند و بسیار خوشحال و شادان است.
خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده مولود مرشدی :
:شهیده خردسال عزیز مولود مرشدی در 23 آذر سال 66 متولد شد و در همان اوان خردسالی به شهادت رسید در حالی که در حال خوردن شیر بوده است در اثر اصابت موشک به منزلشان در خیابان شهید مصطفی خمینی (ره) همراه با مادرشان به شهادت رسیدند. مولود در زمان شهادت سه ماهه بوده است که مزار او در گلزار بهشت نیشابور کنار مادرش واقع است
خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده شهناز مرشدی :
پدر شهیده:
شهناز بسیار مهربان و بامحبت بود، بیشتر از سن و سالش میفهمید. با پدر و مادر مهربان بود و بسیار به آنها احترام میگذاشت. شهناز از نظر حجاب و اخلاق خیلی خوب بود. خیلی شاد و خندان بود به طوری که به جای شهناز، به او شادی میگفتند. در آن زمان که بیحجابی بود دخترم با مقنعه مدرسه میرفت. به نماز بسیار اهمیت میداد. خواهر و برادرش را دوست داشت و درسها به آنها کمک میکرد. در فقر زندگی میکردیم ولی همیشه شاکر بودند در کارهای خانه به مادرش کمک میکرد. در یک کفشدورزی کار میکردم و تا اندازه توانم زندگی را اداره میکردم. ولی فرزندانم با تربیت همسرم چنان بار آمده بودند که احساس کمبود مالی در زندگی نداشتند و همیشه راضی و شاکر بودند. دوست داشت در آینده پرستار شود. در شب موشکباران همراه خواهر و برادرش در اتاقمان خوابیده بودند که زیرا آوار ماندند و به شهادت رسیدند و مادرشان در اتاق برادرم مهمان بود که او در آنجا به شهادت رسید.در قطعه 40 بهشت زهرا در کنار مادر و خواهر و برادرش دفن گردید.
خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده رقیه مرشدی :
خاطره از رقیه:
زن بابای رقیه تعریف میکند که یک روز به مدرسه سعدی رفته بودم وقتی خود را معرفی کردم. یکی از معلمان سراغ رقیه را از من گرفت و وقتی جریان را گفتم زد زیر گریه و گفت رقیه دختر خوشخنده و خوشرویی بود و همیشه میز اول مینشست و بسیار درسخوان بود و در نقاشی خیلی خوب کار میکرد و برای پخش به تلویزیون میفرستاد.
پدر شهیده:
رقیه مثل خواهرش بسیار متدین بود و خوشخنده و اخلاقی نیکو داشت تحت نظر مادرش خیلی خوب تربیت شده بود. در کلاس سوم دبستان درس میخواند بسیار باهوش و درسخوان بود که همراه خواهر و برادرش در شب حادثه در موقع خواب به شهادت رسیدند.
خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده فخری ظاهری :
شهیده فخری در سال 1316 در قزوین متولد شد. سالهای بهاری عمرش را در کوچههای علماندوزی گذراند و پس از اخذ مدرک دیپلم، دریچهای رو به باغ زندگی مشترک گشود. پنج نغمه آسمانی در چشمههای زندگیش جاری گشت و هنوز از آب گوارای زندگیاش شیرینکام نگشته بود که در تاریخ 24/11/65 در پی بمباران هوایی، شربت شهادت، گوارای وجودش گشت.موقع شهادت 4 فرزندم ازدواج کرده بودند و پسر کوچکم مهدی سرباز بود. دخترم همان شب میخواست بیاید ماشینشان پنچر میشود. همسرم بسیار باخدا و بامحبت و سربه زیر بود در محل که مجلس برگزار میشود فخری خانم را برای قرائت قرآن دعوت میکردند. خانهدار بود چون با کار کردن زن مخالف بودم و حرف مرا گوش میکرد و میخواست معلم خیاطی شود ولی انصراف داد. (تولد فرزندان امید 35 فاطمه 36 سعید 38 حسین 40 مهدی 44) همه فرزندانم پشت سر هم به دنیا آمدند. بعد از بمباران بیهوش شدم و وقتی چشم باز کردم بیمارستان امیرالمؤمنین بودم. و همسرم نیز همه قسمتهای بدنش چشم و پا و شکم تکهتکه شده بود.
خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده سیده ساناز عالی :
کودک خردسال ساناز در سال 65 در اراک متولد شد. او در خانوادهای مذهبی دیده به جهان گشود. این شهیده خردسال تقریباً در 6 ماهگی همراه پدرش (سیداحمد عالی) در جریان بمباران هوایی متجاوزانه نیروهای بعثی عراق در تاریخ 22/10/65 در منزل مسکونیشان ناجوانمردانه به درجه رفیع شهادت نائل آمدند.
مادر شهیده:
دو فرزند دختر داشتم یکی زنده ماند و دیگری شهید شد (6 ماهه). در اراک من و همسرم شاغل بودیم. من در وزارت دارایی و شوهرم در بیمارستان طالقانی مشغول به کار بودیم شوهرم پسر داییام بود و در اراک زندگی میکرد که پس از ازدواج من هم به آنجا رفتم. در 22/10/66 صبح سر کار بودم و دختر بزرگم نزد مادر شوهرم بود ولی همسرم چون شیفت شب بود با فرزند کوچکم (ساناز) در منزل بودند. ساعت 11 رفتم منزل بچه را شیر دادم و به طرف محل کار رفتم (چون ساعت شیر داشتم به منزل آمده بودم) به محل کار که رسیدم بمباران شروع شد و همکاران گفتند که خیابان ملک بمباران شد که فهمیدم که منزل ما بوده است و منزلمان صددرصد تخریب شد. نزدیک منزل که رسیدم به من گفتند شوهرت را بیمارستان بردند و من را راهی بیمارستان کردند و هر چه گشتم در جنارهها شوهرم را پیدا نکردم و برگشتم به خانه، یک برانکارد دیدم که یک جسد کوچک را حمل میکرد گفتم این چیست گفتند چیزی نیست و بعد کف پای شوهرم را دیدم و گفتم این شوهر من است. شوهر و بچهام بغل بخاری بودند و آتش گرفته بودند و شوهرم دو تا پاهایش نصف شده بود و ساناز از جمجمه و مغز ترکش خورده بود و از بین رفته بود. بعد به خانه مادر شوهرم رفتم و خواهرم جهت شناسایی به بهشت شهدای اراک رفته بود و همسر و دخترم را شناسایی کردند و در هر دو را در یک جا در اراک دفن کردند. یک هفته در اراک ماندم و بعد چون منزل و مکانی نداشتم به تهران منتقل شدم. البته مدت زمانی را در منزل خواهرم در اراک ماندم ولی دیگر نه منزل داشتم و نه تحمل ماندن در آنجا را داشتم. و با دختر بزرگم سحرالسادات که 4 ساله بود به تهران آمدم و مدتی را در منزل مادرم ماندم تا کمکم سر و سامان گرفتم. و دخترم الان فوقلیسانس حقوق هستند.منزلمان در اراک صددرصد تخریب شده بود. و هیچ چیزی نتوانستیم (حتی عکس) بیرون بیاوریم و با زمین صاف شده بود و از خردههای یک آیینه و شمعدان فهمیدیم که منزلمان است.
خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده حمیده کارگری:
حمیده در سال 1360 در تهران متولد شدو در موشکباران بعثیان به منزل مسکونیشان در خیابان امام حسین، خیابان شهرستانی به اتفاق دو خواهر (سعیده و لیلا) و برادرش (حمیدرضا) به شهادت رسید.حمیده به اتفاق برادرش در کوچه در حال بازی بودند که به درجه شهادت نائل آمد و در قطعه 40 بهشتزهرا در کنار خواهران و برادرش دفن گردید.
خلاصه ای از زندگینامه و خاطرات شهیده لیلا کارگری :
پدر شهیده:
شهیده لیلا در دهم مرداد 1353 در تهران متولد شد. ما خانوادهای زحمتکش و کارگری بودیم. در سال 59 وارد دبستان شهید باقری در تهران شد. در همین دوران چند جزء از سورههای قرآن مجید را حفظ کرده بود و همیشه در صبحگاه مدرسه آیاتی از قرآن کریم ما تلاوت میکرد. چند نوبت از طرف آموزش و پرورش مورد تشویق قرار گرفته بود. لیلا با اینکه بچه سال بود ولی دوست داشت همیشه در راهپیمایی و نمازجمعه با مادرش باشد. روز 16/12/66 دقیقاً یک روز قبل از اینکه موشک به منزل ما اصابت کند بچهها را برای خرید عید (سال جدید) به بازار بردم. لیلا تمام لباسها و کفش خود را سفید انتخاب کرد مادرش اعتراض کرد، لیلا گفت: مادر، لباس سفید مال فرشتگان است، من با این لباس همیشه میخواهم پیش خداوند باشم. فردای آن روز که لباس خود را پوشید تا به بچههای همسایه نشان دهد و ساعت 9:40 صبح همان روز موشک به منزل ما اصابت کرد و لیلا به اتفاق خواهران و برادران و بچههای همسایه به درجه رفیع شهادت نائل آمدند.
مادر شهیده:
لیلا اول راهنمایی بود و از بقیه بچهها نگهداری میکرد. در تاریخ 18/12/66 به شهادت رسید. در روز 17/12/66 جهت خرید عید به بازار رفتم لیلا به من گفت حتماً یک لباس سفید بخر و من هم خریدم و پیراهن سفید را پس از خرید پوشید و آن را در بقچهای گذاشت که برای مسافرت به خلخال بپوشد. فردای آن روز شوهرم به ترمینال برای خرید بلیط رفت در ساعت 9 صبح موشک به منزل بغلی خورد، من و 6 نفر از بچهها در منزل بودیم. 4 تا فرزندم شهید شدند 3 تا دختر (سعیده، لیلا، حمیده) و یک پسر (حمیدرضا) و یک نوهام شهید شد و دو تا جانباز شدند. در حال جارو بودم که یک دفعه همه جا تاریک شد و بعد نوری دیدم. لیلا در حال شیر دادن با شیشه به بچه یکساله (سعیده) بود، حمیده و حمیدرضا در کوچه در حال بازی بودند و دختر دیگرم که جانباز شده در حال شیر دادن بچهاش یاشار بود که خودش جانباز شد و یاشار شهید شد. خودم در زیر آوار ماندم و کمرم شکست ولی محل بچهها را نشان دادم تا از زیر آوار بیرون بیاورند. لیلا از ناحیه سر آسیب دیده بود و حمیدرضا یک دست نداشت.لیلا درسش خوب بود در مدرسه همیشه مبصر بود و بیشتر از بچههای کوچکتر مراقبت میکرد. حتی در منزل که حمام نداشتیم سعیده و حمیده و یاشار (نوهام) را به حمام عمومی بیرون میبرد و در همه کارهای منزل به من کمک میکرد. همه بچهها دور او هم جمع میشدند و با اخلاق خوبش آنها را نگه میداشت و میگفت مامان من در مدرسه مبصر هستم و باید نماز بخوانم که آنها هم از من یاد بگیرند. کلام آخر مادر: لیلا با بچهها (حمیده و سعیده و حمیدرضا) همیشه بازی میکرد و با خودش آنها را میبرد.آن زمان جاروبرقی نبود و مرتب منزل را برای من جارو میکرد همه فامیل میگفتند این در آینده چه میشود از حالا این قدر کارهای بزرگتر از سن خود انجام میدهد.الان که یادم به لیلا میافتد که برای من چقدر کار میکرد میگویم لیلا جان حلالم کن که این قدر برای من کار خانه انجام دادی. خدایا این قدر ناشکری کردم که 7 تا بچه به من دادی و خدا هم 4 تا را برد و سه تا برای من ماند. در آن منزل دیگر نتوانستیم بمانیم و بعد از اینکه دولت آن را بازسازی کرد آن را فروختیم ولی متأسفانه هنوز مستأجر هستیم. لیلا در قطعه 40 بهشت زهرا در کنار خواهران و برادرش به آرامش ابدی رسید.
سعیده در تاریخ 17/12/1365 متولد شد و دقیقاً در 17/12/1366 در روز تولدش به شهادت رسید. زمانی که موشک به منزلشان اصابت میکند. سعیده در بغل خواهرش (شهید لیلا) در حال شیر خوردن بوده است، که از ناحیه سر آسیب دیده بود و به اتفاق دو خواهر (لیلا و حمیده) و برادرش (حمیدرضا) به شهادت میرسد و در قطعه 40 بهشتزهرا دفن گردید.