[FONT=courier new]نفرین به آنهایی که یک عمر است، یکریز در خاک و خون غلتیدنت را دوست دارند نفرین به آنها که نمی خواهند باشی آنها که فصل رفتنت را دوست دارند
تانک از روی صندلی رد شد شیشهی عینکم ترک برداشت
یک نفر اسلحه به دستم داد طرفم چفیه و کلاه انداخت
خاکریز از اتاق خواب گذشت و من و او سینهخیز میرفتیم
او به جز عکس خانوادگیاش هرچه برداشت بین راه انداخت...
تن به خاک و بوی یاسش می رسد
بوی باروت از لباسش می رسد
دشمن افکنهای بی نام و نشان
پوکه ی خونین شده تسبیحشان
کار هرکس نیست این دیوانگی
پیله وا می ماند از پروانگی
[CENTER]برای شهید مهدی باکری[/CENTER][CENTER]همچنان بعد سال ها … دهه ها می رود پیکرت به اقیانوس[/CENTER][CENTER]با تو این رود غرق در رویا بی تو این خاک دفن در کابوس[/CENTER][CENTER]از تو عکسی تمام رخ مانده روی دیوار های “شط رنجی”[/CENTER][CENTER]مات لبخند زنده ات شده اند خیل شطرنج بازهای عبوس[/CENTER]
دید در مــعرض تــــهدید دل و دیـــنش را ♦ رفت با مــــرگ خود احــــیا کند آییــــنش را
رفت و حتّی کسی از جبهه نیاورد به شهر ♦ چفیه و قمقمه اش... کوله و پوتینش را
رفت و یـــک قاصـــدک سوخـــته تنها آورد ♦ مشت خاکــــستری از حادثه ی مینش را
استخوانهای نحیفی که گواهی می داد ♦ سن و ســال کم از بیـــست به پایینش را
زندگیـــمان در مســـیر تیــــر بود ♦ خاک جــــبهه ، خــــاک دامنگیر بود
آنـــکه خود را مـــرد میدان فرض کرد ♦ آمد از این نقطه طی الارض کرد
هر که گِرد شـــعله چون پـروانه است ♦ پیکر صدپاره اش بر شانه است
تن به خاک و بوی یاسش می رسد ♦ بوی باروت از لباسش می رسد
دشــمن افکنهای بی نــام و نشان ♦ پوکه ی خونین شده تسبیحشان
کار هرکــــس نیست این دیوانـــگی ♦ پـــیله وا می مــــاند از پــروانگــی
[FONT=arial narrow][FONT=arial narrow][FONT=arial narrow]
[FONT=courier new]نفرین به آنهایی که یک عمر است، یکریز
در خاک و خون غلتیدنت را دوست دارند
نفرین به آنها که نمی خواهند باشی
آنها که فصل رفتنت را دوست دارند
درشلمچه عاشقی دیرینه بود
دست های عاشقان بر سینه بود
قلب ما چون بشکند جان می دهد
عاشقان را عشق فرمان می دهد
در غم این عاشقان چشم فلک خون فشان
داغ جدایی ز دل آتش حسرت به جان
نام تو وسعتیست پر از آبروى عشق
باور کن اى همیشه عیان! گم نمیشوی
در قلب آنکه عاشق نام بلند توست
اى آبروى هر دو جهان گم نمیشوی
یک ساک پر از دارو و مرهم آورد
در سالن انتظارشبنم آورد
منشی پرسید نام؟ عباس...
ولی در گفتن شهرتش نفس کم آور
در آسمان دهیم به هم ما نشانشان
آنان که گم شدند سحرها یکی یکی
آنان که تا سحر به تماشای یادشان
قد راست میکنند پدرها یکی یکی
[FONT=microsoft sans serif]سکوت کن...
آهسته برو...
آهسته بیا...
یادت هست قلّاب می گرفتم
از دیوار باغ بالا بروی
تا ته باغ را نگاه کنی ؟
حالا من
درجه
درجه
به شانه ام افزوده ام
و تو
پلّه
پلّه
از آسمان بالا رفته ای ...
[SPOILER]صدرالدّین انصاری زاده[/SPOILER]
یعقوب بیا که کاروان آمده است
از یوسف بی نشان نشان آمده است
فرزندانت درست گفتند به تو
پیراهن و مشتی استخوان آمده است
بارها دیده ام
در همایش ها , سمینارها , مراسم های مختلف
وقتی در ابتدای مراسم سرود ملی کشورمان پخش می شود , بعض ها به سختی از جایشان بلند میشوند و ناراضی هستند از این موضوع.
و اما این جانباز....
منبع
تانک از روی صندلی رد شد شیشهی عینکم ترک برداشت
یک نفر اسلحه به دستم داد طرفم چفیه و کلاه انداخت
خاکریز از اتاق خواب گذشت و من و او سینهخیز میرفتیم
او به جز عکس خانوادگیاش هرچه برداشت بین راه انداخت...
ترنم های بارانی دلم را دربه در کرده
میان اشکهایم تیر بارانها اثر کرده
وجود خاکیم غرق تماشای شهیدان است
ولی فکرم به عرش کبریا اینک سفر کرده
هر که گِرد شعله چون پروانه است
پیکر صدپاره اش بر شانه است
تن به خاک و بوی یاسش می رسد
بوی باروت از لباسش می رسد
در و ديوار خانه ميديدند آتشي را كه شعله ور ميشد
آتشي را كه آه در پي آه زاده سينه پدر ميشد
زير كپسولهاي اكسيژن سرفه ميكرد زندگي در تو
روزها همچنان ورق ميخورد باز زخم تو تازهتر ميشد
در محضرعشق امتحان میدادی
گویی که به خاک آسمان میدادی
ای شهره ی آسمان هفتم چه غریب
آنشب به دل شلمچه جان میدادی
[FONT=microsoft sans serif]یادگار جبهه ، سنگر ، جنگ ، من
در فراق ِ دوستان ، دلتنگ ، م
ناگاه نویدی آمد و او را برد
پرواز سپیدی آمد و او را برد
هر بار که رفت با شهیدی برگشت
این بار ـ شهیدی آمد و او را برد!
در حسرت آسمان و بالم مي سوخت
با ياد تو بودم و خيالم مي سوخت
من خسته ميان خاك ها جا ماندم
اي كاش كمي دلت به حالم مي سوخت !
تن به خاک و بوی یاسش می رسد
بوی باروت از لباسش می رسد
دشمن افکنهای بی نام و نشان
پوکه ی خونین شده تسبیحشان
کار هرکس نیست این دیوانگی
پیله وا می ماند از پروانگی
يك صدا صحرا همه تكبير بود
پاي دشمن بسته در زنجير بود
دشمن بعثي همه آواره بود
بر سرش باراني از خمپاره بود
[FONT=microsoft sans serif][FONT=microsoft sans serif]د[FONT=microsoft sans serif]ر آسمان دهیم به هم ما نشانشان
آنان که گم شدند سحرها یکی یکی
[FONT=microsoft sans serif]آنان که تا سحر به تماشای یادشان
[FONT=microsoft sans serif]قد راست میکنند پدرها یکی یک[FONT=microsoft sans serif]ی[FONT=microsoft sans serif]
یک نفر مثل نور آمد و رفت
مثل عطر حضور آمد و رفت
آسمان خوش نشین چشمش بود
و شهادت نگین چشمش بود
دو بخش دارد: با ... با ... که می شود بابا
همین که هست در آن قاب عکس ، آن بالا
همین که نیست که هم بازی ام شود گاهی
اتاق با نفسش گر بگیرد از گرما
آی قــصــــه قــصــــه قــصــــه نــــون و پنیـــــــر و پسـتـــــه
یــــک زن قـــد خـمـیــــــــــده روی زمیـــــــن نشـسـتــــــه
یــــک زن قـــد خــمیــــــــــده یـــــــــک زن دلشــکسـتـــــه
کـــه چــادرش خــاکیـــــــه روی زمیـــــــن نــشسـتـــــه
[CENTER]برای شهید مهدی باکری[/CENTER][CENTER]همچنان بعد سال ها … دهه ها می رود پیکرت به اقیانوس[/CENTER][CENTER]با تو این رود غرق در رویا بی تو این خاک دفن در کابوس[/CENTER][CENTER]از تو عکسی تمام رخ مانده روی دیوار های “شط رنجی”[/CENTER][CENTER]مات لبخند زنده ات شده اند خیل شطرنج بازهای عبوس[/CENTER]
سری که هیچ سرآمدن نداشت، آمد
بلند بود ولیکن بدن نداشت آمد
بلند شد سر خود را به آسمان بخشید
سری که بر تن خود، خویشتن نداشت آمد
[FONT=comic sans ms]
دل کارون پراز خمپاره ومین
[FONT=comic sans ms]
به خون عاشقان گردیده رنگین
[FONT=comic sans ms]
زخونین شهرجز مسجد نمانده
[FONT=comic sans ms]
ولی ازپا نشست آن خصم ننگین
نه مال و نه شهوت، نه جاه و مقام
بیا فارغ از این علایق شویم
چو صیاد شیرازی و کاظمی
پرنده، پرستو، شقایق شویم
مادر! مرا ببخش اگر دیر آمدم
یک مشت استخوان شدنم طول میکشید
تا ارتفاع شانه مردان شهرمان
از دست خاک پر زدنم طول میکشید
دراين پيچ و تاب مدام شب و روز
همه فى المثل منگ و مستيم
اثر كرده آنگونه دلبستگى ها
كه پيمان و پيمانه يكجا شكستيم
ما گرد مداری از خطر میگردیم
تا صبح به دنبال سحر میگردیم
سوگند به لالهها، که همچون خورشید
زرد آمدهایم و سرخ برمیگردیم
هادی فردوسی
مردان غیور قصه ها برگردید
یکبار دگر به شهر ما برگردید
دیروز به خاطر خدا می رفتید
امروز به خاطر خدا برگردید
اصغر عظیمی مهر
[FONT=times new roman]در رقص گلوله دلنشین میمیرند / روی هیجان سرخ مین میمیرند
خاکستر پیکر تو هم گمشده است / مردان بزرگ این چنین میمیرن
بسم الله الرحمن الرحیم
دید در مــعرض تــــهدید دل و دیـــنش را ♦ رفت با مــــرگ خود احــــیا کند آییــــنش را
رفت و حتّی کسی از جبهه نیاورد به شهر ♦ چفیه و قمقمه اش... کوله و پوتینش را
رفت و یـــک قاصـــدک سوخـــته تنها آورد ♦ مشت خاکــــستری از حادثه ی مینش را
استخوانهای نحیفی که گواهی می داد ♦ سن و ســال کم از بیـــست به پایینش را
[FONT=times new roman]از [FONT=times new roman][FONT=times new roman]زخم شناسنامه دارند هنوز/ در مسجد خون اقامه دارند هنوز
[FONT=times new roman]آنان همه از تبار باران بودند/ رفتند ولی ادامه دارند هنو[FONT=times new roman]ز[FONT=times new roman]
بسم الله الرحمن الرحیم
زندگیـــمان در مســـیر تیــــر بود ♦ خاک جــــبهه ، خــــاک دامنگیر بود
آنـــکه خود را مـــرد میدان فرض کرد ♦ آمد از این نقطه طی الارض کرد
هر که گِرد شـــعله چون پـروانه است ♦ پیکر صدپاره اش بر شانه است
تن به خاک و بوی یاسش می رسد ♦ بوی باروت از لباسش می رسد
دشــمن افکنهای بی نــام و نشان ♦ پوکه ی خونین شده تسبیحشان
کار هرکــــس نیست این دیوانـــگی ♦ پـــیله وا می مــــاند از پــروانگــی
یاران چه غریبانه رفتند از این خانه
هم سوخته شمع ما ، هم سوخته پروانه
.
دوستان گرامی برای تشکر از دکمه صلوات استفاده کنید
تا نظم تاپیک به هم نخوره
ذکر صلوات نشانه تشکر شماست :Gol:
یـــا حق
هر که تنها بر سلاحش تکیه کرد
مادری فرزند خود را هدیه کرد
در شبی که اشکمان چون رود شد
یک نفر از بین ما مفقود شد