همه ي مداد رنگي ها مشغول بودند... به جز مداد سفيد... هيچ کسي به او کار نمي داد... همه مي گفتند:{تو به هيچ دردي نمي خوري}... يک شب که مداد رنگي ها... توي سياهي کاغذ گم شده بودند... مداد سفيد تا صبح کار کرد... ماه کشيد... مهتاب کشيد... و آنقدر ستاره کشيد که کوچک وکوچک و کوچک تر شد... صبح توي جعبه ي مداد رنگي... جاي خالي او... با هيچ رنگي پر نشد
داستانی زیبا بنام دروغ هاى مادرم (حتما بخونید) داستان من از زمان تولّدم شروع میشود. تنها فرزند خانواده بودم؛ سخت فقیر بودیم و تهیدست و هیچگاه غذا به اندازه کافی نداشتیم. روزی قدری برنج به دست آوردیم تا رفع گرسنگی کنیم. مادرم سهم خودش را هم به من داد، یعنی از بشقاب خودش به درون بشقاب من ریخت و گفت: "فرزندم برنج بخور، من گرسنه نیستم." و این اوّلین دروغی بود که به من گفت.
زمان گذشت و قدری بزرگ تر شدم. مادرم کارهای منزل را تمام میکرد و بعد برای صید ماهی به نهر کوچکی که در کنار منزلمان بود می رفت. مادرم دوست داشت من ماهی بخورم تا رشد و نموّ خوبی داشته باشم. یک دفعه توانست به فضل خداوند دو ماهی صید کند. به سرعت به خانه بازگشت و غذا را آماده کرد و دو ماهی را جلوی من گذاشت. شروع به خوردن ماهی کردم و اوّلی را تدریجاً خوردم.
مادرم ذرّات گوشتی را که به استخوان و تیغ ماهی چسبیده بود جدا میکرد و میخورد؛ دلم شاد بود که او هم مشغول خوردن است. ماهی دوم را جلوی او گذاشتم تا میل کند. امّا آن را فوراً به من برگرداند و گفت: "بخور فرزندم؛ این ماهی را هم بخور؛ مگر نمیدانی که من ماهی دوست ندارم؟" و این دروغ دومی بود که مادرم به من گفت.
قدری بزرگ تر شدم و ناچار باید به مدرسه میرفتم و آه در بساط نداشتیم که وسایل درس و مدرسه بخریم. مادرم به بازار رفت و با لباسفروشی به توافق رسید که قدری لباس بگیرد و به در منازل مراجعه کرده به خانمها بفروشد و در ازا آن مبلغی دستمزد بگیرد.
شبی از شبهای زمستان، باران می بارید. مادرم دیر کرده بود و من در منزل منتظرش بودم. از منزل خارج شدم و در خیابانهای مجاور به جستجو پرداختم و دیدم اجناس را روی دست دارد و به در منازل مراجعه میکند. ندا در دادم که، "مادر بیا به منزل برگردیم؛ دیروقت است و هوا سرد. بقیه کارها را بگذار برای فردا صبح." لبخندی زد و گفت: "پسرم، خسته نیستم." و این دفعه سومی بود که مادرم به من دروغ گفت.
به روز آخر سال رسیدیم و مدرسه به اتمام میرسید. اصرار کردم که مادرم با من بیاید. من وارد مدرسه شدم و او بیرون، زیر آفتاب سوزان، منتظرم ایستاد. موقعی که زنگ خورد و امتحان به پایان رسید، از مدرسه خارج شدم.
مرا در آغوش گرفت و بشارت توفیق از سوی خداوند تعالی داد. در دستش لیوانی شربت دیدم که خریده بود من موقع خروج بنوشم. از بس تشنه بودم لاجرعه سر کشیدم تا سیراب شدم. مادرم مرا در بغل گرفته بود و "نوش جان، گوارای وجود" می گفت. نگاهم به صورتش افتاد دیدم سخت عرق کرده؛ فوراً لیوان شربت را به سویش گرفتم و گفتم، "مادر بنوش." گفت: "پسرم، تو بنوش، من تشنه نیستم." و این چهارمین دروغی بود که مادرم به من گفت.
بعد از درگذشت پدرم، تأمین معاش به عهده مادرم بود؛ بیوهزنی که تمامی مسئولیت منزل بر شانه او قرار گرفت. می بایستی تمامی نیازها را برآورده کند. زندگی سخت دشوار شد و ما اکثراً گرسنه بودیم. عموی من مرد خوبی بود و منزلش نزدیک منزل ما. غذای بخور و نمیری برایمان می فرستاد. وقتی مشاهده کرد که وضعیت ما روز به روز بدتر می شود، به مادرم نصیحت کرد که با مردی ازدواج کند که بتواند به ما رسیدگی نماید، چه که مادرم هنوز جوان بود. امّا مادرم زیر بار ازدواج نرفت و گفت: "من نیازی به محبّت کسی ندارم..." و این پنجمین دروغ او بود.
درس من تمام شد و از مدرسه فارغالتّحصیل شدم. بر این باور بودم که حالا وقت آن است که مادرم استراحت کند و مسئولیت منزل و تأمین معاش را به من واگذار نماید. سلامتش هم به خطر افتاده بود و دیگر نمی توانست به در منازل مراجعه کند. پس صبح زود سبزیهای مختلف می خرید و فرشی در خیابان می انداخت و می فروخت. وقتی به او گفتم که این کار را ترک کند که دیگر وظیفه من بداند که تأمین معاش کنم. قبول نکرد و گفت: "پسرم مالت را از بهر خویش نگه دار؛ من به اندازه کافی درآمد دارم." و این ششمین دروغی بود که به من گفت.
درسم را تمام کردم و وکیل شدم. ارتقا رتبه یافتم. یک شرکت آلمانی مرا به خدمت گرفت. وضعیتم بهتر شد و به معاونت رئیس رسیدم. احساس کردم خوشبختی به من روی کرده است. در رؤیاهایم آغازی جدید را می دیدم و زندگی بدیعی که سراسر خوشبختی بود. به سفرها می رفتم. با مادرم تماس گرفتم و دعوتش کردم که بیاید و با من زندگی کند. امّا او که نمی خواست مرا در تنگنا قرار دهد گفت: "فرزندم، من به خوشگذرانی و زندگی راحت عادت ندارم." و این هفتمین دروغی بود که مادرم به من گفت.
مادرم پیر شد و به سالخوردگی رسید. به بیماری سرطان ملعون دچار شد و لازم بود کسی از او مراقبت کند و در کنارش باشد. امّا چطور می توانستم نزد او بروم که بین من و مادر عزیزم شهری فاصله بود. همه چیز را رها کردم و به دیدارش شتافتم. دیدم بر بستر بیماری افتاده است. وقتی رقّت حالم را دید، تبسّمی بر لب آورد. درون دل و جگرم آتشی بود که همه اعضا درون را می سوزاند. سخت لاغر و ضعیف شده بود. این آن مادری نبود که من میشناختم. اشک از چشمم روان شد. امّا مادرم در مقام دلداری من بر آمد و گفت: "گریه نکن، پسرم. من اصلاً دردی احساس نمیکنم." و این هشتمین دروغی بود که مادرم به من گفت.
وقتی این سخن را بر زبان راند، دیدگانش را بر هم نهاد و دیگر هرگز برنگشود. جسمش از درد و رنج این جهان رهایی یافت. این سخن را با جمیع کسانی میگویم که در زندگیاش از نعمت وجود مادر برخوردارند. این نعمت را قدر بدانید قبل از آن که از فقدانش محزون گردید. این سخن را با کسانی میگویم که از نعمت وجود مادر محرومند. همیشه به یاد داشته باشید که چقدر به خاطر شما رنج و درد تحمّل کرده است و از خداوند متعال برای او طلب رحمت و بخشش نمایید. مادر دوستت دارم. خدایا او را غریق بحر رحمت خود فرما همانطور که مرا از کودکی تحت پرورش خود قرار داد. http://www.iranmob.net/post-602.aspx
ساكت و ساده و سبك بود؛ قاصدكي كه داشت ميرفت. فرشتهاي به او رسيد و چيزي گفت. قاصدك بيتاب شد و هزار بار چرخيد و چرخيد و چرخيد. قاصدك رو به فرشته كرد و گفت: اما شانههاي من ظريف است. زير بار اين خبر ميشكند.
من نازكتر از آنم كه پيامي اين چنين بزرگ را با خود ببرم. فرشته گفت: درست است، آن چه تو بايد بر دوش بكشي ناممكن است و سنگين؛ حتي براي كوه. اما تو ميتواني، زيرا قرار است بيقرار باشي. فرشته گفت: فراموش نكن. نام تو قاصدك است و هر قاصدكي يك پيام رسان . آن وقت فرشته خبر را به قاصدك داد و رفت و قاصدك ماند
و خبري دشوار كه بوي ازل و ابد ميداد. حالا هزاران سال است كه قاصدك ميرود، ميچرخد و ميرود، ميرقصد و ميرود و همه ميدانند كه او با خود خبري داد. ديروز قاصدكي به حوالي پنجرهات آمده بود.
خبري آورده بود و تو يادت رفته بود كه هر قاصدكي يك پيام آور است. پنجره بسته بود، تو نشنيدي و او رد شد. اما اگر باز هم قاصدكي را ديدي، ديگر نگذار كه بيخبر بگذارد و برود. از او بپرس چه بود آن خبري كه روزي فرشتهاي به او گفت و او اين همه بيقرار شد
بيا جهان را قسمت کنيم, آسمون واسه من ابراش مال تو, دريا مال من موجاش مال تو, ماه مال من خورشيد مال تو ... خدا خنديد و گفت : تو انسان باش ، همه دنيا مال تو ... من هم مال تو
روزی با عجله و اشتهای فراوان به یک رستوران رفتم. مدت ها بود می خواستم برای سیاحت از مکان های دیدنی به سفر بروم.
در رستوران محل دنجی را انتخاب کردم، چون می خواستم از این فرصت استفاده کنم تا غذایی بخورم و برای آن سفر برنامه ریزی کنم. فیله ماهی آزاد با کره، سالاد و آب پرتقال سفارش دادم. در انتهای لیست نوشته شده بود: غذای رژیمی می خورید؟ ... نه نوت بوکم را باز کردم که صدایی از پشت سر مرا متوجه خود کرد: - عمو... میشه کمی پول به من بدی؟ - نه کوچولو، پول زیادی همراهم نیست. - فقط اون قدری که بتونم نون بخرم. - باشه برات می خرم. صندوق پست الکترونیکی من پر از ایمیل بود. از خواندن شعرها، پیام های زیبا و هم چنین جوک های خنده دار به کلی از خود بی خود شده بودم. صدای موسیقی یادآور روزهای خوشی بود که در لندن سپری کرده بودم. - عمو می شه بگی کره و پنیر هم بیارن؟ آه یادم افتاد که اون کوچولو پیش من نشسته. - باشه ولی اجازه بده بعد به کارم برسم. من خیلی گرفتارم. خب؟ غذای من رسید. غذای پسرک را سفارش دادم. گارسون پرسید که اگر او مزاحم است، بیرونش کند. وجدانم مرا منع می کرد. گفتم: نه مشکلی نیست. بذار بمونه. برایش نان و یک غذای خوش مزه بیارید. آن وقت پسرک روبروی من نشست. - عمو چی کار می کنی؟ - ایمیل هام رو می خونم. - ایمیل چیه؟ - پیام های الکترونیکی که مردم از طریق اینترنت می فرستن. متوجه شدم که چیزی نفهمیده. برای این که دوباره سوالی نپرسد گفتم: - اون فقط یک نامه است که با اینترنت فرستاده شده. - عمو تو اینترنت داری؟ - بله در دنیای امروز خیلی ضروریه. - اینترنت چیه عمو؟ - اینترنت جاییه که با کامپیوتر می شه خیلی چیزها رو دید و شنید. اخبار، موسیقی، ملاقات با مردم، خواندن و نوشتن، رویاها، کار و یادگیری. همه این ها وجود دارن ولی در یک دنیای مجازی. - مجازی یعنی چی عمو؟ تصمیم گرفتم جوابی ساده و خالی از ابهام بدهم تا بتوانم غذایم را با آسایش بخورم. - دنیای مجازی جاییه که در اون نمی شه چیزی رو لمس کرد. ولی هر چی که دوست داریم اون جا هست. رویاهامون رو اون جا ساختیم و شکل دنیا رو اون طوری که دوست داریم عوض کردیم. - چه عالی. دوستش دارم. - کوچولو فهمیدی مجازی چیه؟ - آره عمو. من توی همین دنیای مجازی زندگی می کنم. - مگه تو کامپیوتر داری؟ - نه ولی دنیای منم مثل اونه مجازی. مادرم تمام روز از خونه بیرونه. دیر برمی گرده و اغلب اون و نمی بینیم. وقتی برادر کوچیکم از گرسنگی گریه می کنه، با هم آب رو به جای سوپ می خوریم. پدرم سال هاست که زندانه و من همیشه پیش خودم همه خانواده رو توی خونه دور هم تصور می کنم. یه عالمه غذا، یه عالمه اسباب بازی و من به مدرسه میرم تا یه روز دکتر بزرگی بشم. مگه مجازی همین نیست عمو؟ قبل از آن که اشک هایم روی صفحه کلید بچکد، نوت بوکم را بستم. صبر کردم تا بچه غذایش را که حریصانه می بلعید، تمام کند. پول غذا را پرداختم. من آن روز یکی از زیباترین و خالصانه ترین لبخندهای زندگیم را همراه با این جمله پاداش گرفتم: - ممنونم عمو، تو معلم خوبی هستی. آن جا، در آن لحظه، من بزرگ ترین آزمون بی خردی مجازی را گذراندم. ما هر روز را در حالی سپری می کنیم که از درک محاصره شدن وقایع بی رحم زندگی توسط حقیقت ها، عاجزیم.
منبع : charismaco
دوستت دارمها را نگه میداری برای روز مبادا، دلم تنگ شدهها را، عاشقتمها را… این جملهها را که ارزشمندند الکی خرج کسی نمیکنی! باید آدمش پیدا شود! باید همان لحظه از خودت مطمئن باشی و باید بدانی که فردا، از امروز گفتنش پشیمان نخواهی شد! سِنت که بالا میرود کلی دوستت دارم پیشت مانده، کلی دلم تنگ شده و عاشقتم مانده که خرج کسی نکردهای و روی هم تلنبار شدهاند! فرصت نداری صندوقت را خالی کنی.! صندوقت سنگین شده و نمیتوانی با خودت بِکشیاش… شروع میکنی به خرج کردنشان! توی میهمانی اگر نگاهت کرد اگر نگاهش را دوست داشتی توی رقص اگر پابهپایت آمد اگر هوایت را داشت اگر با تو ترانه را به صدای بلند خواند توی جلسه اگر حرفی را گفت که حرف تو بود اگر استدلالی کرد که تکانت داد در سفر اگر شوخ و شنگ بود اگر مدام به خندهات انداخت و اگر منظرههای قشنگ را نشانت داد برای یکی یک دوستت دارم خرج میکنی برا ی یکی یک دلم برایت تنگ میشود خرج میکنی! یک چقدر زیبایی یک با من میمانی؟ بعد میبینی آدمها فاصله میگیرند متهمت میکنند به هیزی… به مخزدن به اعتماد آدمها! سواستفاده کردن به پیری و معرکهگیری… اما بگذار به سن تو برسند! بگذار صندوقچهشان لبریز شود آنوقت حال امروز تو را میفهمند بدون اینکه تو را به یاد بیاورند غریب است دوست داشتن. و عجیب تر از آن است دوست داشته شدن... وقتی میدانیم کسی با جان و دل دوستمان دارد ... و نفسها و صدا و نگاهمان در روح و جانش ریشه دوانده؛ به بازیش میگیریم هر چه او عاشقتر، ما سرخوشتر، هر چه او دل نازکتر، ما بی رحم تر. تقصیر از ما نیست؛ تمامیِ قصه هایِ عاشقانه، اینگونه به گوشمان خوانده شدهاند
اگر برای تنهایی رنگی انتخاب می کردم
حتما آبی بود
چون وسعتی به پهنای آسمان و گستردگی اقیانوس ها داشت
اگر برای دوستان مکانی را انتخاب می کردم
حتما قلبی بود که
جایگاهش مهر و محبت بی دریغ به انسانهای انسان می باشد
اگر برای زندگی رنگی را انتخاب می کردم
حتما رنگین کمانی بود که
از انوار خورشید به آن می تابید چون زندگی را رنگی باید که در آن همه چیز جای گیرد
و اگر برای تو
باید رنگی را انتخاب می کردم
حتما به سفیدی گل های یاس و مینا بود
چون آنان بر دستان پر نگار تو نقشی ار دوستی را خو اهند بست
و تبسم نگاهت را بر نقش ذهنم حک خواهند زد
اگه بي هوا کسي وارد زندگيت شد ؛ بدون کار "خدا" بوده ! , اگه بي محابا دلها قبل از دستها بهم گره خورد ؛ بدون کار "خدا" بوده ! , اگه گريه هات تو خنده غفلت ديگران شنيده نشد تا خورد نشي ؛ بدون تنها محرمت "خدا" بوده ! , حالا هم اگه دلت شکسته و بغض تنهائي خفت کرده ؛ شک نکن تنها مرهمت "خداست" که ؛ از سر تواضع يه بهونه واسه نوازشت گير آوورده
مرد پاک را زندگی و زمان تنها نمی گذارند، زندگی اش از او دفاع میکند، زمان تبرئه اش میکند، پلیدان هرگز پاکدامنی را نمیتوانند آلوده، هرچند سنگ ها را بسته و سگها را رها کرده باشند!؟:
اگر روزی دشمن پیدا كردی، بدان در رسیدن به هدفت موفق بودی!
اگر روزی تهدیدت كردند، بدان در برابرت ناتوانند!
اگر روزی خیانت دیدی، بدان قیمتت بالاست!
اگر روزی تركت كردند، بدان با تو بودن لیاقت می خواهد:Kaf:
اگه بي هوا کسي وارد زندگيت شد ؛ بدون کار "خدا" بوده ! , اگه بي محابا دلها قبل از دستها بهم گره خورد ؛ بدون کار "خدا" بوده ! , اگه گريه هات تو خنده غفلت ديگران شنيده نشد تا خورد نشي ؛ بدون تنها محرمت "خدا" بوده ! , حالا هم اگه دلت شکسته و بغض تنهائي خفت کرده ؛ شک نکن تنها مرهمت "خداست" که ؛ از سر تواضع يه بهونه واسه نوازشت گير آوورده
از مولا علی (ع) سوال شد که میان حق و باطل چه اندازه است ؟ امام (ع) فرمودند : چهار انگشت. امام (ع) دست خود را میان گوش و چشمانش گذاشت و فرمود : هرچه را با چشم دیدی درست است و هرچه را به گوش شنیدی بیشترش نادرست است و دروغ است. خصال الصدوق جلد 1 صفحه 220
زندگی تکرار پاییز است که باید دید و رفت
زندگی رودی است ، جاری ، هر که آمد
کوزه ای شادمان پر کرد و مشتی آب نوشید و رفت
قاصدک ، این کولی خانه به دوش
روزگار کوچه گردیهای خود را زندگی نامید و رفت
سلام به همه ی دوستای گلم از این به بعد دلنوشته های طولانی میزنم آخه میخوام مطالبه کوتاه ترو در تاپیک جملات قشنگو به یاد موندنی بزنم با اینکه مطالب طولانیه از همتون تشکر میکنم که وقت میزاریدو میخونید:Gol:
اگه بي هوا کسي وارد زندگيت شد ؛ بدون کار "خدا" بوده ! , اگه بي محابا دلها قبل از دستها بهم گره خورد ؛ بدون کار "خدا" بوده ! , اگه گريه هات تو خنده غفلت ديگران شنيده نشد تا خورد نشي ؛ بدون تنها محرمت "خدا" بوده ! , حالا هم اگه دلت شکسته و بغض تنهائي خفت کرده ؛ شک نکن تنها مرهمت "خداست" که ؛ از سر تواضع يه بهونه واسه نوازشت گير آوورده
سلام منم موافقم عجب برداشت عمیقی از زندگی و حضور خداوند:Sham:
چنين گفت زرتشت........
عاشق عاشق شدن باش و دوست داشتن را دوست بدار
از تنفر متنفر باش به مهرباني مهر بورز
همه ي مداد رنگي ها مشغول بودند...
به جز مداد سفيد...
هيچ کسي به او کار نمي داد...
همه مي گفتند:{تو به هيچ دردي نمي خوري}...
يک شب که مداد رنگي ها...
توي سياهي کاغذ گم شده بودند...
مداد سفيد تا صبح کار کرد...
ماه کشيد...
مهتاب کشيد...
و آنقدر ستاره کشيد که کوچک وکوچک و کوچک تر شد...
صبح توي جعبه ي مداد رنگي...
جاي خالي او...
با هيچ رنگي پر نشد
دلی را نشکن شاید خانه خدا باشد
کسی را تحقیر مکن شاید محبوب خدا باشد
وقتی تو نیستی نه هست های ما چونانکه بایدند نه بایدها . هر روز بی تو روز مباداست.
یا اباصالح...
داستانی زیبا بنام دروغ هاى مادرم (حتما بخونید)

داستان من از زمان تولّدم شروع میشود. تنها فرزند خانواده بودم؛ سخت فقیر بودیم و تهیدست و هیچگاه غذا به اندازه کافی نداشتیم. روزی قدری برنج به دست آوردیم تا رفع گرسنگی کنیم. مادرم سهم خودش را هم به من داد، یعنی از بشقاب خودش به درون بشقاب من ریخت و گفت:
"فرزندم برنج بخور، من گرسنه نیستم." و این اوّلین دروغی بود که به من گفت.
زمان گذشت و قدری بزرگ تر شدم. مادرم کارهای منزل را تمام میکرد و بعد برای صید ماهی به نهر کوچکی که در کنار منزلمان بود می رفت. مادرم دوست داشت من ماهی بخورم تا رشد و نموّ خوبی داشته باشم. یک دفعه توانست به فضل خداوند دو ماهی صید کند. به سرعت به خانه بازگشت و غذا را آماده کرد و دو ماهی را جلوی من گذاشت. شروع به خوردن ماهی کردم و اوّلی را تدریجاً خوردم.
مادرم ذرّات گوشتی را که به استخوان و تیغ ماهی چسبیده بود جدا میکرد و میخورد؛ دلم شاد بود که او هم مشغول خوردن است. ماهی دوم را جلوی او گذاشتم تا میل کند. امّا آن را فوراً به من برگرداند و گفت:
"بخور فرزندم؛ این ماهی را هم بخور؛ مگر نمیدانی که من ماهی دوست ندارم؟" و این دروغ دومی بود که مادرم به من گفت.
قدری بزرگ تر شدم و ناچار باید به مدرسه میرفتم و آه در بساط نداشتیم که وسایل درس و مدرسه بخریم. مادرم به بازار رفت و با لباسفروشی به توافق رسید که قدری لباس بگیرد و به در منازل مراجعه کرده به خانمها بفروشد و در ازا آن مبلغی دستمزد بگیرد.
شبی از شبهای زمستان، باران می بارید. مادرم دیر کرده بود و من در منزل منتظرش بودم. از منزل خارج شدم و در خیابانهای مجاور به جستجو پرداختم و دیدم اجناس را روی دست دارد و به در منازل مراجعه میکند. ندا در دادم که، "مادر بیا به منزل برگردیم؛ دیروقت است و هوا سرد. بقیه کارها را بگذار برای فردا صبح." لبخندی زد و گفت:
"پسرم، خسته نیستم." و این دفعه سومی بود که مادرم به من دروغ گفت.
به روز آخر سال رسیدیم و مدرسه به اتمام میرسید. اصرار کردم که مادرم با من بیاید. من وارد مدرسه شدم و او بیرون، زیر آفتاب سوزان، منتظرم ایستاد. موقعی که زنگ خورد و امتحان به پایان رسید، از مدرسه خارج شدم.
مرا در آغوش گرفت و بشارت توفیق از سوی خداوند تعالی داد. در دستش لیوانی شربت دیدم که خریده بود من موقع خروج بنوشم. از بس تشنه بودم لاجرعه سر کشیدم تا سیراب شدم. مادرم مرا در بغل گرفته بود و "نوش جان، گوارای وجود" می گفت. نگاهم به صورتش افتاد دیدم سخت عرق کرده؛ فوراً لیوان شربت را به سویش گرفتم و گفتم، "مادر بنوش." گفت:
"پسرم، تو بنوش، من تشنه نیستم." و این چهارمین دروغی بود که مادرم به من گفت.
بعد از درگذشت پدرم، تأمین معاش به عهده مادرم بود؛ بیوهزنی که تمامی مسئولیت منزل بر شانه او قرار گرفت. می بایستی تمامی نیازها را برآورده کند. زندگی سخت دشوار شد و ما اکثراً گرسنه بودیم. عموی من مرد خوبی بود و منزلش نزدیک منزل ما. غذای بخور و نمیری برایمان می فرستاد. وقتی مشاهده کرد که وضعیت ما روز به روز بدتر می شود، به مادرم نصیحت کرد که با مردی ازدواج کند که بتواند به ما رسیدگی نماید، چه که مادرم هنوز جوان بود. امّا مادرم زیر بار ازدواج نرفت و گفت:
"من نیازی به محبّت کسی ندارم..." و این پنجمین دروغ او بود.
درس من تمام شد و از مدرسه فارغالتّحصیل شدم. بر این باور بودم که حالا وقت آن است که مادرم استراحت کند و مسئولیت منزل و تأمین معاش را به من واگذار نماید. سلامتش هم به خطر افتاده بود و دیگر نمی توانست به در منازل مراجعه کند. پس صبح زود سبزیهای مختلف می خرید و فرشی در خیابان می انداخت و می فروخت. وقتی به او گفتم که این کار را ترک کند که دیگر وظیفه من بداند که تأمین معاش کنم. قبول نکرد و گفت:
"پسرم مالت را از بهر خویش نگه دار؛ من به اندازه کافی درآمد دارم." و این ششمین دروغی بود که به من گفت.
درسم را تمام کردم و وکیل شدم. ارتقا رتبه یافتم. یک شرکت آلمانی مرا به خدمت گرفت. وضعیتم بهتر شد و به معاونت رئیس رسیدم. احساس کردم خوشبختی به من روی کرده است. در رؤیاهایم آغازی جدید را می دیدم و زندگی بدیعی که سراسر خوشبختی بود. به سفرها می رفتم. با مادرم تماس گرفتم و دعوتش کردم که بیاید و با من زندگی کند. امّا او که نمی خواست مرا در تنگنا قرار دهد گفت:
"فرزندم، من به خوشگذرانی و زندگی راحت عادت ندارم." و این هفتمین دروغی بود که مادرم به من گفت.
مادرم پیر شد و به سالخوردگی رسید. به بیماری سرطان ملعون دچار شد و لازم بود کسی از او مراقبت کند و در کنارش باشد. امّا چطور می توانستم نزد او بروم که بین من و مادر عزیزم شهری فاصله بود. همه چیز را رها کردم و به دیدارش شتافتم. دیدم بر بستر بیماری افتاده است. وقتی رقّت حالم را دید، تبسّمی بر لب آورد. درون دل و جگرم آتشی بود که همه اعضا درون را می سوزاند. سخت لاغر و ضعیف شده بود. این آن مادری نبود که من میشناختم. اشک از چشمم روان شد. امّا مادرم در مقام دلداری من بر آمد و گفت:
"گریه نکن، پسرم. من اصلاً دردی احساس نمیکنم." و این هشتمین دروغی بود که مادرم به من گفت.
وقتی این سخن را بر زبان راند، دیدگانش را بر هم نهاد و دیگر هرگز برنگشود. جسمش از درد و رنج این جهان رهایی یافت. این سخن را با جمیع کسانی میگویم که در زندگیاش از نعمت وجود مادر برخوردارند. این نعمت را قدر بدانید قبل از آن که از فقدانش محزون گردید. این سخن را با کسانی میگویم که از نعمت وجود مادر محرومند. همیشه به یاد داشته باشید که چقدر به خاطر شما رنج و درد تحمّل کرده است و از خداوند متعال برای او طلب رحمت و بخشش نمایید. مادر دوستت دارم. خدایا او را غریق بحر رحمت خود فرما همانطور که مرا از کودکی تحت پرورش خود قرار داد.
http://www.iranmob.net/post-602.aspx
:Moshtagh::geryeh:
ساكت و ساده و سبك بود؛ قاصدكي كه داشت ميرفت.
فرشتهاي به او رسيد و چيزي گفت.
قاصدك بيتاب شد و هزار بار چرخيد و چرخيد و چرخيد.
قاصدك رو به فرشته كرد و گفت: اما شانههاي من ظريف است.
زير بار اين خبر ميشكند.
من نازكتر از آنم كه پيامي اين چنين بزرگ را با خود ببرم.
فرشته گفت: درست است، آن چه تو بايد بر دوش بكشي ناممكن است و سنگين؛ حتي براي كوه.
اما تو ميتواني، زيرا قرار است بيقرار باشي.
فرشته گفت: فراموش نكن.
نام تو قاصدك است و هر قاصدكي يك پيام رسان .
آن وقت فرشته خبر را به قاصدك داد و رفت و قاصدك ماند
و خبري دشوار كه بوي ازل و ابد ميداد.
حالا هزاران سال است كه قاصدك ميرود، ميچرخد و ميرود، ميرقصد و ميرود و همه ميدانند كه او با خود خبري داد.
ديروز قاصدكي به حوالي پنجرهات آمده بود.
خبري آورده بود و تو يادت رفته بود كه هر قاصدكي يك پيام آور است.
پنجره بسته بود، تو نشنيدي و او رد شد.
اما اگر باز هم قاصدكي را ديدي، ديگر نگذار كه بيخبر بگذارد و برود.
از او بپرس چه بود آن خبري كه روزي فرشتهاي به او گفت و او اين همه بيقرار شد
کاش مي دانستم بعد از مرگم اولين اشک از چشمان چه کسي جاري مي شود
و آخرين سياهپوش که مرا به فراموشي ميسپارد چه کسي خواهد بود
به خدا گفتم :
بيا جهان را قسمت کنيم, آسمون واسه من ابراش مال تو, دريا مال من موجاش مال تو, ماه مال من خورشيد مال تو ... خدا خنديد و گفت : تو انسان باش ، همه دنيا مال تو ... من هم مال تو
روزی با عجله و اشتهای فراوان به یک رستوران رفتم. مدت ها بود می خواستم برای سیاحت از مکان های دیدنی به سفر بروم.
در رستوران محل دنجی را انتخاب کردم، چون می خواستم از این فرصت استفاده کنم تا غذایی بخورم و برای آن سفر برنامه ریزی کنم.
فیله ماهی آزاد با کره، سالاد و آب پرتقال سفارش دادم. در انتهای لیست نوشته شده بود: غذای رژیمی می خورید؟ ... نه
نوت بوکم را باز کردم که صدایی از پشت سر مرا متوجه خود کرد:
- عمو... میشه کمی پول به من بدی؟
- نه کوچولو، پول زیادی همراهم نیست.
- فقط اون قدری که بتونم نون بخرم.
- باشه برات می خرم.
صندوق پست الکترونیکی من پر از ایمیل بود. از خواندن شعرها، پیام های زیبا و هم چنین جوک های خنده دار به کلی از خود بی خود شده بودم. صدای موسیقی یادآور روزهای خوشی بود که در لندن سپری کرده بودم.
- عمو می شه بگی کره و پنیر هم بیارن؟
آه یادم افتاد که اون کوچولو پیش من نشسته.
- باشه ولی اجازه بده بعد به کارم برسم. من خیلی گرفتارم. خب؟
غذای من رسید. غذای پسرک را سفارش دادم. گارسون پرسید که اگر او مزاحم است، بیرونش کند. وجدانم مرا منع می کرد. گفتم: نه مشکلی نیست. بذار بمونه. برایش نان و یک غذای خوش مزه بیارید.
آن وقت پسرک روبروی من نشست.
- عمو چی کار می کنی؟
- ایمیل هام رو می خونم.
- ایمیل چیه؟
- پیام های الکترونیکی که مردم از طریق اینترنت می فرستن.
متوجه شدم که چیزی نفهمیده. برای این که دوباره سوالی نپرسد گفتم:
- اون فقط یک نامه است که با اینترنت فرستاده شده.
- عمو تو اینترنت داری؟
- بله در دنیای امروز خیلی ضروریه.
- اینترنت چیه عمو؟
- اینترنت جاییه که با کامپیوتر می شه خیلی چیزها رو دید و شنید. اخبار، موسیقی، ملاقات با مردم، خواندن و نوشتن، رویاها، کار و یادگیری. همه این ها وجود دارن ولی در یک دنیای مجازی.
- مجازی یعنی چی عمو؟
تصمیم گرفتم جوابی ساده و خالی از ابهام بدهم تا بتوانم غذایم را با آسایش بخورم.
- دنیای مجازی جاییه که در اون نمی شه چیزی رو لمس کرد. ولی هر چی که دوست داریم اون جا هست. رویاهامون رو اون جا ساختیم و شکل دنیا رو اون طوری که دوست داریم عوض کردیم.
- چه عالی. دوستش دارم.
- کوچولو فهمیدی مجازی چیه؟
- آره عمو. من توی همین دنیای مجازی زندگی می کنم.
- مگه تو کامپیوتر داری؟
- نه ولی دنیای منم مثل اونه مجازی. مادرم تمام روز از خونه بیرونه. دیر برمی گرده و اغلب اون و نمی بینیم.
وقتی برادر کوچیکم از گرسنگی گریه می کنه، با هم آب رو به جای سوپ می خوریم. پدرم سال هاست که زندانه و من همیشه پیش خودم همه خانواده رو توی خونه دور هم تصور می کنم. یه عالمه غذا، یه عالمه اسباب بازی و من به مدرسه میرم تا یه روز دکتر بزرگی بشم. مگه مجازی همین نیست عمو؟
قبل از آن که اشک هایم روی صفحه کلید بچکد، نوت بوکم را بستم.
صبر کردم تا بچه غذایش را که حریصانه می بلعید، تمام کند. پول غذا را پرداختم. من آن روز یکی از زیباترین و خالصانه ترین لبخندهای زندگیم را همراه با این جمله پاداش گرفتم:
- ممنونم عمو، تو معلم خوبی هستی.
آن جا، در آن لحظه، من بزرگ ترین آزمون بی خردی مجازی را گذراندم. ما هر روز را در حالی سپری می کنیم که از درک محاصره شدن وقایع بی رحم زندگی توسط حقیقت ها، عاجزیم.
منبع : charismaco
بچه ها خیلی پاک و معصوم هستن نباید از اونها
کار کشید
نظر شما دوستان چیه
دوستت دارمها را نگه میداری برای روز مبادا،
دلم تنگ شدهها را، عاشقتمها را…
این جملهها را که ارزشمندند الکی خرج کسی نمیکنی!
باید آدمش پیدا شود!
باید همان لحظه از خودت مطمئن باشی و باید بدانی که فردا، از امروز گفتنش پشیمان نخواهی شد!
سِنت که بالا میرود کلی دوستت دارم پیشت مانده، کلی دلم تنگ شده و عاشقتم مانده که خرج کسی نکردهای و روی هم تلنبار شدهاند!
فرصت نداری صندوقت را خالی کنی.! صندوقت سنگین شده و نمیتوانی با خودت بِکشیاش…
شروع میکنی به خرج کردنشان!
توی میهمانی اگر نگاهت کرد اگر نگاهش را دوست داشتی
توی رقص اگر پابهپایت آمد اگر هوایت را داشت اگر با تو ترانه را به صدای بلند خواند
توی جلسه اگر حرفی را گفت که حرف تو بود اگر استدلالی کرد که تکانت داد
در سفر اگر شوخ و شنگ بود اگر مدام به خندهات انداخت و اگر منظرههای قشنگ را نشانت داد
برای یکی یک دوستت دارم خرج میکنی برا ی یکی یک دلم برایت تنگ میشود خرج میکنی! یک چقدر زیبایی یک با من میمانی؟
بعد میبینی آدمها فاصله میگیرند متهمت میکنند به هیزی… به مخزدن به اعتماد آدمها!
سواستفاده کردن به پیری و معرکهگیری…
اما بگذار به سن تو برسند!
بگذار صندوقچهشان لبریز شود آنوقت حال امروز تو را میفهمند بدون اینکه تو را به یاد بیاورند
غریب است دوست داشتن.
و عجیب تر از آن است دوست داشته شدن...
وقتی میدانیم کسی با جان و دل دوستمان دارد ...
و نفسها و صدا و نگاهمان در روح و جانش ریشه دوانده؛
به بازیش میگیریم هر چه او عاشقتر، ما سرخوشتر، هر چه او دل نازکتر، ما بی رحم تر.
تقصیر از ما نیست؛
تمامیِ قصه هایِ عاشقانه، اینگونه به گوشمان خوانده شدهاند
دکتر شریعتی
منتظران مهدی علیه السلام به گوش باشید که حسین را هم منتظرانش کشتند...
محرم رفت و من بي توشه ام،حيف
حرم در راه ست،من جامانده ام،حيف
دوصد کوه گنه بخشند هـــــــــــــــــــــــيهات
ندارم ذره ي کاهي و من شرمنده ام،حيف
زندگی را دور بزن و آن گاه که بر تارک بلند ترین قله ها رسیدی، لبخند خود را نثار تمام سنگریزه هایی کن که پایت را خراشیدند...
اگر برای تنهایی رنگی انتخاب می کردم
حتما آبی بود
چون وسعتی به پهنای آسمان و گستردگی اقیانوس ها داشت
اگر برای دوستان مکانی را انتخاب می کردم
حتما قلبی بود که
جایگاهش مهر و محبت بی دریغ به انسانهای انسان می باشد
اگر برای زندگی رنگی را انتخاب می کردم
حتما رنگین کمانی بود که
از انوار خورشید به آن می تابید چون زندگی را رنگی باید که در آن همه چیز جای گیرد
و اگر برای تو
باید رنگی را انتخاب می کردم
حتما به سفیدی گل های یاس و مینا بود
چون آنان بر دستان پر نگار تو نقشی ار دوستی را خو اهند بست
و تبسم نگاهت را بر نقش ذهنم حک خواهند زد
سایه ها محصول پشت کردن دیوارها به آفتابند گستاخی دیوارها را تقلید نکنیم تا آفتابی بمانیم
شادی را علت باش نه شریک غم را شریک باش نه علت
نگاه ساکت باران به روي صورتم هر لحظه دردانه مي لغزد ولي باران نمي داند که من دريايي از دردم به ظاهر گرچه مي خندم ولي اندر سکوتي تلخ مي گريم
اگه بي هوا کسي وارد زندگيت شد ؛ بدون کار "خدا" بوده ! , اگه بي محابا دلها قبل از دستها بهم گره خورد ؛ بدون کار "خدا" بوده ! , اگه گريه هات تو خنده غفلت ديگران شنيده نشد تا خورد نشي ؛ بدون تنها محرمت "خدا" بوده ! , حالا هم اگه دلت شکسته و بغض تنهائي خفت کرده ؛ شک نکن تنها مرهمت "خداست" که ؛ از سر تواضع يه بهونه واسه نوازشت گير آوورده
بهترين دوست اون دوستي که بتوني باهاش روي يک سکو ساکت بنشيني وچيزي نگي و وقتي ازش دور ميشي،حس کني بهترين گفتگوي عمرت را داشتي
مهربانی بزرگواری را وقتی دیدم كه كودكی می خواست آب شور دریا را با آبنبات كوچكش شیرین كند
دلم تنگ است دلم تنگ است دلم اندازه حجم قفس تنگ است سکوت از کوچه لبریز است
صدایم خیس و بارانی است نمی دانم چرا در قلب من پاییز طولانی است
مرد پاک را زندگی و زمان تنها نمی گذارند، زندگی اش از او دفاع میکند، زمان تبرئه اش میکند، پلیدان هرگز پاکدامنی را نمیتوانند آلوده، هرچند سنگ ها را بسته و سگها را رها کرده باشند!؟:
خوشبختي مثل توپ فوتباله.......تا بهش نرسيدي دنبالش ميدوي ولي زماني كه رسيدي بهش لگد ميزني.......
در نبرد بین روزهای سخت و انسانهای سخت ؛ این انسانهای سخت هستند که میمانند نه روزهای سخت !! ..... !!
پوشاندن يك خطا با دروغ مثل از بين بردن لكه پارچه با سوراخ كردن است
خدایا!
فراموشم نکن... حتی اگر من فراموشت کردم
من بپرهیز که منها ما را به سستی می رساند ....
به دوست خود نسبت نا روا مزن که فردا کسی در حق تو این کار را خواهد کرد ...
حتی با بهترین دوست خود نیز در مورد مسایل شخصی خود دردل نکن چون نقطه ضعف تو را خواهد خواهد فهمید ....
اگر روزی دشمن پیدا كردی، بدان در رسیدن به هدفت موفق بودی!
اگر روزی تهدیدت كردند، بدان در برابرت ناتوانند!
اگر روزی خیانت دیدی، بدان قیمتت بالاست!
اگر روزی تركت كردند، بدان با تو بودن لیاقت می خواهد:Kaf:
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
خیلــــــــــــــــــــــــــــــی زیباست...:Sham::Kaf:
آن كسانی كه مشكلات را به عنوان شرایط طبیعی زندگی قبول دارند و شرط تحقق شادی را نبودن مشكل نمی دانند ، باهوش ترین و در عین حال نادرترین افرادند
از مولا علی (ع) سوال شد که میان حق و باطل چه اندازه است ؟ امام (ع) فرمودند : چهار انگشت. امام (ع) دست خود را میان گوش و چشمانش گذاشت و فرمود : هرچه را با چشم دیدی درست است و هرچه را به گوش شنیدی بیشترش نادرست است و دروغ است. خصال الصدوق جلد 1 صفحه 220
زندگی چیدن سیبی است که باید چید و رفت
زندگی تکرار پاییز است که باید دید و رفت
زندگی رودی است ، جاری ، هر که آمد
کوزه ای شادمان پر کرد و مشتی آب نوشید و رفت
قاصدک ، این کولی خانه به دوش
روزگار کوچه گردیهای خود را زندگی نامید و رفت
سلام به همه ی دوستای گلم
از این به بعد دلنوشته های طولانی میزنم آخه میخوام مطالبه کوتاه ترو در تاپیک جملات قشنگو به یاد موندنی بزنم
با اینکه مطالب طولانیه از همتون تشکر میکنم که وقت میزاریدو میخونید:Gol:
سلام
منم موافقم عجب برداشت عمیقی از زندگی و حضور خداوند:Sham:
زندگی شاید رقص لحظه هاست که با آن آهنگ زمان میرقصد
زندگی شاید سنگینی غم هاست که از دیده ها فرو میریزد
زندگی شاید تکرار لحظه هاست که در آن مرگ سایه می افکند
در یک کلام : زندگی مسابقه ای است رو به پایان
اينم تعريف جامع و کامل از زندگي: ما هر روز در نظر يکديگر نابود مي شويم
آنچه از هم مي دانيم تنها خاطره لحظاتي است که همديگر را مي شناسيم
صبور ترين کلمه((انتظار)) است...منتظرش بمان. با ارزش ترين کلمه((بخشش)) است...سعی خود را بکن. قشنگ ترين کلمه
((خوشرويی)) است...راز زيبايی در آن نهفته است. رسا ترين کلمه((وفاداری)) است...بدان که جمع هميشه بهتر از يک فرد بودن است.
محرک ترين کلمه((هدفمندی)) است...زندگی بدون آن پوچ است. و هدفمند ترين کلمه((موفقيت)) است...پس پيش به سوی آن. ;-
رها باش برای لحظه ای از حصار منیت ها .مگر بر تو حرام است کام گرفتن از جام خوبی ها؟
.
یکتا باش در عین با هم بودنها .هیچ فضیلتی نیست برایت در بهترین بودن در آغوش تنهایی.
آفتاب باش و
بتاب .شراره ی آتش و بسوزان صحرا باش و گل باران شو.ساحل باش و کنار بیا.........
عاشق شو ..عشق ورزیدن خاصه ی ذات توست...
علف هرزه مباش که هر جا روید گرد هر گل پیچد.
شمع یک پروانه باش..گرد روی یک گل بچرخ .
عشق هرزگی نیست..
هزار دل عاشق شو اما عاشق هزار دل مشو...
شیفتگی پنهان دار تا تو را از جام بصیرت ها و معرفت ها نوشند
آنچه میخواهیم نیستیم و آنچه هستیم نمیخواهیم ٬ آنچه دوست داریم نداریم
و آنچه داریم دوست نداریم ٬ و عجیب است هنوز امیدوار به فردائی روشن هستیم . . .
آیا از بخشندگی و مهربانی که نخستین حالات خداوند است ، در ما نشانی هست ؟
سلام به همه ی دوستان گلم:Gol:
یه سوال؟
تاپیکه دلنوشته ها با تاپیکه جملات قشنگو به یاد ماندنی یکی شده :Gig: