ما ظاهراً یک خانواده ایم اما از هم خیلی دوریم!
ارسال شده توسط مدیر ارجاع سوالات در پنجشنبه, ۱۳۹۳/۰۸/۰۸ - ۰۹:۰۶با نام و یاد دوست
عرض سلام و ادب
این سوال ، سوال یکی از کاربران سایت هست که مایل نبودند با آیدی خودشون مطرح شود
لذا با توجه به اهمیت موضوع، سوال ایشان با حفظ امانت جهت پاسخگویی توسط کارشناس محترم سایت در این تاپیک درج می شود:
سلام.
این مشکل من همیشه وجود داشته و الان که بزرگ شدم بیشتر درکش می کنم.
تقریباً دیگه باهاش ساختم ولی گاهی وقتا اوت میکنه و حالم بد میشه.من خانوادمو مقصر نمیدونم شاید من زیادی حساسم.راستش توی خونه ی ما هیچ قانونی وجود نداره به جز قانون بی نظمی،قانون داد و بیداد،قانون به هم ریختگی و بد و بیراه گفتن.
من کلاً زیاد اهل حرف زدن نیستم اغلب توی خونه ساکتم دلیلش هم اینه که کسی حرف منو نمیفهمه ولی وقتی که با دوستام هستم پر حرف و شر و شیطون به قول اونها.افسرده نیستم و کلافم.من مادرم رو خیلی دوست دارم مثل همه ولی خیلی با هم اختلاف داریم.اصلاً من توی دنیای دیگم اون توی دنیای دیگه.خونه ی ما همیشه به هم ریخته است همیشه!ولی مادرم با ما دعوا می کنه که چرا دور و برمون انقدر نامرتبه.خب آخه یکی نیست بهش بگه:عزیز من تو خودت باعث این به هم ریختگی شدی.باور کنید هیچ کدوم از وسایل من نیست ولی من موظفم مدام توی خونه مثل ی کلفت کار کنم و زیر پای دیگران رو تمیز کنم!من درس میخونم دانشجو هستم اما هیچ کس براش مهم نیست.اصلاً وقتی کتابای منو میبینه یا منو در حال نوشتن میبینه حالش بد میشه.دلش نمیخواد درس بخونم دلش نمیخواد پیشرفت کنم پیشرفت از نظر اون یعنی کلفتی.یعنی کار و کار و کار!!یا باید مدام در حال خرید کردن باشی یا جمع و جور کردن خونه ای که هیچ وقت جمع نمیشه چون کسی نظم رو به جز من رعایت نمیکنه.
بیچاره پدرم .ی مدتی هرجفتمون زدیم به بی خیالی ولی نشد.شده پوست و استخون.انقدری که خانواده ی خودش(خانواده مادری)براش مهمه اصلاً به این فکر نیست که پدرم وقتی از سر کار خسته میاد خونه ی لقمه غذا بزاره جلووش.من به درک اون ک شوهرشه!
اگه یکی منو توی خیابون ببینه هیچ وقت تصورش هم نمیکنه که مادرم ممکنه اینطوری باشه!از بچگی ازش میترسیدم وقتی صدام میزد چار ستون بدنم میلرزید.بزرگتر که شدم خیلی بهتر شدم ولی الان فهمیدم این ترس توی وجودم نهادینه شده!وقتی میره بیرون و میاد باید تمام کارهای نکردشو انجام داده باشم وگرنه قیامتی میشه.هرچی از دهنش درمیاد بهم میگه.
بارها سعی کردم منطقی باهاش حرف بزنم ولی نشد.با توهین و حرفای ناجور که بهم میزنه باید کنار بکشم.گاهی وقتا حتی بهم میگه از خونه برم!آخه کجا برم؟!خونوادمو ول کنم برم کجا؟!:Ghamgin:من حتی نمیتونم ازدواج کنم.آخه کی حاضر میشه با ی همچین خونواده ای وصلت کنه؟بهش فکر نمی کنم.
تمام تلاشم اینه که درس بخونم برای ارشد ی جای دور قبول بشم و برم.با خودم فکر می کنم مادرم قدر منو نمیدونه.مثل خیلی از جوونای دیگه بد دهن و گستاخ نیستم و توی روش هم واینمیستم.هم آرومم هم سر به راه هم مذهبی و نماز خون.
امشب هم داشتم مداحی گوش میدادم اعصابش ا ز جای دیگه خورد بود سر من خالی کرد دیگه طاقتم تموم شد گفتم بیام حداقل برای شما بنویسم.
ما ظاهراً ی خانواده ایم اما از هم خیلی دوریم.اگر این خون نبود لحظه ای کنارشون نمیموندم.خونه ی ما آرامشی نداره.محل امنی نیست فقط ی سرپناهه که توی خیابون نمونم.
شرمنده ی خدا هستم که اومدم حرفامو اینجا زدم ولی دیگه نتونستم تحمل کنم.به خاطر همین آسیب های زیادی دیدم.سالها از درسم عقب افتادم ولی رهاش نکردم.الانم یواشکی میخونم.هر وقت صدام میزنه مثل برق خودمو بهش میرسونم سعی می کنم وقتایی درس بخونم که همه خوابن.اصلاً از خدا شکایتی ندارم فقط درد دل کردم.منو ببخشید.
با تشکر
در پناه قرآن و عترت پیروز و موفق باشید
:Gol: