اتفاقات عجیب

اتفاقات عجیب خانه ی ما

انجمن: 

این قبیل باورها (سحر و جادو) در اکثر مواقع پایه و اساس علمی و عقلی و دینی ندارند

از نظر اسلامی وجود سحر و جادو و طلسم گرچه امری پذیرفتنی است، ولی در اکثر موارد با توهم آنها (بدون وجود کوچک ترین سحر و جادو و طلسمی) مواجه هستیم، به این معنا که فرد هر امر غیر عادی را به سحر و جادو و طلسم مرتبط می‌سازد ، در حالی که چیزی در کار نبوده

سلام و عرض ادب
صحبتی را که از جناب
"استاد" نقل قول کرده ام مربوط به تاپیک دیگری است که دیدنش باعث شد به فکر بیفتم پرسشم را جدی مطرح کنم
انشاالله کارشناسی که برایم تعیین خواهد شد ، بتواند کمکی به حل مشکلم کند

فرمایشی که از جناب "استاد" نقل کرده ام کاملاً درست است و اصلاً زندگی دنیوی پر است از فراز و نشیب و این طبیعت زندگی است
لذا صحیح نیست که هر گره ای در زندگی افتاد بگوئیم سِحر است

اما گاهی هم برعکس میشود. یعنی هر چه قسم و آیه بیاوری که احتمالِ سِحر میدهم
یا میگویند خرافاتی هستی یا میگویند خیالاتی دشده ای!
همین مسائل باعث میشود انسان خجالت بکشد و حتی بترسد اتفاقاتی که برایش رخ داده را تعریف کند
از جمله اتفاقاتی که برای من و خانواده ام رخ داده و بیشتر شبیه به قصه و داستان است و هم همیشه ترسیده ام برچسب توهم بخورم

در هر حال اتفاقات عجیب زندگیم را تعریف میکنم ممنون میشوم بنده را راهنمایی بفرمائید. فقط دقت داشته باشید تقریباً تمام اتفاقاتی که تعریف میکنم ، در یک خانه پیش آمده اند. خانه ای که بیشتر مشکلات زندگیمان ، حتی جدایی پدر و مادرم نیز در آن خانه اتفاق افتاد. البته منظورم این نیست که جدایی والدین الزاماً تحت تاثیر عواملی بوده ، شاید هم کوتاهی و سوء مدیریت خودشان بوده ، ولی به هر حال در خانهء مورد نظر اتفاقات بسیاری برای ما پیش آمد که تبعات سنگینی برایمان داشت

مورد اول:
سال ها پیش در همین خانه ای که عرض میکنم ، خواهرم ناگهان از جا میپرید و میگفت کسی در خانه نشسته و او را نگاه میکند. ما هم که چیزی نمی دیدیم باور نمی کردیم. کم کم این موارد زیادتر شد و خواهرم میگفت جدیداً با من حرف هم میزند و میگوید میخواهم تو را با خودم ببرم و مدام وحشت زده میشد و جیغ میکشید. کار به جایی رسید که جلوی چشم ما دست خواهرم را میکشید. البته ما کسی را نمی دیدیم ، فقط عکس العمل های خواهرم را شاهد بودیم. مدت ها با این موضوع درگیر بودیم تا اینکه یکی از پیرمردهای قامیل ، دعایی را بر پوست گرگ نوشت و به بازوی خواهرم بست. بعد از آن این اتفاقات بسیار کم شد و حالا میشود گفت کاملاً رفع شدن است

مورد دوم:
کمی بعد از اتفاقات بالا ، در زمان نوجوانی وقتی برای نماز صبح بیدار میشدم (قبل از اذان بیدار میشدم و وضو میگرفتم تا زمان اذان) ، صدای زمزمه ای را میشنیدم. چیزی شبیه به ناله کردن یا خواندن قرآن بود. از هر اتاقی آن را میشنیدم ، وقتی وارد اتاق میشدم صدا قطع میشد و در اتاق دیگری ادامه پیدا میکرد. این صدا از اذان صبح شروع میشد و با طلوع آفتاب تمام میشد. اما بعد از اینکه ماجرایش را برای خواهر و برادرم تعریف کردم ، از فردایش دیگر آن صدا را نشنیدم

مورد سوم:
یک روز با پدرم می خواستیم جلوی در خانه توی کوچه را موزائیک کاری کنیم. وقتی داشتیم زمین را می کندیم ، من کاغذی را از زیر خاک پیدا کردم که روی آن تصویر چند آدمک کشیده شده بود به علاوهء کلماتی که معنایشان را متوجه نمیشدم. فقط در انتهای آن کلمات چند کلمهء فارسی نوشته شده بود به این شکل:
"بستم زبانش ، بستم چشمش ، بستم گوشش ......"


مورد چهارم:
اواخر روزهایی که در آن خانه بودیم و داشتیم اساس کشی میکردیم ، برادرم که در حیاط خانه مشغول انجام کارهایش بود ، ناگهان به روی پشت بام خیره شد درحالیکه خشکش زده بود! چند لحظه نگاه کرد و بعد بیهوش شد. وقتی او را به هوش آوردیم ، گفت موجودی را روی پشت بام دیدم که رنگ سفید مایل به زرد داشت و انگار می درخشید ، با دندان های بلند و شاخ و ناخن های بلند که به من خیره شده بود و از ترس از هوش رفتم

مورد پنجم:
این مورد را دیگر شاید هیچکس باور نکند. در همان روزها ، کف پای برادرم نقشی آشکار شد که به هیچ شکلی پاک نمیشد! ابتدا فکر کردیم عارضه ای پوستی است ، اما خدا را شاهد میگیرم ، بعد از چند روز دقیقاً شبیه به چشم اسان شد! آنقدر شبیه که وقتی کسی به خانه ما میامد فکر میکرد کسی با وسائل نقاشی کف پای برادرم شکل چشم را کشیده است. البته بعد از مدتی خودبخود رفع شد

مورد ششم:
مدتی بعد از آنکه از آن خانه اسباب کشی کردیم ، زمانی که خواهرم به همراه خانواده به یک جشن عروسی رفته بود ، یکی از اقوامِ نامادریم

(که ما تا آن لحظه او را ندیده بودیم) که شخصی متدین است و میگفتند بعضی چیزها را در وجود افراد تشخیص میدهد ، بعد از دیدن خواهرم ناگهان حالتش عوض شد. نامادریم دلیلش را از او پرسید گفت (طبق اصطلاح محلی خودمان) دخترت را سیاه کرده اند ، جوری که مردم از او متنفر بشوند. درست خاطرم نیست از روی چه شواهدی ، اما در نهایت که از او خواستند اطلاعات دقیقتری بدهد ، گفت دخترت و برادر بزرگش (یعنی من) را سیاه کرده اند

مورد هفتم:
در نهایت از همان روزها تا الان ما با مشکلات بسیاری درگیر هستیم که قطعاً بعضی از آنها روال طبیعی زندگی است و ربطی به سحر و جادو ندارد. اما اتفاقاتی هم هست که کاملاً برای من واضح است که طبیعی نیستند. نمیگویم حتماً سحری در کار است ، فقط میگویم طبیعی نیستند. این مسائل جوری است که حتی برخی دوستان و آشنایان ، حتی آنهایی که با کم و کیف زندگی خانوادهء من آشنا نیستند ، بعد از مدتی برخورد با ما و دیدن اتفاقاتی که برایمان میفتد ، به شوخی میگویند آقا پیش ما نیاین میترسیم نحسی شما ما را هم بگیرد!

اینها مهمترین مواردی بود که در آن خانه برای ما پیش آمد. ولی اتفاقاتی که عرض کردم تعدادش خیلی بیشتر از اینها بود که بیان آنها به درازا میکشید. این را هم بگویم خارج از این خانه نیز مشکلاتی برایمان پیش آمده ، ولی تقریباً 80 درصد این اتفاقات در آن خانه رخ داده

اما نکتهء مهمتر از خودِ این اتفاقات ، این است که همچنان احساس میکنم آثارش دارد زندگیم را تحت تاثیر قرار میدهد
و دلیل طرح این موضوع نیز همین بوده است

منتظر پاسخ کارشناس محترم هستم @};-