لحظاتی با خدا…
ارسال شده توسط رضا در دوشنبه, ۱۳۸۹/۰۱/۳۰ - ۰۳:۵۳اللهمّ إنّی أسألک برحمتک الّتی وسعت کلّ شیء…همه جا تاریک است، دعا خوان کمیل میخواند، مدتهاست که کمیل نخواندهام گرچه بارها شنیدهام اما امشب گویا همه چیز فرق دارد، حال خواندن ندارم، بار الها رحمتت همه چیز را فراگرفته است، حتی امشب را و مرا با تمام بدیهایم… گوش میدم، اللهمّ اغفر لی الذّنوب الّتی تهتک العصم…بر خود میلرزم، خدایا با من چه خواهی کرد؟ با این بار گناه هر لحظه انتظار رسوائی را میکشم، یعنی دیگر کارم تمام است؟ همیشه بن بست آدمی را بیچاره و مضطر میسازد، خدایا دستم خالیست چکنم؟…دعا خوان میخواند: و أسألک سؤال من اشتدّت فافته و أنزل بک عند الشّدآئد حاجته، هر وقت احساس میکنم دستم خالیست و به آخر خط رسیدهام بیاختیار خدا را میخوانم، چرا خدا را؟! مگر کسی غیر از او هم هست که بیپناهان عمر تباه را دریابد و به نگاه رأفتش بنوازد؟!
همه جا ملک خداست، کجا بگریزم؟ و لا یمکن الفرار من حکومتک، خدایا من نمیخوام بگریزم، اگر از تو فرار کنم بسوی خودت فرار خواهم کرد، میدانم که پناهم میدهی، میدانم میدانم…
دعا خوان میخواند: و کم من قبیح سترته، کاش از خجالت آب شوم و در زمین فرو روم، کار به همینجا تمام نمیشود، و کم من ثنآء جمیل لست أهلاً له نشرته…بدیهام را پوشاندهای و خوبیهائی که از آن من نیست بین مردمان منتشر ساختهای…خدایا قسم بخودت هرگاه از غضب و انتقامت غافل شدم و بر تو جرأت کردم شدت رحمتت مرا بخود آورد، گاهی طغیان میکنم و سرکش میشوم، چشمان بینای تو را ندیده میگیرم و سخت میتازم، در این اوقات تنها لطف و مهربانی و رحمت توست که مرا شرمسار میکند و بخود میاورد، کاش این شرمساری دوام بیاورد…
دیگر به کمیل گوش نمیدهام، یاد گناهان بیچارهام میکند، دلم میخواهد فریاد بزنم…خدای من، من مخلوق تو هستم، خودت میدانی که ضعیفم و روز به روز ضعیفتر شدهام و با این همه ضعف و حقارت در برابر تو قد علم کردهام، بقول زینت عبادت کنندگانت: أنا الّذی علی سیّده اجتری، منم آن کسی که بر آقای خود جرأت پیدا کرده، أنا الّذی عصیت جبّار السّمآء، منم آن کسی که جبّار آسمانها را نافرمانی کرده…خدایا بارها و بارها بر من ترحم نمودی اینبار هم ترحم کن، از الوهیت تو هیچ کم نمیشود، خدا خدا خدا…
صدای اذان میاید و صدای بارش باران…