عشق آسمانی؛ماجرای ازدواج شهید چمران
ارسال شده توسط قاصدک 60 در دوشنبه, ۱۳۹۱/۰۳/۲۲ - ۱۷:۱۹نکند مجبور شود از حرفش بر گردد! نکند تا پس فردا پدرش پشیمان شود! مصطفی کجاست؟ این طرف و آن طرف، شهر و دهات را گشت تا بالاخره مصطفی را پیدا کرد.
گفت: «فردا عقد است، پدرم کوتاه آمد.» مصطفی باورش نمی شد، و مگر خودش باورش می شد؟ الان که به آن روزها فکر می کند می بیند آدمی که آن کارها را کرد او نبود، اصلا کار کار آدم و آدم ها نبود، کار خدا بود، دست خدا بود، جذبه ای بود که از مصطفی بر او می تابید بی شناخت، شناخت بعد آمد...
بی هوا خندید، انگار چیزی ذهنش را قلقلک داده باشد؛ او حتی نفهمیده بود یعنی اصلا ندیده بود که سر مصطفی مو ندارد!
دو ماه از ازدواجشان می گذشت که دوستش مسئله را پیش کشید «غاده! در ازدواجِ تو یک چیز بالاخره برای من روشن نشد. تو از خواستگارهایت خیلی ایراد می گرفتی، این بلند است، این کوتاه است... مثل اینکه می خواستی یک نفر باشد که سر و شکلش نقص نداشته باشد. حالا من تعجبم چطور دکتر را که سرش مو ندارد قبول کردی؟!»
ادامه دراین لینک