[=sans-serif]
این خاطره که میخوام بگم مربوط به اون زمانیه که گشتای بسیج به راه بود و همه چی خوب …
[/]
[=sans-serif]یک بزرگواری فرمانده تیم ما بود؛ جانباز بود و آزاده یه چشم نداشت یعنی دشمن از جا درش آورده بود.
[/]
[=sans-serif]خلاصه داستان از اونجایی شروع میشه که این فرمانده ما به یک دختر خانوم بی حجاب با کمال آرامش و احترام میگه دخترم حجابت رو درست کن.
[/]
[=sans-serif]دختره هم در کمال پر رویی و بی حیایی میگه: درست نمیکنم تا چشت درآد .
[/]
[=sans-serif]حاجی ما هم در جواب میگه : چشمم در بیاد حجابتو درست میکنی ؟
[/]
[=sans-serif]اونم میگه: آره
[/]
[=sans-serif]حاجی ما هم چشم مصنوعیش رو در میاره میگذاره کف دست دختر!
[/]
[=sans-serif]دختره هم انگار عزرائیل دیده باشه جیغ میزنه و الفرار …
[/]
[=sans-serif]جماعت که معرکه دختر رو میدیدند از خنده مردن…
[/]
[=sans-serif]خلاصه بسیجی برای برقراری حیا تو جامعه حاضره چشماشم دربیاره…[/]