جمع بندی شده توسط انجمن مشاوره و تربیت

نمی تونم به زندگی با همسرم ادامه بدم

سلام

هشت سال پیش قرار بود با پسری ازدواج کنم که عاشقانه همدیگرو دوست داشتیم و با وجود مخالفت شدید خانواده ها و تمامی مشکلاتی که سر راهمون قرار دادند با هم نامزد شدیم اما بدلیل مسائلی نامزدی ما بهم خورد مدتی بعد با پیشنهاد و اصرار خانواده با شخص دیگری ازدواج کردم علاقه من به نامزد سابقم بعد از ازدواج هم از بین نرفت با وجود خوبی های شوهرم و کمکهای فراوانی که بهم کرد موفق شدم هم درسم را ادامه بدم و هم در اداره ای که دوستش معرفیم کرده بود استخدام بشم اما هرگز علاقه ای نسبت به همسرم در من بوجود نیامد و فقط خود را مدیون ایشان میدانستم طوری که فقط احساس احترام و سپاس گذاری بهشون داشتم تا اینکه پنج ماه پیش نامزد سابقم رو دیدم گفت تو تمام این مدت نتونسته فراموشم کنه و با کس دیگه ای ازدواج کنه و اینکه تا آخر عمر منتظرم میمونه علاقه منم به اون کوچکترین تغییری نکرده مخصوصا الان - اصلا لحظه ای رو نمیتونم بهش فکر نکنم دیگه علاقه ای به همسرم ندارم و نمیتونم به زندگی با این شخص ادامه بدم حتی اگه به کسی که دوستش دارم نرسم نمیتونم با همسرم زندگی کنم ولی چطور با وجدانم کنار بیام که باعث شم زندگی همسرو فرزند چهار سالم از بین بره.

وابستگی شدید به حیوانات

انجمن: 

سلام. دوستم خیلی به حیوانات وابسته میشود و وقتی از دست میدهد اون حیوان و خیلی گریه می کند، گوشه گیر میشود،اصلا حوصله ندارد، وغذاهم خیلی کم میخورد این رفتاراش تایک ماه ادامه دارد.به نظرتون چیکارکنم این رفتارش تغییرکند؟

مستاصل شده ام

سلام و عرض ادب.بنده دو تا مشکل دارم.جوانی هستم آرمان گرا و بلند پرواز و در عین حال شدیدا خیال پرداز و متوهم!!!!مشکل اول اینه که الان حدود یک ماهه بد جور خود درگیری دارم.یعنی هر چند ماه یکبار این حالت برای من پیش میاد که دچار خیال و توهم میشم و این مدتی که این خیال و توهم سراغم میاد باعث میشه خیلی ضررها رو متحمل بشم حتی این مساله یکبار منجر به مشروطی ترم دانشگاهم شده.حالا عقب موندن از برنامه های زندگیم و کور شدن انگیزه م و ... از تبعات همیشگی این قضیه ست.و از زمان کودکی همینطور خیال پرداز بودم.مثلا یادمه بازی هایی که با اسباب بازی هام هم که انجام میدادم همیشه مدل داستانی و خیالی و دنباله دار بود!!!!مثل یک فیلم!!!!!عواملی که باعث میشه وارد دنیای خیال و وهم بشم مختلفه ،ممکنه دیدن یک فیلم باشه یا گوش کردن به یک موسیقی یا خواندن یک کتاب و یا روبرو شدن با یک مشکل در زندگیم و چندین عوامل دیگه که شاید خاطرم نباشه.یعنی اگر بهتون بگم که من از زمان حضرت آدم تا الان با همه مردم عصر های مختلف و البته امروزه بودم گزافه نگفتم!!!!!!!!گاهی اوقات این قدر خیال پردازیم شدید میشه که مثلا تو خیابون دارم راه میرم دیگه متوجه دور برم نیستم بلکه دارم تو خیابون خیالی خودم و فضایی رویایی راه میرم !!!!!!!واقعا نمیدونم باید چی کار کنم.شده مواقعی که این خیال پردازی ها آرمان هام رو محکم کرده و من رو به سمت جلو پیش برده ولی خیلی کم بوده!!!!یه مشکل دیگه ای که وجود داره ضعف همتم در پیشبرد برنامه های زندگیم هست!!!!یعنی من برای زندگیم هم هدف دارم و هم برنامه و هم خیلی ازون ها رو اراده کردم و شروع کردم ولی نصفه راه رهاشون کردم!!!نمیدونم شاید هم یکی از دلایل دیگه یا شاید هم اصلی در وارد شدن به دنیای خیالم همین ضعف همت و پشتکارم باشه!!!!!بازم نمیدونم ولی اگر من رو راهنمایی کنید بی نهایت سپاسگزار میشم!!!

ارتباط با خواهر کوچکتر

با سلام من دختر دوم خانواده هستم. خواهر بزرگترم ازدواج کرده.
خواهری دارم که شش سال از خودم کوچکتر است. او تازه به سن بلوغ رسیده و رفتارهای ناپخته ای دارد و من اصلا نمی توانم تحملش کنم. با وجودی که نسبتا آرام هستم و در حالت عادی با کسی دعوا نمی کنم اما بی دلیل و با دلیل با خواهر کوچکترم بحث می کنم و بر سر کوچکترین مسائلی او را سرزنش می کنم. اصلا دلیل رفتارم را نمی فهمم ولی یک عصبیت نسبت به او در درونم وجود دارد که قابل کنترل نیست. نمی دانم چه باید بکنم که کمی ملایم تر باشم. لطفا اگر مورد مشابه و یا دلیل یا راهکاری دارید مرا مطلع کنید.
با تشکر.

چگونگی درمان افراد شکاک

انجمن: 

سلام:Gol:

افزودن اطلاعات همیشه مورد تاکید و تایید است، انسان نیز با فراگیری مسائل جدید یا تکمیل اطلاعات قبلی حال خوشی پیدا خواهد کرد.

ولی بعضی مطالب و یا بهتر بگویم بعضیا با خواندن و پی بردن به اموری که در جامعه پیش میآید ، دچار شک و تردید شده و به همه کس و همه موارد تعمیم می دهند.

مثلا در مشاوره خانمی میگوید بنا به دلائلی مجبور به روابط نامشروع شده، خواستگاری با ویژگیهایهای مناسب دارد چیکار کند؟

یا آقایی از چندین روابط نامشروع خود ابراز پشیمانی کرده کمک میخواهد و معمولا کارشناسان بهترین راه حلها را پیشنهاد میکنن(این سایت یا سایتهای دیگر)،

سوال: افرادی که با خواندن این مسائل به زمین و زمان مشکوک می شوند را چگونه میتوان از این حالت شکاک بودن درآورد؟ بخصوص آنهایی که در شرف ازدواج هستند؟ اصلا چگونه به آنها بفهمانیم که اینهمه

تجسس لازم نیست و آنها را متقاعد کنیم؟

با تشکر از کارشناسان و دوستان محترم:Gol:

دیگر هیچ احساس محبت و لذتی در خودم احساس نمی کنم

انجمن: 


با نام و یاد دوست

سلام

سوال یکی از کاربران که تمایل نداشتند با مشخصات و آیدی خودشون مطرح بشه

با حفظ امانت در این تاپیک طرح می شود و جهت پاسخگویی به کارشناس محترم ارجاع داده می شود:

نقل قول:


من چند سال پیش در دانشگاه عاشق یک دختر محجبه و با حیا شدم و به خاطر نداشتن کار و زندگی و گفته آقای حامی که «اول خانه را جارو کن و آنگه مهمان طلب» اصلاً جلو نرفتم و از قضا حین خدمت سربازی خبر ازدواج ایشون به من رسید. با اینکه اعصابم به هم نریخت ولی هنوز بعد 15-16 ماه احساس میکنم دیگه هیچ کس رو دوست ندارم حتی خانواده ام از کسی هم نفرت ندارم (به جز جان کری) همه برای من عادی اند. از هیچ کس خوشم نمیاد حتی خانواده ام؛ البته بدون اینکه نفرتی در میان باشد. یه جورایی منزوی تر شدم.
نمیدونم اینکه دیگه هیچکس رو دوست ندارم واقعا مشکلی هست؟ نیست؟ یا به قول خانم شیرزاد هیچکدام؟
ارتباطم با هیچکس (حتی خدا) مثل سابق نیست. هیچ احساس محبت و لذتی در خودم احساس نمیکنم حتی کتابهایی مثل آداب الصلوه، تفسیر تسنیم و مطالب اخلاقی که برایم لذت بخش بود، الان لذت خاصی ندارد. حتی دیدن خانومهایی که مردم میگن خوشکل هستند هیچ احساسی به من دست نمیده. فقط احساس حقارت میکنم.
بد ترین لحظه ی عمرم زمانی بود که در 24 سالگی و پایان خدمت به آدم عیدی بدهند:Ghamgin: هیچگاه به این اندازه احساس حقارت نکرده بودم.

در پناه قرآن و عترت پیروز و موفق باشید :Gol:

خشم به مادر

انجمن: 

سلام
من دختر جوانی هستم و در چند سال اخیر به علت اختلاف سنی زیاد و اختلاف عقیدتی و مشکلات روحی(مادرم) با مادرم بحث و جدل زیاد داشتم و به او بی احترامی کردم و البته متاسفانه هنوز هم ادامه داره! در کل اصلا آدم بد و بی اخلاقی نیستم و خیلی خیلی هم حساس و زودرنجم، خیلی هم سعی و توبه می کنم و هر بار هم به شدت ناراحت می شم! کلا با تمام بشریت خوش رفتارم به جز او! در حالی که بیشتر از همه دوستش دارم و همیشه به خاطر سن زیاد و بیماری نگران از دست دادنش هستم! بارها از خدا خواستم بهم صبر و شکیبایی بده حتی نذر کردم، قرآن خواندم.... ولی روز از نو... روزی از نو
دوست ندارم به دکتر و داروهای آرامبخش رو بیارم چون مادرم از همین کارها به شدت بیمار شده!
انقدر از این رفتارم ضربه خوردم که هیچ انگیزه ای برای زندگی ندارم؛ چون مطمئنم در آینده هم تا آخر عمر بابتش خودم رو سرزنش خواهم کرد! بخصوص از وقتی مادرم دچار مریضی روحی بدی شده بیشتر هم عصبی می شم و در واقع حالش رو بدتر می کنم! واقعا آرزوی مرگ دارم!
باید چیکار کنم؟! چرا خدا کمکم نمی کنه؟! چرا نمی تونم خشمم رو کنترل کنم؟!!! اونم در برابر مادرم؟!! هروقت هم خشمم رو نشون نمی دم انقدر اذیت می شم که ترجیح می دم خودم رو خالی کنم!
از عذاب وجدان و خشم و عذاب خدا خیلی می ترسم و به شدت هم به دعای مادرم معتقد و محتاجم!
لطفا راهنماییم کنین
ممنون

افسردگی و کمک گرفتن از دیگران؛ صحیح یا ...؟

انجمن: 

به نام خدا و با عرض سلام و خداقوت به راهنمایان گرامی.

من به عقیده ی خودم دچار آشفتگی ذهنی و در پی آن افسردگی هستم (به مدت طولانی .شاید دود یک سال و چندماهیه) (سن بنده:16سال)(علت :اکثرا مسائل خانوادگی)

من همیشه بابت علتی که ذکر کردم یعنی بابت خانواده ای که دارم خداوند رو شکر میکنم .اما وقتی افسرده میشم نمیتونم (نمیخوام)با کسی صحبت کنم و مشکلاتم یا احساساتم رو بگم چون همیشه فکر میکنم این کار یعنی کمک خواستن از غیر خالق و ناشکری چیزی که خدا به من عطا کرده.

و این تفکر واقعا درگیرم کرده لذا بابت هیچ مشکلی نمیتونم از اطرافیان یا هرکس دیگه کمک بگیرم.

میشه راهنمایی کنید من باید چی کار کنم ؟؟

مشکلات خانوادگی؛ مانع پیشرفت مادی و معنوی

سلام و عرض ادب
چند وقته شاید بهتره بگم چند ساله، به خاطر تقصیراتم و گناهایی که مرتکب شدم، و همچنین عواملی که شاید دست من نبودند و مشیت الهی برای امتحان من هستند، تو خانواده دچار اختلافات شدیدی شدم، که آرامش و سلامت «روحی و جسمی» و امنیت رو که زیر بنای پیشرفت هستند از من گرفته، و راه چاره ای برام باقی نذاشته. اگر از کودکی اجتماعی بودم، دوستان فراوان داشتم، کار و حرفه ای بلد بودم، و یا حداقل درسمو خوب یاد می گرفتم، الآن شاید این مشکلات رو نداشتم.
وقتی چند ساعت بیرون میرم، و با مردم ارتباط دارم، بعد چند ساعت به حالت مناسب میرسم، و احساس خوبی دارم. البته این برای همیشه صادق نیست و زمانایی که تو خونه تعادل روحیم به هم میریزه، بیرون هم وضعیت بهتری ندارم.
من الآن احتیاج به یک حامی دلسوز، و یک محیط امن دارم تا بتونم خودمو تغییر بدم، البته احساس می کنم با همین سرمایه تربیتی و علمی که دارم، با کمی تلاش بیشتر و مرور درس هایی که خوندم، در یک محیط سازنده و نه مخرب، بتونم خودمو بالا بکشم، و به موفقیت برسم. اما نه میتونم محیط خونه رو درست کنم، و نه می تونم برای مدتی خونه رو برای خودسازی ترک کنم، چون نه خونه مستقل دارم، نه کاری، نه درآمدی، و اگر این ها رو هم داشتم، برام دوری از خانواده و تنها زندگی کردن سخته و نمیدونم واقعا مفید باشه یا نه.
از کارشناس های محترم خواهشمندم منو راهنمایی کنند.
از توجهتون کمال تشکر را دارم.

سردرگم

انجمن: 

[=&amp]سلام. لطفا راهنماییم کنید. مشکل من یکم عجیب غریبه. من دوماه دیگه عروسیمه. مدتیه دارم دنبال آتلیه می گردم. یه آتلیه پیدا کردم کادرش کلا خانومه و قیمتاش هم مناسبه. قبل این که آتلیه رو پیداش کنم یه مردی جلوی در یه آرایشگاه وایساده بود. تو ذهنم گفتم اگه از این مرد جای آتلیه رو بپرسی باید چادر سرت کنی به زبون هم آوردم مثل حالتی که آدم نذر میکنه. ولی بعد گفتم بی خیال و از آقاهه پرسیدم آتلیه کجاست اونم گفت نمیشناسم چند قدم اومدم اینورتر دیدم آتلیه درست پشت اون آرایشگاه بود. الان از اون موقع تپش قلب گرفتم. من اصلا چادر دوست ندارم. حالا این فکر افتاده به جونم که اگه برم اون آتلیه رو برای عروسیم رزرو کنم باید چادر سرم کنم وگرنه اتفاقای بدی میافته ازدواجم حرام میشه یا بچم طوریش میشه یا من هی عکسایی که آتلیه ازم قراره بندازه رو دیوار اتاق خوابم خواهم دیدو بهم موج منفی خواهند دادو از این حرفا. دلم بدجوری گرفته و دلشوره دارم. من به هیچ وجه نمی خوام چادر سرم کنم. باید قید این آتلیه رو بزنمو برم یه آتلیه دیگه تا این فکرا از ذهنم دور شه؟ می ترسم استرس از پا درم بیاره. این آتلیه کادرش خانوم بود قیمتشم مناسب بود یه آتلیه دیگه هم با همین قیمت هست اونم کادرش خانومه . به نظرتون قید این آتلیه رو بزنمو برم سراغ اون یکی آتلیه؟ چیکار باید بکنم. در مورد اون یکی آتلیه هم یه فکرایه نذرگونه ای اومد ذهنم ولی یادم نیست. دارم دیوونه میشم چیکار کنم؟[/]