هر روز نسبت به زندگی ام دل سردتر می شم
ارسال شده توسط راوند در یکشنبه, ۱۳۹۵/۰۹/۰۷ - ۰۲:۱۷سلام
من بد باختم.
آدم مذهبی بودم. توی یک خانواده سنتی. به خدا اعتقاد محکمی دارم ولی از زندگی هر روز دل سرد تر می شم. الان دیگه از سر عادته که گاهی نماز می خونم یا به خدا فکر می کنم.
البته توی دبیرستان خوش بودم. مدام با دوستام کلوپ و تفریح بودیم. خوشفکر بودم از این نظر بهم حسودی می کردن.
همکلاسی هام به چشم باهوش و درسخون و خوشتیپ نگاه می کردن. نمی گم عالی بودم ولی خوب بودم.
به خاطر مذهبی بودنم دنبال دخترا نمی رفتم در حالی که صمیمی ترین دوستام یکی دوست دختر داشت و یکی هم با ماشین باباش هر روز پی دخترای خیابونی و خوش گذرونی خودش بود. باقی دیگه بماند
همیشه بخودم می گفتم بجاش من با یه دختر شاد و پاکدامن ازدواج می کنمو یک عمر عاشقانه زندگی می کنم.
کمکم افسرده شدم.
تو دانشگاه باز به خاطر اعتقادم طرف دخترا نرفتم.
به چشم خودم دیدم که بچه ها زود با هم دوست شدن و خوش بودن. دیدم که دخترای باحجاب ر به ر دوس پسر عوض می کردن و همه پسرارو توی حسرت گذاشته بودن. با چشم خودم دیدم که بچه های دانشکده چقدر راحت می رفتن مسافرت و گردشو پارتی و شبنشینی. سوختم باختم.
درسم خراب شد. از شدت افسردگی لاغر شدم. نمازمو ول کردم. اگه اراده می کردم با ده برابر بهتر از اینا بودم خودمو حفظ کردم ولی دخترای افاده ای دوره تا ترم آخر پسری نبود که امتحان نکردن.
دوستام واسم ناراحت بودن و همش سر این قضیه که آدم باید بره سراغ دوس دختر با هم بحث فلسفی می کردیم ولی حریف من نمی شدن. حرفایی که دیگه از سر عادته که بزونم می یاد.
من کسی بودم که بچه های دبیرستان روی هوشم و تواناییم قسم می خوردن. من کسی بودم که آخر ترم نصف بچه های کلاس منتمو می کشیدن. آخرین نفر لیسانسمو تموم کردم و الان هم سال سوم ارشدم.
وقتی به این فکر می کنم که باید با دخترایی ازدواج کنم که عروس هزار داماد بودن و 90% شون عشق پیش از ازدواجو تجربه کردن حالم از این دنیا بهم می خوره.
دخترا هیچ وقت عشق اولشونو فراموش نمی کنن. حالا من باید با دختر ناپاکی ازدواج کنم که دلش یه جای دیگه گیره.
دختری که پیش همون پسرای ایاش بوده. همونا زندگیشونو بردن. الانم همشون روحیه شاد دارن با بهترین درآمد ها زندگیشونو سر می کنند. منم شدم یه آدم افسرده بی انگیزه بی ریخت که همه با تاسف بهم نگاه می کنند.الان ازم فقط یه خروار عقده مونده. یه آدم دو قطبی
پیش مشاور و روانشناس هم رفتم چند بار ولی فکر نمی کنم بهم کمک کنه. همش قرصو رواندرمانیو زهر مار. آره من دیوانه. از همون اول دیوانه بودم.
من سوختم. الانم فقط آرامش می خوام. خیلی حالم بده. چطور از فکر ادواج بیام بیرون؟ خیلی دلم می خواد برم سوریه شهید بشم. دلم لک زده واسه یه ذره جوونی