دوستی با جنس مخالف

آیا آشنا کردن دختر با دین اسلام، توسط پسر کار درستی است؟

با نام و یاد دوست


با سلام و آرزوی قبولی طاعات و عبادات

این سوال ،‌ سوال یکی از کاربران سایت هست که مایل نبودند با آیدی خودشون مطرح شود

لذا به درخواست ایشان و با توجه به اهمیت موضوع ، سوال ایشان با حفظ امانت جهت پاسخگویی توسط کارشناس محترم سایت در این تاپیک درج می شود:



سلام

تقریبا دوسالی می شه که این موضوع افتاده تو سرم و ذهنم را به خودش مشغول کرده و هر کاری می کنم و فکرم را به چیزهای دیگه مشغول می کنم نمی تونم این قضیه را از دلم پاک کنم!

بعضی وقت ها فکر می کنم این ممکنه یک مکر شیطانی باشه برای اینکه خودم را به گناه آلوده کنه و بعضی وقت ها هم فکر می کنم من نمی تونم هیچ تاثیری داشته باشم و این افکار هم وقت تلف کردن هست ....

قضیه اینه که من یک پسر جوان هستم که خودم مقید به دین اسلام هستم و این تقید هم بعد از شناخت به دین و نفس خودم ایجاد شده و تو فامیلمون هم یک دختر بدحجاب هست که تا جایی که می دونم اصلا علاقه ای به دین نداره ولی نمی دونم این بی علاقگی از کجا ایجاد شده . و از طرفی بعضی وقت ها با وجود اینکه قلبا هیچ علاقه ای به ایشون در دل ندارم ، دل من تمایل پیدا می کنه ایشون را با دین اسلام آشنا کنم ولی نمی دونم از چه راهی می شه اینکار را کرد ؟

یک مشکل دیگه هم که دارم خودم علاقه ای ندارم اینکار را بکنم (یعنی آشنایی ایشون با دین ) ولی قلبم راضی نمی شه اینکار را ترک کنم ! الان هم دوسال هست که با این احساس قلبی جنگیدم ولی نتونستم نابودش کنم که کلا بی خیال این کار بشه

شما راهنمایی کنید من باید با این احساس بجنگم یا باید به این احساس عمل کنم ؟ آیا من وظیفه ای دارم در قبال ایشون ؟

این احساس باعث سردرگمی من شده و کلا گیج شدم که باید چکار کنم ؟

اگه دوستان تجربه ای به این صورت آشنا شدن یک دختر به دین اسلام توسط پسر در بین فامیل می دونید خوشحال می شم از تجربیات شما یا دوستانتون استفاده کنم

با تشکر

در پناه قرآن و عترت پیروز و موفق باشید :Gol:

آیا خدا عمل منو می بخشه؟؟؟


با نام و یاد دوست

سلام

سوال یکی از کاربران که تمایل نداشتند با مشخصات و آیدی خودشون مطرح بشه

با حفظ امانت در این تاپیک طرح می شود و جهت پاسخگویی به کارشناس محترم ارجاع داده می شود.

سوال ایشون:


من یک زن متاهلم وشوهرم فردی شدیدا عصبی مزاج ، بدبین وخشک رویی هست.(پارانوئید)
به طوری که همه فامیل حتی خانواده خودش هم به این حقیقت معترفه.
من حدود 9 سال بود که بنا به اقتضای زن بودنم تشنه محبت و احترامش بودم اما افسوس که همیشه بین ما تحقیر بوده و ناسازگاری...
نمیخوام زیاد به حاشیه برم.میرم سراصل مطلب...
من هم بعداز سالها سرکوب شدن عواطف واحساساتم متاسفانه اسیر وسوسه های درونی ام شدم
و با اگاهی از بزرگی یک گناه از سر خلاء محبت و شایدم لجاجت کور در مسیر زندگیم مقداری پام لغزید
و با فردی (استاد دانشگاهم)مدتی اشنا شدم و یک رابطه ساده تبدیل به صمیمیت شد.
((ایشون برعکس شوهرم هم مودب بود هم خوشرو وهم به ظاهر محترم و باسواد و در ضمن همسرشو طلاق داده بود و مجرد بود.
متاسفانه بیشترین دلیل این اتفاق من بودم و ایشون مقصر واقعی نبود.
من هم با خودم و هم با شوهرم لج کرده بودم و نمیدونم میخواستم چی رو ثابت کنم!!!!
خودمم باورم نمیشه مرتکب چنین عمل زشتی شدم ))
رابطه دوستی ما بیشتر از طریق نت بود وبارها باهم چت کردیم اکثرا معمولی و دوستانه بود
ولی متاسفانه 2بارهم از خطوط قرمز گذشتیم و بعد هردومون پشیمان شده و تکرار نکردیم.
چند بارهم یواشکی سوار اتومبیلش شدم و با هم صحبت کردیم و به دستانم دست زد (خدامنو ببخشه)
ولی بیشتر از این، هیچ اتفاق شوم دیگه ایی بینمون نیفتاد.
اما بعداز چند ماه من با یک تلنگر یکهو به خودم آمدم و از نیمه راه یک گناه بسیار بزرگ توبه کرده وبرگشتم.
و با درخواست من این رابطه قطع شد.
من تا لب پرتگاه یک گناه کبیره و نابخشودنی رفتم اما فکر می کنم خدای بزرگ بهم توفیق داد و به خودم اومدم .

با اینکه نزدیک 1 ساله دیگه از این ارتباط دست برداشتم وقطع رابطه دوطرفه برقراره
وبا اینکه از اون موقع روزی نیست که این عمل من یادم نیفته و از خدا دائم زیر لب با حالی زار طلب بخشش نکنم
اما بازهم از ترس خدا وجزای آخرت میترسم و لحظه ایی خیالم راحت نمیشه.
چون من فردی نبودم که به طرف همچین اعمال پستی برم و حالا در خود عذاب می کشم
هم امید بخشش دارم چون هوامو داشت وبا یه تلنگر نذاشت بیشتراز این جلو برم و الوده شم
وهم خوف دارم در قیامت جلو شوهرم و دیگران رسوا شم.

با اینکه می دونم خدا ستارالعیوبه و هوامو داشت که بهم تلنگر زد و متوجه اشتباهم کرد و خودش فرموده توبه کنندگان رو میبخشه
اما باز هم ازش خجالت میکشم و می ترسم منو هنوز نبخشیده باشه.

من زندگیمو دوست دارم با اینکه شوهرم همون آدم سابقه و همون خصوصیات رو هنوز داره
اما لایق این رفتار من نبود و حقش رو گردنم سنگینی می کنه.
شمارو به خدا یک جوری این دل پرآشوب و نگرانمو راهنمایی کنید بلکه کمی آروم بشم.

در پناه قرآن و عترت پیروز و موفق باشید

میگه به خاطر خودت میرم...؛ اگه به خاطر منه، دلمو نشکون

ما با دلمان هنوزمشکل داریم / صد سنگ بزرگ در مقابل داریم / معشوق خودش می برد و می دوزد / انگار نه انگار که ما دل داریم




آخه چرا اینطوره

مدتی قبل، با آقایی آشنا شدم، ایشون دانشجو هستن و هشت ماه از من کوچیکترن، سربازی نرفتن و کار هم ندارن
درسته که تا اینجا خیلی بده ولی تنها کسیه که خیلی خوب فکر می کنه، خیلی خوب حرف میزنه، بلده خوب زندگی کنه
وقتی با خواستگارای دیگم مقایسه می کنم، با اینکه همشون از من بزرگتر بودن، حتی یکیشون سی ساله هم بود، ولی هیچکدوم به اندازه ایشون نمی فهمیدن، هیچکدوم زندگی رو به زیبایی ایشون درک نکرده بود، و هیچکدوم به اندازه ایشون منو درک نمی کرد
البته هیچوقت حرفی از ازدواج نزد، همینطوری با هم آشنا شدیم ولی کم کم بهم علاقه مند شدیم، اما نمیدونم چی شد..... دیروز اومد و گفت میخواد گوشیشو این یه هفته ای که تا کنکورش مونده خاموش کنه، یه کم که گذشت گفت شاید بعدشم کنکورو بد دادم و باز روشنش نکنم، فهمیدم یه چیزیش شده، وگرنه چطور میتونه.... دوباره چند ساعت بعدش گفت: نمی خوام بهم وابسته بشیم، نمیخوام به خاطر من موقعیت های زندگیتو از دست بدی ، اگه من باشم تو قید بقیه رو میزنی، دیگه نمیخوام به من تکیه کنی
این حرفاش آتیشم زد، حتی نذاشت من جوابشو بدم، اصلا چون ناگهانی رفت نتونستم بفهمم چیزی شده که از من ناراحته و بهونه آورده یا واقعا حرف دلش همین بوده، ولی آدمی نیست که الکی حرف بزنه، تا به حرفی اعتقاد نداشته باشه، به زبون نمیاره
رفت و تلفنشم به خاطر کنکورش تا آخر این هفته خاموشه، حتی شاید دیگه روشن نکنه:Ghamgin:
تنها راه دسترسی من بهش، از طریق ایمیل هست، براش یه نامه هم نوشتم که بگم من دوستش دارم و باید بذاره خودم تصمیم بگیرم اما هنوز نفرستادم،
نمیدونم
باید بهش بگم که دوستش دارم؟
تا حالا اصلا بهش ابراز علاقه نکردم، طوری که حتی یه بار که یه غیر مستقیم بهش گفتم ازش خوشم اومده کلی تعجب کرد و کلی خوشحال شد، باورش نمیشد، یعنی نمیدونست؟؟ !!!! من هم تعجب کردم از تعجبه اون ..... فکر می کردم باید از حرفهام فهمیده باشه، اما نفهمیده بود
اگه مشکلش کار و درس و سربازیه من مشکلی با اینا ندارم، میدونم با عرضه است
البته دوتا برادر بزرگتر از خودش هم داره که مجردن
یعنی اگه ما همو بخوایم شاید باید خیلی صبر کنیم، ولی من حاضرم صبر کنم، چون میدونم دیگه این آدم دومی نداره
چطور اینا رو بهش بفهمونم؟ اصلا اینارو بهش بگم یا بذارم بره؟ اگه بخوام اینارو بگم غرورمو شکوندم و نمیدونم چه جوابی بگیرم ولی اگه نگم هم چطور ازش بگذرم

اصلا مگه من خودم بلد نیستم تصمیم بگیرم که به جای من تصمیم میگیره
:please: