حاشیه دیدار سرزده رهبری با خانواده شهدای گلستانی
یكی از مسولین برنامهها آمد و در گوشم گفت: غروب برنامه داریم.
برنامه غروب پنجشنبه یعنی شب جمعه چه میتواند باشد جز رفتن رهبر به خانه شهدا؟
در سفر كردستان هم همینطور بود و البته این برنامه فقط برای سفرها نیست. شبهای جمعه رهبر یك برنامه تقریبا ثابت دارد و آن هم رفتن به خانه شهیدی و دیدار با خانواده او و هیچ وقت این جمله ایشان را فراموش نمیكنم كه گفتند: من افتخار میكنم كه به خانه شهدا بروم و روی فرششان و زیر سقفشان بنشینم!
زودتر از غروب رفتیم به محل اقامت رهبر انقلاب در قم كه به همان دفتر رهبری در قم شناخته میشود. نماز را پشت سر ایشان خواندیم. رهبر به آرامی به كسانی كه در صف اول نشسته بودند گفتند برنامهای دارند و بلند شدند.
ما هم بعد از رفتن ایشان تقسیم شدیم به دو تیم و حركت كردیم. رفتیم منطقه نیروگاه كه جزو منطقههای پرتراكم و نسبتا محروم شهر قم است. یك چیزی شبیه محله خزانه تهران!
رفتیم و خانه را پیدا كردیم. در ورودی خانه كنار خیابان طوری باز میشد كه با آمدن رهبر مردم متوجه میشدند. محافظ از این وضعیت خوشش نیامد. چند دقیقه كنار خیابان ماندیم و بعد محافظها زنگ زدند و داخل شدند. بعدتر هم ما. وارد حیاط شدیم كه گوشهاش باغچه بود و درخت اناری. چند پله بالا رفتیم تا از بالكن وارد پذیرایی شویم.
خانواده شهید به ما محل نمیگذاشتند. محافظها گفته بودند رییس بنیاد شهید قرار است بیاید. به نظرم این رفت و آمد آنقدر بوده و احتمالا آنقدر ناخوشآیند كه هیچ ذوقی از خانواده دیده نمیشد.
خانواده گلستانی دو شهید داده بودند به اسمهای عبدالرحیم و قدرتالله. عكسهایشان روی دیوار بود. یكی در 19 سالگی شهید شده بود و دیگری در 16 سالگی.
چند دقیقه بعد محافظی پیرمرد و پیرزن (پدر و مادر شهدا) را كنار كشید و گفت: ما به شما گفتیم آقای زریبافان میاد ولی واقعیت اینه كه آقای خامنهای الان توی مسیر خانه شماست.
جمله محافظ تمام شده و نشده پیرزن پقی زد زیر گریه و پر چادر را كشید روی صورتش.
پیرمرد كه گوشهایش سنگین بود كمی طول كشید حرف را بشنود و بعد بفهمد. یك دفعه ورق برگشت. ما همه عزیز شدیم. چای آوردند و خواستند به این و آن زنگ بزنند كه محافظها از آنها خواستند این كار را نكند.
پیرزن میگفت: به دلم برات شده بود آمدن رهبر. داماد خانواده هم میگفت مادر شهدا از اینكه به برنامه دیدار خانواده های شهدا دعوت نشده بود، ناراحت بوده.
دخترها به تكاپو افتادند. مادر شهدا شروع كرد به جمع و جور كردن خانه. حولههای آویزان به جارختی را جمع كرد. دخترها پیرمرد را كشیدند داخل اتاق و رخت نو تنش كردند. یكی از خواهرهای شهدا اجازه گرفت تا ظرف میوه بچیند. خواهرزاده شهید كه دختری 13- 14 ساله بود گریه میكرد. حال خانه با خبر آمدن رهبر عوض شد. حال ما هم.
از درخت داخل حیاط، انارهای قرمز برعكس آویزان بودند. مثل قطرههای آبی كه از جایی آویزان هستند و منتظر افتادن. انارها به هوسم انداختند حسابی.
پیرمرد رفت و عصای چوبیاش را هم آورد. مردها لبشان باز شده بود به لبخند و هر از چند گاهی نفس عمیق میكشیدند.
از بیسیم محافظها كدهایی به عدد گفته شد و به چند دقیقه نكشید كه رهبر با لبخند وارد شد. مادر شهدا جلوتر از همه رفت برای خوشآمدگویی به رهبر. پدر شهدا هم معانقه كرد. مادر و خواهر شهدا به گریه افتادند حسابی. دامادها و برادر شهید هم همینطور. مادر با مشت، آرام به سینهاش میزد و میگفت: ای خدا به مراد دلم رسیدم... خوش آمدید... خانهمان را روشن كردید.
رهبر زود نشست تا بقیه هم بنشینند. رهبر گفت: خدا شهدای شما را با پیامبر اكرم (ص) محشور كند...
دو تا دختر كوچك (خواهرزادههای شهید) از روی كنجكاوی جلو آمدند. رهبر حرفش را قطع كرد و گفت: بیایید اینجا ببینم دخترها. و اسمشان را پرسید كه فاطمه بود یكی و دیگری مونا و رهبر هر دوشان را بوسید و یكی از دخترها به حرف مادرش دست رهبر را.