روایت و تصاویر منتشرنشده از تفحص ۲ شهید بعد از ۳۰ سال
ارسال شده توسط افلاکیان در جمعه, ۱۳۹۱/۱۲/۱۱ - ۲۱:۵۳
به گزارش فارس ، هنوز از پشت گوشی تلفن صدای 5 ـ 6 تا بوق شنیده نشده بود که مادری پیر با صدایی دلنشین و لرزان جواب داد.
ـ سلام علیکم، منزل شهید صداقتی؟
ـ علیک سلام، بله بفرمایید.
ـ میخواستم در رابطه با شهید صداقتی گفتوگویی با شما داشته باشم.
مادر شهید، نفس عمیقی کشید؛ انگار باری دیگر امیدش نا امید شد؛ صدایش رنگ انتظار داشت؛ وقتی از اوضاع و احوالش پرسیدم، او مادر شهید مفقود بود؛ مادری که 30 سال به انتظار آمدن فرزندش نشسته...
و قرار دیدار میگذاریم در اصفهان.
با کوچههای محله مبارزان آشنایی نداریم اما انگار سالهاست این محله را میشناسیم؛ به همراه یکی از سربازان سپاه اصفهان که ما را در رساندن به منزل شهید صداقتی یاری میکند، مهمان منزل این شهید میشویم، صدای اذان ظهر محله را به تسبیح فرا میخواند و در همان لحظه به منزل احمد میرسیم، مادر به استقبالمان میآید، چه استقبال گرمی...
بعد از اقامه نماز، «خورشید فاضلی» مادر شهید «احمد صداقتی» درحالی که با تسبیحی در دست بر سجاده نشسته، همراه با اشکی که بر گونهاش مینشیند، لبخند میزد و میگوید: احمد اولین بچهام و متولد سال 1339 است، الان یک پسر و دو دختر دارم، پسرم کفاش است؛ دخترانم هم خانهدار هستند.
احمد از 2 سالگی مهر و جانماز ما را برمیداشت و شروع به نماز خواندن میکرد. یک شب در منزل مادرم مهمان بودیم، احمد را بیرون بردم، وقتی از بیرون آوردمش، کفش را وارونه کرد و با حالت سجده، پیشانیاش را روی کف کفشش گذاشت، از بس هول بود برای سجده رفتن.
قربانعلی صداقتی پدر شهید «احمد صداقتی» مردی فوقالعاده مهربان، خوشبرخورد و خوشکلام است، شغل او کفاش بوده، پدر احمد میگوید: احمد را به مهدکودک میبردم، در کوچه مهد، سقاخانهای وجود داشت که بالای آن عکس حضرت ابوالفضل(ع) با پرچم به دست دیده میشد، احمد از من درباره آن عکس سؤال کرد، بنده هم ماجرای کربلا و فداکاری حضرت ابوالفضل(ع) را برای او بازگو کردم، از همان موقع متوجه شدم پسرم دلباخته علمدار کربلا شده است.
روزی که در مغازه بودم، از شاگردم تقاضا کردم احمد را به مدرسه ببرد؛ در راه پسرم به محض رسیدن به سقاخانه از روی چرخ شاگردم خود را به طرف عکس پرتاب کرد، شاگردم میگفت: «من فکر کردم میخواهد فرار کند و از رفتن به مدرسه امتناع کند، اما متوجه شدم آن عکس را غرق بوسه کرد و به من گفت شما نمیخواهید عکس آقا را ببوسید؟» همین علاقه او به علمدار کربلا بود که او قبل از شهادت دو دستش را فدای اسلام کرد.