·¤.¸ خاطرات دوران اسارت ¸.¤
ارسال شده توسط یاس علی در چهارشنبه, ۱۳۸۹/۱۰/۲۲ - ۰۹:۳۷انجمن:
شوخ طبعياش باز گل كرده بود. همهي بچهها دنبالش ميدويدند و اصرار كه به ما هم آجيل بده؛ اما او سريع دست تو دهانش ميكرد و ميگفت: نميدم كه نميدم.
آخر يكي از بچهها پتويي آورد و روي سرش انداخت و بچهها شروع كردند به زدن. حالا نزدن كي بزن آجيل ميخوري؟ بگير، تنها ميخوري؟ بگير.
و بالاخره در اين گير و دار يكي از بچهها در آرزوي رسيدن به آجيل دست توي جيبش كرد اما آجيل مخصوص چيزي جز نان خشك ريز شده نبود.
همگي سر كار بوديم.