ماجرای

بررسی اعتبار ماجرای قرآن خواندن امام حسین علیه السلام بر روی نیزه

در یکی از مطالب انجمن که در این باره نوشته شده بود دیدم که یکی از کاربران اخراجی انجمن مطالبی را در رد واقعه قرآن خواندن سر امام حسین نوشته بود:
http://www.askdin.com/thread1617.html

اینجانب در مقامی نیستم که بخواهم درباره صحت یا عدم صحت این واقعه نظر دهم و صرفا آراء منقول درباره این داستان را خدمت دوستان ارائه می دهم. هر چند تمامی چهار طرق، مرسل می باشند اما در مقام اثبات استفاضه آن بحث خواهد شد:

طریق اول) شیخ مفید از زید بن ارقم
روي عن زيد بن أرقم أنه قال : مر به علي وهو على رمح وأنا في غرفة ، فلما حاذاني سمعته يقرأ : ( أم حسبت أن أصحاب الكهف
والرقيم كانوا من آياتنا عجبا ) فقف - والله - شعري وناديت
رأسك والله - يا ابن رسول الله - أعجب وأعجب

ابی عبدالله العکبری البغدادی الشیخ المفید، محمد بن محمد بن النعمان (متوفای 413 ه.ق) الارشاد فی معرفة حجج الله علی العباد، جلد 2، صفحه 117، تحقیق: موسسة آل البیت لتحقیق التراث، نشر دار المفيد للطباعة والنشر والتوزيع - بيروت – لبنان، چاپ سال 1414 ه.ق

طریق دوم) قطب الدین راوندی از منهال بن عمرو
عن المنهال بن عمرو قال : أنا والله رأيت رأس الحسين عليه السلام حين حمل وأنا بدمشق ، وبين يديه رجل يقرأ الكهف ، حتى بلغ قوله ( أم حسبت أن أصحاب الكهف والرقيم كانوا من آياتنا عجبا ) ، فأنطق الله الرأس بلسان ذرب ذلق ، فقال: أعجب من أصحاب الكهف قتلي وحملي
قطب الدین الراوندی (متوفای 573ه.ق) الخرائج و الجرائح، جلد 2، صفحه 577، تحقیق: مؤسسة الإمام المهدي (ع) بإشراف السيد محمد باقر الموحد الأبطحي، نشر موسسة الامام المهدی – قم المقدسة، چاپ سال 1409ه.ق

طریق سوم: ابومخنف از شعبی
روى أبو مخنف عن الشعبي انه صلب رأس الحسين بالصيارف في الكوفة فتنحنح الرأس وقرأ سورة الكهف إلى قوله : ( انهم فتية آمنوا بربهم وزدناهم هدى فلم يزدهم إلا ضلالا )
ابن شهر آشوب شیر الدین ابی عبدالله السروی المازندرانی، محمد بن علي بن شهرآشوب ابن أبي نصر بن أبي حبيشي (متوفای 588 ه.ق) مناقب آل ابی طالب، جلد 3، صفحه 218، تحقیق: لجنة من أساتذة النجف الأشرف، نشر مطبعة الحيدرية - النجف الأشرف، چاپ سال 1376 ه.ق

طریق چهارم: سید هاشم بحرانی از سهل بن حبیب شهرزوری
قال سهل بن حبيب رضی الله عنه
عنه : فوقفوا بباب بني خزيمة ساعة من النهار ، والرأس على قناة طويلة ، فتلا سورة الكهف ، إلى أن بلغ في قراءته إلى قوله تعالى:
أم حسبت أن أصحاب الكهف والرقيم كانوا من آياتنا عجبا.

السيد هاشم بن سليمان البحراني (متوفای 1107 ه.ق) مدينة معاجز الأئمة الاثني عشر ودلائل الحجج على البشر، جلد 4، صفحه 121، تحقیق: مؤسسة المعارف الإسلامية بإشراف الشيخ عزة الله المولائي، نشر مؤسسة المعارف الإسلامية - قم – ايران، چاپ سال 1414 ه.ق

تا اینجا چهار طریق به منظور استفاضه این واقعه ارائه شد و همونطور که گفتم من نمی خوام درباره صحت یا عدم صحت این واقعه نظر بدم.

مرحوم شیخ حر عاملی پس از نقل این ماجرا چنین می نویسند:
هذا أعجب من الرجعة وأغرب ، لأن عود الروح إلى جميع البدن قد كثر وقوعه كما عرفت ، وأما عودها إلى الرأس وحده فهو غريب غير معهود ، فيزول به استبعاد الرجعة الموعود بها.
این واقعه عجیب و غریب تر از مسئله رجعت است زیرا حقیقت، بازگشت روح به تمام بدن است ولی بازگشت روح به سر به تنهایی چیز مبهم و نامشخصی است پس توسط آن اصل رجعت زایل می شود.
الشيخ محمد بن الحسن الحر العاملي (متوفای 1104 ه.ق) الايقاظ من الهجعة بالبرهان على الرجعة، صفحه 206، تحقیق: مشتاق المظفر، نشر دلیل ما – قم – ایران، چاپ سال 1422 ه.ق

در نهایت بنده قضاوت نمی کنم و نتیجه را به خوانندگان محترم واگذار می نمایم | و من الله توفیق

ماجرای مسلمان و شیعه شدن یک بانو مسیحی اهل کشور روسیه در شاهین شهر!

width: 100%

[TR]
[TD="colspan: 2"]ماجرای مسلمان و شیعه شدن یک بانو مسیحی اهل کشور روسیه در شاهین شهر!
[TD="colspan: 2"][/TD]
[TD="colspan: 2"]
width: 100%

[TR]
خانم کاترینا دکتر دندان پزشک اهل کشور روسیه با ابراز عشق به اسلام و اهل البیت مسلمان شد و نام زیبای فاطیما را برای خود برگزید.

دیروز صبح 94/03/16 تماس تلفنی با دفتر امام جمعه شاهین شهر برقرار گردید و خواستار تعیین وقتی برای ملاقات با امام جمعه شدند وقتی دلیل ملاقات را جویا شدیم بیان کردند یک خانم دکتر اهل کشور روسیه میخواهد مسلمان شود و ما تصمیم گرفتیم برای انجام این امر به دفتر امام جمعه مراجعه کنیم. قرار ملاقات را برای امروز 03/17 تنظیم کردیم و مشتاقانه منتظر ایشان و همراهانشان بودیم، که ساعت10 صبح به دفتر امام جمعه مراجعه نمودند.

ابتدا صحبت و مشاوره های لازم با مشوران مذهبی و اعتقادی دفتر، حاج آقا هاشمی و حاج آقا حافظی برای اطلاع و اگاهی کامل به مسائل و احکام مربوط به دین اسلام و تشیع با ایشان انجام شد و سپس به محضر حاج آقا ملکیان رفتند.
با توجه به اینکه خانم کاترینا به زبان فارسی مسلط نبودند، حاج آقا ملکیان به وسیله آقای بریدی مترجم زبان انگلیسی با ایشان صحبت می کردند.
حاج آقا ملکیان ابتدا سوال فرمودند: شما به چه شکل با اسلام آشنا شدید؟ و چرا دین اسلام را انتخاب و چطور به آن یقین پیدا کردید؟
خانم کاترینا در جواب گفت: من دنبال یک احساس جدید در زندگیم بودم دنبال راه های زیادی رفتم و کتاب های مختلفی درباره ادیان و مذاهب مختلف خواندم ولی وقتی کتاب مقدس قرآن را به زبان روس خواندم شیفته مطالب و بیانات آن شدم و یک احساس متفاوتی نسبت به آن داشتم که دوماه مدام در اینترنت تحقیق کردم و مسلمان را از نزدیک ملاقات کردم و دیدم این فضا همان چیزی است که دنبالشم و این احساسات جدیدی بود که داشتم در زندگی شخصی خود تجربه میکردم که به همین دلایل دین اسلام را انتخاب کردم.
امام جمعه محترم فرمودند: با توجه به اینکه اسلام مذاهب و فرقه های مختلف دارد ایا شما از مذاهب مختلف مثلا شیعه، سنی و وهابیت اطلاع دارید یا فقط دانسته های شما محدود به اسلام هست؟
در جواب ایشان گفتند: من از شیعه و سنی اطلاع دارم و حتی 12 امام و اهل بیت را می شناسم و راجع به همه مسائل تحقیق کردم و میخواهم یک مسلمان شیعه باشم.

در این لحظه شهادتین توسط امام جمعه جاری شد و خانم کاترین آن را با همان لهجه روسی تکرار کرد اَشهدُ انْ لا اِلهَ الا الله به معنای «گواهی می‌دهم، خدایی جز خدای یگانه الله نیست. و

اَشهدُ انَّ محمّداً رسولُ الله به معنای «گواهی می‌دهم، همانا محمد پیامبر خداست.
حاج آقا ملکیان بیان داشتند شما الان مسلمان شدید و اگر میخواهید شیعه شوید باید یک شهادت دیگر جاری شود آیا راضی هستید به این امر؟ ایشان با خرسندی به این مسئله ابراز علاقه کردند و
سپس ادامه شهادتین نیز جاری شد و توسط خانم کاترین تکرار گردید: «اشْهَدُ انَّ عَلِیّاً وَلِیُّ اللّهِ» و اشْهَدُ انَّ ائمه المعصومین»
درادامه با توجه به علاقه خانم کاترین به نام زیبای فاطیما اسم ایشان نیز به فاطیما تغییر پیدا کرد که باعث خوشحالی زیاد وی گردید و از امام جمعه محترم با زبان فارسی تشکر کرد.
در پایان حاج آقا ملکیان هدیه ارزشمند یک جلد قرآن کریم و یک تابلو اسامی جلاله الله را به رسم یاد بود تقدیم ایشان کردند و در آن لحظه از خانم فاطیما خواستند قرآن را ببوسند که خانم فاطیما با بوسیدن قرآن اشک هایش جاری شد که این مسئله بیانگر علاقه زیادشان به اسلام و قرآن است.


[/TD]
[/TR]
[TD="colspan: 2"][/TD]
اخبار روابط عمومی دفترامام جمعه شاهین شهر
[/TD]

[/TD]
[/TR]
[TD]
[TD][/TD]

ماجرای ماسک نزدن رهبری در جبهه چه بود ؟!

رژیم بعثی عراق در عملیات والفجر 10 هنگامی که با ضعف و زبونی روبرو شد مناطق وسیعی را بمباران شیمیایی کرد و هزاران نفر از مردان، زنان و کودکان بی‌گناه را مصدوم کرد. مطلب زیر خاطره ای از آن‌ دوران است که مربوط می‌شود به حضور مقام معظم رهبری در منطقه عملیاتی والفجر 10.

***

مرحله دوم عملیات، «والفجر 10» نام گرفت. قرار پیشروی تا دریاچه بود و از آنجا تا «سید صادق». شهرهای «خرمال» و «حلبچه» تصرف شدند. مردم به استقبال بچه‌ها آمدند. نیروهای عراقی گیج بودند. گزارش‌هایشان به دستمان رسید. یکی از آنها را خواندم. فرمانده یکی از لشکرهایشان به دیگری می‌گفت: «معلوم نیست اینها از کجا می‌خواهند حمله کنند. از بالا دارد آدم می‌آید. معلوم نیست هدفشان چیست؟»
آخر سر هم تأکید می‌کردند فقط مقاومت کنید.
مقاومت کردند؛ ولی از دو طرف قیچی شدند. پشت سرشان دریاچه بود و از روبه‌رو پیش می‌رفتیم.
در دیدگاه بودم و همه چیز را زیر نظر داشتم. گزارش می‌نوشتم و می‌بردم پایین، پیش آقا محسن. و بیشتر وقت‌ها آقا محسن می‌آمد دیدگاه و از پشت بی‌سیم، نیروها را از بالای ملخ‌خور هدایت می‌کرد.

تیپ «المهدی» اعلام کرد به جاده رسیده است؛ گفتیم: «نه، این جاده دوجیله نیست. یک جاده فرعی است. باید بروی جلوتر.»
یک‌ بار درگیری شدیدی شد. نیروهای دشمن جمع شده بودند تا با پاتک، منطقه را پس بگیرند. در همین لحظه، هواپیماهای خودی رسیدند، بمب‌هایشان را ریختند روی نیروها و تجهیزات دشمن. من با دوربین صحنه را می‌دیدم، ناخودآگاه با صدای بلند فریاد زدم: «دست‌تان درد نکند دست‌تان درد نکند.»
آنهایی که فرصت کردند، پا به فرار گذاشتند و بقیه زیر آتش بمب‌ها ماندند. روز دوم، با آقا محسن صحبت کردم که بروم جلو و او هم موافقت کرد. با تویوتا از همین جاده‌ای که تازه باز شده بود، می‌رفتم. وضع جاده خراب بود. فقط ماشین می‌توانست پایین برود، بالا آمدنش هم با خدا بود.
عراق حلبچه و روستاهای اطراف را شیمیایی زده بود. جنازه‌ها دراز به دراز، کنار رودخانه‌ها، جاده و لب چاه افتاده بودند. گوسفندها و گاوها گیج می‌خوردند ولو می‌شدند گوشه‌ای.

زنی بچه به بغل افتاده بود. بغض در گلویم گلوله می‌شد و یکباره می‌ترکید. خانواده‌ای را همان اطراف دیدم. بچه کم سن و سال خانواده، گوشه‌ای آرام، دراز کشیده بود.

چند قدم آن طرف‌تر، دومی همراه مادر، پهلو به پهلو افتاده بودند؛ و بقیه، پدر و دو سه نفر دیگر، با فاصله از آنها.
با دو، سه نفر از بچه‌ها گوشه‌ای ایستادیم. هر چه ماسک بود، بین مردم پخش کردیم. «مجید تقی‌پور» به شیمیایی‌ها آمپول تزریق می‌کرد. مدام به این و آن می‌گفت: آمپول بیاورند؛ آمپول «آتروپین».
آمدیم بالاتر. رفتیم شیاری را بررسی کنیم. افرادی را کنار الاغ و اسب‌ها و اثاثیه‌شان دیدیم. همه‌شان شیمیایی شده بودند؛ حتی الاغشان.
قرارگاه را از ملخ‌خور آوردند پایین، توی یکی از قرارگاه‌های ارتش عراق. چند روز پس از عملیات، «آیت‌الله خامنه‌ای» هم آمدند. لباس نظامی خاکی به تن داشتند. آمدند نشستند و با بچه‌ها گرم صحبت شدند. یک دفعه اعلام کردند که شیمیایی زدند.
آقا محسن، ماسکی را به آیت‌الله خامنه‌ای دادند. ایشان گفتند: «نه، ماسک نمی‌زنم، ماسک فایده ندارد.»

آقا محسن گفت: «فایده دارد، نمی‌شود نزنید حاج آقا.»
گفتند: «پس این ریش بلند را چکارش کنم. این ماسک را اگر بزنم، شیمیایی از لای این ریش می‌رود تو.»
ایشان درست می‌گفتند و با این عملشان، به همه روحیه دادند. ایشان را که با این حالت می‌دیدند، قوت قلب می‌گرفتیم.
نقشه عملیات را روی زمین پهن کردیم. آیت‌الله خامنه‌ای از عملیات سؤال کردند و هر کدام از فرماندهان توضیحاتی دادند.
روز دوم عملیات، نزدیک غروب آفتاب، فرمانده «لشکر 43» دشمن را اسیر کردیم. همان جا بازجویی مقدماتی را انجام دادیم. آقا محسن هم بود. او را نشان آن فرمانده دادم و پرسیدم: «ایشان را می‌شناسی؟»
گفت: «نه.»
چند بار به آقا محسن نگاه کرد. سر تا پایش را ورانداز کرد و گفت: «نه، نمی‌شناسم.»

راوی: عبدالحمید حلمی
منبع: خبرگزاری فارس

ماجرای کاپشنی که هر کس می‌پوشید شهید می‌شد+عكس


شهید سیدعلی دوامی کاپشنی داشت که بعد از شهادتش دست به دست بین رزمندگان می‌چرخید، هر کسی که این کاپشن را می‌پوشید به شهادت می‌رسید؛ شهید سیدمجتبی علمدار در مراسم‌ و هیئت‌ها هم همیشه از سیدعلی می‌خواست که او را هم به حلقه شهدا برساند.
سیدمجتبی علمدار از جانبازان شیمیایی‌مان بود، او هم بعد از پوشیدن کاپشن سیدعلی به آرزویش رسید؛ در حال حاضر هم نمی‌دانم آن کاپشن در کدام شهر و دست کدام یک از رزمندگان است.

ماجرای ذبح یک پاسدار پیش پای عروس

شهید صادق مکتبی که آن زمان فرمانده گردان حمزه سیدالشهداء بود، یکی از شب ها که در سنگر نشسته بودیم، این خاطره فراموش نشدنی را در حضور «شعبان صالحی» و چند نفر دیگر از بچه ها از جمله بردار اکبر خنکدار تعریف کرد.

شهید مکتبی گفت: هنوز جنگ شروع نشده بود که به منطقه سیستان و بلوچستان اعزام شدیم. عضو رسمی سپاه بودم و سعی می کردم به خاطرموارد امنیتی کمتر از لباس سپاه با آرم استفاده کنم. در منطقه خاش مستقر بودیم. در یکی از شب ها، در یک نقطه کمین، درگیری شدیدی اتفاق افتاد.

آنجا به همراه دو نفر از همرزمانم به دست اشرار اسیر شدیم، آنها از لحاظ تیپ شخصی از من قدری بزرگ تر بودند، اما من یک جوان نورسته محسوب می شدم.

چشم های ما را بستند و ما را به نقطه ای نامعلوم بردند.
وقتی چشم باز کردم دیدم در یک دخمه مانند، بازداشتگاه محلی اشرار تنها اسیرم. دخمه ای که بی شباهت به یک آشیانه روباه نبود. بوی نامطبوع نگذاشت شب تا صبح چشم روی هم بگذارم.
صبح آمدند و چشم های من را بستند، گفتند می بریم تو را نزد جناب خان، تا تکلیفت را روشن کند.

در نزدیکی های اقامتگاه خان که به نوعی مقر شان هم محسوب می شد، صدای ساز و دهل و عروسی می آمد. عروسی آنها یک جوری خاص بود. وارد محفل عروسی خان شدیم. دست های من را از پشت بستند، چشم های من را باز کردند. دو شرور گردن کلفت، سبیل گنده، شبیه به یک یک گاومیش، چاق و بد هیبت در جایگاه مخصوص نشسته بودند.

قلیان خان در قیل و قال عروسی و صدای دهل در هم پیچیده بود. خان بد هیبت، چشم های گنده خاصی داشت، شکل یک گراز وحشی را می ماند. مرا مثل یک بره انداختند جلوی پای خان، خان نگاهی به من انداخت و گفت: تو پاسدار خمینی هستی!

بعد ناگهان نیم خیز و با فریادی چون ناله یک گاو میشی که در باتلاقی گیر افتاده باشد از ته دل فریاد کشید: پاسدار خمینی، پاسدار خمینی.
هر بار که این کلمه پاسدار خمینی را تکرار می کرد، با شلاق چنان می کوبید روی سرو شانه ام. که انگار یک فیل لعنتی پشتک زده روی هیکلم. بعد در لابلای غیظ و فریاد و کتک کاری اش با صدای بلند«چیزی گفت» که دل من هوری فرو ریخت، فریاد کشید من امروز میخواهم «یک پاسدار خمینی را جلوی پای عروس و داماد قربانی» کنم.


گیج و سرگردان در درون که یعنی چی؟
با خودم در همان لحظه فکر کردم که من برای همیشه در تاریخ ماندگار خواهم شد.

شهید صادق مکتبی

وقتی این حرف را زد گوش هایم سرخ شد.
خان گفت: ترسیدی؟

سکوت کردم. یک شرور با یک کلاشینکف روی سرم ایستاده بود با کوچکترین حرکت من با نوک کلاش می کوبید توی سرم. من توی دلم یک آخ می گفتم و بعد لعنت بر خان و دارو دسته اش.
آن روز تازه جنگ شروع شده بود و خان مسرور از تجاوز صدام به کشورمان بلند بلند می خندید و به خودش وعده می داد که چند روز دیگر صدام مهمانش خواهد شد.

من ناخواسته خنده ام گرفت. خان عصبانی شد. جلاد هایش را صدا زد که چشم های من را ببندند تا عروس داماد از راه برسند.
مدتی گذشت، عروس و داماد هم از راه رسیدند. جمعیت زیادی آمده بودند، بیشترشان هم مسلح به اسلحه کلاشیکف بودند.

من دیگر ختم خودم را خواندم. خودم را به دست خدا سپردم و گفتم در این غربت، هر چه خودت میدانی... .

با ورود عروس و داماد، چشم هایم را باز کردند و کاسه آب آوردند. آب که آوردند یقین پیدا کردم و ناگهان لب هایم خشک شد. ترک برداشت. مانند یک بره با دست های بسته جلوی پای عروس داماد انداختند، فکر کردم حالا دیگر کار جهان من، اینجا با شهادتم پایان خواهد گرفت.

اصلا نترسیدم، اما تیزی کارد که بر حنجره ام نشست، حس غریبی بهم دست داد، اشک از چشم های من قطره قطره پای عروس داماد روی زمین چکید. زمین خیس اشک من شد، نه از ترس و وحشت، یک حس غریبی دلم را گرفت.
صحنه عجیبی نمایان شد، سکوت سنگینی فضا را فرا گرفت. قصاب به موهایم چنگ انداخته، کارد بر گلوی ام، منتظر دستور خان مانده است.

ناگهان عروس فریاد کشید، با همان لحن خاص محلی خودشان گفت: من این پاسدار خمینی را می خرم. داماد نگاهی به عروس انداخت. داماد تسلیم شد. خان تسلیم شد، قصاب کارد را از گلوی من برداشت.
من سرم را پائین انداختم. خان دستور داد چشم های من را بستند و عقب یک تویتا انداختند. خان گفت: یک بار دیگر به چنگ من بیفتی تو را آتش می‌زنم. از بلوچستان بیرون برو، بعد مرا بردند و در نقطه ائی کور در منطقه خاش رها کردند.

سردار صادق مکتبی، فرمانده گردان حمزه سیدالشهداء(ع) چند سال بعد از عملیات والفجر هشت در هنگام وضو به شهادت رسید.