اخلاقی که دوستش ندارم!
ارسال شده توسط مدیر ارجاع سوالات در جمعه, ۱۳۹۵/۱۱/۱۵ - ۲۱:۴۴با نام و یاد دوست
سلام
یکی از کاربران سایت سوالی داشتند که مایل نبودند با آیدی خودشون مطرح شود
لذا با توجه به اهمیت موضوع، سوال ایشان با حفظ امانت جهت پاسخگویی توسط کارشناس محترم سایت در این تاپیک درج می شود:
با سلام و احترامحقیقتش خیلی با خودم کلنجار رفتم که این تاپیک رو بزنم یا نه شاید هنوزم نمی خوام بپذیرم این اخلاقی که سالهاست دارم، اخلاق خوبی نیست و باید اصلاح بشه به هر حال می خوام عینک خوش بینی و اعتماد به نفس زیادیم در مورد خودم رو بردارم و با عینکی که تلنگرش رو دوستم چند روز پیش بهم زد خودم رو معرفی کنم و امیدوارم در رفع این خصوصیات کمکم کنید.
1- من یک دخترم تا جایی که یادم میاد آدم کم حرفی بودم کم حرفیم دو وجهه داره:
یکی اینکه خیلی وقتا چیزی به ذهنم نمی رسه که بگم یکی دیگه اینکه گاهی اصلا حال و حوصله حرف زدن ندارم و فکر اینکه حالا اینو بگم باید کلی توضیح هم پشت سرش بدم و حالش رو ندارم کلا منصرفم می کنه از بیان کردنش و حقیقتش از نظرم خیلی از حرفایی که بقیه می زنن حرفای الکی و وقت تلف کنی هست ( حالا نه اینکه بگم من خیلی به وقتم بها میدم ولی خیلی از حرفا اصلا ارزش زدن نداره )
اصولا برعکس خانمای دیگه که یه اتفاقی که کلا تو نیم ساعت اتفاق افتاده رو تو دو ساعت بیان می کنن من کلش رو تو 4-5 دقیقه خلاصه می کنم و می گم ( راستش هم اینکه حال و حوصله طولانی حرف زدن و شرح و بسط دادن رو ندارم و خیلی سریع می خوام به آخر و نتیجه اون اتفاق برسم هم اینکه یه قسمتایی از اون اتفاق اصلا یادم نمیاد) و خیلی پیش میاد که وسط حرف زدن راجع به چیزی یه قسمتش کلا از ذهنم میره
البته تو مباحث علمی و صحبتای منطقی و سر کلاس و پرسش و پاسخ از استاد و اینا یکی از فعالترینا هستم ولی برای صحبتای روزانه و عادی و دوستانه و حتی خانوادگی و اینا کم حرفم
شاید اینم جالب باشه بدونید بیشتر دوستایی که دارم آدمای پرحرفی هستن و البته بعضی وقتا این منو آزار میده چون نه تنها خودم حوصله زیادی حرف زدن رو ندارم حوصله زیادی شنیدن رو هم ندارم
2- یکی دیگه از خصوصیاتم اینکه برعکس چیزی که از بچگی هام برام تعریف می کردند که هرجایی می رفتم دوست پیدا می کردم و با همه دوست می شدم و اینا الان دیگه خودم خیلی سمت کسی نمیرم و بیشتر بقیه به سمتم میان، البته این همون تلنگری هست که دوستم بهم زد و بهم گفت تو با بقیه سخت ارتباط پیدا می کنی و یکی میشی
راستش خودمم به این نتیجه رسیدم این فقط راجع به غریبه ها نیست حتی در مورد فامیل یا دوستامم تو ارتباط باهاشون انگار همیشه یه مانع سفت و سخت بینمون هست که من نمی تونم باهاشون صمیمی بشم یه حسی بینمون حکم فرماست که البته این حس رو اصلا دوست ندارم و دست خودمم نیست ولی شبیه حس غروره یا خودبرتر بینی در صورتی که آدم مغرور یا خودبرتر بینی نیستم ولی اگه بخوام جنس این مانع رو در درون خودم به یه چیزی شبیه کنم شاید این باشه در صورتی که تو یه مقطعی مثلا راهنمایی و اینا من اعتماد به نفسم کم شده بود ولی بازم این مانع ارتباطی تو وجودم کم و بیش بود
و بخاطر همین احساس می کنم ممکنه به بقیه مسافرتی جایی خوش نگذره باهام و همیشه حتما باید یه نفر سومی باشه تا سه تایی بهمون خوش بگذره
البته همه اینا باعث نشده من دوست صمیمی نداشته باشم چرا اتفاقا من دوستای زیادی دارم حتی دوستای صمیمی زیادی دارم و هرجایی که میرم خداروشکر به لطف خدا دوستای خوبی خدا جلو راهم قرار میده
با اینکه 25 سالمه ولی هنوز با دوستای راهنمایی و دبیرستانم در ارتباطمیا مثلا با اشخاصی که اولش شاید بخاطر همین تفکری که ممکنه در نگاه اول راجع بهم داشته باشن یا کم حرفیم طرفم نیومدن و رفتن سمت بقیه بعدا دوست صمیمی شدیم و از بقیه دور شدن
ولی به هر حال نمی تونم به محض ورود به محیط جدید با همه آدمای اونجا اخت بشم و باهاشون راحت باشم باید مدتی بگذره و این مدت ممکنه بقیه راجع بهم فکرای خوبی نکنن
3- یه خصوصیت بد دیگم اینکه همیشه قیافم برام مهمه، یعنی اینکه با یه نفر حرف ک می زنم همیشه یه گوشه ذهنم درگیره اینکه الان چه شکلی هستم در نظر اون ( بعضی وقتا بیشتر بعضی وقتا خیلی کم رنگ تر)
و همین باعث میشه گاهی نتونم درست تمرکز کنم و پاسخ مناسبی پیدا کنم که در جواب اون شخص بدم.
راستش دایره لغاتم هم پایینه و همون لغاتم هم که بلدم گاهی اصلا یادم نمیاد راستش از کتابی حرف زدنم خوشم نمیاد همیشه دوست دارم یه مطلب رو با ساده ترین شکل ممکن که برای همه قابل فهم باشه و در کوتاه ترین زمان بیانش کنم و بخاطر همین کنفرانسام یا درس دادنام اصولا خیلی خوب از آب درمیاد ( میگن با کتاب خوندن دایره لغات بالا میره من خیلی به علم و تحصیل و مطلب جدید یاد گرفتن علاقه دارم و زندگیمم بر همین اساس برنامه ریزی کردم ولی راستش با کتاب خوندن عادی مشکل دارم و تا یه کتابی خیلی جذاب و داستان وار نباشه علاقه ای به خوندنش ندارم)
4- با اینکه دختر هستم ولی نسبت به دخترای دیگه در خیلی از موارد منطقی تر هستم، البته نمی دونم این خوبه یا بد ولی خب این باعث شده بقیه فکر کنن من ادم بی احساسی هستم در صورتی که بی احساس نیستم فقط گاهی احساسم رو بیان نمی کنم گاهی نیازی به بیانش نمی بینم و تو وجودم از اون چیز لذت می برم
5- از بروز احساسم مقابل بقیه جلوگیری میکنم کسی خیلی متوجه شادی و غم و ذوق و شوق و اشک و استرس و ... من نمیشه اصلا یه زمانی از اینکه جلو کسی گریه کنم خجالت می کشیدم یا بدم میاد کسی ترحم کنه نسبت بهم، البته الان بهتر شدم انقدر که خیلیا بهم میگن چقدر عوض شدی که نشون میدی حس هات رو نسبت به اطرافت ولی خب این بی ذوقی و بی احساسی و ریلکسی و بی خیالی اسمش روم مونده
البته اینم بگم با همه اینا بازم فکر می کنم بخاطر همون جنبه منطقیم کلا حس هام نسبت به بقیه دخترا نسبت به بعضی موارد کمتر هست و بعضی ذوق و شوق یا اشک و ناله هایی که بقیه می کنن برای من چندان مفهومی نداره
مثلا اگه یه پسر تو کوچه خیابون از یه دختر خواستگاری کنه ممکنه قند تو دل اون دختر آب بشه یا اینکه اگه جواب رد بهش بده و اون پسر اصرار کنه دلش براش بسوزه و کلا خیلی درگیر این قضیه بشه درصورتی که من نمیگم اینجوری نیستم ولی خیلی دلم به حالش نمی سوزه و فوری به جنبه های دیگه اش فکر می کنم که خب اگه دلم براش بسوزه بعدش چی می شه اگه با این آدم ازدواج کنم یا ارتباط برقرار کنم می خوام به چی برسم ؟ کمکی به رسیدن به اهدافم میکنه یا نه؟ و خیلی موارد دیگه و خیلی زود از درگیری با اون قضیه میام بیرون. البته این جنبه هرچی بزرگتر میشم پررنگ تر میشه
کلا هر کاری می خوام بکنم یا هر حرفی می خوام بزنم خیلی وقتا به جنبه های مختلفش نگاه می کنم و همین باعث میشه از شدت احساسم نسبت به اون حرف یا کار کاسته بشه
6- این مورد نمی دونم چقدر مرتبط هست ولی شاید گفتنش بد نباشه
من آدم بد غذایی هستم یعنی خیلی از غذاها رو دوست ندارم و بعضی از غذاها رو هم یه قسمتیش رو دوست ندارم مثلا از گوشت قرمز بدم میاد مگه اینکه چرخ کرده یا کبابی باشه، یا یه چیزایی رو تو بعضی غذاها دوست دارم تو بعضی چیزا نه مثلا لوبیا قرمز تو قرمه سبزی رو دوست ندارم ولی تو تو آش دوست دارم
یا بادمجان و پیاز داغ دوست ندارم ولی عاشق کشک بادمجونم و ....
یا خیلی از چیزای مقوی مثل خرما و عسل و حلوا و ... رو دوست نداشتم که الان این رویه رو برای این موارد تغییر دادم ولی خب شاید به یکسال هم نرسه این قضیه ولی همچنان بد غذا هستم و حتما باید یه چیزی بنظرم خوش مزه بیاد تا بخورمالبته خوابم هم منظم نیست تا یادم میاد همیشه دیر می خوابیدم حتی زمانی که مدرسه می رفتم و باید صبح زود بیدار میشدم بازم تا 2-3-4 صبح بیدار بودم و بخاطر همین شاید همیشه کسل بودم تو مدرسه
البته بازم الان بهتر شدم و مواقعی که شبها زود می خوابم و توان بدنیم هم خوبه خیلی سر حال و اتفاقا بگو بخندمدیگه فعلا چیزی که مرتبط با اینا باشه به ذهنم نمیرسه تمام مواردی که گفتم فکر میکنم همه به هم مربوط بود
می خوام بدونم اولا ممکنه این مسائل چه مشکلاتی رو برام به وجود بیاره؟
ثانیا چه راهکارایی وجود داره که بتونم این مسائل رو درون خودم حل کنم؟ و اصلا این مسائل ناشی از چی هست؟با تشکر
با تشکر
در پناه قرآن و عترت پیروز و موفق باشید @};-