همسرم همراه خوبیست؛ اما برای زندگی دنیا
ارسال شده توسط شکر گزار در چهارشنبه, ۱۳۹۳/۱۲/۲۰ - ۱۰:۰۹سلام خدمت همه کارشناسان و کاربران محترم.
لطفا کمکم کنین.
من 23 سالمه و لیسانس (در انتظار نتایج کنکور ارشد)، همسرم 30 ساله دانشجو ارشد. به طور سنتی حدود 5 سال پیش ازدواج کردیم.
اوایل زندگی تمام تلاشم به برطرف کردن مشکلات بیشمار بینمون بود: بد دهنی همسرم، حساسیتش به رفتارها و حرفای بقیه به خصوص خانوادم، بد اومدنش از خانوادم، کینه ای بودن...
اما چند ماهیه که اوضاع کمی بهتر شده و همسرم اخلاقشون بهتر شده. اما وقتی به زندگیم نگاه میکنم میبینم دقیقا عکس سخن حضرت زهرا ع که درباره همسرشون فرمودن: علی همراه خوبی برای رسیدن به خداست (یا شبیه این جمله)، دقیقا همسر من همراه خوبی برای دنیاست. مثلا اهل مسافرت و خرج و هدیه و... هست اما تو دین... همش ما رو به نزولیم.
قبل ازدواج بدون ارایش و خیلی محکم چادرمو میگرفتم اما حالا با ارایش یه چادر الکی که اونم همش تو موقعیت های مختلف تو فشار قرار میگیرم برای در آوردنش...(همسرم چادر دوست نداره ولی نمیدونم چرا با من ازدواج کرد)
قبل ازدواج نماز اول وقت، نماز شب ، جلسه ، دعا... حالا همه تلاشم اینه نماز صبحم قضا نشه! (همسرم کلا نماز صبح نمیخونه و بقیه نمازا هم هروقت وقت کنن!، از هرچی جلسه و روحانیه بیذاره)
کلا خیلی شل شدم و گناهام زیاد شده... هیچ رنگ معنوی زندگیمون نداره.
همسرم دوست داره همش به گردش و خوش گذرونی باشیم و واقعا یاد خدا هیچ رنگی نداره...
من خیلی سعی میکنم خودمو نگه دارم اما شرایطم سخته. کسی که همنشینمه همسرمه خیلی روم اثر داره.
من برای اینکه عصبی نشه (ادم خیلی عصبی هست) سعی کردم باهاش کنار بیام، مثلا از نظام متنفره من دیگه رای نمیدم تا آرومتر بشه، یا اگه جایی باشیم که من بگم نه درست نیست منم این کارو بکنم (بازی های ابی مثلا) عصبی میشه و من برای جلوگیری سعی میکنم همراهیش کنم چه با مانتو چه با چادر.
اما بعد اینهمه تلاش حالا که نگاه میکنم میبینم همش من افت کردم و همسرم هیج عوض نشده. اینجوری پیش بره دیگه من چیزی از اعتقادم نمیمونه...
نگرانم هم واسه خودم هم واسه آینده ای که بخوایم بچه دار بشیم. خیلی تحت فشارم برای بچه دار شدن. همسرم خیلی اصرار داره و من حتی نمیتونم ذره ای بگم که موضوع چیه چون قیامت میشه تو زندگیم و همش با این بهانه ها که اول بذار ارشد قبول شم، بذار فلان شه تونستم جلو بچه داری رو بگیرم...
نگین خودتو باید محکم کنی، اخه چیکار کنم؟ سعی میکنم تو خونه سی دی گوش کنم اما آدم شل میشه تو این محیط. من کلا آدمی بودم که زیاد تحت تاثیر محیط بودم.
خواهر شوهرام یکیشون کلا حجاب نداره یکی هم خیلی بدحجابه یکی هم خودش مونده چیکار کنه یه بار مانتو میپوشه یه بار چادر.
و همون که کلا حجاب نداره ، همسرم خیلی دوسش داره و ما بیشتر رفت و امدمون با اون خواهرشوهرمو شوهرشه .
یعنی من در آینده هم بچه هام با بچه های اونا هم بازی میشن.
قبلا اینقدر مشکل اخلاقی همسرم داشت که اصن وقت نمیکردم به چیزی دیگه فکر کنم. اما حالا که اوضاع بهتره میفهمم چقدر زندگیم پر چالشه...
دلم میخواست شوهرم به اعتقاد من افتخار کنه نه اینکه سعی کنه عوضش کنه. یه مدت گیر میداد چرا با مردای فامیل اینقدر سنگینی؟ چرا با داداشم اینطوری؟با دامادامون اینطوری؟
حالا دیگه من کمی شل تر شدم و همسرم راضیتره ولی اخه تا کجا باید کوتاه بیام؟هنوز هم عصبی که میشه مسخرم میکنه که با مردا سنگینم!
یه موضوع دیگه خیلی رنجم میده اینه من فهمیدم همسرم قبل ازدواج با من عاشق دختر خالش بوده و خیلی هم سعی کرده بهش برسه اما دختره نخواسته. باهم رابطه دوستی داشتن اما نمیدونم تا چه حد بوده. من چندتا ایمیل خوندم که خیلی خیلی عاشقانه و پر بوس و اینا بود:Ghamgin:
دختر خاله شوهر من کلا از اعتقادات فقط میگه من خدارو قبول دارمو دوسش دارم همین. حجاب که نداره بماند کاملا بی قیده.یعنی کنار دریا با بیکینی من عکساشو تو فیس بوک دیدم... به خدا تنم میلرزه یادم میاد شوهر من عاشق همچین کسی بوده... (البته ساکن ایران نیست ولی ایران زیاد میاد)
یعنی دوست داشته زنش اینطور بی حیا باشه؟
یا سر موسیقی من از قبل ازدواج بهش کامل توضیح دادم چطوریم اما اصن انگار با دیوار حرف زدم! تو مسافرت داشت مجبورم میکرد بریم کنسرت، میخواستم به بدبختی خودم گریه کنم چون من خیلی خیلی تو اون سفر باهاش راه اومدم حتی دو جا چادرمو در آوردم تا تفریحی که اون میخوادو باهاش همراهی کنم اما بازم ناراضیه...
موضوع دیگه که رنجم میده اینه که حس میکنم ارزشی براش ندارم. تو بحثا همش تحقیرم میکنه ، مسخرم میکنه... بارها گفتم بهش اینطوری باهام حرف نزن اما اصلا قبول نمیکنه
حتی یه بار بهم گفت تو انتخاب من نبودی، مامانم اینا تورو انتخاب کردن:Ghamgin:
البته ناگفته نماند همسر من تو زمینه اعتقادی درسته تغییر نکرده اما جلو من رعایت بیشتری میکنه نمیدونم این خوبه یا نه. مثلا من دو سال پیش فهمیدم با منشیش صمیمه (منشیش همسن ماست و تو عقده) ، وقتی بهش گفتم خیلی عصبی شدو گفت اینا طبیعیه و دیگه یه کلمه هم از منشیش چیزی نگفت.
یا قبلا با خانمای فامیل (به خصوص همون دختر خاله) خیلی صمیمی بود اما حالا سنگینتره مخصوصا با همون دختر خاله!(میدونه من همه چیو میدونم و خیلی طبیعی برخورد کردو گفت اره عاشقش بودم تو مگه مجردی عاشق نشدی؟!!!!!!!!!!!!!!!!!! اینقدر پرروس و هیچی رو نمیپذیره که واقعا فشار میاد روم)
عکسای ناجور تو گوشیش دیدم عصبانی شدو کلی بد و بیراهو فحش نثارم کرد که من هرکار بخوام میکنم به تو ربطی نداره... دیگه الان یه ساله من حتی لازم هم داشته باشم دستمو به گوشیش نمیزنم...
نمیدونم عاقبت این زندگی چی میشه. گاهی به طلاق فکر میکنم گاهی به ادامه با همین وضع...
کمکم کنین خواهشا هر سوالی دارین در خدمتم