کمک به دوست

دوستم به من اعتماد ندارد

سلام داستانم خیلی طولانیه
ثمن از بچگی بادوستم بزرگ شدم وتمام جزئیات زندگیشو بهم میگفت همه چیو
بعد ماهردومون مذهبی بودیم تااینکه دوستم دانشگاه رفت حس کردم میخواد دوس پسربگیره
منم بشدت مذهبی شده بودم تواون دوران ووحشت کردم یدفه بسرم زد فقط واسه داداشش پیام بدم بگم هوای خواهرتو بیشترداشته باش
بعد دیگه منصرف شدم گفتم اگریروزی هم بفهمه که من خوبیشو هم میخواستم بشدت ناراحت میشه
و ازاونجایی که عادت داشتم همه چیو بگم اومدم فکرمو بهش گفتم
اون وحشتناک بحد مرگ ازبرادرش میترسید اینو میدونستمم و تواون دوران هم برادردیگش فرماندارشده بود وهمه برعلیع شون بودن امامن کاملا فراموش کردم این قضیه رو
واون ازاون روز باهام سردشد
من نمیدونستمم برااین قضیه ست اخه فکرمو بهش گفتم
و گفتمم که نمیگفتم اصلااگرمیخواستم بگم نمیومدم فکرمو بگم وگفتم چون عادت داشتم همیشه همه چیو بگم اینطورشد مابارها قبلا معرفتمونو بهم ثابت کرده بودیم
حالا باهم صحبت کردیم بعد یکسال راجب اینکه ازهم دورشدیم وگرنه یک دوماه یبار احوال همو میپرسیدیم و اون گفت که این قضیه ازهمه چیز برامن سختتر بود وآسیب بزرگی بهش زده درحدیکه نمیتونه فراموش کنه
و گفت توفکره بره مشاوره چون همیشه به من فکر میکنه امانمیتونه ارتباط بگیره باهام
ولی من عصبانی میشم اینحرفو میشنوم که چطور یکسال تونسته همچین فکریو کنه واعتمادش ازمن سلب بشه درصورتیکه من بارها ازش عذرخواهی کردم وگفتم این فقط توفکرم بود ومن معصوم که نیستم هیچوقت خطایی توذهنم نیاد و من چون تورویه فرشته میدونستم اینجوری شدم اززاویه دیدمنم بهش نگاکن ولی
اون اعتمادشو ازدست داده
بعد ما هیچوقت حرفامونو ومشکلاتمونو براکسی نمیگفتیم حتی قهرکردنارو
هرگز
اما اون رفته این قضیه رو به دوتا ازدوستام گفته و این منو بشدت عصبانی کرده

حتی اعتماد منم سلب شده ازش

گفت میترسیدم ازت وحشت داشتم
فکرمیکردم اصلا اون آدم سابق نیستی

وهم اتاقیش فک کرده کسی مرده که اینطورشده
وتواون شرایط روحی اومده اینو بهش گفته

هم اتاقیش دوست صمیمی دیگه مونه
اون یکی دیگه هم همینطور
اون وجهه منو پیش دوتا دوستم خراب کرده

اگرمن توفکرم بود اون قضیه
ولی اون عملیش کرد
و رفت به دونفر کامل قضیه روگفت

حالا میخوام شما بگید چطور اعتمادش نسبت به من برگرده
بهش گفتم که به یه مشاور میگم مسئله رو
اونم دنبال مشاور هس
چطور این قضیه رو فراموش کنه
و خودم کارشو نمیتونم فراموش کنم اصلا برام قابل هضم نیست اون فقط یه فکربود که بهش گفتم بعدشم گفتم که فقط نگرانت بودم ولی اون انگارکه نه انگار وفقط به همون قضیه ازبعد منفی بهش نگا کرده و عصبیم میکنه
اخه یکسال خییلی زیاده که نتونی فقط فکردوستتو فراموش کنی و اعتمادتو نسبت بهش ازدست بدی میگه بخشیدمت ولی اعتمادمو ازدست دادم و نمیتونم ارتباط بگیرم باهات چون نمیخواستم بهت دروغ بگم سمتت نمیومدم
خب من که دهها بار ازش عذرخواهی کردم اصلااگرمیخواستم بگم که نمیومدم فکرمو بهش بگم بعدشم اگرمن بعدش اینکارومیکردم بااین عکس العمل اون دیگه ازدل صافی نبود قطعا بفکرضرردوستم بودم
میگم چرا یکسال طول کشید برای یه فکر وگرنه نمیگم اون اصلاناراحت نمیشد
خب باید اینهمه طول میکشید واقعا؟؟؟؟ اصلامن دیگه فوقش بخوام بگم اون دوسه ماه ازفکرش نمیرفت نه یکساااال
من ریزترین مسائل اونو میدونستم واون هرگز از من بی وفایی ندیده بود همیشه کنارش بودم چطور اونهمه خوبی منوفراموش کرده فقط واسه یه فکر؟؟؟؟
بعد دخترعموش خونشون توشهردانشگاش بود وحتی یکبار هم دعوتش نکردخونشون تواون یکسال بااینکه صمیمی ترین دوستش بعدازمن بود و حتی خودشو بالاتر از اون میدونست دختره که رشته ش بهتربود بعدازش کینه بدل گرفت اونوقت دخترعموش گفت که مشکلاتی داشتم و نشد
بعد جالبه که کاملافراموش کرد قضیه رو وعینهو قبل شدن باهم تو سه سوت بهشم گفتم گفت مشکلاتی داشته ومن فهمیدم خیلی حساس بودم
چطور اونهمه بدی دخترعموشو ندید فقط مشکلاتشو دید اما فکرمنو دید و همه خوبیا دودشدرفت هوا
اصلا نمیتونم هضمش کنم اونم کارمنو
حس میکنم یه بازی مسخره ست ونباید به دوستم رو بدم که اینقد این قضیه رو جدی کرده
لطفا هردوتامونو راهنمایی کنید