«:«:«:خاطرات شنیدنی از رحلت امام خمینی (ره) + تصاویر خاطره انگیز:»:»:»
تبهای اولیه
1.دو تا پاکت برای آیتالله خامنهای و آقای هاشمی رفسنجانی آمده بود. روی پاکتها نوشته بودند: «بعد از مرگ معظمله باز شود». وصیتنامه آقا بود. کی؟ آبان سال 1361.
• کتاب یادها - 13، ص 187، به نقل از حجت الاسلام والمسلین هاشمی رفسنجانی
2. قلبش درد گرفت. پزشکها ریختند توی اتاق و کارها روبهراه شد. یکی از آنها داشت آقا را دلداری میداد. گفت: «چیزی نیست. مطمئن باشید. همه امکانات جور است». آقا گفت: «لازم نیست به من اطمینان و دلداری بدهید. بروید فکری به حال این مردم بکنید».
• کتاب طبیب دلها، ص 289، به نقل از دکتر عارفی
3. گاهی اشک توی چشمهای آقا جمع میشد. یکبار خانم گفت: «آقا، چه میخواهید؟». گفت: «مرگ میخواهم».
• کتاب پا به پای آفتاب- جلد 1، ص 324، به نقل از خانم زهرا اشراقی
4. داشتم کمک میکردم تخت آقا را جابجا کنیم. داشت زیرلب چیزهایی میگفت. گوشم را نزدیک بردم: «خدایا تمامش کن، خدایا بس است دیگر».
• کتاب طبیب دلها، ص 327، به نقل از دکتر عارفی
5. یک هفته قبل از رحلت آقا، رفته بودم حالی ازش بپرسم. چند کلمه بیشتر حرف نزدیم. نمیتوانست. ضعف غلبه کرده بود. گفت: «همه چیز را در وصیتنامه نوشته است». بعد ساکت شد. یکی دو دقیقه بعد گفت: «هر چند پذیرفتن قطعنامه آتشبس برایم تلخ بود، اما وقتی میبینم یکی از مشکلات دوران بعد از خودم را حل کردهام، راضی و خوشحالم».
• کتاب یادها - 13، ص 422، به نقل از حجت الاسلام والمسلین هاشمی رفسنجانی
6. روزهای آخر بود. گفتم: «آقا دارم میروم نماز جمعه بخوانم. حرفی برای مردم ندارید؟». گفت: «به مردم سلام برسانید و بگویید دعا کنید که خدا من را بپذیرد. دعا کنید که خدا من را ببرد». خداحافظی کردم اما دلم نمیآمد این را به مردم بگویم. مانده بودم. نه میتوانستم بگویم و نه میتوانستم نگویم. با احمدآقا برگشتیم پیش آقا. گفتم: «این جور بگوییم مردم خیلی ناراحت میشوند». آقا گفت: «خیلی خوب، اگر میبینید مردم ناراحت میشوند، بگویید انشاءالله خوب شدم و بیرون آمدم، خودم جواب محبتهای شما را میدهم».
• کتاب یادها - 13، ص 278، به نقل از حجت الاسلام والمسلین هاشمی رفسنجانی
7. دکتر عارفی میخواست مطمئن شود تشخیصش درست است. اسم آقا را از کنار عکسها پاک کرد و داد به من تا بهعنوان عکسهای پدرم ببرم یک پزشک دیگر هم ببیند. دید و یک چیزهایی نوشت. نامه را که به دکتر عارفی دادم باز راضی نشد. هنوز ابهام داشت. اینبار با دکتر پورمقدس آمدیم پیش همان آقای دکتر. کلی حرف زدند. از مطب که زدیم بیرون، دکتر پورمقدس فرمان را کج کرد سمت گلستان شهدا. وقتی رسیدیم سرش را گذاشت روی یکی از نردهها و هایهای گریه کرد. گفت: «خدایا به حق شهدا، آقا را شفا بده». مثل بید لرزیدم.
• کتاب پا به پای آفتاب - ج 2، ص 142، به نقل از سید رحیم میریان
8. با دکترها حرف زدم. شیمیدرمانی را شروع کرده بودند. قرار شد اطلاعیههای پزشکی را جوری بدهیم که قدری نگرانکننده باشد. مردم باید آماده میشدند. اتفاق بزرگی در راه بود.
• کتاب یادها -13، ص 422، به نقل از حجت الاسلام والمسلین هاشمی رفسنجانی
9. همه را از اتاق بیرون کردند. توی حیاط فرش انداخته بودند. آقایان نشسته بودند و بحث میکردند که چه میشود و چه باید کرد و چهجور باید به مردم گفت. انگار همه خبر مهم را میدانستند. دوباره حال آقا بههمخورد. همه ریختند توی اتاق. دکترها مشغول بودند. شمارههای روی مانیتور مدام کم میشد. 27، 17، 12 و ..... و روی 12 ماند. نمودار صاف شد. دکترها سیمهایی که به بدن آقا بود را باز کردند.
• کتاب پا به پای آفتاب - ج 1، ص 211، به نقل از خانم فهیمه مصطفوی
10. قرار شد خبر فوت را قدری دیرتر اعلام کنیم تا خبرگان به تهران بیایند و رهبر انتخاب شود و دوباره به شهرستان برگردند. صبح فردا جلسه خبرگان آغاز شد. وصیتنامه را آوردیم. آقا نوشته بود بهترتیب احمدآقا، رئیسجمهور، رئیس مجلس، رئیس دیوان عالی کشور یا یکی از اعضای شورای نگهبان وصیتنامه را برای مردم بخواند. احمدآقا آمادگی نداشت. آیت الله خامنهای آن را خواند. حدود دوساعتونیم طولکشید. ظهر شد. نماز خواندیم. عصر دوباره جلسه گذاشتیم. بعضی طرفدار رهبری شورایی و بعضی طرفدار رهبری فردی بودند. اسامی مختلفی هم مطرح شد. آیتالله خامنهای گزینه اصلی بود. یک نفر دستش را برد بالا برای مخالفت. کلی هم حرف زد و دلیل آورد. اعضاء نپذیرفتند. همان آقای مخالف انتخاب شد برای رهبری انقلاب.
• کتاب یادها - 13، ص 424، به نقل از حجت الاسلام والمسلین هاشمی رفسنجانی
وقتی امام رحلت کردند من 7 سال داشتم
بچه ها معمولا عمق یک فاجعه رو نمی تونن درک کنند اما خاطرات آن ایام در ذهنشون خوب نقش می بنده
منم صحنه هایی از اون ایام در ذهنم نقش بسته که لا اقل برای خودم قابل تامله
.
.
.
تو حیاط خونمون داشتم بازی می کردم
مادر بزرگم هم گوشه حیاط زیر سایه دیوار نشسته بود
مادرم مشغول کارهای خونه بود و از طبقه بالا اومده بود تو حیاط که ناگهان در خونه باز شد
بابام بود اما رنگش پریده بود
به مادرم گفت رادیو! رادیو! بدو رادیو رو بیار!
مادرم گفت: چی شده!
گفت: امام! امام فوت کرد!
ناگهان مادرم فریاد کشید و مقنعه از سرش برداشت و موهاشو می کشید و به سر و صورت می زد خلاصه مثل یه مادر مرده گریه می کرد و فریاد می زد (یادمه مادرم با اینکه مادرش رو خیلی دوست داشت، وقتی از دنیا رفت اینقدر براش گریه نکرد که برا امام گریه و بی تابی کرد)
کسی هواسش به ما بچه ها نبود
ما مات و مبهوت بودیم
سرخی صورت پدرم نشان از گریه های بسیار وی می داد
اصلا طاقت یک جا نشستن نداشت آخرشم از خونه زد بیرون
من مثل یک دوربین عکس برداری که صحنه ها رو تو ذهنم قرار می دادم تو خونه می گشتم
کنار پله های زیر زمین خواهرم که هفت هشت سالی از من بزرگ تره نشسته بود
سرش رو پاهاش گذاشته بود گریه می کرد
احساس می کردم که کوچه هم گریه می کنه و محله محزونه
کسی پرچم سیاه نزده بود اما در همان دوران احساس می کردم که تمام خانه و محله مان سیاه پوش شده
و پس از اون دوران دیگه هیچ وقت چنین احساسی به من دست نداده
خلاصه اینکه من تو ایام کودکیم روزی حزن انگیز تر از اون روز ندیدم
السلام علیک یا روح الله
ذره ای از بی نهایت
رحلت امام خمینی:doa(2): تلخ ترین اتفاق تاریخ معاصر ایران بود. معمولا فتوژورنالیست ها سعی می کنند در حاشیه و حال و هوای چنین اتفاقات بزرگی حضور داشته باشند. من به عنوان یک عکاس آزاد بدون اینکه کارت خبرنگاری یا معرفی نامه از جایی داشته باشم، دوربینم را به دست گرفتم و بین جمعیت عزادار روان شدم تا از این اتفاق مهم و بزرگ جهان عکس بگیرم. در چنین شرایطی بزرگ ترین دغدغه عکاسان خبری، کنترل احساسات و عواطف خودشان است و اینکه درگیر جو حاکم بر فضای واقعه و تابع احساسات محیط نشوند که انصافا هم کار آسانی نیست. در این صورت است که می توانند عکس هایی تهیه کنند که منطبق بر واقعیت باشد. در آن زمان مردم حال عجیبی داشتند و من خیلی تلاش کردم تا بر حس خود غلبه و عکس هایی تهیه کنم که تاریخ مصرف نداشته باشند. در همین حین نوجوانی را دیدم که به خاطر تالمات شدید روحی، فشار جمعیت و گرمای هوا از حال رفته بود و نیروهای امداد تلاش می کردند او را از جمعیت جدا کنند و به جای خلوت تری برسانند. من نیز همراه آنها رفتم تا از او عکس بگیرم. در واقع این عکس، گوشه کوچکی از دریای احساسات و عواطف مردم در آن روزهاست. شاید من نتوانم با زبان و قلم، حال و هوای آن روزهای مردم ایران را توصیف کنم؛ چون کار من عکاسی و به تصویر کشیدن آن احساسات است. ما عکاسان سعی می کنیم پیام و دیده هایمان را از طریق تصویر به مخاطبان منتقل کنیم. بسیاری از عکاسان از بیان زبانی خیلی از اتفاقات قاصر هستند چون یاد گرفته اند این حرف ها را از راه عکس ها و دوربین هایشان به دیگران منتقل کنند. من هم همینطور هستم و فقط می توانم وقایع و دیده هایم را با عکس هایم برای بقیه بیان کنم. امیدوارم این عکس ها واقع بینانه باشند و بتوانند حس حقیقی آن واقعه عظیم تاریخی را به نسل های دیگر منتقل کنند.
مهدی منعم
منبع: روزنامه همشهری شماره6267