@@پدر،عشق،پسر@@
تبهای اولیه
سلام
هر جا هم دلتون شكست اشكتون سرازير شد
براي فرج آقامون دعا كنيد:Gol:
روايتي زيبا از زبان مركب حضرت علي اكبر(ع) به ام ليلا به قلم
سيد مهدي شجاعي
انگار چنين مقدر شده است که من هرروز مقابل تو بنشینم و بخشی از آن حکایت جانسوز را برای خودم تداعی و برای تو روایت کنم.
تدبیر من از ابتدا این بود.اما اگر تقدیر خداوند همراهی نمیکرد،به یقین چنین چیزی ممکن نمیشد.
جراحت،جای جای بدنم را شکافته بود و خون ازتمامی جوارحم فرو می چکید.من دوام آوردنی نبودم.زنده ماندنی نبودم.
در تمام طول راه که با خودم و آن عزیز یگانه واگویه می کردم،می گفتم انگار مانده ام که روایت کنم تو را.
بنشین لیلا!
این طور با چشمهای غم گرفته و اشکبار به من خیره نشو.من آتش این دل سوخته را،این نگاه غمزده را بیش از این تحمل نمی توانم کرد.
هرچند تو هرروز بر زخمهای من مرهمی تازه گذاشتی و من هرروز بر جگر دندان گزیده تو جراحت تازه ای نشاندم،اما کیست که بتواند این همه غم را در نگاه یک زن ببیند و تاب بیاورد؟
این سیل اشک آتش گون از زیر پایش جاری شود و ایستاده بماند؟
بیا و تاب بیاور و آخرین ورقهای حادثه را هم از چشمهای من بخوان.
من دیگر بنای زنده ماندن ندارم.
مانده ام فقط برای نهادن این بار،ادای این دین،
و کدام بار سنگین تر از خبر شهادت سوار؟وکدام دین شکننده تر از بیان آن ماجرای خونبار؟
عمر من با انجام این فریضه به پایان خواهد رسید.
زمانی بزرگترین آرزویم،عمر جاودانه بود واکنون مرگ تنها آرزوی من است.
مثلی است در میان اسبها که شنیدنی است.اگر اسبی،عمری طولانی تر از حد معمول کند،می گویند:انگار مرکب پیامبر بوده است...
اما همين آرزوي محال وقتي بوي پيامبر در شامه جهان پيچيد رنگ ديگري به خود گرفت.
پدرم ايزدب و پدرش قابل هر دو گمان بردند كه به اين آرزو خواهند رسيد زيرا گفته بودند اسبي از نسل ما كه به تند باد نسبمان ميرسيد به اين توفيق نائل خواهد شد اما من شايسته اين مقام شدم
سیف بن ذی یزن مرا به محمد(ص)پنج ساله پیشکش کرد و او بر من نشست،از شدت شعف دستهایم را به هوا بلند کردم.
آنچنانکه عموهای پیامبر همه نگران شدند و به سوی ما دویدند.
اما من که سوار محبوبم را به زمین نمیزدم و او هم چه خوب این را می دانست.
براي عمو هاي خود دست تكان داد و گفت:نگران نباشيد اين اسب از حضور من به شعف آمده (عقاب)فهيم تر از آن است كه سوار خود را زمين بزند
اگر او محمد نبود از كجا ميدانست كه نام من عقاب است سيف كه نام مرا هنگام هديه كردن نياورده بود
باور نمی کنی که همه چیز حتی آرزوی عمر جاودانه در ان لحظه فراموشم شده بود.عمر جاودان برای چه؟
پیش از ان اگر عمر جاودانه از آن من بود،همه را فدای یک لحظه سوارکاری پیامبر می کردم.
اما خدا هم پیامبر را داده بود هم عمر طویل را.
و پس از آن از برکت پیامبر،نعمت پشت نعمت،توفیق از پی توفیق.
پش از پیامبر مرکب علی شدم و
پس ازآن امام حسن و سپس امام حسین
امام که ذوالجناح را داشت،مرا به علی اکبر سپرد.یعنی دوباره پیامبر.
چرا که شبیه ترین مردم به به پیامبر بود....
درتمام این صدو ده سال که مرکب این کواکب بوده ام،زمان بر من نمی گذشت که عمر سپری کرده باشم.
تمام این صدو ده سال انگار یک رویای شیرین بود که با دشنه عاشورا به پایان رسید.
و من که در همه آن صدو ده سال هیچ عمر نکردم،
در این چند صباح پس از عاشورا،عمر همه اسبهای تاریخ را به دوش می کشم.
این است که خسته ام لیلا
خیلی خسته ام و فکر میکنم که مرگ مرهم این همه خستگی باشد...
دیشب چگونه به خواب رفتم؟چه گفتم؟تا کجا گفتم؟هیچ نفهمیدم.نیمه های شب از صدای گریه تو بیدار شدم.
دیدم که بر سجاده نشسته ای و اشک مثل باران از شیار گونه هایت میبارد.
و من تا صبح در کنار این پنجره به نماز باران تو اقتدا کردم و اشک ریختم.از گریه شبانه تو یاد گریه شبانه حسین افتادم در فراق پیامبر و یاد ولادت آن عزیز_علی اکبر_را در دلم زنده کردم.
حسین در مرگ پیامبر شاید از همه بی تاب تر بود.
او اگرچه آن زمان کودک بود،اما جراحت قلبش تا بزرگی التیام نیافت.آن قدر بغض کرد آنقدر گریه کرد که آتش به جان فرشتگان آسمان زد...
و اگر كفر نبود ميگفتم
آن قدر که بعدها شبیهی از پیامبر را در دامان حسین گذاشت تا جگر سوخته اش بدان التیام یابد.
محمد بود!به واقع محمد بود.هیچ کس محمد را در آن سن و سال که من دیدم ندیده بود
.و این کودک پریچهر مو نمی زد با آن محمد ماهرو.من با او بودم در کوچه و خیابانهای مدینه،که وقتی می گذشت همه انگشت حیرت به دندان می گزیدند و ظهور دوباره پیامبر رابه حیرت می نگریستند.
در کربلا هم همین شد.آرام باش تا بگویم:
...اول تا مدتی هیچ کس اورا نمی شناخت.نقاب به صورت انداخته؛
عمامه سحاب بر سر پیچیده و تحت الحنک به گردن بسته بود.بی هیچ کلام شروع به گشت زدن در میدان کرد.با جلال و جبروت میدان را در زیر پایش به لرزه در می آورد و دلهای دشمنان را میان زمین و آسمان معلق نگه می داشت.
همه چشمها نگران این سوار بود.انگار سر و گردن سپاه دشمن به ریسمانی بسته بود در دستهای او که با گردش او سرها و گردنها نیز می چرخید
و دور شمسی او را دنبال می کرد.
ابر اما ناگهان کنار رفت؛نقاب به بالا گریخت و قرص ماه تماما نمایان شد.فغان از سپاه دشمن برخاست که :والله این رسول الله است.
هول در دل ابن سعد افتاد.او سوار را خوب می شناخت.اما با گمان مردم چه باید می کرد؟این انفعال و اضمحلال در سپاه عنان از دستش می ربود.
فریاد زد که:اینجا کجا و پیامبر؟عقلتان کجا رفته مردم؟
یکی با صدای لرزان و ملتهب گفت:پس کیست آن که در میانه میدان ظهور کرده؟من پیامبر را به چشم دیده ام.هم اوست بر قله شباب و جوانی.
و دیگری قاطعانه فریاد زد:کور شوم اگر این همان محمد نباشد.
و ديگري گفت: كشانده اي ما را به جنگ با پيامبر......
و ما همچنان چرخ می زدیم و من سمهایم را محکمتر از همیشه بر زمین می کوفتم و انگار میکردم که دلهای دشمن را زیر پا گرفته ام.
صدای ابن سعد به تحقیر واستهزا یاران خویش بلند شد:
دست بردارید از این گمانهای باطل!این که پیش روی شماست،علی اکبر است.
همان کسی که برای قتل او جایزه های کلان معین شده.
این کلام اگرچه پرده از واقعیت برداشت،اما باز هم کسی پا پیش نگذاشت.
امشب که من اینقدر قبراق و مشتاقم برای سخن گفتن،تو تا بدین حد زرد و نزار و از حال رفته ای.جای اشک بر روی گونه هایت تاول زده و ساحل مژگانت از دریای اشک،شوره بسته است.
کاش این پلکهای ملتهب ات،اینقدر خسته بر هم نمی نشست و اندام تکیده ات،پشت بر دیوار نمی داد.
امانه،بخواب.خواب برای این روح خسته و این چشمهای به گودی نشسته،غنیمت است.بخواب!
فردا هم روز خداست...
نوشته های سید مهدی شجاعی آدمو میخکوب میکنه .
چه قلم رئوف و دلنشینی داره این مرد.
متشکرم از این تاپیک خوب :hamdel:
شب سوم
سابقه یک چیز را تو خوب میدانی و آن اینکه دشمن به علی اکبرت،به پاره جگرت،طمع بسیار داشت.
یک سوی ماجرا خود علی اکبر بود،جلال و جبروتش،جما وجاهتش،استواری و صلابتش،خلق و خوی محمدی اش و همه صفات بی نظیرش و سوی دیگر
ماجرا که راه را برای این طمع باز میکرد،همین نسب مادری بود،اتصال خونی تو به بنی امیه و قبیله ثقیف.
پیشینه این قصه را تو میدانی.آنچه نمیدانی روایت کربلای این قصه است.
معاویه را یادت هست به هنگام خلافت و آن پرس و جویش از اطرافیان که شایسته ترین فرد برای خلافت کیست؟
اطرافیان همه گفتند: تو ای معاویه!
و او خود گفت: سزاوارترین برای خلافت علی اکبر حسین است که جدش رسول خداست،شجاعت از بنی هاشم دارد و سخاوت از بنی امیه و جمال و فخر و فخامت از ثقیف...
من که این قصه یادم بود.وقتی دشمن در کربلا برای علی اکبر امان آورد،زیاد تعجب نکردم.دشمن گمان میبرد که دو نفر را اگر از سپاه امام جدا کند،کمر امام می شکند.
سپاه امام همه گوهر بودند،همه عزیز بودند،همه نور چشم خداوند بودند.اما گمان دشمن این بود که اما با این دو بال است که پرواز می کند.خواست این دو بال را پیش از وقوع جنگ از امام جدا کند و امام را بی بال در زمین کربلا...
و چه گمان باطلی!عباس یک عمر زیسته بود تا در رکاب حسین بمیرد.
یک عمر جانش را سر دست گرفته بود تا به کربلای حسین بیاورد.
حالا دشمن نسب ام البنین را بهانه کرده بود تا از مسیر قبیله بنی کلاب،خودش را به ماه بنی هاشم برساند.
قلب را از سینه جدا ساختن،چشم و بینایی را دو تا دیدن و نور را از خورشید مجزا تلقی کردن چقدر احمقانه است.
علی تو همان دم اول شمشیر یاس را بر سینه شان فرو نشاند و فریاد زد:
من نسب به پیامبر می برم،آنچه افتخار من است،قرابت رسول الله است.باقی همه هیچ...
شب عاشورا هم كه امام اصحاب را رخصت رفتن فرمود اول كساني كه بيعت خويش را تجديد كردند همين دو بزرگوار بودند
امام فرمود:اينان طالب من اند بقيه جانتان را برداريد ودر سياهي شب برويد من از شما راضيم وبيعتم را از دوشتان برداشتم
از آن عده ناچيز عده اي سر خود را برداشتند وجان به سياهي شب سپردند و گوهران منتخب ماندند
عباس و علي اكبرت برخاستند واين مضمون را به دامان محبوب ريچتند:جهان بي حضور تو خاليست،زندگي بدون تو بي معناست،دنيا پس از تو نباشد
راستي يك چيز ديگر را تو نميداني و شايد هيچ كس ديگر هم......اما......سيل گريه تو راه سخن را مي بندد.
شب چهارم
مقام سقايی در کربلا از آن عباس است
.ماه بنی هاشم.در این تردید نیست.
اما آنچه شاید تو ندانی این است که شب عاشورا؛آب را ما آوردیم.
من و سوارم علی اکبر با سی سوار و بیست پیاده دیگر.بانی ماجرا هم علی کوچک شد؛علی اصغر؛علی دردانه.
من بیرون خیمه ایستاده بودم و صدای گریه او را می شنیدم.خدا خدا می کردم سوارم از جا برخیزد و داوطلب آوردن آب شود.با خودم گفتم آنچنان او را از حصار سپاه دشمن عبور می دهم که آب در دلش تکان نخورد و گرد و خاشاکی هم بر تنش ننشیند.
وهنوز تمامت آرزو بر دلم نگذشته بود که سوارم-علی-از مقابل دیدگانم گذشت.به وضوح بی تاب شده بود از گریه برادر کوچک.
از پدر رخصت خواست برای آوردن آب.امام رخصت فرمود؛اما سفارش کرد که تنها نه.لااقل بیست پیاده و سی سوار باید راه بگشایند و شمشیرها را مشغول کنند.
به راه افتادیم.شب؛پوشش بود و غفلت و مستی دشمن؛پوششی دیگر.اما حصار شریعه هیچ روزنی برای نفوذ نداشت.سدی چند لایه از آدم بود که اطراف شریعه را بسته بود....
گر دشمن؛آن دشمن چند هزار؛خبر از واقعه می برد؛فقط سم اسبهایش آب شریعه را بر میچید.
ناگهان برق شمشیرها در فضا درخشیدن گرفت.من و سوارم در میانه این قافله راه می سپردیم و برخورد شمشیرها در پیش روی قافله بود.
راه باز شد و من سوارم را برق آسا به کناره شریعه رساندم.علی پیاده شد و گلوی مشک ها را به دست آب سپرد و به من اشاره کرد که آب بنوشم.
چشمهایم را به او دوختم و در دل گفتم:تا تو آب ننوشی من لب تر نمی کنم.
او بند مشک را رها کرد تا بند دلم پاره شود و آمرانه به من چشم دوخت.این نگاه؛نگاهی نبود که اطاعت نیاورد.آنقدر که من خواستم تمام فرات را از سر نگاه او یکجا ببلعم.
مشکها پر شد بی آنکه او لبی به خواهش آب تر کند.وقتی که بر من نشست و خنکای دو مشک را به پهلوهای عرق کرده ام سپرد؛دوباره صدای چکاچک شمشیرها در گوشم پیچید.
آب به سلامت رسید.بی آنکه کمترین خاری در پای این قافله بخلد
.علی دو مشک آب را پیش پای امام بر زمین نهاد و در زیر نگاه سرشار از تحسین امام چیزی گفت که جگر مرا کباب کرد؛آ
آنچنان که تمام آبهای وجودم بخار شد:
-پدرجان!این آب برای هرکه تشنه است.بخصوص این برادر کوچک و اگر چیزی باقی ماند
آرام بگیر لیلا!من خود از تجدید این خاطره آتش گرفته ام…:Sham:
شب پنجم
عجیب بود رابطه میان این پدر و پسر.من گمان نمی کنم در تمام عالم؛میان یک پدر و پسر اینهمه عاطفه؛ اینهمه تعلق؛اینهمه عشق و انس و ارادت حاکم باشد.من همیشه مبهوت این رابطه ام.
گاهی احساس می کردم رابطه حسین با علی اکبر فقط رابطه یک پدر و پسر نیست.رابطه یک باغبان با زیباترین گل آفرینش است.
رابطه عاشق و معشوق است.رابطه دو انیس همدل و جدایی ناپذیر است.
احساس میکردم رابطه علی اکبر با حسین؛رابطه امام و ماموم است و مرید و مراد و عاشق و معشوق.
چگونه می توانم با این زبان الکن به شرح رابطه میان این دو بپردازم؟
بارها در کوچه پس کوچه های این رابطه؛گیج و منگ شده ام.می ماندم که کدامیک از این دو مرادند و کدامیک مرید؟...
در میانه راه وقتی امام حسین بر روی اسب به خوابی کوتاه فرو رفت و برخاست؛فرمود:انا لله وانا الیه راجعون والحمدلله رب العالمین.
سوار من بی تاب پرسید:جان من به فداتان پدرجان!چرا استرجاع فرمودید و چرا خدای را سپاس گفتید؟
امام فرمود:لحظه ای خواب مرا درربود و سواری را دیدم که پیام مرگمان را با خود داشت.می گفت این قوم روانند و مرگ نیز در پی ایشان.در یافتم که جانمان بشارت رحیل می دهد.
سوار من؛مژگان سیاهش را فروافکند.با نگاه بر دستان پدر بوسه زد و گفت: پدرجان!خدا همواره نگهبانتان باد!مگر نه ما بر حقیم؟پس چه باک از مرگ؛پدرجان؟
از این کلام با صلابت پسر؛لبخندی شیرین بر لبهای پدر نشست.نه؛ تمام صورت پدر خندید؛حتی چشمهایش و فرمود:خداوند برترین پاداش پدر به فرزند را به تو عنایت کند ای روشنای چشم من.
این فقط یک رابطه از آنهمه ارتباط بود.چه پدری و چه فرزندی!پدری که خود در برترین نقطه هستی ایستاده است و با غرور و تحسین به پرواز فرزند در نقطه تعالی نگاه می کند....
پیوستن حر به امام در آن برهوت حقیقت و غربت معنویت؛یک آیه بود دراثبات حقانیت اسلام.چرا که حر برای جنگ آمده بود.یا لااقل برای بستن راه بر امام.اما ارتباط امام را با پیامبر و مقام امام را نزد خداوند و شان امام را در مسیر هدایت انکار نمی کرد.
هنوز در جبهه مقابل بود که به امام گفت: نماز را به امامت شما می خوانیم.
چرا میان اینهمه قاری و موذن،علی اکبر اذان بگوید؟
چه حسی را طلب می کرد از اذان گفتن علی اکبر؟
گفتم شاید امام می خواهد خاطره رسول الله را تجدید کند.شاید می خواهد این روشن ترین نشانه جدش را به رخ خلایق بکشد.شاید امام می خواهد آخرین اذان دنیا را از زبان محبوب ترین عزیزش بشنود.شاید امام می خواهد...
من چه می فهمم!من چگونه می توانم بفهمم که وقتی علی اکبر،نگاه در نگاه پدر فریاد الله اکبر سر می دهدٰاز چه حکایت می کند؟
من چگونه می توانم بفههم که این دو با نگاه از هم چه می ستانند و به هم چه می دهند؟
اما...اما ای کاش بودی به وقت لباس رزم پوشاندن علی.
داماد را این طور به حجله نمی فرستند که امام علی اکبر را مهیای میدان می کرد.
با چه وسواسی هدیه اش را برای خدا آذین می بست.اهل بیت و بنی هاشم؛پروانه وار گردش حلقه زده بودند و هر یک به لحن و تعبیر و بیانی؛جان خویش را سد راه او کرده بودند و او را از رفتن بازداشته بودند.
اما او؛نزدیکترین؛محبوب ترین و دوست داشتنی ترین هدیه را برای این مرحله از معاشقه با خدا برگزیده بود.شاید اندیشیده بود که خوبترهایش را اول فدای معشوق کند.
شاید فکر کرده بود که تا وقتی پسر هست،چرا برادر زاده؟چرا خواهر زاده؟تا وقتی حسین هنوز فرزند دارد چرا فرزند حسن؟چرا فرزند زینب؟
وشاید این کلام علی اکبر دلش را آتش زده بود: یا ابة لا ابقانی الله بعدک طرفة عین.
پدر جان!خدا پس از تو مرا چشم برهم زدنی زنده نگذارد.پدر جان!دنیای من آنی پس از تو دوام نیاورد. چشمهای من جهان را پس از تو نبیند.
در اینجا باز من رابطه میان این دو را گم کردم....
کلام قربانی را پسر به پدر می گفت؛اما نگاه طواف آمیز را پدر به پسر می کرد.
علی اکبر بوسه لبهایش را به دست پدر می سپرد و حسین اما سرتاپای پسر را با نگاه غرق بوسه می کرد.
اهل خیام که فهمیدند علی اکبر؛پروانه رفتن گرفته است؛ناگهان درهم شکستند و فرو ریختند.کاش بودی لیلا!اما...اما نه....چه خوب شد که نبودی لیلا!
تو کجا زهره به میدان فرستادن پسر داشتی؟چه می گویم؟انگار کن تمام جوانهای عالم را در یک جوان متجلی کرده باشند.انگار کن تمام زیبایی و عطر گل ها را به یک گل بخشیده باشند.انگار کن خدا در یک قامت؛قیامت کرده باشد.چه خوب شد که نبودی در این لحظات جانسوز وداع.
چه دنیایی بود میان اینها.کدام جان می توانست در مقابل این مناسبات عاشقانه دوام بیاورد؟بگذار از زینب چیزی نگویم.یاد او تمام رگهای مرا به آتش می کشد...
تو می خواستی کربلا باشی که چه کنی؟که برای علی اکبر مادری کنی؟که زبان بگیری؟صورت بخراشی؟که وقت رفتن از مهر مادری سرشارش کنی؟که قدمهایش را به اشک چشم بشویی؟
ببین لیلا تو می خواستی چه کنی که زینب برای این دسته گل نکرد؟
جانم فدای عظمت زینب.با گفتن این کلام اگر قرار است جانم آتش بگیرد؛بگیرد...
در کربلا می گفتند آیا این دو نو جوان؛عون و محمد؛این خواهرزاده های حسین؛مادر ندارند؟
چرا هیچ زنی مشایعتشان نمیکند؟چرا هیچ مادری صورت نمی خراشد؟خاک زمین را به آسمان نمی پاشد؟چرا حسین تنها مشایعت کننده این دو نوجوان است؟
پیش از این هرگاه زنان و دختران خیام بی تابی می کردند،امام، علی اکبر را به تسلی و آرامش می فرستاد.اما اکنون خود تسلی و آرامش بود که از میان می رفت.اکنون که را به تسلای که می فرستاد؟
با دست و دل مجروح؛کدام مرهم را بر زخم که می گذاشت؟
زینب و دیگر دختران حرم؛مانع بودند برای به میدان رفتن علی.یکی کمر بندش را گرفته بود؛یکی به ردایش آویخته بود.یکی دست در گردنش انداخته بود و با این همه بند عاطفه بر دست و پا و ردا و گردن وشانه و دل؛چگونه می توانست راهی میدان شود؟
این بود که حسین،کار را با یک کلام یک سره کرد و آب پاکی را بر دستان لرزان زینب و دیگران ریخت:
-رهایش کنید عزیزانم!که او آمیخته به خدا شده و به مقام فنا رسیده است.از هم الان او را کشته عشق خدا ببینید.او را پرپر شده؛به خون آغشته؛زخم بر بدن نشسته و به معبود پیوسته بدانید.
دستهای لرزان دختران و زنان فرو افتاد.دلها شکسته شد و چشمها گریان و جانها آشفته و نگاه ها حیران.
اما نمی دانم که وقتی او لباس رزم بر تن علی میکرد؛هم توانسته بود دست دل از او بشوید و او را رفته و رها شده ببیند؟اگر چنین بود پس چرا وقتی کمربند به یادگار مانده از پیامبر بر کمر فرزند محکم می کرد به وضوح کمر خودش انحنا بر میداشت؟
پس چرا وقتی رکاب گرفت برای پسر و پسر دست بر شانه او گذاشت برای سوار شدن؛چرا پاهای حسین تاب نیاورد؟
این چه رابطه ای بود میان این دو که به هم توان می بخشیدند و از هم توان می زدودند؟چه رابطه ای بود که دل به هم می دادند و دل از هم می ربودند؟
نمی دانم!شاید قصه همان بود که حسین گفته بود.
من بودم و علی و یک میدان دشمن و تا چشم کار میکرد سلاح و تا دید میرسید؛ سوار. نمی دانم چقدر. آنقدر که بیابان در پس و پشت و اطرافشان پیدا نبود.
آنقدر که انگار خط پشت دشمن به افق میرسید.
پیاده ها بماند.تشعشع اینهمه آهن و فولاد؛چشمها را آزار میداد.
اما اینها را فقط من میدیدم.سوار من انگار چشم به جای دیگر داشت.با تحکمی بی سابقه به من گفت: بچرخیم و شروع کرد به رجز خواندن.و چه رجز خواندنی!چه صدای!چه صلابتی!
مضمون رجز تا آنجا که به یاد دارم چنین بود:
این منم علی فرزند حسین بن علی
سوگند به بیت الله که ماییم پرچمدار ولی
من با این شمشیر آخته به حمایت پدرم ایستاده ام
و آنچنان که شایسته یک جوان هاشمی قریشی است جنگ می کنم.
هرچند همه حرف در همین چهار کلام بود.اما در رجز مهم نیست که چه بخوانی.مهم این است که چگونه بخوانی.و آنچنان که او می خواند؛دلهای دشمنان را در سینه معلق می کرد.
علی همچنان رجز می خواند و یک نفر از سپاه دشمن پا پیش نمی گذاشت.
بعدها شنیدم که غلغله ای افتاده در سپاه دشمن.ابن سعد به هر سرداری که رجوع می کند؛پا پس می کشند و عذر می آورند.تا درمانده و مستاصل می رود به سراغ «طارق بن تبیت»...
ابن سعد به طارق می گوید:برو کار این جوان را بساز تا حکومت موصل را برایت بسازم.
طارق از این دستور جا می خورد و برای گریز از این تحمیل؛در ذهنش به دنبال پاسخی می گردد. لحظاتی در چشمان ابن سعد خیره می ماند و حرف دلش را میزند: نمی کنی ابن سعد!با دست شبیه ترین خلق به رسول الله،مرا به کشتن می دهی و به وعده ات وفا نمی کنی.موصل را وصل کن به ری و بر هردو خودت حکومت کن...
ابن سعد آشفته می شود.اگر از او بگذرد معلوم نیست کسی دیگر را بتواند راهی میدان کند.
-من به تو دستور می دهم و دستور من با یک واسطه دستور امیر المومنین یزید است.
طارق پوزخند می زند وابرو بالا می اندازد:
-برای من یکی امیرالمومنین بازی در نیاور.خودت که می دانی این لقب تراشیده ماست برای یزید.خودم که گول خودم را نمی خورم.
خواهش می کنم طارق!این جوان الان قلب سپاه را اوراق می کند.خواهش می کنم.
-باشد،این شد یک چیزی.چه تضمینی داری برای وعده ات؟
ابن سعد تنها انگشترش را در می آورد و با غیظ در انگشت طارق جا می دهد:بیا این هم تضمین وعده ام.
دیدم که بعد از وقفه ای طولانی،بعد از چرخشی بسیار که تمام بدنم به عرق نشسته بود و زبانم از تشنگی کلوخ شده بود،طارق وارد میدان شد.پیدا بود که قصد غافلگیری دارد.مثل تیر از کمان لشگر جدا شد و با نیزه ای کشیده به سمت ما هجوم آورد.
یک آن دل من فرو ریخت.
طارق مثل برق از کنار ما گذشت و من فقط حس کردم که سوار من قدری خود را به راست کشید و به جای خود بازگشت.
همین..
و وقتی افسار مرا برگرداند دیدم که نیزه علی بر سینه طارق فرورفته است.
انگار طارق فرصت مردن هم پیدا نکرده بود.اسب همچنان می تاخت تا دست و پای طارق شل شد و به خاک غلتید....
پسر طارق از این مرگ آنی و خفت آمیز به خشم می آید و بی گدار به میدان می زند.
انگار که خرگوشی با چشم بسته در مصاف شیر.
سر اسب او برق آسا از کنار سر من گذشت و هنوز هیکل دو اسب از کنار هم عبور نکرده که سر پسر طارق را پیش پای خود یافتم.
اسب دشمن گیج و منگ مانده بود از این سوار بی سر و نمی دانم چرا کسی جرات نمی کرد بیاید و جنازه این پدر و پسر را از میدان به در برد.
مقتول بعدی طلحه؛پسر دیگر طارق بود که او هم کشتنش وقتی از سوار من نگرفت.بعد؛مصراع بن غالب آمد.چقدر چهره اش برایم آشنا بود و اگر مجال بود از اسبش می پرسیدم که سوارش را کجا دیده ام.
شمشیر سوار من؛سوار و اسب را به دو نیم کرد.گمان کنم که خود مصراع هم تا لحظاتی باور نمی کرد که به نیم شده است و قبل از حضور قطعی مرگ؛نسیم از میانه جسمش عبور میکند.
وحشت مرگ بر سپاه دشمن سایه انداخت.هیچ کدام از اینها مجال جنگیدن پیدا نکرده بودند و این یعنی رقیب خبره تر از آن است که خود را به تکاپوی عبث خسته کند.
بحث عقاب است و بچه روباه.عقاب که برای گرفتن بچه روباه بال بال نمی زند.آنی فرود می آید و کار را تمام می کند.
اما هیچکدام اینها مهم نیست.مهم نگاهی است که میان پدر وپسر رد و بدل میشود.مهم مژگان سیاهی است که به تحسین فرود می آید.
با خود گفتم اگر کار اینچنین پیش برود؛سپاه دشمن همه یا کشته اند یا فراری.
اما ناگهان دیدم که رنگ از رخساره امام پرید و نگاه نگرانش بر پشت ما پهن شد.
برگشتیم.من و سوارم که پشت به دشمن داشتیم برگشتیم و سپاه دو هزار نفری را دیدیم که از دو سو پیش می آیند...
ابن سعد که دیده بود عاقبت چنین جنگی؛شکست محتوم است؛دوهزار تن را به نبرد با یک تن گسیل کرده بود.
در تمام مدت جنگ با این لشگر دوهزار نفری با خودم فکر می کردم که سوار من تشنه است،خسته است،مصیبت دیده است و این چنین معجزه آسا می جنگد.اگر این بلاها نبود چه می کرد با سپاه دشمن؟
سوار من همچنان می چرخید؛هم چنان ذکر می گفت و هم چنان شمشیر می زد و...هم چنان دزدیده به پدر نگاه می کرد.به روشنی از مجرای این نگاه بود که نیرو می گرفت.
جنگ اندک اندک به سردی گرایید و به سمت وقفه ای موقت نزول کرد.واین فرصتی بود
اما چه روبرو شدنی!پسری زخم خورده،مجروح،خون آلود و لبها به سان کویر عطش دیده و چاک چاک، با پدری که انگار همه دنیاست و همین یک پسر.
سوار من،دلاور من،از من فرود آمد و بال بر زمین گسترد تا پاهای به پیشواز آمده پدر را ببوسد.
امام نیز با همه عظمتش بر زمین نزول کرد.دو دست به زیر بغل های پسر برد و او را ایستاند و در آغوش گرفت.
بهانه ای به دست آمده بود تا امام این دردانه خویش را گرم در آغوش بگیرد.و علی اکبر نیز کم از پدر نیازمند این آغوش نبود...و مگر دل می کند؟
ناگهان شنیدم که با پدر از تشنگی حرف می زند.تشنگی با تمام وسعتش حضور داشت و تا اعماق جگر نفوذ کرده بود.
تشنگی گاهی تشنگی لب و دهان است که به مضمضه آبی بر طرف میشود.
اما گاهی به جگر چنگ می اندازد،قلب را کباب می کند و رگ و پی را می سوزاند.
در این تشنگی فکر می کنی که تمام رودخانه های عالم هم سیرابت نمی کند.
دشمن درست محاسبه کرده بود.
در بیابان برهوت که خورشید به خاک چسبیده است؛عطش سخت ترین اراده ها را هم به سستی می کشد.
نیاز،آهنین ترین ایمانها را هم نرم می کند.اما یک چیز را فقط دشمن نفهمیده بود و آن اینکه جنس این ایمانها؛جنس این عزم و اراده ها متفاوت بود.
و در این میانه زینب؛حکایتی دیگر بود.در آن بیابانی که قدم از قدم نمی شد برداشت؛زینب به اندازه تمام عمرش پیاده راه رفت و دم از عطش نزد.کلامی از تشنگی نگفت.غریب بود این زن....
یادت هست لیلا؟
یکی از این شبها را که گفتم به گمانم امام دل از علی نکنده بود؟
اگر علی این همه وقت در میدان چرخید و جنگید و زخم خورد و نیفتاد،
اگر علی اینهمه جان را گرفت و جان نداد،
اگر از علی به قاعده دو انسان خون رفت و همچنان ایستاده ماند؛همه از سر همین پیوندی بود که هنوز از دو سمت نگسسته بود.
پدر نه،امام زمان دل به کسی بسته باشد و او بتواند از حیطه زمین بگریزد؟قلب کسی در دست امام زمانش باشد و قابض ارواح بتواند جان او را بستاند؟این بود که نمی شد....وحالا این دو می خواستند از هم دل بکنند.
امام برای التیام خاطر علی جمله ای گفت:پسرم!نور چشمم!سرچشمه رسول الله در چند قدمی است. چشم بپوش از این چشمه.چشم بپوش از این چشمه.
این برای التیام علی بود.حسین را چه کسی باید التیام می داد؟
برای این دل کندن،به حسین چه کسی باید دل می داد؟
کدام کلام بود که به و تحمل بخشد؟
باز هم خود او کلام خود او:
به زودی من نیز به شما می پیوندم.
علی آشکارا سبک تر شده بود.اکنون احساس می کردم که پرنده ای بر من نشسته است به همان بی وزنی و سبکبالی.
گفت: بچرخیم و با خود شروع کرد به ترنم این عبارات که کم کم رنگ رجز به خود میگ رفت:
اکنون زمین و زمان جان می دهد برای جنگیدن.
حالیا پرده ها کنار رفته است.
مصداقها آشکار شده و حقیقت رخ نموده است.
پیش بیایید که من عقبگرد نیاموخته ام.
تا بدنهای شما هست.غلاف به چه کار می آید؟
احساس من این بود که او اینبار برای جنگیدن نیامده است.آمده برای کشته شدن.
احساس می کردم که خون به زحمت در لابه لای رگهایم راه باز می کند.اما علی به گمانم دیگر تشنه نبود.اسب اگر حال وروز سوارش را نفهمد که اسب نیست.
آنچه اکنون او داشت؛شادمانی وطربی غیر قابل وصف بود.
شمشیر آخته اش با تمام شانه وکتف در هوا می چرخید.اما هیچ گردنکشی داوطلب تماس با این شمشیر نمیشد.سپاهی که محاصره اش کرده بود؛به هر نقطه ای که او می رسید؛عقب نشینی می کرد.
سوار من آشکارا کلافه شد.عادتش هرگز این نبود که بی گدار به دریای دشمن بزند.اما اکنون چاره ای نبود.زمان می گذشت و هیچ کس جلو نمی آمد.این بود که ناگهان به من هی زد و شروع کرد به درو کردن سرهای رسیده.ا
کنون فقط شمشیر او بود که به هوا می رفت و سر و پیکر و جنازه بود که به زمین می افتاد.حلقه محاصره اندک اندک باز تر شد تا آن جا که ما ماندیم و حلقه ای از جنازه....
پیش روی ما خالی و خالی تر شد.آنچنان که من وحشت کردم.این سکوت ناگهانی در میانه معرکه هیچ گاه مقدمه خوبی نبوده است.
و ناگهان رگبار تیرها که به سمت ما هجوم آورد؛این معنای شوم را دریافتم.
چگونه می توانستم ببینم که یکی از این تیرها به گلوی سوار من نشسته و حلقش را پاره کرده است؟فقط احساس کردم که افسار در دستهای سوارم آرام آرام شل می شود.تا آنجا که عنانم به اختیار خودم درآمد.
دیدم که سوارم با سینه بر پشت من فرود آمد و از بیم افتادن،دست در گردن من انداخت.
از انتهای تیرها که بر پشتم فرو می رفت تازه فهمیدم که چقدر تیر بر بدنش نشسته است و تیر حلق؛تیر خلاصی او از هجوم درد بوده است کاش یکی از ان تیرها بر جگر من می نشست و آن سوار دلاور را این چنین خمیده و افتاده نمی دیدم.
تازه حمله کرکسهای بی مروت آغاز شده بود.
کدام نخلی است که بیفتد و کودکانی که در حسرت صعود از آن بوده اند؛دوره اش نکنند و شاخ و برگهایش را به لجاجت نکشند.
التماس نکن لیلا!
من اینجای ماجرا را تا قیام قیامت نخواهم گفت.چه فایده که اشکهای مرا با دستهای لرزانت پاک کنی.
این اشکها به ستردن تمام نمی شود.
همین قدر بگویم که اگر خون فرزندت چشمان مرا نپوشانده بود؛من اسبی نبودم که سوارم را به میانه سپاه دشمن ببرم.
امشب به قدر مجموع شبهای گذشته از تو طاقت و تحمل می طلبم.
کاش در همان کربلا جان می سپردم و بار سنگین این روایت را بر دوش نمی کشیدم.
کاش تو به هنگامه خروج کاروان از مدینه؛بیمار و زمینگیر نمی شدی.
کاش خود در کربلا حضور پیدا می کردی و من شاهد سوختن پنهانی تو نمی شدم.
این چه مخالفتی است با تقدیر؟اگر خدا مرا برای اینجا نگه داشته است؛از قضای او به کجا می توان گریخت؟باید تن داد و تمکین کرد و دل سپرد به آنچه رضای اوست.کاری که حسین با همه مشقتش در کربلا کرد.
تو اگر بودی و می شنیدی صدای ناله های او را در پای جنازه پسر...:
وای فرزندم!وای نور چشمم!وای علی اکبرم!وای همه دلم!
امام با دستان لرزانش خون را از سر وصورت و لب و دندان علی می سترد و با او نجوا می کرد:
پسرم!رفتی و از غمهای دنیا رها شدی و پدرت را تنها و بی یاور گذاشتی.
وبعد خم شد و من گمان کردم به بوییدن گلی و یافتن گوهری.
خم شد و دیدم که شانه های او چون ستونهای استوار جهان تکان می خورد و میرود که زلزله ای آفرینش را در هم بریزد.
و از میان گریه هایش شنیدم:بعد از تو خاک بر سر دنیا.دنیا پس از تو نباشد.
پدر از سر جنازه پسر برخاست.اما چه برخاستنی.انگار کوه اندوه را بر دوش می کشید.و مبهوت با خود مویه می کرد:
چگونه تو را کشتند؟با چه شهامتی؟با چه قساوتی؟کدام شمشیر پرده حیای این قبیله را درید؟قتل تو که آخر کار آسانی نیست.قتل تمام انبیاست.چگونه توانستند برای همیشه با خوشی وداع کنند و برکت را از سرزمینشان برانند؟و الي الابد با گریه و غم و اندوه بیامیزند؟
امام چون کبوتر بال و پر شکسته به سمت خیام می رفت.من اما جرأت نکردم.
اگر رقیه کوچک به پای من می آویخت و از من برادر می خواست؛من چه داشتم که به او بدهم؟
می مانم تا با پشت خالی و خون آلودم قاصد شهادت سوارم نباشم.بگذار پشت خمیده امام؛حامل این پیام باشد....
علی را تا در خیمه رسانید
نمی دانم امام چه گفت و چه کرد.فقط دیدم پیرمردی که شمشیرش را عصا کرده؛در حلقه ای از جوانان بنی هاشم به سمت جنازه سوار من پیش می آید.اگر پیکر تکه تکه نبود؛چه نیازی به اینهمه جوان بود؟
انگار امام هرکدام را برای بردن قطعه ای آورده بود.
جوان هاشمی همیشه سرمشق غرور و سرافرازی است.من هیچگاه شمشادهای هاشمی را اینقدر خسته و از هم گسسته ندیده بودم.
این قرآنی که ورق ورق شده بود و شیرازه اش از هم دریده بود.به هم برآمدنی نبود.
چه تلاش عبثی می کردند این جوانان که می خواستند دوش به دوش هم راه بروند تا جنازه ای یکپارچه و به هم پیوسته را به نمایش بگذارند.اکنون دیگر دلیلی برای ایستادن نداشتم.
دلیل من؛قطعه قطعه و چاک چاک برروی دستهای هاشمین پیش میرفت و به خیمه ها نزدیک می شد.سنگینی خبر اکنون نه بر دوش من که بر دوش جوانان هاشمی بود.
وقتی پیکر علی را در خیمه شهدا به زمین گذاشتند؛
ناگهان چشمم به زینب افتاد که می دوید و سیلی به صورت می زد:علی من!نور چشم من!پاره جگرم!
حتی اگر اینها را نمی گفت؛باز هم هیچ کس باور نمی کرد که او مادر علی اکبر نباشد.
شنیدم سکینه که به امور کودکان مشغول بود.خبر را نشنیده بود.تا اینکه پدر را در آستانه خیمه؛خسته و پر و بال شکسته دیده بود و گفته بود:پدر جان!چرا شما رابه این حال می بینم؟مگر کجاست علی اکبر؟
و شنیده بود:کشته شد به دست این مردم پست.
و سکینه ناگهان صیهه زده بود و خواسته بود خود را از قفس خیمه بیرون بیندازد که امام او را در آغوش گرفته بود
و در گوشش زمزمه کرده بود:دخترم!سکینه ام!صبوری کن و بغض سکینه با این کلام ترکیده بود:چگونه صبر کند دختری که برادرش کشته شده و پدرش بی تکیه گاه مانده است.
و در این میانه به گمانم به عباس بیشتر از بقیه سخت می گذشت.
کسی که گریه می کند به آرامشی دست می یابد.
اما کسی که بغض گلویش را می فشرد و اجازه گریستن به خود نمیدهد؛بیشتر در خودش می شکند.
درتمام این مدت؛مرا این سوال نپرسیده بیش از هرچیز عذاب میداد که تو مانده ای برای چه
امشب آخرین شب عمر من است.
از فردا این حیاط کوچک؛به اندازه یک اسب خلوت تر خواهد شد.
از فردا شماتتهای مردم نیز به پایان خواهد رسید.
دیگر کسی نمی تواند بگوید مادر علی اکبر دچار جنون شده و ساعتها نفس در نفس؛مقابل اسب فرزند خود می نشیند و هردو اشک می ریزند.
از آن حکایت عظیم هنوز گفتنی بسیار مانده است.اما من دیگر تاب زنده ماندن ندارم.
دیدن یکی از این مناظر و مصائب کافی است که بیننده قالب تهی کند و چشم از جهان بپوشد
ببین چه سخت جانی کرده ام من که با دیدن آنهمه مصائب هنوز زنده ام.
روزهای سختی پیش روی توست لیلا!
این چند شبانه روز همه یک تمرین بود برای صبوری.باید آماده می شدی برای شنیدن اصل ماجرا.مصیبت محبوبت؛حسین!
ولی این کار من نیست.من بار سفر بسته ام.خبر حسین را باید از سجاد پرسید.
و از پشت پرده لرزان اشک؛
به تماشای عاشورا نشسته بود.:Sham:
پايان....
[="Tahoma"][="Navy"] :goleroz:
سلام
دیدم نوشته پدر پسر عشق
فقط اومدم یه چیز بگم
خدارو شاهد میگیرم تا اینو دیدم چشمام خیس اشک شد
به مرگه خودم نه قصد ریا دارم نه چیزی
فقط همینو میگم میرم
تا بینهایت عاشق پدرمم تا بی نهایت میمیرم براش
با همه وجود بهش میگم دوست دارم
گرچه بی مناسبت بود اما طاقت نیاوردم
ببخشید :Gol:
دوستان من این کتاب رو حدود 12 سال پیش خوندم
و یه کتاب خیلی کم حجم و روان هستشش که دوستمون زحمتشش رو کشیده
از زبان اسب داستان کربلا بیان شده
:Sham::Sham::Sham::Sham:
خیلی زیبا و خیلی روان
اما جالب این بود که من یه روزهایی در مجلس روضه ابا عبد الله الحسین اینجور گریه نمیکردم که این متنها رو میخوندم و گریم میومد
مخصوصا جایی که حضرت علی اکبر به میدان میره و دشمنان در موردشش نظر میدن اول میگن :
محمد بود!به واقع محمد بود.هیچ کس محمد را در آن سن و سال که من دیدم ندیده بود
.و این کودک پری چهر مو نمی زد با آن محمد ماهرو.من با او بودم در کوچه و خیابانهای مدینه،که وقتی می گذشت همه انگشت حیرت به دندان می گزیدند و ظهور دوباره پیامبر رابه حیرت می نگریستند.
در کربلا هم همین شد.آرام باش تا بگویم:
...اول تا مدتی هیچ کس اورا نمی شناخت.نقاب به صورت انداخته؛
عمامه سحاب بر سر پیچیده و تحت الحنک به گردن بسته بود.بی هیچ کلام شروع به گشت زدن در میدان کرد.با جلال و جبروت میدان را در زیر پایش به لرزه در می آورد و دلهای دشمنان را میان زمین و آسمان معلق نگه می داشت.
همه چشمها نگران این سوار بود.انگار سر و گردن سپاه دشمن به ریسمانی بسته بود در دستهای او که با گردش او سرها و گردنها نیز می چرخید
و دور شمسی او را دنبال می کرد.
ابر اما ناگهان کنار رفت؛نقاب به بالا گریخت و قرص ماه تماما نمایان شد.فغان از سپاه دشمن برخاست که :والله این رسول الله است.
هول در دل ابن سعد افتاد.او سوار را خوب می شناخت.اما با گمان مردم چه باید می کرد؟این انفعال و اضمحلال در سپاه عنان از دستش می ربود.
فریاد زد که:اینجا کجا و پیامبر؟عقلتان کجا رفته مردم؟
یکی با صدای لرزان و ملتهب گفت:پس کیست آن که در میانه میدان ظهور کرده؟من پیامبر را به چشم دیده ام.هم اوست بر قله شباب و جوانی.
و دیگری قاطعانه فریاد زد:کور شوم اگر این همان محمد نباشد.
و ديگري گفت: كشانده اي ما را به جنگ با پيامبر......
و ما همچنان چرخ می زدیم و من سمهایم را محکمتر از همیشه بر زمین می کوفتم و انگار میکردم که دلهای دشمن را زیر پا گرفته ام.
صدای ابن سعد به تحقیر واستهزا یاران خویش بلند شد:
دست بردارید از این گمانهای باطل!این که پیش روی شماست،علی اکبر است.
و ....
ممنونم از حسن سلیقه موسس تایپیک
و امیدوارم مجوز رو به من بدهند که با ادرس انجمن
برای انجمن ادبی ... ببرم