موج :
دامنه حرکت موجی ام که زیاد میشود قله هایش می رود بالاتر این خوش حال کننده است :khandeh!:اما دره هایش هم می آید پایین تر !:Ghamgin: یاد یک جمله می افتم که می گفت : مواظب باش ! نقطه اوج هر فواره ، سرآغاز انحطاط آن نیز هست:ok:
سخت ترین دو راهی: دوراهی بین فراموش کردن و انتظار است. گاهی کامل فراموش میکنی و بعد می بینی که باید منتظر می ماندی. و گاهی آن قدر منتظر می مانی که می فهمی زودتر از اینها باید فراموش میکردی
پرمودا باترا روانشناس هندی میگوید : بزرگترین آتشهای جهان را با یک فنجان آب میتوان خاموش کرد. کافیست زمان را در یابید. یعنی به موقع اینکار انجام گیرد. زمانی که جرقهای زده شد و آتش به تازگی در حال خود نمایی است همان موقع با یک فنجان آب آتش خاموش میشود. آسیبها و گناهان را نیز در همان آغاز باید مهار کرد. بی مبالاتی و اهمال دامنه آنرا به سراسر زندگی گسترش داده و خاموش کردن آن کار بسیار دشوار و گاهی ناممکن خواهد بود .
در زندگی تان! نقش نیشهای مار " ماروپله" را بازی نکنید... شاید دیگر توان دوباره بالا آمدن از نردبان را نداشته باشد، همان کس که به شما اعتماد کرده بود ...
پس از آنکه جنازه اسکندر را با تشریفات خاصى به اسکندریه منتقل ساختند، حکیمانى از ایران و هند و روم و... که همواره با اسکندر بودند و اسکندر بدون رأى آنها فرمانى صادر نمىکرد به اسکندریه آمده و در اطراف جنازه او اجتماع کردند.
این حکیمان در کنار جنازه اسکندر که آن را در میان جواهر و طلا غرق کرده و تابوت طلا و جواهر آگین گذارده بودند، قرار گرفتند، برجستهترین آنها (ارسطاطالیس) به سایرین رو کرد و گفت: به پیش آیید و هر یک از شما سخنى بگویید تا براى عامه مردم مایه پند و وعظ باشد، آنگاه خود به عنوان نخستین نفر برخاست و دستش را بر تابوت گذارد و گفت : آن کس که اسیر کننده اسیران بود، عاقبت خود اسیر گشت.
دیگرى گفت : از شگفتترین شگفتیها اینکه، نیرومند مغلوب شد ولى ضعیفان سرگرم دنیا گردیده و به آن مغرور شده اند.
حکیمی گفت: اى کسیکه مرگ را در پشت سر و آرزویت را پیش رو قرار داده بودى، چرا مرگ را از خود دور نکردى تا به بعضى از آرزوهایت برسى.
دیگرى گفت: اى کسى که همواره در توسعه طلبى و تلاش بودى، به جمع آورى امورى پرداختى که هنگام احتیاج تو را به خود واگذاشت و در جمع آورى آنها مرتکب جنایتها شدى و حال آنکه آنها را براى دیگران جمع کردى و تنها گناه و وبال براى تو باقیماند.
دیگرى گفت: چه بسا افرادى که از نظر تو غائب بودند ولى سخت از تو وحشت و ترس داشتند، اما همانها امروز در حضور تو هستند ترسى از تو ندارند.
فردی گفت: چه بسا افرادى که علاقه شدید به سکوت تو داشتند، ولى سکوت نمیکردى و همانها امروز علاقه بشنیدن سخن تو دارند اما سخن نمىگوئى.
دیگرى گفت: این شخص چقدر اشخاص را کشت تا اینکه نمیرد ولى عاقبت مرد.
فردی گفت: اى کسى که سلطنت با عظمت داشتى، پادشاهى تو مانند سایه ابر از بین رفت و آثار فرمانروائیت مانند آثار پشه هاى ضعیف چه زود محو گردید؟!
دیگرى گفت: اى کسى که زمین با این طول و عرض بر تو ننگ بود کاش مىدانستم اینک که چند وجب از زمین ترا در بر گرفته است حالت چگونه است؟
دیگرى گفت: اى کسى که غضبت مرگ بود، چرا بر مرگ غضب نکردى؟!
کسی گفت: آن کسى که گوشها براى شنیدن سخنانش ، خاموش مى شدند، خود ساکت شد، و اینک همه ساکتان سخن بگویند.
دیگرى گفت: ترا چه شده که مالک هیچ عضوى از اعضاى خود نیستى، و حال آنکه اگر مالکیت همه زمین را مى گرفتى کم مىشمردى ، بلکه ترا چه شده که به این مکان تنگ قانع شده اى؟ حال آنکه به کشورهاى پهناور قانع نمى شدى. دیگرى مى گفت: از این دنیاى بزرگ و وسیع به هفت وجب زمین قانع گردیدى راستى اگر از آغاز، یقین به این موضوع مى داشتى، آنقدر در توسعه طلبى به خود رنج نمى دادى.
گیله مرد میگفت : گاهی در زندگی فصلهایی وجود دارند که سرد هستند و ناخوشایند ... پر از نا امیدی ، اندوه و غم ... و البته بی حوصلگی ... فصلهایی که تموم ناشدنی نشون میدن ... فصلهایی که فکر می کنیم موندگارند و همین فکر ، غم و غصه اش رو بیشتر میکنه ، دوره هایی که دوست نداری حتی راجع بهش با کسی حرف بزنی ... این روزهای ابری برای همه هست و فکر نکن که تو این دنیا فقط برای خودت پیش اومده و بس ...
زمانه به اندازه کافی سخت گرفته پس تو دیگه زیاد بخودت سخت نگیر خبر خوش اینکه ، خوشبختانه این فصلهای نا امیدی میگذرن ... غمت نباشه ... کمی صبر لازمه و زمان ، و البته خدا ...
گیله مرد میگفت : آسفالت سیاه هم که باشی ، وقتی هر روز با نور خورشید نشست و برخاست کنی به سفیدی خواهی زد ... همیشه سفارش میکرد تو انتخاب دوست دقت کنم ... میگفت : از آسفالت سیاه تر که نداریم؛ همنشینی شن و سنگ سفید با قیر ، سیاه روزش کرد ، مراقب باش همنشین خوبی انتخاب کنی ... گذشته هرچه که بوده گذشته، باید آینده را ساخت ...
همه می میرند.
درک این نکته ، ما را وا می دارد که به همگان عشق بورزیم. =------------------------------------------------------------------------" کریستین بوبن "
از كسانى مباش كه اندرز نمى پذيرند مگر هنگامى كه آزار و عذابى به آنها برسد. شخص عاقل، با ادب و ملايمت اندرز مى پذيرد، و چهارپايان هستند كه جز با كتك، فرمان نمى برند و به راه نمى آيند
من دلم می خواهد..... ساعتی غرق درونم باشم.... عاری از عاطفه ها ..... تهی از موج سراب.... دورتر از رفقا..... خالی از هرچه فِراق..... من نه عاشق هستم.... نه حزین غم ِ تنهایی ها..... من نه عاشق هستم..... ونه محتاج نوازش یا مهر..... من دلم تنگ خودم گشته و بس..... مَنِشینید کنارم..... پیِ دلجویی و خوش گفتاری..... که دلم از سخنان غم و شادی پر شد..... من نه عاشق هستم..... ونه محتاج ِ عشق.... من خودم هستم و مِی.... با دلم هستم و هم سازیِ نِی...... مستی ام را نپرانید به یک جملة….«هی!»
به گنجشک گفتند، بنویس:
عقابی پرید.
عقابی فقط دانه از دست خورشید چید.
عقابی دلش آسمان، بالش از باد،
به خاک و زمین تن نداد
*
و گنجشک هر روز
همین جملهها را نوشت
وهی صفحه، صفحه
وهی سطر، سطر
چه خوش خط و خوانا نوشت
*
وهر روز دفتر مشق او را
معلم ورق زد
وهر روز هم گفت: آفرین
چه شاگرد خوبی، همین
*
ولی بچه گنجشک یک روز
با خودش فکر کرد:
برای من این آفرینها که بس نیست!
سوال من این است
چرا آسمان خالی افتاده آنجا
برای عقابی شدن
چرا هیچ کس نیست؟
*
چقدر از "عقابی پرید"
فقط رونویسی کنیم
چقدر آسمان، خط خطی
بال کاهی
چرا پرکشیدن فقط روی کاغذ
چرا نقطه هر روز با از سر خط
چرا...؟
برای پریدن از این صفحه ها
نیست راهی؟
*
و گنجشک کوچک پرید
به آن دورها
به آنجا که انگشت هر شاخه ای رو به اوست
به آن نورها
وهی دور و هی دور و هی دورتر
و از هر عقابی که گفتند مغرورتر
و گنجشک شد نقطه ای
نه در آخر جمله در دفتر این و آن
که بر صورت آسمان
میان دو ابروی رنگین کمان
کاش همان کودکی بودیم که حرف هایش را از نگاهش می توان خواند ... اما اکنون اگر فریاد هم بزنیم کسی نمی فهمد ... و دل خوش کرده ایم که سکوت کرده ایم ... آری ... سکوت پُر بهتر از فریاد تو خالی ست ... دنیا را ببین … بچه بودیم از آسمان باران می آمد ، بزرگ شده ایم از چشم هایمان می آید ! بچه بودیم دل دردها را با هزار ناله می گفتیم ! همه می فهمیدند … بزرگ شده ایم … درد دلمان را به صد زبان ، به کسی می گوییم … و هیچ کس نمی فهمد !!!
ما چه می دانیم؟راز موجودات جهان را که می داند؟
آفتاب غروب در میان ابرهای سرخ می درخشید،پایان روزی طوفانی بود و باران در مجمر«آتشدان» سوزان مغرب،چون شراره های آتش به نظر می رسید.
غوکی«قورباغه» در کنار آبگیری بر آسمان می نگریست؛مبهوت و آرام اندیشه می کرد.......
موج :
دامنه حرکت موجی ام که زیاد میشود قله هایش می رود بالاتر این خوش حال کننده است :khandeh!:اما دره هایش هم می آید پایین تر !:Ghamgin: یاد یک جمله می افتم که می گفت :
مواظب باش ! نقطه اوج هر فواره ، سرآغاز انحطاط آن نیز هست:ok:
نقــّـــــــــاشِ خــــوبی نــــبودم
امـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا
ایـن روزها
به لـطـفِ تـــو
انـــتظار را دیــدنی می کشم
جواب سلام را با علیک بده ،
جواب تشکر را با تواضع،
جواب کینه را با گذشت،
جواب بی مهری را با محبت،
جواب ترس را با جرأت،
جواب دروغ را با راستی،
جواب دشمنی را با دوستی،
جواب زشتی را به زیبایی،
جواب توهم را به روشنی،
جواب خشم را به صبوری،
جواب سردی را به گرمی،
جواب نامردی را با مردانگی،
جواب همدلی را با رازداری،
جواب پشتکار را با تشویق،
جواب اعتماد را بی ریا،
جواب بی تفاوت را با التفات،
جواب یکرنگی را با اطمینان،
جواب مسئولیت را با وجدان،
جواب حسادت را با اغماض،
جواب خواهش را بی غرور،
جواب دورنگی را با خلوص،
جواب بی ادب را با سکوت،
جواب نگاه مهربان را با لبخند،
جواب لبخند را با خنده،
جواب دلمرده را با امید،
جواب منتظر را با نوید،
جواب گناه را با بخشش،
و جواب عشق چیست جز عشق؟
ستاره ها که میشکنن میشن شهاب
اما دلی که میشکنه میشه سؤال بی جواب
[FONT=arial, helvetica, sans-serif][FONT=Lucida Console]بی عصـا بــه آب خواهم زد! موسی اگر ایمـان داشت من "امیـــد" دارم...:geryeh:
سخت ترین دو راهی: دوراهی بین فراموش کردن و انتظار است.
گاهی کامل فراموش میکنی و بعد می بینی که باید منتظر می ماندی.
و گاهی آن قدر منتظر می مانی که می فهمی زودتر از اینها باید فراموش میکردی
با عقلت ، دلبستگی های دنیوی را از خود دور کن ،
وگرنه این دلبستگی هایت هستند که عقلت را از تو دور می کنند.
پرمودا باترا روانشناس هندی میگوید :
بزرگترین آتشهای جهان را با یک فنجان آب میتوان خاموش کرد. کافیست زمان را در یابید. یعنی به موقع اینکار انجام گیرد.
زمانی که جرقهای زده شد و آتش به تازگی در حال خود نمایی است همان موقع با یک فنجان آب آتش خاموش میشود.
آسیبها و گناهان را نیز در همان آغاز باید مهار کرد. بی مبالاتی و اهمال دامنه آنرا به سراسر زندگی گسترش داده و خاموش کردن آن کار بسیار دشوار و گاهی ناممکن خواهد بود .
مدیر خوب، یک نقطۀ مثبت در فرد پیدا می کند و روی آن کار می کند.
ولی مدیر بد، یک نقطه ضعف در فرد پیدا می کند و به آن گیر می دهد ...
در زندگی تان! نقش نیشهای مار " ماروپله" را بازی نکنید...
شاید دیگر توان دوباره بالا آمدن از نردبان را نداشته باشد،
همان کس که به شما اعتماد کرده بود ...
پس از آنکه جنازه اسکندر را با تشریفات خاصى به اسکندریه منتقل ساختند، حکیمانى از ایران و هند و روم و... که همواره با اسکندر بودند و اسکندر بدون رأى آنها فرمانى صادر نمىکرد به اسکندریه آمده و در اطراف جنازه او اجتماع کردند.
این حکیمان در کنار جنازه اسکندر که آن را در میان جواهر و طلا غرق کرده و تابوت طلا و جواهر آگین گذارده بودند، قرار گرفتند، برجستهترین آنها (ارسطاطالیس) به سایرین رو کرد و گفت: به پیش آیید و هر یک از شما سخنى بگویید تا براى عامه مردم مایه پند و وعظ باشد، آنگاه خود به عنوان نخستین نفر برخاست و دستش را بر تابوت گذارد و گفت :
آن کس که اسیر کننده اسیران بود، عاقبت خود اسیر گشت.
دیگرى گفت : از شگفتترین شگفتیها اینکه، نیرومند مغلوب شد ولى ضعیفان سرگرم دنیا گردیده و به آن مغرور شده اند.
حکیمی گفت: اى کسیکه مرگ را در پشت سر و آرزویت را پیش رو قرار داده بودى، چرا مرگ را از خود دور نکردى تا به بعضى از آرزوهایت برسى.
دیگرى گفت: اى کسى که همواره در توسعه طلبى و تلاش بودى، به جمع آورى امورى پرداختى که هنگام احتیاج تو را به خود واگذاشت و در جمع آورى آنها مرتکب جنایتها شدى و حال آنکه آنها را براى دیگران جمع کردى و تنها گناه و وبال براى تو باقیماند.
دیگرى گفت: چه بسا افرادى که از نظر تو غائب بودند ولى سخت از تو وحشت و ترس داشتند، اما همانها امروز در حضور تو هستند ترسى از تو ندارند.
فردی گفت: چه بسا افرادى که علاقه شدید به سکوت تو داشتند، ولى سکوت نمیکردى و همانها امروز علاقه بشنیدن سخن تو دارند اما سخن نمىگوئى.
دیگرى گفت: این شخص چقدر اشخاص را کشت تا اینکه نمیرد ولى عاقبت مرد.
فردی گفت: اى کسى که سلطنت با عظمت داشتى، پادشاهى تو مانند سایه ابر از بین رفت و آثار فرمانروائیت مانند آثار پشه هاى ضعیف چه زود محو گردید؟!
دیگرى گفت: اى کسى که زمین با این طول و عرض بر تو ننگ بود کاش مىدانستم اینک که چند وجب از زمین ترا در بر گرفته است حالت چگونه است؟
دیگرى گفت: اى کسى که غضبت مرگ بود، چرا بر مرگ غضب نکردى؟!
کسی گفت: آن کسى که گوشها براى شنیدن سخنانش ، خاموش مى شدند، خود ساکت شد، و اینک همه ساکتان سخن بگویند.
دیگرى گفت: ترا چه شده که مالک هیچ عضوى از اعضاى خود نیستى، و حال آنکه اگر مالکیت همه زمین را مى گرفتى کم مىشمردى ، بلکه ترا چه شده که به این مکان تنگ قانع شده اى؟ حال آنکه به کشورهاى پهناور قانع نمى شدى.
دیگرى مى گفت: از این دنیاى بزرگ و وسیع به هفت وجب زمین قانع گردیدى راستى اگر از آغاز، یقین به این موضوع مى داشتى، آنقدر در توسعه طلبى به خود رنج نمى دادى.
گیله مرد میگفت : گاهی در زندگی فصلهایی وجود دارند که سرد هستند و ناخوشایند ...
پر از نا امیدی ، اندوه و غم ... و البته بی حوصلگی ...
فصلهایی که تموم ناشدنی نشون میدن ... فصلهایی که فکر می کنیم موندگارند
و همین فکر ، غم و غصه اش رو بیشتر میکنه ،
دوره هایی که دوست نداری حتی راجع بهش با کسی حرف بزنی ...
این روزهای ابری برای همه هست و فکر نکن که تو این دنیا فقط برای خودت پیش اومده و بس ...
زمانه به اندازه کافی سخت گرفته پس تو دیگه زیاد بخودت سخت نگیر
خبر خوش اینکه ، خوشبختانه این فصلهای نا امیدی میگذرن ... غمت نباشه ... کمی صبر لازمه و زمان ، و البته خدا ...
اگه کفشت پات رو می زد و از ترس قضاوت مردم پابرهنه نشدی و درد رو به پات تحمیل کردی، دیگه در مورد آزادی شعار نده !
- آلبر کامو
زنده بودن حرکتی افقی است از گهواره تا گور
و زندگی کردن حرکتی عمودی است از زمین تا آسمان . .
گیله مرد میگفت : آسفالت سیاه هم که باشی ، وقتی هر روز با نور خورشید نشست و برخاست کنی به سفیدی خواهی زد ...
همیشه سفارش میکرد تو انتخاب دوست دقت کنم ...
میگفت : از آسفالت سیاه تر که نداریم؛ همنشینی شن و سنگ سفید با قیر ، سیاه روزش کرد ، مراقب باش همنشین خوبی انتخاب کنی ...
گذشته هرچه که بوده گذشته، باید آینده را ساخت ...
اعصابم از دست یکی بهم ریخته بود ...
گیله مرد میگه : به بعضی ها ، هر کاری هم که کرده باشند ، نباید گفت: " آدم بی معرفتی هستی ..."
با تعجب و ناراحتی میگم چرا ؟
با لبخندی میگه : چون بی معرفت ها که آدم نیستند ...
و هر دو میخندیم ...
زندگی صحنه شطرنجی نیست .....
که تو با کیش کسی ، مات شوی ....!!
یا خیر حبیب و محبوب
هر کس روزنه ای است به سوی خداوند اگر اندوهناک شود اگر به شدت اندوهناک شود
یا خیر حبیب و محبوب
عاقل تواضع می کند پس بالا می رود جاهل بزرگی می کند پس پست و کوچک می شود
امام علی علیه السلام
همه می میرند.
درک این نکته ، ما را وا می دارد که به همگان عشق بورزیم.
=------------------------------------------------------------------------" کریستین بوبن "
به کسی اعتماد کن که بتواند سه چیز را در تو تشخیص دهد :
اندوه پنهان شده در لبخندت...
عشق پنهان شده در عصبانیتت...
و معنای حقیقی سکوتت را . .
با این نکات معلوم میشه به هیچکس نباید اعتماد کرد ....هیچکس...
پرسیدم..... ،
چطور ، بهتر زندگی کنم ؟
با كمی مكث جواب داد :
گذشته ات را بدون هیچ تأسفی بپذیر
با اعتماد ، زمان حالت را بگذران
و بدون ترس برای آینده آماده شو
ایمان را نگهدار و ترس را به گوشه ای انداز .
شک هایت را باور نکن
وهیچگاه به باورهایت شک نکن !
زندگی شگفت انگیز است ، در صورتیكه بدانی چطور زندگی کنی !
در شهری که خورشید را به قیمت شمعی نمی خرند پروانه شدن یعنی تباهی...:Sham:
از كسانى مباش كه اندرز نمى پذيرند مگر هنگامى كه آزار و عذابى به آنها برسد.
شخص عاقل، با ادب و ملايمت اندرز مى پذيرد،
و چهارپايان هستند كه جز با كتك، فرمان نمى برند و به راه نمى آيند
امام علی( ع)
چشم میپوشم از هرچه اشتباه است ..
شاید چشمهایم عادت کنند ...
شاید تو بیاموزی چشم پوشی بهانه زیبایست برای بخشیدن ...
گذر لحظه،
امتداد نگرانی،
و بیداری ثانیه ها .
سکوت راهیست برای رسیدن به فریاد ...
او عابر و من پیاده رو آه چقدر از حاشیه رفتنش خوشم می آید..
خدایا
من دلم قرصه!
كسي غير از تو با من نيست
خيالت از زمين راحت، كه حتي روز روشن نيست
كسي اينجا نميبينه، كه دنيا زير چشماته
يه عمره يادمون رفته، زمين دار مكافاته
فراموشم شده گاهي، كه اين پايين چه ها كردم
كه روزي بايد از اينجا، بازم پيش تو برگردم
خدايا وقت برگشتن، يه كم با من مدارا كن
شنيدم گرمه آغوشت
اگه ميشه منم جا كن:hamdel:
نمیدانم محبت را بر چه کاغذی بنویسم که هرگز پاره نشود
بر چه گلی بنویسم که هرگز پرپر نشود
بر چه دیواری بنویسم که هرگز پاک نشود
بر چه آبی بنویسم که هرگز گل آلود نشود
و بر چه قلبی بنویسم که هرگز سنگ نشود
یا خیر حبیب و محبوب
دیوانگی ادامه دادن همان رفتار همیشگی و انتظار داشتن نتیجه متفاوت است:ok:
جک کانفیلد
در انتهای هر سفر
در آیینه
دار و ندار خویش را مرور می کنم
این خاک تیره این زمین
پاپوش پای خسته ام
این سقف کوتاه آسمان
سرپوش چشم بسته ام
اما خدای دل
در آخرین سفر
در آیینه به جز دو بیکرانه کران
به جز زمین و آسمان
چیزی نمانده است
گم گشته ام ‚ کجا
ندیده ای مرا ؟
من دلم می خواهد.....
ساعتی غرق درونم باشم....
عاری از عاطفه ها .....
تهی از موج سراب....
دورتر از رفقا.....
خالی از هرچه فِراق.....
من نه عاشق هستم.... نه حزین
غم ِ تنهایی ها.....
من نه عاشق هستم..... ونه محتاج نوازش یا مهر.....
من دلم تنگ خودم گشته و بس.....
مَنِشینید کنارم..... پیِ دلجویی و خوش گفتاری.....
که دلم از سخنان غم و شادی پر شد.....
من نه عاشق هستم..... ونه محتاج ِ عشق....
من خودم هستم و مِی....
با دلم هستم و هم سازیِ نِی......
مستی ام را نپرانید به یک جملة….«هی!»
به گنجشک گفتند، بنویس:
عقابی پرید.
عقابی فقط دانه از دست خورشید چید.
عقابی دلش آسمان، بالش از باد،
به خاک و زمین تن نداد
*
و گنجشک هر روز
همین جملهها را نوشت
وهی صفحه، صفحه
وهی سطر، سطر
چه خوش خط و خوانا نوشت
*
وهر روز دفتر مشق او را
معلم ورق زد
وهر روز هم گفت: آفرین
چه شاگرد خوبی، همین
*
ولی بچه گنجشک یک روز
با خودش فکر کرد:
برای من این آفرینها که بس نیست!
سوال من این است
چرا آسمان خالی افتاده آنجا
برای عقابی شدن
چرا هیچ کس نیست؟
*
چقدر از "عقابی پرید"
فقط رونویسی کنیم
چقدر آسمان، خط خطی
بال کاهی
چرا پرکشیدن فقط روی کاغذ
چرا نقطه هر روز با از سر خط
چرا...؟
برای پریدن از این صفحه ها
نیست راهی؟
*
و گنجشک کوچک پرید
به آن دورها
به آنجا که انگشت هر شاخه ای رو به اوست
به آن نورها
وهی دور و هی دور و هی دورتر
و از هر عقابی که گفتند مغرورتر
و گنجشک شد نقطه ای
نه در آخر جمله در دفتر این و آن
که بر صورت آسمان
میان دو ابروی رنگین کمان
کاش همان کودکی بودیم که حرف هایش را از نگاهش می توان خواند ...
اما اکنون اگر فریاد هم بزنیم کسی نمی فهمد ...
و دل خوش کرده ایم که سکوت کرده ایم ...
آری ...
سکوت پُر بهتر از فریاد تو خالی ست ...
دنیا را ببین …
بچه بودیم از آسمان باران می آمد ، بزرگ شده ایم از چشم هایمان می آید !
بچه بودیم دل دردها را با هزار ناله می گفتیم !
همه می فهمیدند …
بزرگ شده ایم …
درد دلمان را به صد زبان ، به کسی می گوییم …
و هیچ کس نمی فهمد !!!
سالهاست که معنای این را نفهمیده ام
“رفت و آمد”
یا
“آمد* و رفت” ؟
آدمها می*روند که برگردند ، یا می*آیند که بروند . . . ؟
اگر دنیا برعکس بود "نامرد" "درمان" میشد ؛
"هق هق" "قهقهه" میشد ؛
ولی، درد همان درد بود ،گرگ همان گرگ بود و دزد همان دزد!!!....
با سلام و تشکر از دوستان و این تاپیک و جملات قشنگش :Gol:
اگه دوستان در دسترس دارند منبع این جملات رو هم حتما بنویسند .:ok:
آی من با ادبیات دشمن بودم
ولی دوست دارم با منابع این آثار بیشتر آشنا بشم .
خوش و موفق باشید .
التماس دعا
یک تک بوته ی کوتاه مغیلان وسط یک بیابان دراز،یک قصیده بلند است.
ما چه می دانیم؟راز موجودات جهان را که می داند؟
آفتاب غروب در میان ابرهای سرخ می درخشید،پایان روزی طوفانی بود و باران در مجمر«آتشدان» سوزان مغرب،چون شراره های آتش به نظر می رسید.
غوکی«قورباغه» در کنار آبگیری بر آسمان می نگریست؛مبهوت و آرام اندیشه می کرد.......
ویکتور هوگو
ترس سایه ی گذرا بر خاطرم افکند.همچون گذر سایه ی گنجشک دیر کرده ای در نیمه ی روز چله ی تابستان بر دشتی بایر
نفرین زمین،جلال آل احمد
هیچ چیزی را نمی توان به کسی یاد داد، ولی می توان به او کمک کرد تا پاسخ ها را از درون خود بیابد....
دل آدمها مثل یک جزیره دور افتادست ،اینکه کی واسه اولین بار پا به جزیره میزاره مهم نیست مهم اون کسیه که هیچوقت جزیره را ترک نکند
فراموش کن آنچه را که نمی توانی به دست بیاوری و به دست بیاور چیزی را که نمی توانی فراموش کنی
همیشه ارزو می کردم که کاشکی کفش نو داشتم تا اینکه یه روز یه اقایی رو دیدم که پا نداشت
و باز هم .........
جمعه دیگر در راه است...
فرصت گذشت و حرف دلم ناتمام ماند...
...
سقف آرزوهایت را تا جائی بالا ببر كه بتوانی چراغی به آن نصب كنی
وسیع باش و تنها ، سر بزیر و سخت