داستانهای اخلاقی شگفت

تب‌های اولیه

1874 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال

به نام خدا

کشیشی داشته توی یه بیابون می رفته، میفته تو یه چاه.

دائم تکرار میکرده خدایا کمکم کن خدا کمکم کن.

یه ماشین آتش نشانی میامد، یه طناب میندازه پایین

و میگه طنابو بگیر بیا بالا.

کشیش گفت ولم کن فقط خدا باید کمکم کنه،

مامور اتش نشانی میگه اونجا بمونی میمیریا

و دوباره از کشیش میخواد که طنابو بگیره و بیاد بالا

اما، کشیش مخالفت میکنه و میگه نه خدا به من کمک می کنه.

خلاصه، کشیش میمیره میره اون دنیا به خدا میگه خدا

این همه به تو ایمان داشتم این همه عبادت کردم، چرا کمکم نکردی؟

خدا بهش گفت دیوانه،

تو نگفتی ماشین آتش نشانی وسط بیابون چیکار میكنه؟

سلام به همه دوستان اسكديني:Gol:
در اين تاپيك قصد دارم كه داستان هايي بذارم كه داراي نكات ظريفي هست و همچنين آموزنده
در ضمن اگر كسه ديگري هم داستان هاي جالب ديگه اي داشت ميتونه برامون بذاره.

اگه موافقين يه صلوات بفرستين...................

:ok::ok::ok::ok::ok::ok::ok::ok::ok:

يا زهرا

اولين داستان

IMAGE(http://shafag.net/wp-content/uploads/2011/05/%D9%85%D9%88%D8%B1%DA%86%D9%87.jpg)

حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود ، نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را باخود به طرف دریا حمل می کرد .سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید.در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود ، مورچه به داخل دهان او وارد شد ، و قورباغه به درون آب رفت.
سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد ، ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود ، آن مورچه آز دهان او بیرون آمد، ولی دانه ی گندم را همراه خود نداشت . سلیمان(ع) آن مورچه را طلبید و سرگذشت او را پرسید.
مورچه گفت : ” ای پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد و کرمی در درون آن زندگی می کند . خداوند آن را در آنجا آفرید او نمی تواند ار آنجا خارج شود و من روزی او را حمل می کنم . خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا درون آب دریا به سوی آن کرم حمل کرده و ببرد .
این قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می برد و دهانش را به درگاه آن سوراخ می گذارد من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می رسانم و دانه گندم را نزد او می گذارم و سپس باز می گردم وبه دهان همان قورباغه که در انتظار من است وارد می شود او در میان آب شناوری کرده مرا به بیرون آب دریا می آورد و دهانش را باز می کند ومن از دهان او خارج میشوم .”
سلیمان به مورچه گفت : (( وقتی که دانه گندم را برای آن کرم میبری آیا سخنی از او شنیده ای ؟ ))
مورچه گفت آری او می گوید :
ای خدایی که رزق و روزی مرا درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمی کنی رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن


دومين داستان

شیخ الاسلام ابواسماعیل بن محمد انصاری هروی معروف به پیر انصار و پیر هرات و خواجه عبداللّه انصاری دانشمند و عارف (396 ه ق 481 ه ق). وی از اعقاب ابوایوب انصاری است.
شیخ الاسلام ابواسماعیل بن محمد انصاری هروی معروف به پیر انصار و پیر هرات و خواجه عبداللّه انصاری دانشمند و عارف (396 ه ق 481 ه ق). وی از اعقاب ابوایوب انصاری است. مادرش از مردم بلخ بود و عبداللّه خود در هرات متولد شد و از کودکی زبانی گویا و طبعی توانا داشت چنانکه شعر پارسی و تازی را نیکو می سرود و در جوانی در علوم ادبی و دینی و حفظ اشعار عرب مشهور بود و مخصوصا در حدیث قوی بود و امالی بسیار داشت، از تألیفات مهم او تفسیری بر قرآن است که اساس کار میبدی در تألیف کشف الاسرار (معروف به تفسیر خواجه عبداللّه انصاری) بوده است. که در این مجال چند داستان و لطیفه عرفانی از این کتاب برای شما عزیزان درج نموده ایم: «لازم به ذکر است که حضرت امام خمینی قدس سره در کتاب ارزشمند «شرح چهل حدیث» از ایشان با این تعابیر نام برده اند: جناب عارف کامل، جناب عارف حکیم سالک، عارف محقق، شیخ عارف و جناب عارف معروف.» دانشمندان پارسا:
یکی از دانشمندان مشهور که طالب علم بود و در مرو حدیث می نوشت، قلمی به عاریت از دانشمندی گرفت و با آن حدیث نوشت. پس از آن قلم را در قلمدان گذاشت و فراموش کرد که آنرا پس دهد و از آنجا به عراق عزیمت کرد. چون به عراق رسید، قلم عاریتی را در قلمدان یافت! دلتنگ شد و در وی اثری بزرگ کرد؛ تا از آنجا به مرو بازگشت و قلم را به صاحبش باز پس داد!
آنگاه به عراق باز شد.
مؤمن حقیقی دیگری گوید: وقتی گناهی کردم، اکنون چهل سال است تا بدان می گریم. گفتند: ای شیخ، آن چه گناه است؟ گفت: دوستی به دیدن من آمد، برای او با دانگی سیم، ماهی بریان خریدم. چون خواست که دست شوید از دیوار همسایه، پاره ای گِل بگرفتم تا وی بدان دست شست، اکنون چهل سال است تا بدان مظلمه می گریم و آن مُرد، نمانده تا از او حلال خواهم!(1) سفرهای موسی علیه السلام
موسی را دو سفر بود: یکی سفر طلب، دیگری سفر طرب، سفر طلب شب، وادی طور بود و سفر طرب، سفر میقات بود که موسی آمد و از خود بی خود گشته، سر در سر خود گم کرده، از جام قدس، شراب محبّت نوش کرده، درد شوق در درون او افتاده و از دریای عشق، موج (اَرِنی) برخاسته، بر محلّه های بنی اسرائیل می گشت و سخن آنها را از پیغام رسالت و خواسته ایشان همه را جمع می کرد تا چون به حضرت رسد سخنش به دراز کشد! پس به حضرت مناجات رسید، مست شراب شوق گشت و سوخته سماع کلام شد، آن همه فراموش کرد. نقد وقتش این برآمد که: خدایا خود را به من بنما و «لَنْ ترانی» شنید! فرشتگان، سنگ ملامت در ارادت وی می زدند که ای فرزند زن حیض دیده، تو طمعِ دیدار حق کرده ای! تراب کجا و ربّ ارباب کجا، خاکی و آبی را چه رسد که حدیث قِدَم کند نبوده و بود شده را چون سزد که وصال لمْ یَزَل و لایَزالْ کند! موسی از سرمستی و بی خودی جواب می دهد که: معذورم دارید که من نه به خویشتن بدین جا آمده ام. نخست او مرا خواست نه من خواستم دوست بر بالین دیدم که از خواب برخاستم. من به طلب آتش می شدم که برگزیده گشتم، بی خبر بودم که آفتاب تقرّب و تقریب به حضرت برآمد که (و قَرَّبناهُ نجِیّا) فرمان آمد به فرشتگان که دست از موسی بدارید که آن کس که شراب اصطناع (وَ اصْطَنعْتُکَ لنفسی) از جام محبّت من (وَ الْقیْتُ عَلیْک مَحَبَّةً مِنّی) نرسیده باشد، عربده کمتر از این نکند! موسی در آن حقایق مکاشفات از خم خانه لطف، شراب محبت چشید دلش در هوای فردانیّت بپرید نسیم انس وصلت از جانب قربت بر جانش دمید آتش مهر زبانه زد و صبر از دل برمید! و بی طاقت شد و گفت: (رَبِّ اَرِنی اَنْظُر اِلیْکَ) آخر نه کم از نظری گفته اند آن ساعتی که موسی «لنْ ترانی» شنید، مقام وی برتر از وقتی بود که «ارنی اَنْظُرْ اِلیْکَ» گفت، زیرا که این ساعت، در مراد حق بود و آن ساعت، در مراد خود! و بود موسی در مراد حق، او را تمامتر بود، از بود او در مراد خود! که این تفرقه است و آن جمع! و عین جمع لامحاله تمام تر! اگر چه موسی را زخم «لَن تَرانی» رسید، امّا در حال مرهم بر نهاد که فرمود: ای موسی، اگر زخم «لن ترانی» زدیم، لکن مرهم نهادیم تا دانی که آن نه قهری است، بلکه عذری است! چون موسی به هوش آمد، گفت: خداوندا، منزهی از اینکه بشر به نیل صمدّیت تو، طمع کند یا کسی به خود، تو را جوید یا دلی و جانی امروز، حدیث دیدار تو کند! خداوندا توبه کردم. گفتند: ای موسی چگونه به یک بار سپر فرو نهند، که نهادی؟ چگونه بر یک بار جولان کنند، که تو کردی؟ و بدین زودی و آسانی برگشتی؟ زبان حال موسی، پاسخ می دهد: من خواستم، او نخواست، پس خواستِ خود را برای نخواستن او ترک گویم؛ چه کنم چون مقصود بر نیامد، باری به محل خدمت و به مقام عجز بندگی بازگردم و با ابتدا فرمان شوم. چون موسی، به عجز بندگی، به محل خدمت و مقام توبه باز شد، خداوند، تدارک دل وی کرد و به رفق با او سخن گفت و او را به رسالاتِ خود برگزید و فرمود: ای موسی، من تو را از یک چیز تنها، منع کردم و آن دیدار بود! در عوض تو را به فضیلتهای بسیار خواستم و به شرف کرامت بیاراستم، پس این نعمتها را شکر کن و قدر اینها را بدان.(2) لطیفه عرفانی
آب تا وقتی روان است، پاک و پاکیزه است و چون راکد شود، تغییر کند. مال هم به همین منوال است، اگر انفاق شود، جریان یابد و در راه صحیح صرف گردد، صاحبش محمود و پسندیده است و اگر امساک شود و روی هم انبار گردد، صاحبش مذموم و ناپسندیده است. چنانکه گفته اند: هر گاه آب، پاک باشد، شایسته آشامیدن و پاکیزه کردن است و اگر ناپاک باشد، شایسته نباشد. همین گونه مال، اگر از راه حلال به دست آید؛ شایسته بهره مند شدن است و اگر نه، ناروا باشد.(3) روزهای دو جهان
روزهای دو جهان، پنج است: اوّل روز مفقود، که بر تو گذشته و از دست رفته، روزی که با تو جز حسرت نمانده و دریافت را درمانی نیست، پس آوردن آن ناممکن است و اگر گوئی امروز تدارک کنیم، امروز را خود حقی است که جز حق خویش، در آن جای گیر نشود. پس اگر خداوند گناهان گذشته را بیامرزد از فضل است، که سزاوار او است و اگر کیفر دهد، از عدل است، که سیرت اوست، دوّم روز مشهود، روزی است که در آنی. اگر خود را دریابی و برای سفر آخرت زاد برگیری، وقت را غنیمت دار و به هوشیاری و بیداری، کار خود را بساز، پیش از آنکه روز به سرآید و بکوش تا امروز تو را از دی، به بُوَد. مصطفی فرمود: مغبون، کسی که دیروز و امروز او یکسان باشد. نیز فرمود: در دنیا مانند بیگانه (غریب) باش یا چون مسافر در بامدادان، حدیث شامِ نیامده مکن و در شب، حدیث بامدادِ نیامده منما. روز تندرستی را، برای روز بیماری دریاب و روزگار جوانی را، برای روز پیری به کار بند و از بیکاری، برای هنگام کار بگیر و از زندگی، برای مرگ آماده باش زیرا تو از فردای خویش ناآگاهی! سوّم روز مورود، که روز فردا است. نگر تا اندیشه آن نبری و دل در آن نبندی و وقت خود را به امید فردا ضایع نکنی که فردای ناآمده در دست تو نیست و باشد که در شمار عمر تو نیاید! چهارم روز موعود: که روز مرگ است. یعنی آخر روزگار و هنگام بار، عمر، به آخر رسیده و جان، به چنبر گردن مانده و در غرقاب حیرت افتاده، آب حسرت، گِردیدگان آمده و روی ارغوانی زعفران گشته است. هشیار کسی است که آن روز را پیوسته بر ابر چشم خویش دارد و ساعتی از یاد آن نیاساید. مصطفی فرمود: هشیارترین شما کسی است که بیشتر به یاد مرگ است و با حَزَم ترین شما کسی است که نیکوتر برای مرگ آماده است. و نشانه خِرَد، دوری از سرای نمرود است و بازگشت به دار خلود و آمادگی برای روز نشور است. پنجم، روز ممدود و آن روز رستاخیز است که خلق اولین و آخرین، همگی حشر کنند؛ و ایشان را دو گروه کنند: گروه نیک بختان و گروه بدبختان. در این آیت بیان حکم ازل که در سعادت و شقاوت خلق رفته، گروهی را به داغ خود گرفته و با عیبشان خریده و نامشان در جریده سعیدان کرده و گروهی مُهرِ شقاوت بر دلهاشان نهاده و در ردیف شقیّان آورده. سعید پیش از عمل رسته و کارش به قبول بسته و شقّی به تیر بدبختی خسته و به میخ ردّ وابسته. چه توان کرد؟ حاکم، حکم عدل رانده و کاری است در ازل بوده و رفته، نه فزوده و نه کاسته! چرا چنین است؟ چون: پیر طریقت را از اَنفاس نیک بختان و بدبختان و فرق میان آنان پرسیدند. گفت: نفس بدبخت، دور چراغی است، کُشته، در خانه ای تنگ و بی دَر و نفس نیک بخت، چشمه ای است، روشن و روان در بوستانی آراسته به بَر.(4) پی نوشتها:
(1) گزیده تفسیر کشف الاسرار، ج1، ص 340.
(2) همان، ص 349.
(3) همان، ص 429.
(4) همان، ص 465.

مجله هنر دینی، شماره 3

مكالمه بين امام رضا و شيرهاي درنده ي مامور ملعون

در كتاب بحارالانوار، روايت نموده ، كه ماءمون چند شير درنده داشت ، و هر كس را كه مى خواست ، شكنجه كند، به قفس آن شيرها مى انداخت ، او را ديده و مى خوردند، روزى به خدمت جناب امام رضا عليه السلام عرض نمود: كه يا اباالحسن مى خواهم به قفسهاى شيران بروى و با آنها مكالمه نمايى ! آن سرور قبول نموده و به قفس شيرها رفت ، وقتى چشم شيران به آن ركن زمين و آسمان افتاد به قدرت كامله الهى و اعجاز آن بزرگوار شيران به تكلم درآمدند، و اظهار اعزاز و احترام نمودند و عرض كردند: يابن رسول الله به چه جهت خود را به دست دشمن داده اى ؟ ما را ماءذون و مرخص فرمات كه دشمنان تو را از صفحه دين براندازيم آن سرور فرمود: كه پدران بزرگوارم به من خبر داده اند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: مرا ماءمون شهيد خواهد كرد، و ما تسليم امر خدا ورسول هستيم ، و از ظلمهايى كه از دشمنان به ما مى رسد راضى وشاكريم .
پس از ميان شيران ، شير لاغر و ضعيفى برخاست و عرض كرد: يا سيدى ماءمون هر روز براى خوراك شيران ، گاو و گوسفند مى آورد، و اين شيرهاى جوان و پر قدرت و قوى هستند و من پير و لاغر هستم ، اين شيرها به من ظلم و ستم مى كنند، و چيزى به من نمى دهند همه را خودشان مى خورند.
آن سرور به آن شيران حكم فرمود، كه اول بگذاريد، آن شير ضعيف طعمه خود را بردارد، بعد از آن شما شروع به خوردن كنيد، همه شيران عرض كردند سمعا و طاعتا.
ماءمون چون از احوالات تكلم شير ضعيف پير مطلع شد، براى امتحان عرض نمود، كه چند گاو براى طعمه آن شيران آورند، و چنانكه آن حضرت مقرر فرموده بود، آن شيران جوان به جا آوردند، ماءمون از مشاهده اين معجزه چون مار به خود پيچيد و عرض كرد: يا اباالحسن ، اين شيران چه مى گويند، فرمود: آنچه كه شنيدى و فهميدى (48).

يا زهرا

يا نضراتتون به من روحيه بديد تا بازم براتون بزارم:Ghamgin:

يا نضراتتون به من روحيه بديد تا بازم براتون بزارم:Ghamgin:

با عرض سلام
punisher کاربر محترم تاپیک خیلی زیبایی دارید و داستانهای خوبی تو تاپیکتون قرار دادید امیدوارم موفق باشید
چه خوبه حالا که نزدیک به محرم می شیم داستانهای مربوط به امام حسین علیه السلام رو هم تو تاپیک زیباتون قرار بدید

به نام دوست

مبلغ اسلامی بود در یکی از مراکز اسلامی لندن. عمرش را گذاشته بود روی این کار؛
تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می‌پردازد. راننده بقیه پول را که برمی‌گرداند 20 سنت اضافه تر می‌دهد.
می‌گفت: چند دقیقه‌ای با خودم کلنجار رفتم که بیست سنت اضافه را برگردانم یا نه. آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست سنت را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی...

گذشت و به مقصد رسیدیم. موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت آقا از شما ممنونم.
پرسیدم بابت چی؟ گفت می‌خواستم فردا بیایم مرکز شما و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی دیدم سوار ماشینم شدید، خواستم شما را امتحان کنم.
با خودم شرط کردم اگر بیست سنت را پس دادید بیایم. فردا خدمت می‌رسیم.

تعریف می‌کرد: تمام وجودم دگرگون شد؛ حالتی شبیه غش بهم دست داد. من مشغول خودم بودم، در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست سنت می‌فروختم.

...

چقدر اتفاق می افته که خود ما به ظاهر مسلمون ها (خودمو میگم) با رفتارمون باعث برگشتن نظر اطرافیان از دین و اسلام میشیم
گاهی دیدن دست کسی که به دین پایبندیی نداره برای کمک دراز میشه و بچه مسلمونامون چه بی تفاوت و با نگاهی تحقیر آمیز رد میشند دردناک ترین حس رو در آدم بوجود میاره که ما کجاییم و راه کجا؟
بیاید قبل از هر حرفی هر برخوردی چه با برادر مسلمان چه غیر مسلمان خدا و خوشنودیش رو در رفتارمون بسنجیم، ببینیم

پاینده و پیروز باشید:Sham:

سلام عليكم.

داستانا خيلي جالب بود.از اينكه همت كرديد نكات اموزنده رو در قالب داستان مي زاريد ممنون!:Kaf::Hedye:

دوست عزیز بهتر بود قبل از ایجاد تاپیک قبلش یه جستجویی میکردین

داستانهای کوتاه اخلاقی(نگرشی دیگر به زندگی)
http://www.askdin.com/showthread.php?t=5455&page=18

قسمتی ار وصیت نامه ادوارد ادیش ، یکی از بزرگترین تاجران امریکایی در سن 76 سالگی ...
من ادوارد ادیش هستم که برای شما می نویسم ، یکی از بزرگترین تاجران امریکایی با سرمایه ای هنگفت و حساب بانکی که گاهی خودم هم در شمردن صفرهای مقابل ارقامش گیج می شوم ! دارای شم اقتصادی بسیار بالا که گویا همواره به وجودم وحی می شود چه چیز را معامله کنم تا بیشترین سود از آن من شود ، البته تنها شانس و هوش نبود من تحصیلات دانشگاهی بالایی هم داشتم که شک ندارم سهم موثری در موفقیتهای من داشت .
یادم هست وقتی بیست ساله بودم خیال می کردم اگر روزی به یک چهلم سرمایه فعلیم برسم خوشبخترین و موفقترین مرد دنیا خواهم بود و عجیب است که حالا با داشتن سرمایه ای چهل برابر بیشتر از آنچه فکر می کردم باز از این حس زندگی بخش در وجودم خبری نیست .
من در سن 22 سالگی برای اولین بار عاشق شدم . راستش آنوقتها من تنها یک دانشجوی ساده بودم که شغلی و در نتیجه حقوقی هم نداشتم . بعضی وقتها با تمام وجود هوس می کردم برای دختر موردعلاقه ام هدیه ای ارزشمند بگیرم تا عشقم را باور کند و کاش آن روزها کسی بود به من می گفت که راه ابراز عشق خرید کردن نیست که اگر بود محل ابراز عشق دلباخته ترین عاشق ها ، فروشگاهها می شد !!
کسی چیزی نگفت و من چون هرگز نتوانستم هدیه ای ارزشمند بگیرم هرگز هم نتوانستم علاقه ام را به آن دختر ابراز کنم و او هم برای همیشه ترکم کرد . روز رفتنش قسم خوردم دیگر تا روزی که ثروتی به دست نیاوردم هرگز به دنبال عشقی هم نباشم و بلند هم بر سر قلبم فریاد کشیدم : هیس ، از امروز دگر ساکت باش و عجیب که قلبم تا همین امروز هم ساکت مانده است ...
و زندگی جدید من آغاز شد …
من با تمام جدیت شروع به اندوختن سرمایه کردم ، باید به خودم و تمام آدمها ثابت می کردم کسی هستم . شاید برای اثبات کسی بودن راههای دیگری هم بود که نمی دانم چرا آنوقتها به ذهن من نرسید ...
دیگر حساب روزها و شبها از دستم رفته بود . روزها می گذشت ، جوانیم دور میشد و به جایش ثروت قدم به قدم به من نزدیکتر می شد ، راستش من تنها در پی ثروت نبودم ، دلم می خواست از ورای ثروت به آغوش شهرت هم دست یابم و اینگونه شد ، آنچنان اسم و رسمی پیدا کرده بودم که تمام آدمهای دوروبرم را وادار به احترام می کرد و من چه خوش خیال بودم ، خیال می کردم آنها دارند به من احترام می گذارند اما دریغ که احترام آنها به چیز دیگری بود .
آن روزها آنقدر سرم شلوغ بود که اصلا وقت نمی کردم در گوشه ای از زنده ماندنم کمی زندگی هم بکنم ! به هر جا می رسیدم باز راضی نمی شدم بیشتر می خواستم ، به هر پله که می رسیدم پله بالاتری هم بود و من بالاترش را می خواستم و اصلا فراموش کرده بودم اینجا که ایستادم همان بهشت آرزوهای دیروزم بود کمی در این بهشت بمانم ، لذتش را ببرم و بعد یله بعدی ، من فقظ شتاب رفتن داشتم حالا قرار بود کی و کجا به چه چیز برسم این را خودم هم نمی دانستم !
اوایل خیلی هم تنها نبودم ، آدمها ی زیادی بودند که دلشان می خواست به من نزدیکتر باشند ، خیلی هاشان برای آنچه که داشتم و یکی دو تا هم تنها برای خودم و افسوس و هزاران افسوس که من آن روزها آنقدر وقت نداشتم که این یکی دو نفر را از انبوه آدمهایی که احاطه ام کرده بودند پیدایشان کنم ، من هرگز پیدایشان نکردم و آنها هم برای همیشه گم شدند و درست ازروز گم شدن آنها تنهایی با تمام تلخیش بر سویم هجوم آورد . من روز به روز میان انبوه آدمها تنها و تنها تر میشدم و خنده دار و شاید گریه دارش اینجاست هیچ کس از تنهایی من خبر نداشت و شاید خیلیها هم زیر لب زمزمه می کردند : خدای من ، این دگر چه مرد خوشبختیست ! و کاش اینطور بود ...
وبازروزها گذشت ، آسایش دوش به دوش زندگیم راه می رفت و هرگز نفهمیدم آرامش این وسط کجا مانده بود ؟
ایام جوانی خیال می کردم ثروت غول چراغ جادوست که اگر بیاید تمام آرزوها را براورده می کند و من با هزاران جان کردن آوردمش اما نمی دانم چرا آرزوها ی مرا براورده نکرد ...
کاش در تمام این سالها تنها چند روز، تنها چند صبح بهاری پابرهنه روی شنها ی ساحل راه می رفتم تا غلفلک نرم آن شنهای خیس روحم را دعوت به آرامش می کرد .
کاش وقتهایی که برف می آمد من هم گوله ای از برف می ساختم و یواشکی کسی را نشانه می گرفتم و بعد از ترس پیدا کردنم تمام راه را بر روی برفها می دویدم .
کاش بعضی وقتها بی چتر زیر باران راه می رفتم ، سوت می زدم ، شعر می خواندم ،
کاش با احساساتم راحتر از اینها بودم ، وقتهایی که بغضم می گرفت یک دل سیر گریه می کردم و وقت شادیم قهقهه خنده هایم دنیا را می گرفت ...
کاش من هم می توانستم عشقم را در نگاهم بگنجانم و به زبان چشمهایم عشق را می گفتم ...
کاش چند روزی از عمرم را هم برای دل آدمها زندگی می کردم ، بیشتر گوش می کردم ، بهتر نگاهشان می کردم ...
شاید باورتان نشود ، من هنوز هم نمی دانم چگونه می شود ابراز عشق کرد ، حتی نمی دانم عشق چیست ، چه حسیست تنها می دانم عشق نعمت باشکوهی بود که اگر درون قلبم بود من بهتر از اینها زندگی می کردم ، بهتر از اینها می مردم .
من تنها می دانم عشق حس عجیبیست که آدمها را بزرگتر می کند . درست است که می گویند با عشق قلب سریعتر می زند ، رنگ آدم بی هوا می پرد ، حس از دست و پای آدم می رود اما همانها می گویند عشق اعجاز زندگیست ، کاش من هم از این معجزه چیزی می فهمیدم ....
کاش همین حالا یکی بیاید تمام ثروت مرا بردارد و به جایش آرام حتی شده به دروغ ! درون گوشم زمزمه کند دوستم دارد ، کاش یکی بیاید و در این تنهایی پر از مرگ مرا از تنهایی و تنهایی را از من نجات دهد ، بیاید و به من بگوید که روزی مرا دوست داشته است ، بگوید بعد از مرگ همواره به خاطرش خواهم ماند ، بگوید وقتی تو نباشی چیزی از این زندگی ، چیزی از این دنیا ، از این روزها کم می شود .
راستی من کجای دنیا بودم ؟
[center]آهای آدمها ، کسی مرا یادش هست ؟؟؟ [/center]
اگر هست تو را به خدا یکی بیاید و در این دقایق پر از تنهایی به من بگوید که مرا دوست داشته است ...

مردی، اسب اصیل و بسیار زیبایی داشت که توجه هر بیننده‌ای را به خود جلب می‌کرد
همه آرزوی تملک آن را داشتند.

بادیه‌نشین ثروتمندی پیشنهاد کرد که اسب را با دو شتر معاوضه کند، اما مرد موافقت نکرد.

حتی حاضر نبود اسب خود را با تمام شترهای مرد بادیه‌نشین تعویض کند.

باد‌یه‌نشین با خود فکر کرد: حالا که او حاضر نیست اسب خود را
با تمام دارایی من معاوضه کند، باید به فکر حیله‌ای باشم.

روزی خود را به شکل یک گدا درآورد و در حالی که
تظاهر به بیماری می‌کرد، در حاشیه‌ی جاده‌ای دراز کشید.

او می‌دانست که مرد با اسب خود از آنجا عبور می‌کند. همین اتفاق هم افتاد...

مرد با دیدن آن گدای رنجور، سرشار از همدردی، از اسب خود پیاده شد
به طرف مرد بیمار و فقیر رفت و پیشنهاد کرد که او را نزدیک پزشک ببرد.

مرد گدا ناله‌کنان جواب داد: من فقیرتر از آن هستم که بتوانم راه بروم.

روزهاست که چیزی نخورده‌ام نمی‌توانم از جا بلند شوم دیگر قدرت ندارم.

مرد به او کمک کرد که سوار اسب شود به محض اینکه مرد گدا روی زین نشست،
پاهای خود را به پهلوهای اسب زد و به سرعت دور شد.

مرد متوجه شد که گول بادیه‌نشین را خورده است. فریاد زد:
صبر کن! می‌خواهم چیزی به تو بگویم.

بادیه‌نشین که کنجکاو شده بود، کمی دورتر ایستاد.

مرد گفت: تو اسب مرا دزدیدی. دیگر کاری از دست من برنمی‌آید،
اما فقط کمی وجدان داشته باش و یک خواهش مرا برآورده کن.

برای هیچ‌کس تعریف نکن که چگونه مرا گول زدی...

بادیه‌نشین تمسخرکنان فریاد زد: چرا باید این کار را انجام دهم؟

مرد گفت: چون ممکن است، زمانی بیمار درمانده‌ای کنار جاده‌ای
افتاده باشد. اگر همه این جریان را بشنوند، دیگر کسی به او کمک نخواهد کرد.

بادیه‌نشین شرمنده شد. بازگشت و بدون اینکه حرفی بزند ، اسب اصیل را به صاحب واقعی آن پس داد

دختری به کورش بزرگ گفت: من عاشق شما هستم. کورش به او گفت: لیاقت تو برادر من است که از من زیبا تر است و پشت سرت ایستاده است.
دختر برگشت و کسی‌ را پشت سر خود ندید. کورش به او گفت اگر عاشق بودی، پشت سرت را نگاه نمی‌‌کردی.

رضای خداوند


در بنی اسرائیل عابدی بود روزگار دراز در عبادت به سر برده در خواب به او نمودند که فلان رفیق تو در بهشت برین جای خواهد داشت عابد در طلب او برخاست تا بداند که چه کرده که در بهشت جای خواهد داشت ؟ چون رسید از وی نه نماز شب دید نه روزه روز دید مگر همان واجبات . گفت : عبادتی علاوه بر واجبات نکردم اما یک خصلت در من است که چون در بلا و بیماری باشم نخواهم که در عافیت باشم ۱ و اگر در آفتاب باشم نخواهم که در سایه باشم و بهرچه حکم خدا و قضای اوباشد رضا دهم و بر خواست او خواست او نیفزایم . عابد گفت : این صفت است که تو را به آن منزلت رسانیده است که خداوند به داوود فرمود : ای داوود دوستان من را با اندوه دنیا چه کار ؟ اندوه دنیا حلاوت مناجات را از دل ایشان ببرد . ای داوود . من از دوستان خویش آن دوست دارم که روحانی باشد غم هیچ نخورند و دل در دنیا نبندند و امور خود را به کلی با من افکنند و به قضاء من رضا دهند .

داستان جالب عروسک چهارم و شاهزاده

روزی عارف پیری با مریدانش از کنار قصر پادشاه گذر میکرد. شاه که در ایوان کاخش مشغول به تماشا بود، او را دید و بسرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پیر را به قصر آورند.
عارف به حضور شاه شرفیاب شد. شاه ضمن تشکر از او خواست که نکته ای آموزنده به شاهزاده جوان بیاموزد مگر در آینده او تاثیر گذار شود. استاد دستش را به داخل کیسه فرو برد و سه عروسک از آن بیرون آورد و به شاهزاده عرضه نمود و گفت: "بیا اینان دوستان تو هستند، اوقاتت را با آنها سپری کن."

شاهزاده با تمسخر گفت: " من که دختر نیستم با عروسک بازی کنم! " عارف اولین عروسک را برداشته و تکه نخی را از یکی از گوشهای آن عبور داد که بلافاصله از گوش دیگر خارج شد.
سپس دومین عروسک را برداشته و اینبار تکه نخ از گوش عروسک داخل و از دهانش خارج شد. او سومین عروسک را امتحان نمود.
تکه نخ در حالی که در گوش عروسک پیش میرفت، از هیچیک از دو عضو یادشده خارج نشد. استاد بلافاصله گفت : " جناب شاهزاده، اینان همگی دوستانت هستند، اولی که اصلا به حرفهایت توجهی نداشته، دومی هرسخنی را که از تو شنیده، همه جا بازگو خواهد کرد و سومی دوستی است که همواره بر آنچه شنیده لب فرو بسته " شاهزاده فریاد شادی سر داده و گفت: " پس بهترین دوستم همین نوع سومی است و منهم او را مشاور امورات کشورداری خواهم نمود. "
عارف پاسخ داد : " نه " و بلافاصله عروسک چهارم را از کیسه خارج نمود و آنرا به شاهزاده داد و گفت: " این دوستی است که باید بدنبالش بگردی " شاهزاده تکه نخ را بر گرفت و امتحان نمود. با تعجب دید که نخ همانند عروسک اول از گوش دیگر این عروسک نیز خارج شد، گفت : " استاد اینکه نشد ! "
عارف پیر پاسخ داد: " حال مجددا امتحان کن " برای بار دوم تکه نخ از دهان عروسک خارج شد. شاهزاده برای بار سوم نیز امتحان کرد و تکه نخ در داخل عروسک باقیماند استاد رو به شاهزاده کرد و گفت: " شخصی شایسته دوستی و مشورت توست که بداند کی حرف بزند، چه موقع به حرفهایت توجهی نکند و کی ساکت بماند.

حالش خيلي عجيب بود فهميدم با بقيه فرق ميكنه

گفت : يه سوال دارم كه خيلي جوابش برام مهمه
گفتم :چشم، اگه جوابشو بدونم، خوشحال ميشم بتونم كمكتون كنم
گفت: دارم ميميرم
گفتم: يعني چي؟
گفت: يعني دارم ميميرم ديگه
گفتم: دكتر ديگه اي، خارج از كشور؟
گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم كاري نميشه كرد.
گفتم: خدا كريمه، انشالله كه بهت سلامتي ميده
با تعجب نگاه كرد و گفت: يعني اگه من بميرم، خدا كريم نيست؟
فهميدم آدم فهميده ايه و نميشه گول ماليد سرش
گفتم: راست ميگي، حالا سوالت چيه؟
گفت: من از وقتي فهميدم دارم ميميرم خيلي ناراحت شدم
از خونه بيرون نميومدم، كارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن،
تا اينكه يه روز به خودم گفتم تا كي منتظر مرگ باشم،
خلاصه يه روز صبح از خونه زدم بيرون مثل همه شروع به كار كردم،
اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار اين حال منو كسي نداشت،
خيلي مهربون شدم، ديگه رفتاراي غلط مردم خيلي اذيتم نميكرد
با خودم ميگفتم بذار دلشون خوش باشه كه سر من كلاه گذاشتن، آخه من رفتني ام و اونا انگار نه
سرتونو درد نيارم من كار ميكردم اما حرص نداشتم
بين مردم بودم اما بهشون ظلم نميكردم و دوستشون داشتم
ماشين عروس كه ميديدم از ته دل شاد ميشدم و دعا ميكردم
گدا كه ميديدم از ته دل غصه ميخوردم و بدون اينكه حساب كتاب كنم كمك ميكردم
مثل پير مردا برا همه جوونا آرزوي خوشبختي ميكردم
الغرض اينكه اين ماجرا منو آدم خوبي كرد و ناز و خوردني شدم
حالا سوالم اينه كه من به خاطر مرگ خوب شدم و آيا خدا اين خوب شدن و قبول ميكنه؟
گفتم: بله، اونجور كه يادگرفتم و به نظرم ميرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزيزه
آرام آرام خدا حافظي كرد و تشكر
داشت ميرفت
گفتم: راستي نگفتي چقدر وقت داري؟
گفت: معلوم نيست بين يك روز تا چند هزار روز!!!
يه چرتكه انداختم ديدم منم تقريبا همين قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بيماريت چيه؟
گفت: بيمار نيستم!
هم كفرم داشت در ميومد وهم ازتعجب داشتم شاخ دار ميشدم گفتم: پس چي؟
گفت: فهميدم مردنيم،
رفتم دكتر گفتم: ميتونيد كاري كنيد كه نميرم گفتن: نه گفتم: خارج چي؟ و باز گفتند : نه!
خلاصه ما رفتني هستيم كي ش فرقي داره مگه؟
باز خنديد و رفت و دل منو با خودش برد

آهنگرى بود كه با وجود رنج‌هاى متعدد و بيمارى‌اش عميقاً به خدا عشق مى‌ورزيد. روزى يكى از دوستانش كه اعتقادى به خدا نداشت از او پرسيد:تو چگونه مى‌توانى خدايى را كه رنج و بيمارى نصيبت مى‌كند دوست داشته باشى؟

آهنگر سر به زير آورد و گفت: وقتى كه مى‌خواهم وسيله‌اى آهنى بسازم يك تكه آهن را در كوره قرار مى‌دهم. سپس آن را روى سندان مى‌گذارم و مى‌كوبم تا به شكل دلخواهم درآيد. اگر به صورت دلخواهم درآمد مى‌دانم كه وسيله مفيدى خواهد بود اگر نه آن را كنار مى‌گذارم.

همين موضوع باعث شده كه هميشه به درگاه خداوند دعا كنم كه خدايا! مرا در كوره‌هاى رنج قرار ده اما كنار نگذار!

نجار زندگی – داستان کوتاه

نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده می‌کرد.
یک روز او با صاحبکار خود موضوع را درمیان گذاشت.
پس از روزهای طولانی و کار کردن و زحمت کشیدن ، حالا او به استراحت نیاز داشت و برای پیدا کردن زمان این استراحت میخواست تا او را از کار بازنشسته کنند.
صاحب کار او بسیار ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند ، اما نجار بر حرفش و تصمیمی‌که گرفته بود پافشاری کرد.
سرانجام صاحب کار درحالی که با تأسف با این درخواست موافقت میکرد ، از او خواست تا به عنوان آخرین کار ، ساخت خانه ای را به عهده بگیرد.
نجار در حالت رودربایستی ، پذیرفت درحالیکه دلش چندان به این کار راضی نبود.
پذیرفتن ساخت این خانه برخلاف میل باطنی او صورت گرفته بود.
برای همین به سرعت مواد اولیه نامرغوبی تهیه کرد و به سرعت و بی دقتی ، به ساختن خانه مشغول شد و به زودی و به خاطر رسیدن به استراحت ، کار را تمام کرد.
او صاحب کار را از اتمام کار باخبر کرد.
صاحب کار برای دریافت کلید این آخرین کار به آنجا آمد.
زمان تحویل کلید ، صاحب کار آن را به نجار بازگرداند و گفت: این خانه هدیه ایست از طرف من به تو به خاطر سالهای همکاری!
نجار ، یکه خورد و بسیار شرمنده شد.
در واقع اگر او میدانست که خودش قرار است در این خانه ساکن شود ، لوازم و مصالح بهتر
و تمام مهارتی که در کار داشت را برای ساخت آن بکار می‌برد.
یعنی کار را به صورت دیگری پیش میبرد.

این داستان ماست.
ما زندگیمان را میسازیم. هر روز میگذرد.
گاهی ما کمترین توجهی به آنچه که میسازیم نداریم ، پس در اثر یک شوک و اتفاق غیرمترقبه میفهمیم که مجبوریم در همین ساخته‌ها زندگی کنیم.
اگر چنین تصوری داشته باشید ، تمام سعی خود را برای ایمن کردن شرایط زندگی خود میکنیم. فرصت‌ها از دست می‌روند و گاهی بازسازی آنچه ساخته ایم، ممکن نیست.
آری ، درست است .
شما نجار زندگی خود هستید و روزها، چکشی هستند که بر یک میخ از زندگی شما کوبیده میشود.
یک تخته در آن جای میگیرد و یک دیوار برپا میشود.

مراقب سلامتی خانه ای که برای زندگی خود می‌سازید باشید

روضه خوانی آیت الله مرعشی برای جوان مست

فرزند ارشد ایشان نقل می کنند:

یک شب آیت الله مرعشی نجفی به مراسم عقد یکی از آشنایان دعوت می‌شود و مهمانی طول می‌کشد، موقع برگشتن، در آن تاریکی، با یک جوان مست عربده کش مواجه می‌شوند. جوان با تحکم می‌گوید: شیخ از کجا می‌آیی؟ ایشان هم جریان را توضیح می‌دهند؛ جوان مست می‌گوید: شیخ برایم روضه بخوان! آقا بهانه می‌آورند که اینجا منبر و چراغ و روشنایی نیست که روضه بخوانم. جوان روی زمین افتاده و می‌گوید: خوب این هم صندلی بنشین روی گرده من. پدرم می‌گفت؛ نشستم روی گرده این جوان مست، تا گفتم یا اباعبدالله، شروع کرد به گریه کردن به حدی که شانه‌هایش تکان می‌خورد و مرا هم تکان می‌داد، چنان که من از گریه او متاثر شدم، فکر کردم اگر این طور پیش برود او غش می‌کند، روضه را خلاصه کردم. گفت« شیخ چرا کم روضه خواندی؟ گفتم که خوب سردم شده ... وقتی خواستم خداحافظی کنم گفت که من باید تا در خانه شما را همراهی کنم تا یکی مثل من مزاحم شما نشود.
وقتی جوان میخواست برگردد گفت ازت یه سوال دارم پدرم گفت بگو جوان جوان گفت توی آخرت منبر سیدالشهدا رو میسوزونن گفت نه ، جوان گفت میدانم خطا کردم ولی من منبر سیدالشهدا شدم
میگفت اشک تو چشمان پدرم جمع شد دعایش کردند

ابوی می‌فرمود: دو سه هفته از این قضیه گذشته بود در مسجد بالاسر در محراب نشسته بودم دیدم جوانی آمد و افتاد دست و پای من، به حضرت معصومه‌(سلام الله علیها) قسمم داد که او را ببخشم، بعد که خودش را معرفی کرد متوجه شدم که همان جوان مست بوده است. از آن شب به بعد به کلی دگرگون شده و توبه کرده بود و به نماز جماعت می‌آمد.

این جوان تا آخر عمر در صف اول نماز جماعت ایشان شرکت می‌کردند و محاسن بلندی داشت و عرق‌چین و عبا می‌پوشید و اهل تهجد شده بود، وقتی هم که فوت کرد تشییع و مراسم ختمش بسیار شلوغ بود.

مسلمان واقعی

جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت : بین شما کسی هست که مسلمان باشد ؟
همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد ،
بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت : آری من مسلمانم

جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا ، پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند،
جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد،
پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت
که به مسجد بازگردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد

جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید : آیا مسلمان دیگری در بین شما هست ؟
افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را بقتل رسانده نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند،
پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت : چرا نگاه میکنید ، به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود !!!

قصاب با ديدن سگي که به طرف مغازه اش نزديک مي شد حرکتي کرد که دورش کند اما کاغذي را در دهان سگ ديد .کاغذ را گرفت.روي کاغذ نوشته بود" لطفا ?? سوسيس و يه ران گوشت بدين " . ?? دلار همراه کاغذ بود.قصاب که تعجب کرده بود سوسيس و گوشت را در کيسه اي گذاشت و در دهان سگ گذاشت .سگ هم کيسه راگرفت و رفت .
قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفي وقت بستن مغازه بود تعطيل کرد و بدنبال سگ راه افتاد .
سگ در خيابان حرکت کرد تا به محل خط کشي رسيد . با حوصله ايستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خيابان رد شد.قصاب به دنبالش راه افتاد. سگ رفت تا به ايستگاه اتوبوس رسيد نگاهي به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ايستاد .قصاب متحير از حرکت سگ منتظر ماند .
اتوبوس آمد, سگ جلوي اتوبوس آمد و شماره آنرا نگاه کرد و به ايستگاه برگشت .صبر کرد تا اتوبوس بعدي آمد دوباره شماره آنرا چک کرد اتوبوس درست بود سوار شد.قصاب هم در حالي که دهانش از حيرت باز بود سوار شد.
اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود وسگ منظره بيرون را تماشا مي کرد .پس از چند خيابان سگ روي پنجه بلند شد و زنگ اتوبوس را زد .اتوبوس ايستاد و سگ با کيسه پياده شد.قصاب هم به دنبالش.
سگ در خيابان حرکت کرد تا به خانه اي رسيد .گوشت را روي پله گذاشت و کمي عقب رفت و خودش را به در کوبيد .اينکار را بازم تکرار کرد اما کسي در را باز نکرد.
سگ به طرف محوطه باغ رفت و روي ديواري باريک پريد و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پايين پريد و به پشت در برگشت.
مردي در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبيه سگ و کرد.قصاب با عجله به مرد نزديک شد و داد زد :چه کار مي کني ديوانه؟ اين سگ يه نابغه است .اين باهوش ترين سگي هست که من تا بحال ديدم.
مرد نگاهي به قصاب کرد و گقت:تو به اين ميگي باهوش ؟اين دومين بار تو اين هفته است که اين احمق کليدش را فراموش مي کنه !!!

نتيجه اخلاقي :
اول اينکه مردم هرگز از چيزهايي که دارند راضي نخواهند بود.
و دوم اينکه چيزي که شما آنرا بي ارزش مي دانيد بطور قطع براي کساني ديگر ارزشمند و غنيمت است .
سوم اينکه بدانيم دنيا پر از اين تناقضات است.
پس سعي کنيم ارزش واقعي هر چيزي را درک کنيم و مهمتر اينکه قدر داشته هاي مان را بدانيم

[color=#000000]


[indent]دسته گلی برای مادر

مردی مقابل گل فروشی ایستاد. او می‌خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود.

وقتی از گل فروشی خارج شد٬ دختری را دید که در کنار درب نشسته بود و گریه می‌کرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید : دختر خوب چرا گریه می‌کنی؟
دختر گفت: می‌خواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است. مرد لبخندی زد و گفت: با من بیا٬ من برای تو یک دسته گل خیلی قشنگ می‌خرم تا آن را به مادرت بدهی.
وقتی از گل فروشی خارج می‌شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضایت بر لب داشت. مرد به دختر گفت: می‌خواهی تو را برسانم؟ دختر گفت: نه، تا قبر مادرم راهی نیست!
مرد دیگرنمی‌توانست چیزی بگوید٬ بغض گلویش را گرفت و دلش شکست. طاقت نیاورد٬ به گل فروشی برگشت٬ دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کیلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هدیه بدهد!



[right]
شکسپیر می‌گوید: به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می‌آوری، شاخه ای از آن را همین امروز بیاور
[/right]
[/indent][/color]

داستان مسلمان واقعی ، واقعا زیبا و در عین حال واقعیت جامعه امروز ماست خیلی خیلی زیبا بود

داستاناتون قشنگ بود
دستون درد نكنه

مانا و پايدار باشيد

:1:

مـلا و شـراب فـروش !


سرمایه داری در نزدیکی مسجد قلعه فتح الله کابلرستورانی ساخت که در آن موسیقی و رقص بود و برای مشتریان مشروب هم سرو می شد.
ملای مسجد هر روز در پایان موعظه دعا می کرد تا خدا صاحب رستوران را به قهر و غضب خود گرفتار کند و بلای آسمانی بر این رستوران نازل!
یک ماه از فعالیت رستوران نگذشته بود که رعد و برق و توفان شدید شد و رستوران به خاکستر تبدیل گردید.
ملا روز بعد با غرور و افتخار نخست حمد خدا را بجا آورد و بعد خراب شدن آن خانه فساد را به مردم تبریک گفت و اضافه کرد: اگر مومن از ته دل از خداوند چیزی بخواهد، از درگاه خدا ناامید نمی شود.
اما خوشحالی مومنان و ملای مسجد دیری نپایید
صاحب رستوران به محکمه شکایت برد و از ملای مسجد خسارت خواست !
ملا و مومنان چنین ادعایی را نپذیرفتند !
قاضی دو طرف را به محکمه خواست و بعد از این که سخنان دو جانب دعوا را شنید، گلویی صاف کرد و گفت : نمی دانم چه بگویم ؟! سخن هر دو را شنیدم :

یک سو ملا و مومنانی هستند که به تاثیر دعا و ثنا ایمان ندارند !
و سوی دیگر مرد شراب فروشی که به تاثیر دعا ایمان دارد …!

:2:


قـدرت بـخشش


در روزگاران قدیم بانوى خردمندى كه به تنهایی و پیاده سفر می كرد در عبور از كوهستان سنگ گرانقیمتی را پیدا كرد.
روز بعد به مسافرى رسید كه گرسنه بود. آن بانوى خردمند كیف خود را باز كرد و مقداری غذا به او داد ولی آن مسافر سنگ گرانقیمتى را در كیف بانوى خردمند دید و از او خواست تا آن را به او بدهد و بانوى خردمند بدون درنگ سنگ باارزش را به او داد.
مرد مسافر به سرعت از آنجا دور شد و از شانس خوب خود بسیار شادمان گشت.
او می دانست آن سنگ آنقدر ارزش دارد كه می تواند تا آخر عمر با خیال راحت زندگی بی دردسر و پرنعمتی را داشته باشد.
چند روزی گذشت ولی طمع مرد او را راحت نمی گذاشت و مرتب با خود می گفت اگر او چنین سنگ باارزشی را به این سادگی به من داد پس اگر از او می خواستم بیش از این به من می داد.
بنابراین مرد بازگشت و با سختی فراوان آن بانو را پیدا كرد و سنگ گرانقیمت را به او بازگرداند و به او گفت: من خیلی فكر كردم و می دانم كه این سنگ چقدر ارزش دارد اما من او را به تو باز می گردانم به این امید كه چیزی به من بدهی كه از این سنگ باارزشتر باشد.
بانوى خردمند گفت: از من چه می خواهی؟ مرد گفت: همان چیزی كه باعث شد به این راحتی از این همه ثروت چشم پوشی كنی!
زن پاسخ داد: قناعت. به همین دلیل است كه می گویند افراد، ثروتمند و یا فقیرند به خاطر آنچه هستند نه آنچه دارند.
ما با آنچه بدست می آوریم زندگی می كنیم و با آنچه می بخشیم یك زندگی می سازیم.

بسم رب الشهداء


مردجوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود ...
مرد سالخورده ای از آنجا می گذشت او را دید و متوجه حال پریشانش شد و کنارش نشست

مرد جوان بی اختیار گفت: عجیب آشفته ام و همه چیز در زندگی ام به هم ریخته است. به شدت نیازمند آرامش هستم و نمی دانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟

مرد سالخورده برگی از درختی کند و آن را داخل نهر آب انداخت و گفت : به این برگ نگاه کن وقتی داخل آب می افتد خود را به جریان آب می سپارد وبا آن می رود سپس سنگی بزرگ را از کنار جوی آب برداشت و داخل نهر انداخت . سنگ به خاطر سنگینی اش داخل نهر فرو رفت و در عمق آب کنار بقیه ی سنگ ها قرار گرفت ...

مرد سالخورده گفت: این سنگ را هم که دیدی. به خاطر سنگینی اش توانست بر نیروی جریان آب غلبه کند و درعمق نهر قرار گیرد اما امواجی را روی آب ایجاد کرد و بر جریان آب تاثیر گذاشت حال تو به من بگو آیا آرامش سنگ را می خواهی یا آرامش برگ را ؟!

مرد جوان مات و متحیر به او نگاه کرد و گفت: اما برگ که آرام نیست او با هر افت و خیز آب نهر بالا و پائین می رود و الان معلوم نیست کجاست!؟ لااقل سنگ می داند کجا ایستاده و با وجودی که در بالا و اطرافش آب جریان دارد اما محکم ایستاده و تکان نمی خورد. من آرامش سنگ را ترجیح می دهم !

مرد سالخورده لبخندی زد و گفت : پس حال که خودت انتخاب کردی چرا از جریان های مخالف و ناملایمات جاری زندگی ات می نالی؟ اگر آرامش سنگ را برگزیده ای پس تاب ناملایمات را هم داشته باش و محکم هر جایی که هستی ...آرام و قرار خود را از دست مده در عوض از تاثیری که بر جریان زندگی داری خشنود باش...

مرد جوان که آرام شده بود نفس عمیقی کشید و از جا برخاست و از مرد سالخورده پرسید: شما اگر جای من بودید آرامش سنگ را انتخاب می کردید یا آرامش برگ را؟

پیرمردلبخندی زد و گفت: من تمام زندگی ام خودم را با اطمینان به خالق رودخانه هستی به جریان زندگی سپرده ام و چون می دانم در آغوش رودخانه ای هستم که همه ذرات آن نشان از حضور یار دارد از افت و خیزهایش هرگز دل آشوب نمی شوم من آرامش برگ را می پسندم ولی می دانم که خدایی هست که هم به سنگ توانایی ایستادگی را داده است و هم به برگ توانایی همراه شدن با افت و خیزهای سرنوشت ...

برگ یا سنگ بودن : انتخاب با خود شماست ...

نمي توانيد مانع پرواز پرنده اندوه بر فراز سرتان شويد، اما مي توانيد به او اجازه ندهيد كه روي سرتان فرود آيد...

ممنون مطالبتون عالی بودن تشـــــــــــــــــکر.:Kaf:

روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود ، پس می داد . کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند …

وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد ، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد ! دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت : اصلا یک کاری می کنیم ، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم ، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد . اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود ، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود .
این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود . در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت . دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت ! ولی چیزی نگفت !
سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.
تصور کنید اگر شما آنجا بودید چه کار می کردید ؟ چه توصیه ای برای آن دختر داشتید ؟
اگر خوب موقعیت را تجزیه و تحلیل کنید می بینید که سه امکان وجود دارد :
۱ – دختر جوان باید آن پیشنهاد را رد کند .
۲ – هر دو سنگریزه را در بیاورد و نشان دهد که پیرمرد تقلب کرده است .
۳ – یکی از آن سنگریزه های سیاه را بیرون بیاورد و با پیرمرد ازدواج کند تا پدرش به زندان نیفتد !
لحظه ای به این شرایط فکر کنید . . .
هدف این حکایت ارزیابی تفاوت بین تفکر منطقی و تفکری است که اصطلاحا جنبی نامیده می شود .
معضل این دختر جوان را نمی توان با تفکر منطقی حل کرد .
به نتایج هر یک از این سه گزینه فکر کنید، اگر شما بودید چه کار می کردید ؟!
و این کاری است که آن دختر زیرک انجام داد :
دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی ، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود ، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده . پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود .
در همین لحظه دخترک گفت : آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم ! اما مهم نیست . اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است ! و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود ، پس باید طبق قرار آن سنگریزه سفید باشد . آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است . نتیجه ای که ۱۰۰ درصد به نفع آنها بود .

۱ – همیشه یک راه حل برای مشکلات پیچیده وجود دارد .
۲ – این حقیقت دارد که ما همیشه از زاویه خوب به مسایل نگاه نمی کنیم .
۳ – هفته شما می تواند سرشار از افکار و ایده های مثبت و تصمیم های عاقلانه باشد .

:Kaf:

روزی شایع شد مرتاضی هندی ، از کوه پایین آمده و مشغول کشاورزی است. مردم به دیدارش رفتند و از او پرسیدند : ای مرتاض بزرگ ، از سفر طولانی خود چه آموختی؟ مرتاض گفت : من 20 سال در غاری تمرکز کردم و از جایم تکان نخوردم تا بتوانم تکه سنگ کوچکی را با نیروی ذهن خود ؛ از روی زمین بلند کنم.روزی کودکی که در اطراف غار مشغول بازی بود، وارد غار شد و از من پرسید : چه میکنی ؟
گفتم : میخواهم آن سنگ کوچک را بلند کنم.
کودک بلافاصله سنگ را از روی زمین برداشت و در دستم قرار داد و گفت : دیدی چقدر آسان است.
از آن موفع فهمیدم که باید برای بلند کردن سنگ آن را از روی زمین بردارم و حالا هم برای بدست آوردن یک زندگی خوب ؛ برای خود و اطرافیانم مشغول کار و تلاش هستم.

[indent]آورده*اند كه شيخ جنيد بغداد به عزم سير از شهر بغداد بيرون رفت و مريدان از عقب او شيخ احوال بهلول را پرسيد. گفتند او مردي ديوانه است. گفت او را طلب كنيد كه مرا با او كار است. پس تفحص كردند و او را در صحرايي يافتند. شيخ پيش او رفت و در مقام حيرت مانده سلام كرد. بهلول جواب سلام او را داده پرسيد چه كسي (هستي)؟ عرض كرد منم شيخ جنيد بغدادي. فرمود تويي شيخ بغداد كه مردم را ارشاد مي*كني؟ عرض كرد آري.. بهلول فرمود طعام چگونه ميخوري؟ عرض كرد اول «بسم*الله» مي*گويم و از پيش خود مي*خورم و لقمه كوچك برمي*دارم، به طرف راست دهان مي*گذارم و آهسته مي*جوم و به ديگران نظر نمي*كنم و در موقع خوردن از ياد حق غافل نمي*شوم و هر لقمه كه مي*خورم «بسم*الله» مي*گويم و در اول و آخر دست مي*شويم..

بهلول برخاست و دامن بر شيخ فشاند و فرمود تو مي*خواهي كه مرشد خلق باشي در صورتي كه هنوز طعام خوردن خود را نمي*داني و به راه خود رفت. مريدان شيخ را گفتند: يا شيخ اين مرد ديوانه است. خنديد و گفت سخن راست از ديوانه بايد شنيد و از عقب او روان شد تا به او رسيد. بهلول پرسيد چه كسي؟ جواب داد شيخ بغدادي كه طعام خوردن خود را نمي*داند. بهلول فرمود آيا سخن گفتن خود را مي*داني؟ عرض كرد آري. بهلول پرسيد چگونه سخن مي*گويي؟ عرض كرد سخن به قدر مي*گويم و بي*حساب نمي*گويم و به قدر فهم مستمعان مي*گويم و خلق را به خدا و رسول دعوت مي*كنم و چندان سخن نمي*گويم كه مردم از من ملول شوند و دقايق علوم ظاهر و باطن را رعايت مي*كنم. پس هر چه تعلق به آداب كلام داشت بيان كرد.

بهلول گفت گذشته از طعام خوردن سخن گفتن را هم نمي*داني.. پس برخاست و دامن بر شيخ افشاند و برفت. مريدان گفتند يا شيخ ديدي اين مرد ديوانه است؟ تو از ديوانه چه توقع داري؟ جنيد گفت مرا با او كار است، شما نمي*دانيد. باز به دنبال او رفت تا به او رسيد. بهلول گفت از من چه مي*خواهي؟ تو كه آداب طعام خوردن و سخن گفتن خود را نمي*داني، آيا آداب خوابيدن خود را مي*داني؟ عرض كرد آري. بهلول فرمود چگونه مي*خوابي؟ عرض كرد چون از نماز عشا فارغ شدم داخل جامه* خواب مي*شوم، پس آنچه آداب خوابيدن كه از حضرت رسول (عليه*السلام) رسيده بود بيان كرد.

بهلول گفت فهميدم كه آداب خوابيدن را هم نمي*داني. خواست برخيزد جنيد دامنش را بگرفت و گفت اي بهلول من هيچ نمي*دانم، تو قربه*الي*الله مرا بياموز.

بهلول گفت چون به ناداني خود معترف شدي تو را بياموزم.

بدانكه اينها كه تو گفتي همه فرع است و اصل در خوردن طعام آن است كه لقمه حلال بايد و اگر حرام را صد از اينگونه آداب به جا بياوري فايده ندارد و سبب تاريكي دل شود. جنيد گفت جزاك الله خيراً! و در سخن گفتن بايد دل پاك باشد و نيت درست باشد و آن گفتن براي رضاي خداي باشد و اگر براي غرضي يا مطلب دنيا باشد يا بيهوده و هرزه بود.. هر عبارت كه بگويي آن وبال تو باشد. پس سكوت و خاموشي بهتر و نيكوتر باشد. و در خواب كردن اين*ها كه گفتي همه فرع است؛ اصل اين است كه در وقت خوابيدن در دل تو بغض و كينه و حسد بشري نباشد. [/indent]

ملا و می فروش

مرد پولداري در کابل، در نزديکي مسجد قلعه فتح الله رستوراني ساخت که در آن موسيقي بود و رقص و به مشتريان مشروب هم سرويس مي شد.
ملاي مسجد هر روز موعظه مي کرد و در پايان موعظه اش دعا مي کرد تا خداوند صاحب رستوران را به قهر و غضب خود گرفتار کند و بلاي آسماني را بر اين رستوران که اخلاق مردم را فاسد مي سازد، وارد کند.

يک ماه از فعاليت رستوران نگذشته بود که رعد و برق و توفان شديد شد و يگانه جايي که خسارت ديد، همين رستوران بود که ديگر به خاکستر تبديل گرديد.
ملاي مسجد روز بعد با غرور و افتخار نخست حمد خدا را بجا آورد و بعد خراب شدن آن خانه فساد را به مردم تبريک گفت و علاوه کرد: اگر مومن از ته دل از خداوند چيزي بخواهد، از درگاه خدا نااميد نمي شود.

اما خوشحالي مومنان و ملاي مسجد دير دوام نکرد. صاحب رستوران به محکمه شکايت کرد و از ملاي مسجد تاوان خسارت خواست.
ملا و مومنان البته چنين ادعايي را نپذيرفتند.
قاضي هر دو طرف را به محکمه خواست و بعد از اين که سخنان دو جانب دعوا را شنيد، گلو صاف کرد و گفت: نمي دانم چه حکمي بکنم. من هر دو طرف را شنيدم. از يک سو ملا و مومناني قرار دارند که به تاثير دعا و ثنا باور ندارند از سوي ديگر مرد مي فروشي که به تاثير دعا باور دارد.

مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند.آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند.
زن جوان: یواش تر برو، من می ترسم.
مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره.
زن جوان: خواهش میکنم ، من خیلی می ترسم.
مرد جوان: خوب، اما اول باید بگی که دوستم داری.
زن جوان: دوستت دارم، حالا میشه یواش تر برونی.
مرد جوان: منو محکم بگیر.
زن جوان: خوب حالا میشه یواش تر بری.
مرد جوان: باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت منو برداری و روی سر خودت بذاری، آخه نمیتونم راحت برونم، اذیتم میکنه.
روز بعد ، واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود: برخورد موتور سیکلت با ساختمان حادثه آفرید. در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتورسیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری درگذشت. مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود. پس بدون اینکه زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت را بر سر او گذاشت و خواست تا برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند. دمی می آید و بازدمی میرود. اما زندگی غیر از این است و ارزش آن در لحظاتی تجلی می یابد که نفس آدمی را می برد.
شاد بودن، تنها انتقامی است که میتوان از زندگی گرفت . ارنستو چه گوارا

سالها پيش مدتي را در جايي بيابان گونه بسربردم. عزيزي چهار ديواري خود را در آن بيابان در اختيار من قرار داد. يك محوطه بزرگ با يك سرپناه و يك سگ. سگ پير و قوي هيكلي كه براي بودن در آن محيط خلوت و ناامن دوست مناسبي به نظر مي رسيد. ما مدتي با هم بودم و من بخشي از غذاي خود را با او سهيم مي شدم و او مرا از دزدان شب محافظت مي كرد. تا روزي كه آن سگ بيمار شد.به دليل نامعلومي بدن او زخم بزرگي برداشت و هر روز عود كرد تا كرم برداشت. دامپزشك، درمان او را بي اثر دانست و گفت كه نگه داري او بسيار خطرناك است و بايد كشته شود. صاحب سگ نتوانست اين كار بكند. از من خواست كه او را از ملك بيرون كنم تا خود در بيابان بميرد. من او را بيرون كردم. ابتدا مقاومت مي كرد ولي وقتي ديد مصر هستم رفت و هيچ نشاني از خود باقي نگذاشت. هرگز او را نديدم. تا اينكه روزي برگشت از سوراخي مخفي وارد شده بود، اين راه اختصاصي او بود. بدون آن زخم وحشتناك. او زنده مانده بود و برخلاف همه قواعد علمي هيچ اثري از آن زخم باقي نمانده بود. نميدانم چكار كرده بود و يا غذا از كجا تهيه كرده بود اما فهميده بود كه چرا بايد آنجارا ترك مي كرده و اكنون كه ديگر بيمار و خطرناك نبود بازگشته بود.
در آن نزديكي چهارديواري ديگري بود كه نگهباني داشت و چند روز بعد از بازگشت سگ آن نگهبان را ملاقات كردم و او چيزي به من گفت كه تا عمق وجودم را لرزاند.
او گفت كه سگ در آن اوقاتي كه بيرون شده بود هر شب مي آمده پشت در و تا صبح نگهباني مي داده و صبح پيش از اينكه كسي متوجه حضورش بشود از آنجا مي
رفته. هرشب ...

من نتوانستم از سكوت آن بيابان چيزي بياموزم اما عشق و قدرشناسي آن سگ و بيكرانگي قلبش مرا در خود خورد كرد و فروريخت. او هميشه از اساتيد من خواهد بود.
[font=tahoma]


[/font]

[indent]

[size=15]اومد پيشم حالش خيلي عجيب بود فهميدم با بقيه فرق ميکنه

گفت :حاج آقا يه سوال دارم که خيلي جوابش برام مهمه

گفتم :چشم اگه جوابشو بدونم خوشحال ميشم بتونم کمکتون کنم

گفت: من رفتني ام!

گفتم: يعني چي؟

گفت: دارم ميميرم

گفتم: دکتر ديگه اي رفتی، خارج از کشور؟

گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاري نميشه کرد.

گفتم: خدا کريمه، انشاله که بهت سلامتي ميده

با تعجب نگاه کرد و گفت: اگه من بميرم یعنی خدا کريم نيست؟

فهميدم آدم فهميده ايه و نميشه گل ماليد سرش

گفتم: راست ميگي، حالا سوالت چيه؟

گفت: من از وقتي فهميدم دارم ميميرم خيلي ناراحت شدم از خونه بيرون نميومدم

کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن

تا اينکه يه روز به خودم گفتم تا کي منتظر مرگ باشم

خلاصه يه روز صبح از خونه زدم بيرون مثل همه شروع به کار کردم

اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار اين حال منو کسي نداشت

خيلي مهربون شدم، ديگه رفتاراي غلط مردم خيلي اذيتم نميکرد

با خودم ميگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن

آخه من رفتني ام و اونا انگار موندنی

سرتونو درد نيارم من کار ميکردم اما حرص نداشتم

بين مردم بودم اما بهشون ظلم نميکردم و دوستشون داشتم

ماشين عروس که ميديم از ته دل شاد ميشدم و دعا ميکردم

گدا که ميديدم از ته دل غصه ميخوردم و بدون اينکه حساب کتاب کنم کمک ميکردم

مثل پير مردا برای همه جوونا آرزوي خوشبختي ميکردم

الغرض اينکه اين ماجرا منو آدم خوبي کرد و مهربون شدم

حالا سوالم اينه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آيا خدا اين خوب شدن منو قبول ميکنه؟

گفتم: بله، اونجور که میدونم و به نظرم ميرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزيزه

آرام آرام خدا حافظي کرد و تشکر، وقتی داشت ميرفت گفتم: راستي نگفتي چقدر وقت داري؟

گفت: معلوم نيست بين يک روز تا چند هزار روز!!!

يه چرتکه انداختم ديدم منم تقريبا همين قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بيماريت چيه؟

گفت: بيمار نيستم!

گفتم: پس چي؟

گفت: فهميدم مردنيم، رفتم دکتر گفتم: ميتونيد کاري کنيد که نميرم گفتن:نه گفتم: خارج چي؟ و باز گفتند : نه! خلاصه حاجي

مارفتني هستيم وقتش فرقي داره مگه؟

باز خنديد و رفت و دل منو با خودش برد


[/size][/indent]

روز قسمت بود .خدا هستی را قسمت می کرد خدا گفت “:چیزی از من بخواهید، هر چه



باشد، شما را خواهم داد، سهم تان را از هستی طلب کنید .زیرا خدا بسیار بخشنده است “.و

هر که آمد چیزی خواست .یکی بالی برای پریدن و دیگری پایی برای دویدن .یکی جثه ای

بزرگ خواست و دیگری چشمانی تیز .یکی دریا را انتخاب کرد و دیگری آسمان را . در این میان

کرم کوچکی جلو آمد و گفت “:خدایا من چیز زیادی از این هستی نمی خواهم،نه چشمانی

تیز و نه جثه ای بزرگ .نه بالی نه پایی .نه آسمان و نه دریا .تنها کمی از خودت، تنها کمی از خودت به من بده “.وخدا کمی نور به او داد. نام او

کرم شب تاب شد.

خدا گفت “: آن که نوری با خود دارد بزرگ است .حتی اگر به قدر ذره ای باشد .تو حاﻻ همان

خورشیدی که گاهی زیر برگی کوچک پنهان می شوی”. و رو به دیگران گفت “:کاش می

دانستید که این کرم کوچک بهترین را از من خواست، زیرا که از خدا جز خدا نباید خواست.”

ا

زن نمی دانست که چه بکند؛ خلق و خوی شوهرش از این رو به آن رو شده بود قبل از این می گفت و می خندید، داخل خانه با بچه ها خوش و بش می کرد اما چه اتفاقی افتاده بود که چند ماهی با کوچکترین مسئله عصبانی می شود و سر دیگران داد و فریاد می کند؟



آن مرد مهربان و بذله گو الآن به آدمی ترسناک و عصبی مزاج تبدیل شده است. زن هر چه که به ذهنش می رسید و هر راهی را که می دانست رفت اما دریغ از اینکه چیزی عوض شود.


روزی به ذهنش رسید به نزد راهبی که در کوهستان زندگی می کند برود تا معجونی بگیرد و به خورد شوهرش دهد، شاید چاره ای شود ! از اینرو بود که زن راه سخت و دشوار کوهستان را پیش گرفت و بعد از ساعتها عبور از مسیرهای سخت، خود را به کلبه ی راهب رساند، قصه ی خودش را به او گفت و در انتظار نشست که ببیند چه معجونی را برایش می سازد.



راهب نگاهی به زن کرد و گفت: چاره ی کار تو در یک تار مو از سبیل ببر کوهستان است. ببر کوهستان؟ آن حیوان وحشی؟راهب در پاسخ گفت: بله هر وقت تار مویی از سبیل ببر کوهستان را آوردی چیزی برایت می سازم که شوهرت را درمان کند و زن در حالتی از امید و یاس به خانه برگشت.



نیمه شب از خواب برخاست. غذایی را که آماده کرده بود، برداشت و روانه ی کوهستان شد آن شب خود را به نزدیکی غاری رساند که ببر در آن زندگی می کرد از شدت ترس بدنش می لرزید اما مقاومت کرد. آن شب ببر بیرون نیامد. چندین شب دیگر این عمل را تکرار کرد هر شب چند گام به غار نزدیکتر می شد تا آنکه یک شب ببر وحشی کوهستان غرش کنان از غار بیرون آمد اما فقط ایستاد و به اطراف نگاهی کرد. باز هم زن شبهای متوالی رفت و رفت. هر شبی که می گذشت آن ببر و زن چند گام به هم نزدیکتر می شدند.


این مسئله چهار ماه طول کشید تا اینکه در یکی از آن شبها، ببر که دیگر خیلی نزدیک شده بود و بوی غذا به مشامش می خورد، آرام آرام نزدیکتر شد و شروع به غذا خوردن کرد. زن خیلی خوشحال شد. چندین ماه دیگر اینگونه گذشت.


طوری شده بود که ببر بر سر راه می ایستاد و منتظر آن زن می ماند زن نیز هر گاه به ببر می رسید در حالی که سر او را نوازش می کرد به ملایمت به او غذا می داد، هیچ سرزنش و ملامتی در کار نبود هیچ عیب جویی، ترس و وحشتی در میان نبود و هر شب آن زن با طی راه سخت و دشوار کوهستان برای ببر غذا می برد و در حالی که سر او را در دامن خود می گذاشت، دست نوازش بر مویش می کشید چند ماه دیگر نیز اینگونه گذشت تا آنکه شبی زن به ملایمت تار مویی از سبیل ببر کند و روانه ی خانه اش شد.

صبح که شد، شادمان به کوهستان نزد آن راهب رفت تار موی سبیل ببر را مقابل او گذاشت و در انتظار نشست. فکر می کنید آن راهب چه کرد؟ نگاهی به اطرافش کرد و آن تار مو را به داخل آتشی انداخت که در کنارش شعله ور بود.

زن، هاج و واج نگاهی کرد در حالی که چشمانش داشت از حدقه بیرون می زد ماند که چه بگوید. راهب با خونسردی رو به زن کرد و گفت: ”مرد تو از آن ببر کوهستان، بدتر نیست، توئی که توانستی با صبر و حوصله، عشق و محبت خودت را نثار حیوان کوهستان کنی و آن ببر را رام خودت سازی،

در وجود تو نیرویی است که گواهی می دهد توان مهار خشم شوهرت را نیز داری، پس محبت و عشق را به او ببخش و با حوصله و مدارا خشم و عصبانیت را از او دورساز



چوپانی گله را به صحرا برد به درخت گردوی تنومندی رسید.


از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد كه ناگهان گردباد سختی در گرفت، خواست فرود آید، ترسید...


باد شاخه ای را كه چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می برد.


دید نزدیك است كه بیفتد و دست و پایش بشكند.


مستأصل شد...


از دور بقعه امامزاده ای را دید و گفت: ای امام زاده گله ام نذر تو، از درخت سالم پایین بیایم.


قدری باد ساكت شد و چوپان به شاخه قوی تری دست زد و جای پایی پیدا كرده خود را محكم گرفت.


گفت: ای امام زاده خدا راضی نمی شود كه زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی.


نصف گله را به تو می دهم و نصفی هم برای خودم...


قدری پایین تر آمد...


وقتی كه نزدیك تنه درخت رسید گفت: ای امام زاده نصف گله را چطور نگهداری می كنی؟


آنها را خودم نگهداری می كنم در عوض كشك و پشم نصف گله را به تو می دهم.


وقتی كمی پایین تر آمد گفت: بالاخره چوپان هم بی مزد نمی شود كشكش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.


وقتی باقی تنه را سر خورد و پایش به زمین رسید نگاهی به گنبد امامزاده انداخت و گفت: مرد حسابی چه كشكی چه پشمی؟


ما از هول خودمان یك غلطی كردیم، غلط زیادی كه جریمه ندارد!!!


آهنگری پس از گذراندن جوانی پرشر و شور، تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند. سال‌ها با علاقه کار کرد، به دیگران نیکی کرد، اما با تمام پرهیزگاری، در زندگی‌اش چیزی درست به نظر نمی‌آمد. حتی مشکلاتش مدام بیش‌تر می‌شد.
یک روز عصر، دوستی که به دیدنش آمده بود و از وضعیت دشوارش مطلع شد، گفت: «واقعا عجیب است. درست بعد از این که تصمیم گرفته‌ای مرد خداترسی بشوی، زندگی‌ات بدتر شده، نمی‌خواهم ایمانت را ضعیف کنم اما با وجود تمام تلاش‌هایت در مسیر روحانی، هیچ چیز بهتر نشده».
آهنگر بلافاصله پاسخ نداد: او هم بارها همین فکر را کرده بود و نمی‌فهمید چه بر سر زندگی‌اش آمده.
اما نمی‌خواست دوستش را بی‌پاسخ بگذارد، شروع کرد به حرف زدن و سرانجام پاسخی را که می‌خواست یافت. این پاسخ آهنگر بود:
«در این کارگاه، فولاد خام برایم می‌آورند و باید از آن شمشیر بسازم. می‌دانی چه طور این کار را می‌کنم؟ اول تکه‌ی فولاد را به اندازه‌ی جهنم حرارت می‌دهم تا سرخ شود. بعد با بی‌رحمی، سنگین‌ترین پتک را بر می‌دارم و پشت سر هم به آن ضربه می‌زنم، تا این که فولاد، شکلی را بگیرد که می‌خواهم. بعد آن را در تشت آب سرد فرو می‌کنم، و تمام این کارگاه را بخار آب می‌گیرد، فولاد به خاطر این تغییر ناگهانی دما، ناله می‌کند و رنج می‌برد. باید این کار را آن قدر تکرار کنم تا به شمشیر مورد نظرم دست بیابم. یک بار کافی نیست».
آهنگر مدتی سکوت کرد و ادامه داد:
«گاهی فولادی که به دستم می‌رسد، نمی‌تواند تاب این عملیات را بیاورد. حرارت، ضربات پتک و آب سر، تمامش را ترک می‌اندازد. می‌دانم که این فولاد، هرگز تیغه‌ی شمشیر مناسبی در نخواهد آمد».
باز مکث کرد و بعد ادامه داد:
«می‌دانم که خدا دارد مرا در آتش رنج فرو می‌برد. ضربات پتکی را که زندگی بر من وارد کرده، پذیرفته‌ام، و گاهی به شدت احساس سرما می‌کنم. انگار فولادی باشم که از آبدیده شدن رنج می‌برد. اما تنها چیزی که می‌خواهم، این است : «خدای من، از کارت دست نکش، تا شکلی را که تو می‌خواهی، به خود بگیرم. با هر روشی که می‌پسندی، ادامه بده، هر مدت که لازم است، ادامه بده، اما هرگز مرا به کوه فولادهای بی فایده پرتاب نکن».

شاگردی از استادش پرسید: عشق چیست؟
استاد در جواب گفت: به گندم زار برو و پرخوشه ترین شاخه را بیاور. اما در هنگام عبور از گندم زار، به یاد داشته كه نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی؟
شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت.
استاد پرسید: چه آوردی؟

و شاگرد با حسرت جواب داد: هیچ! هر چه جلو می رفتم، خوشه های پرپشت تر می دیدم و به امید پیدا كردن پرپشت ترین، تا انتهای گندم زار رفتم.
استاد گفت : عشق یعنی همین !


شاگرد پرسید: پس ازدواج چیست؟
استاد به سخن آمد كه: به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور. اما به یاد داشته باش كه باز هم نمی توانی به عقب برگردی!
شاگرد رفت و پس از مدت كوتاهی با درختی برگشت!!!
استاد پرسید كه شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را كه دیدم، انتخاب كردم. ترسیدم كه اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم
!
استاد گفت: ازدواج یعنی همین !!!

روزی در زمانهای قدیم عابدی بود که رویه کوهی زندگی میکرد شبها عبادت میکرد و روزهاش رو روزه بود اون پایین کوه نمیرفت و بین مردم شهر نمیگشت ، هر روز برای این عابد ما یه قرص نون میومد نصفش رو برای افطار میخورد و نیمیش رو هم برای سحر نگه میداشت .روزها به همین منوال میگذشت تا اینکه یه شب نونی برای افطار عابد نرسید و برای سحر هم خبری از اون نون همیشگی نبود گرسنگی امون عابد رو بریده بود برای همین هم به روستایی که پایین کوه بود رفت ،مردم اون روستا نصرانی بودن عابد به یکی از خونه ها رفت و تقاضای غذا کرد صاحب خونه دو قرص نون به عابد داد، وقتی عابد خواست خونه رو ترک کنه سگ لاغر و لاجونی که جلوی در خونه اون فرد بود دامن عابد رو کشید و عابد یکی از اون نونا رو برای سگ انداخت تا میخواست بره سگ دوباره دامن عابد رو گرفت و عابد قرص بعدی نون رو هم به سگ داد داشت میرفت که دوباره سگ دامن عابد رو کشید و عابد برگشت و به سگ گفت:

ای بی حیا صاحب تو دو قرص نون به من داده منم جفتش رو به تو دادم دیگه چی میخوای؟ سگ با اجازه ی خدا به حرف اومد و گفت من از این خونه حفاظت میکنم و کارایی رو که به من مربوط میشه رو انجام میدم اماصاحب این خونه وضع مالیه خوبی نداره برای همین هم هر وفت که داشته باشن به من هم چیزی میدن تا بخورم اما گاها میشه که چند روز به من غذا نمیدن اما من هیچ وقت در این خونه رو رها نکردم حالا من بی حیام یا تو که طاقت یه روز گرسنگی رو نداشتی و یه روز که قرص نونت نرسیده از خدا دل کندی و به دشمنت رو اوردی؟

عده اى از مردم كوفه نقل مى كنند:
ما در كاروان زهيربن قين بوديم ، همزمان با بيرون آمدن امام حسين عليه السلام از مكه ، به سوى كوفه حركت كرديم ، از ترس بنى اميه ، نمى خواستيم با كاروان حسين در يك منزل توقف كرده و با امام حسين ملاقات كنيم ، هر وقت كاروان امام حسين حركت مى كرد ما مى ايستاديم و هنگامى كه توقف مى كرد، ما حركت مى كرديم .
از قضا در يكى از منزلگاه ها كاروان امام حسين توقف كرده بود، ما نيز ناچار در آنجا فرود آمديم . در اين ميان نشسته بوديم و غذا مى خورديم ناگهان فرستاده امام حسين وارد شد و سلام كرد و گفت :
زهير! امام حسين تو را مى خواهد.
ما همگى از اين پيشآمد مبهوت شديم و زهير اندكى به فكر فرو رفت ، ناگاه همسرش به زهير گفت :
سبحان الله ! اى زهير! در مقابل دعوت فرزند پيغمبر درنگ مى كنى ؟ چه مى شود كه نزد او بروى و سخنانش را بشنوى و برگردى ؟
زهير پس از سخن شجاعانه همسرش تكانى خورد و برخاست و به خدمت امام حسين رفت ، چيزى نگذشت شاد و خندان برگشت ، به طورى كه صورتش برافروخته شده بود. دستور داد خيمه او را برچينند و اسباب و وسايل او را به سوى كاروان امام حسين ببرند.
سپس به همسرش گفت :
تو را طلاق دادم و مى توانى نزد خويشان خود بروى ، زيرا من دوست ندارم به خاطر من صدمه ببينى و من تصميم دارم فداى امام حسين شوم .
سپس اموال او را به عموزاده اش سپرد تا به خويشان وى تحويل دهد. در اين وقت آن بانو اشك ريزان زهير را وداع كرد و گفت :
خداوند به تو خير عنايت كند و تمنا دارم مرا روز قيامت نزد جد حسين عليه السلام ياد كنى .
آنگاه به همراهان گفت :
هر كس مايل است همراه من بيايد وگرنه اينجا آخرين ديدار من با شما است . اما داستانى برايتان بگويم :
به جنگ روميان كه رفته بوديم ، در جنگ دريايى به خواست خدا، ما پيروز شديم و غنائم بسيار به دست ما آمد. سلمان كه با ما بود پرسيد:
آيا از اين غنيمتها كه خداوند نصيبتان كرد خوشنوديد؟
گفتيم : آرى ! البته كه خوشنود هستيم .
گفت :
پس چقدر خوشحال خواهيد بود هنگامى كه سرور جوانان آل محمد - امام حسين - را درك كنيد و در ركابش بجنگيد؟ جهاد در ركاب او مايه سعادت دنيا و آخرت است .
پس از آن با همه وداع كرد و در صف ياران حسين عليه السلام قرار گرفت .

دعا تمام نشده بود كه باران رحمت آمد

در سال 6 از هجرت قحط و غلائی شد، كار مردم به سختی كشید و فقر بر مردم هجوم آورد مردم نزد پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ آمدند و شكایت كردند.
حضرت فرمودند كه: مردم سه روز روزه بگیرند و صدقه دهند، روزها مردم از شهر بیرون بروند تا دعای باران بخوانیم، روز موعود پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ به اتفاق اهل مدینه به صحرا رفتند و نماز استسقاء «نماز باران» خواندند، هنوز دعا و نیایش تمام نشده بود كه سحاب رحمت نامتناهی از دریای بی‌پایان كرم الهی برخواسته بر شهر و نواحی سایه بركت انداخته شروع به باریدن كرد، و هفت شبانه روز خاموش كردن آتش عطش آن كشور و تسكین غبار اضطراب مردم آن مرز و بوم پرتو انداخت تا اینكه از كثرت باران بنیان طاقت‌شان منهدم گشته از خرابی خانه‌ها متوهم شدند مردم نزد حضرت رفتند و مستدعی تخفیف باران گردیدند، آن حضرت از آن گفتار متبسم شد و دست به دعا برداشت و عرض كرد «اللهم حوالینا لا علینا» یعنی خدایا به اطراف ما بباران و بر ما مباران، پس ابر شكافته شد از محاذات مدینه كنار رفت چنان كه در شهر اصلاً باران نبود، در خارج مدینه و نواحی هم چنان می‌بارید.
شكر و سپاس ایزد كانشاء نمود ما را جا داد در سماء دار الوجود ما را
در صورت و شمایل بنهاد بس فضایل تكریم كرد و تفضیل از لطف وجود مارا
از عقل كرد محفوظ وز كفر و شرك محفوظ بخشید این كرامت و آنگه ستود ما را
پیغمبران فرستاد با معجزات و آیات سوی جناب اقدس راهی نمود ما را
ابراز كرد ما را در امت محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) اعطای این كرامت صد عزّ فزود ما را

حکایت آن درخت

در میان بنی اسرائیل عابدی زندگی می کرد. روزی به او گفتند که فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند. عابد خشمگین شده، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را بر کند. ابلیس به صورت پیری بر مسیر او مجسّم شد و گفت: ای عابد! بر گرد و به عبادت خود مشغول باش. عابد گفت: نه، بریدن درخت اولی است و بعد درگیر شدند.
عابد برابلیس پیروز شد و او را بر زمین کوفت. ابلیس گفت: دست بردار تا سخنی بگویم. تو که پیامبر نیستی و خدا این کار را بر تو مأمور ننموده است. به خانه برگرد تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نَهَم. با یکی معاش کن ودیگری را انفاق نما.
عابد با خود گفت: راست می گوید: بامداد روز بعد دودینار دید، روز دوم دو دینار، ولی روز سوم چیزی نبود؛ خشمگین شد و تبر بر دوش گرفت. باز در همان نقطه ابلیس پیش آمد و گفت: کجا؟ عابد گفت: آمده ام تا درخت را برکنم، در این مشاجره، ابلیس پیروز شد.
ابلیس گفت: بار اول تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخّر تو ساخت، ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی.
به نقل از: کیمیای سعادت، ص 757.

نماز، حلال مشکلات

بوعلی سینا هر وقت با مسئله ی مشکلی از نظر علمی و معنوی مواجه می شد برمی خاست، وضو می گرفت، به مسجد می رفت و نماز می گزارد و از خداوند متعال مدد می جست تا مشکل او را حل کند.
زمانی نیاز به یک کتاب فلسفی قدیمی داشت، مسافرت ها کرد و از افراد مختلف پی گیری نمود،اما به جایی نرسید. تا این که روزی به مسجد آمد و دو رکعت نماز خواند و پس از نماز از درگاه خدای بزرگ تقاضا کرد که آن کتاب را برایش برساند. از مسجد بیرون آمد و به سوی منزل حرکت کرد. در راه پیر زنی را دید که مقداری اشیای کهنه، پوسیده و قدیمی را روی زمین پهن کرده و در معرض فروش قرار داده است، چند کتاب هم در بین آن ها به چشم می خورد. بوعلی نگاهی به کتاب ها کرد و یکی از آن ها نظر او را به خود جلب کرد، وقتی که خوب دقت کرد دید همان گم شده ی اوست و آن را به قیمتی که زن گفت خرید.
به نقل از: داستان های صاحبدلان، ج2

روزگاری مردی فاضل زندگی می*کرد و هشت* سال تمام مشتاق بود راه خداوند را بیابد؛
او هر روز از دیگران جدا می*شد و دعا می*کرد تا روزی با یکی از اولیای خدا و یا مرشدی آشنا شود.
یک روز هم*چنان که دعا می*کرد، ندایی به او گفت به*جایی برود ، در آن*جا مردی را خواهد دید که راه حقیقت و خداوند را نشانش *خواهد داد.
مرد وقتی این ندا را شنید، بی*اندازه مسرور شد و به *جایی که به او گفته شده بود، رفت.
در آن *جا با دیدن مردی ساده، متواضع و فقیر با لباس**های مندرس و پاهایی خاک* آلود، متعجب شد!
مرد آن اطراف را کاملاً نگاه کرد اما کس دیگری را ندید. بنابراین به مرد فقیر رو کرد و گفت : روز شما به *خیر.
مرد فقیر به *آرامی پاسخ داد: هیچ*وقت روز شری نداشته*ام !
پس مرد فاضل گفت: خداوند تو را خوشبخت کند !
مرد فقیر پاسخ داد: هیچ*گاه بدبخت نبوده*ام !!!
تعجب مرد فاضل بیش**تر شد: همیشه خوشحال باشید ...
مرد فقیر پاسخ داد: هیچ*گاه غمگین نبوده*ام !!!
مرد فاضل گفت: هیچ سر درنمی*آورم. خواهش می*کنم بیش*تر به من توضیح دهید.
مرد فقیر گفت: با خوشحالی این*کار را می*کنم.
تو روزی خیر را برایم آرزو کردی درحالی*که من هرگز روز شری نداشته*ام زیرا در همه*حال، خدا را ستایش می*کنم.
اگر باران ببارد یا برف، اگر هوا خوب باشد یا بد، من هم*چنان خدا را می*پرستم.
اگر تحقیر شوم و هیچ انسانی دوستم نباشد، باز خدا را ستایش می*کنم و از او یاری می*خواهم بنابراین هیچ*گاه روز شری نداشته*ام.
تو برایم خوشبختی آرزو کردی در حالی*که من هیچ*وقت بدبخت نبوده*ام
زیرا همیشه به درگاه خداوند متوسل بوده*ام و می*دانم هرگاه که خداچیزی بر من نازل کند،
آن بهترین است و با خوشحالی هر آن*چه را برایم پیش*بیاید، می*پذیرم.
سلامت یا بیماری، سعادت یا دشمنی، خوشی یا غم، همه* هدیه*هایی از سوی خداوند هستند ...
تو برایم خوشحالی آرزو کردی، در حالی*که من هیچ*گاه غمگین نبوده*ام زیرا عمیق*ترین آرزوی قلبی من،
زندگی*کردن بنا بر خواست و اراده*ی خداوند است ...

دانشجویی سر کلاس فلسفه نشسته بود. موضوع درس درباره خدا بود.
"استاد پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که صدای خدا را شنیده باشد؟
کسی پاسخ نداد.
استاد دوباره پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که خدا را لمس کرده باشد؟
دوباره کسی پاسخ نداد.
استاد برای سومین بار پرسید:آیا در این کلاس کسی هست که خدا را دیده باشد؟
برای سومین بار هم کسی پاسخ نداد.
استاد باقاطعیت گفت با این وصف خداوجود ندارد.
دانشجو به هیچ روی با استدلال استاد موافق نبود و اجازه خواست تا صحبت کند.
استاد پذیرفت.
دانشجو از جایش برخاست و از همکلاسی هایش پرسید :آیا در این کلاس کسی هست که صدای مغز استاد را شنیده باشد؟
همه سکوت کردند.
آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را لمس کرده باشد؟
همچنان کسی چیزی نگفت.
آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را دیده باشد؟
وقتی برای سومین بار کسی پاسخی نداد،دانشجو چنین نتیجه گیری کرد که استادشان مغز ندارد!!!

گویند روزی ملاصدرا در کنار حوض پر آب مدرسه درس می داد. غفلتاً فکری به خاطرش رسید و رو به شاگردان کرد و گفت: ` آیا کسی می تواند ثابت کند آنچه در این حوض استآب نیست؟`
چند تن از طلاب زبردست مدرسه با استفاده از فن جدل که در منطق ارسطوشکل خاصی از قیاس است و هدف عاجز کردن طرف مناظره یا مخاطب است نه قانع کردن او،ثابت کردند که در آن حوض مطلقاً آب وجود ندارد و از مایعات خالی است.
ملاصدرابا تبسمی رندانه مجدداً روی به طلاب کرد و گفت: ` اکنون آیا کسی هست که بتواند ثابتکند در این حوض آب هست؟ ` یعنی مقصود این است که ثابت کند حوض خالی نیست و آنچه درآن دیده می شود آب است.
شاگردان از سؤال مجدد استاد خود ملاصدرا در شگفت شدهجواب دادند که با آن صغری و کبری به این نتیجه رسیدیم که در حوض آب نیست، حال نمیتوان خلاف قضیه را ثابت کرد و گفت که در این حوض آب هست...
فیلسوف شرق چون همهرا ساکت دید سرش را بلند کرد و گفت:
« ولی من با یک وسیله و عاملی قویتر ازدلایل شما ثابت می کنم که در این حوض آب وجود دارد ». آنگاه در مقابل چشمان حیرتزده طلاب کف دو دست را به زیر آب حوض فرو برد و چند مشت آب برداشته به سر و صورتآنها پاشید. همگی برای آنکه خیس نشوند از کنار حوض دور شدند. فیلسوف عالیقدر ایرانتبسمی بر لب آورد و گفت: «همین احساس شما در خیس شدن بالاتر از دلیل است.» .....

خدا گفت :زمین سردش است چه کسی می تواندزمین را گرم کند؟

لیلی گفت:من

خداشعله ای به اوداد.لیلی شعله راتوی سینه اش گذاشت.

سینه اش اتش گرفت.خدالبخندزد.لیلی هم.

خدا گفت:شعله را خرج کن زمینم را به اتش بکش.

لیلی خودش را به اتش کشید خدا سوختنش را تماشا کرد.

لیلی گر میگرفت.خدا حظ می کرد.

لیلی می ترسید. می ترسید اتش اش تمام شود.

لیلی چیزی از خدا خواست خدا اجابت کرد.

مجنون سررسید مجنون هیزم اتش لیلی شد.

اتش زبانه کشید. اتش ماند زمین خداگرم شد.

خداگفت اگر لیلی نبود زمین من همیشه سردش بود.

لیلی گفت:امانتی ات زیادی داغ است زیادی تنداست.

خاکستر مجنون هم دارد میسوزد.امانتی ات را پس میگیری؟

خدا گفت :خاکسترت رادوست دارم خاکسترت راپس میگیرم.

لیلی گفت:کاش مادر می شدم مجنون بچه اش را بغل می کرد.

خداگفت:مادری بهانه عشق است .بهانه سوختن تو بی بهانه عاشقی تو بی بهانه می سوزی.

لیلی گفت:دلم زندگی می خواهد ساده بی تاب بی تب.

خداگفت:اما من تب وتابم.بی من میمیری.

لیلی گفت:پایان قصه ام زیادی غم انگیزاست.مرگ من مرگ مجنون.

پایان قصه ام راعوض می کنی؟

خداگفت:پایان قصه ات اشک است اشک دریاست.

دریاتشنگی است ومن تشنگی ام.

تشنگی واب پایانی از این قشنگتربلدی؟

در سال 1264 هجری قمری نخستین برنامه‌ی دولت ایران برای واكسیناسیون به فرمان امیركبیر آغاز شد. در آن برنامه، كودكان و نوجوانانی ایرانی را آبله‌كوبی می‌كردند. اما چند روز پس از آغاز آبله‌كوبی به امیر كبیر خبر دادند كه مردم از روی ناآگاهی نمی‌خواهند واكسن بزنند! به‌ویژه كه چند تن از فالگیرها و دعانویس‌ها در شهر شایعه كرده بودند كه واكسن زدن باعث راه ‌یافتن جن به خون انسان می‌شود هنگامی كه خبر رسید پنج نفر به علت ابتلا به بیماری آبله جان باخته‌اند، امیر بی‌درنگ فرمان داد هر كسی كه حاضر نشود آبله بكوبد باید پنج تومان به صندوق دولت جریمه بپردازد. او تصور می كرد كه با این فرمان همه مردم آبله می‌كوبند.

IMAGE(http://img4up.com/up2/72342465186453.jpg)



اما نفوذ سخن دعانویس‌ها و نادانی مردم بیش از آن بود كه فرمان امیر را بپذیرند. شماری كه پول كافی داشتند، پنج تومان را پرداختند و از آبله‌كوبی سرباز زدند. شماری دیگر هنگام مراجعه مأموران در آب انبارها پنهان می‌شدند یا از شهر بیرون می‌رفتند روز بیست و هشتم ماه ربیع الاول به امیر اطلاع دادند كه در همه‌ی شهر تهران و روستاهای پیرامون آن فقط سی‌صد و سی نفر آبله كوبیده‌اند.


در همان روز، پاره دوزی را كه فرزندش از بیماری آبله مرده بود، به نزد او آوردند. امیر به جسد كودك نگریست و آنگاه گفت: ما كه برای نجات بچه‌هایتان آبله‌كوب فرستادیم. پیرمرد با اندوه فراوان گفت: حضرت امیر، به من گفته بودند كه اگر بچه را آبله بكوبیم جن زده می‌شود. امیر فریاد كشید: وای از جهل و نادانی، حال، گذشته از اینكه فرزندت را از دست داده‌ای باید پنج تومان هم جریمه بدهی. پیرمرد با التماس گفت: باور كنید كه هیچ ندارم. امیركبیر دست در جیب خود كرد و پنج تومان به او داد و سپس گفت: حكم برنمی‌گردد، این پنج تومان را به صندوق دولت بپرداز چند دقیقه دیگر، بقالی را آوردند كه فرزند او نیز از آبله مرده بود.

این بار امیركبیر دیگر نتوانست تحمل كند. روی صندلی نشست و با حالی زار شروع به گریستن كرد. در آن هنگام میرزا آقاخان وارد شد. او در كمتر زمانی امیركبیر را در حال گریستن دیده بود. علت را پرسید و ملازمان امیر گفتند كه دو كودك شیرخوار پاره دوز و بقالی از بیماری آبله مرده‌اند. میرزا آقاخان با شگفتی گفت: عجب، من تصور می‌كردم كه میرزا احمدخان، پسر امیر، مرده است كه او این چنین های‌های می‌گرید. سپس، به امیر نزدیك شد و گفت: گریستن، آن هم به این گونه، برای دو بچه‌ی شیرخوار بقال و چقال در شأن شما نیست. امیر سر برداشت و با خشم به او نگریست، آنچنان كه میرزا آقاخان از ترس بر خود لرزید. امیر اشك‌هایش را پاك كرد و گفت: خاموش باش. تا زمانی كه ما سرپرستی این ملت را بر عهده داریم، مسئول مرگشان ما هستیم.

میرزا آقاخان آهسته گفت: ولی اینان خود در اثر جهل آبله نكوبیده‌اند. امیر با صدای رسا گفت: و مسئول جهلشان نیز ما هستیم. اگر ما در هر روستا و كوچه و خیابانی مدرسه بسازیم و كتابخانه ایجاد كنیم، دعانویس‌ها بساطشان را جمع می‌كنند. تمام ایرانی‌ها اولاد حقیقی من هستند و من از این می‌گریم كه چرا این مردم باید این قدر جاهل باشند كه در اثر نكوبیدن آبله بمیرند

موضوع قفل شده است