هر فردی خود را ارزیابی میکند و این برآورد مشخص خواهد ساخت که او چه خواهد شد. شما نمی توانید بیش از آن چیزی بشوید که باور دارید«هستید». اما بیش از آنچه باور دارید «می توانید» انجام دهید
روزی يک مرد روحانی با خداوند مکالمه ای داشت: "خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟ "، خداوند او را به سمت دو در هدايت کرد و يکی از آنها را باز کرد، مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق يک ميز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن يک ظرف خورش بود، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد، افرادی که دور ميز نشسته بودند بسيار لاغر مردنی و مريض حال بودند، به نظر قحطی زده می آمدند، آنها در دست خود قاشق هايی با دسته بسيار بلند داشتند که اين دسته ها به بالای بازوهايشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمایند، اما از آن جايی که اين دسته ها از بازوهايشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند
مرد روحانی با ديدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگين شد، خداوند گفت: "تو جهنم را ديدی، حال نوبت بهشت است"، آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد، آنجا هم دقيقا مثل اتاق قبلی بود، يک ميز گرد با يک ظرف خورش روی آن و افراد دور ميز، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بوده، می گفتند و می خنديدند، مرد روحانی گفت: "خداوندا نمی فهمم؟!"، خداوند پاسخ داد: "ساده است، فقط احتياج به يک مهارت دارد، می بينی؟ اينها ياد گرفته اند که به یکديگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر می کنند!"
داستان بسیار زیبا (توصیه میکنم به افراد متاهل که حتما بخوانند) وقتی آن شب از سر کار به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا را آماده میکرد، دست او را گرفتم و گفتم، باید چیزی را به تو بگویم. او نشست و به آرامی مشغول غذا خوردن شد. غم و ناراحتی توی چشمانش را خوب میدیدم.
یکدفعه نفهمیدم چطور دهانم را باز کردم. اما باید به او میگفتم که در ذهنم چه میگذرد. من طلاق میخواستم. به آرامی موضوع را مطرح کردم. به نظر نمیرسید که از حرفهایم ناراحت شده باشد، فقط به نرمی پرسید، چرا؟
از جواب دادن به سوالش سر باز زدم. این باعث شد عصبانی شود. ظرف غذایش را به کناری پرت کرد و سرم داد کشید، تو مرد نیستی! آن شب، دیگر اصلاً با هم حرف نزدیم. او گریه میکرد. میدانم دوست داشت بداند که چه بر سر زندگیاش آمده است. اما واقعاً نمیتوانستم جواب قانعکنندهای به او بدهم. من دیگر دوستش نداشتم، فقط دلم برایش میسوخت.
با یک احساس گناه و عذاب وجدان عمیق، برگه طلاق را آماده کردم که در آن قید شده بود میتواند خانه، ماشین، و 30% از سهم کارخانهام را بردارد. نگاهی به برگهها انداخت و آن را ریز ریز پاره کرد. زنی که 10 سال زندگیش را با من گذرانده بود برایم به غریبهای تبدیل شده بود. از اینکه وقت و انرژیش را برای من به هدر داده بود متاسف بودم اما واقعاً نمیتوانستم به آن زندگی برگردم چون عاشق یک نفر دیگر شده بودم. آخر بلند بلند جلوی من گریه سر داد و این دقیقاً همان چیزی بود که انتظار داشتم ببینم. برای من گریه او نوعی رهایی بود. فکر طلاق که هفتهها بود ذهن من را به خود مشغول کرده بود، الان محکمتر و واضحتر شده بود.
روز بعد خیلی دیر به خانه برگشتم و دیدم که پشت میز نشسته و چیزی مینویسد. شام نخورده بودم اما مستقیم رفتم بخوابم و خیلی زود خوابم برد چون واقعاً بعد از گذراندن یک روز لذت بخش با معشوقه جدیدم خسته بودم. وقتی بیدار شدم، هنوز پشت میز مشغول نوشتن بود. توجهی نکردم و دوباره به خواب رفتم.
صبح روز بعد او شرایط طلاق خود را نوشته بود: هیچ چیزی از من نمیخواست و فقط یک ماه فرصت قبل از طلاق خواسته بود. او درخواست کرده بود که در آن یک ماه هر دوی ما تلاش کنیم یک زندگی نرمال داشته باشیم. دلایل او ساده بود: وقت امتحانات پسرمان بود و او نمیخواست که فکر او بخاطر مشکلات ما مغشوش شود.
برای من قابل قبول بود. اما یک چیز دیگر هم خواسته بود. او از من خواسته بود زمانی که او را در روز عروسی وارد اتاقمان کردم به یاد آورم. از من خواسته بود که در آن یک ماه هر روز او را بغل کرده و از اتاقمان به سمت در ورودی ببرم. فکر میکردم که دیوانه شده است. اما برای اینکه روزهای آخر با هم بودنمان قابلتحملتر باشد، درخواست عجیبش را قبول کردم.
درمورد شرایط طلاق همسرم با معشوقهام حرف زدم. بلند بلند خندید و گفت که خیلی عجیب است. و بعد با خنده و استهزا گفت که هر حقهای هم که سوار کند باید بالاخره این طلاق را بپذیرد.
از زمانیکه طلاق را به طور علنی عنوان کرده بودم من و همسرم هیچ تماس جسمی با هم نداشتیم. وقتی روز اول او را بغل کردم تا از اتاق بیرون بیاورم هر دوی ما احساس خامی و تازهکاری داشتیم. پسرم به پشتم زد و گفت اوه بابا رو ببین مامان رو بغل کرده. اول او را از اتاق به نشیمن آورده و بعد از آنجا به سمت در ورودی بردم. حدود 10 متر او را در آغوشم داشتم. کمی ناراحت بودم. او را بیرون در خانه گذاشتم و او رفت که منتظر اتوبوس شود که به سر کار برود. من هم به تنهایی سوار ماشین شده و به سمت شرکت حرکت کردم.
در روز دوم هر دوی ما برخورد راحتتری داشتیم. به سینه من تکیه داد. میتوانستم بوی عطری که به پیراهنش زده بود را حس کنم. فهمیدم که خیلی وقت است خوب به همسرم نگاه نکردهام. فهمیدم که دیگر مثل قبل جوان نیست. چروکهای ریزی روی صورتش افتاده بود و موهایش کمی سفید شده بود. یک دقیقه با خودم فکر کردم که من برای این زن چه کار کردهام.
در روز چهارم وقتی او را بغل کرده و بلند کردم، احساس کردم حس صمیمیت بینمان برگشته است. این آن زنی بود که 10 سال زندگی خود را صرف من کرده بود. در روز پنجم و ششم فهمیدم که حس صمیمیت بینمان در حال رشد است. چیزی از این موضوع به معشوقهام نگفتم. هر چه روزها جلوتر میرفتند، بغل کردن او برایم راحتتر میشد. این تمرین روزانه قویترم کرده بود!
یک روز داشت انتخاب میکرد چه لباسی تن کند. چند پیراهن را امتحان کرد اما لباس مناسبی پیدا نکرد. آه کشید و گفت که همه لباسهایم گشاد شدهاند. یکدفعه فهمیدم که چقدر لاغر شده است، به همین خاطر بود که میتوانستم اینقدر راحتتر بلندش کنم.
یکدفعه ضربه به من وارد شد. بخاطر همه این درد و غصههاست که اینطور شده است. ناخودآگاه به سمتش رفته و سرش را لمس کردم.
همان لحظه پسرم وارد اتاق شد و گفت که بابا وقتش است که مامان را بغل کنی و بیرون بیاوری. برای او دیدن اینکه پدرش مادرش را بغل کرده و بیرون ببرد بخش مهمی از زندگیش شده بود. همسرم به پسرمان اشاره کرد که نزدیکتر شود و او را محکم در آغوش گرفت. صورتم را برگرداندم تا نگاه نکنم چون میترسیدم در این لحظه آخر نظرم را تغییر دهم. بعد او را در آغوش گرفته و بلند کردم و از اتاق خواب بیرون آورده و به سمت در بردم. دستانش را خیلی طبیعی و نرم دور گردنم انداخته بود. من هم او را محکم در آغوش داشتم. درست مثل روز عروسیمان.
اما وزن سبکتر او باعث ناراحتیم شد. در روز آخر، وقتی او را در آغوشم گرفتم به سختی میتوانستم یک قدم بردارم. پسرم به مدرسه رفته بود. محکم بغلش کردن و گفتم، واقعاً نفهمیده بودم که زندگیمان صمیمیت کم دارد. سریع سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم. وقتی رسیدم حتی در ماشین را هم قفل نکردم. میترسیدم هر تاخیری نظرم را تغییر دهد. از پلهها بالا رفتم. معشوقهام که منشیام هم بود در را به رویم باز کرد و به او گفتم که متاسفم، دیگر نمیخواهم طلاق بگیرم.
او نگاهی به من انداخت، تعجب کرده بود، دستش را روی پیشانیام گذاشت و گفت تب داری؟ دستش را از روی صورتم کشیدم. گفتم متاسفم. من نمیخواهم طلاق بگیرم. زندگی زناشویی من احتمالاً به این دلیل خستهکننده شده بود که من و زنم به جزئیات زندگیمان توجهی نداشتیم نه به این دلیل که من دیگر دوستش نداشتم. حالا میفهمم دیگر باید تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روی او را در آغوش گرفته و از اتاق خوابمان بیرون بیاورم. معشوقهام احساس میکرد که تازه از خواب بیدار شده است. یک سیلی محکم به گوشم زد و بعد در را کوبید و زیر گریه زد. از پلهها پایین رفتم و سوار ماشین شدم. سر راه جلوی یک مغازه گلفروشی ایستادم و یک سبد گل برای همسرم سفارش دادم. فروشنده پرسید که دوست دارم روی کارت چه بنویسم. لبخند زدم و نوشتم، تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روز صبح بغلت میکنم و از اتاق بیروم میآورمت.
شب که به خانه رسیدم، با گلها دستهایم و لبخندی روی لبهایم پلهها را تند تند بالا رفتم و وقتی به خانه رسیدم دیدم همسرم روی تخت افتاده و مرده است! او ماهها بود که با سرطان میجنگید و من اینقدر مشغول معشوقهام بودم که این را نفهمیده بودم. او میدانست که خیلی زود خواهد مرد و میخواست من را از واکنشهای منفی پسرمان بخاطر طلاق حفظ کند. حالا حداقل در نظر پسرمان من شوهری مهربان بودم.
جزئیات ریز زندگی مهمترین چیزها در روابط ما هستند. خانه، ماشین، داراییها و سرمایه مهم نیست. اینها فقط محیطی برای خوشبختی فراهم میآورد اما خودشان خوشبختی نمیآورند.
سعی کنید دوست همسرتان باشید و هر کاری از دستتان برمیآید برای تقویت صمیمیت بین خود انجام دهید.
یکبار اینشتین از پرینستون با قطار در سفر بود که مسئول کنترل بلیط به کوپه او آمد.
وقتی او به اینشتین رسید ، انیشتین بدنبال بلیط جیب جلیقه اش را جستجو کرد ولی نتوانست آنرا پیدا کند.
سپس در جیب شلوار خود جستجو کرد ولی باز هم بلیط را پیدا نکرد.
سپس در کیف خود را نگاه کرد ولی بازهم نتوانست آنرا پیدا کند.
بعد از آن او صندلی کنار خودش را جستجو کرد ولی بازهم بلیطش را پیدا نکرد.
مسئول بلیط گفت : دکتر اینشتین ، من می دانم که شما که هستید. همه
ما به خوبی شما را میشناسیم و من مطمئن هستم که شما بلیط خریده اید، نگران نباشید.
و سپس رفت. در حال خارج شدن متوجه شد که فیزیکدان بزرگ دست خود را به پایین صندلی برده و هنوز در حال جستجوست.
مسئول قطار با عجله برگشت و گفت : " دکتر انیشتین ، دکتر انشتین ، نگران نباش ، من می دانم که شما بلیط داشته اید، مسئله ای نیست. شما بلیط نیاز ندارید. من مطمئن هستم که شما یک بلیط خریده اید."
اینشتین به او نگاه کرد و گفت : مرد جوان ، من هم می دانم که چه کسی هستم.
چیزی که من نمی دانم این است که من کجا می روم!
یک روز از انیشتن خواستند که توصیه ای به دانشجویان بکند و او بدون معطلی و تردید گفت:"من از دانشجویان می خواهم که روزی ،یک ساعت ، تمام ایده و افکار دیگران را کنار بگذارند،و خودشان بیندیشند سخت است ؛ ولی با این کار پیشرفت بهتر و بیشتری خواهند داشت.
می گویند علامه طباطبایی(ره) در حد امکان سوال نمی کرد و بیشتر فکر می کرد. با این کار تصمیمات منطقی تر خواهند بود و در نتیجه تفکرات به نتایج جدیدی دست خواهیم یافت.
پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله): یک ساعت تفکر ، بهتر از هفتاد سال عبادت است.
امام موسی کاظم(علیه السلام):برتری عالم بر عابد،مثل برتری خورشید است بر ماه(؟)
هیچوقت به امتحانی که خدا از قوم بنی اسرائیل در جنگ با جالوت برای شناختن بنده های راستینش گرفت فکر کردین؟
اینکه با چیزی مثل یه مشت آب امتحان بشیم، و واقعا چقدر از ما از امتحان یک جرعه آبی سربلند بیرون میایم؟ امتحانی اینچنین ساده ...
مردی پسر تنبلی داشت که از زیر کار درمیرفت و همه چیز را به شوخی میگرفت. روزی او را نزد حکیم آورد و گفت: “از شما میخواهم به این پسر من چیزی بگویید که دست از این تنبلی و بیتفاوتیاش بردارد و مثل بقیه بچههای این مدرسه به دنیای واقعیت و کار و تلاش برگردد.”
حکیم با لبخند به پسر نگاه کرد و گفت: “اگر تو همین باشی که پدرت میگوید زندگی سخت و دشواری مقابلت هست. آیا این را میدانی؟”
پسر تنبل شانههایش را بالا انداخت و گفت: “مهم نیست؟”
حکیم با تبسم گفت: “آفرین به تو که چیزی برای گفتن داری.
لطفاً همینی که میگویی را درشت روی این تخته بنویس و برای استراحت با پدرت چند روزی میهمان ما باش.”
صبح روز بعد وقتی همه شاگردان برای خوردن صبحانه دور هم جمع شدند حکیم به آشپز گفت که برای پسر تنبل غذای بسیار کمی بریزد.
پسر که از غذای کم خود به شدت شاکی شده بود نزد حکیم آمد و به اعتراض گفت:
“این آشپز مدرسه شما برای من غذای بسیار کمی ریخت!”
حکیم بی آن که حرفی بزند به نوشتهای که شب قبل پسر روی تخته نوشته بود اشاره کرد و گفت:
“این نوشته را با صدای بلند بخوان! حرفی است که خودت نوشتهای!”
روی تخته نوشته شده بود: “مهم نیست!” و این برای پسر تنبل بسیار گران تمام شد. ظهر که شد دوباره موقع ناهار غذای کمی تحویل پسر تنبل شد. این بار پسر با اعتراض همراه پدرش نزد حکیم آمد و گفت: “من اگر همینطوری کم غذا بخورم که خواهم مرد.”
حکیم دوباره به تخته اشاره کرد و گفت: “جواب تو همین است که خودت همیشه میگویی!”
روز سوم پسر تنبل زار و نحیف نزد حکیم آمد و گفت: “لطفاً به من بگویید اگر بخواهم غذای کافی به دست آورم چه کار کنم؟”
حکیم به آشپزخانه رفت و گفت: “هر چه را آشپز میگوید تا ظهر انجام بده!”
پسر تنبل تا ظهر در آشپزخانه کار کرد و ظهر به اندازه کافی غذا خورد. او خوشحال و خندان نزد حکیم آمد و گفت: “چه خوب شد راهی برای نجات از گرسنگی پیدا کردم!” و بعد خوشحال و خندان برای تأمین شام خود به آشپزخانه برگشت.
پدر پسر تنبل با تعجب به حکیم نگاه کرد و از او پرسید: “راز این به کار افتادن فرزندم چه بود؟”
حکیم با خنده گفت: “او حق داشت بگوید مهم نیست! چون چیزی که برای شما مهم بود و برای حفظ اهمیتش حاضر بودید تلاش کنید، او به خاطر تنبلیاش و این که همیشه شما بار کار او را بر دوش میگرفتید دلیلی برای نامهم شمردنش پیدا میکرد. اما وقتی موضوع به گرسنگی خودش برگشت فهمید که اوضاع جدی است و اینجا دیگر جای بازی نیست معنی مهم بودن را فهمید و به خود تکانی داد. شما هم از این به بعد عواقب کار و نظر او را مستقیم به خودش برگردانید و بیجهت بار تنبلی او را خودتان به تنهایی به دوش نکشید. خواهید دید که وقتی ببیند نتیجه اعمال ناپسندش مستقیم متوجه خودش میشود اعمال درست برای او مهم میشوند و دیگر همه چیز عالم برایش نامهم نمیشوند
مادرم یک چشم نداشت. در کودکی براثر حادثه یک چشمش را ازدست داده بود. من کلاس سوم دبستان بودم و برادرم کلاس اول. برای من آنقدر قیافه مامان عادی شده بود که در نقاشیهایم هم متوجه نقص عضو او نمیشدم و همیشه او را با دو چشم نقاشی میکردم. فقط در اتوبوس یا خیابان وقتی بچهها و مادر و پدرشان با تعجب به مامان نگاه میکردند و پدر و مادرها که سعی میکردند سوال بچه خود را به نحویکه مامان متوجه یا ناراحت نشود، جواب بدهند، متوجه این موضوع می شدم و گهگاه یادم میافتاد که مامان یک چشم ندارد. یک روز برادرم از مدرسه آمد و با دیدن مامان یکدفعه گریه کرد. مامان او را نوازش کرد و علت گریهاش را پرسید. برادرم دفتر نقاشی را نشانش داد. مامان با دیدن دفتر بغضی کرد و سعی کرد
جلوی گریهاش را بگیرد. مامان دفتر را گذاشت زمین و برادرم را درآغوش گرفت و بوسید. به او گفت: فردا میرود مدرسه و با معلم نقاشی صحبت میکند. برادرم اشکهایش را پاک کرد و دوید سمت کوچه تا با دوستانش بازی کند. مامان رفت داخل آشپزخانه. خم شدم و دفتر را برداشتم. نقاشی داداش را نگاه کردم و فرق بین دختر و پسر بودن را آن زمان فهمیدم.
موضوع نقاشی کشیدن چهره اعضای خانواده بود. برادرم مامان را درحالیکه دست من و برادرم را دردست داشت، کشیده بود. او یک چشم مامان را نکشیده بود و آن را به صورت یک گودال سیاه نقاشی کرده بود. معلم نقاشی دور چشم مامان با خودکار قرمز یک دایره بزرگ کشیده بود و زیر آن نمره ۱۰ داده بود و نوشته بود که پسرم دقت کن هر آدمی دو چشم دارد. با دیدن نقاشی اشکهایم سرازیر شد. از برادرم بدم آمد. رفتم آشپزخانه و مامان را که داشت پیاز سرخ می کرد، از پشت بغل کردم. او مرا نوازش کرد. گفتم: مامان پس چرا من همیشه در نقاشیهایم شما را کامل نقاشی میکنم. گفتم: از داداش بدم میآید و گریه کردم.
مامان روی زمین زانو زد و به من نگاه کرد اشکهایم را پاک کرد و گفت عزیزم گریه نکن تو نبایستی از برادرت ناراحت بشوی او یک پسر است. پسرها واقع بینتر از دخترها هستند؛ آنها همه چیز را آنطور که هست میبینند ولی دخترها آنطورکه دوست دارند باشد، میبینند. بعد مرا بوسید و گفت: بهتر است تو هم یاد بگیری که دیگر نقاشیهایت را درست بکشی.
فردای آن روز مامان و من رفتیم به مدرسه برادرم. زنگ تفریح بود. مامان رفت اتاق مدیر. خانم مدیر پس از احوالپرسی با مامان علت آمدنش را جویا شد. مامان گفت: آمدم تا معلم نقاشی کلاس اول الف را ببینم. خانم مدیر پرسید: مشکلی پیش آمده؟ مامان گفت: نه همینطوری. همه معلمهای پسرم را میشناسم جز معلم نقاشی؛آمدم که ایشان را هم ملاقات کنم.
خانم مدیر مامان را بردند داخل اتاقی که معلمها نشسته بودند. خانم مدیر اشاره کرد به خانم جوان و زیبایی و گفت: ایشان معلم نقاشی پسرتان هستند. به معلم نقاشی هم گفت: ایشان مادر دانش آموز ج-ا کلاس اول الف هستند.
مامان دستش را به سوی خانم نقاشی دراز کرد. معلم نقاشی که هنگام واردشدن ما درحال نوشیدن چای بود، بلند شد و سرفهای کرد و با مامان دست داد. لحظاتی مامان و خانم نقاشی به یکدیگر نگاه کردند. مامان گفت: از ملاقات شما بسیار خوشوقتم. معلم نقاشی گفت: من هم همینطور خانم. مامان با بقیه معلمهایی که میشناخت هم احوالپرسی کرد و از اینکه مزاحم وقت استراحت آنها شده بود، عذرخواهی و از همه خداحافظی کرد و خارج شدیم. معلم نقاشی دنبال مامان از اتاق خارج شد و درحالیکه صدایش می لرزید گفت: خانم من نمیدانستم …
مامان حرفش را قطع کرد و گفت: خواهش میکنم خانم بفرمایید چایتان سرد می شود. معلم نقاشی یک قدم نزدیکتر آمد و خواست چیزی بگوید که مامان گفت: فکر میکنم نمره ۱۰ برای واقعبینی یک کودک خیلی کم است. اینطور نیست؟ معلم نقاشی گفت: بله حق با شماست. خانم نقاشی بازهم دستش را دراز کرد و این بار با دودست دستهای مامان را فشار داد. مامان از خانم مدیر هم خداحافظی کرد. آن روز عصر برادرم خندان درحالیکه داخل راهروی خانه لیلی میکرد، آمد و تا مامان را دید دفتر نقاشی را بازکرد و نمرهاش را نشان داد. معلم نقاشی روی نمره قبلی خط کشیده بود و نمره ۲۰ جایش نوشته بود. داداش خیلی خوشحال بود و گفت: خانم گفت دفترت را بده فکر کنم دیروز اشتباه کردم بعد هم ۲۰ داد. مامان هم لبخندی زد و او را بوسید و گفت: بله نقاشی پسر من عالیه! و طوری که داداش متوجه نشود به من چشمک زد و گفت: مگه نه؟
من هم گفتم: آره خیلی خوب کشیده، اما صدایم لرزید و نتوانستم جلوی گریهام را بگیرم.
داداش گفت: چرا گریه میکنی؟ گفتم آخه من یه دخترم !!!!!
شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى حمل و نقل کالا در شهر استفاده مىکردبراى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد. زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت:مرا بغل کن ! زن پرسید: چه کار کنم؟! و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود... به نیمه راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند، شوهرش با تعجب پرسید: چرا؟! تقریبا به بیمارستان رسیده ایم !!! زن جواب داد: دیگر لازم نیست، بهتر شدم. سرم درد نمی کند ! شوهر همسرش را به خانه رساند ولى هرگز متوجه نخواهد شد که گفتن همان جمله ى ساده ى "مرا بغل کن" چقدر احساس خوشبختى را در قلب همسرش باعث شده که در همین مسیر کوتاه، سردردش را خوب کرده است...
چگونه توبه کنیم؟!
می گویند روزی پسری در خانه خیلی شلوغ کرده بود وهمه چیز را به هم ریخته بود.وقتی پدر وارد شد مادر شکایتش را کرد.پدر هم شلاق را برداشت.پسر دید اوضاع خیلی بی ریخت است.همه درها هم بسته است.وقتی پدر شلاق را بالا برد پسر دید راه فراری ندارد.اما از روی عادت که همیشه موقع خطر به آغوش پدر می پرید خودش را به سینه پدر چسباند.
شلاق در دست پدر شل شد و افتاد
شخصی که اهل کشف وشهود بود می گفت:سر قبر امام حسین ع بودم وبا آن حضرت درد دل می کردم که دیدم جوانی وارد حرم شد وبه آقا سلام داد.چون چشم باظنی داشتم دیدم آقا هم به اوسلام کرد وحتی برایش تعظیم نمود!
من شگفت زده به دنبالش رفتم تا راز این را بفهمم.به او رسیدم وگفتم:جوان تازگیها چه کرده ای؟
گفت:پدر پیری داشتم که می خواست به زیارت کربلا بیاید.اورا از روستای خودمان به دوش گرفتم وبه کربلا آوردم.چند روزی به همین منوال اورابه حرم می آوردم تا اینکه دیروز مرد واو را دفن کردم.امروز هم آمده بودم با امام حسین خداحافظی کنم.
در زمانهای گذشته پدری که چهار پسر داشت بیمار شد.یکی از پسرانش اورا پرستاری کرد تا مرد.پس از مرگ پدربا کمال تعجب اظهار کرد که ارثی از مال پدر نمی خواهد.برادران هم خوشحال شدند!شبی پسر خواب دید پدرش به او می گوید:صد اشرفی در فلان محل هست برو بردار.پسر پرسید:آیا در آن صد اشرفی برکت هست؟پدر گفت:خیر.پسرهم قبول نکرد.چند وقت بعد دوباره خواب دید پدر می گوید:ده اشرفی در فلان محل هست.باز پسر پرسید:درآن برکت هست؟وپدر گفت:خیر.بار سوم پدر گفت یک دینار وپسر باز پرسید:برکت دارد؟واین بار پدر گفت:بلی.
پسر رفت ویک دینار را برداشت و چون گرسنه بودند ناچار شد با آن یک ماهی در حال گندیدن بخرد.وقتی خواستند ماهی را بخورند ناگهان از داخل شکمش دو مروارید گرانبها بیرون آمد.یکی از آنها را به سی بار قاطر طلا فروخت.سلطان که این را شنید قاصدی فرستاد وگفت:این مروارید باید زوج باشد.اگر آن یکیرا به سلطان بفروشی آن را به دوبرابر قیمت می خرد.واینگونه جوان ثروتمندشد.
استاد یک دانشگاه روزی برای دانشجویانش داستانی نقل کرد:
من حدود بیست سال داشتم.پدر ومادرم پیر وکشاورز بودند ودر یکی از روستاهای مشهد زندگی می کردند.نزدیکی های عید بود ومن تازه معلم شده بودم واولین حقوقم را گرفته بودم.صبح که رفتم از آب انبار آب بیاورم صدای حرف زدن پدر ومادرم را شنیدم که نگران (عیدی) نوه هایشان بودند.مادرم می گفت:خدا بزرگ است ونمی گذارد پیش بچه هایمان خجالت زده شویم.من هم بدون معطلی پریدم ودست پدرم را بوسیدم وکل حقوقم را که صد تومان بود به او دادم.اولین روز بعد از تعطیلات آقای مدیر مرا صدا کرد وگفت بیا کارت دارم.از کشوی میزش 9 اسکناس صد تومانی در آورد وبه من داد.بهت زده گفتم:این چیست؟
جواب داد:پاداش مرکز است بخاطر خوب کار کردنت.در آن موقع نا خواسته گفتم:این باید ده تا باشدویکیش کم است!!!
بعد از رفتن من مدیر استعلام کرد ومعلوم شد درست حدس زده بودم ویکی از اسکناسها را پیک اداره کش رفته بود.
مدیر با شگفتی از من پرسید:مگر تو غیبگویی؟
گفتم:نه.اما فقط شنیده بودم خداوند پاداش نیکوکاری را ده برابر می دهد!
آخر هفته بود و تصمیم گرفت دوستی را برای صرف نوشیدنی به خانه اش دعوت کند.
موقعی که نجار و دوستش به خانه رسیدند.قبل از ورود ، نجار چند دقیقه در سکوت جلو درختی در باغچه ایستاد وبعد با دو دستش ، شاخه های درخت را گرفت !
چهره اش بی درنگ تغییر کرد و خندان وارد خانه شد، همسر و فرزندانش به استقبالش آمدند ، برای فرزندانش قصه گفت و بعد با دوستش به ایوان رفتند تا نوشیدنی بنوشند ...
از آنجا می توانستند درخت را ببینند ، دوستش دیگر نتوانست جلو کنجکاوی اش را بگیرد، و دلیل رفتار نجار را پرسید.نجار گفت :
آه این درخت مشکلات من است ! موقع کار ، مشکلات فراوانی پیش می آید ، اما این مشکلات مال من است و ربطی به همسر و فرزندانم ندارد !
وقتی به خانه می رسم ، مشکلاتم را به شاخه های آن درخت می آویزم و روز بعد ، وقتی می خواهم سر کار بروم ، دوباره آنها را از روی شاخه بر می دارم .
جالب این است که وقتی صبح به سراغ درخت می روم تا مشکلاتم را بردارم ، خیلی از مشکلات ، دیگر آنجا نیستند ، و بقیه هم خیلی سبکتر شده اند !!!
شبی از شبها، شاگردی در حال عبادت و تضرع وگریه و زاری بود. در همین حال مدتی گذشت، تا آنکه استاد خود را، بالای سرش دید، که با تعجب و حیرت؛ او را، نظاره می کند ! استاد پرسید : برای چه این همه ابراز ناراحتی و گریه و زاری می کنی؟ شاگرد گفت : برای طلب بخشش و گذشت خداوند از گناهانم، و برخورداری از لطف خداوند! استاد گفت : سوالی می پرسم ، پاسخ ده؟ شاگرد گفت : با کمال میل؛ استاد. استاد گفت : اگر مرغی را، پروش دهی ، هدف تو از پرورشِ آن چیست؟ شاگرد گفت: خوب معلوم است استاد؛ برای آنکه از گوشت و تخم مرغ آن بهره مند شوم . استاد گفت: اگر آن مرغ، برایت گریه و زاری کند، آیا از تصمیم خود، منصرف خواهی شد؟ شاگردگفت: خوب راستش نه...!نمی توانم هدف دیگری از پرورش آن مرغ، برای خود، تصور کنم! استاد گفت: حال اگر این مرغ ، برایت تخم طلا دهد چه؟ آیا باز هم او را، خواهی کشت، تا از آن بهره مند گردی؟! شاگرد گفت : نه هرگز استاد، مطمئنا آن تخمها، برایم مهمتر و با ارزش تر ، خواهند بود! استاد گفت :
چگونه توبه کنیم؟!
می گویند روزی پسری در خانه خیلی شلوغ کرده بود وهمه چیز را به هم ریخته بود.وقتی پدر وارد شد مادر شکایتش را کرد.پدر هم شلاق را برداشت.پسر دید اوضاع خیلی بی ریخت است.همه درها هم بسته است.وقتی پدر شلاق را بالا برد پسر دید راه فراری ندارد.اما از روی عادت که همیشه موقع خطر به آغوش پدر می پرید خودش را به سینه پدر چسباند.
شلاق در دست پدر شل شد و افتاد
می فرماید :
سرکش مشو که چون شمع ، از غیرتت بسوزد
دلبر که در کف او موم است سنگ خارا
پسرك گل فروش گلهاش توی دستش بود،نشسته بود لب جدول
رفتم نشستم کنارش گفتم:برای چی نمیری گلات رو بفروشی؟
گفت:بفروشم که چی؟ تا دیروز میفروختم که با پولش ابجیمو ببرم دکتر
دیشب حالش بد شد و مْرد...
با گریه گفت:تو میخواستی گل بخری؟
گفتم:بخرم که چی؟ تا دیروز میخریدم برای عشقم
امروز فهمیدم باید فراموشش کنم...!
اشکاشو که پاک کرد یه گل بهم داد
با مردونگی گفت:بگیر ، باید از نو شروع کرد
تو بدون عشقت......من بدون خواهرم...
نقل از همسر شهید بابایی: یک سال بعد از عروسیمان یکی از رفقای عباس ما را به منزلش دعوت کرد.وقتی رفتیم،دیدیم اوضاع خیلی خراب است و مجلس زننده ای است!عباس نتونست تحمل کند و از اونجا آمدیم بیرون.خانه که رسیدیم شروع کرد به گریه کردن.نماز می خواند و خودش را سرزنش می کرد. قرائت قرآن می کرد و... این در حالی بود که خیلی از دوستانش آن شب در مجلس ماندند و توجهی به رضایت خداوند نکردند؛ولی عباس باز هم نشان داد قهرمان میدان مبارزه با نفس اماره است.
همسر شهید همت می گوید: اخلاقم طوری بود که اگر می دیدم کسی خلاف شرع می گوید،با او جر بحث می کردم.یک روز بهم گفت:«باید با منطق حرف بزنی.»بهش گفتم:ولی آدم رو مسخره می کنند.گفت:«می دو نی ما در قبال تمام کسانی که راه کج میرن مسئولیم.حق نداریم باهاشون برخورد تند کنیم؛از کجا معلوم که ما توی انحراف اینها نقش نداشته باشیم؟»وقتی بهش گفتم:آخه تو کجایی که مقصر باشی؟گفت:«چه فرقی می کنه؟!من نوعی،برخورد نادرستم،سهل انگاریم،کوتاهیم،همه اینا باعث انحراف میشه.» التماس دعا
يكى از غلامان امام حسن عليه السلام خلافى را مرتكب شد. حضرت قصد داشت او را مجازات كند. غلام براى خلاصى از تنبيه ، اين آيه را خواند و گفت :
سرورم ! ((الكاظمين الغيظ.(28)))
حضرت فرمود:
- خشم خودم را فرو خوردم .
غلام گفت :
مولايم ! ((والعافين عن الناس .(29)))
حضرت فرمود:
- از گناه تو در گذشتم .
غلام در آخر گفت :
- ((والله يحب المحسنين .(30)))
حضرت فرمود: تو را آزاد كردم و دو برابر آنچه پيشتر از من مى گرفتى براى تو مقرر مى سازم !
…. روزی حاکم در جلسه ای برای آزمایش هوش اطرافیان خود معمایی را طرح کرد. او با گچ خطی بر روی تخته سیاه رسم کرد و از مشاورانش خواست مه آن خط را بدون تماس دست ، کوچک تر کنند.
هیچ کس نمی دانست چگونه بدون دست زدن به تخته خط را کوچک تر مند.
ملا که در آن مجلس حاضر بود اعلام کرد می تواند معما را حل کندو از جا برخاست و خط دیگری بلند تر از خطی که حاکم کشیده بودد ترسیم کرد و بدین ترتیب خط اولی بدون اینکه از اندازه اش کاسته شود ، کوچکتر شد.
نکته : بدترین انسانها کسی است که فقط به دیدن عیب های دیگران اهتمام می ورزد ؛ همانند مگسی که تنها در پی نشستن بر روی زخم است. چشمک های خداوند Godeye.ir
شبی عارفی با خداوند مناجات می کرد و مشغول نماز و عبادت بود.
هاتفی خبر دادش که آهای شیخ خواهی آنچه از تو میدانیم به خلائق گوییم تا سنگسارت کنند؟
شیخ بگفت : ” خدایا خواهی آنچه از کرم تو می بینم و از مهربانیت میدانم با خلق گویم تا دگر کسی تو را سجود نکند؟”
ندا آمد که : ” نه از ما ؛ نه از تو!”
زاهـد به کـرم، تو را چو ما نـشـناسـد ……….. بیـگـانه تـــو را چـو آشــنا نـشـناســد
گـفتی کـه گـنه کـنی به دوزخ برمـت ……….. این را به کسی گو که تو را نشناسد
وَ الَّذينَ اهْتَدَوْا زادَهُمْ هُدىً وَ آتاهُمْ تَقْواهُمْ (17محمد) و كسانى كه هدايت يافتهاند (خداوند) بر هدايتشان افزوده و آنها را (روح) پرهيزكارى متناسب حالشان بخشيده است.
يک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند. همراهانش تیرو کمانشان را برداشتند و چنگیزخان شاهین محبوبش را روی ساعدش نشاند. شاهین از هر پیکانی دقیق تر و بهتر بود، چرا که می توانست در آسمان بالا برود و آنچه را ببیند که انسان نمی دید.
آن روز با وجود تمام شور و هیجان گروه، شکاری نکردند. چنگیزخان....
مایوس به اردو برگشت، اما برای آنکه ناکامی اش باعث تضعیف روحیه ی همراهانش نشود، از گروه جدا شد و تصمیم گرفت تنها قدم بزند.
بیشتر از حد در جنگل مانده بودند و نزدیک بود خان از خستگی و تشنگی از پا در بیاید. گرمای تابستان تمام جویبارها را خشکانده بود و آبی پیدا نمی کرد، تا اینکه رگه ی آبی دید که از روی سنگی جاری بود. خان شاهین را از روی بازویش بر زمین گذاشت و جام نقره ی کوچکش را که همیشه همراهش بود، برداشت. پرشدن جام مدت زیادی طول کشید، اما وقتی می خواست آن را به لبش نزدیک کند، شاهین بال زد و جام را از دست او بیرون انداخت.
چنگیز خان خشمگین شد، اما شاهین حیوان محبوبش بود، شاید او هم تشنه اش بود. جام را برداشت، خاک را از آن زدود و دوباره پر کرد.
اما جام تا نیمه پر نشده بود که شاهین دوباره آن را پرت کرد و آبش را بیرون ریخت. چنگیزخان حیوانش را دوست داشت، اما می دانست نباید بگذارد کسی به هیچ شکلی به او بی احترامی کند، چرا که اگر کسی از دور این صحنه را می دید، بعد به سربازانش می گفت که فاتح کبیر نمی تواند یک پرنده ی ساده را مهار کند.
این بار شمشیر از غلاف بیرون کشید، جام را برداشت و شروع کرد به پر کردن آن. یک چشمش را به آب دوخته بود و دیگری را به شاهین. همین که جام پر شد و می خواست آن را بنوشد، شاهین دوباره بال زد و به طرف او حمله آورد. چنگیزخان با یک ضربه ی دقیق سینه ی شاهین را شکافت.
ولی دیگرجریان آب خشک شده بود. چنگیزخان که مصمم بود به هر شکلی آب را بنوشد، از صخره بالا رفت تا سرچشمه را پیدا کند. اما در کمال تعجب متوجه شد که آن بالا برکه ی آب کوچکی است و وسط آن، یکی از سمی ترین مارهای منطقه مرده است. اگر از آب خورده بود، دیگر در میان زندگان نبود. خان شاهین مرده اش را در آغوش گرفت و به اردوگاه برگشت. دستور داد مجسمه ی زرینی از این پرنده بسازند و روی یکی از بال هایش حک کنند:
یک دوست، حتی وقتی کاری می کند که دوست ندارید، هنوز دوست شماست.
و بر بال دیگرش نوشتند: هر عمل از روی خشم، محکوم به شکست است
جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمی یافت. مردی زیرک از ندیمان پادشاه که دلباختگی او را دید و جوانی ساده و خوش قلبش یافت، به او گفت پادشاه ، اهل معرفت است، اگر احساس کند که تو بنده ای از بندگان خدا هستی ، خودش به سراغ تو خواهد.
جوان به امید رسیدن به معشوق ، گوشه گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش مشغول شد، به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت .
روزی گذر پادشاه بر مکان او افتاد ، احوال وی را جویا شد و دانست که جوان، بنده ای با اخلاص از بندگان خداست . در همان جا از وی خواست که به خواستگاری دخترش بیاید و او را خواستگاری کند . جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد .
همین که پادشاه از آن مکان دور شد ، جوان وسایل خود را جمع کرد و به مکانی نا معلوم رفت . ندیم پادشاه از رفتار جوان تعجب کرد و به جست و جوی جوان پرداخت تا علت این تصمیم را بداند . بعد از مدتها جستجو او را یافت . گفت: تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آن گونه بی قرار بودی ، چرا وقتی پادشاه به سراغ تو آمد و ازدواج با دخترش را از تو خواست ، از آن فرار کردی؟
جوان گفت: اگر آن بندگی دروغین که بخاطر رسیدن به معشوق بود ، پادشاهی را به در خانه ام آورد ، چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانهء خویش ببینم؟
عشق برتر من جواني را سراغ داشتم سخت وابسته ي لباس و قيافه اش بود ,حتي وسواسي داشت كه پارچه اش از كجا باشد و دوختش از فلان و مدلش از بهمان . براي دوستي با او همين بس كه از لباسش و اتويش و قيافه اش تحسين كني و يا از طرز تهيه ي آن بپرسي. او عاشق ظاهرسازي و سرو وضع مرتب بود و به اين خاطر از خيلي ها بريده بود تا اين كه عشقي بزرگتر در دلش ريخت و با دختري آشنا شد و با هم سفري رفتند و در راه تصادفي. جوانك در آن لحظه ي بحراني از رنج هاي خودش فارغ بود و خودش را فراموش كرده بود و به محبوبه اش مي انديشيد و سخت به او مشغول بود. او بخاطر پانسمان محبوبش به راحتي لباسهايش را پاره ميكرد و زخم ها را مي بست و راستي سرخوش بود كه خطري پيش نيامده است.
هنگامي كه عشقي بزر گتر دل را بگيرد , عشق هاي كوچك تر نردبان آن خواهند بود.
رهایی از بندها
یکی از بزرگان درباره ی آب چاه تحقیقی کرده بود و به این نتیجه رسیده بود که آبِ چاه تا هنگامی که تغییر نکند و رنگ و بو و طعمش عوض نشود نجس نخواهد شد و قابل استفاده خواهد بود.هنگامی که از این تحقیق خلاص شد،متوجه گردید که خودش در خانه چاهی دارد،این بود که با خودش گفت: شاید به خاطر این چاه و راحتی خودم این چنین فتوایی داده ام و به این نتیجه رسیده ام.از این رو دستور داد که چاه را پر کردند و آنگاه دوباره تحقیق را شروع کرد،در هنگامی که چاه نداشت و منافعی او را منحرف نمی کرد.
انسان قبل از شروع به حرکت باید آزاد شود و از سودها ،هواها،تعصب ها ،عادت ها و تقلیدها خود را خلاص کند.
مسولیت و سازندگی-ج1-ص74-استاد علی صفایی حائری-انتشارات لیلة القدر
در اتاق نشسته بودم که از سوراخ شیشه شکسته ای، زنبوری به درون آمد... در اتاق نشسته بودم که از سوراخ شیشه شکسته ای، زنبوری به درون آمد و سپس پروازهای اکتشافی را شروع کرد و بعد هم برای بازگشت آماده شد ،اما به هر طرف که می رفت با شکست روبرو می گردید. به شیشه می خورد و به زمین می افتاد تا این که ضربه کفشی راحتش کرد .
این درس من بود که هنگام گرفتاری خود را به هر طرف نکوبم ،بلکه به راه بازگشت فکر کنم و آن را بیابم و خود را خلاص کنم.
مسولیت و سازندگی-ج1-ص109-استاد علی صفایی حائری-انتشارات لیلة القدر
امتحان عابد
مرحوم شیخ بهایی در کتاب «نان و حلوا» میگوید که:در کوه های «جبل عامل» عابدی زندگی میکرد. مدتها بر او
گذشت. غذایی برایش می آمد، نانی برایش رسید، زندگی اش میگذشت.
چند روزی امتحانش شروع شد.غذایش نیامد.روز بعد هم نیامد.دو سه روز گذشت چیزی پیدا نکرد. از شدت
گرسنگی از کوه پایین آمد. ـ میگویند این داستان، تمثیل از خود شیخ بهایی است ـ
میگویند: پایین آن کوه جبل عامل... آتشپرستی بود. به او روی آورد. به او نان و امکانی داد. چند تا نان گرفت و خورد.
سگی آنجا بود. به او حمله کرد. از ترس سگ، همه ی نانها را داد و سگ بلعید. باز به او حمله کرد. گفت: من دیگر
چیزی ندارم، چه سگ بدی هستی. گفت: نه، تو بدی. من سالهاست اینجا مانده ام. ماه ها مرا فراموش میکنند، من
به سراغ دشمن آنها نمیروم. به تو سه روز نان ندادند با دشمن آنها میخوری؟!
اینها تمثیل است. افسانه اش عین این حقیقت است که
ما به خاطر کمها از خدا میبرٌٍیم.
آیه های سبز-استاد علی صفایی حائری-انتشارات لیلة القدر
اومد پيشم حالش خيلي عجيب بود فهميدم با بقيه فرق ميکنه گفت :حاج آقا يه سوال دارم که خيلي جوابش برام مهمه گفتم :چشم اگه جوابشو بدونم خوشحال ميشم بتونم کمکتون کنم گفت: من رفتني ام! گفتم: يني چي؟ گفت: دارم ميميرم گفتم: دکتر ديگه اي، خارج از کشور؟ گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاري نميشه کرد. گفتم: خدا کريمه، انشاله که بهت سلامتي ميده با تعجب نگاه کرد و گفت: اگه من بميرم خدا کريم نيست؟ فهميدم آدم فهميده ايه و نميشه گول ماليد سرش گفتم: راست ميگي، حالا سوالت چيه؟ گفت: من از وقتي فهميدم دارم ميميرم خيلي ناراحت شدم از خونه بيرون نميومدم کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن تا اينکه يه روز به خودم گفتم تا کي منتظر مرگ باشم خلاصه يه روز صبح از خونه زدم بيرون مثل همه شروع به کار کردم اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار اين حال منو کسي نداشت خيلي مهربون شدم، ديگه رفتاراي غلط مردم خيلي اذيتم نميکرد با خودم ميگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن آخه من رفتني ام و اونا انگار نه سرتونو درد نيارم من کار ميکردم اما حرص نداشتم بين مردم بودم اما بهشون ظلم نميکردم و دوستشون داشتم ماشين عروس که ميديم از ته دل شاد ميشدم و دعا ميکردم گدا که ميديدم از ته دل غصه ميخوردم و بدون اينکه حساب کتاب کنم کمک ميکردم مثل پير مردا برا همه جونا و آرزوي خوشبختي ميکردم الغرض اينکه اين ماجرا منو آدم خوبي کرد و ناز وخوردني شدم حالا سوالم اينه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آيا خدا اين خوب شدن و قبول ميکنه؟ گفتم: بله، اونجور که يادگرفتم و به نظرم ميرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزيزه آرام آرام آرام خدا حافظي کرد و تشکر داشت ميرفت گفتم: راستي نگفتي چقدر وقت داري؟ گفت: معلوم نيست بين يک روز تا چند هزار روز!!! يه چرتکه انداختم ديدم منم تقريبا همين قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بيماريت چيه؟ گفت: بيمار نيستم! هم کفرم داشت در ميومد وهم ازتعجب داشتم شاخ دار ميشدم گفتم: پس چي؟ گفت: فهميدم مردنيم، رفتم دکتر گفتم: ميتونيد کاري کنيد که نميرم گفتن: نه گفتم: خارج چي؟ و باز گفتند : نه! خلاصه حاجي مارفتني هستيم کي ش فرقي داره مگه؟باز خنديد و رفت و دل منو با خودش برد
ای قوم به حج رفته کجایید کجایید معشوق همین جاست بیایید بیایید معشوق تو همسایه و دیوار به دیوار در بادیه سرگشته شما در چه هوایید آوردهاند که روزى یکى از بزرگان عرب به سفر حج میرفت. نامش عبد الجبار بود و هزار دینار طلا در کمر داشت. چون به کوفه رسید، قافله دو سه روزى از حرکت باز ایستاد. عبد الجبار براى تفرج و سیاحت، گرد محله هاى کوفه بر آمد. از قضا به خرابه اى رسید. زنى را دید که در خرابه می گردد و چیزى می جوید. در گوشه مرغک مردارى افتاده بود، آن را به زیر لباس کشید و رفت. عبد الجبار با خود گفت: بى گمان این زن نیازمند است و نیاز خود را پنهان میدارد. در پى زن رفت تا از حالش آگاه گردد. چون زن به خانه رسید، کودکان دور او را گرفتند که اى مادر! براى ما چه آورده اى که از گرسنگى هلاک شدیم! مادر گفت: عزیزان من! غم مخورید که برایتان مرغکى آورده ام و هم اکنون آن را بریان میکنم. عبد الجبار که این را شنید، گریست و از همسایگان احوال وى را باز پرسید. گفتند: سیده اى است زن عبدالله بن زیاد علوى، که شوهرش را حجاج ملعون کشته است. او کودکان یتیم دارد و بزرگوارى خاندان رسالت نمى گذارد که از کسى چیزى طلب کند. عبد الجبار با خود گفت: اگر حج میخواهى، این جاست. بى درنگ آن هزار دینار را از میان باز و به زن داد و آن سال در کوفه ماند و به سقایى مشغول شد. هنگامى که حاجیان از مکه باز گشتند، وى به پیشواز آنها رفت. مردى در پیش قافله بر شترى نشسته بود و میآمد. چون چشمش بر عبد الجبار افتاد، خود را از شتر به زیر انداخت گفت: اى جوانمرد! از آن روزى که در سرزمین عرفات، ده هزار دینار به من وام داده اى، تو را میجویم. اکنون بیا و ده هزار دینارت را بستان! عبد الجبار، دینارها را گرفت و حیران ماند و خواست که از آن شخص حقیقت حال را بپرسد که وى به میان جمعیت رفت و از نظرش ناپدید شد. در این هنگام آوازى شنید که: اى عبد الجبار! هزار دینارت را ده هزار دادیم و فرشته اى به صورت تو آفریدیم که برایت حج گزارد و تا زنده باشى، هر سال حجى در پرونده عملت مینویسیم، تا بدانى که هیچ نیکوکارى بر درگاه ما تباه نمىگردد که:
پرده، اندکی کنار رفت و هزار راز روی زمین ریخت. رازی به اسم درخت، رازی به اسم پرنده، رازی به اسم انسان. رازی به اسم هر چه که می دانی. و باز پرده فرا آمد و فرو افتاد. و آدمی این سوی پرده ماند با بهتی عظیم به نام زندگی، که هر سنگ ریزه اش به رازی آغشته بود و از هر لحظه ای رازی می چکید. در این سوی رازناک پرده، آدمیان سه دسته شدند. گروهی گفتند: هرگز رازی نبوده، هرگز رازی نیست و رازها را نادیده انگاشتند و پشت به راز و زندگی زیستند. خدا نام آنها را گمشدگان گذاشت. و گروهی دیگر گفتند: رازی هست، اما عقل و توان نیز هست. ما رازها را می گشاییم. و مغرورانه رفتند تا گره راز و زندگی را بگشایند. خدا گفت: توفیق با شما باد، به پاس تلاشتان پاداش خواهید گرفت. اما بترسید که در گشودن همان راز نخستین وابمانید. و گروه سوم اما، سرمایه ای جز حیرت نداشتند و گفتند: در پس هر راز، رازی است و در دل هر راز، رازی. جهان راز است و تو رازی و ما راز. تو بگو که چه باید کرد و چگونه باید رفت. خدا گفت: نام شما را مومن می گذارم، خود، شما را راه خواهم برد. دستتان را به من بدهید. آنها دستشان را به خدا دادند و خدا آنان را از لابلای رازها عبور داد و در هرعبور رازی گشوده شد. و روزی فرشته ای در دفتر خود نوشت: زندگی به پایان رسید. و نام گروه نخست از دفتر آدمیان خط خورد، گروه دوم در گشودن راز اولین واماند و تنها آنان که دست در دست خدا دادند از هستی رازناک به سلامت گذشتند.
تصادف
” نه تنها دوست دارم دوستم بدارند بلکه دوست دارم بشنوم که دوستم دارند.”
خانم جوانی ار محل کارش به سمت خانه در حال رانندگی بود که ناگهان سپر اتومبیل گران قیمت او به سپر اتومبیل دیگری خورد و کاملا خسارت دید. در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود ، پیاده شد و به راننده ی دیگر گفت:
” این اتومبیل را تازه از نمایشگاه خریده ام . حالا چطور می توانم این قضیه را برای همسرم توجیه کنم؟”
راننده در حالی که با او احساس همدردی می کرد گفت:
” چاره ای نیست ما باید شماره ی بیمه نامه و پلاک ماشین های یکدیگر را یادداشت کینم.”
خانم جوان هم ناچار برای برداشتن بیمه نامه اش به سراغ پاکت قهوه ای بزرگی که در ماشینش بود رفت . در این لحظه بود که تکه کاغذی از پاکت بیرون افتاد . بر روی کاغذ نوشته شده بود : ” عزیزم! هر زمان تصادف کردی این یادداشت را به یاد داشته باش آنچه دوست دارم تو هستی نه اتومبیل.”
بعد از ظهر شنبه بود و هوا آفتابی ، دوستم بابی لوییس آن پدر نمونه ، بچه هایش را برای بازی گلف برده بود . به باجه بلیت فروشی که رسید ؛ پرسید :
” ورودی چقدر است؟”
” سه دلار برای خودتان و سه دلار برای بچه های شش ساله به بالا ؛ بچه های شش ساله و کوچکتر هم نیازی به بلیت ندارند . بچه های شما چند ساله اند؟”
دوستم بابی گفت:
” این آقای وکیل است سه سال دارد و آن آقای دکتر هفت سال . پس باید شش دلار بدهم.”
بلیت فروش گفت :
” گنجی چیزی پیدا کرده ای ؟ می توانستی سه دلار به جیب بزنی ، می توانستی بگویی این آقای دکتر شش سال دارد . من که متوجه تفاوتش نمی شدم.”
بابی در جواب گفت:
” درست است ، اما بچه ها که متوجه می شدند.”
” اولین درسی که والدین باید به فرزندان خود بیاموزند صداقت است”
فضیل بن عیاض ، یكی از دزدان معروف بود. كاروانها را مورد دستبرد قرار می داد و با نهایت زبردستی ، اموال مردم را به غارت می برد. كاروان هایی كه از منتطقهی سرخس می گذشتند ، تمام مراقبتهای لازم را به كار مر بردند كه به چنگ فضیل گرفتار نشوند.این راهزن خطرناك ، به دام عشق دختری افتاد و تصمیم گرفت شبانه خود را به خانهی معشوقهی خود برساند و از وصل او كامیاب شود. نیمه شب ، از دیوار خانهی دختر بالا رفت ولی هنوز ، قدم به خانهی او نگذاشته بود كه آهنگ دلنشینی از خانهی مجاور شنید. گوش فر داد ، مردی قرآن می خواند و به این آیهی شریفه رسیده بود :اَلَمْ یَأن للَّذینَ ءامَنوُا أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِكْرِ اللهِ آیا هنوز وقت آن نرسیده كه دلهای مردم با ایمان با یاد خدا خاضع و خاشع شود ؟. شنیدن این آیه ، چنان تحولی در درون فضیل به وجود آورد كه بی اختیار گفت :خداوندا ! وقت آن رسیده است ؛ و فوراً از دیوار پایین آمد و از گناهی كه در نظر داشت چشم پوشید. همین تذكر سبب شد كه فضیلاز تمام آلودگی ها ، خود را نجات دهد و دست از دزدی و گناه بشوید . در همان شب كه این دگرگونیدر درون فضیل پدید آمده و او را سرگردان و منقلب ساخته بود ، گذرش به كاروانسرایی افتاد كه كاروانی در آن فرود آمده و بار انداخته بود.فضیل در گوشه ای خزید و سر به گریبان ، بر گذشتهی پرگناه خود افسوس می خورد. در آن حال شنید كه كاروانیان دربارهی ساعت حركت سخن می گویند.یكی از كاروانیان می گفت : رفقا ! امشب حركت نكنید و بگذارید هوا روشن شود ، زیرا به قرار اطلاع ، فضیل بر سر راه است و خطر او قافله را تهدید می كند .سخن اضطراب آمیز كاروانیان ، آتشی در دل فضیل برافروخت و از اینكه جنایات او ، این چنین مردم را مضطرب و پریشان ساخته به شدت متأثر شد و بی اختیار از جا برخاست و گفت :مردم بدانید من فضیل بن عیاضم و آسوده خاطر باشید كه دیگر فضیل دزدی نمی كند و سر راه را بر كاروانیان نمی بندد. او به درگاه خدا بازگشته و از گناه خود توبه كرده است.
شد فضيل از رهزني ره بين راه چون بلحظه لطف شد ملحوظ شاه
روزى، جوانى دخترى را ديده و پسنديده بود. دختر هم دختر باسواد و باكمال و زيبايى بود. وضع مالىشان هم خوب بود. اين دو جوان براى ازدواج صحبتهاشان را كرده بودند و قرار گذاشته بودند پس از پايان تحصيلاتشان ازدواج كنند.
پسر كه مجبور بود براى ادامه تحصيل به خارج برود، به خانواده اين دخترخبر داد كه چند سالى بايد براى گرفتن فوق ليسانس به خارج از كشور برود ولى قرار ازدواج آنان بر جاى خويش است. آنها هم پذيرفتند.
در خلال اين مدت، گاهى ميان اين دو جوان نامههاى مؤدبانهاى نيز ردّ و بدل مىشد. پسر در اروپا با انسانهاى فراوانى برخورد داشت و مىتوانست با دخترهاى ديگرى ازدواج كند، اما چون قول داده بود با اين دختر ازدواج كند بر سر عهد خود بود.
پس از مدتى، پسر ديد دختر پاسخ نامههايش را نمىدهد. نامههاى ديگرى نوشت، اما همگى بى پاسخ ماند. لذا بسيار ناراحت شد و فكر مىكرد چه شده كه او پاسخ نامه مرا نمىدهد؟ در نهايت، پيش خود فكر كرد شايد او خواستگار ديگرى پيدا كرده و مىخواهد با او ازدواج كند. اما حقيقت ماجرا اين نبود. سبب اين بود كه مدتى پس از رفتن او، اين دختر بر اثر حادثهاى درونى بينايى خود را از دست داده بود و معالجات پزشكان نيز فايدهاى نداشت. لذا، دختر كه هفده سال بيشتر نداشت، تصميم گرفته بود پاسخ نامههاى پسر را ننويسد. از طرفى، فكر مىكرد اگر در پاسخ نامه بنويسد كه دو چشمش را از دست داده است، او به رنج و ناراحتى سنگينى دچار مىشود. لذا تصميم گرفته بود پاسخى به نامههاى او ننويسد تا گذر زمان محبت قديمى را به فراموشى بسپارد.
وقتى درس جوان تمام شد، با ناراحتى نامهاى نوشت و آمدنش را خبر داد. وقتى از هواپيما پياده شد، پدر و مادر و خويشاوندانش را ديد كه در انتظار او هستند، اما از اقوام آن دختر كسى را نديد. به مادرش گفت: چه شده كه آنها نيامدهاند؟ مادر كه از موضوع مطلع بود هيچ نگفت تا به خانه رسيدند. همينكه در خانه چمدانها را بر زمين گذاشتند، به مادر گفت: مىخواهم به خانه آن خانم بروم.
سپس، به در منزل آن خانم رفت. مادر دختر او را به منزل برد و جوان ديد آن دختر كنار اتاق نشسته و هيچ عكسالعملى به آمدن او نشان نمىدهد. پسر از اين رفتارخيلى ناراحت شد، اما چيزى نگفت. سلام كرد، دختر جواب داد و بعد به سختى گريه كرد.
پسر رو به مادر دختر كرد و پرسيد: چه مسالهاى پيش آمده؟ مادر دختر كه تا آن لحظه خويشتندار بود ناگاه از فرط ناراحتى غش كرد. وقتى به هوش آمد، به پسر گفت: دختر من به علت يك ناراحتى درونى بينايىاش را از دست داده است. به اين دليل نامههايت را جواب نمىداد تا مزاحم شما نشود. او قادر به تشكيل خانواده و زندگى مشترك نيست و لازم است شما براى آينده خود فكر ديگرى بكنيد.
پسر گفت: من هيچ فكر ديگرى ندارم. من غير از اين دختر با كس ديگرى ازدواج نمىكنم. بعد هم دختر را عقد كرد، عروسى گرفت و زندگى را با او شروع كرد.
من بيش از اين از وضع آنها اطلاعى ندارم، ولى اين را مىدانم كه آن پسر انسان بسيار جوانمردى بوده است. برخلاف چنين انسانهايى عدهاى ديگر دخترى را عقد كرده و هشت ماه هم با او رفت و آمد دارند، اما يك مرتبه مىگويند: اين دختر دلم را زده و ديگر او را نمىخواهم. يا دخترى به مادرش مىگويد كه ديگر از اين پسر خوشم نمىآيد! اما كسانىكه مردانگى دارند، آنقدر آقا هستند كه حتى اگر به كسى علاقه نداشته باشند، احساس خود را بروز نمىدهند و با كمال محبت با او زندگى مىكنند.
من بيش از اين از وضع آنها اطلاعى ندارم، ولى اين را مىدانم كه آن پسر انسان بسيار جوانمردى بوده است. برخلاف چنين انسانهايى عدهاى ديگر دخترى را عقد كرده و هشت ماه هم با او رفت و آمد دارند، اما يك مرتبه مىگويند: اين دختر دلم را زده و ديگر او را نمىخواهم. يا دخترى به مادرش مىگويد كه ديگر از اين پسر خوشم نمىآيد! اما كسانىكه مردانگى دارند، آنقدر آقا هستند كه حتى اگر به كسى علاقه نداشته باشند، احساس خود را بروز نمىدهند و با كمال محبت با او زندگى مىكنند.
بسم الله الرحمن الرحيم
ان شاء الله خداوند همه بيماران جسمي ومعنوي را شفا دهد
حقيقتش اول آدم ميخونه ميگه خدا خيرش بده وواقعآ ان شاء الله كه عاقبت به خير بشن وزندگي خوبي داشته باشن و الان ديگه مرد يافت نميشه وتو اين وضع عجب مردانگي كرده اون پسر
اما از طرفي نگرانم چون امر غير متعارفي است واقعآ از خداوند ميخواهم اين محبت بين آنان ثبات داشته باشد.
ميدونم الان ميگيد عجب ادمي ...ولي حقيقتش نميدونم اگر آن پسر از صاحب الزمان عليه السلام مشورت ميگرفت هم بهشون ميگفتن اين كار رو كند يا نه...
چون ميترسم بر اثر كم اوردن آقا پسر در طول زندگي دختر خانم بيشتر ضربه بخورد حالا خدا كند اين گونه نباشد.بچه ها لطفآ براشون دعا كنيد
دکتر تفرشی (مشاور) گفت:
همه می توانند خاص باشند منتها اگر خودشان بخواهند
روزی يک مرد روحانی با خداوند مکالمه ای داشت: "خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟ "، خداوند او را به سمت دو در هدايت کرد و يکی از آنها را باز کرد، مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق يک ميز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن يک ظرف خورش بود، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد، افرادی که دور ميز نشسته بودند بسيار لاغر مردنی و مريض حال بودند، به نظر قحطی زده می آمدند، آنها در دست خود قاشق هايی با دسته بسيار بلند داشتند که اين دسته ها به بالای بازوهايشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمایند، اما از آن جايی که اين دسته ها از بازوهايشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند
مرد روحانی با ديدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگين شد، خداوند گفت: "تو جهنم را ديدی، حال نوبت بهشت است"، آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد، آنجا هم دقيقا مثل اتاق قبلی بود، يک ميز گرد با يک ظرف خورش روی آن و افراد دور ميز، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بوده، می گفتند و می خنديدند، مرد روحانی گفت: "خداوندا نمی فهمم؟!"، خداوند پاسخ داد: "ساده است، فقط احتياج به يک مهارت دارد، می بينی؟ اينها ياد گرفته اند که به یکديگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر می کنند!"
داستان بسیار زیبا (توصیه میکنم به افراد متاهل که حتما بخوانند)
وقتی آن شب از سر کار به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا را آماده میکرد، دست او را گرفتم و گفتم، باید چیزی را به تو بگویم. او نشست و به آرامی مشغول غذا خوردن شد. غم و ناراحتی توی چشمانش را خوب میدیدم.
یکدفعه نفهمیدم چطور دهانم را باز کردم. اما باید به او میگفتم که در ذهنم چه میگذرد. من طلاق میخواستم. به آرامی موضوع را مطرح کردم. به نظر نمیرسید که از حرفهایم ناراحت شده باشد، فقط به نرمی پرسید، چرا؟
از جواب دادن به سوالش سر باز زدم. این باعث شد عصبانی شود. ظرف غذایش را به کناری پرت کرد و سرم داد کشید، تو مرد نیستی! آن شب، دیگر اصلاً با هم حرف نزدیم. او گریه میکرد. میدانم دوست داشت بداند که چه بر سر زندگیاش آمده است. اما واقعاً نمیتوانستم جواب قانعکنندهای به او بدهم. من دیگر دوستش نداشتم، فقط دلم برایش میسوخت.
با یک احساس گناه و عذاب وجدان عمیق، برگه طلاق را آماده کردم که در آن قید شده بود میتواند خانه، ماشین، و 30% از سهم کارخانهام را بردارد. نگاهی به برگهها انداخت و آن را ریز ریز پاره کرد. زنی که 10 سال زندگیش را با من گذرانده بود برایم به غریبهای تبدیل شده بود. از اینکه وقت و انرژیش را برای من به هدر داده بود متاسف بودم اما واقعاً نمیتوانستم به آن زندگی برگردم چون عاشق یک نفر دیگر شده بودم. آخر بلند بلند جلوی من گریه سر داد و این دقیقاً همان چیزی بود که انتظار داشتم ببینم. برای من گریه او نوعی رهایی بود. فکر طلاق که هفتهها بود ذهن من را به خود مشغول کرده بود، الان محکمتر و واضحتر شده بود.
روز بعد خیلی دیر به خانه برگشتم و دیدم که پشت میز نشسته و چیزی مینویسد. شام نخورده بودم اما مستقیم رفتم بخوابم و خیلی زود خوابم برد چون واقعاً بعد از گذراندن یک روز لذت بخش با معشوقه جدیدم خسته بودم. وقتی بیدار شدم، هنوز پشت میز مشغول نوشتن بود. توجهی نکردم و دوباره به خواب رفتم.
صبح روز بعد او شرایط طلاق خود را نوشته بود: هیچ چیزی از من نمیخواست و فقط یک ماه فرصت قبل از طلاق خواسته بود. او درخواست کرده بود که در آن یک ماه هر دوی ما تلاش کنیم یک زندگی نرمال داشته باشیم. دلایل او ساده بود: وقت امتحانات پسرمان بود و او نمیخواست که فکر او بخاطر مشکلات ما مغشوش شود.
برای من قابل قبول بود. اما یک چیز دیگر هم خواسته بود. او از من خواسته بود زمانی که او را در روز عروسی وارد اتاقمان کردم به یاد آورم. از من خواسته بود که در آن یک ماه هر روز او را بغل کرده و از اتاقمان به سمت در ورودی ببرم. فکر میکردم که دیوانه شده است. اما برای اینکه روزهای آخر با هم بودنمان قابلتحملتر باشد، درخواست عجیبش را قبول کردم.
درمورد شرایط طلاق همسرم با معشوقهام حرف زدم. بلند بلند خندید و گفت که خیلی عجیب است. و بعد با خنده و استهزا گفت که هر حقهای هم که سوار کند باید بالاخره این طلاق را بپذیرد.
از زمانیکه طلاق را به طور علنی عنوان کرده بودم من و همسرم هیچ تماس جسمی با هم نداشتیم. وقتی روز اول او را بغل کردم تا از اتاق بیرون بیاورم هر دوی ما احساس خامی و تازهکاری داشتیم. پسرم به پشتم زد و گفت اوه بابا رو ببین مامان رو بغل کرده. اول او را از اتاق به نشیمن آورده و بعد از آنجا به سمت در ورودی بردم. حدود 10 متر او را در آغوشم داشتم. کمی ناراحت بودم. او را بیرون در خانه گذاشتم و او رفت که منتظر اتوبوس شود که به سر کار برود. من هم به تنهایی سوار ماشین شده و به سمت شرکت حرکت کردم.
در روز دوم هر دوی ما برخورد راحتتری داشتیم. به سینه من تکیه داد. میتوانستم بوی عطری که به پیراهنش زده بود را حس کنم. فهمیدم که خیلی وقت است خوب به همسرم نگاه نکردهام. فهمیدم که دیگر مثل قبل جوان نیست. چروکهای ریزی روی صورتش افتاده بود و موهایش کمی سفید شده بود. یک دقیقه با خودم فکر کردم که من برای این زن چه کار کردهام.
در روز چهارم وقتی او را بغل کرده و بلند کردم، احساس کردم حس صمیمیت بینمان برگشته است. این آن زنی بود که 10 سال زندگی خود را صرف من کرده بود. در روز پنجم و ششم فهمیدم که حس صمیمیت بینمان در حال رشد است. چیزی از این موضوع به معشوقهام نگفتم. هر چه روزها جلوتر میرفتند، بغل کردن او برایم راحتتر میشد. این تمرین روزانه قویترم کرده بود!
یک روز داشت انتخاب میکرد چه لباسی تن کند. چند پیراهن را امتحان کرد اما لباس مناسبی پیدا نکرد. آه کشید و گفت که همه لباسهایم گشاد شدهاند. یکدفعه فهمیدم که چقدر لاغر شده است، به همین خاطر بود که میتوانستم اینقدر راحتتر بلندش کنم.
یکدفعه ضربه به من وارد شد. بخاطر همه این درد و غصههاست که اینطور شده است. ناخودآگاه به سمتش رفته و سرش را لمس کردم.
همان لحظه پسرم وارد اتاق شد و گفت که بابا وقتش است که مامان را بغل کنی و بیرون بیاوری. برای او دیدن اینکه پدرش مادرش را بغل کرده و بیرون ببرد بخش مهمی از زندگیش شده بود. همسرم به پسرمان اشاره کرد که نزدیکتر شود و او را محکم در آغوش گرفت. صورتم را برگرداندم تا نگاه نکنم چون میترسیدم در این لحظه آخر نظرم را تغییر دهم. بعد او را در آغوش گرفته و بلند کردم و از اتاق خواب بیرون آورده و به سمت در بردم. دستانش را خیلی طبیعی و نرم دور گردنم انداخته بود. من هم او را محکم در آغوش داشتم. درست مثل روز عروسیمان.
اما وزن سبکتر او باعث ناراحتیم شد. در روز آخر، وقتی او را در آغوشم گرفتم به سختی میتوانستم یک قدم بردارم. پسرم به مدرسه رفته بود. محکم بغلش کردن و گفتم، واقعاً نفهمیده بودم که زندگیمان صمیمیت کم دارد. سریع سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم. وقتی رسیدم حتی در ماشین را هم قفل نکردم. میترسیدم هر تاخیری نظرم را تغییر دهد. از پلهها بالا رفتم. معشوقهام که منشیام هم بود در را به رویم باز کرد و به او گفتم که متاسفم، دیگر نمیخواهم طلاق بگیرم.
او نگاهی به من انداخت، تعجب کرده بود، دستش را روی پیشانیام گذاشت و گفت تب داری؟ دستش را از روی صورتم کشیدم. گفتم متاسفم. من نمیخواهم طلاق بگیرم. زندگی زناشویی من احتمالاً به این دلیل خستهکننده شده بود که من و زنم به جزئیات زندگیمان توجهی نداشتیم نه به این دلیل که من دیگر دوستش نداشتم. حالا میفهمم دیگر باید تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روی او را در آغوش گرفته و از اتاق خوابمان بیرون بیاورم. معشوقهام احساس میکرد که تازه از خواب بیدار شده است. یک سیلی محکم به گوشم زد و بعد در را کوبید و زیر گریه زد. از پلهها پایین رفتم و سوار ماشین شدم. سر راه جلوی یک مغازه گلفروشی ایستادم و یک سبد گل برای همسرم سفارش دادم. فروشنده پرسید که دوست دارم روی کارت چه بنویسم. لبخند زدم و نوشتم، تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روز صبح بغلت میکنم و از اتاق بیروم میآورمت.
شب که به خانه رسیدم، با گلها دستهایم و لبخندی روی لبهایم پلهها را تند تند بالا رفتم و وقتی به خانه رسیدم دیدم همسرم روی تخت افتاده و مرده است! او ماهها بود که با سرطان میجنگید و من اینقدر مشغول معشوقهام بودم که این را نفهمیده بودم. او میدانست که خیلی زود خواهد مرد و میخواست من را از واکنشهای منفی پسرمان بخاطر طلاق حفظ کند. حالا حداقل در نظر پسرمان من شوهری مهربان بودم.
جزئیات ریز زندگی مهمترین چیزها در روابط ما هستند. خانه، ماشین، داراییها و سرمایه مهم نیست. اینها فقط محیطی برای خوشبختی فراهم میآورد اما خودشان خوشبختی نمیآورند.
سعی کنید دوست همسرتان باشید و هر کاری از دستتان برمیآید برای تقویت صمیمیت بین خود انجام دهید.
بنام یکتای بی همتا :Sham:
تقدیم به تو دوست عزیز(delete )به خاطر همه ی نوشته های خوبت :Gol::Gol::Gol:
ارادتمند :Mohabbat:
یکبار اینشتین از پرینستون با قطار در سفر بود که مسئول کنترل بلیط به کوپه او آمد.
وقتی او به اینشتین رسید ، انیشتین بدنبال بلیط جیب جلیقه اش را جستجو کرد ولی نتوانست آنرا پیدا کند.
سپس در جیب شلوار خود جستجو کرد ولی باز هم بلیط را پیدا نکرد.
سپس در کیف خود را نگاه کرد ولی بازهم نتوانست آنرا پیدا کند.
بعد از آن او صندلی کنار خودش را جستجو کرد ولی بازهم بلیطش را پیدا نکرد.
مسئول بلیط گفت : دکتر اینشتین ، من می دانم که شما که هستید. همه
ما به خوبی شما را میشناسیم و من مطمئن هستم که شما بلیط خریده اید، نگران نباشید.
و سپس رفت. در حال خارج شدن متوجه شد که فیزیکدان بزرگ دست خود را به پایین صندلی برده و هنوز در حال جستجوست.
مسئول قطار با عجله برگشت و گفت : " دکتر انیشتین ، دکتر انشتین ، نگران نباش ، من می دانم که شما بلیط داشته اید، مسئله ای نیست. شما بلیط نیاز ندارید. من مطمئن هستم که شما یک بلیط خریده اید."
اینشتین به او نگاه کرد و گفت : مرد جوان ، من هم می دانم که چه کسی هستم.
چیزی که من نمی دانم این است که من کجا می روم!
به نام خدا
یک روز از انیشتن خواستند که توصیه ای به دانشجویان بکند و او بدون معطلی و تردید گفت:"من از دانشجویان می خواهم که روزی ،یک ساعت ، تمام ایده و افکار دیگران را کنار بگذارند،و خودشان بیندیشند سخت است ؛ ولی با این کار پیشرفت بهتر و بیشتری خواهند داشت.
می گویند علامه طباطبایی(ره) در حد امکان سوال نمی کرد و بیشتر فکر می کرد. با این کار تصمیمات منطقی تر خواهند بود و در نتیجه تفکرات به نتایج جدیدی دست خواهیم یافت.
پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله): یک ساعت تفکر ، بهتر از هفتاد سال عبادت است.
امام موسی کاظم(علیه السلام):برتری عالم بر عابد،مثل برتری خورشید است بر ماه(؟)
به نام خدا
سلام علیکم
هیچوقت به امتحانی که خدا از قوم بنی اسرائیل در جنگ با جالوت برای شناختن بنده های راستینش گرفت فکر کردین؟
اینکه با چیزی مثل یه مشت آب امتحان بشیم، و واقعا چقدر از ما از امتحان یک جرعه آبی سربلند بیرون میایم؟ امتحانی اینچنین ساده ...
http://www.netiran.net/uploads_user/1000/96/358.mp3
به نام خدا
مردی پسر تنبلی داشت که از زیر کار درمیرفت و همه چیز را به شوخی میگرفت. روزی او را نزد حکیم آورد و گفت: “از شما میخواهم به این پسر من چیزی بگویید که دست از این تنبلی و بیتفاوتیاش بردارد و مثل بقیه بچههای این مدرسه به دنیای واقعیت و کار و تلاش برگردد.”
حکیم با لبخند به پسر نگاه کرد و گفت: “اگر تو همین باشی که پدرت میگوید زندگی سخت و دشواری مقابلت هست. آیا این را میدانی؟”
پسر تنبل شانههایش را بالا انداخت و گفت: “مهم نیست؟”
حکیم با تبسم گفت: “آفرین به تو که چیزی برای گفتن داری.
لطفاً همینی که میگویی را درشت روی این تخته بنویس و برای استراحت با پدرت چند روزی میهمان ما باش.”
صبح روز بعد وقتی همه شاگردان برای خوردن صبحانه دور هم جمع شدند حکیم به آشپز گفت که برای پسر تنبل غذای بسیار کمی بریزد.
پسر که از غذای کم خود به شدت شاکی شده بود نزد حکیم آمد و به اعتراض گفت:
“این آشپز مدرسه شما برای من غذای بسیار کمی ریخت!”
حکیم بی آن که حرفی بزند به نوشتهای که شب قبل پسر روی تخته نوشته بود اشاره کرد و گفت:
“این نوشته را با صدای بلند بخوان! حرفی است که خودت نوشتهای!”
روی تخته نوشته شده بود: “مهم نیست!” و این برای پسر تنبل بسیار گران تمام شد. ظهر که شد دوباره موقع ناهار غذای کمی تحویل پسر تنبل شد. این بار پسر با اعتراض همراه پدرش نزد حکیم آمد و گفت: “من اگر همینطوری کم غذا بخورم که خواهم مرد.”
حکیم دوباره به تخته اشاره کرد و گفت: “جواب تو همین است که خودت همیشه میگویی!”
روز سوم پسر تنبل زار و نحیف نزد حکیم آمد و گفت: “لطفاً به من بگویید اگر بخواهم غذای کافی به دست آورم چه کار کنم؟”
حکیم به آشپزخانه رفت و گفت: “هر چه را آشپز میگوید تا ظهر انجام بده!”
پسر تنبل تا ظهر در آشپزخانه کار کرد و ظهر به اندازه کافی غذا خورد. او خوشحال و خندان نزد حکیم آمد و گفت: “چه خوب شد راهی برای نجات از گرسنگی پیدا کردم!” و بعد خوشحال و خندان برای تأمین شام خود به آشپزخانه برگشت.
پدر پسر تنبل با تعجب به حکیم نگاه کرد و از او پرسید: “راز این به کار افتادن فرزندم چه بود؟”
حکیم با خنده گفت: “او حق داشت بگوید مهم نیست! چون چیزی که برای شما مهم بود و برای حفظ اهمیتش حاضر بودید تلاش کنید، او به خاطر تنبلیاش و این که همیشه شما بار کار او را بر دوش میگرفتید دلیلی برای نامهم شمردنش پیدا میکرد. اما وقتی موضوع به گرسنگی خودش برگشت فهمید که اوضاع جدی است و اینجا دیگر جای بازی نیست معنی مهم بودن را فهمید و به خود تکانی داد. شما هم از این به بعد عواقب کار و نظر او را مستقیم به خودش برگردانید و بیجهت بار تنبلی او را خودتان به تنهایی به دوش نکشید. خواهید دید که وقتی ببیند نتیجه اعمال ناپسندش مستقیم متوجه خودش میشود اعمال درست برای او مهم میشوند و دیگر همه چیز عالم برایش نامهم نمیشوند
مادرم یک چشم نداشت. در کودکی براثر حادثه یک چشمش را ازدست داده بود. من کلاس سوم دبستان بودم و برادرم کلاس اول. برای من آنقدر قیافه مامان عادی شده بود که در نقاشیهایم هم متوجه نقص عضو او نمیشدم و همیشه او را با دو چشم نقاشی میکردم. فقط در اتوبوس یا خیابان وقتی بچهها و مادر و پدرشان با تعجب به مامان نگاه میکردند و پدر و مادرها که سعی میکردند سوال بچه خود را به نحویکه مامان متوجه یا ناراحت نشود، جواب بدهند، متوجه این موضوع می شدم و گهگاه یادم میافتاد که مامان یک چشم ندارد. یک روز برادرم از مدرسه آمد و با دیدن مامان یکدفعه گریه کرد. مامان او را نوازش کرد و علت گریهاش را پرسید. برادرم دفتر نقاشی را نشانش داد. مامان با دیدن دفتر بغضی کرد و سعی کرد
جلوی گریهاش را بگیرد. مامان دفتر را گذاشت زمین و برادرم را درآغوش گرفت و بوسید. به او گفت: فردا میرود مدرسه و با معلم نقاشی صحبت میکند. برادرم اشکهایش را پاک کرد و دوید سمت کوچه تا با دوستانش بازی کند. مامان رفت داخل آشپزخانه. خم شدم و دفتر را برداشتم. نقاشی داداش را نگاه کردم و فرق بین دختر و پسر بودن را آن زمان فهمیدم.
موضوع نقاشی کشیدن چهره اعضای خانواده بود. برادرم مامان را درحالیکه دست من و برادرم را دردست داشت، کشیده بود. او یک چشم مامان را نکشیده بود و آن را به صورت یک گودال سیاه نقاشی کرده بود. معلم نقاشی دور چشم مامان با خودکار قرمز یک دایره بزرگ کشیده بود و زیر آن نمره ۱۰ داده بود و نوشته بود که پسرم دقت کن هر آدمی دو چشم دارد. با دیدن نقاشی اشکهایم سرازیر شد. از برادرم بدم آمد. رفتم آشپزخانه و مامان را که داشت پیاز سرخ می کرد، از پشت بغل کردم. او مرا نوازش کرد. گفتم: مامان پس چرا من همیشه در نقاشیهایم شما را کامل نقاشی میکنم. گفتم: از داداش بدم میآید و گریه کردم.
مامان روی زمین زانو زد و به من نگاه کرد اشکهایم را پاک کرد و گفت عزیزم گریه نکن تو نبایستی از برادرت ناراحت بشوی او یک پسر است. پسرها واقع بینتر از دخترها هستند؛ آنها همه چیز را آنطور که هست میبینند ولی دخترها آنطورکه دوست دارند باشد، میبینند. بعد مرا بوسید و گفت: بهتر است تو هم یاد بگیری که دیگر نقاشیهایت را درست بکشی.
فردای آن روز مامان و من رفتیم به مدرسه برادرم. زنگ تفریح بود. مامان رفت اتاق مدیر. خانم مدیر پس از احوالپرسی با مامان علت آمدنش را جویا شد. مامان گفت: آمدم تا معلم نقاشی کلاس اول الف را ببینم. خانم مدیر پرسید: مشکلی پیش آمده؟ مامان گفت: نه همینطوری. همه معلمهای پسرم را میشناسم جز معلم نقاشی؛آمدم که ایشان را هم ملاقات کنم.
خانم مدیر مامان را بردند داخل اتاقی که معلمها نشسته بودند. خانم مدیر اشاره کرد به خانم جوان و زیبایی و گفت: ایشان معلم نقاشی پسرتان هستند. به معلم نقاشی هم گفت: ایشان مادر دانش آموز ج-ا کلاس اول الف هستند.
مامان دستش را به سوی خانم نقاشی دراز کرد. معلم نقاشی که هنگام واردشدن ما درحال نوشیدن چای بود، بلند شد و سرفهای کرد و با مامان دست داد. لحظاتی مامان و خانم نقاشی به یکدیگر نگاه کردند. مامان گفت: از ملاقات شما بسیار خوشوقتم. معلم نقاشی گفت: من هم همینطور خانم. مامان با بقیه معلمهایی که میشناخت هم احوالپرسی کرد و از اینکه مزاحم وقت استراحت آنها شده بود، عذرخواهی و از همه خداحافظی کرد و خارج شدیم. معلم نقاشی دنبال مامان از اتاق خارج شد و درحالیکه صدایش می لرزید گفت: خانم من نمیدانستم …
مامان حرفش را قطع کرد و گفت: خواهش میکنم خانم بفرمایید چایتان سرد می شود. معلم نقاشی یک قدم نزدیکتر آمد و خواست چیزی بگوید که مامان گفت: فکر میکنم نمره ۱۰ برای واقعبینی یک کودک خیلی کم است. اینطور نیست؟ معلم نقاشی گفت: بله حق با شماست. خانم نقاشی بازهم دستش را دراز کرد و این بار با دودست دستهای مامان را فشار داد. مامان از خانم مدیر هم خداحافظی کرد. آن روز عصر برادرم خندان درحالیکه داخل راهروی خانه لیلی میکرد، آمد و تا مامان را دید دفتر نقاشی را بازکرد و نمرهاش را نشان داد. معلم نقاشی روی نمره قبلی خط کشیده بود و نمره ۲۰ جایش نوشته بود. داداش خیلی خوشحال بود و گفت: خانم گفت دفترت را بده فکر کنم دیروز اشتباه کردم بعد هم ۲۰ داد. مامان هم لبخندی زد و او را بوسید و گفت: بله نقاشی پسر من عالیه! و طوری که داداش متوجه نشود به من چشمک زد و گفت: مگه نه؟
من هم گفتم: آره خیلی خوب کشیده، اما صدایم لرزید و نتوانستم جلوی گریهام را بگیرم.
داداش گفت: چرا گریه میکنی؟ گفتم آخه من یه دخترم !!!!!
شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى حمل و نقل کالا در شهر استفاده مىکردبراى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد.
زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت:مرا بغل کن !
زن پرسید: چه کار کنم؟!
و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود...
به نیمه راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند، شوهرش با تعجب پرسید: چرا؟! تقریبا به بیمارستان رسیده ایم !!!
زن جواب داد: دیگر لازم نیست، بهتر شدم. سرم درد نمی کند !
شوهر همسرش را به خانه رساند ولى هرگز متوجه نخواهد شد که گفتن همان جمله ى ساده ى "مرا بغل کن" چقدر احساس خوشبختى را در قلب همسرش باعث شده که در همین مسیر کوتاه، سردردش را خوب کرده است...
چگونه توبه کنیم؟!
می گویند روزی پسری در خانه خیلی شلوغ کرده بود وهمه چیز را به هم ریخته بود.وقتی پدر وارد شد مادر شکایتش را کرد.پدر هم شلاق را برداشت.پسر دید اوضاع خیلی بی ریخت است.همه درها هم بسته است.وقتی پدر شلاق را بالا برد پسر دید راه فراری ندارد.اما از روی عادت که همیشه موقع خطر به آغوش پدر می پرید خودش را به سینه پدر چسباند.
شلاق در دست پدر شل شد و افتاد
شخصی که اهل کشف وشهود بود می گفت:سر قبر امام حسین ع بودم وبا آن حضرت درد دل می کردم که دیدم جوانی وارد حرم شد وبه آقا سلام داد.چون چشم باظنی داشتم دیدم آقا هم به اوسلام کرد وحتی برایش تعظیم نمود!
من شگفت زده به دنبالش رفتم تا راز این را بفهمم.به او رسیدم وگفتم:جوان تازگیها چه کرده ای؟
گفت:پدر پیری داشتم که می خواست به زیارت کربلا بیاید.اورا از روستای خودمان به دوش گرفتم وبه کربلا آوردم.چند روزی به همین منوال اورابه حرم می آوردم تا اینکه دیروز مرد واو را دفن کردم.امروز هم آمده بودم با امام حسین خداحافظی کنم.
در زمانهای گذشته پدری که چهار پسر داشت بیمار شد.یکی از پسرانش اورا پرستاری کرد تا مرد.پس از مرگ پدربا کمال تعجب اظهار کرد که ارثی از مال پدر نمی خواهد.برادران هم خوشحال شدند!شبی پسر خواب دید پدرش به او می گوید:صد اشرفی در فلان محل هست برو بردار.پسر پرسید:آیا در آن صد اشرفی برکت هست؟پدر گفت:خیر.پسرهم قبول نکرد.چند وقت بعد دوباره خواب دید پدر می گوید:ده اشرفی در فلان محل هست.باز پسر پرسید:درآن برکت هست؟وپدر گفت:خیر.بار سوم پدر گفت یک دینار وپسر باز پرسید:برکت دارد؟واین بار پدر گفت:بلی.
پسر رفت ویک دینار را برداشت و چون گرسنه بودند ناچار شد با آن یک ماهی در حال گندیدن بخرد.وقتی خواستند ماهی را بخورند ناگهان از داخل شکمش دو مروارید گرانبها بیرون آمد.یکی از آنها را به سی بار قاطر طلا فروخت.سلطان که این را شنید قاصدی فرستاد وگفت:این مروارید باید زوج باشد.اگر آن یکیرا به سلطان بفروشی آن را به دوبرابر قیمت می خرد.واینگونه جوان ثروتمندشد.
استاد یک دانشگاه روزی برای دانشجویانش داستانی نقل کرد:
من حدود بیست سال داشتم.پدر ومادرم پیر وکشاورز بودند ودر یکی از روستاهای مشهد زندگی می کردند.نزدیکی های عید بود ومن تازه معلم شده بودم واولین حقوقم را گرفته بودم.صبح که رفتم از آب انبار آب بیاورم صدای حرف زدن پدر ومادرم را شنیدم که نگران (عیدی) نوه هایشان بودند.مادرم می گفت:خدا بزرگ است ونمی گذارد پیش بچه هایمان خجالت زده شویم.من هم بدون معطلی پریدم ودست پدرم را بوسیدم وکل حقوقم را که صد تومان بود به او دادم.اولین روز بعد از تعطیلات آقای مدیر مرا صدا کرد وگفت بیا کارت دارم.از کشوی میزش 9 اسکناس صد تومانی در آورد وبه من داد.بهت زده گفتم:این چیست؟
جواب داد:پاداش مرکز است بخاطر خوب کار کردنت.در آن موقع نا خواسته گفتم:این باید ده تا باشدویکیش کم است!!!
بعد از رفتن من مدیر استعلام کرد ومعلوم شد درست حدس زده بودم ویکی از اسکناسها را پیک اداره کش رفته بود.
مدیر با شگفتی از من پرسید:مگر تو غیبگویی؟
گفتم:نه.اما فقط شنیده بودم خداوند پاداش نیکوکاری را ده برابر می دهد!
[/COLOR][/SIZE][/COLOR][/SIZE][/COLOR][/SIZE]
روزی مردی خواب عجیبی دید، او دید که پیش فرشته هاست و به
کارهای آنها نگاه میکند، هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید
که سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیکها از
زمین میرسند، باز میکنند، و آنها را داخل جعبه میگذارند. مرد از
فرشته ها پرسید، شما چکار میکنید؟
فرشته ای در حالی که داشت نامه ها را باز میکرد، گفت: این جا
بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل
میگیریم. مرد کمی جلوتر رفت، باز تعدادی از فرشتگان را دید که
کاغذهایی را داخل پاکت میگذارند و آنها را توسط پیکهایی به زمین
میفرستند.
مرد پرسید: شماها چکار میکنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت:
این جا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمتهای خداوند را برای
بندگان میفرستیم.
مرد کمی جلوتر رفت و دید یک فرشته بی کار نشسته است مرد با
تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بی کارید؟
فرشته جواب داد: این جا بخش تصدیق جواب است. مردمی که
دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند، ولی فقط عده
بسیار کمی جواب میدهند. مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه
میتوانند جواب بفرستند؟ فرشته پاسخ داد:
بسیار ساده فقط کافیست بگویند “خدایا شکر”
منبع:شبکه جهانی امام حسین(ع)
بسیار زیبا بود
خیلی وقت ها خواسته ای داریم
بعد از مدتی به خواسته مون می رسیم و فقط از واسطه ای که خواسته توسط او انجام می شود تشکر میکنیم
ولی از خدا تشکر نمی کنیم
به نام خدا
سلام
خداوند در قرآن خوب دستمان را رو کرده , همان جور که می فرماید :
به نام خداوند رحمتگر مهربان
إِنَّ الْإِنسَانَ لِرَبِّهِ لَكَنُودٌ
انسان نسبت به پروردگارش سخت ناسپاس است
العاديات آیه 6
آخر هفته بود و تصمیم گرفت دوستی را برای صرف نوشیدنی به خانه اش دعوت کند.
موقعی که نجار و دوستش به خانه رسیدند.قبل از ورود ، نجار چند دقیقه در سکوت جلو درختی در باغچه ایستاد وبعد با دو دستش ، شاخه های درخت را گرفت !
چهره اش بی درنگ تغییر کرد و خندان وارد خانه شد، همسر و فرزندانش به استقبالش آمدند ، برای فرزندانش قصه گفت و بعد با دوستش به ایوان رفتند تا نوشیدنی بنوشند ...
از آنجا می توانستند درخت را ببینند ، دوستش دیگر نتوانست جلو کنجکاوی اش را بگیرد، و دلیل رفتار نجار را پرسید.نجار گفت :
آه این درخت مشکلات من است ! موقع کار ، مشکلات فراوانی پیش می آید ، اما این مشکلات مال من است و ربطی به همسر و فرزندانم ندارد !
وقتی به خانه می رسم ، مشکلاتم را به شاخه های آن درخت می آویزم و روز بعد ، وقتی می خواهم سر کار بروم ، دوباره آنها را از روی شاخه بر می دارم .
جالب این است که وقتی صبح به سراغ درخت می روم تا مشکلاتم را بردارم ، خیلی از مشکلات ، دیگر آنجا نیستند ، و بقیه هم خیلی سبکتر شده اند !!!
شبی از شبها، شاگردی در حال عبادت و تضرع وگریه و زاری بود.
در همین حال مدتی گذشت، تا آنکه استاد خود را، بالای سرش دید، که با تعجب و حیرت؛ او را، نظاره می کند !
استاد پرسید : برای چه این همه ابراز ناراحتی و گریه و زاری می کنی؟
شاگرد گفت : برای طلب بخشش و گذشت خداوند از گناهانم، و برخورداری از لطف خداوند!
استاد گفت : سوالی می پرسم ، پاسخ ده؟
شاگرد گفت : با کمال میل؛ استاد.
استاد گفت : اگر مرغی را، پروش دهی ، هدف تو از پرورشِ آن چیست؟
شاگرد گفت: خوب معلوم است استاد؛ برای آنکه از گوشت و تخم مرغ آن بهره مند شوم .
استاد گفت: اگر آن مرغ، برایت گریه و زاری کند، آیا از تصمیم خود، منصرف خواهی شد؟
شاگردگفت: خوب راستش نه...!نمی توانم هدف دیگری از پرورش آن مرغ، برای خود، تصور کنم!
استاد گفت: حال اگر این مرغ ، برایت تخم طلا دهد چه؟ آیا باز هم او را، خواهی کشت، تا از آن بهره مند گردی؟!
شاگرد گفت : نه هرگز استاد، مطمئنا آن تخمها، برایم مهمتر و با ارزش تر ، خواهند بود!
استاد گفت :
می فرماید :
سرکش مشو که چون شمع ، از غیرتت بسوزد
دلبر که در کف او موم است سنگ خارا
واقعا راهی جز راه خدا نیست.
به نام خدا
پسرك گل فروش گلهاش توی دستش بود،نشسته بود لب جدول
رفتم نشستم کنارش گفتم:برای چی نمیری گلات رو بفروشی؟
گفت:بفروشم که چی؟ تا دیروز میفروختم که با پولش ابجیمو ببرم دکتر
دیشب حالش بد شد و مْرد...
با گریه گفت:تو میخواستی گل بخری؟
گفتم:بخرم که چی؟ تا دیروز میخریدم برای عشقم
امروز فهمیدم باید فراموشش کنم...!
اشکاشو که پاک کرد یه گل بهم داد
با مردونگی گفت:بگیر ، باید از نو شروع کرد
تو بدون عشقت......من بدون خواهرم...
برای مطالعه داستانهای اخلاقی به سایت زیر مراجعه نمایید:
godeye.ir
خیلی باحاله....
سلام...
یه سایت توپ توپ برای داستانهای تکان دهنده
با عنوان چشمک های خداوند:
godeye.ir
نقل از همسر شهید بابایی:
یک سال بعد از عروسیمان یکی از رفقای عباس ما را به منزلش دعوت کرد.وقتی رفتیم،دیدیم اوضاع خیلی خراب است و مجلس زننده ای است!عباس نتونست تحمل کند و از اونجا آمدیم بیرون.خانه که رسیدیم شروع کرد به گریه کردن.نماز می خواند و خودش را سرزنش می کرد. قرائت قرآن می کرد و...
این در حالی بود که خیلی از دوستانش آن شب در مجلس ماندند و توجهی به رضایت خداوند نکردند؛ولی عباس باز هم نشان داد قهرمان میدان مبارزه با نفس اماره است.
همسر شهید همت می گوید:
اخلاقم طوری بود که اگر می دیدم کسی خلاف شرع می گوید،با او جر بحث می کردم.یک روز بهم گفت:«باید با منطق حرف بزنی.»بهش گفتم:ولی آدم رو مسخره می کنند.گفت:«می دو نی ما در قبال تمام کسانی که راه کج میرن مسئولیم.حق نداریم باهاشون برخورد تند کنیم؛از کجا معلوم که ما توی انحراف اینها نقش نداشته باشیم؟»وقتی بهش گفتم:آخه تو کجایی که مقصر باشی؟گفت:«چه فرقی می کنه؟!من نوعی،برخورد نادرستم،سهل انگاریم،کوتاهیم،همه اینا باعث انحراف میشه.»
التماس دعا
غلام تيزهوش
يكى از غلامان امام حسن عليه السلام خلافى را مرتكب شد. حضرت قصد داشت او را مجازات كند. غلام براى خلاصى از تنبيه ، اين آيه را خواند و گفت :
سرورم ! ((الكاظمين الغيظ.(28)))
حضرت فرمود:
- خشم خودم را فرو خوردم .
غلام گفت :
مولايم ! ((والعافين عن الناس .(29)))
حضرت فرمود:
- از گناه تو در گذشتم .
غلام در آخر گفت :
- ((والله يحب المحسنين .(30)))
حضرت فرمود: تو را آزاد كردم و دو برابر آنچه پيشتر از من مى گرفتى براى تو مقرر مى سازم !
هیچوقت به کفشات نگاه کرده ای؟
دو همراه دو عاشق ، با هم کثیف میشوند و با هم تمیز
با هم با آب بارون خیس می شوند
اگه یکیشون نباشه اون یکی زندگی کردن براش بی معنا میشه
ای کاش ما آدما یه کم از کفشامون یاد می گرفتیم.
***************************
چشمک های خداوند
Godeye.ir
[CENTER]تحقیر
علت اینکه عده ایی بزرگ می نمایند ، این است
که آدم های کوچکی در اطراف آنها هستند.
…. روزی حاکم در جلسه ای برای آزمایش هوش اطرافیان خود معمایی را طرح کرد. او با گچ خطی بر روی تخته سیاه رسم کرد و از مشاورانش خواست مه آن خط را بدون تماس دست ، کوچک تر کنند.
هیچ کس نمی دانست چگونه بدون دست زدن به تخته خط را کوچک تر مند.
ملا که در آن مجلس حاضر بود اعلام کرد می تواند معما را حل کندو از جا برخاست و خط دیگری بلند تر از خطی که حاکم کشیده بودد ترسیم کرد و بدین ترتیب خط اولی بدون اینکه از اندازه اش کاسته شود ، کوچکتر شد.
نکته : بدترین انسانها کسی است که فقط به دیدن عیب های دیگران اهتمام می ورزد ؛ همانند مگسی که تنها در پی نشستن بر روی زخم است.
چشمک های خداوند
Godeye.ir
خیلی بخشنده است ...
شبی عارفی با خداوند مناجات می کرد و مشغول نماز و عبادت بود.
هاتفی خبر دادش که آهای شیخ خواهی آنچه از تو میدانیم به خلائق گوییم تا سنگسارت کنند؟
شیخ بگفت : ” خدایا خواهی آنچه از کرم تو می بینم و از مهربانیت میدانم با خلق گویم تا دگر کسی تو را سجود نکند؟”
ندا آمد که : ” نه از ما ؛ نه از تو!”
زاهـد به کـرم، تو را چو ما نـشـناسـد ……….. بیـگـانه تـــو را چـو آشــنا نـشـناســد
گـفتی کـه گـنه کـنی به دوزخ برمـت ……….. این را به کسی گو که تو را نشناسد
(دیوان ابوسعید)
چشمک های خداوند
Godeye.ir
وَ الَّذينَ اهْتَدَوْا زادَهُمْ هُدىً وَ آتاهُمْ تَقْواهُمْ (17محمد)
و كسانى كه هدايت يافتهاند (خداوند) بر هدايتشان افزوده و آنها را (روح) پرهيزكارى متناسب حالشان بخشيده است.
يك داستان خيلي زيبا ............حتما بخونيد
از چنگيز خان مغول ياد بگيريم كه زود قضاوت نكنيم
يک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند. همراهانش تیرو کمانشان را برداشتند و چنگیزخان شاهین محبوبش را روی ساعدش نشاند. شاهین از هر پیکانی دقیق تر و بهتر بود، چرا که می توانست در آسمان بالا برود و آنچه را ببیند که انسان نمی دید.
آن روز با وجود تمام شور و هیجان گروه، شکاری نکردند. چنگیزخان....
مایوس به اردو برگشت، اما برای آنکه ناکامی اش باعث تضعیف روحیه ی همراهانش نشود، از گروه جدا شد و تصمیم گرفت تنها قدم بزند.
بیشتر از حد در جنگل مانده بودند و نزدیک بود خان از خستگی و تشنگی از پا در بیاید. گرمای تابستان تمام جویبارها را خشکانده بود و آبی پیدا نمی کرد، تا اینکه رگه ی آبی دید که از روی سنگی جاری بود. خان شاهین را از روی بازویش بر زمین گذاشت و جام نقره ی کوچکش را که همیشه همراهش بود، برداشت. پرشدن جام مدت زیادی طول کشید، اما وقتی می خواست آن را به لبش نزدیک کند، شاهین بال زد و جام را از دست او بیرون انداخت.
چنگیز خان خشمگین شد، اما شاهین حیوان محبوبش بود، شاید او هم تشنه اش بود. جام را برداشت، خاک را از آن زدود و دوباره پر کرد.
اما جام تا نیمه پر نشده بود که شاهین دوباره آن را پرت کرد و آبش را بیرون ریخت. چنگیزخان حیوانش را دوست داشت، اما می دانست نباید بگذارد کسی به هیچ شکلی به او بی احترامی کند، چرا که اگر کسی از دور این صحنه را می دید، بعد به سربازانش می گفت که فاتح کبیر نمی تواند یک پرنده ی ساده را مهار کند.
این بار شمشیر از غلاف بیرون کشید، جام را برداشت و شروع کرد به پر کردن آن. یک چشمش را به آب دوخته بود و دیگری را به شاهین. همین که جام پر شد و می خواست آن را بنوشد، شاهین دوباره بال زد و به طرف او حمله آورد. چنگیزخان با یک ضربه ی دقیق سینه ی شاهین را شکافت.
ولی دیگرجریان آب خشک شده بود. چنگیزخان که مصمم بود به هر شکلی آب را بنوشد، از صخره بالا رفت تا سرچشمه را پیدا کند. اما در کمال تعجب متوجه شد که آن بالا برکه ی آب کوچکی است و وسط آن، یکی از سمی ترین مارهای منطقه مرده است. اگر از آب خورده بود، دیگر در میان زندگان نبود. خان شاهین مرده اش را در آغوش گرفت و به اردوگاه برگشت. دستور داد مجسمه ی زرینی از این پرنده بسازند و روی یکی از بال هایش حک کنند:
یک دوست، حتی وقتی کاری می کند که دوست ندارید، هنوز دوست شماست.
و بر بال دیگرش نوشتند: هر عمل از روی خشم، محکوم به شکست است
جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمی یافت. مردی زیرک از ندیمان پادشاه که دلباختگی او را دید و جوانی ساده و خوش قلبش یافت، به او گفت پادشاه ، اهل معرفت است، اگر احساس کند که تو بنده ای از بندگان خدا هستی ، خودش به سراغ تو خواهد.
جوان به امید رسیدن به معشوق ، گوشه گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش مشغول شد، به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت .
روزی گذر پادشاه بر مکان او افتاد ، احوال وی را جویا شد و دانست که جوان، بنده ای با اخلاص از بندگان خداست . در همان جا از وی خواست که به خواستگاری دخترش بیاید و او را خواستگاری کند . جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد .
همین که پادشاه از آن مکان دور شد ، جوان وسایل خود را جمع کرد و به مکانی نا معلوم رفت . ندیم پادشاه از رفتار جوان تعجب کرد و به جست و جوی جوان پرداخت تا علت این تصمیم را بداند . بعد از مدتها جستجو او را یافت . گفت: تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آن گونه بی قرار بودی ، چرا وقتی پادشاه به سراغ تو آمد و ازدواج با دخترش را از تو خواست ، از آن فرار کردی؟
جوان گفت: اگر آن بندگی دروغین که بخاطر رسیدن به معشوق بود ، پادشاهی را به در خانه ام آورد ، چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانهء خویش ببینم؟
عشق برتر
من جواني را سراغ داشتم سخت وابسته ي لباس و قيافه اش بود ,حتي وسواسي داشت كه پارچه اش از كجا باشد و دوختش از فلان و مدلش از بهمان .
براي دوستي با او همين بس كه از لباسش و اتويش و قيافه اش تحسين كني و يا از طرز تهيه ي آن بپرسي. او عاشق ظاهرسازي و سرو وضع مرتب بود و به اين خاطر از خيلي ها بريده بود تا اين كه عشقي بزرگتر در دلش ريخت و با دختري آشنا شد و با هم سفري رفتند و در راه تصادفي.
جوانك در آن لحظه ي بحراني از رنج هاي خودش فارغ بود و خودش را فراموش كرده بود و به محبوبه اش مي انديشيد و سخت به او مشغول بود.
او بخاطر پانسمان محبوبش به راحتي لباسهايش را پاره ميكرد و زخم ها را مي بست و راستي سرخوش بود كه خطري پيش نيامده است.
هنگامي كه عشقي بزر گتر دل را بگيرد , عشق هاي كوچك تر نردبان آن خواهند بود.
منبع متن قبل کتاب مسولیت وسازندگی-جلد1-صفخه41-استاد علی صفایی حائری-انتشارات لیلة القدر
رهایی از بندها
یکی از بزرگان درباره ی آب چاه تحقیقی کرده بود و به این نتیجه رسیده بود که آبِ چاه تا هنگامی که تغییر نکند و رنگ و بو و طعمش عوض نشود نجس نخواهد شد و قابل استفاده خواهد بود.هنگامی که از این تحقیق خلاص شد،متوجه گردید که خودش در خانه چاهی دارد،این بود که با خودش گفت: شاید به خاطر این چاه و راحتی خودم این چنین فتوایی داده ام و به این نتیجه رسیده ام.از این رو دستور داد که چاه را پر کردند و آنگاه دوباره تحقیق را شروع کرد،در هنگامی که چاه نداشت و منافعی او را منحرف نمی کرد.
انسان قبل از شروع به حرکت باید آزاد شود و از سودها ،هواها،تعصب ها ،عادت ها و تقلیدها خود را خلاص کند.
مسولیت و سازندگی-ج1-ص74-استاد علی صفایی حائری-انتشارات لیلة القدر
چاره اندیشی
در اتاق نشسته بودم که از سوراخ شیشه شکسته ای، زنبوری به درون آمد...
در اتاق نشسته بودم که از سوراخ شیشه شکسته ای، زنبوری به درون آمد و سپس پروازهای اکتشافی را شروع کرد و بعد هم برای بازگشت آماده شد ،اما به هر طرف که می رفت با شکست روبرو می گردید. به شیشه می خورد و به زمین می افتاد تا این که ضربه کفشی راحتش کرد .
این درس من بود که هنگام گرفتاری خود را به هر طرف نکوبم ،بلکه به راه بازگشت فکر کنم و آن را بیابم و خود را خلاص کنم.
مسولیت و سازندگی-ج1-ص109-استاد علی صفایی حائری-انتشارات لیلة القدر
امتحان عابد
مرحوم شیخ بهایی در کتاب «نان و حلوا» میگوید که:در کوه های «جبل عامل» عابدی زندگی میکرد. مدتها بر او
گذشت. غذایی برایش می آمد، نانی برایش رسید، زندگی اش میگذشت.
چند روزی امتحانش شروع شد.غذایش نیامد.روز بعد هم نیامد.دو سه روز گذشت چیزی پیدا نکرد. از شدت
گرسنگی از کوه پایین آمد. ـ میگویند این داستان، تمثیل از خود شیخ بهایی است ـ
میگویند: پایین آن کوه جبل عامل... آتشپرستی بود. به او روی آورد. به او نان و امکانی داد. چند تا نان گرفت و خورد.
سگی آنجا بود. به او حمله کرد. از ترس سگ، همه ی نانها را داد و سگ بلعید. باز به او حمله کرد. گفت: من دیگر
چیزی ندارم، چه سگ بدی هستی. گفت: نه، تو بدی. من سالهاست اینجا مانده ام. ماه ها مرا فراموش میکنند، من
به سراغ دشمن آنها نمیروم. به تو سه روز نان ندادند با دشمن آنها میخوری؟!
اینها تمثیل است. افسانه اش عین این حقیقت است که
ما به خاطر کمها از خدا میبرٌٍیم.
آیه های سبز-استاد علی صفایی حائری-انتشارات لیلة القدر
به نام خدا
زندگی وقت کمی بود و نمیدانستیم .
همه ي عمر دمی بود و نمیدانستیم.
حسرت رد شدن ثانیه های کوچک .
فرصت مغتنمی بود و نمیدانستیم.
تشنه لب ، عمر بسر رفت و به قول سهراب .
آب در یک قدمی بود و نمیدانستیم .
اومد پيشم حالش خيلي عجيب بود فهميدم با بقيه فرق ميکنه
گفت :حاج آقا يه سوال دارم که خيلي جوابش برام مهمه
گفتم :چشم اگه جوابشو بدونم خوشحال ميشم بتونم کمکتون کنم
گفت: من رفتني ام!
گفتم: يني چي؟
گفت: دارم ميميرم
گفتم: دکتر ديگه اي، خارج از کشور؟
گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاري نميشه کرد.
گفتم: خدا کريمه، انشاله که بهت سلامتي ميده
با تعجب نگاه کرد و گفت: اگه من بميرم خدا کريم نيست؟
فهميدم آدم فهميده ايه و نميشه گول ماليد سرش
گفتم: راست ميگي، حالا سوالت چيه؟
گفت: من از وقتي فهميدم دارم ميميرم خيلي ناراحت شدم از خونه بيرون نميومدم
کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن
تا اينکه يه روز به خودم گفتم تا کي منتظر مرگ باشم
خلاصه يه روز صبح از خونه زدم بيرون مثل همه شروع به کار کردم
اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار اين حال منو کسي نداشت
خيلي مهربون شدم، ديگه رفتاراي غلط مردم خيلي اذيتم نميکرد
با خودم ميگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن
آخه من رفتني ام و اونا انگار نه
سرتونو درد نيارم من کار ميکردم اما حرص نداشتم
بين مردم بودم اما بهشون ظلم نميکردم و دوستشون داشتم
ماشين عروس که ميديم از ته دل شاد ميشدم و دعا ميکردم
گدا که ميديدم از ته دل غصه ميخوردم و بدون اينکه حساب کتاب کنم کمک ميکردم
مثل پير مردا برا همه جونا و آرزوي خوشبختي ميکردم
الغرض اينکه اين ماجرا منو آدم خوبي کرد و ناز وخوردني شدم
حالا سوالم اينه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آيا خدا اين خوب شدن و
قبول ميکنه؟
گفتم: بله، اونجور که يادگرفتم و به نظرم ميرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزيزه
آرام آرام آرام خدا حافظي کرد و تشکر داشت ميرفت گفتم: راستي نگفتي چقدر وقت داري؟
گفت: معلوم نيست بين يک روز تا چند هزار روز!!!
يه چرتکه انداختم ديدم منم تقريبا همين قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بيماريت چيه؟
گفت: بيمار نيستم!
هم کفرم داشت در ميومد وهم ازتعجب داشتم شاخ دار ميشدم گفتم: پس چي؟
گفت: فهميدم مردنيم، رفتم دکتر گفتم: ميتونيد کاري کنيد که نميرم گفتن: نه گفتم: خارج چي؟ و باز گفتند : نه! خلاصه حاجي
مارفتني هستيم کي ش فرقي داره مگه؟باز خنديد و رفت و دل منو با خودش برد
خیلی جالب بود
ای قوم به حج رفته کجایید کجایید
معشوق همین جاست بیایید بیایید
معشوق تو همسایه و دیوار به دیوار
در بادیه سرگشته شما در چه هوایید
آوردهاند که روزى یکى از بزرگان عرب به سفر حج میرفت. نامش عبد الجبار بود و هزار دینار طلا در کمر داشت.
چون به کوفه رسید، قافله دو سه روزى از حرکت باز ایستاد. عبد الجبار براى تفرج و سیاحت، گرد محله هاى کوفه بر آمد. از قضا به خرابه اى رسید. زنى را دید که در خرابه می گردد و چیزى می جوید. در گوشه مرغک مردارى افتاده بود، آن را به زیر لباس کشید و رفت.
عبد الجبار با خود گفت: بى گمان این زن نیازمند است و نیاز خود را پنهان میدارد. در پى زن رفت تا از حالش آگاه گردد. چون زن به خانه رسید، کودکان دور او را گرفتند که اى مادر! براى ما چه آورده اى که از گرسنگى هلاک شدیم! مادر گفت: عزیزان من! غم مخورید که برایتان مرغکى آورده ام و هم اکنون آن را بریان میکنم.
عبد الجبار که این را شنید، گریست و از همسایگان احوال وى را باز پرسید. گفتند: سیده اى است زن عبدالله بن زیاد علوى، که شوهرش را حجاج ملعون کشته است. او کودکان یتیم دارد و بزرگوارى خاندان رسالت نمى گذارد که از کسى چیزى طلب کند.
عبد الجبار با خود گفت: اگر حج میخواهى، این جاست. بى درنگ آن هزار دینار را از میان باز و به زن داد و آن سال در کوفه ماند و به سقایى مشغول شد.
هنگامى که حاجیان از مکه باز گشتند، وى به پیشواز آنها رفت. مردى در پیش قافله بر شترى نشسته بود و میآمد.
چون چشمش بر عبد الجبار افتاد، خود را از شتر به زیر انداخت گفت: اى جوانمرد! از آن روزى که در سرزمین عرفات، ده هزار دینار به من وام داده اى، تو را میجویم. اکنون بیا و ده هزار دینارت را بستان!
عبد الجبار، دینارها را گرفت و حیران ماند و خواست که از آن شخص حقیقت حال را بپرسد که وى به میان جمعیت رفت و از نظرش ناپدید شد.
در این هنگام آوازى شنید که: اى عبد الجبار! هزار دینارت را ده هزار دادیم و فرشته اى به صورت تو آفریدیم که برایت حج گزارد و تا زنده باشى، هر سال حجى در پرونده عملت مینویسیم، تا بدانى که هیچ نیکوکارى بر درگاه ما تباه نمىگردد که:
(( انا لا نضیع اجر من احسن عملا ))
پرده، اندکی کنار رفت و هزار راز روی زمین ریخت.
رازی به اسم درخت، رازی به اسم پرنده، رازی به اسم انسان.
رازی به اسم هر چه که می دانی. و باز پرده فرا آمد و فرو افتاد.
و آدمی این سوی پرده ماند با بهتی عظیم به نام زندگی، که هر سنگ ریزه اش به رازی آغشته بود و از هر لحظه ای رازی می چکید.
در این سوی رازناک پرده، آدمیان سه دسته شدند.
گروهی گفتند: هرگز رازی نبوده، هرگز رازی نیست و رازها را نادیده انگاشتند و پشت به راز و زندگی زیستند. خدا نام آنها را گمشدگان گذاشت.
و گروهی دیگر گفتند: رازی هست، اما عقل و توان نیز هست. ما رازها را می گشاییم. و مغرورانه رفتند تا گره راز و زندگی را بگشایند. خدا گفت: توفیق با شما باد، به پاس تلاشتان پاداش خواهید گرفت. اما بترسید که در گشودن همان راز نخستین وابمانید.
و گروه سوم اما، سرمایه ای جز حیرت نداشتند و گفتند: در پس هر راز، رازی است و در دل هر راز، رازی. جهان راز است و تو رازی و ما راز. تو بگو که چه باید کرد و چگونه باید رفت.
خدا گفت: نام شما را مومن می گذارم، خود، شما را راه خواهم برد. دستتان را به من بدهید. آنها دستشان را به خدا دادند و خدا آنان را از لابلای رازها عبور داد و در هرعبور رازی گشوده شد.
و روزی فرشته ای در دفتر خود نوشت: زندگی به پایان رسید. و نام گروه نخست از دفتر آدمیان خط خورد، گروه دوم در گشودن راز اولین واماند و تنها آنان که دست در دست خدا دادند از هستی رازناک به سلامت گذشتند.
تصادف
” نه تنها دوست دارم دوستم بدارند بلکه دوست دارم بشنوم که دوستم دارند.”
خانم جوانی ار محل کارش به سمت خانه در حال رانندگی بود که ناگهان سپر اتومبیل گران قیمت او به سپر اتومبیل دیگری خورد و کاملا خسارت دید. در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود ، پیاده شد و به راننده ی دیگر گفت:
” این اتومبیل را تازه از نمایشگاه خریده ام . حالا چطور می توانم این قضیه را برای همسرم توجیه کنم؟”
راننده در حالی که با او احساس همدردی می کرد گفت:
” چاره ای نیست ما باید شماره ی بیمه نامه و پلاک ماشین های یکدیگر را یادداشت کینم.”
خانم جوان هم ناچار برای برداشتن بیمه نامه اش به سراغ پاکت قهوه ای بزرگی که در ماشینش بود رفت . در این لحظه بود که تکه کاغذی از پاکت بیرون افتاد . بر روی کاغذ نوشته شده بود :
” عزیزم! هر زمان تصادف کردی این یادداشت را به یاد داشته باش آنچه دوست دارم تو هستی نه اتومبیل.”
چشمک های خداوند
Godeye.ir
آنچه هستید خود فریاد می زند
بعد از ظهر شنبه بود و هوا آفتابی ، دوستم بابی لوییس آن پدر نمونه ، بچه هایش را برای بازی گلف برده بود . به باجه بلیت فروشی که رسید ؛ پرسید :
” ورودی چقدر است؟”
” سه دلار برای خودتان و سه دلار برای بچه های شش ساله به بالا ؛ بچه های شش ساله و کوچکتر هم نیازی به بلیت ندارند . بچه های شما چند ساله اند؟”
دوستم بابی گفت:
” این آقای وکیل است سه سال دارد و آن آقای دکتر هفت سال . پس باید شش دلار بدهم.”
بلیت فروش گفت :
” گنجی چیزی پیدا کرده ای ؟ می توانستی سه دلار به جیب بزنی ، می توانستی بگویی این آقای دکتر شش سال دارد . من که متوجه تفاوتش نمی شدم.”
بابی در جواب گفت:
” درست است ، اما بچه ها که متوجه می شدند.”
” اولین درسی که والدین باید به فرزندان خود بیاموزند صداقت است”
دیگر فضیل دزدی نمی كند!
آيا براى كسانى كه ايمان آورده اند هنگام آن نرسيده كه دلهايشان به ياد خدا و آن حقيقتى كه نازل شده نرم [و فروتن] گردد!

أَلَمْ يَأْنِ لِلَّذِينَ آمَنُوا أَن تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِكْرِ اللَّهِ وَمَا نَزَلَ مِنَ الْحَقِّ
( سوره مبارکه حدید ، آیه شریفه 16)
فضیل بن عیاض ، یكی از دزدان معروف بود. كاروانها را مورد دستبرد قرار می داد و با نهایت زبردستی ، اموال مردم را به غارت می برد. كاروان هایی كه از منتطقهی سرخس می گذشتند ، تمام مراقبتهای لازم را به كار مر بردند كه به چنگ فضیل گرفتار نشوند.این راهزن خطرناك ، به دام عشق دختری افتاد و تصمیم گرفت شبانه خود را به خانهی معشوقهی خود برساند و از وصل او كامیاب شود. نیمه شب ، از دیوار خانهی دختر بالا رفت ولی هنوز ، قدم به خانهی او نگذاشته بود كه آهنگ دلنشینی از خانهی مجاور شنید. گوش فر داد ، مردی قرآن می خواند و به این آیهی شریفه رسیده بود :اَلَمْ یَأن للَّذینَ ءامَنوُا أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِكْرِ اللهِ
آیا هنوز وقت آن نرسیده كه دلهای مردم با ایمان با یاد خدا خاضع و خاشع شود ؟.
شنیدن این آیه ، چنان تحولی در درون فضیل به وجود آورد كه بی اختیار گفت :خداوندا ! وقت آن رسیده است ؛ و فوراً از دیوار پایین آمد و از گناهی كه در نظر داشت چشم پوشید.
همین تذكر سبب شد كه فضیلاز تمام آلودگی ها ، خود را نجات دهد و دست از دزدی و گناه بشوید . در همان شب كه این دگرگونیدر درون فضیل پدید آمده و او را سرگردان و منقلب ساخته بود ، گذرش به كاروانسرایی افتاد كه كاروانی در آن فرود آمده و بار انداخته بود.فضیل در گوشه ای خزید و سر به گریبان ، بر گذشتهی پرگناه خود افسوس می خورد. در آن حال شنید كه كاروانیان دربارهی ساعت حركت سخن می گویند.یكی از كاروانیان می گفت : رفقا ! امشب حركت نكنید و بگذارید هوا روشن شود ، زیرا به قرار اطلاع ، فضیل بر سر راه است و خطر او قافله را تهدید می كند .سخن اضطراب آمیز كاروانیان ، آتشی در دل فضیل برافروخت و از اینكه جنایات او ، این چنین مردم را مضطرب و پریشان ساخته به شدت متأثر شد و بی اختیار از جا برخاست و گفت :مردم بدانید من فضیل بن عیاضم و آسوده خاطر باشید كه دیگر فضیل دزدی نمی كند و سر راه را بر كاروانیان نمی بندد. او به درگاه خدا بازگشته و از گناه خود توبه كرده است.
شد فضيل از رهزني ره بين راه
چون بلحظه لطف شد ملحوظ شاه
بشر حافي را مبشّر شد ادب
سر نهاد اندر بيابان طلب
.:: مولوي-مثنوي معنوي ::.
چشمک های خداوند
Godeye.ir
[FONT=courier new]
روزى، جوانى دخترى را ديده و پسنديده بود. دختر هم دختر باسواد و باكمال و زيبايى بود. وضع مالىشان هم خوب بود. اين دو جوان براى ازدواج صحبتهاشان را كرده بودند و قرار گذاشته بودند پس از پايان تحصيلاتشان ازدواج كنند.
پسر كه مجبور بود براى ادامه تحصيل به خارج برود، به خانواده اين دخترخبر داد كه چند سالى بايد براى گرفتن فوق ليسانس به خارج از كشور برود ولى قرار ازدواج آنان بر جاى خويش است. آنها هم پذيرفتند.
در خلال اين مدت، گاهى ميان اين دو جوان نامههاى مؤدبانهاى نيز ردّ و بدل مىشد. پسر در اروپا با انسانهاى فراوانى برخورد داشت و مىتوانست با دخترهاى ديگرى ازدواج كند، اما چون قول داده بود با اين دختر ازدواج كند بر سر عهد خود بود.
پس از مدتى، پسر ديد دختر پاسخ نامههايش را نمىدهد. نامههاى ديگرى نوشت، اما همگى بى پاسخ ماند. لذا بسيار ناراحت شد و فكر مىكرد چه شده كه او پاسخ نامه مرا نمىدهد؟ در نهايت، پيش خود فكر كرد شايد او خواستگار ديگرى پيدا كرده و مىخواهد با او ازدواج كند. اما حقيقت ماجرا اين نبود. سبب اين بود كه مدتى پس از رفتن او، اين دختر بر اثر حادثهاى درونى بينايى خود را از دست داده بود و معالجات پزشكان نيز فايدهاى نداشت. لذا، دختر كه هفده سال بيشتر نداشت، تصميم گرفته بود پاسخ نامههاى پسر را ننويسد. از طرفى، فكر مىكرد اگر در پاسخ نامه بنويسد كه دو چشمش را از دست داده است، او به رنج و ناراحتى سنگينى دچار مىشود. لذا تصميم گرفته بود پاسخى به نامههاى او ننويسد تا گذر زمان محبت قديمى را به فراموشى بسپارد.
وقتى درس جوان تمام شد، با ناراحتى نامهاى نوشت و آمدنش را خبر داد. وقتى از هواپيما پياده شد، پدر و مادر و خويشاوندانش را ديد كه در انتظار او هستند، اما از اقوام آن دختر كسى را نديد. به مادرش گفت: چه شده كه آنها نيامدهاند؟ مادر كه از موضوع مطلع بود هيچ نگفت تا به خانه رسيدند. همينكه در خانه چمدانها را بر زمين گذاشتند، به مادر گفت: مىخواهم به خانه آن خانم بروم.
سپس، به در منزل آن خانم رفت. مادر دختر او را به منزل برد و جوان ديد آن دختر كنار اتاق نشسته و هيچ عكسالعملى به آمدن او نشان نمىدهد. پسر از اين رفتارخيلى ناراحت شد، اما چيزى نگفت. سلام كرد، دختر جواب داد و بعد به سختى گريه كرد.
پسر رو به مادر دختر كرد و پرسيد: چه مسالهاى پيش آمده؟ مادر دختر كه تا آن لحظه خويشتندار بود ناگاه از فرط ناراحتى غش كرد. وقتى به هوش آمد، به پسر گفت: دختر من به علت يك ناراحتى درونى بينايىاش را از دست داده است. به اين دليل نامههايت را جواب نمىداد تا مزاحم شما نشود. او قادر به تشكيل خانواده و زندگى مشترك نيست و لازم است شما براى آينده خود فكر ديگرى بكنيد.
پسر گفت: من هيچ فكر ديگرى ندارم. من غير از اين دختر با كس ديگرى ازدواج نمىكنم. بعد هم دختر را عقد كرد، عروسى گرفت و زندگى را با او شروع كرد.
من بيش از اين از وضع آنها اطلاعى ندارم، ولى اين را مىدانم كه آن پسر انسان بسيار جوانمردى بوده است. برخلاف چنين انسانهايى عدهاى ديگر دخترى را عقد كرده و هشت ماه هم با او رفت و آمد دارند، اما يك مرتبه مىگويند: اين دختر دلم را زده و ديگر او را نمىخواهم. يا دخترى به مادرش مىگويد كه ديگر از اين پسر خوشم نمىآيد! اما كسانىكه مردانگى دارند، آنقدر آقا هستند كه حتى اگر به كسى علاقه نداشته باشند، احساس خود را بروز نمىدهند و با كمال محبت با او زندگى مىكنند.
پايگاه عرفان
بسم الله الرحمن الرحيم
ان شاء الله خداوند همه بيماران جسمي ومعنوي را شفا دهد
حقيقتش اول آدم ميخونه ميگه خدا خيرش بده وواقعآ ان شاء الله كه عاقبت به خير بشن وزندگي خوبي داشته باشن و الان ديگه مرد يافت نميشه وتو اين وضع عجب مردانگي كرده اون پسر
اما از طرفي نگرانم چون امر غير متعارفي است واقعآ از خداوند ميخواهم اين محبت بين آنان ثبات داشته باشد.
ميدونم الان ميگيد عجب ادمي ...ولي حقيقتش نميدونم اگر آن پسر از صاحب الزمان عليه السلام مشورت ميگرفت هم بهشون ميگفتن اين كار رو كند يا نه...
چون ميترسم بر اثر كم اوردن آقا پسر در طول زندگي دختر خانم بيشتر ضربه بخورد حالا خدا كند اين گونه نباشد.بچه ها لطفآ براشون دعا كنيد