داستانهای خواندنی درباره قرآن
تبهای اولیه
در داستان حضرت مريم (ع) مي خوانيم كه در آن لحظات طوفاني كه درد سخت زاييدن به او دست داد آن گونه كه او را از آبادي به بيابان خشك و خالي كشاند، به قدري غم و اندوه سراسر وجود او را فرا گرفته بود كه حساب نداشت، مخصوصاً از اين كه نوزادش متولد شود و رگبار تهمت هاي مردم بي ايمان متوجه او گردد تا آنجا كه تقاضاي مرگ از خدا كرد:
در اين هنگام ندايي شنيد كه به او دستور مي دهد غمگين مباش پروردگارت از پايين پاي تو چشمة آب گوارايي جاري ساخته (و درخت خشكيدة خرما به فرمان او به بار نشسته است) … از آن غذاي لذيذ بخور و از آن چشمة گوارا بنوش چشمت را به (مولود تازه) روشن دار و هرگاه انساني را ديدي و از تو، توضيح خواست با اشاره بگو: من براي خداي رحمان روزه گرفته ام و امروز با احدي سخن نمي گويم.
از تعبير آيه چنين برمي آيد كه نذر سكوت براي مردم آن زمان يك كار شناخته شده بود؛ به همين دليل، هنگامي كه مريم با اشاره اظهار داشت كه روزة سكوت گرفته ام ظاهراً كسي بر اين كار او ايراد نگرفت. اين احتمال نيز داده شد كه روزه او از آب و غذا و كلام بود نه سكوت.
زني به حضور پيامبر(ص) آمد و گفت: مرا به ازدواج كسي درآور. پيامبر(ص) به حاضران فرمود: چه كسي حاضر است با اين زن ازدواج كند؟ مردي برخاست و گفت: من حاضرم. پيامبر(ص) به او فرمود: چه مقدار مهريّه مي دهي؟ او گفت: چيزي ندارم. پيامبر(ص) فرمود: آيا چيزي از قرآن را مي داني؟ او گفت: آري. پيامبر(ص) فرمود: «اين زن را به ازدواج تو درآوردم، در برابر آنچه كه قرآن مي داني، كه به او بياموزي و همين مهريّه او باشد.»
روزي امام حسن (ع) در محلّي عبور ميكرد، چشمش به جواني افتاد كه قاهقاه ميخنديد، نزد جوان رفت و فرمود:« اي جوان، آيا شنيدهاي كه در روز قيامت، همهي مردم وارد دوزخ ميشوند؟!» جوان- آري، شنيدهام و دانستهام. امام حسن- از كجا شنيده و دانستهاي؟! جوان- از اينكه خداوند در قرآن (سورهي مريم آيه 7) ميفرمايد: وَ اِنْ مِنْكُمْ اِلّا وارِدُها وَ كانَ عَلي رَبِّكَ حَتْماً مَقْضِيّاً: «همهي شما (بدون استثناء) وارد جهنّم ميشويد، اين امري است حتمي و فرماني است قطعي از ناحيهي پروردگارتان» ( كه بعضي آن را مربوط به پل صراط ميدانند). امام حسن- آيا تو اطمينان داري كه از افرادي نيستي كه تو را در جهنّم نگهدارند؟! جوان- نه، چنين اطميناني ندارم. امام حسن- پس كسي كه نميداند بهشتي است يا جهنّمي، اين گونه نميخندد، ( و همهي دهان را براي خنديدن نميگشايد). آن جوان، از اين نصيحت دلسوزانه امام حسن (ع) پند گرفت، و بعد از آن روز، كسي آن جوان را خندان نديد.
رفت وقتى سوى غرقاب هلاک
تند بادی، کرد سیرش را تباه
روزگار اهل کشتى شد سیاه
برای دیدن متن کامل به ادامه مطلب بروید.
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]
[/]
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]بندها را تار و پود، از هم گسیخت [/]
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]
[/]
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]موج، از هر جا که راهى یافت ریخت [/]
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]هر چه بود از مال و مردم، آب برد [/]
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]
[/]
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]زان گروه رفته، طفلى ماند خرد [/]
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]بحر را گفتم دگر طوفان مکن [/]
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]
[/]
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]این بناى شوق را، ویران مکن [/]
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]در میان مستمندان، فرق نیست [/]
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]
[/]
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]این غریق خرد، بهر غرق نیست [/]
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]در میان مستمندان فرق نیست [/]
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]
[/]
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]این غریق خُرد بهره غرق نیست [/]
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]امر دادم باد را، کان شیرخوار [/]
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]
[/]
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]گیرد از دریا، گذارد در کنار [/]
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]سنگ را گفتم بزیرش نرم شو [/]
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]
[/]
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]برف را گفتم، که آب گرم شو [/]
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]لاله را گفتم، که نزدیکش بروى [/]
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]
[/]
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]ژاله را گفتم، که رخسارش بشوی [/]
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]خار را گفتم، که خلخالش مکن [/]
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]
[/]
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]مار را گفتم، که طفلک را مزن [/]
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]گرگ را گفتم، تن خردش مدر [/]
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]
[/]
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]دزد را گفتم، گلوبندش مبر [/]
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]ایمنى دیدند و ناایمن شدند [/]
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]
[/]
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]دوستى کردم، مرا دشمن شدند [/]
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]تا که خود بشناختند از راه، چاه [/]
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]
[/]
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]چاهها کندند مردم را براه [/]
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]قصهها گفتند بیاصل و اساس [/]
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]
[/]
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]دزدها بگماشتند از بهر پاس [/]
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]دیوها کردند دربان و وکیل [/]
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]
[/]
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]در چه محضر، محضر حى جلیل [/]
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]وارهاندیم آن غریق بینوا [/]
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]
[/]
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]تا رهید از مرگ، شد صید هوی [/]
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]آخر، آن نور تجلى دود شد [/]
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]
[/]
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]آن یتیم بیگنه، نمرود شد [/]
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]کردمش با مهربانیها بزرگ [/]
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]
[/]
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]شد بزرگ و تیره دلتر شد ز گرگ [/]
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]خواست تا لاف خداوندى زند [/]
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]
[/]
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]برج و باروى خدا را بشکند [/]
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]پشهاى را حکم فرمودم که خیز [/]
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]
[/]
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]خاکش اندر دیدهى خودبین بریز [/]
داستان پادشاه شدن داوود (معنی مستقیم در قرآن)
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]سورة البقره (2) آیات 246 - 252[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]
آیا به سوی سرانِ بنی اسرائیل پس از موسا ننگریسته ای؟ آنگاه که به یکی از پیامبرانشان گفتند: برایمان پادشاهی تعیین کند تا در راه الله بجنگیم . گفت: آیا فکر نمیکنید اگر جنگیدن برشما واجب گردد نجنگید؟ گفتند : چرا درراه الله نجنگیم درحالی که از دیار و فرزندانمان اخراج شده ایم؟ پس وقتی جنگیدن بر آنها واجب شد جز اندکی ازآنها [بقیه ] رخ برتافتند؛ الله به ستمگرانْ دانا است
پیامبرشان به آنها گفت : الله طالوت را برایتان به پادشاهی تعیین کرده است . گفتند: ازکجا پادشاهی ازآنِ او است درحالی که ما برای پادشاهی ازاو شایسته تریم، و مالِ چندانی به او داده نشده است؟ گفت : الله اورا برشما برگزیده و به او علم و توانِ بدنی بیشتری داده است؛ الله پادشاهیش را به هرکس خواهد دهد؛ الله گشاده دست و دانا است
پیامبرشان به آنها گفت : نشانة پادشاهی او آنکه تابوت را برای شما بیاورید که درآن (سکینه) (آرامش ) است از پروردگارتان و بقایائی ازآنچه خاندان موسا و خاندان هارون برجا نهاد ه اند، و آن را فرشتگان بردوش میکشند؛ دراین امر آیه ئی است برای شما اگر مؤمنید
طالوت وقتی سپاهیان را بیرون برد گفت : الله شما را با یک رودخانه ئی آزمایش خواهد کرد؛ هرکس ازآن بنوشد ازمن نیست و هرکس آن را نچشد از من است؛ مگر کسی که اندکی با کف دستهایش برگیرد . پس جز اندکی ازآنها همه ازآن نوشیدند .
و چون او و کسانی که با او ایمان آورده بودند ازآن عبور کردند گفتند : امروز ما را یارای مقابله با جالوت و سربازانش نیست . آنها که گمان میکردند الله را دیدار خواهند کرد گفتند: بسیار شده که یک گروه اندک یک گروه کثیر را به اراده الله شکست داده باشد؛ الله همراه شکیبایان است
و وقتی به قصد جالوت و سپاهیانش بیرون شدند گفتند : پروردگارا صبری برما فرودآور و گامهایمان را استوار بدار و ما را برگروه کافران نصرت بده . پس به اراده الله آنها را شکست دادند و جالوت را داوود کشت؛ و الله پادشاهی و حکمت به او داد و هرچه میخواست به او یاد داد؛ اگر الله بعضی را با بعضی دیگر کنار نمیزد زمین تباه میشد؛ لیکن الله برجهانیان دارای فضل است
اینها آیات الله است که برتو به حق تلاوت میکنیم؛ و تو از فر ستادگانی
در میان راه بطحا تا به شام
بود قوم لوط را آنجا مقام
لوط شد مبعوث بر پیغمبری
تا جلوگیری کند از خودسری
لوط از خویشان ابراهیم بود
نزد آن قوم آمد و شد رهنمود

وی فرزند «هاران بن نارخ» و برادر زاده حضرت ابراهیم(علیهالسلام) است، و نام مادرش ورقه بنت لاحج بوده.[۲]
وی سه هزار و چهار صد و بیست و دو سال بعد از هبوط آدم(علیهالسلام) در شهر بابل به دنیا آمد.
وقتی که حضرت ابراهیم(علیهالسلام) در سرزمین بابل(عراق) مردم را به یکتاپرستی دعوت نمود، لوط(علیهالسلام) نخستین مردی بود که در آن شرایط سخت به وی ایمان آورد و همواره در کنار او بود.[۳] و همراه او از سرزمین بابل به فلسطین مهاجرت کرد و بعداً از ابراهیم(علیهالسلام) جدا شد و به شهر سدوم (در سرزمین اردن) آمد.
چرا که مردم آن منطقه غرق فساد و گناه، مخصوصاً انحرافات جنسی بودند.
در میان قوم خود سی سال سکونت کرد و آنها را به سوی خدا دعوت نمود و از عذاب الهی بر حذر داشت، اما کمتر در آن کوردلان اثر گذاشت.
لوط(علیهالسلام) سرانجام در هشتاد سالگی وفات یافت.[۴] و مرقد مطهرش در قریه کفربریک در یک فرسخی مسجد الخلیل (واقع در کشور فلسطین) کنار مرقد شصت نفر از پیامبران است. [۵]
رسالت حضرت لوط(علیهالسلام)
قبلاً یادآور شدیم هنگامی که حضرت ابراهیم(علیهالسلام) از سرزمین بابل(عراق) به سوی فلسطین هجرت کرد، همسرش ساره و حضرت لوط(علیهالسلام) و کسانی که به او گرویده بودند همراه او آمدند، بعد از آنکه قحطی و خشکسالی، فلسطین را فرا گرفت، ابراهیم به همراهی لوط(علیهالسلام) رهسپار مصر گردیدند و پس از آن که فشار قحطی فروکش نمود از مصر بازگشتند، در حالی که گوسفندان زیادی را که پادشاه مصر به آنها داده بود به همراه داشتند و از آنجا که چراگاهها برای گوسفندان فراوان آنها، گنجایش نداشت و سبب اختلاف میان چوپانهای ابراهیم و لوط(علیهماالسلام) شده بود، ابراهیم (علیهالسلام) مصلحت دید که برای رفع اختلاف، زمینها را با لوط(علیهالسلام) تقسیم کند. و به وی پیشنهاد کرد جایی که مورد پسند اوست انتخاب کند.[۶]
وی سرزمین اردن که شهرهای (سدوم و عموره و ادمه و صوغر و صبوییم) در آن قرار داشتند انتخاب کرد[۷] و در شهر سدوم اقامت گزید.
مردم شهر سدوم از تبهکارترین و خدانشناسترین انسانها بوده و از نظر اخلاقی بدترین مردم به شمار میآمدند. آنها وقتی که لوط(علیهالسلام) را دیدند گفتند: تو کیستی؟
فرمود: من پسر خاله ابراهیم(علیهالسلام) هستم، همان ابراهیمی که نمرود او را به آتش افکند. آتش نه تنها او را نسوزاند، بلکه برای او سرد و گوارا شد و او در چند فرسخی نزدیک شماست.
لوط(علیهالسلام) قوم خود را به سوی ایمان به خدا دعوت کرد و آنها را از عذاب او برحذر داشت[۸] و گفت: من فرستاده خدا به سوی شما بوده و در تبلیغ رسالت او امین هستم، از عذاب خدا بترسید و به آنچه شما را بدان دعوت میکنم، گردن نهید و پسندیده نیست، که شما طبیعت و سرشت خویش را به تباهی کشانده و با نظام طبیعی زندگی مخالفت ورزیده و با مردان عمل ناروا انجام دهید و از زنان که خداوند آنان را همسران شما آفریده، دست بردارید. شما با انجام این گناه از حدود الهی تجاوز کردهاید.
ولی قوم او به جای این که به سخن پیامبر خود حضرت لوط(علیهالسلام) گوش فرا دهند، وی را تهدید کرده گفتند: اگر از نکوهش ما دست برنداری، تو را از شهرمان بیرون خواهیم کرد.
لوط(علیهالسلام) در پاسخ آنها گفت: من از این عمل زشت و ناپسندی که شما انجام میدهید، بیزار و خشمگین هستم. [۹]
ازدواج حضرت لوط(علیهالسلام)
لوط(علیهالسلام) در همان محل مأموریت (شهر سدوم در جنوب غربی دریای لوط) ازدواج کرد.[۱۰] تا بلکه قومش از این روش پیروی کنند و از انحراف جنسی دست بردارند. ثمره این ازدواج این شد که لوط(علیهالسلام) پس از مدتی دارای چند دختر گردید.[۱۱]
ولی این برنامههای لوط(علیهالسلام) هیچ تأثیری در میان قوم نگذاشت، آنها همچنان به کار خود ادامه میدادند و این جریانها سالها طول کشید.
حضرت لوط(علیهالسلام) به آنها گفت: شما مرتکب علمی میشوید، که هیچ یک از جهانیان قبل از شما، دست به چنین عملی نزده است و در مجالس خود کارهای زشت انجام انجام میدهید.
ولی قومش بدو پاسخ دادند: اگر در تهدید ما به عذاب راست میگویی، پس شتاب کن و عذاب را بر ما بفرست.[۱۲]
در این وقت بود که دیگر امیدی به اصلاح آنها نبود و آنها مستحق هیچ چیز جز عذاب سخت الهی نبودند، از این رو دل حضرت لوط(علیهالسلام) که سالها نسبت به آنها مهربان بود، تا بلکه به سوی حق برگردند ناراحت شد و سرانجام با قلبی آکنده از اندوه آنها را نفرین کرد و گفت: پروردگارا! مرا بر این قوم مفسد پیروز گردان.[۱۳]
کارهای زشت قوم لوط(علیهالسلام)
قوم لوط(علیهالسلام) در مجالس خویش بدون هیچ گونه حیا و شرمی باد معده و صدا خارج میساختند، آنها با یکدیگر در انظار عمومی به لواط میپرداختند.[۱۴]
حتی به کساانی که از دیار آنها عبور میکرد،[۱۵] نیز رحم ننموده و با پرتاب سنگ، آنها را مورد هدف قرار میدادند و سنگ هر کس به هدف اصابت میکرد، صاحب آن رهگذر گردیده و با او به لواط میپرداخت. آنگاه سه درهم به عنوان غرامت به او میداد. آنها برای این عمل زشت در میان خویش، قضاتی داشتند که در موقع ضرورت به دادرسی میپرداخت.
همچنین از کارهای زشت آنها، پرتاب سنگریزه به وسیله انگشت سبابه و آدامس جویدن در معابر عمومی برای جذب افراد به خاطر شهوترانی و باز گذاردن دکمههای کت و پیراهن، بالا کشیدن پیراهن به هنگام تخلی و گلوله پرانی با کمان و خیلی کارهای زشت دیگر.[۱۶]
سرنوشت دردناک قوم لوط(علیهالسلام)[۱۷]
همانطور که قبلاً گفتیم (در شرح حال حضرت ابراهیم(علیهالسلام)) به دستور خداوند،نه نفر یا یازده نفر،[۱۸] از ملائکه که جبرئیل(علیهالسلام) نیز در بین آنها بود، برای انجام دو مأموریت به زمین آمدند:
نخست: برای بشارت دادن به ابراهیم(علیهالسلام) که بزودی از ساره دارای پسری به نام اسحاق خواهد شد.
دوم: برای عذاب و کیفر قوم نکبت بار و گناهکار لوط(علیهالسلام).
وقتی که این فرشتگان نزد ابراهیم(علیهالسلام) آمدند، بر وی سلام کردند. آن حضرت نیز پاسخ آنان را داد و سپس به نزد ساره آمده و گفت: تعدادی مهمان داریم، اما شبیه انسانها نیستند.
همسرش گفت: در منزل جز این گوساله چیزی نداریم، بهتر است آنرا ذبح نموده و برای آنان کباب نمایی. ابراهیم(علیهالسلام) گوسالهای برشته شده، برای آنها آمده نمود هنگامی که مشاهده کرد، آنها از غذای آماده شده نمیخورند، دچار وحشت شده، در این موقع ساره به آنها گفت: چرا از غذای خلیل خدا تناول نمیکنید.
آنها به ابراهیم(علیهالسلام) گفتند: نترس! ما به سوی قوم لوط(علیهالسلام) فرستاده شدهایم.(ساره از شنیدن این مطلب دچار ترس شدیدی گردید، به طوری که در غیر عادت طبیعی خویش به حیض مبتلا گشت و حایض شد، در حالی که سالها بود در اثر اثر پیری حیض نمیشد.) سپس او را بشارت به فرزندی به نام اسحاق و نوهای به نام یعقوب دادند.
ساره که متعجب گشته بود گفت: آیا به هنگام پیری، ما صاحب فرزندی خواهیم شد؟[۱۹] گفتند: از فرمان خدا تعجب میکنی؟ این رحمت خدا و برکاتش بر شما خانواده است، چرا که ا و حمید و مجید است.[۲۰]
سپس ابراهیم(علیهالسلام) فرمود: برای چه آمدهاید؟ گفتند: «برای هلاک کردن قوم لوط (علیهالسلام)». ابراهیم(علیهالسلام) نگران شد، چون برادر زادهاش حضرت لوط(علیهالسلام) در میان آن قوم بود و احتمال میداد که هنوز روزنه امیدی برای نجات این قوم باقی است.
لذا دل مهربان او برای اصلاح این قوم میتپید، خواستار تأخیر این مجازات و کیفر شد و با فرشتگان به گفتگو و مجادله پرداخت.
از این رو به فرشتگان گفت: اگر در میان قوم لوط(علیهالسلام) صد نفر از مؤمنان باشد آیا باز بر آنها عذاب میرسانید. فرشتگان در جواب گفتند: خیر. اگر پنجاه نفر باشند یا سی نفر یا بیست نفر یا ده نفر یا پنج نفر باشند. چطور؟ باز گفتند: خیر، ابراهیم(علیهالسلام) گفت: اگر یک نفر مؤمن باشد، آیا باز به عذاب آنها مبادرت خواهی ورزید؟ گفتند: نه. فرمود: لوط(علیهالسلام) آنجا است. گفتند: ما بهتر میدانیم کی آنجاست. او و اهلش نجات یافتگانند، غیر از زنش.
ابراهیم از جبرئیل(علیهالسلام) خواست، تا در حکم الهی تجدید نظری شود، اما وحی الهی به او، خبر از قطعی بودن عذاب آن قوم را میداد.
وقتی که برای ابراهیم(علیهالسلام) عذاب قوم لوط(علیهالسلام) قطعی شد، دیگر هیچ نگفت و تسلیم فرمان خدای بزرگ بود. فرشتگان ابراهیم (علیهالسلام) را به قصد شهر سدوم (قوم لوط(علیهالسلام) ترک کردند، تا با لوط(علیهالسلام) نیز ملاقاتی داشته باشند. به حضور لوط(علیهالسلام) وارد شدند، لوط (علیهالسلام) به آنها گفت: شما کیستید؟ آنها گفتند: ما مسافر راه هستیم، امشب مایلیم مهمان تو باشیم.
لوط(علیهالسلام) با توجه به قوم منحرف و زشتکارش از یک سو، و ورود جوانان زیبا از سوی دیگر، در فشار روحی قرار گرفت که چه کند؟ اگر این جوانان را مهمان کند، ترس آبروریزی است، این فکر چنان او را ناراحت کرد که به خود گفت: امروز روز سخت و دشواری است.[۲۱]
اما لوط مهمان نواز، چارهای جز این نداشت که مهمانان را به خانه خود ببرد، آنها را به سوی خانهاش راهنمایی کرد.[۲۲] ولی برای اینکه آنها را از ماجرا با خبر کرده باشد، در وسط راه به آنها گفت: این شهر مردم زشتکار و منحرفی دارد و به این ترتیب آنان را از برخورد زشت قوم خویش با مهمانان تازه وارد، آگاه ساخت. مهمانان وارد خانه لوط(علیهالسلام) شدند، لوط(علیهالسلام) نزد همسر خویش آمد و از او خواست که ورود مهمانان را به منزلش، از قوم خویش پوشیده دارد و او نیز در عوض، کارهای زشت او و گذشته تاریکش را خواهد بخشید.
همسر لوط(علیهالسلام) این تقاضا را به ظاهر پذیرفت، اما در باطن در صدد خبر رساند به قوم خویش برآمد. [۲۳]
«والهه» زن لوط(علیهالسلام) که همکیش دشمنان بود، به پشت بام خانهاش رفت و به نشانه رسیدن مهمانهای جوان و زیبا که طعمه چربی برای قوم بود کف زد و هلهله میکرد،[۲۴] ولی قوم صدای او را نشنیده و به سراغ او نیامدند. لذا با روشن کردن آتش، اوباشان را با خبر ساخت و قوم شرور فهمیدند که امشب در خانه لوط(علیهالسلام) چند نفر به مهمانی آمدهاند و از هر سو به سرعت به سوی خانه لوط(علیهالسلام) هجوم آوردند.
بر درب خانه او ایستاده و خواستار انجام عمل ناروا با مهمانان او شدند. لوط(علیهالسلام) به آنان التماس میکرد و میگفت: آیا در میان شما یک جوانمرد رشید نیست که به من کمک کند؟ سرانجام گفت: ای قوم! از این بیماری و عمل زشت و کثیف دست بردارید، اینک من حاضرم، دخترانم را به شما تزویج کنم و شما به صورت مشروع و طبیعی از آنان بهرهمند گردید!
ولی جواب قوم این بود:که تو میدانی ما دنبال زنان نیستیم و دختران تو را نمیخواهیم و تو خود خوب میدانی، که هدف ما چیست؟
لوط(علیهالسلام) که از قوم خویش به شدت مأیوس گشته بود گفت: اگر قدرت و نیروی بزرگی داشتم و یا تکیهگاه و پشتیبان محکمی داشتم، آنگاه میدانستم به شما پست فطرتان چکار کنم.[۲۵]
وقتی که در مقابل خانه او هرج و مرج بالا گرفت و لوط(علیهالسلام) موفق نشد قومش را قانع کند، آنگاه جبرئیل به فرشتگان گفت: او نمیداند چه قدرتی را خداوند به او ارزانی داشته است، لوط(علیهالسلام) که صحبت آنها را شنید خواست، که آنان خود را معرفی کنند.
آنها از حقیقت خود برای لوط(علیهالسلام) پرده برداشتند، وی وقتی متوجه حضور جبرئیل(علیهالسلام) شد، از علت حضور آنان جویا شد. جبرئیل(علیهالسلام) گفت: ما برای هلاکت و نابودی قوم تو مأموریت یافتهایم و چیزی نگذشت که قوم لوط(علیهالسلام) درب خانه را شکسته و وارد منزل او شدند، جبرئیل(علیهالسلام) که در منزل حضور داشت با به حرکت درآمدن بالهایش و کوبیدن در سر و صورت آن عده، باعث شد که چشمشان کور و نابینا شود.[۲۶]
قوم لوط(علیهالسلام) وقتی امن صحنه را مشاهده کردند دریافتند که عذاب آنها فرا رسیده است. پس فرشتگان به لوط(علیهالسلام) گفتند: این مردم هرگز نخواهند توانست آسیبی به تو رسانند و یا آبرویت را در نزد ما بریزند، اینک تو شبانه با خانوادهات از این شهر خارج شو، و هیچ کدام از شما پشت سر خود را ننگرد، تا هراس و وحشت عذاب را نبیند، مبادا به تو آسیبی برسد، ولی همسرت را که به تو خیانت ورزید، با خود بیرون مبر، زیرا او نیز مانند قومت باید به هلاکت برسد و زمان هلاکت آنها صبح است و صبح نزدیک است.
در میان قوم لوط(علیهالسلام) دانشمندی وجود داشت، به آنها گفت: عذاب فرا رسیده، نگذارید لوط(علیهالسلام) و خانوادهاش از شهر بیرون روند، چرا که وجود او مانع نزول عذاب الهی است، آنها خانه لوط(علیهالسلام) را محاصره کردند تا نگذارند، وی از خانهاش بیرون رود.
ولی جبرئیل(علیهالسلام) ستونی از نور را در جلو لوط(علیهالسلام) قرار داد و به او گفت: در میان نور بیا، کسی متوجه نخواهد شد، لوط(علیهالسلام) و خانوادهاش به این ترتیب از درون نور از شهر بیرون رفتند.
همسر لوط(علیهالسلام) که از جریان آگاه گشته بود، در صدد خبر چینی بود که خداوند سنگی به سوی او فرستاد و او هماندم به هلاکت رسید.
وقتی که طلوع فجر شد، چهار فرشته، هر یک در یک ناحیه شهر قرار گرفتند، آن سرزمین را از ریشه برکنده و به آسمان بردند و سپس آن را بر سر قوم شرور لوط (علیهالسلام) وارونه و زیر و رو کردند و در همان بین، سنگ پارههایی از گل، چون سنگ سخت به صورت پی در پی و منظم بر آنها باریدن گرفت، که خود شکنجه و عذابی از ناحیه خداوند بر آنها بود.
به این ترتیب شهر قوم لوط(علیهالسلام) زیر و رو شد و خودشان با بدترین وضع هلاک و نابود شدند.[۲۷]
حضرت لوط(علیهالسلام) پس از این ماجرا مدتی زنده بود، سرانجام از دنیا رفت و در نزدیک مسجد الخلیل به خاک سپرده شد.
[۱] - قاموس قرآن: ج ۶م ص ۲۱۵ – سور و آیاتی که نام لوط(علیهالسلام) در آنها ذکر شده است عبارتند از:
انعام: آیه ۸۶ – اعراف، آیه ۸۰ – هود، آیات ۷۰، ۷۴،۷۷، ۸۲، ۸۹ – حجر، آیات ۵۸،۵۸ – انبیاء، آیات ۷۱، ۷۴ – حج، آیه ۴۳ – شعراء، آیات ۱۶۰، ۱۶۱، ۱۶۷ – نمل، آیات ۵۴، ۵۶ – عنکبوت، آیات ۲۶، ۲۸، ۳۲، ۳۳ – صافات، آیه ۱۳۲ – ق، آیه ۱۲ – قمر، آیات ۳۲، ۳۴ – تحریم، آیه ۱۰.
[۲] - دائره الفرائد: ص ۱۸ – قصص قرآن: ص ۷۴ – ریاحین الشریعه: ج ۵، ص ۱۹۰ – ولی بعضی گویند لوط(علیهالسلام) پسرخاله ابراهیم(علیهالسلام) و برادر ساره همسر ابراهیم (علیهالسلام) بوده است. (ریاحین الشریعه: ج ۵، ص ۱۱۶ – روضه کافی: ج ۸، ص ۳۷۰ – حیوه القلوب: ج ۱، ص ۱۴۹).
[۳] - سفینه البحار: ج ۲، ص ۵۱۶.
[۴] - دائره المعارف اسلامی: ص ۲۳۱.
[۵] - بحارالانوار: ج ۱۲، ص ۱۴۷ و ۱۵۸.
[۶] - ولی طبق نقل دیگر،عدهای از مردم آن سامان مرتکب عمل شنیع لواط میشدند و این کار زشت در بین مردم شایع و عادی شده بود، بعضی از این وضع بسیار ناراحت بودند، به حضور ابراهیم(علیهالسلام) آمدند و به او شکایت کردند، ابراهیم(علیهالسلام) حضرت لوط(علیهالسلام) را به عنوام مبلغ به سوی آنها فرستاد، تا آنها را نصیحت کند و از عواقب شوم این اعمال زشت بر حذر دارد، لوط(علیهالسلام) به سوی این قوم در سرزمین اردن روانه شد. (تفسیر قمی:ج ۱، ص ۳۳۲ – بحارالانوار: ج ۱۲، ص ۱۵۵ به بعد – ریاحین الشریعه: ج ۵، ص ۲۸۴).
[۷] - شهرهای قوم لوط در سورههای حاقه، آیه ۹ و توبه، آیه ۷۱ بنام مؤتفکات نامیده شده، جمع مؤتفکه از ماده «ائتفاک» به معنی انقلاب و زیر و رو شدن است و از آن جهت این شهرها مؤتفکات نامیده شده، چون به وسیله زلزله شدید زیر و رو گردیدند، قوم لوط در پنج شهر مذکور، مجاور با هم، در کرانه بحرالمیت (دریاچه لوط) زندگی میکردند.(قصص قرآن: ص ۴۰۵، - تفسیر نمونه: ج ۸، ص ۳۴) ولی مسعودی آن شهرها را (سدوم، عمورا، دوما، صاعورا و صابو) میداند. مروج الذهب: ج ۱، ص ۴۵.
[۸] - مدرک سابق بحارالانوار.
[۹] - سورههای شعراء، آیات ۱۶۰ و ۱۶۹ – انبیاء، آیات ۱۶۰ و ۱۷۵.
[۱۰] - تفسیر قمی: ج ۱، ص ۳۳۲ – حیوه القلوب: ج ۱، ص ۱۵۰ – نام همسر لوط «واهله» یا «والهه» یا «والفه» بوده که در سورههای اعراف، آیه ۸۳ – هود، آیه ۸۱ – حجر،آیه ۶۰ – نمل، آیه ۵۷ – عنکبوت، آیه ۳۲ – شعراء، آیه ۱۷۰ – صافات ، آیه ۱۳۴ – تحریم، آیه ۱۰. با عناوین مختلف به او اشاره شده است. زن لوط(علیهالسلام) هر چند همسر پیامبر بود و از نعمتهای الهی در خانه او بهرهمند بود، ولی با قوم لوط هم کیش بود و آیین شوهر را نپذیرفت و در افشای رازهای دینی و اجتماعی که در خانه نبوت صورت میگرفت، مضایقه نکرد و از این طریق به آیین و اهداف مقدس شوهر صدمه زد و از گسترش آن جلوگیری نمود. قرآن مجید در آیات مزبور او را با تعبیرهای «عجوز، گرفتار در عذاب، خائن به دین هلاک شده، پس مانده و امثال آن ذکر نموده است. (ریاحین الشریعه: ج ۵، ص ۲۸۳ به بعد).
[۱۱] - تعداد دختران لوط(علیهالسلام) را بین سه تا دوازده نفر به اختلاف نقل کردهاند و از جمله نام دو نفر آنان «زعوراء» و «رتیاء» آمده است در دو سوره قرآن «هود و حجر» به آنها اشاره شده است. (مجمع البیان: ج ۵، ص ۱۸۴).
[۱۲] - عنکبوت، آیات ۲۸ و ۲۹.
[۱۳] - سوره عنکبوت، آیه ۳۰ – مدرک سابق بحارالانوار – حیوه القلوب:ج ۱، ص ۱۵۰.
[۱۴] - قرآن مجید قوم لوط را نخستین گروه متخلف و بیمار جنسی میداند، که به سراغ این عمل ننگین و ضد طبیعت رفتهاند. (اعراف، آیه ۸۰ – عنکبوت،آیه ۲۸).
[۱۵] - شهر سدوم در مسیر راه شام به مصر قرار گرفته بود و مسافرین بیشتر در رفت و آمد، مهمان این قوم قرار میگرفتند و در نتیجه در پذیرایی از آنها متحمل زحمات و هزینه های ناخواسته میشدند، این مردم پست فطرت و بخیل برای فرار از پذیرش مهمان در اثر تحریکات شیطان به مهمانان خود تجاوز نموده و بیشرمانه آنان را مفتضح میساختند، هر چند آنان در آغاز انگیزه شهوترانی نداشتند، ولی این عمل و بیماری در اثر گذشت زمان و تکرار عمل به حالت عادت و یک نوع بیماری روانی و اجتماعی تبدیل شد و مردم معتاد به این کار،زنان را ترک نموده. (تفسیر المیزان:ج ۱۰، ص ۳۵۹ – بحارالانوار: ج ۱۲، ص ۱۶۱ به بعد – تفسیر نمونه:ج ۱۶، ص ۲۵۴).
[۱۶] - خصال: ج ۱، ص ۳۳۱ – مجمع البیان: ج ۸، ص ۴۴۰ – بحار:ج ۱۲، ص ۱۵۱ – حیوه القلوب: ج ۱،ص ۱۵۳ – سفینه البحار: ج ۲، ص ۵۱۷.
[۱۷] - ر.ک: حیوه القلوب: ج ۱، ص ۱۵۰ به بعد – تفسیر قمی: ج ۱، ص ۳۳۲ به بعد – تفسیر نمونه :ج ۹، ص ۱۷۵ – تفسیر برهان: ج ۲، ص ۲۲۶ – بحارالانوار: ج ۱۱، ص ۱۶۸.
[۱۸] - تفسیر برهان:ج ۲، ص ۲۲۶ . ولی طبق برخی روآیات خداوند چهار ملک فرستاد، برای هلاک کردن قوم لوط (جبرئیل، میکائیل، اسرافیل و کروبیل) حیوه الفلوب: ج ۱، ص ۱۵۶ – تفسیر قمی: ج ۱،ص ۳۳۶.
[۱۹] - در آن وقت ساره نود سال و ابراهیم صد و بیست سالش بود.
[۲۰] - اقتباس از سوره هود، آیه ۶۹ و ۷۳.
[۲۱] - اقتباس از سورههای هود، آیات ۷۴-۷۷ – عنکبوت، آیات ۳۱،۳۲.
[۲۲] - در بعضی روآیات آمده: که لوط آنقدر مهمانهای خود را معطل کرد تا شب فرا رسید، شاید در تاریکی دور از چشم آن قوم شرور و آلوده، بتواند با حفظ آبرو از آنان پذیرایی کند (تفسیر المیزان: ج ۱۰، ص ۳۶۲).
[۲۳] - علامت و رمز میان زن لوط و قومش در این بود، که هرگاه گروهی به مهمانی لوط (علیهالسلام) میآمدند، چنانچه در روز بود، بر فراز پشت بام خانهاش دودی را به هوا بلند میکرد و در شب نیز با افروختن آتش، خبر از وجود اشخاصی در خانه خویش میداد. (تفسیر قمی: ج ۱، ص ۳۳۲ به بعد).
[۲۴] - علل الشرایع: ص ۵۶۴.
[۲۵] - اقتباس از سورههای هود، آیات ۷۸-۸۰- قمر، آیات ۳۳-۳۹.
[۲۶] - سوره قمر، آیه ۳۷.
[۲۷] - سوره هود، آیه ۸۱.

اگر به مستحقان آشکار انفاق صدقات کنید کارى نیکوست .
قال رسول الله صلى الله علیه و آله : تصدقوا و لو بتمرة
صدقه بدهید اگر چه به یک دانه خرما باشد.
برای دیدن متن کامل به ادامه مطلب بروید.
شرح کوتاه :
صدقه دو نوع است : یکى در پنهانى که سیره ائمه بوده است و سبب دفع فقر و طولانى شدن عمر مى شود و هفتاد نوع مردن بد را از زمین مى برد و غضب رحمان را خاموش مى کند.
دیگر صدقه آشکارا است که موجب زیادى رزق مى شود و پشت شیطان را مى شکند.
نکته مهم اینست که در صدقه کمیت و زیادى پول و لباس و خوراک معیار کمال نیست بلکه نیت خالص و کیفیت آن شرط کمال است .
پیامبر گاهى که پول نداشتند صدقه بدهند لباس خود را مى دادند و سفارش مى کردند که روز خود را با صدقه شروع کنید که موجب بیمه شدن مى شود.
1 - ساعت نحس و سعد
امام صادق فرمود: زمینى بین من و مردى نجوم شناس بود که بنا شد تقسیم شود. او زمینه آماده مى کرد تا خود در ساعت سعد در محل حاضر و من در ساعت نحس در زمین حاضر شویم و بهترین قسمت نصیب او شود. زمین تقسیم شد و بهترین سهم نصیب من شد.!!
در این موقع آن مرد (از روى تاءسف ) دست راستش را بر دست چپش زد و گفت : من هرگز چنین روزى را ندیده بودم !
گفتم : واى بر دیگر روز (قیامت )، چرا امروز ناراحت شدى ؟ گفت : من داراى علم نجوم هستم ، تو را در ساعت بد از خانه بیرون آوردم و خودم در ساعت خوب بیرون آمدم ، اما اکنون زمین تقسیم شد و بهترین قیمت زمین نصیب تو شد.
گفتم : آیا براى تو حدیثى از پیامبر نگویم که فرمود: کسیکه خوشحال مى شود از اینکه خدا نحسى روز را از وى دفع سازد، روزش را با صدقه آغاز کند، تا خدا نحوست آن روز را از وى برطرف فرماید، شب را با دادن صدقه افتتاح نماید تا نحس آن دفع شود.
سپس فرمود: من امروز بیرون آمدنم را با صدقه آغاز کردم و صدقه براى تو بهتر از علم نجوم است .
2 - مادر حاتم
مادر حاتم طائى به نام (عتبه دختر عفیف ) زنى بخشنده بود و تمام اموال خود را به مستحقان مى داد.
وقتى برادران او کار او را دیدند که اموال را به صدقات مى داد، او را از تصرف دارائى خود بازداشتند و گفتند: اموال را تلف مى نمائى و اسراف مى کنى .
در مدت یکسال ، او را چیزى ندادند، چون یکسال بگذشت گفتند: او از ندارى رنج بسیار دیده ، حالا بعد از این ممنوعیت در خرج کردن اموال معتدل و زیاده روى نمى کند.
یک رمه شتر را به او دادند تا از آن استفاده ببرد. در همان وقت زنى از (هوزان ) که قبیله اى بزرگ بود، به خدمت مادر حاتم آمده و طبق گذشته از او اطعام و اکرام طلب کرد.
مادر حاتم همه آن رمه شتر را به او بخشید و گفت : در این مدت (یکسال ) رنج و بى مالى کشیدم ، با خود عهد کردم هر چه بدست آوردم آنرا به صدقه به سائلان و مستحقان و محرومان عطا کنم !
3. در تاریکى شب
معلى بن خنیس گفت ، شبى امام صادق علیه السلام از خانه به قصد رفتن به ظله بنى ساعده (آنجا که سایبان بنى ساعده بود و روز در گرما آنجا جمع مى شدند و شب فقراء و غیریبان در آنجا مى خوابیدند) بیرون شدند و آن شب بارانى بود.
من نیز دنبال آن حضرت بیرون آمدم که ناگاه چیزى از دست امام به زمین افتاد و فرمود: (خداوندا آنچه افتاد به من برگردان ) من نزدیک رفتم و سلام کردم و فرمود: معلى ، گفتم : بلى فدایت شوم ، فرمود: دست به زمین بکش هر چه بدستت بیاید جمع کن و بمن بده .
من دست بر زمین کشیدم ، دیدم نان است که بر زمین ریخته شده است ، پس جمع کردم و آنرا به آن حضرت میدادم که کیسه اى از نان شد.
عرض کردم : فدایت شوم بگذار کیسه نان را بدوش بگیرم و بیاورم ؟ فرمود: نه ، من اولى تر به برداشتن آن هستم و لکن ترا اجازه مى دهم که همراهم بیائى ، گفت پس با امام به ظله بنى ساعده رسیدیم ، و در آنجا گروهى از فقراء در خواب بودند. امام در زیر لباس آنان یک یا دو عدد نان مى گذاشت تا نانها تمام شد و برگشتیم .
گفتم فدایت شوم این گروه شیعه هستند. فرمود: اگر شیعه بودند خورش آنها را حتى نمکشان را مى دادم .
4- مادر شیطانها
سید نعمت الله جزایرى در کتابش نقل مى کند: که در یک سال قحطى شد، در همان وقت واعظى در مسجد بالاى منبر مى گفت : کسى که بخواهد صدقه بدهد، هفتاد شیطان ، به دستش مى چسبند و نمى گذارند که صدقه بدهد.
مؤ منى این سخن را شنید و با تعجب به دوستانش گفت : صدقه دادن که این حرفها را ندارد، من اکنون مقدارى گندم در خانه دارم ، مى روم آنرا به مسجد آورده و بین فقراء تقسیم مى کنم .
با این نیت از جا حرکت کرد و به منزل خود رفت . وقتى همسرش از قصد او آگاه شد شروع کرد به سرزنش او، که در این سال قحطى رعایت زن و بچه خود را نمى کنى ؟ شاید قحطى طولانى شد، آن وقت ما از گرسنگى بمیریم و... خلاصه بقدرى او را ملامت و وسوسه کرد تا سرانجام مرد مؤ من دست خالى به مسجد برگشت .
از او پرسیدند چه شد؟ دیدى هفتاد شیطان به دستت چسبیدند و نگذاشتند.
مرد مؤ من گفت : من شیطانها را ندیدم ولى مادرشان را دیدم که نگذاشت این عمل خیر را انجام بدهم
5. صاحب بن عباد
شاید تنها وزیر شیعه که شهرتش زبانزد خاص و عام شد صاحب بن عباد: (اسماعیل بن عباد طالقانى ) بود، او اول وزیر مؤ ید الدولة دیلمى بود بعد از وفات او وزیر فخر الدولة برادر او شد.
شیخ صدوق کتاب عیون اخبار الرضا را براى او تاءلیف کرد، و حسین بن محمد قمى کتاب تاریخ قم را به امر او نوشت .
در زمان او، وقت عصر ماه رمضان هر کس بر او وارد مى شد امکان نداشت قبل از افطار خارج شود. گاهى هزار نفر هنگام افطار بر سر سفره اش بودند. صدقه و انفاقهایش در این ماه برابرى با یازده ماه دیگر مى کرد. البته از کودکى مادرش او را اینطور تربیت کرد.
در کودکى که براى درس خواندن به مسجد مى رفت ، هر روز صبح مادرش به او یک دینار و یک درهم مى داد و سفارش مى کرد به اول فقیرى که رسیدى صدقه بده .! این عمل براى صاحب بن عباد عادتى شده بود.
از سنین نوجوانى تا جوانى و تا هنگامى که به مقام وزارت رسید هیچگاه ترک سفارش و تربیت مادر نمى کرد. از ترس اینکه مبادا یک روز صدقه را فراموش کند به خادمى که متصدى اطاقش بود دستور مى داد هر شب یک دینار و یک درهم در زیر تشک او بگذارد، صبحگاه که بر مى خواست به اولین فقیر مى داد.
اتفاقا شبى خادم فراموش کرد، فردا که صاحب بن عباد از خواب بیدار شد بعد از نماز دست در زیر تشک برد تا پول را بردارد متوجه شد که خادم فراموش کرده ، این فراموشى را به فال بد گرفت و با خود گفت : حتما مرگم فرا رسیده که خادم از گذاشتن صدقه غفلت نموده است .
امر کرد آنچه در اطاق خوابش از لحاف و تشک و بالش بود به کفاره فراموش شدن به اولین فقیرى که ملاقات کرد بدهد.
وسائل خواب او همه قیمتى بود، آنها را جمع کرده از خانه خارج شد، مصادف گردید با مردى از سادات که بواسطه نابینائى ، زنش دست او را گرفته بود و سید مستمند گریه مى کرد.
خادم پیش رفته و گفت : اینها را قبول مى کنى ؟ پرسید چیست ؟ جواب داد: لحاف و تشک و چند بالش دیباست . مرد فقیر از شنیدن اینها بیهوش شد.
صاحب بن عباد را از این جریان اطلاع دادند: وقتى آمد دستور داد آب بر سر و صورتش بپاشند تا بهوش آید، وقتى بهوش آمد صاحب پرسید: به چه سبب از حال رفتى ، گفت : مردى آبرومندم ، چندى است تهى دست شده ام ، از این زن دخترى دارم که بحد رشد رسیده ، و مردى از او خواستگارى کرد.
ازدواج آن دو انجام گرفت ، اینک دو سال است از خوراک و لباس خودمان ذخیره مى کنیم و براى او اسباب و جهیزیه تهیه مى نمائیم . دیشب زنم گفت : باید براى دخترم لحافى با بالش دیبا تهیه کنى ، هر چه خواستم او را منصرف کنم نپذیرفت ، بالاخره بر سر همین خواسته بین ما اختلاف شد. عاقبت گفتم : فردا صبح دست مرا بگیر و از خانه بیرون ببر تا من از میان شما بروم .
اکنون که خادم شما این سخن را گفت جا داشت بیهوش شوم . صاحب تحت تاءثیر قرار گرفت و اشک مژگانش را فرا گرفت و بعد گرفت : باید لحاف تشک با سایر وسائل خودش آراسته شود، شوهر دختر را خواست به او سرمایه کافى داد تا به سغلى آبرومند مشغول شود، و بعد تمام جهیزیه دختر را بطور کامل که مناسب دختر وزیر بود داد.
قصه حضرت عیسی (علیهالسلام)
ذکر بسم الله الرحمن الرحیم پیک معراج است بر قلب سلیم
دل بود روشن مرا از یاد حق از می توحید او دارم رمق
با توکل بر کریم بی نیاز از مسیح الله سازم قصه ساز

حضرت عیسی(علیهالسلام) یکی از پیامبران اولوالعزم و از انبیاء بنی اسرائیل است، که نام مبارکش بیست و پنج بار در قرآن کریم ذکر شده است.[۱]
عیسی اصل آن «یسوع» است، به معنی نجات دهنده، و مسیح،[۲] لقب آن حضرت است، که سیزده بار در قرآن آمده و به معنی مبارک میباشد.
وی پنج هزار و پانصد و هشتاد و پنج سال بعد از هبوط آدم(علیهالسلام) و پانصد (یا پانصد و هفتاد یا شصت) سال، قبل از ولادت پیامبر اسلام(صلی الله علیه و آله) در سرزمین کوفه در کنار رود فرات به دنیا آمد.[۳]
ولادت او به طور معجزه به اذن خدا، بدون پدر رخ داد، مادرش حضرت مریم(علیها السلام) دختر عمران(علیهالسلام) از زنان با فضیلتی است، که نام مبارکش در دوازده سوره قرآن و در سی و چهار آیه به صراحت ذکر شده، و ما شرح حال ا و را در احوالات حضرت زکریا(علیهالسلام) بیان کردیم.
وی در سی سالگی در بیت المقدس به پیامبری مبعوث شد و دارای شریعت مستقل و کتابی به نام «انجیل» بود و پیوسته بنی اسرائیل را به سوی خدای یکتا دعوت مینمود و بر اثر شرایط خاص زندگی ناگزیر بود، مجرد زندگی کند، او دارای دوازده نفر یار مخصوص به نام «حواریون» بود، که همواره او را یاری میکردند و به پیروان او نصاری گویند.[۴]
عیسی(علیهالسلام) سرانجام پس از سی و سه سال زندگانی، یهودیان تصمیم به قتلش گرفتند، اما خداوند او را به آسمانها بالا برد و روزی در حوالی دمشق فرود خواهد آمد و دجال را به قتل میرساند.[۵]
تولد حضرت عیسی(علیهالسلام)
همانطور که قبلاً اشاره کردیم، چون عمران(علیهالسلام)، پدر مریم(علیهاالسلام) در دوران جنینی مریم(علیهاالسلام) از دنیا رفت، سرپرستی وی را حضرت زکریا(علیهالسلام) شوهر خاله مریم(علیهاالسلام) به عهده گرفت و او را طبق نذر مادرش به خدمت بیت المقدس گماشت.
مریم(علیهاالسلام) روز به روز رشد کرده، تا اینکه به سن نه سالگی رسید، در این ایام، روزها را روزه میگرفت و شبها را به عبادت میپرداخت و در میان بنی اسرائیل به مقام ارجمندی رسیده بود و همگان منزلت او را آرزو میکردند.
وقتی که مریم(علیهالسلام) به سن سیزده سالگی رسیده بود، خداوند یکی از فرشتگان را به صورت یک جوان بسیار زیبایی به سوی وی فرستاد، هنگامی که مریم(علیهالسلام) ا و را دید، چون که دختری بسیار پاکدامن و امین بود، از این صحنه خیلی ناراحت شد و گمان کرد بشری است و اراده پلیدی درباره او دارد، لذا به او گفت: من از شر تو به خدا پناه میبرم و رو به سوی او میآورم، تا عفت و پاکدامنیام را مصون نگاه دارد، اگر از خدا میترسی و از او بیمناکی، از من دور شو.
اما آن فرشته الهی، زبان به سخن گشود و گفت: نگران مباش، من فرستاده پرودرگارم، آمدهام تا پسر پاکیزهای به تو ببخشم.
از شنیدن این سخن لرزش شدیدی وجود مریم(علیهاالسلام) را فرا گرفت و گفت: چگونه ممکن است من صاحب پسری شوم، در حالی که تاکنون انسانی با من تماس نداشته و هرگز زن آلودهای نبودم.
فرستاده خدا در پاسخ گفت: صحیح است، ولی خداوند فرموده: که آفرینش پسری بدون پدر بر من آسان است، ما میخواهیم او (عیسی) را نشانهای برای مردم قرار دهیم و رحمتی از سوی ما بر آن ها باشد.[۶] سپس آن فرستاده خدا در مریم(علیهاالسلام) دمید،[۷] و سرانجام وی باردار شد و آن فرزند موعود در رحم او جای گرفت.
این امر سبب شد که او از بیت المقدس به مکان دوردستی برود.[۸] و تنها زندگی نماید، ولی هر چه به روز وضع حمل نزدیک میشد، نگرانتر میگردید، زیرا با خود میگفت: چه کسی از من بپذیرد که زنی بدون همسر، باردار شود؟ اگر به من نسبت ناروا بدهند چه کنم؟
آنگاه که زمان وضع حمل رسید، درد و رنج زایمان، او را به کنار درخت خرمایی کشاند و به آن تکیه زد.
در آنجا به خاطر آورد که به زودی مورد آماج تهمتهای ناروا قرار خواهد گرفت، در آن هنگام آرزو میکرد: ای کاش! قبل از این ماجرا مرده بودم و به کلی فراموش میشدم، ولی لطف و عنایت خدا شامل حالش شد و صدای جبرئیل(علیهالسلام) را شنید، که از نزدیکی او و محل پایینتر از جایگاه وی، او را مخاطب ساخته و به وی گفت: غمگین مباش، خداوند در قسمت پایین پای تو، چشمه آب گوارایی را جاری ساخته است، تکانی به این دخت نخل بده، تا رطب تازه بر تو فرو ریزد، از این غذای لذیذ بخور و از آن آب گوارا بنوش و چشمت را به ا ین مولود جدید روشن دار و هرگاه به کسی از انسانها برخوردی کردی که درباره مسأله بارداری و چگونگی آن از تو پرسید، به او پاسخ نده و با اشاره بگو، من برای خداوند رحمان روزهای (روزه سکوت) نذر کردهام و با احدی امروز سخن نمیگویم.[۹]
هنگامی که عیسی(علیهالسلام) متولد شد،[۱۰] مریم(علیهاالسلام) او را در آغوش گرفته و به سوی قومش آمد، وقتی که مردم او را دیدند، چه آنهایی که از تقوی و پرهیزگاری مریم(علیهاالسلام) اطلاع داشتند و چه کسانی که بیاطلاع بودند شگفت زده شده و برای آنان صحنهای غیر منتظره بود و گفتند: ای مریم! کار بسیار زشت و بدی کردی، نه پدر تو مرد بدی بود و نه مادرت زن بدکارهای ، تو چرا مرتکب چنین عملی شدهای؟
آنچه را مریم(علیهاالسلام) توانست در قبال این طوفان تهمت و افترا انجام دهد همان سفارش جبرئیل(علیهالسلام) بود، که با اشاره به سوی گهواره، از آنها خواست که با فرزندش سخن بگویند!
قوم که از اشاره مریم(علیهاالسلام) بیشتر ناراحت شده بودند گفتند: ما چگونه با کودکی که در گهواره است سخن بگوییم؟
در این هنگام عیسی(علیهالسلام) در گهواره زبان به سخن گشود و گفت: «من بنده خدا هستم، خداوند به من کتاب (انجیل) داده و مرا پیامبر قرار داده است و ...» .[۱۱]
هنگامی که قوم به طور آشکار، سخنان فوق را از عیسی(علیهالسلام) شنیدند دریافتند، که مریم(علیهاالسلام) از هر گونه ناپاکی، پاک و منزه است و عیسی(علیهالسلام) بعد از این تکلم، تا زمانی که بزرگ شد و به حد زبان گشودن رسید، دیگر سخن نگفت.[۱۲]
رسالت حضرت عیسی (علیهالسلام)
پس از آنکه حضرت عیسی(علیهالسلام) از نزد خدا وحی دریافت کرد و خدای متعال تورات و انجیل را به او آموخت، وی را نزدیک سی سالگی به پیامبری مبعوث گردانید.[۱۳] او رسماً رسالت خود را در میان مردم اعلام کرد و آنها را به پیروی خود فرا خواند و تلاش کرد تا از انحراف یهودیان جلوگیری کند و آنها را از گمراهی باز دارد و حلال و حرام مورد اختلاف آنها را برایشان بیان کند و برخی از چیزهایی که بر آنها حرام گشته بود برایشان حلال گرداند.[۱۴]
جمعیت یهود قبل از آمدن عیسی(علیهالسلام) طبق پیشگویی و بشارت موسی(علیهالسلام) منتظر ظهور مسیح بودند، اما هنگامی که ظهور کرد و منافع جمعی از افراد ستمگر و منحرف بنی اسرائیل به خطر افتاد، تنها جمعیتی محدود، گرد او را گرفتند و افرادی که احتمال میدادند، اجابت دعوت مسیح(علیهالسلام) و پیروی از احکام خدا موقعیت و مقام آنها را به خطر ا ندازد، از پذیرفتن قوانین الهی سرپیچی کردند.
عیسی(علیهالسلام) پس از دعوت مستدل و کافی، دریافت که جمعی از بنی اسرائیل اصرار در مخالفت و گناه دارند و از هر گونه انحراف و کج روی دست بردار نخواهند بود. میان قوم خود به پا خواست و گفت: چه کسانی مرا در راه خدا یاری میکنند؟
تنها عده کمی به این دعوت پاسخ مثبت دادند، این عده افرادی پاک بودند که خداوند از آنها به عنوان حواریون[۱۵] نام برده است. حواریون آمادگی خود را برای هر گونه کمک به مسیح (علیهالسلام) اعلام کردند و گفتند: پروردگارا! به آنچه فرو فرستادهای ایمان آوردهایم و از فرستادهات پیروی میکنیم، پس ما را در زمره اهل یقین قرار ده.[۱۶]
معجزات حضرت عیسی(علیهالسلام)
بزرگان آیین یهود چون دیدند، که عیسی(علیهالسلام) با غوطه ور شدن آنها در عیاشیها و خوشگذرانیها مخالفت میورزد و فساد و تباهی آنها را آشکار میسازد، از این رو بر مخالفت آن حضرت و تکذیب وی، همدست شدند و برای اینکه او را در تنگنا قرار دهند.
از وی درخواست کردند، تا دلیلی بر تأیید رسالت خویش بیاورد، خداوند نیز او را با معجزاتی آشکار، مورد حمایت خویش قرار داد، آنجا که میفرماید: من از طرف پروردگار شما نشانهای برایتان آوردهام.
من از گل چیزی به شکل پرنده میسازم، سپس در آن میدمم، به اذن خدا به پرندهای تبدیل میشود، کور مادرزاد را بینا میکنم، مبتلایان به بیماری پیشی (برص) را بهبود میبخشم و مردگان را زنده میکنم و از آنچه میخورید و در خانه خود ذخیره مینمایید خبر میدهم. قطعاً در اینها نشانهای برای شما، به سوی حق است، اگر ایمان داشته باشید.[۱۷]
معجزه دیگر وی این بود، که حواریون درخواست کردند طعامی از آسمان بر آنها فرود آید، تا از آن بخورند و دلشان با ایمان آرامش یابد و در تصدیق رسالت وی پایدار بمانند.
این درخواست آنها که بوی شک میداد ، عیسی(علیهالسلام) را نگران کرد، لذا به آنها هشدار داد: اگر ایمان آوردهاید، از خدا بترسید.
حواریون گفتند: ما میخواهیم از آن غذا بخوریم، تا قلبمان سرشار از اطمینان و یقین گردد و به روشنی بدانیم که آنچه به ما گفتهای راست است و بر آن گواهی میدهیم.
هنگامی که عیسی(علیهالسلام) از حسن نیت آنها آگاه شد، به خدا عرض کرد: خدایا! مائدهای (سفرهای از غذا) از آسمان برای ما بفرست، تا عیدی برای اول و آخر ما باشد و نشانهای از جانب تو محسوب میشود و به ما روزی ده که تو بهترین روزی دهندگان هستی.
خداوند به عیسی(علیهالسلام) وحی کرد: من این غذا را برایتان نازل میکنم، ولی از این به بعد، اگر کسی از شما کفر ورزد، او را چنان عذاب میکنم، که هیچ کس را آن گونه عذاب نکرده باشم.[۱۸]
مائده نازل شد و در میان آن، چند قرص نان و چند ماهی بوده و چون مائده در روز «یکشنبه» نازل شد، مسیحیان آن روز را روز عید نامیدند.[۱۹]
خداوند این چنین عیسی(علیهالسلام) را با آن معجزات روشن، مورد تأیید قرار داد تا زبان یاوه گویان را بسته و در دل اهل تردید اطمینان و یقین به وجود آورد، ولی یهودیانی که عیسی(علیهالسلام) میان آنان برانگیخته شده بود، افرادی سخت دل بودند، لذا به مخالفت ا و برخواستند و مردم را از شنیدن دعوت و رسالت ا و بازداشته و بر ضد او به توطئهگری میپرداختند.
وقتی نقشههای آنان بینتیجه ماند، به فکر افتادند تا توطئه قتل آن بزرگ مرد را فراهم سازند، آنها برای اجرای اهداف شوم خود، قیصر روم را تحریک کردند و به او گفتند: اگر این وضع ادامه یابد، سلطنت تو واژگون خواهد شد، برای حفظ سلطنت خود چارهای جز کشتن عیسی نداری.
حضرت عیسی(علیهالسلام) از توطئه دشمن آگاه شد، مکان خود را با یاران مخصوصش عوض کرد و در مخفیگاهها به سر میبرد، تا از گزند دشمن محفوظ بماند. یکی از حواریون به نام (یهودا اسخریوطی) به گرفتن مقداری نقره، مکان عیسی(علیهالسلام) را به دشمن نشان داد تا آن حضرت را دستگیر کرده و به دار بزنند.[۲۰]
عیسی(علیهالسلام) و یاران مخصوص به داخل باغی وارد شدند و در آنجا مخفی گردیدند، ولی بر اثر گزارش «یهودا» وقتی که شب فرا رسید و هوا تاریک گردید، جاسوسان و مأموران دشمن از در و دیوار باغ وارد شدند و حواریون را احاطه کردند، وقتی که حواریون خود را در خطر دیدند، عیسی(علیهالسلام) را تنها گذاشتند و گریختند، در چنین لحظه خطرناک،خداوند عیسی(علیهالسلام) را تنها نگذاشت، او را یاری کرد و وجودش را از چشم مهاجمان پوشانید.
خداوند «یهودای» منافق را که پیوسته درباره عیسی(علیهالسلام) سخن چینی میکرد، شبیه عیسی(علیهالسلام) قرار داد، مأموران او را دستگیر کردند، آن مرد بر اثر وحشت و ناراحتی شدید، فوراً خود را باخت، دهانش لال شد و نتوانست خود را معرفی کند و سرانجام به دار آویخته شد و به مکافات عمل خود رسید. قیصر روم و وزیران و لشکریان پنداشتند که عیسی(علیهالسلام) را کشتهاند، ولی به فرموده قرآن نه عیسی را کشتند و نه دار آویختند، ولی امر بر آنها مشتبه شد.
در جامعه آن روز منتشر شد، که عیسی(علیهالسلام) به دار آویخته شد، حتی مسیحیان همین عقیده را دارند و شعار صلیب که در تمام شئون زندگی مسیحیان دیده میشود، بر اساس این اعتقاد که مسیح(علیهالسلام) مصلوب (به دار آویخته) شده و به شهادت رسیده است.
ولی طبق نص قرآن او کشته نشده، بلکه خداوند او را به سوی آسمان بالا برد و هم اکنون زنده است و طبق روایات،هنگام ظهور حضرت مهدی(علیهالسلام) به زمین فرود خواهد آمد.
برگرفته از کتاب «قصههای قرآن» نوشته محمد جواد مهری
قصه حضرت آدم (علیهالسلام)
به نام خدای علیّ اعلی آغاز میکنم داستان آدم و حوا
نام مبارک حضرت آدم (علیهالسلام) که نخستین پیامبر است، شانزده بار به نام آدم (علیه السلام) و هشت بار به عنوان بنی آدم(علیهالسلام) و یک بار به عنوان ذریّه آدم (علیهالسلام) بر روی هم بیست و پنج بار، در نه سوره و در بیست و پنج آیه، در قرآن مجید آمده است.[۱]

امام صادق(علیهالسلام) میفرماید: «دلیل نامیدن آدم (علیهالسلام) به این اسم، بدان خاطر است که او از ادیم و پوسته و قشر زمین آفریده شده است و شیخ صدوق گوید: ادیم نام چهارمین لایه درونی زمین است که آدم (علیهالسلام) از آن خلق شده است.[۲]
خداوند آدم (علیهالسلام) را بدون پدر و مادر بیافرید، تا دلیل باشد بر قدرت الهی.[۳]
وی نهصد و سی سال عمر کرد[۴]، و سرانجام در پی تبی طولانی در روز جمعه یازدهم محرم وفات یافت و در غاری میان کوه ابوقبیس دفن شده و صورت او به طرف کعبه قرار دارد.[۵]
در قرآن مجید راجع به حضرت آدم (علیهالسلام) حالات مختلف و گوناگونی ذکر شده و ما به یازده قسمت از حالات مزبور اشاره میکنیم که عبارتند از:
نخست: خلقت حضرت آدم (علیهالسلام) و آفرینش او
آدم(علیهالسلام) از دو بعد تشکیل شده، جسم و روح، خدا نخست جسم او را آفرید، سپس از روح خود در او دمید و به صورت کامل او را زنده ساخت. از آیات مختلف قرآن و تعبیرات گوناگونی که درباره چگونگی آفرینش انسان آمده، به خوبی استفاده میشود که انسان در آغاز، خاک بوده است.[۶]
[از پیامبر(صلی الله علیه و آله) سؤال شد که آیا سرشت آدم (علیهالسلام) از تمام انواع گل بوده است و یا نوعی خاص از آن؟ حضرت فرمود: سرشت وی از تمام گل بوده است و اگر غیر این میبود انسانها یکدیگر را باز نمیشناختند و تمام آنها به یک شکل و صورت میبودند و همچنانکه خاک کره زمین در رنگهای مختلف از سفید و سرخ و بور و زرد متنوع است و نیز به جهت شرایط آب و هوایی به صورت حاصلخیز و شورهزار درآمده است، به همان شکل انسانها نیز به صورت نژادها و رنگهای مختلف در سراسر جهان پراکنده شدهاند.][۷]
سپس با آب آمیخته شده و به صورت گل درآمده است،[۸] و بعد به گل بدبو (لجن) تبدیل شده[۹]، سپس حالت چسبندگی پیدا کرده[۱۰]، و بعد به حالت خشکیده درآمده و همچون سفال گردیده است. [۱۱]
فاصله زمانی این مراحل که چند سال طول کشیده روشن نیست. این قسمت نشان دهنده مراحل تشکیل جسم آدم (علیهالسلام) است که همچنان تکمیل شد، تا به صورت یک جسد کامل درآمد، آنگاه خداوند تبارک و تعالی به هنگام غروب روز جمعه از روح خویش در آدم(علیهالسلام) دمید،[۱۲] و به صورت کامل او را زنده ساخت.
دوم: انتخاب آدم(علیهالسلام) از جانب خداوند به پیامبری
قرآن در این خصوص می فرماید: «ان الله اصطفی آدم و نوحاً و ال ابراهیم؛ همانا خداوند برگزید (از میان جهانیان وقت) آدم و نوح(علیهماالسلام) و ...».[۱۳]
هنگامی که خداوند اراده کرد تا در زمین خلیفه و نمایندهای که حاکم زمین باشد قرار دهد، این موضوع را به فرشتگان خبر داد،ولی فرشتگان از این خبر شگفت زده شدند و با خود گفتند: کسی که جانشین خدا در زمین او خواهد شد هرگز نمیتواند عالمی برپا سازد که از نظر پاکی و رحمت برابر با ملکوت آسمان باشد، چه این که خداوند پیش از آدم(علیهالسلام) انسانهایی را آفریده بود و آنان در زمین به فساد و تباهی پرداختند. فرشتگان به خدای خود چنین عرضه داشتند: آیا در زمین انسانی را قرار میدهی که با گناه و معصیت در آن، فساد کند و به خونریزی بپردازد، در حالی که ما آن گونه که در شأن توست، تو را منزه دانسته و به شکرانهات تو را مدح و ستایش میکنیم! فرشتگان بدین جهت این سخن را به خدای خویش عرضه کردند، که خویشتن را برتر از آفریدهای میدانستند که قرار بود جانشین قرار گیرد و خود را به جانشینی در زمین سزاوارتر از او میپنداشتند. اما خدای متعال با اسرار غیبی که بر آنان پوشیده بود و حکمتی که خاص آفرینش آدم (علیهالسلام) بود به آنان پاسخ داد: خداوند چیزی را میداند که آنان از آن آگاهی ندارند.[۱۴]
سوم: تعلیم اسماء به آدم (علیهالسلام)
پس از آنکه خداوند، حضرت آدم (علیهالسلام) را آفرید، اسماء[۱۵] را به وی آموخت، تا در زمین توان یافته و به نحوی بایسته از آنها بهرهمند گردد، از طرفی خدای سبحان اراده فرموده بود که عیناً به فرشتگان بنمایاند، این آفریده جدیدی که به دیده حقارت بدان مینگریستند، دارای دانش و شناختی برتر از آنان است و به همین دلیل از آنان خواست که اگر به گمان خود راست میگویند و به جانشینی در زمین از آدم(علیهالسلام) سزاوارترند، به وی خبر دهند، از آن اسمائی که تعلیم آدم (علیهالسلام) داده شد. ولی فرشتگان از پاسخ درمانده و با عذر و پوزش، خدای خویش را مخاطب قرار دادند: «خدایا ما تو را آن گونه که سزاواری، منزه میدانیم و بر اراده تو معترض نیستیم، چرا که ما از علم و دانش جز آنچه به ما بخشیدهای، بهرهای نداریم و تو از هر چیز آگاهی، و کارهایت بر اساس حکمت است.»
سپس خداوند به آدم(علیهالسلام) فرمود: ای آدم(علیهالسلام) خبر بده به آن فرشتگان از آن اسماء (که به تو تعلیم داده شده است). وقتی که آدم(علیهالسلام) فرشتگان را از آن اسماء خبر داد، فرشتگان در شگفتی فرو رفتند، خداوند به آنها فرمود: «آیا به شما نگفته بودم که من (خداوند) عالم به غیب و پنهانیهای آسمانها و زمین هستم و آگاهم به آنچه آشکارا میگویید و آنچه را نهان میدارید». [۱۶]
چهارم: سجده کردن فرشتگان به آدم(علیهالسلام)
موضوع تکامل انسان، تا به درجهای که فردی از آنان به نام آدم(علیهالسلام)، برگزیده خداوند قرار گرفت و این خلقت و تکامل آن و اختیار کردن برگزیدهای از آن، تا جایی که به فرشتگان دستور رسید، یک چنین سمبل خلقت را مورد تکریم و احترام فوق العادهای قرار داد. به قسمی که او را برای کمال خلقت و برگزیدگی وی، مورد سجده تکریم و تعظیم نه عبودیت قرار دهند. این حقیقت در پنج آیه مختلف مطرح شده، و تکرار آن مستوجب عظمت یک چنین سمبلی واقع گشته، که بدانند نه یکبار و نه دوبار، بلکه پنج بار در سورههای گوناگون قرآن، آن هم با عبارات و کلمات مختلف عنوان گردیده است.[۱۷]
چنانکه میفرماید: «به یاد آور! ای محمد (صلی الله علیه و آله) هنگامی را که به فرشتگان گفتیم سجده کنید به آدم (علیهالسلام)، و همه سجده کردند جز ابلیس، که سرپیچی کرد و تکبر ورزید واز کافرین محسوب گشت.»[۱۸]
همه فرشتگان – برای امتثال امر خداوند – بر آدم(علیهالسلام) سجده کردند مگر شیطان که از سر عناد و تکبر، از سجده کردن سرباز زد، خداوند سبب سجده نکردن او را میدانست، با این همه، علت را از او جویا شد. ابلیس برتری خود را بر آدم (علیهالسلام) و این که وی از آتش و آدم(علیهالسلام) از گل آفریده شده است عنوان کرد، به نظر ابلیس، آتش برتر از گل بود و بدین سان فوق العاده تکبر ورزید، در این هنگام خدای سبحان او را از بهشت راند و به دلیل تکبرش، وی را پیوسته تا روز قیامت مورد لعنت خویش قرار داد.[۱۹]
رانده شدن ذلّت بار شیطان از بهشت، پاداش عناد، تکبر و سرپیچی وی از سجده بر آدم(علیهالسلام) بود، شیطان از پروردگار خویش درخواست کرد تا روز قیامت او را زنده نگاه دارد. خدای متعال نیز بنا به حکمتی که اراده فرموده بود به او پاسخ مثبت داد، ابلیس درخواست خود را این گونه بیان کرد:
«پروردگارا! به دلیل این که به هلاکت (راندن) من حکم کردی.سوگند میخورم تمام تلاشم را به کار ببرم و فرزندان آدم(علیهالسلام) را گمراه کرده، آنها را از راه تو منحرف سازم و در این راه از هیچ تلاشی دریغ نخواهم کرد واز هر راهی که بتوانم به سراغ آنان رفته، از غفلت و ضعف آنها استفاده خواهم کرد تا آنان را فریفته، به فساد و تباهی بکشانم و بیشتر آنها را از شکرگزاری تو منصرف سازم».
ولی خداوند او را نکوهش کرد و فرمود: «ای نکوهیده و طرد شده از رحمت من، از بهشت بیرون رو، سوگند میخورم که جهنم را از تو و همه پیروانت از فرزندان آدم(علیهالسلام) آکنده خواهم ساخت.»[۲۰]
پنجم: سکونت آدم و حوا(علیهماالسلام) در بهشت و اخراج آنها
پس از برگزیدگی آدم(علیهالسلام) و مسجود فرشتگان قرار گرفتن، به وی و زوجهاش از جانب خداوند دستور رسید که در بهشت مسکن گزینند و به نعمتهای خدایی متنعم گردند ولی از یک درخت ممنوعه تناول نکنند و نزدیک آن نگردند، چنانکه میفرماید: «گفتیم به آدم(علیهالسلام) و همسرش در بهشت مسکن اختیار بنمایید و از نعمتهای آن فراوان بخورید، ولی نزدیک این درخت برای خوردن نشوید، زیرا از ستمکاران (به خویشتن) خواهید گردید.»[۲۱]
ولی شیطان به سراغ آنها آمد و آنها را وسوسه کرد، تا لباسهای تقوا را که باعث کرامتشان شده بود، از تنشان خارج سازد. به آنها گفت: «پروردگارتان شما را از این درخت نهی نکرده، مگر به خاطر اینکه – اگر از آن بخورید – فرشته خواهید شد، یا جاودانه در بهشت خواهید ماند و برای آنها سوگند یاد کرد که من خیرخواه شما هستم،» به این ترتیب آنها را با فریبکاری، از مقامشان فرود آورد، هنگامی که آنها فریب شیطان خورده واز آن درخت تناول کردند، لباسهای کرامت و احترام از اندامشان فرو ریخت. خداوند آنها را سرزنش کرد و به آنها فرمود: «آیا من شما را از آن درخت منع نکردم و نگفتم که شیطان دشمن آشکار شماست.»
آدم و حوا(علیهماالسلام) به طور سریع به اشتباه خود پی بردند و توبه کردند و به گناه خود اقرار نمودند و از درگاه الهی طلب رحمت کرده و گفتند: «پروردگارا! ما به خویشتن ستم روا داشتیم، اگر ما را نبخشایی و از ما درنگذری، قطعاً در زمره زیانکاران خواهیم بود.» ولی خداوند آدم و حوا(علیهماالسلام) را از بهشت به زمین فرود آورد و آنها را آگاه ساخت که فرزندانشان با یکدیگر دشمنی میکنند، آنها باید در زمین اقامت گزینند و آن را آباد سازند و تا پایان عمرشان از آن بهرهمند شوند و خدای سبحان آنها را رهنمون شود. هر کس از هدایت الهی پیروی کند، در دنیا مرتکب گناه نشده و هرگز در آن به بیچارگی نمیافتد.» [۲۲]
ششم: درختی که آدم و حوا(علیهماالسلام) از آن نهی شده بودند
در داستان آدم(علیهالسلام) آمده است، که خداوند همه خوردنیهای بهشت را بر وی آزاد و حلال کرد و او را تنها از خوردن و نزدیک شدن به یک درخت منع فرمود. در اینکه این درخت چه بوده است؟ مرحوم طبرسی روایات بسیاری میآورد که این درخت بوته گندم بوده است، ولی در روایات دیگری گفته شده که تاک یا نهال انجیر بوده است.[۲۳] و شیخ طوسی افزون بر روایات گندم و انگور و انجیر، روایتی از حضرت علی(علیهالسلام) میآورد که این درخت، درخت کافور بوده است.[۲۴]
هفتم: بهشتی که جایگاه آدم(علیهالسلام) بود، آیا در زمین بوده یا آسمان؟
مقدمه: عبدالله بن سنان گوید: از امام صادق(علیهالسلام) سؤال شد: «آدم و حوا (علیهما السلام) قبل از خروج از بهشت چه مدتی را در آنجا به سر بردند؟ حضرت فرمود: خداوند تبارک و تعالی به هنگام غروب روز جمعه از روح خویش در آدم(علیهالسلام) دمید، آنگاه حوا (علیهاالسلام) را از پهلوی آدم(علیهالسلام) آفرید و در همان هنگام، بعد از سجده فرشتگان، آنها را در بهشت خویش جای داد. به خدا قسم آنها جز شش ساعت را بیشتر، در خلد برین به سر نبردند و شبی را در آنجا به صبح نیاوردند، تا آنکه مرتکب ترک اولی شده و عریان در میان باغستان عرش رها بودند، خداوند آنها را مخاطب قرار داد: مگر من شما را از این درخت منع نکردم، آدم(علیهالسلام) از کرده خویش پشیمان گشته و به حالت خضوع از راه حیا و شرمندگی درآمده و گفت: «ربنا ظلمنا انفسنا و اعترفنا بذنوبنا فاغفر لنا» خداوند به آن دو فرمود: «از عرش من به زیر آیید، چرا که بهشت من جایگاه گنهکاران نیست.»[۲۵]
مفسران پیرامون بهشتی که آدم(علیهالسلام) در آن میزیست، اختلاف نظر دارند: که آیا در زمین بوده است یا در آسمان؟
نظریه اول: آنچه رجحان دارد این است، که به چند دلیل این بهشت در زمین بوده است.[۲۶]
۱. خدای سبحان آدم(علیهالسلام) را در زمین آفرید، چنانکه در فرموده خدای متعال آمده است: «انی جاعل فی الارض خلیفه»[۲۷] در پی آن خداوند بیان نفرمود که وی را به آسمان منتقل کرده است.
۲. خداوند بهشت موعود (بهشت جاودان) را در آسمان توصیف فرموده است، پس اگر آدم(علیهالسلام) در این بهشت جای داشت شیطان جرأت نمیکرد به او بگوید «آیا تو را به درختی جاودانه و سلطنتی کهنه نشدنی راهنمایی کنم».[۲۸]
۳. بهشت جاودان، جایگاه نعمتهای خداست، نه جای تکلیف و حال آنکه خداوند به آدم و حوا(علیهماالسلام) دستور دادکه از میوه آن درخت تناول نکنند.
۴. خداوند در وصف کسانی که در بهشت جاودان آسمان وارد میشوند فرموده است: «و آنان از بهشت بیرون نمیروند». در حالی که آدم و حوا(علیهماالسلام) از بهشتی که در آن وارد شده بودند رانده شدند. بنابراین متعین است که آن بهشت غیر از بهشتی است که در قرآن به مؤمنین وعده داده شده است.
۵. گذشته از اینها هنگامی که شیطان از سجده بر آدم(علیهالسلام) سر برتافت، مورد لعن قرار گرفت و از بهشت بیرون رانده شد، بنابراین اگر این بهشت همان بهشت جاودان بود، شیطان قادر نبود با وجود خشم خدا به آن راه یابد و آدم و حوا(علیهماالسلام) را بفریبد.
نظریه دوم: عدهای معتقدند که آدم و حوا (علیهماالسلام) در بهشت جاودانه (آسمان) میزیستهاند، زیرا الف و لام تعریف بدان پیوسته و آن را به صورت علم درآورده است، و مورد شیطان میتوان تصور کرد که او از بیرون بهشت، آدم (علیهالسلام) و همسرش را وسوسه کرده، به گونهای که آنان آوای او را شنیده و سخن او را دریافتهاند، اگر گفته شود هر کس به بهشت جاودانه رود، از آن هرگز بیرون نخواهد آمد، گوییم این بعد از برپایی رستاخیز است، اما پیش از آن امکان بیرون آمدن از بهشت هست.[۲۹]
نظریه سوم: گروهی گفتهاند: این بهشت بوستانی از بوستانهای دنیا بوده، زیرا اگر بهشت جاودان میبود، شیطان با وسوسهاش بدان راه نمییافت.[۳۰]
هشتم: فرود آمدن آدم و حوا(علیهماالسلام) به زمین و توبه آنها
آدم و حوا(علیهماالسلام) وقتی که از بهشت اخراج شدند، در سرزمین مکه فرود آمدند، حضرت آدم (علیهالسلام) بر کوه صفا در کنار کعبه، هبوط کرد و در آنجا سکونت گزید، از این رو آن کوه را صفا گویند که آدم(علیهالسلام) صفی ا لله (برگزیده خدا) در آنجا وارد شد و حضرت حوا(علیهاالسلام) بر روی کوه مروه (که نزدیک کوه صفا است) فرود آمد و در آنجا سکومت گزید. آن کوه را از این رو مروه گویند که مرئه (یعنی زن که منظور حوا (علیهاالسلام) باشد) در آن سکونت نمود. آدم(علیهالسلام) چهل شبانه روز به سجده پرداخت و از فراق بهشت گریه کرد. جبرئیل نزد آدم(علیهالسلام) آمده و گفت: ای آدم(علیهالسلام) آیا خداوند تو را با دست قدرت و مرحمتش نیافرید و روح منسوب به خودش را در کالبد وجود تو ندمید و فرشتگانش بر تو سجده نکردند؟! آدم(علیهالسلام) گفت: آری خداوند این گونه به من عنایتها نمود. جبرئیل گفت: خداوند به تو فرمان دادکه از آن درخت مخصوص بهشت نخوری، چرا از آن خوردی؟ آدم(علیهالسلام) گفت: ای جبرئیل! ابلیس سوگند یاد کرد که خیرخواه من است و گفت از این درخت بخورم. من تصور نمیکردم و گمان نمیبردم موجودی که خدا او را آفریده، سوگند دروغ به خدا یاد کند.[۳۱]
وقتی که از بهشت اخراج و به زمین فرود آمدند و به گناه (ترک اولی) خود اقرار نمودند و پشیمان شدند، خداوند مهربان به آنها لطف کرد و کلماتی را به آنها آموخت، تا آدم و حوا(علیهماالسلام) در دعای خود آن کلمات را از عمق جان بگویند و توبه خود را آشکار و تکمیل نمایند.[۳۲]
سؤال: مقصود از این سخنان و کلمات که به آدم(علیهالسلام) آموخت چیست؟
آیه مربوط به توبه آدم(علیهالسلام) این است: «پروردگارا! ما بر خود ستم کردیم و اگر تو ما را نیامرزی، بیگمان از زیانکاران خواهیم بود.»[۳۳]
مفسران در ذیل این آیه، دعاهایی را نیز که آدم(علیهالسلام) با آنها توبه کرد و آمرزیده شد آوردهاند، در پارهای روایات از ابن عباس آمده است، که آدم(علیهالسلام) به درگاه خدای خود گریه کرد و گفت: خدایا آیا مرا با دست خود نیافریدی؟ فرمود: چرا، گفت: آیا مهر تو به خشم تو پیشی ندارد؟ فرمود: چرا، گفت: آیا اگر توبه کنم و باز گردم، به بهشتم باز میگردانی؟ فرمود: آری.
(دعاهای دیگر نیز نقل شده است).[۳۴]
مفسران شیعی آن روایات را آوردهاند و افزون بر آن، روایاتی ذکر کردهاند که آدم(علیهالسلام) نامهایی گرامی، که بر عرش نوشته شده بود دید، سپس درباره آنها سؤال کرد، به او گفته شد: اینها نامهای گرامیترین آفریدگان خدایند، آدم(علیهالسلام) با آن نامها به درگاه خداوند توسل جست و توبهاش پذیرفته شد، نامها عبارت بودند از: «محمد،علی، فاطمه، حسن و حسین (علیهمالسلام)».[۳۵]
[="Tahoma"][="Navy"]مردی از اصحاب پیامبر ( ص ) دچار فقر و بی پولی شد . همسرش به او گفت : « به خدمت رسول خدا ( ص ) برو و از او درخواست کمک کن . »
آن مرد به خدمت پیامبر ( ص ) رسید . وقتی حضرت او را دید ، قبل از این که آن مرد چیزی بگوید به او فرمود : « هر کس از ما چیزی بخواهد به او عطا می کنیم و هر که اظهار بی نیازی کند ، خدا او را غنی و بی نیاز می گرداند . »
آن مرد با خود گفت : « پیامبر منظوری جز من نداشت . »
پس به نزد همسرش بازگشت و او را از این ماجرا آگاه کرد . زن به او گفت : « پیامبر خدا ( ص ) بشر است و ممکن است از وضع ما اطلاع نباشد . پس او را از وضع مان آگاه کن . »
آن مرد بازگشت . رسول خدا ( ص ) چون دوباره او را دید . فرمود: « هر کس از ما چیزی بخواهد ، به او عطا می کنیم و هر که اظهار بی نیازی کند خدا او را غنی می گرداند . »
این ماجرا سه بار تکرار گردید . آن گاه مرد رفت و تیشه ای از همسایه اش به قرض گرفت و عازم کوه شد و مقداری هیزم جمع آوری کرد و آن ها را به بازار آورد و فروخت و مقداری آرد خرید . سپس به خانه بازگشت و آن آرد را پختند و خوردند . فردا نیز به کوه رفت و از بالا رفت و مقداری هیزم بیش از دیروز جمع آوری کرد و سپس فروخت و پیوسته به این کار ادامه داد و پولی فراهم کرد و با آن تیشه ای خرید و سپس مال بیشتری به دست آورد و با آن بچه شتر و غلامی خرید . تا زمانی که داراییش زیاد گردید و ثروتمند شد . پس نزد پیامبر ( ص ) بازگشت و ماجرا را برای حضرت توضیح داد . آن گاه پیامبر فرمود : « به تو گفتم که هر کس از ما چیزی بخواهد به او عطا می کنیم و اگر بی نیازی ابراز کند خداوند او را توانگر می سازد . »
[/]
[="Tahoma"][="Navy"]يكى از اصحاب و شيعيان حضرت ابوجعفر، امام جواد محمّد عليه السلام به نام ابوهاشم حكايت كند:
روزى به قصد زيارت و ديدار آن حضرت ، رهسپار منزلش شدم ، در بين راه سه نفر از دوستان ، هر يك نامه اى به من دادند كه به دست حضرت برسانم ؛ ولى چون نامه ها نشانى نداشت ، من فراموش كردم كه كدام از چه كسى است .
وقتى خدمت امام عليه السلام وارد شدم و نامه ها را جلوى آن حضرت نهادم ، يكى از نامه ها را برداشت و بدون آن كه نگاهى به آن نمايد، فرمود: اين نامه زيد بن شهاب است .
سپس دوّمين نامه را برداشت و بدون نگاه در آن ، فرمود: اين نامه محمّد بن جعفر است ؛ و چوم سوّمين نامه را برداشت ، نيز بدون نگاه فرمود: و اين نامه هم از علىّ بن الحسين است ؛ و آن گاه هر كدام را با نام و نسب معرّفى نمود و آنچه نوشته بودند، مطرح فرمود.
بعد از آن ، حضرت جواب هر يك از نامه ها را زير نوشته هايشان مرقوم داشت و امضاء كرد؛ و سپس تحويل من داد.
وقتى برخاستم كه از حضور مباركش مرخّص شوم و بروم ، امام عليه السلام نگاهى محبّت آميز به من نمود و تبسّمى كرد؛ و سپس مبلغى معادل سيصد دينار به عطا نمود و فرمود: اين پول ها را تحويل علىّ بن الحسين بن ابراهيم بده و بگو كه تو را بر خريد اجناس راهنمائى كند.
پس هنگامى كه نزد علىّ بن الحسين رفتم و پيام حضرت را رساندم ، مرا راهنمائى كرد و اجناسى را خريدارى كردم ؛ و سپس آن ها را به وسيله شتر براى امام عليه السلام آوردم .
همين كه به همراه صاحب شتر جلوى درب منزل حضرت رسيديم ، صاحب شتر از من تقاضا كرد كه از حضرت بخواهم تا او را جزء افراد خدمت گذار خود قرار دهد.
وقتى بر امام جواد عليه السلام وارد شدم و خواستم تقاضاى صاحب شتر را مطرح كنم ، ديدم حضرت كنار سفره طعام نشسته و به همراه عدّه اى مشغول تناول غذا مى باشد.
و بدون آن كه من حرفى زده باشم ، فرمود: اى ابوهاشم ! بنشين و به همراه ما از اين غذا ميل كن و ظرف غذائى را با دست مبارك خويش جلوى من نهاد؛ و چون از آن غذاى لذيذ خوردم ، حضرت به غلام خود فرمود: اى غلام ! صاحب شتر را كه همراه ابوهاشم آمده و جلوى منزل ايستاده است ، بگو وارد شود و در كنار شما مشغول خدمت و انجام وظيفه گردد.
[/]
[="Tahoma"][="Navy"]شب عروسی امام علی ( ع ) با فاطمه زهرا ( س ) بود . که ناگاه مستمندی به در خانه ی آن حضرت آمد و تقاضای کمک کرد . حضرت زهرا ( س ) دو لباس داشت که یکی نو بود و دیگری کهنه . امام ایشان لباس نو را به آن فقیر داد.
صبح روز بعد وقتی پدرشان پیامبر ( ص ) به خانه شان رفت و حضرت زهرا ( س ) را با لباس کهنه دید به دخترش فرمود : « دخترم چرا لباس نو را نپوشیدی ؟ »
حضرت زهرا ( س ) فرمود : « مگر شما نفرموده اید هر چه انسان به به مستمندان و نیازمندان کمک نماید برای خود ذخیره کرده است ؟ من نیز دیشب لباس نوی خود را به فقیر دادم . »
پیامبر ( ص ) فرمود : « اگر لباس نو را می پوشیدی و کهنه را به فقیر می دادی برای شوهرت بهتر بود و فقیر نیز به پوشاک می رسید . »
حضرت زهرا : « فرمود : « من این کار را از شما پیروی کردم زیرا مادرم خدیجه ( س ) وقتی به ازدواج شما درآمد تمام دارایی خود را در اختیار شما قرار داد و شما همه ی آن را در راه خدا صرف کردید تا آن جا که وقتی فقیری از شما پراهنی خواست ، لباس خود را درآوردید و به او دادید و خود را در حصیری پیچیدید و به خانه آمدید . و البته کسی به جایگاه شما نمی رسد. »
پیامبر ( ص ) با شنیدن این سخنان به گریه افتاد و دخترش را در آغوش گرفت . و فرمود : « جبرئیل هم اکنون بر من نازل شد و از جانب پروردگار به تو سلام رساند و گفت به فاطمه بگو به خاطر این عملش هر آن چه از ما درخواست کند به او عطا خواهیم کرد . »
حضرت زهرا ( س ) فرمود : « پدر من خواسته ای جز ملاقات پروردگار خویش در حال رضایت او از خویش را ندارم . »
پیامبر ( ص ) دستها را برای دعا بالا برد و فرمود : « خدایا امت من را بیامرز »
آن گاه دوباره جبرئیل نازل شد و عرض کرد : « خداوند می فرماید کسانی از امت تو که محبت فاطمه و شوهر و فرزندان او را داشته باشند آمرزیدم . »
[/]

عدالت کنید که عدل به تقوى نزدیکتر است .
امام على علیه السلام : اءلعدل یضع الامور مواضعها
به عدل همه چیز در جایش قرار مى گیرد.
شرح کوتاه :
عدالت یعنى عمل به مساوات به حدى که شخص در توان دارد.
اداى حقوق متقابل و حق هر کس را هر اندازه است دادن ، مساوات بین شرکاء و... از مصادیق عدالت است . شرف انسانى به رعایت عدل است ، اگر سلطانى عادل باشد ملتش از عنایات الهى و برکات رحمانى برخوردارند.
خداوند انبیاء را با دلائل روشن فرستاد تا عدل را بپا دارند و جامعه به انحطاط کشیده نشوند.
احتیاج مردم به یکدیگر، ایجاب مى کند که اعتدال در نظم ، اخلاق و عهود و حتى بین فرزندان را رعایت کامل کرد.
افراط و تفریط پایه هاى عدالت را لرزان مى کنند، و اختلاف بین مردم را شعله ور مى نمایند.
1 - حکومت شدید
بعد از مردن عاد، دو پسرش یکى شداد و دیگرى شدید به پادشاهى رسیدند. شدید قبل از شداد مرد و اشداد پادشاه تمام زمین در زمان حضرت هود علیه السلام شد.
شدید اگر چه مشرک بود، اما بقدرى عدالت مى ورزید که مشهور شد که گرگ به گوسفند و باز به کبک تجاوز نمى کرد.
شدید در کشور خویش ، براى رسیدگى و اصلاح بین مردم و قاضى نصب کرد و هر ماه حقوق قاضى را مى پرداخت . آن قاضى تا یک سال در محکمه قضاوت نشست و کسى براى منازعه و دعوا نزدش نیامد تا حکم صادر کند.!!
به شدید عرض کرد: براى من گرفتن حقوق قضاوت روا نیست ، چون حکمى نکرده ام ! شدید گفت : حقوق را باید گرفت ، آنچه وظیفه ات است عمل کن .
بعد از مدتى دو نفر نزد قاضى رفتند و یکى گفت : من از این مرد زمینى خریده ام و در آن گنجى یافته ام ، هر چه به فروشنده مى گویم گنج را تصرف کن قبول نمى کند.
فروشنده گفت : من زمین را با آنچه در آن بوده به مشترى فروخته ام . قاضى از حال ایشان جستجو نمود و معلوم شد که یکى از آن دو شخص پسر و دیگرى دختر دارند.
حکم کرد: که دختر خریدار را به زوجیت پسر فروشنده درآورند و گنج را به این پسر و دختر تسلیم نمایند، و به این شکل خصومت را حل و رفع نمود.
2 - عدالت بین فرزندان
زنى با دو فرزند کوچک خود وارد خانه عایشه همسر رسول خدا صلى الله علیه و آله شد. عایشه سه دانه خرما به مادر بچه ها داد. او به هر یک از آنها یک دانه خرما داد و خرماى سوم را نصف و به هر یک نیم از آن داد.
وقتى پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله به منزل آمد، عایشه جریان را براى پیامبر صلى الله علیه و آله تعریف کرد.
پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: آیا از عمل آن زن تعجب کردى ؟ خداوند متعال به سبب مساوات و عدالتش او را به بهشت مى برد.
و نقل شده که پدرى با دو فرزند خود شرفیاب محضر رسول اکرم صلى الله علیه و آله شد. یکى از فرزندان خود را بوسید و به فرزند دیگر اعتنا نکرد. پیامبر صلى الله علیه و آله این رفتار نادرست را مشاهده نمود و فرمود: چرا با فرزندان خود به طور مساوى رفتار نمى کنى ؟
3 - لباس سرخ
یکى از زهاد به نزد منصور دوانیقى خلیفه دوم عباسى آمد و او را پند و نصیحت مى داد، در اثناى نصحیت گفت : وقتى در سفرهاى خود به کشور چین رفتم ، پادشاه عادلى آنجا بود. روزى به مرضى مبتلا شد و قوه شنوائى او کم شد.
وزیران خود را حاضر کرد و گفت : دچار مرض مشکلى شده ام و قوه شنوائى را از دست داده ام ، و زار زار بگریست .
گفتند: اگر قوه شنوائى ضعیف شده خداوند به برکت عدل و انصاف پادشاه را عمر دراز دهد.
پادشاه گفت : شما در اشتباهید و فکر شما از حقیقت دور افتاده است ، من بر حس شنوائى نمى گریم ، که خردمند داند که عاقبت وجود جمله اعضاء فانى خواهند شد، من بر آن مى گریم که اگر مظلومى استغاثه و فریاد کند و داد طلب کند، من آواز او نشنوم و در انصاف او سعى نتوانم نمود.
پس امر کرد تا در همه شهرها که هرکس مظلوم واقع شد لباسى سرخ بپوشد، تا از دور ماءموران شاه بدانند مظلوم است و به دادش برسند.
4 - مساوات در غنائم
چون جنگ حنین به پایان رسید و غنائم تقسیم شد، عده اى از اعراب که در آن جنگ حاضر بودند و هنوز ایمان نداشتند، پیش روى پیامبر صلى الله علیه و آله مى دویدند و مى گفتند: یا رسول الله ما را نیز بهره اى ببخش . چنان ازدحام کردند که پیامبر صلى الله علیه و آله به درختى پناهنده شد و آنها عباى را از دوش مبارکش کشیدند.
فرمود: عبایم را بدهید، به خدائى که جانم در دست اوست اگر به اندازه درختها بر روى زمین شتر و گاو و گوسفند در اختیار من باشد بین شما تقسیم مى کنم .
در این هنگام مویى از کوهان شتر چیده و فرمود: به خدا سوگند از غنائم شما به مقدار این مو اضافه بر خمس تصرف نمى کنم و آن را نیز به شما مى دهم . شما هم از غنیمت چیزى خیانت نکنید اگر چه به اندازه سوزن یا نخى باشد، زیرا دزدى در غنیمت باعث ننگ و آتش جهنم است .
مردى از انصار برخاست و رشته بافته اى آورد، و عرض کرد: من این نخ را برداشتم که جل (پالان ) شتر خود را بدوزم !
فرمود آنچه از این نخ حق من است به تو بخشیدم . مرد انصارى گفت اگر وضع چنین دقیق و دشوار است احتیاج به این رشته ندارم و رشته بافته را بر زمین انداخت .
5 - نام على علیه السلام قرین عدالت
در یکى از سالها که معاویه به حج رفته بود، سراغ یکى از زنان که سوابقى در طرفدارى على علیه السلام و دشمنى معاویه به نام دارمیه حجونیه داشت را گرفت .
گفتند: زنده است ؛ فرستاد او را حاضر کردند. از او پرسید: هیچ مى دانى چرا تو را احضار کردم ؟ تو را احضار کردم تا بپرسم چرا على علیه السلام را دوست و مرا دشمن دارى ؟
گفت : بهتر است از این مقوله حرفى نزنى . معاویه گفت حتما باید جواب بدهى .
او گفت به علت اینکه على علیه السلام عادل و طرفدار مساوات بود و تو بى جهت با او جنگیدى ، على علیه السلام را دوست مى دارم چون فقرا را دوست مى داشت و تو را دشمن مى دارم براى اینکه بنا حق خونریزى کردى و اختلاف میان مسلمان افکندى و در قضاوت ظلم مى کنى و مطابق هواى نفس رفتار مى کنى .!!
معاویه خشمناک شد و جمله زشتى میان او و آن زن رد و بدل شد اما خشم خود را فرو خورد و همانطور که عادتش بود آخر کار روى ملایمت نشان داد و پرسید: على علیه السلام را به چشم خود دیدى ؟ گفت : آرى ، معاویه گفت : چگونه ؟ فرمود: بخدا سوگند او را در حالى دیدم که ملک و سلطنت که ترا غافل نکرده بود.
معاویه گفت : آواز على علیه السلام را شنیده اى ؟ گفت : آرى آوازى که دل را جلاء مى داد، کدورت را از دل مى برد، آنطور که روغن زیت زنگار را مى زداید.
معاویه گفت : حاجتى دارى ؟ گفت : هر چه بگویم مى دهى ؟ معاویه گفت : مى دهم . گفت : صد شتر سرخ مو بده ، گفت : اگر بدهم آنوقت در نظر تو مانند على علیه السلام خواهم بود؟ گفت : هیچ وقت ، معاویه دستور داد صد شتر مو سرخ به او دادند، بعد به او گفت : اگر على علیه السلام زنده بود یکى از اینها را به تو نمى داد!
او گفت : بخدا قسم یک موى اینها را هم به من نمى داد، زیرا اینها را مال عموم مسلمین مى دانست .
[="Tahoma"][="Black"]
قال الله الحکیم : (فاصبر کما صبر اولواالعزم من الرسل ) (احقاف : آیه 35)
:اى پیامبر تو هم مانند پیغمبران اوالعزم صبور باش .
امام على علیه السلام : حلاوة الظفر تمحوا مرارة الصبر
:بوقت چشیدن پیروزى ، سختى هاى زمان صبر محو مى شود.
شرح کوتاه :
صبر براى عده اى اولش تلخ و پایانش شیرین است . براى عده اى اول و آخرش تلخ و براى دسته اى شیرین است .
کسى که صبر از روى کراهت کند، و به خلق شکایت نکند و بى تابى ننماید و پرده ستر درونش را ندارد، او از صابران عالم است . هر کسى مصیبتى بر او نازل شود، در اولش صبر نکند، و بخدا تضرع ننماید آنکس صابر نیست و از اهل جزع بشمار آید.
در بلا و فشار، صابر صادق از کاذب معلوم گردد، صابر به نور الهى در مقابل فشارها خاضع ؛ و شخص کاذب و تغییر حال و حزن گرفتار است
1 - حیات دین در صبر است
روزى رسول خدا با امیرالمؤ منین علیه السلام به سوى مسجد قبا مى رفتند، در راه به بوستانى خرم برخوردند. حضرت عرض کرد: یا رسول الله صلى الله علیه و آله ! بوستان خوبى است ، پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: بوستان تو در بهشت از این بهتر است !
از این بوستان گذشتند تا از هفت بوستان رد شدند، و همین کلام ، میان حضرت و پیامبر رد و بدل شد.
سپس پیامبر صلى الله علیه و آله او را در آغوش کشید و زار زار بگریست و حضرت هم گریست ، حضرت علت گریه پیامبر صلى الله علیه و آله را جویا شدند، پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود:
بیاد کینه هائى افتادم که در سینه هاى این مردم از تو جاى گرفته است ، پس از وفات من ، آنها کینه هاى خویش را بر تو آشکار خواهند کرد.
حضرت پرسید: یا رسول الله ! من چه باید بکنم ؟ فرمود: صبر و شکیبایى ، اگر صبر نکنى بیشتر به مشقت خواهى افتاد. عرض کرد: آیا بر هلاکت دینم مى ترسى ؟ فرمود: حیات تو در صبر است
2 - گشایش بعد از صبر
بانوى بینوایى ، یگانه پسرش به سفر رفته بود، و سفر او طولانى شد. او سخت نگران شده بود و به حضور امام صادق علیه السلام آمد و گفت : پسرم به مسافرت رفته و سفرش بسیار طول کشیده و هنوز برنگشته و بسیار نگرانم .
امام فرمود: اى خانم صبر کن ، در پرتو آن خود را نگهدار. آن بانو رفت و پس از چند روز انتظار باز پسرش نیامد، کاسه صبرش لبریز گردید و به محضر امام آمد و گفت : پسرم نیامده ، سفرش طول کشید، چه کنم ؟ امام فرمود: مگر نگفتم صبر و مقاومت کن . گفت : سوگند به خدا صبرم به درجه آخر رسیده و دیگر تاب و توان صبر را ندارم !
فرمود: اکنون به خانه ات برو که پسرت آمده است . او سراسیمه به سوى خانه اش رفت ، و دید پسرش از مسافرت بازگشته است ، بسیار خوشحال شد و با خود گفت : مگر بر امام وحى نازل مى شود، او از کجا فهید که پسرم آمده است ؟! بروم این موضوع را از خودش بپرسم .
نزد امام آمد و عرض کرد: آرى همانگونه که خبر دادید پسرم از سفر آمده آیا بر شما وحى نازل مى شود که چنین خبر پنهان را دادید؟
فرمود: من این خبر را از یکى از گفتار رسول خدا بدست آوردم که فرمود: (هنگامى که صبر انسان به پایان رسید، گشایش کار او فرا مى رسد)
از اینکه صبر تو به پایان رسیده بود، دریافتم که گشایش مشکل تو فراهم شده است . از این رو به تو گفتم : برو که پسرت آمده است ، و خبر من مطابق با واقع گردید.
3 - بلال
بلال از اهل حبشه و در مکه از غلامان طایفه (بنى جمع ) به شمار مى رفت . چون مسلمان شد از ارباب خود اذیت بسیار دید. در بدو اسلام کسانیکه در مکه اسلام مى آوردند، مخصوصا افرادى که اقوام و عشیره اى نداشتند و یا برده و بنده بودند بیشتر مورد صدمه واقع مى شدند و بعضیها بر اثر زیادى صدمه از دین برمى گشتند، ولى بلال با صبر و استقامت و ثبات قدم هر چه بیشتر او را آزار مى دادند، استوارتر مى گردید.
از جمله ابوجهل او را به صورت روى ریگهاى داغ حجاز مى خوابانید و سنگ آسیاب روى بدنش مى گذاشت تا اینکه مغزش به جوش آمد و به او مى گفت : به خداى محمد کافر شو! او مى گفت : اءحد اءحد یعنى خدا یکتاست .
دیگر از کسانیکه او را خیلى اذیت کرد، امیه بن خلف بود که مکرر او را شکنجه مى داد؛ و از مقدرات الهى امیه در جنگ بدر به دست بلال کشته شد.
در یکى از روزها که بلال در شکنجه بود پیامبر او را دید و از او گذشت و به ابوبکر فرمود: اگر مالى داشتم بلال را مى خریدم .
او نزد عباس رفت و گفت بلال را براى من خریدارى کن . عباس عموى پیامبر به سراغ زنى که مالک بلال بود، در حالیکه بلال زیر سنگهاى سنگین در شکنجه بود نزدیک بود بمیرد، رفت و از او تقاضاى خریدن بلال را نمود. آن زن درباره بلال مذمت و بدگوئى کرد و بعد او را فروخت ؛ و بلال بر اثر صبر مقابل شکنجه آزاد و خدمت پیامبر آمد و مؤ ذن حضرتش شد(449).
4 - صبر بهتر از کیفر
بعد از پایان جنگ احد پیامبر کسى را فرستاد تا در میان کشته گان جسد عمویش حمزه را پیدا کند حارث بن صمت وقتى دید جسد حمزه عموى پیامبر را مثله کردند یعنى گوش و بینى و بعضى اعضا را بریده اند و جگر او را بیرون آورده اند نتوانست این خبر ناگوار را به پیامبر برساند.
پیامبر خودشان میان کشته گان آمد و چشمش به جسد عمویش حضرت حمزه افتاد که بدنش را مثله کرده اند، ناراحت شد و گریه کرد و فرمود: بخدا قسم هیچ جائى برایم سخت تر از این موقف نگذشت ، اگر خدا مرا بر قریش غالب کند هفتاد نفر از آنها را مثله خواهم کرد.
جبرئیل نازل شد و این آیه را آورد: (اگر خواستید کیفر نمائید همانند آنچه که بر شما ستم شده انجام دهید، اگر صبر کنید، آن برایتان بهتر است ). پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: من بر این مصیبت صبر مى کنم .
توضیح آن که قاتل جناب حمزه (وحشى غلام جبیر) بوده و او به دستور هند جگر خوار (مادر معاویه که پدرش عتبه در جنگ بدر کشته شده بود)، شکم حمزه را بشکافت و جگرش را بیرون آورد و نزد هند برد و او آنرا به دندان گرفت اما به امر خدا نتوانست آنرا بخورد، پس با راهنمائى وحشى هند نزد جنازه حمزه آمد و بدن آن جناب را مثله کرد و در عوض این کشتن هند گوشواره و دستبند و گردنبند خود را به وحشى داد.
5 - شب عروسى
سبط الشیخ نقل کردند: که یکى از شیوخ عرب که رئیس قبیله اطراف بغداد بود تصمیم مى گیرد براى ازدواج پسرش دخترى از بستگانش را خواستگارى نمایند، و رسم آنها چنین بود که در یک شب مجلس عقد و زفاف را انجام مى دادند.
در شب معین وسائل پذیرایى و اطعام و جشن را مهیا نمودند، و مرجع تقلید عرب حاج شیخ مهدى خالصى را هم براى انجام عقد دعوت کردند. سپس عده اى از جوانان به دنبال داماد مى روند تا او را با تشریفات مخصوص ، براى مجلس عقد بیاورند. در راه طبق مرسوم تیر هوائى مى انداختند، در این بین ، جوان سیدى تفنگ پر بدست ، تیرش سهوا خالى مى شود و به سینه داماد مى خورد و داماد کشته مى گردد.
سید جوان فرار مى کند، جریان را به پدر مى گویند، مرحوم شیخ مهدى خالصى ، پدر را امر به صبر مى کند و مى فرماید: آیا مى دانى رسول خدا بر همه ما حق بسیار بزرگى دارد و همه ما نیازمند شفاعت او هستیم ، این جوان عمدا چنین نکرد، بلکه به قضا و قدر تیرش به فرزندت رسیده و او از دنیا رفته است ، این سید را بخاطر جدش عفو کن و در این مصیبت صبر نما تا خدا صابرین را به تو بدهد.!
پدر داماد از اندرزهاى شیخ ساکت مى شود و فکر مى کند و سپس مى گوید: اینهمه میهمان داریم مجلس عیش مبدل به عزا شده براى تکمیل حق پیامبر آن جوان سید را بیاورید و بجاى پسرم دختر را براى او عقد نمائید و به حجله ببرید.
شیخ او را تحسین مى کند؛ بعد بدنبال سید مى روند و مى گویند قصد دارند به جاى پسر رئیس قبیله دختر را برایت عقد کنند. او باور نمى کند، خیال مى کند مى خواهند به این بهانه او را ببرند و بکشند.
در همان شب شیخ دختر را براى سید جوان قاتل عقد و مجلس تشکیل مى دهند، فردا هم جنازه پسر را دفن مى کنند.
http://quranstory.blogsky.com/1390/08/23/post-80/
[/]
به نام خدا...
عبادت با اخلاق بد...
عصر رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بود. بانوی مسلمانی همواره روزه می گرفت و به نماز اهمیت بسیار می داد؛ حتی شب را با عبادت و مناجات بسر می برد ولی بداخلاق بود و با زبان خود همسایگانش را می آزرد. شخصی به محضر رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله آمد و عرض كرد:فلان بانو همواره روزه می گیرد و شب زنده داری می كند، ولی بداخلاق است و با نیش زبانش همسایگان را می آزارد. رسول اكرم صلّی اللّه علیه و آله فرمود:
لاخیر فیها هی من اهل النّار. در چنین زنی خیری نیست و او اهل دوزخ است . از این داستان استفاده می شود كه نمازخوان باید اخلاق هم داشته باشد. چهل داستان درباره نماز و نمازگزاران/ يدالله بهتاش
یکی از داستان های جالب قرآنی، داستان یاجوج و ماجوج و مواجه ذوالقرنین با آنهاست.
در دو جای قرآن از یاجوج و ماجوج نام برده شده است. در آیه۹۶ انبیاء و در انتهای سوره کهف که در باره ذوالقرنین و سفرهایش سخن گفته می شود.
“حَتَّى إِذا بَلَغَ بَیْنَ السَّدَّیْنِ وَجَدَ مِنْ دُونِهِما قَوْماً لا یَکادُونَ یَفْقَهُونَ قَوْلاً . قالُوا یا ذَاالْقَرْنَیْنِ إِنَّ یَأْجُوجَ وَ مَأْجُوجَ مُفْسِدُونَ فِی الْأَرْضِ فَهَلْ نَجْعَلُ لَکَ خَرْجاً عَلى أَنْ تَجْعَلَ بَیْنَنا وَ بَیْنَهُمْ سَدًّا”
((و هم چنان به راه خود ادامه داد) تا به میان دو کوه رسید، و در آنجا گروهى غیر از آن دو را یافت که هیچ سخنى را نمىفهمیدند. (آن گروه به او) گفتند اى ذو القرنین یاجوج و ماجوج در این سرزمین فساد مىکنند آیا ممکن است ما هزینهاى براى تو قرار دهیم که میان ما و آنها سدى ایجاد کنى.)(۹۳ و ۹۴ کهف)
ذوالقرنین به سرزمینی می رسد که مردمش در سطح پایینی از تمدن بودند و در سخن گفتن(یا فهم و درک سخن) که یکی از نشانه های تمدن است ضعیف و عقب مانده بودند و بین دو کوه زندگی می کردند، این مردم از دست اقوام یاجوج و ماجوج در رنج و عذاب بودند که از پشت کوه ها به آنها حمله می کردند و آنها را غارت می کردند.
مردم این سرزمین به ذوالقرنین پیشنهاد کردند که مالى را از ایشان بگیرد و میان آنان و یاجوج و ماجوج سدى ببندد که مانع از تجاوز آنان بشود. ذوالقرنین پیشنهاد آنها را پذیرفت و به آنها گفت: ” آنچه را خدا در اختیار من گذارده بهتر است (از آنچه شما پیشنهاد مىکنید) مرا با نیرویى یارى کنید، تا میان شما و آنها سد محکمى ایجاد کنم.”(۹۵ کهف)
سپس از آنها خواست یاریش کنند.”قطعات بزرگ آهن براى من بیاورید (و آنها را به روى هم چیند) تا کاملا میان دو کوه را پوشانید، سپس گفت (آتش در اطراف آن بیافروزید و) در آتش بدمید، (آنها دمیدند) تا قطعات آهن را سرخ و گداخته کرد، گفت (اکنون) مس ذوب شده براى من بیاورید تا به روى آن بریزم.(سرانجام آن چنان سد نیرومندى ساخت) که آنها قادر نبودند از آن بالا روند و نمىتوانستند نقبى در آن ایجاد کنند.”(۹۶ و ۹۷ کهف)
پس از بنای سد، ذوالقرنین گفت: “این از رحمت پروردگار من است اما هنگامى که وعده پروردگارم فرا رسد آن را در هم مىکوبد و وعده پروردگارم حق است.”
این سد خود رحمتى از پروردگار بود، یعنى نعمت و سپرى بود که خداوند با آن اقوامى از مردم را از شر یاجوج و ماجوج حفظ فرموده و وقتی وعده خدا رسد آن را در هم می کوبد و منظور از وعده، وعدهاى است که پروردگار در خصوص آن سد داده بوده که به زودى یعنى در نزدیکىهاى قیامت آن را خرد مىکند، در این صورت وعده مزبور پیشگویى خدا بوده که ذو القرنین آن را خبر داده و یا همان وعدهاى است که خداى تعالى در باره قیام قیامت داده است و گفته شده شکسته شدن سد ذوالقرنین از نشانه های قیامت است.
درباره اینکه ذوالقرنین چه کسی بوده نظرات متعددی وجود دارد ،اما در روایات پیامبر(صلی الله علیه وآله) و اهل بیت(علیهم السلام) آمده:” او پیامبر نبود بلکه بنده صالحى بود.”
و درباره اینکه این دو قوم یاجوج و ماجوج که بودند نیز نظرات زیادی وجود دارد.
در برخی روایات آمده که از نژاد ترک از اولاد یافث بن نوح بودند، و در زمین فساد مىکردند. ذو القرنین سدى را که ساخت براى همین بود که راه رخنه آنان را ببندد.
در بعضى روایات دیگر آمده که این قوم از نظر نیروى جسمى و شجاعت به حدى بودهاند که از هیچ حیوان و یا درنده و یا انسانى نمىگذشتند مگر آنکه آن را پاره پاره کرده مىخوردند. و نیز از هیچ کشت و زرع و یا درختى نمىگذشتند مگر آنکه همه را میچریدند، و از هیچ نهرى برنمىخورند مگر آنکه آب آن را میخوردند و آن را خشک مى کردند.
و نیز روایت شده که سه طائفه بودهاند، یک طائفه مانند ارز بودهاند که درختى است بلند. طائفه دیگر طول و عرضشان یکسان بوده و از هر طرف چهار زرع بودهاند، و طائفه سوم که از آن دو طائفه شدیدتر و قوىتر بودند هر یک دو لاله گوش داشته اند که یکى از آنها را تشک و دیگرى را لحاف خود مى کرده، یکى لباس تابستانى و دیگرى لباس زمستانى آنها بوده اولى پشت و رویش داراى پرهایى ریز بوده و آن دیگرى پشت و رویش کرک بوده است. بدنى سفت و سخت داشتهاند. کرک و پشم بدنشان بدنهایشان را مى پوشانده.
و روایت شده که قامت هر یک از آنها یک وجب و یا دو وجب و یا سه وجب بوده است.
و همچنین در روایات آمده که یاجوج یک قوم و ماجوج قومى دیگر و امتى دیگر بوده اند، و هر یک از آنها چهار صد هزار امت و فامیل بودهاند، و به همین جهت جز خدا کسى از عدد آنها خبر نداشته.
در تورات در کتاب “حزقیل” فصل سى و هشتم و فصل سى و نهم، و در کتاب رۆیاى “یوحنا” فصل بیستم از آنها به عنوان “گوگ” و “ماگوگ” یاد شده است که معرب آن یاجوج و ماجوج مىباشد.
به گفته علامه طباطبائى در “المیزان” از مجموع گفتههاى تورات استفاده مىشود که ماجوج یا یاجوج و ماجوج، گروه یا گروههاى بزرگى بودند که در دوردستترین نقطه شمال آسیا زندگى داشتند و مردمى جنگجو و غارتگر بودند.