جملات قشنگ و به یاد ماندنی (بخون...فكر كن...اراده كن...عمل كن)

تب‌های اولیه

18626 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال

أَلا إِنَّ أَوْلِياءَ اللَّهِ لا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ
آگاه باشید (دوستان و ) اولیای خدا نه ترسی دارند و نه غمگین می شوند.



(سوره یونس آیه 62)

مادر

دونه های بارون فقط برای دیدن چشمات از آسمون پایین میان.

اما پاشونو که زمین میذارن فدای مهربونیت میشن...

خدایا!

وقتی به من بخشیدی و از من گرفتی این را به من فهماندی که معادله زندگی نه غصه خوردن برای نداشته هاست و

نه شاد بودن برای داشته هاست...

بگذار همه ی زندگی ام گره ی کور بخورد …
دستهای “تــــــــــو” که باشد ملالی نیست …
با نگاه “تـــــــــــو” گره از همه چیز باز میشود حتی از دل گره خورده من … !

گنجشک میخندید به اینکه چرا هرروز بی هیچ پولی برایش دانه میپاشم...
من` میگریستم` به` اینکه` حتی` اوهم` محبت` مرا` از`سادگی ام`
میپندارد`

چه نقاش ماهری است
فکر و خیال
وقتی که دانه دانه موهایت را سفید می کند

نقـش یـــک درخــت خشک را
در زنـدگی بازی میکـنم
نمیـدانم که بایـد چشم انتظار بهار باشم
یا هیزم شکن پـیــر…

ما سه چهارم از اصالت وجودی خود را
به قیمت شبیه شدن به دیگران از دست می دهیم . . .

چه زیبا نقش بازی می کنیم …
و چه آسان در پشت نقابهایمان پنهان می شویم ؛
حتی خدا هم
از آفرینش چنین بازیگرانی در حیرت است …

داستانی از کودکی کوفی عنان

کوفی عنان را که فراموش نکرده اید . دبیر کل سابق سازمان ملل و برنده ی جایزه ی صلح نوبل .

IMAGE(http://godeye.ir/wp-content/uploads/n00101222-b-300x231.jpg)

از او پرسیدند : ” مهم ترین خاطره ی شما از دوران تحصیل چیست؟”
وی پاسخ داد : ” روزی معلم علوم ما وارد کلاس شد و برگه ی سفید رنگی را به تخته سیاه چسباند . در میان آن لکه ای سیاه بود . از شاگردان پرسید : ” بچه ها چه میبینید؟”
همه جواب دادند: ” یک لکه ی سیاه.”
معلم متفکرانه لحظاتی مقابل تخته سیاه راه رفت و سپس با دست خود به اطراف لکه سیاه اشاره کرد و گفت:
” بچه های عزیز ، چرا این همه سفیدی اطراف لکه سیاه را ندیدید؟”
کوفی عنان می گوید: ” از آن روز تمام تلاشم این بود که اول به سفیدی ( خوبی ها ، نکات مثبت ، روشنایی ها و …) نگاه کنم.
لازمه ی خلاقیت مثبت اندیشی است . داشتن ذهنی باز برای کشف و دیدن آنچه که از نگاه دیگران نادیدنی است و وجود خارجی ندارد.

مختصر گویم به هر کاری که هست


کور بینا بهتر از بینای کور
بهترین داستانهای تکاندهنده

اگر اراده کنی که خودت را حفظ کنی؛
پروردگار هم در ارتکاب معاصی برای تو مانع ایجاد می کند ...

وقتی قهرمان جهان شدم؛
تازه فهمیدم که بیشتر باید خم بشوم؛
تا مدال قهرمانی به گردنم بیاویزند ...

لیلی زیر درخت انار نشست. درخت انار عاشق شد.گل داد سرخ سرخ. گلها انار شد داغ داغ.هر اناری هزار تا دانه داشت. دانه ها عاشق بودند.دانه ها توی انار جا نمی شدند. انار کوچک بود.دانه ها ترکیدند.انار ترک برداشت. خون انار روی دست لیلی چکید. لیلی انار ترک خورده را از شاخه چید.مجنون به لیلی اش رسید. خدا گفت راز رسیدن فقط همین بود. کافی است انار دلت ترک بخورد

اگر لذت ترک لذت بدانی دگر شهوت نفس لذت نخوانی

رفاقت به معنی حضور در کنار فردی دیگر نیست بلکه به معنی حضور در درون اوست

برای آنکه به طریق خود ایمان داشته باشیم ، لازم نیست ثابت کنیم که طریق دیگران نادرست است . کسی که چنین می پندارد ، به گامهای خود نیز ایمان ندارد
(
پائولو کوئلیو)

سقف آرزوهایت را تا جائی بالا ببر كه بتوانی چراغی به آن نصب كنی

شخصي مي گفت من شانزده سال دارم يزرگي به او خرده گرفت که نبايد بگويي شانزده سال دارم بايد بگويي شانزده سال را ديگر ندارم

تنها شيطان هايي كه در جهان وجود دارند، آنهايي هستند كه در قلبمان به جست و خيز مشغولند! فقط در آنجاست كه بايد جنگيد

هر گاه دیدی که مردم به کلام خود فخر می کنند,تو به سکوت خود فخر کن. لقمان حکیم

چه خوب بود عادتی که بر ییلاق ذهنم فرود آمد:

وسیع باش و تنها ، سر بزیر و سخت

کسی که طاقت نیش زنبور را ندارد لیاقت تصاحب کندوی آن را نیز ندارد

در پشت هیچ در بسته ای ننشینید تا روزی باز شود . راه کار دیگری جستجو کنید و اگر نیافتید همان در را بشکنید

مرحوم آقای قاضی فرمودند

در خلوت زیاد بگوئید یا حاضر و یا ناظر زیرا حیا و ترس چه بسا جلوی پراکندگی ذهن را بگیرد و این ذکر در خلوت انسان را آماده حضور می کند.

می توان برگی بود و با یک نسیم افتاد ...و می توان درختی بود و با داغ هزاران برگ تا بهار ایستاد

الهی باز کن در

که جز این خانه مرا نیست پناهی

الهی !
اگر بخواهم شرمسارم.... اگر نخواهم گرفتار....

چه خود ساخته هایی که مرا سوخت ، و چه سوختن هایی که مرا ساخت
ای خدای من ، مرا فهمی عطا کن که از سوختنم ساخته ای آباد از من بجا ماند
.
.
.
خدایا !
من چیزی نمیبینم ، آینده پنهان است !


ولی آسوده ام ، چون تو را می بینم و تو همه چیز

گر بدانید مردم چقدر به ندرت فکر می کنند
هیچگاه از اینکه درباره ی شما چه فکر می کنند نگران نمی شوید.

ادما بازی کردن را دوست دارند.این انتخاب توست که هم بازیشان باشی یا اسباب بازیشان!

امشب،
هنگام خوابیدن با خود قدری فکر کنیم …
امروز چه کرده ایم
که فردا لایق زنده ماندن باشیم …

دمش گرم … باران را میگویم ؛ به شانه ام زد و گفت :
“خسته شدی ؟ امروز تو استراحت کن ، من به جات می بارم”

“مادر” نوشته می شود ولی “فرشته” خوانده می شود …

شادی روح مادرایی که از دنیا رفتن صلوات:Ghamgin:

:Gol:

هوا سنگین بود ، نفسهایم به سختی بالا می آمد ،

دل آسمان هم مانند دل من گرفته بود ؛
کاش بغض آسمان بترکد تا مثل بغض من آزارش ندهد .

دلش پر بود ، داشت میغرید ، انگار از همه گلایه داشت ،

میخواست خود را خالی کند ؛

خوش بحال آسمان ، خود را چه راحت خالی میکند ،

چه راحت میگرید و چه راحت آرام میشود ؛

کاش چشمانم آسمانی بود ؛

تمام فضای جنگل پر بود از آواز باران ؛

گاه گاهی صدای کوفتن نوک دارکوبی به تن خسته درختی

کهنه به گوش میرسید.

آسمان هنوزم گریه میکرد ، انگار تمامی نداشت .

من هم بارانی شدم ، بغضم را شکستم ، چشمانم را آسمانی کردم ،

فریاد زدم ، دلم را از گلایه ها خالی کردم ،

دلم را با دل آسمان پیوند زدم .

حال هردو آبی شدیم ، کینه ها را پاک کردیم و آرام گرفتیم .

وقتی تو با من نیستی از من چه می ماند

از من جز این هر لحظه فرسودن چه می ماند
از من چه می ماند جز این تکرار پی در پی
تکرار من در من مگر از من چه می ماند

غیر از خیالی خسته از تکرار تنهایی
غیر از غباری در لباس تن چه می ماند
از روزهای دیر بی فردا چه می آید؟

از لحظه های رفته ی روشن چه می ماند؟

هر چند که دلتنگ تر از تنگ بلورم
با کوه غمت سنگ تر از سنگ صبورم
اندوه من انبوه تر از دامن الوند
بشکوه تر از کوه دماوند غرورم
یک عمر پریشانی دل بسته به مویی است
تنها سر مویی ز سر موی تو دورم
ای عشق به شوق تو گذر می کنم از خویش
تو قاف قرار من و من عین عبورم
بگذار به بالای بلند تو ببالم
کز تیره ی نیلوفرم و تشنه ی نورم

پاشو ای مست که دنیا همه دیوانه‌ی تست
همه آفاق پر از نعره‌ی مستانه‌ی تست
در دکان همه باده فروشان تخته است
آن که باز است همیشه در میخانه‌ی تست
دست مشاطه‌ی طبع تو بنازم که هنوز
زیور زلف عروسان سخن شانه‌ی تست
ای زیارتگه رندان قلندر برخیز
توشه‌ی من همه در گوشه‌ی انبانه‌ی تست
همت ای پیر که کشکول گدائی در کف
رندم و حاجتم آن همت رندانه‌ی تست
ای کلید در گنجینه‌ی اسرار ازل
عقل دیوانه‌ی گنجی که به ویرانه‌ی تست
شمع من دور تو گردم به کاخ شب وصل
هر که توفیق پری یافته پروانه‌ی تست
همه غواص ادب بودم و هر جا صدفیست
همه بازش دهن از حیرت دردانه‌ی تست
زهره گو تا دم صبح ابد افسون بدمد
چشمک نرگس مخمور به افسانه‌ی تست
ای گدای سرخوانت همه شاهان جهان
شهریار آمده دربان در خانه‌ی تست

استاد زنده یاد شهریار

صبح بی‌تو رنگ بعد از ظهر یک آدینه دارد
بی‌‌تو حتی مهربانی حالتی از کینه دارد
بی‌تو می‌گویند تعطیل است کار عشقبازی
عشق اما کی خبر از شنبه و آدینه دارد
جغد بر ویرانه می‌خواند به انکار تو اما
خاک این ویرانه‌ها بویی از آن گنجینه دارد
خواستم از رنجش دوری بگویم یادم آمد
عشق با آزار خویشاوندی دیرینه دارد
روی آنم نیست تا در آرزو دستی برآرم
ای خوش آن دستی که رنگ آبرو از پینه دارد
در هوای عاشقان پر می‌کشد با بیقراری
آن کبوتر چاهی زخمی که او در سینه دارد
ناگهان قفل بزرگ تیرگی را می‌گشاید
آنکه در دستش کلید شهر پر آیینه دارد

سرخ شد آیینه از هرم نگاه من و تو
بهتر از عشق کسی نیست پناه من و تو
هنر عاشقی امروز پسند همه نیست
که محبت شده اینگونه گناه من و تو . . .
آواز عاشقانه ی ما در گلو شکست
حق با سکوت بود صدا در گلو شکست
تا آمدن با تو خدا حافظی کنم
بغض امان نداد و خدا... در گلو شکست

تو* را به خاطر همه ی کسانی که نشناخته ام دوست می دارم...

تو* را به خاطر روزگارانی که نزیسته ام دوست می دارم...

تو* را به خاطر عطر نان گرم؛ به خاطر نخستین گل ها دوست می دارم...

تو* را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم...

و تو* را به خاطر همه ی کسانی که دوست نداشته ام؛ دوست می دارم...*

همیشه ذره ای حقیقت؛ پشت هر "فقط یه شوخی بود"

کمی کنجکاوی؛ پشت "همینطوری پرسیدم"

قدری احساسات؛ پشت "به من چه اصلاً"

مقداری خرَد؛ پشت "چه می دونم"

و اندکی درد؛ پشت "اشکال نداره" وجود دارد ...!

به روز ها دل مبند...

روزها به فصل كه مي رسند رنگ عوض مي كنند...

با شب بمان...

شب گرچه تاريك است، ليكن هميشه يك رنگ است...*

لحظه ای گوش فرادهیم....

لحظه ای گوش جان سپاریم به زیباترین ترنم زندگی*... آن هنگام که قدم ها صدای عشق می دهند و هر گام نسیم دلدادگی با خود دارد ...

تردیدنکنید...

این صدای پای یک عاشق است...

عاشقی که با کفش های غمگین عشق گام برمیدارد...

در هیاهوی زندگی دریافتم چه دویدن هایی که فقط پاهایم را از من گرفت درحالیکه گویی ایستاده بودم، چه غصه هایی که فقط باعث سپیدی مویم شد در حالیکه قصه کودکانه ای بیش نبود. دریافتم که کسی هست که اگر او بخواهد میشود واگر نه نمیشود ، به همین سادگی، کاش فقط او را میخواندم.

مهربان خدای من!
تو چه گسترده و بیصدا میبخشی و ما چه حسابگرانه تسبیح میگوییم!
خدایا
اگر ادب بندگی نمیدانیم اما عزیزانی داریم که به ذکرت مشغولند و به دوستی آنان امیدوار و خرسندیم
معبودا،به نعمت وجودشان و حرمت مناجاتشان به ما هم نظری فرما....

تنها کسی می تواند از سیم خاردار دشمن عبور کند

که در سیم خاردار نفس خود گیر نکرده باشد

آدمی به خودی خود نمی افتد
اگر بیافتد از همان سمتی می افتد که
به خدا تکیه نکرده است

جــا مانـده ای یـا جـا مانـده ام ؟
دیــگر چــه فرقــی می کنـد کجــا ،
راستــی !
رفیـق نیــمه راه آنــست کــه می مانـد ،
یــا آنـکه مــی رود ؟

به همه شما وصیت می كنم، همه شمایی كه این صفحه را می خوانید، قرآن را بیشتر بخوانید، بیشتر بشناسید، بیشتر عشق بورزید، بیشتر معرفت به قرآن داشته باشید، بیشتر دردهایتان را با قرآن درمان كنید، سعی كنید قرآن انیس و مونستان باشد، نه زینت دكورها و طاقچه های منزلتان.(وصیت شهید علمدار)

به ستاره ها نگاه کن،به چشمک زدنشون بخند اما دل نبند
چون چشمکشون از روی عشق نیست از روی عادته . . .