مناظره های مخالفین اسلام با پیامبر اکرم(ص)
تبهای اولیه
مناظره با پیامبر اکرم(ص)
1.پسر خدا بودن عزیر علیه السلام
پنج گروه از مخالفين اسلام كه هر گروه پنج نفر و جمعاً 25 نفر بودند، باهم تفاهم كردند و هم رأي شدند كه به حضور پيامبر ـ صلّي الله عليه و آله ـشرفياب شده و به بحث و مناظره بپردازند. اين گروهها عبارت بودند از:
يهودي، مسيحي، مادّي، مانُوي و بتپرست.
اينها در مدينه به حضور پيامبر آمدند، دور پيامبر ـ صلّي الله عليه و آله ـ را گرفتند، پيامبر ـ صلّي الله عليه و آله ـ با كمال خوشروئي،
به آنها اجازه داد كه بحث را شروع كنند.
گروه يهودي گفتند:
«ما معتقديم كه «عُزَيز» پيامبر[1] پسر خدا است آمدهايم در اين مورد با شما مباحثه كنيم، اگر در اين مباحثه، حق با ما شد، و شما نيز با ما هم عقيده شديد
كه در اين جهت بر شما پيشي گرفتهايم و اگر با ما موافقت نكني مجبور هستيم با تو مخالفت و دشمني كنيم».
پيامبر اسلام ـ صلّي الله عليه و آله ـ: آيا شما ميخواهيد من بدون دليل، سخن شما را قبول كنم؟
گروه يهود: نه.
پيامبر: دليل و منطق شما در مورد اينكه «عُزَيز» پسر خدا است چيست؟
گروه يهود: كتاب تورات به طور كلي از ميان رفته بود، و كسي قدرت احياي آن را نداشت، عزير آن را زنده كرد، از اين رو ميگوئيم او پسر خدا است.
پيامبر: اگر اين منطق، دليل بر پسر خدا بودن عُزير باشد، حضرت موسي كه آورندة تورات است، و داراي معجزات بسيار ميباشد كه خود شما به آن اعتراف داريد،
سزاوارتر است كه پسر خدا يا بالاتر از آن باشد! پس چرا دربارة موسي كه مقام عاليتر داشت چنين نميگوئيد؟
وانگهي آيا منظور شما از پسر بودن اين است كه او مانند پدران و پسران ديگر از راه ازدواج و آميزش، متولد شده است، در اين صورت شما خدا را همچون يكي از
موجودات مادّي و جسماني و محدود جهان قرار دادهايد، لازمة اين سخن اين است كه براي خدا، آفريدگاري تصوّر كنيد و او را محتاج به خالق ديگر بدانيد.
گروه يهود: منظور ما از پسر بودن عُزير، و ولادت، اين معني نيست زيرا همان گونه كه فرموديد اين معني، سر از كفر و جهل بيرون ميآورد، بلكه منظور ما از نظر
شرافت و احترام است، چنانكه مثلاً بعضي از علماي ما به يكي از شاگردان ممتاز خود كه ميخواهد او را بر ديگران ترجيح دهد به او ميگويد:
«اي پسرم» يا «او پسر من است» معلوم است كه اين پسر بودن، بر اساس آميزش و ولادت نيست زيرا آن شاگرد، بيگانه است و خويشاوندي با استادش ندارد،
همچنين خداوند بهعنوان احترام و شرافت عُزير، او را پسر خود خوانده است و ما هم از اين رو به او «پسر خدا» ميگوئيم.
پيامبر: پاسخ شما همان است كه قبلاً گفتم، كه اگر چنين منطقي موجب شود ما عزير را پسر خدا بدانيم، سزوارتر است كسي را كه از عزير بالاتر است،
مثل حضرت موسي را پسر خدا بدانيم.
خداوند گاهي افراد را به وسيلة دلائل و اقرار خودشان محكوم ميكند، دليل و اقرار شما، حكايت از آن دارد كه شما دربارة موسي ـ عليه السّلام ـ
بيش از آنچه دربارة عزير ميگوئيد بگوئيد، شما مثل زديد و گفتيد:
يكي از بزرگان و اساتيد به شاگردش كه هيچگونه خويشاوندي با او ندارد از روي احترام ميگويد:
«اي پسرم» يا «او پسر من است»،
بر اين اساس روا ميداريد كه او به شاگرد محبوبتر ديگرش بگويد:
«اين برادر من است» و به ديگري بگويد «اين استاد و شيخ من است» يا «اين پدر و آقاي من است»
همة اين تعبيرات بهعنوان شرافت و احترام است، هركه احترام بيشتر دارد، با تعبيرات بالاتر خوانده شود، در اين صورت بايد شما روا بدانيد كه گفته شود:
موسي برادر خدا است يا استاد يا مولا و يا پدر خداست زيرا مقام موسي از عزير بالاتر است.
اكنون ميپرسم آيا شما جايز ميدانيد كه موسي ـ عليه السّلام ـ برادر خدا يا پدر يا عمو يا استاد يا مولا و رئيس خدا باشد،
و خدا بهعنوان احترام موسي به او بگويد:
اي پدرم، اي استادم، اي عمويم، اي رئيسم و....؟
گروه يهود، از پاسخ درماندند، در حالي كه حيران و وازده شده بودند اظهار كردند
«اجازه بده در اين باره تحقيق و فكر كنيم!»
پيامبر: البتّه اگر شما با قلبي پاك و خالص و پر از انصاف در اين باره بينديشيد، خداوند شما را به حقيقت راهنمايي خواهد كرد.
[2]
---------پی نوشت-----------
2ـ عُزَيز از پيامبران بنياسرائيل بعد از حضرت موسي ـ عليه السّلام ـ است كه در حملة بختالنصر به بيت المقدس، اسير شد و به شهر بابل (حدود بغداد) تبعيد گرديد، وي در حدود صد سال در زمان سلطنت پادشاهان هخامنشي، در بابل مشغول دعوت و تبليغ و تربيت بنياسرائيل بود.
تا اينكه در سال 458 قبل از ميلاد با عدّهاي از بنياسرائيل به اورشليم مسافرت كرد و در آنجا كتاب تورات و احكام آنرا كه در ميان بنياسرائيل به كلي فراموش شده بود و اثري از آن باقي نمانده بود، دوباره زنده و اصلاح كرد، سرانجام در سال 430 قبل از ميلاد از دنيا رفت، از آنجا كه يهوديان و بنياسرائيل او را بسيار دوست داشتند، پس از مرگ دربارة او سخنان بسياري گفتند تا حدي كه گفتند: او «پسر خدا» است.
ولي اين عقيده اكنون طرفدار ندارد و از بين رفته است
2 ـ احتجاج طبرسي، ج 1، ص 27 ـ 30، نشر اسوه.
گروه مسيحيان گفتند:
«ما معتقديم كه حضرت عيسي ـ عليه السّلام ـ پسر خدا است، و خدا با او متّحد شده، به حضور شما آمدهايم در اين باره، مذاكره كنيم، اگر از ما پيروي كني
و با عقيدة ما موافق باشي، ما در اين عقيده از تو پيشي گرفتهايم و در صورت مخالفت، طبعاً با شما مخالف خواهيم بود.»
پيامبر اسلام ـ صلّي الله عليه و آله ـ به آنها رو كرد و گفت:
شما ميگوئيد خداوند قديم، با پسرش حضرت مسيح متّحد شده است، منظورتان از اين سخن چيست؟ آيا منظورتان اين است كه خدا از قديم بودن،
تنزّل كرده و يك موجود حادث (نوپديد) شده و با موجود حادثي (عيسي) متحد گشته يا به عكس، عيسي كه موجود حادث و محدود است ترقي كرده و با
پروردگار قديم، يكي شده، و يا منظور شما از اتّحاد، از جهت احترام و شرافت حضرت عيسي ـ عليه السّلام ـ است؟!
اگر سخن اوّل را بگوييد يعني وجود قديم مبدّل به وجود حادث شده اينكه محال است، زيرا از نظر عقلي محال است يك شيءازلي و نامحدود، حادث و محدود گردد.
اگر سخن دوّم را بگوئيد، آن نيز محال است، زيرا از نظر عقلي تبديل شيء محدود و حادث به شيء نامحدود و ازلي، محال است.
و اگر سخن سوّم را بگوييد، معني سخن سوّم اين است كه عيسي مانند ساير بندگان حادث است ولي بندة مورد احترام و ممتاز خدا است در اين صورت نيز متحد
و برابر بودن خداي قديم با عيسي قابل قبول نخواهد بود.
گروه مسيحي: چون خداوند، حضرت مسيح ـ عليه السّلام ـ را مشمول امتيازات خاصّي كرده است، و معجزات و امور عجيبي را در اختيار او قرار داده،
پيامبر: «عين اين مطلب را در گفتگو با گروه يهود داشتيم و شنيديد كه اگر بنا باشد خدا عيسي را بهخاطر امتيازش پسر خود بداند، كساني را كه مقام بالاتر
از عيسي دارند يا در رديف عيسي هستند بايد پدر يا استاد يا عموي خود بداند...»
گروه مسيحي، در برابر اين اشكال جوابي نداشتند، نزديك بود كه از گردونة بحث خارج گردند كه يكي از آنها گفت:
آيا شما ابراهيم را «خليل خدا» (دوست خدا) نميدانيد؟».
پيامبر: آري ميدانيم.
مسيحي: بر همين اساس ما هم، عيسي را «پسر خدا» ميدانيم، چرا ما را از اين عقيده منع ميكنيد؟
پيامبر: اين دو لقب، باهم تفاوت دارند، كلمة خليل در اصل لغت از «خلّه» (بر وزن ذرّه) گرفته شده به معني فقر و نياز است،
نظر به اينكه حضرت ابراهيم بينهايت به خدا متوجّه بود، و با عفّت نفس و بينيازي از غير، خود را تنها فقير و نيازمند درگاه خدا ميدانست،
خدا او را «خليل» خود دانست، شما بهخصوص داستان آتش افكندن ابراهيم را به نظر بياوريد. وقتي كه (به دستور نمرود) او را در ميان منجنيق گذاشتند
تا در دل انبوه آتش بيفكنند، و جبرئيل از طرف خدا به سوي او آمد و در فضا با او ملاقات كرد، به او گفت از طرف خدا آمدهام ترا ياري كنم، ابراهيم به او گفت
من نيازي به غير خدا ندارم، ياري او براي من كافي است، او نيكو نگهبان است، خداوند از اين رو او را «خليل» خود ناميد، خليل يعني فقير و محتاج خدا و بريده
از خلق خدا.
و اگر كلمة خليل را از مادة «خِلّه» (بر وزن پِلّه) بدانيم به معني تحقيق در خلال معاني و توجّه به اسرار و رموز حقايق و آفرينش است،
يعني به اسرار و لطائف آفرينش و حقايق امور آگاه بود، و چنين معني، موجب تشبيه مخلوق به خالق نميگردد، از اين رو اگر ابراهيم، تنها محتاج خدا نميشد،
و آگاه به اسرار نبود، خليل نيز نبود، ولي در موضوع توالد و تناسل، بين پدر و پسر، رابطة و پيوند ذاتي هست، حتّي اگر پدر، پسر را از خود براند و پيوندش را از
او قطع كند، باز او پسر اوست، و پيوند پدري و پسري دارند.
وانگهي اگر دليل شما همين است كه چون ابراهيم، خليل خدا است، پس عيسي پسر خداست، بنابراين بگوئيد موسي نيز پسر خدا است،
بلكه همانگونه كه به گروه يهود گفتم، اگر بنا است درجة مقام افراد باعث اين نسبتها شود، بگوئيد موسي، پدر، استاد، عمو، رئيس و مولاي خداست...
ولي هيچگاه چنين نميگوئيد.
يكي از مسيحيان گفت: در كتاب انجيل كه بر حضرت عيسي ـ عليه السّلام ـ نازل شده آمده كه حضرت عيسي گويد: «من به سوي پدر خود و پدر شما ميروم»
بنابراين در اين عبارت عيسي خود را، پسر خدا معرفي كرده است!
پيامبر: اگر شما كتاب انجيل را قبول داريد، طبق اين سخن عيسي، بايد همة مردم را پسر خدا بدانيد، زيرا عيسي ميگويد:
از طرفي اين عبارت، سخن شما را كه قبلاً گفتيد (در مورد اينكه چون عيسي داراي امتيازات و شرافت و احترام خاصّي است، خداوند او را بهعنوان پسر
خود خوانده است) مردود ميشمرد، زيرا حضرت عيسي در اين سخن تنها خود را پسر نميداند بلكه همگان را پسر خدا ميداند.
بنابراين، ملاك پسر بودن، امتيازات و ويژگيهاي فوقالعادة عيسي نيست، زيرا ساير مردم در عين اينكه فاقد اين امتيازات هستند،
از زبان عيسي بهعنوان پسر خدا خوانده شدهاند. بنابراين به هر شخص مؤمن و خدا پرست ميتوان گفت: او پسر خدا است، شما سخن عيسي رانقل ميكنيد
ولي برخلاف آن سخن ميگوئيد.
چرا شما واژة «پدر و پسر» را كه در سخن عيسي ـ عليه السّلام ـ آمده بر غير معني معمولي آن حمل ميكنيد، شايد منظور عيسي ـ عليه السّلام ـ كه
ميگويد: «من به سوي پدر خود و پدر شما ميروم» همان معني معمولياش باشد يعني من به سوي حضرت آدم و نوح كه پدر همه است ميروم و خداوند
مرا نزد آنها ميبرد، آدم و نوح پدر همة ما است، بنابر اين چرا از معني ظاهري و حقيقي الفاظ دوري كنيم و براي آن معناي ديگر اتخاذ نمائيم؟!
گروه مسيحي، آنچنان مرعوب و محكوم سخنان مستدل پيامبر ـ صلّي الله عليه و آله ـ شدند كه گفتند: ما تا امروز كسي را نديده بوديم كه اين چنين ماهرانه
با ما مجادله و بحث كند كه تو با ما كردي، به ما فرصتي بده تا در اينباره بينديشيم. [1]
--------------پی نوشت----------------
[1] ـ احتجاج طبرسي، ص 27 و ص 31 ـ 34، نشر اسوه.
«ما معتقديم بتهاي ما، خدايان ما هستند، آمدهايم در اينباره بحث و گفتگو كنيم، اگر نظر شما با نظر ما موافق باشد معلوم است كه سبقت و برتري با ما
است وگرنه با تو دشمني خواهيم كرد.»
پيامبر اسلام ـ صلّي الله عليه و آله ـ به آنها رو كرد و فرمود:
«شما چرا از پرستش خدا رو گردانده و اين بتها را ميپرستيد؟»
بتپرستان:
ما به وسيله اين بتها به پيشگاه خدا تقرب ميجوئيم.
پيامبر:
آيا اين بتها شنونده هستند؟ و آيا اين بتها از فرمان خدا اطاعت ميكنند و به عبادت و پرستش او بسر ميبرند؟ تا شما با احترام كردن به آنها،
به پيشگاه خدا تقرب جوئيد.؟
بتپرستان:
نه اينها شنونده و فرمانبر و پرستش كنندة خدا نيستند!
پيامبر:
آيا شما آنها را با دست خود نتراشيدهايد و نساختهايد؟.
بتپرستان:
چرا، با دست خود ساختهايم.
پيامبر:
بنابراين سازنده و صانع آنها شما هستند، سزاوار اين است كه آنها شما را بپرستند نه شما آنها را، وانگهي خداوندي كه به مصالح و عواقب امور شما
و به وظائف و مسئوليتهاي شما آگاه و خبير است، بايد فرمان پرستش بتها را به شما بدهد در صورتي كه خدا چنين فرماني نداده است.
وقتي كه سخن پيامبر ـ صلّي الله عليه و آله ـ به اينجا رسيد، بتپرستان، با همديگر اختلاف پيدا كردند.
عدّهاي گفتند:
خدا در هياكل و كالبد مرداني كه به صورت اين بتها است حلول كرده است و منظور ما از پرستش و توجّه به بتها، احترامي از آن هياكل است.
عدّه ديگر گفتند:
اين بتها را شبيه صورتهاي اشخاص پرهيزكار و مطيع خدا از پيشينيان ساختهايم، اينها را به خاطر تعظيم و احترام خدا ميپرستيم!
دستة سوّم گفتند:
وقتي كه خداوند آدم را آفريد و به فرشتگان فرمان داد آدم را سجده كنند، ما (انسانها) سزاوارتر بوديم كه آدم را سجده كنيم و چون در آن زمان نبوديم و
درنتيجه از اين سجده محروم شديم، امروز شبيه صورت آدم را ساختهايم آنرا بهعنوان تقرب به پيشگاه خدا سجده ميكنيم تا محروميّت سابق جبران گردد،
چنانكه فرشتگان با سجده كردن آدم، به پيشگاه خدا تقرّب جستند. و همانگونه كه شما با دست خود محرابهايي ساختهايد و در آن بهقصد محاذات با كعبه
سجده ميكنيد و در مقابل كعبه به قصد تعظيم و احترام خدا سجده و عبادت مينمائيد ما هم در مقابل اين بتها، در حقيقت احترام از خدا ميكنيم.
پيامبر به هر سه دستهرو كرد و فرمود:
همة شما راه خطا و انحراف را ميپيمائيد و از حقيقت دوريد، آنگاه به نوبت و جداگانه متوجّه هر سه دسته شد و به ترتيب ذيل جواب فرمود:
نخست به دستة اوّل رو كرد و فرمود:
امّا شما كه ميگوئيد، خداوند در هياكل مرداني كه به صورت اين بتها بودند، حلول كرده، از اين رو ما اينبتها را شبيه آن مردان ساختهايم و ميپرستيم
، شما با اين بيان، خداوند را مانند مخلوقات تعريف كردهايد و او را محدود و حادث دانستهايد، آيا خداوند جهان در چيزي حلول ميكند و آن چيز (كه محدود است)
خدا را در جوف خود ميگنجاند؟ بنابراين پس چه فرقي است بين خدا و ساير اموري كه در جسمها حلول ميكنند مانند رنگ و طعم و بو و نرمي و غلظت و
سنگيني و سبكي. روي اين اساس چگونه ميگوئيد آن جسم كه محل حلول واقع شده حادث و محدود است ولي خدا كه در درون آن قرار گرفته، قديم و نامحدود است، در صورتي كه بايد عكس آن باشد يعني احاطه كننده، قديم باشد و احاطه شده حادث باشد. وانگهي چگونه ممكن است خداوندي كه هميشه قبل از
موجودات جهان مستقل و غني بوده، و قبل از محل وجود داشته، نياز به محل داشته باشد، و خود را در آن محل قرار دهد.
و نظر به اينكه شما باعقيده به حلول خدا در موجودات، خدا را همچون صفات موجودات، حادث و محدود فرض كرديد، لازمة اين فرض اين است كه وجود خدا قابل
تغيير و زوال است، زيرا هر چيزي كه حادث و محدود باشد، قابل تغيير و زوال است.
و اگر شما معتقديد حلول كردن موجب تغيير و زوال نيست، بايد اموري همچون حركت، سكون، رنگهاي مختلف سياه و سفيد و سرخ و... را نيز موجب تغيير و زوال ندانيد، سپس بگوئيد رواست كه هرگونه عوارض و حالات بر وجود خدا عارض گردد و در نتيجه خدا را همچون موجودات محدود و حادث، توصيف كنيد و شبيه مخلوقات بدانيد. وقتي كه عقيدة حلول خدا در ميان هياكل، بياساس و پوچ بود، بتپرستي هم به اين عقيده مبتني است، طبعاً باطل و بياساس خواهد بود.
بتپرستان در برابر سخنان مستدل و منطقي پيامبر ـ صلّي الله عليه و آله ـ در ماندند گفتند به ما مهلت بده تا در اين باره بينديشيم.[1]
------پی نوشت--------------
[1] ـ احتجاج طبرسي، ص 27، 39ـ 44، نشر اسوه
«ما معتقديم جهان دو مرّبي و تدبير كننده و دو مبدء دارد يكي مبدء نور و ديگري مبدء ظلمت، براي مناظره به اينجا آمدهايم، اگر در اين بحث با ما هم عقيده
شدي كه البتّه برتري و سبقت با ما است و در صورت مخالفت، با تو مخالف خواهيم شد.»
پيامبر اسلام ـ صلّي الله عليه و آله ـ به آنها فرمود:
شما از چه نظر اين عقيده را داريد؟
دوگانه پرستان:
ما ميبينيم جهان از دو بخش تشكيل شده يا خير و نيكو است و يا شرّ و بد، معلوم است كه اين دو ضد هم هستند از اين رو معتقديم كه هر يك خالق
جداگانه دارند زيرا يك خالق، دو عمل ضدّ هم را انجام نميدهد، بهعنوان مثال: محال است برف ايجاد حرارت كند چنانكه محال است آتش ايجاد سردي كند،
از اين رو ثابت كرديم كه در جهان دو آفريدگار قديم يكي نور (مبدء نيكيها) و ديگري ظلمت (مبدء بديها) وجود دارد.
پيامبر:
آيا شما تصديق ميكنيد كه در جهان رنگهاي گوناگون از سياه، سفيد، سرخ، زرد، سبز و كبود هست و هر كدام ضد ديگري است،
زيرا دو رقم از آنها در يكجا جمع نميشوند، چنانكه حرارت و سردي دو ضدّند و محال است در يك جا جمع شوند؟!
دوگانه پرستان:
آري تصديق ميكنيم!
پيامبر:
پس چرا به شمارة هر رنگي، معتقد به يك خدا نيستيد؟ مگر به عقيدة شما هر ضدّي، خالق مستقل ندارد؟ بنابراين چرا به تعداد ضدها نميگوئيد خالق وجود دارد؟
دوگانه پرستان در برابر اين سؤال دندانشكن در ماندند و در فكر فرو رفتند.
پيامبر ـ صلّي الله عليه و آله ـ دنبال سخن را گرفت و فرمود:
به عقيدة شما، چگونه نور و ظلمت دست به دست هم دادند و اين جهان را اداره ميكنند با اينكه طبيعت نور صعود و ترقّي است و طبيعت ظلمت،
تنزّل و فرود است، آيا دو مردي كه يكي به طرف شرق ميرود و ديگري به طرف غرب، به عقيدة شما ممكن است اين دو در حالي كه پيوسته اينگونه در حركتند،
در يكجا جمع بشوند؟
دوگانه پرستان:
نه امكان ندارد.
پيامبر:
بنابراين، چگونه نور و ظلمت كه در دو خط متضاد هستند دست به دست هم دادند و با هم به تدبير و ادارة جهان پرداختند، آيا چنين چيزي امكان دارد كه جهان از
دو عاملي كه ضدّ هم هستند پديد آيد؛ مسلّماً ممكن نيست، پس اين دو، مخلوق و حادثاند و در تحت تدبير خداوند قادر و قديم ميباشند.
دوگانهپرستان در بن بست جواب خلل ناپذير پيامبر ـ صلّي الله عليه و آله ـ قرار گرفتند سرها را پائين افكنده گفتند:
[1]
----------پی نوشت-------------
[1] ـ احتجاج طبرسي، ص 27و 38 ـ 39، نشر اسوه.
«ما معتقديم كه پديدههاي جهان، آغاز و پاياني ندارد، و جهان قديم و هميشگي است، براي بحث در اين باره به اينجا آمدهايم، اگر با ما موافق هستي،
معلوم است كه تقدّم و برتري با ما است وگرنه، با شما مخالف خواهيم شد.»
پيامبر اسلام ـ صلّي الله عليه و آله ـ به آنها رو كرد و فرمود:
شما معتقديد كه: پديدهها بي آغازند و هميشه تا ابد وجود داشته و دارند؟
گروه منكر خدا:
آري اين عقيدة ما است، زيرا ما حدوث و آغازي براي پديدههاي نديدهايم، و همچنين فناء و پاياني براي آنها مشاهده نكردهايم، حكم ميكنيم كه پديدههاي
جهان هميشه بودهاند و خواهند بود.
پيامبر:
من از آن طرف از شما سؤال ميكنم، آيا شما هميشگي و قديم بودن و ابديّت موجودات را ديدهايد؟ اگر ميگوييد ديدهايم، بايد شما با همين عقل و فكر و
نيروي بدني هميشه در ازل و ابد بوده باشيد، تا بتوانيد ازليّت و ابديّت همة موجودات را ببينيد، و چنين ادّعائي برخلاف حسّ و واقعيّت عيني است و همة
عقلاي عالم شما را در اين ادّعا تكذيب ميكنند.
گروه منكر خدا:
ما چنين ادعائي نداريم، كه قديم بودن و بقاء موجودات را ديده باشيم.
پيامبر:
بنابراين شما يكطرفه قضاوت نكنيد، زيرا شما با اقرار خودتان نه موجودات را ديدهايد و نه قديم بودن آنها را و همچنين نه نابودي آنها را ديدهايد و نه بقاء آنها را،
پس چگونه ميتوانيد، به يك طرف مطلب حكم كنيد و بگوئيد چون حدوث و فناء موجودات را نديدهايم، پس آنها قديم و ابدي هستند؟
(سپس پيامبر ـ صلّي الله عليه و آله ـ سؤالي از آنها كرد كه در ضمن محكوم كردن عقيدة آنها، ثابت كند كه موجوادت، حادث هستند) فرمود:
آيا شما شب و روز را ميبينيد كه يكي پشت سر ديگري همواره آمد و شد ميكنند؟
گروه منكر خدا:
آري.
پيامبر:
آيا شب و روز را چنين ميبينيد كه هميشه از پيش بودهاند و در آينده خواهند بود.
گروه منكر خدا:
آري.
پيامبر:
آيا به نظر شما امكان دارد كه شب و روز در يك جا جمع شوند؟ و ترتيبشان بهم بخورد؟
گروه منكر خدا:
نه.
پيامبر:
پس در اين صورت از همديگر جدا هستند، وقتي كه مدّت يكي تمام شد، نوبت به ديگري ميرسد.
گروه منكر خدا:
آري همينطور است.
پيامبر:
شما با اين اقرار خودتان، به حدوث آنچه از شب و روز مقدّم ميشود بيآنكه آنرا مشاهده كنيد، حكم كرديد، پس منكر قدرت خدا نشويد[1]
سپس پيامبر ـ صلّي الله عليه و آله ـ چنين ادامه داد:
«آيا شب و روز به عقيدة شما آغازي دارد يا آغازي ندارد و ازلي است؟ اگر بگوئيد آغازي دارد منظور ما كه همان حدوث است ثابت ميشود و اگر بگوئيد
آغازي ندارد لازمة اين سخن اين است چيزي كه پايان دارد، آغاز نداشته باشد.»
(وقتي كه شب و روز از جهت پايان محدود باشد، عقل ميگويد از جهت آغاز نيز محدود خواهد بود، دليل محدوديت پايان شب و روز اين است كه از هم جدا
ميشوند و سپري ميگردند و سپس يكي پس از ديگري از نو پديد ميآيند).
سپس فرمود:
شما ميگوييد: جهان، قديم است آيا اين عقيده را به خوبي درك كردهايد يا نه؟
گروه منكر خدا:
آري ميدانيم كه چه ميگوئيم.
پيامبر:
آيا ميبينيد كه موجودات جهان باهم پيوند دارند و در بقاء و وجود نياز به همديگر دارند، چنانكه در يك ساختمان ميبينيم، اجزاء آن ( از كاه و خاك و سنگ و
آجر و آهك) با هم پيوند دارند و براي بقاء ساختمان به همديگر نياز دارند.
وقتي كه همة اجزاء جهان چنين بود، چگونه ميتوانيم آنها را قديم و ثابت بدانيم[2] اگر براستي اين اجزائي كه به همديگر پيوند و نياز دارند، قديم باشند،
اگر حادث ميشدند چطوري بودند.
گروه منكر خدا از پاسخ دادن درماندند، و نتوانستند معني و آثار حدوث را بيان كنند زيرا هرچه ميخواستند در معني حدوث بگويند قهراً به همان موجوداتي
كه به عقيده آنها قديم بود، تطبيق ميكرد، از اين رو، سخت سرافكنده شدند و گفتند به ما فرصت بده تا در اين باره بينديشيم. [3]و[4]
--------پی نوشت------------
[1] ـ به عبارت روشنتر: با توجّه به جدائي شب و روز، پس از گذشته هر كدام، آنچه در زمان بعد، پيش ميآيد و سبقت ميگيرد، حادث است.
[2] ـ يعني نياز آنها به همديگر دليل حدوث است.
[3]ـ نخست بر اين اساس كه «نيافتن، دليل نبودن نيست» عدم مشاهدة حدوث، دليل بر ازليت نيست چنانكه عدم مشاهدة فناء، دليل ابديّت نميباشد.
2ـ ممكن است ما از راه حدوث فعلي، استدلال به حدوث غايب از سنخ حدوث فعلي كنيم، مانند حدوث فعلي شب و روز كه حكايت از حدوث آن در گذشته و آينده نيز ميكند.
3ـ حكم به محدود بودن حدوث ـ هر چند كه افراد آن بسيار باشد.
4ـ نياز همة اجزاء موجودات جهان به همديگر و پيوند آنها، دليل حدوث آنها است، زيرا محال است كه شيء قديم، به چيزي نياز داشته باشد.
[4] ـ احتجاج طبرسي، ص 27و ص 38 ـ 34، نشر اسوه
عاص ابن وائل و... وارد مسجد شدند.
پيامبر اسلام ـ صلي الله عليه و آله ـ مشغول ياد دادن قرآن، و قوانين اسلام به چند نفر از ياران خود بود.اشراف با ديدن پيامبر و ياران، به خود گفتند كمكم كار محمد بالا گرفته و فوقالعاده مهم شده، خوب است برويم او را سرزنش كنيم و با او بحث نمائيم و با باطل
نمودن آن چه آورده، او را نزد يارانش خوار و شرمسار نمائيم شايد با اين وسيله، دست از گمراهي و عصيان و سركشي خود بردارد. اگر از اين راه هم نشد،
چارهاش شمشير است.
ابوجهل: بسيار خوب، ولي چه كسي ميتواند با او بحث كند؟
عبدالله بن ابي اميه: من، آيا تو مرا به عنوان همتاي نيرومند او در بحث قبول نداري؟
ابوجهل: چرا؟
همگي با هم به طرف پيامبر اسلام ـ صلي الله عليه و آله ـ حركت كردند، عبدالله شروع به سخن كرد و گفت: محمد تو ادعاي خيلي بزرگي ميكني، و گفتار
حيرت انگيزي داري، ميپنداري تو فرستادة آفريدگار جهان هستي، ولي براي آفريدگار جهان شايسته نيست كه كسي مانند تو را به عنوان رسالت انتخاب كند،
زيرا تو هم مانند ما بشري هستي كه ميخوري و ميآشامي و در بازارها راه ميروي. [1] نگاه كن ببين پادشاه روم و ايران، براي سفارت، كسي را انتخاب
ميكنند كه داراي ثروت كلان، اهميت اجتماعي فوق العاده، داراي كاخها، خانهها، خيمهها، و داراي چندين برده و خدمتكار باشد. آفريدگار جهان كه از اين شاهها
مهمتر است، اينها بندههاي او هستند و بنابراين او تو را با اين فقر و تنگدستي به عنوان پيامبر انتخاب نميكند و با اين وضع اگر تو سفير او بودي، حتماًً فرشتهاي
همراهت ميفرستاد تا ادعاي تو را تصديق كند، و ما آن فرشته را ميديديم. [2] بلكه اساساً اگر خدا ميخواست پيامبر بفرستد، فرشتهاي را براي رسالت انتخاب
ميكرد [3] نه بشري مانند خود ما، تو را كسي جادو كرده و از اين جهت خيال ميكني كه پيامبري، ولي واقع اين طور نيست.
پيامبر: حرف ديگري هم داري؟
عبدالله: آري، اگر خدا ميخواست براي ما پيامبري بفرستد، حتماً ثروتمندترين، و پرنفوذترين افراد ما را انتخاب ميكرد، نه تو را. اين قرآن كه به پندار تو، خداوند
بر تو نازل كرده، چرا بر مرد بزرگ و با شخصيتي از مكه، مانند: وليد بن مغيره و يا از طائف، مانند: عروة بن مسعود فرود نيامده؟
پيامبر: حرف ديگري هم داري؟
عبدالله: آري، ما هرگز گفتههاي تو را باور نميكنيم مگر اينكه در مكه چشمه آبي جاري سازي. همانطور كه ميداني سراسر اين سرزمين را كوه و سنگ
فرا گرفته ، اگر ميخواهي ما به تو ايمان بياوريم اين سنگها را از اين سرزمين بردار، و چاههاي متعددي حفر كن، و چشمههاي آبي در مكه جاري ساز كه ما
بياندازه به آن محتاجيم.[4] يا بايد باغي از خرما و انگور داشته باشي كه مورد استفاده خودت و ما قرار گيرد، و در اين باغها جويهاي آب روان نمائي. يا آسمان
را پاره پاره كني و بر سر ما فروريزي. يا خداوند و فرشتگان را در برابر ما حاضر سازي بطوري كه ما آنها را مشاهده كنيم. يا خانهاي از طلا داشته باشي.
يا به آسمان بالا روي، ولي بالا رفتن ترا هم باور نميكنيم مگر اينكه نامهاي از خداوند بياوري با اين مضمون:
«اين نامه از خداوند با اقتدار حكيم است، به عبدالله بن اميه و كساني كه با او هستند، من لازم دانم، شما به فرستادة من محمد، ايمان بياوريد و گفتارش
تصديق كنيد كه او از پيش من آمده است». ولي پس از انجام تمام اين كارها كه گفتم، باز هم نميدانم كه شخص من رسالت تو را ميپذيرد يا نه. بلكه اگر
ما را به آسمان هم بالاببري و درهاي آنرا باز و ما را در آن وارد سازي ميگوئيم چشم بندي، و يا جادو كردهاي[5] »
پيامبر: سخن ديگري نداري؟
عبدالله: اين همه ايراد گرفتم كافي نيست؟ نه، ديگر سخني ندارم، در پاسخ اين ايرادها آن چه به نظرت ميرسد بگو، و از آن چه در دل داري، پرده بردار...
پيامبر اكرم ـ صلي الله عليه و آله ـ، در اينجا خداوند را مخاطب قرار داده، چنين فرمود: «خدايا تو همه آوازها را ميشنوي، و همه چيز را ميداني، ميداني كه
بندگانت چه گفتند».
خداوند آياتي بر او نازل كرد و پيامبر رو به عبدالله فرمود: «اينكه گفتي من بشري مانند شما هستم، غذا ميخورم، راه ميروم درست است، ولي امر رسالت
به دست خدا است، چه ميشود كرد، خدا مرا شايسته پيامبري ديده، وبه رسالت انتخاب كرده است».
اينكه گفتي پادشاهان، سفراء متشخص و ثروتمند انتخاب ميكنند، چرا خدا مرا انتخاب كرده «معلوم ميشود اصلاًً هدف رسالت را نميفهمي»
خداوند من فقير را انتخاب كرده، تا قدرت خود را به ما نشان دهد، كه چگونه شما با داشتن تجهيزات كافي و نيرو نميتوانيد چرا نابود كنيد و از نفوذ من در جامعه
جلوگيري نمائيد. او بزودي مرا بر شما پيروز ميكند، گروهي از شما را خواهم كشت و گروهي را در بند خواهم كشيد و سپس شهرهاي شما را تحت كنترل
من در ميآورد... اينكه گفتي اگر پيامبر بودي فرشتهاي همراهت ميآمد كه رسالت تو را گواهي كند، بلكه اگر خدا بخواهد پيامبر بفرستد، فرشتهاي
ميفرستد «اين ايراد هم درست نيست، زيرا شما نميتوانيد فرشته را ببينيد، و بر فرض، قدرت ديدن فرشته را پيدا كنيد ميگوئيد آن فرشته نيست، بلكه
بشري مانند ما است، چون در اين به صورت لازم است بصورت انساني بر شما ظاهر شود تا بتوانيد با او تماس بگيريد و سخنش را بشنويد، و مقصود او را بفهميد،
بنابراين آن وقت از كجا ميفهميد كه او راست ميگويد؟ بلكه خداوند انساني را به عنوان پيامبري انتخاب ميكند، و به او معجزاتي ميدهد كه انسانهاي
ديگري كه مانند او هستند به هيچ وجه توانائي انجام آن معجزات را ندارند، و اين گواهي علمي خداوند بر پيامبري او است اگر فرشتهاي بر شما ظاهر
ميشد و معجزاتي انجام ميداد از آنجا كه ماهيتش با شما تفاوت داشت، نميتوانستيد باور كنيد كه اين معجزات مستند به خدا است، و خداوند با دادن اين
معجزات رسالت او را عملاً گواهي نموده است... اما اينكه گفتي من در نتيجة جادو گرفتار تخيل نبوت شدهام، خود ميدانيد قدرت تشخيص و تفكر من بهتر
از شما است، آيا تا به حال از ابتداي كودكي من تا كنون كه چهل سال دارم، دنائت، دروغ، جنايت، خطا در سخن، نابخردي در عقيده، از من مشاهده كردهايد؟
اما اينكه ايراد گرفتي كه چرا قرآن بر مردي متشخص از مكه يا طائف نارل نشده؟
خدا مانند تو براي ثروت و ثروتمندي ارزش قائل نيست .»
«هر كس كه شايستگي واقعي داشته باشد او را رهبر جامعه قرار ميدهد» «و اما خواستههائي را كه به عنوان سند نبوت از من تقاضا كردي، اين خواستهها
چند نوع است»:
نوع اول : اموري كه بر فرض، انجام دهم دليل نبوت من نميشود و پيامبر خدا نميتواند ناداني مردم را غنيمت بشمرد و به ادلهاي رسالت خود را ثابت كند كه
واقعاًً دلالتي ندارند.
نوع دوم: موجب نابودي تو است، و دليل آوردن، براي گرايش به مذهب است، نه براي نابود كردن مردم.
نوع سوم: تحقق آن از نظر عقل امكان پذير نيست.
نوع چهارم: اموري كه ثابت ميكند تو آدم لجبازي هستي كه به هيچ وجه حاضر نيستي حقيقت را بپذيري، و كسي كه به اين بيماري مبتلا باشد، داروي آن
بلاي آسماني، و يا دوزخ و يا شمشير دوستان خدا است. امّا مطلب اولي را كه به عنوان سند نبوت از من ميخواستي (جاري ساختن چشمه) از سئوالت
پيدا است كه دليل ارتباط انسان را با خدا نميداني، گيرم كه من چنين كاري كردم، اين دليل نبوت من است؟
ـ : نه.
پيامبر: خود تو، در طائف باغها داري، آيا قسمتي از اين باغها پيش از اين كه به اين صورت درآيد زمينهاي سخت و ناهموار و بي آب نبود كه با فعاليتهاي تو هموار
شد و چشمههاي آب در آن جاري گرديد؟!
ـ : چرا.
پيامبر: مانند تو كساني ديگر هم هستند كه نظير باغهاي تو را احداث كرده باشند؟
ـ : آري.
پيامبر: با چنين عملي تو و آنها پيامبر شديد؟
ـ : نه.
پيامبر: بنابراين جاري ساختن چشمه، سند نبوت محمد نميتواند باشد، و اين گفته تو در واقع مانند اين است كه بگوئي ما به تو گرايش پيدا نميكنيم مگر
اين كه بلند شوي و راه بروي، يا مانند مردم غذا بخوري. و اما درخواست دوم (كه من داراي باغ خرما و انگور باشم) آيا تو و رفقايت در طائف چنين باغهائي
نداريد؟... و آيا با داشتن چنين باغها شما پيامبر شديد؟
عبدالله: نه.
پيامبر: بنابراين چرا از پيامبر به عنوان دليل ارتباط با خدا، چيزهائي را ميخواهيد كه بر فرض انجام دادن دلالت بر صدق او نميكند بلكه دليل كذب اوست،
چون به اموري استدلال ميكند، كه از نظر علمي نميتوان با آن استدلال كرد. «و اما درخواست سوم» (فرو ريختن آسمان) موجب نابودي شما ـ و بلكه ديگران ـ
ميگردد، و پيامبر خدا، مهرش به تو بيش از اين است، او تو را نابود نميكند، بلكه با دليل، حقيقت را به تو ثابت مينمايد. ولي دليل اثبات نبوت معجزه، به انتخاب
مردم نيست چون مردم مصالح و مفاسد نميدانند... گاه كارهاي محال و نشدني را انتخاب ميكنند. سپس: فرمود آيا طبيب، داروي بيماران را به انتخاب خود
آنها واگذار ميكند؟، مسلم اينطور نيست، بلكه آن داروئي كه خود صلاح ميداند ميدهد، بيمار، بخواهد يا نخواهد.
و علاوه بر این، اگر كسی مدعی حقی بر دیگری است، قاضی نمیتواند به او بگوید دلیلی كه میآوری باید مطابق میل خصم باشد.
و به انتخاب او تعیین گردد، اگر چنین بود هیچ كس نمیتوانست حق خود را ثابت كند.
پیامبر : «و اما درخواست چهارم » (احضار خدا و فرشتگان) نشدنی و محال است، و نیازی به توضیح ندارد، زیرا كه آفریدگار، مانند آفریده
نیست كه بیاید، برود، حركت كند، و در برابر چیزی قرار گیرد تا قابل احضار باشد... ببینم تو در طائف و مكه دارای زمین و باغ و مستغلاتی و
كارمند نیستی؟
عبدالله: چرا ؟
پیامبر : آیا خودت شخصاً به كارهای آنجا رسیدگی میكنی یا نمایندهای داری؟
ـ : نماینده دارم.
پیامبر: اگر كارمندان به نمایندهات بگویند، در صورتی ما نمایندگی تو را میپذیریم كه شخصاً عبدالله همراه شما باشد صحیح است؟
ـ : نه.
پیامبر: بنابراین این نمایندگان تو برای اثبات نمایندگی خویش باید چه كنند؟ آیا چنین نیست كه اگر از طرف تو نشانه درستی كه دلالت بر
صدق تو كند همراه داشته باشند، بر كارمندان لازم است آنها را تصدیق كنند؟
ـ : چرا، همینطور است.
پیامبر: حالا اگر كارمندان، نماینده تو را نپذیرند و نمایندهات برگردد و بگوید اینها مایل هستند خودت همراه من بیائی «و تا نیائی نمیروم»
آیا نماینده مخالف تو شمرده نمیشود؟ و تو به او نمیگوئی كه تو تنها نماینده من هستی نه مشاور و فرمانده من؟
ـ :چرا.
پیامبر: چگونه درخواستی را كه از زارعین و نماینده خود صحیح نمیدانی، خودت از نماینده خداوند داری، این دلیل قاطعی است كه تمام
درخواستهای تو را باطل میسازد. «و اما در مورد درخواست پنجم» (داشتن خانهای زرین)، خبر داری كه «پادشاه» مصر خانههائی از
طلا دارد؟
عبدالله: آری.
پیامبر: او با داشتن آن خانهها پیامبرشد؟
ـ : نه.
پیامبر: به همین دلیل خانههای زرّین دلیل نبوت محمد هم نمیشود و محمد نادانی تو را غنیمت نمیشمرد تا به این گونه دلیلها نبوت خود
را ثابت كند.
«و اما در مورد درخواست ششم» (بالا رفتن به آسمان و آوردن نامه) بالا رفتن به آسمان از پائین آمدن مشكل تر است، و تو گفتی اگر من
به آسمان هم بالا روم ایمان نمیآوری (مگر پس از بازگشت) وقتی بالا رفتنم سبب ایمان تو نشود، بازگشتم هم همانطور است.
علاوه بر این تو گفتی باید نامهای هم از خدا بیاوری، و پس از انجام تمام درخواستها باز هم نمیدانم رسالت تو را میپذیرم یا نه.
بنابراین با اعتراف خودت، تو آدم لجبازی هستی كه با روشن شدن حقیقت هم حاضر به پذیرفتن آن نیستی، پس تنها داروی شفا بخش
تو شمشیر مجاهدین است...
خداوند برای پاسخ تمام سئوالهای تو، یك جمله به من وحی كرد كه بگو:
«سبحان ربی هل كنت الا بشرا رسولا؛ منزه است خدای من، من فقط انسانی هستم فرستاده خدا»
از ساحت قدس پروردگارم دور است كه به خواستههای افراد نادان، جامه عمل بپوشد، من هم انسانی مانند شما هستم كه عنوان
نمایندگی خدا را دارم، و بر من لازم نیست جز دلیلی كه او به عنوان سند نبوت به من داده، دلیل دیگری بیاورم...
---------پی نوشت-------------
[1] . و قالوما لهذا الرسول يأكل الطعام و يمشي في الاسواق (فرقان 7).
[2] . لولا انزل اليه ملك فيكون معه نذيرا (فرقان7).
[3] . ولو شاء الله لانزل ملائكه (مؤمنون 24) لقالوا لوشاء ربنا لانزل ملائكه (فصلت14).
[4] . اين خواسته و خواسته بعد بطور اجمال در سورة اسراء آية90 و 93 آمده است.
[5] . ولو فتحنا عليهم بابا من السماء فظلوا فيه يعرجون اقالوا انما سكرت ابصارنا بل قوم مسحورون (حجر 15).
سال دهم هجرت بود، پيامبر اسلام ـ صلّي الله عليه و آله ـ قبلاً نامهاي به اُسقف نجران (روحاني بزرگ مسيحيان به نام ابو حارثه) نوشته بود، و او و مردم مسيحي نجرات را به اسلام دعوت كرده بود.
نجران با هفتاد دهكده تابع خود، در نقطة مرزي بين حجاز و يمن قرار داشت، و ساكنان آن مسيحي بودند. اُسقف نامة پيامبر ـ صلّي الله عليه و آله ـ را با دقت خواند، و در جلسة شورايي خود مطرح كرد، يكي از افراد برجسته شورا به نام «شرحبيل» كه فردي انديشمند و كاردان بود، گفت: «من در امور مذهبي، تخصّص ندارم، ولي ما مكرر از پيشوايان مذهبي شنيدهايم كه روزي مقام نبوّت از نسل اسحاق ـ عليه السلام ـ به نسل اسماعيل ـ عليه السلام ـ منتقل ميشود، محمد ـ صلّي الله عليه و آله ـ كه از نسل اسماعيل ـ عليه السلام ـ است، بعيد نيست همان پيامبر موعود باشد بايد به تحقيق پرداخت.»
شورا نظر داد كه جمعي فهيم و كاردان به مدينه مسافرت كنند، و از نزديك دلايل محمد ـ صلّي الله عليه و آله ـ را بشنوند و مورد بررسي قرار دهند. با اين نظريه موافقت شد، شصت نفر از ارزندهترين و داناترين مردم نجران كه در رأس آنها سه نفر از پيشوايان مذهبيشان قرار داشتند، به صورت هيئتي به سوي مدينه حركت نمودند. آن سه نفر عبارت بودند از:
1. ابو حارثه، اسقف اعظم نجران، نمايندة رسمي كليساهاي روم در حجاز 2. عبدالمسيح رئيس هيئت نمايندگي، كه به عقل و درايت معروف بود 3. اَيهَم يكي از شخصيتهاي محترم و كهنسال مسيحي.[1]
هيئت وارد مدينه شدند و به محضر رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله ـ رسيدند، و بحث و بررسي آغاز شد و ادامه يافت، سرانجام نمايندگان نجران به پيامبر گفتند: «گفتگوهاي شما ما را قانع نميكند، راه اين است كه در وقت معين و درنقطة معيني با يكديگر مباهله كنيم، و بر دروغگو نفرين بفرستيم، و از خدا بخواهيم دروغگو را هلاك كند.»
در اين هنگام آية فوق بر پيامبر نازل شد، پيامبر ـ صلّي الله عليه و آله ـ مطابق فرمان خدا، حاضر به مباهله شد. وقت[2] و محل مباهله در نقطهاي در بيرون شهر مدينه در دامنة صحرا تعيين گرديد. هيئت نجران از حضور پيامبر خارج شدند و سران هيئت در مجلس محرمانة خود گفتند: «هرگاه محمد با افسران و سربازان خود به ميدان مباهله آمد، و به مباهلة خود جلوة مادي داد، متوجه ميشويم او غير صادق است و با او مباهله ميكنيم، و اگر با جگر گوشهها و فرزندانش با وضعي پيراسته از هرگونه تظاهر به شكوه مادي آمد، پيدا است كه او پيامبر راستگو است، كه به قدري به خود و نبوّتش اطمينان دارد كه حاضر است خود و نزديكانش را در معرض خطر قرار دهد. اگر چنين شد، ما با او مباهله نميكنيم.»
آنها در اين گفتگو بودند كه ناگاه قيافة نوراني پيامبر ـ صلّي الله عليه و آله ـ و چهار تن ديگر نمايان گرديد. آن چهار تن علي ـ عليه السلام ـ، فاطمه ـ عليها السلام ـ، حسن و حسين ـ عليهما السلام ـ بودند.
اسقف گفت: «من چهرههايي را مينگرم كه هرگاه دست به دعا بلند كنند، و از خدا بخواهند كه كوهي از مكّه را از جا بكند، بيدرنگ كنده ميشود، بنابراين مباهله نكنيد، كه اگر مباهله كنيد، همة مسيحيان هلاك ميشوند و در سراسر زمين تا قيامت يك نفر مسيحي باقي نميماند.»
مسلمانان از مهاجر و انصار براي تماشاي صحنه، از مدينه خارج شده بودند، هيئت نجران از مباهله منصرف شد و حاضر شدند هر سال جزيه (ماليات سالانه) بپردازند، و در برابر آن، حكومت اسلامي از جان و مال آنها دفاع كند.[3]
ماجراي مباهله علاوه بر اين كه دلالت بر حقّانيت اسلام و شكست هيئت بلند پاية مسيحيان دارد، نشانگر عظمت مقام علي ـ عليه السلام ـ و فاطمه ـ عليها السلام ـ و حسن و حسين ـ عليهما السلام ـ است، چرا كه پيامبر ـ صلّي الله عليه و آله ـ از ميان آن همة مسلمانان تنها اينها را به صحنة مباهله آورد. و با تطبيق به آية مباهله، حضرت علي ـ عليه السلام ـ به عنوان جان پيامبر و حسن و حسين ـ عليهما السلام ـ به عنوان پسران پيامبران معرفي شدهاند.
با توجه به اين كه به اجماع مفسّران شيعه و سنّي، منظور از «اَبْنائَنا» (پسران ما) حسن و حسين ـ عليهما السلام ـ است، و منظور از «نِسائَنا» (زنان ما) حضرت زهرا ـ عليها السلام ـ است و منظور از «اَنْفُسَنا» (از نفوس خود ما) حضرت علي ـ عليه السلام ـ است.[4]
مطابق بعضي از اخبار، پيامبر ـ صلّي الله عليه و آله ـ هنگام حركت به محل مباهله، دست حسن و حسين ـ عليهما السلام ـ را گرفته بود، و علي ـ عليه السلام ـ پيش روي پيامبر و فاطمه ـ عليها السلام ـ پشت سر آن حضرت، حركت ميكردند.[5]
نيز روايت شده: پيامبر ـ صلّي الله عليه و آله ـ فرمود: «اگر هيئت نجران، حاضر به مباهله ميشدند، همة آنها به صورت خوك و ميمون مسخ ميگرديدند.»
هنگامي كه هيئت نجران از مدينه خارج شدند، پس از اندكي پيمودن راه، عاقِب و سيد به مدينه نزد پيامبر بازگشتند، هدايايي را به آن حضرت اهدا نموده و هر دو قبول اسلام كردند.[6]
-----------------------------------------------------------
پی نوشتها:
[1]. طبق بعضي از روايات، بزرگ اين هيئت، دو نفر به نام عاقب و سيّد، معرفي شدهاند. (مجمع البيان،ج 1 و 2، ص 451).
[2]. وقت مباهله، روز 24 ماه ذيحجه سال 10 هجرت، بين الطّلوعين بوده است.
[3]. تاريخ يعقوبي، ج 2، ص 22؛ سيرة حلبي، ج 3، ص 239؛ مجمع البيان، ج 1 و 2، ص 452. در قرار داد صلح بنابراين شد كه هيئت نمايندگي نجران، در هر سال دو هزار حُلّه (لباس روپوش مخصوص) كه قيمت هر كدام معادل چهل درهم باشد، به حكومت اسلامي بپردازند، و سي زره و سي نيزه و سي اسب به عنوان عاريه در اختيار حكومت اسلامي قرار دهند. (مجمع البيان، ج 1 و 2، ص 452).
[4]. احقاق الحق، ج 3، ص 46، به نقل از مدارك متعدد اهل تسنن؛ الدّر المنثور، ج 2، ص 39.
[5]. بحار، ج 21، ص 338.
[6]. مجمع البيان، ج 1 و 2، ص 452.