۩✿۩ اشعار عاشورایی ۩✿۩

تب‌های اولیه

501 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال

نصرت الله جمالی

صبر حسین علیه السلام
در ســـــرای غـــــم نشسته غصّه ها
غصه های قصّه هـــــــای پــــر بلا
احمــــد مختار و یارش مــــــرتضی
در کنـــــارش حمـــزه جعفر مجتبی
فاطمه در یک طـرف با شور وشین
گــــــــریه هـای جمعشان یاد حسین
ناظــــر دشــت بـــــلا در کـــــــربلا
اولیــــــــــا و اوصیــــــا و مصطفی
یک به یک بر صحنه ی شور و بلا
در نظـر دارند وضــــع کـــــــــربلا
یک طـــرف آتش به سوی خیمه هـا
یکطــــرف ســـرهــا جدا تن ها جدا
ســـم اسبـــــان پــــر شد از نعل جـفا
بـــر شکســـته از شهیدان سیـنه هــا
کــــــــودکان آواره بــــر خار مغـیل
ضرب و شتـــم تــازیـــانـه بی دلـیل
قافــــــله با تازیانــــــه هـــــــم اسـیر
در اســـارت ســوی کوفه بی سـریر
گـــــرد غـم با هر شکنجه زرفـشان
خون جگر ازغصه های وضعشـان
آسمان گــــریان، ملائک اشک ریز
تسلیت بر مصطـــفی گـــــــویند نـیز
هـــم زمین و آفـــــــتاب و هـم ملک
چشمشان خـونابه در عرش و فلک
آه از صـــــبر حســــیـن و زینــبش
آن هـــمه زجــر و مصیبت بر دلش
بازهــــــم راضی بـــــه درگـاه خدا
عــــــزت تاج شهـــــیدان در سـمـــا
هر فرشـته سجـده کن بر مضجعش
عـــــزت جمــــع ملائک سجـده اش
سجــــــده هـــــا بر آدم جـــــدّ بشر
بــــــر حسیـــــنِ فاطمه شد در نظر

سید علی لواسانی

برای سائلِ شاعر، حسینی و حسنی
چگونه از تو نگویم؟ تو بهترین سخنی!


چه دلبری! به همه آنقدَر نظر داری
که هر که آمده گفته فقط برای منی!


به چشم روشنی من شمیمی ازحرمت
بیاور از کرمت ای که پاره پیرهنی


مرا به کرببلا می بری یقین دارم
دل مرا تو ـ به فرقت قسم ـ نمی شکنی


محرم است خداحافظ ای سرودِ سرور*
محرم است سلام ای طنین سینه زنی...


----------------------------------------------
*تو ای خزان زده جنگل،مخوان سرود سرور
صبور باش که فصل درخت سوزان است/ محمد مهدی سیار

مریم سقلاطونی

*بر اساس روایتی مستند از ابومخنف

پرسید: از قبیله که این سرزمین کجاست؟
گفتند: قاضریه و گفتند: نینواست

دستی کشید بر سر و بر یال ذوالجناح
آهسته زیر لب به خودش گفت: کربلاست!

توفان وزید از وسط دشت، ناگهان
افتاد پرده دید سرش روی نیزه‌هاست

زخمی‌تر از مسیح در آن روشنان خون
روی صلیب دید سر از پیکرش جداست

توفان وزید، قافله را برد با خودش
شمشیر بود و حنجره و... دید در مناست

باران تیر بود که می‌آمد از کمان
بر دوش باد دید که پیراهنش رهاست

افتاد پرده... دید به تاراج آمده‌ست
مردی که فکر غارت انگشتر و عباست
.........
برگشت اسب از لب گودال قتلگاه
افتاد پرده دید... که در آسمان عزاست

رضا اسماعیلی

برای زندگی سرخ،کربلا کافی ست


برای لاله شدن،فهم لاله ها کافی ست


ندای "هل من..." سالار کربلا آمد


برای گفتن لبیک، این ندا کافی ست


میان ماندن و رفتن، دچار تردیدی


مکن به غفلت و تردید اقتدا، کافی ست


نه با حسین و نه با لشکر یزیدی تو !


زلال و آینه گون شو ، دگر ریا کافی ست


قسم مخور که تو بیعت نموده ای با عشق


بیا به کرب و بلا ،حرف و ادعا کافی ست


بیا به مسلخ عشق و به خون وضو کن سرخ


همین برای محک خوردن شما، کافی ست


مکن تو چون و چرا در طریق جانبازی


سر بریده بیاور ، مگو چرا ، کافی ست


به قول کرب و بلا :" خون همیشه پیروز است "


به روز واقعه ،شمشیر خون تو را کافی ست


مگو که پای تو لنگ ست و کربلا دور است !


مگو برای خدا، این بهانه ها، کافی ست


برای لاله شدن، شرط عقل لازم نیست


برای لاله شدن، عاشقی، تو را کافی ست


شهید راه خدا را چه حاجتی جز دوست ؟


خدا برای شهیدان، فقط خدا کافی ست


حسین و کرب و بلا، زرد و سرخ و دیگر هیچ


حسین و کرب و بلا... شرح ماجرا کافی ست


برای آن که شهیدی شوی تو هم یک روز


بخوان نماز شهادت،بگو "بلی"، کافی ست

پروانه بهزادی آزاد

اینان که میان دشت پرپر شده اند
از حادثه ی عشق معطر شده اند
از جمع فدائیان و عشاق سرند
هفتاد و دو پیکری که بی سر شده اند

روح اله اسماعیلی

به خیمه نام بلندت شگوم می آرد
علم به دست، مرامت رسوم می آرد

فراز دوش تو هفت آسمان اهل خیام
قمر برای عشیره نجوم می آرد

تو باب حاجنی و مرده می کنی زنده
قضای تو به قدر هم لزوم می آرد

برای برگ شفاعات حشر، مادرمان
"کف" تو را جهت مُهر و موم می آرد

نرو که عمر علی اصغرم به مشک توست
نرو که رفتنت اوقات شوم می آرد

نرو سکینه بفهمد ز پای می افتد
نرو که بعد تو دشمن هجوم می آرد

نرو که قافیه را باختم، بدون تو
عمود خیمه ات انداختم بدون تو...

***********

پس از تو کاسه ی صبر برادرت سر رفت
گرفت وعده ی قنداقه و به لشکر رفت

از آن سه شعبه که چشم تو را زهم پاشید
یکی به حلق ظریف علی اصغر رفت

و بعد لحظه ی سخت وداع آخر شد
و بعد تیر به قلب عزیز حیدر رفت

"بلند مرتبه شاهی ز صدر زین افتاد"
بروی حنجر او ضربه های خنجر رفت

و بعد حمله ی دشمن به خیمه گاه افتاد
و بعد کار زدستان خواهرت در رفت

نخست مشعل خود را به خیمه ای انداخت
و بعد چشم حرامی به سمت دختر رفت

"برای غارت یک گوشواره ی کوچک
دو گوش رفت، گل سر شکست، معجر رفت "

اسیر موج حوادث شدم بدون تو
سوار ناقه ی "حارث" شدم بدون تو

سیده فخرالسادات موسوی

سلام رسم هدایت ، سلام راه نجات

طنین آیه ی غیرت ، سلام آب حیات

دوباره از تو سرودن ، تب ِ قلم و دوات

و من سه تقطه ی اشکم چکیده از کلمات

نوشته شد به دو دست بریده ی غزلت

سرود جاری عزت به موج موج فرات

که رد ِِّ خون تو بر زعفرانی ِ خورشید

شکسته شیشه ی عمر هرآنچه لات و منات

تمام سوره ی طاها به روی آیه ی نی

تمام قصه ی آیین به روی سطر صراط

هزار حج تمتع فدای آن دل که

به یک اشاره ی «هل من معین» گرفته برات*

بیا که دست قنوتم و سوز سینه ی آه

ز وادی «عرفاتم » کشیده تا به «سمات »...!

بیا مؤذن موعود جمعه های دلم

به بام کعبه ندا ده که : عجلوا ...بصلات ...!

محمد جواد غفور زاده شفق

بوم نقاشی به دستم بود و طرح پَر کشیدم
با قلم موی خیالم، نقش در دفتر کشیدم
دیدم اما این قلم مو رنگی از جوهر ندارد
منّت از مژگان و ناز از دیدگان تَرکشیدم
کم کم از دشت شقایق صحنه ای ترسیم کردم
با گلاب اشک خود باغ گلی پَرپَر کشیدم
یک جهان شیدایی و یک آسمان عشق و محبت
یک بهشت آزادگی را ساده با جوهر کشیدم
گر چه در باور نمی گنجد ولی در دشت و صحرا
عطر زهرا و شمیم مهربانی های پیغمبر کشیدم
یک بیابان العطش بین دو دریای خروشان
آه سردی از نهاد ساقی کوثر کشیدم
سوره ای سرشار از"84" آیات عزت
صورتی قرآنی از"72" یاور کشیدم
نغمه "الموت احلی من عسل" را نقش برلب
انعکاسی از یقین، تصویری از باور کشیدم
با سرود دلکش "هیهات من الذلة " کم کم
پرچمی در ابر و باد از کاکل اکبر کشیدم
در کنارعلقمه پهلوی نخلستان عاشق
مَشک آب و تک سواری تشنه در دفتر کشیدم
دست های ساقی لب تشنه را آنجا ندیدم
"
جام آبی" با نماد دست آب آور کشیدم
یک چمن گل، یک نیستان ناله را وقتی که دیدم
روی موج دجله نقش ساقی و ساغر کشیدم
بانگ " هل من ناصری" پیچیده در هفت آسمان ها
شهسوار عشق را تنها و بی یاور کشیدم
سینه ام آتش گرفت از آه و جانم بر لب آمد
روی دست باغبان تا غنچه ای پَرپَر کشیدم
صحنه تودیع اهل بیت وحی آمد به یادم
ساق پای اسب را در دست یک دختر کشیدم
آتش لب های تشنه، برق تیغ و برق دِشنه
جلوه های دل فریبی از گل و خنجر کشیدم
دجله ای از اشک حسرت روی " تلّ زینبیه "
حجله ای رنگین کمان از صبر یک خواهر کشیدم
عصر عاشورا میان موجی از گل های پَرپَر
زیر تیغ خارها تصویر نیلوفر کشیدم
در میان خیمه های سوخته در رقص آتش
با کبوترهای سرگردان به هر سو سر کشیدم
چهره خورشید را از مشرق سر نیزه تابان
ماه را در بستری از خاک و خون، بی سر کشیدم
در شبی مهتاب و ابری با سرانگشتان لرزان
برق چشم ساربان و نقش انگشتر کشیدم
در تنوری غرق در نور خدایی در دل شب
قرص ماهی را نهان در خاک و خاکستر کشیدم
پا به پای کاروان در سایه سار " دیر راهب "
آه سرد از دل کشیدم جلو? دلبر کشیدم
خطبه زینب قیامت کرد در حال اسارت
شام را چون رستخیز و کوفه را محشر کشیدم
پیش چشم زینب آزاده در کاخ ستمگر
خیزران و قاری قرآن و تشت زر کشیدم
تا شفق هم رنگ شد با سینه سر خان مهاجر
بوم نقاشی به دستم بود و طرح پَر کشیدم

محسن رضوی

به خدا خواست خدا کشته ببیند ما را
گل سرخیم و دلش خواست بچیند ما را
آن چه دیدیم همه نور جمال ازلی است
کربلا عاشق دیدار حسین بن علی است
ما رضاییم به تقدیر الهی اما
آن چه دیدیم همه، لطف خدا بود به ما
کربلا گر چه بلا ، خاک شفیع الناس است
متبرک شده با خون دل عباس است
متبرک شده با غیرت هفتاد و دو مرد
همه با عشق ولایت همگی تشنه ی درد
روزگاری است که مردان جهان می شنوند
که زنان حرم خون خدا شیر زنند
کودکانی که بزرگ اند و سترگ افتادند
مثل شیر اند که در گله ی گرگ افتادند
کربلا شور حماسه است پر از زیبایی است
پر احساس پر از عشق پر از شیدایی است
...
به خدا خواست خدا کشته ببیند ما را
گل سرخیم و دلش خواست بچیند ما را
غنچه های حرم عشق که پر پر شده اند
گل نورند و در این دشت منور شده اند
تا نیابد خللی دین خدا خون از ما
تا نخشکد گل آیین خدا خون از ما
های و هیهات که ما اهل ذلالت باشیم
حق در این است که فرزند شجاعت باشیم
هیچ گاه از عطش آب ننالید حرم
تشنگی شربت عشقی است که نوشید حرم
تشنگی باعث فخر است خدا می داند
تشنگی می کندت مست خدا می داند
جرعه ی معرفتی ؛ تشنه ی آنیم همه
قدر جامی که بلا داد بدانیم همه
در بلا هم همه جا نور خدا را دیدیم
"آن چه او ریخت به پیمانه ی ما نوشیدیم "

محمد حسین انصاری نژاد

یک دم ای شور بختان ببیمید
سبز و سرخ درختان ببینید
این خیابان غرق سپیدار
این همه سرخ سبزینه افکار !
این درختان حسینی تبارند !
بر بلند آسمان شاخه دارند
اقتدا بر صنوبر ببینید
آسمانی کبوتر ببینید
هر چه سرخ است رنگ قیام است
نذر دریا – علیه السلام – است
باید آتش بگیری توکوفه
کوفه ای کوفه بی شکوفه
بام و دیوار لبریزی از گرگ
بیشه در بیشه پاییزی از گرگ
ها ! چه افسرده و سوت و کوری
سنگی اما نه سنگ صبوری !
کوچه ها خسته دلتنگ داری
مردم از تیره سنگ داری
آسمانت ورم کرده ، خونرنگ
کوچه های زیر آواری از سنگ
کوچه هایت کبوتر ستیزند
صحنه شوم جنگ و گریزند
قحطی وسعت آسمان بود
خشکسال گل و آب و نان بود
نخلهای تو خاکستر آورد
جای خرما فقط خنجر آورد !
دیدی آنک سپیدار گل داد
سرخ هفتاد و دو برگ افتاد
کربلا یعنی اندیشه سرخ
قامت سبز با ریشه سرخ
کربلا یعنی آیینه پوشی
از گلوی عطش جرعه نوشی
کربلا یعنی آتش سرودن
شرح خون سیاوش سرودن
معنی «العطش» در کویر است
آب اینجا سرابی حقیر است
میوه این قیام آتش و خون
کربلا یعنی آنسوی معراج
تیر ها را گلوی تو آماج
پرده سینمای جنون است
چلچراغ فقط اشک و خون است
آب شرمنده درک عباس
عاشقی زنده درک عباس
دستهایش پل آسمان است
تا خدا بهترین نردبان است
اوست آب آور حوض کوثر
این چه دستی است الله اکبر !
کربلا چیست عاشق ترین مرگ
همنوای شقایق ترین مرگ
کربلا یعنی از من گذشتن
در هوای شکفتن گذشتن
یعنی از هر چه خنجر گذشتن
چون ذبیح مطهر گذشتن
کوفه یعنی وفایی دروغین
دعوی کربلایی دروغین
رسم کوفه است تکفیر خورشید
غافل از فکر تفسیر خورشید
خنجر از پشت خوردن شنیدی !
روز هنگامه مردن شنیدی !
سست پیمانی آهنگ کوفه است
هر پلیدیست همرنگ کوفه است
دل به دریا بزن کربلایی !
جرعه ای لا بزن کربلایی !
استخوان مانده سهم گلویم
تیر تبعیدیان پیش رویم
نینوایی کن این مثنوی را
شرح منظومه معنوی را
صد غزل شو رو شینم بنوشان
جرعه ای یا حسینم بنوشان
اینک اینک حسین ایستاده
چشمهایش بر آن سوی جاده
چون علی بسته عمامة او
کربلا مست هنگامة او
کوفی خنجر از پشت برگرد
خون عشقت در انگشت بر گرد ! ...

امیر عاملی

برخیز قدم زنیم تا کوی بلا
یا شانه کنیم زلف و گیسوی بلا
این دشت به خون نشسته آرام مبین
هشدار اگر می‌شنوی بوی بلا

محمدرضا سروری

سرخی کرب و بلا
کربلا قربانگه گل های سرخ بی سر است
تاج عشق است و حقیقت پیشگان را افسر است
واژه ی پیروزی و آزادگی را در بر است
سرخی کرب و بلا از لاله های پرپر است
******
لاله زار کربلا دارد بسی گلهای سرخ
در درون جام عاشورا بُود صهبای سرخ
خون نموده این زمین پر بلا دریای سرخ
از دم رنگین هفتاد و دو میر و سَرور است
******
کربلا تصویرعشق است و نماهنگ جنون
معنی سبز بهاران با نمای سرخ خون
بوستان معرفت در سایه ساری لاله گون
مایه فخر نبی در وعده گاه محشر است
******
کربلا رنگ افق بگرفته از خون خداست
وادی ایثار و ایمان در حقیقت کربلاست
چون حسین بر کشتی سرخ شهادت ناخداست
رهنمای عشق آدم این شه بی حنجر است
******
کربلا خوشبو شده از عطر و بوی یاس عشق
دست عبّاس جوان بخشد به آن احساس عشق
از وفایش می تراود شیره ی اخلاص عشق
ماه ساقی بر قلوب شیعه پرتو گستر است
******
اکبر آن اسطوره ی آزاده مردی و صفا
همچو اسماعیل به قربانگه نشسته در منا
خون سرخش بذر عشق پاشیده بر دشت بلا
معنی عشق حقیقی در اذان اکبر است
******
کربلا آذین به خون حنجر اصغر بود
کودک شش ماهه در راه ولا پرپر بود
باغ دین از خون این نشکفته گل، احمر بود
بر فراز آسمان زین غم نشان خنجر است
******
کربلا همرنگ تصویر حنای قاسم است
خون نشان عاشقی بر دست و پای قاسم است
نقش ناب آن نگینی بر لوای قاسم است
عالمی مجذوب این دلداده ی مه منظر است
******
کربلا هفتاد و دو آلاله را دارد نگین
کعبه ی مهر دل است و مُهر الفت بر جبین
توتیای چشم عاشق پیشگان است این زمین
سروری دلبسته ی این خاک پاک و اطهر است

امیر عاملی

دیدی که چنین ز عشق پرپر زده‌ایم
صد باده ز جام صاف باور زده‌ایم
از حق نبود نهان تو هم شاهد باش
ما یک توک پا به کربلا سر زده‌ایم

امیر عاملی

بار سفر گو ببند هر که به ره آشناست
قافله‌ای از غدیر راهرو کربلاست
قافله‌ای سربلند بار سفر بسته‌اند
مبدا اینان غدیر مقصدشان نینواست
عشق به جان‌باختن گفت: صلایی بزن
عقل ولی گفته بود کوفه نرو، بی‌وفاست
داد حسین بن عشق پاسخ تردید را
آن که به فتوای نفس گفت که این ره خطاست
پیر خرد -عشق- چون شعر شهادت سرود
گفت: هلا! عاشقان وقت ظهور شماست
عشق چو فرمان دهد موسم جانبازی است
وقت سر اندازی و ترک دل و دست و پاست
کعبه! خدا یار تو واقف اسرار تو
رونق بازار تو ریختن خون ماست
"ما ز فلک بوده‌ایم یار ملک بوده‌ایم
باز همانجا رویم، عزم تماشا که‌راست؟"(مولانا)

امیر عاملی

روز نخستین که صلا زد بلا
عشق پدید آمد و شد کربلا
کرب‌و‌بلا مطلع خورشید شد
رفت زمستان و جهان عید شد
عید شهادت شد و میلاد عشق
یاد کن ای دوست ز استاد عشق
حضرت استاد شهادت، حسین
مسأله آموز شجاعت، حسین ‌
آمد و خورشیدپرست آمدیم
در پی‌اش از روز الست آمدیم
آمد و آمد غم عالم به سر
آمد و کرد از رخ خود شب سحر
شام سیاه از مددش روز شد
با نگهی مسأله آموز شد

تا که سپارد به خدا سر، حسین
مسأله‌ها گفت به خواهر، حسین
مخزن اسرار به خواهر سپرد
تا به خدا دست دهد، سر سپرد
داد به زینب همه اسرار را
رنج ره و طاقت بسیار را
زینب اگر کرب‌و‌بلا را نداشت
این همه اندوه و بلا را نداشت
لیک اگر کرب‌و‌بلایی نبود
هیچ دلی یاد خدایی نبود
روز نخستین که صلا زد بلا
عشق پدید آمد و شد کربلا
کرب‌و‌بلا مطلع خورشید شد
رفت و زمستان و جهان عید شد

حسین سنگری

این بیت ز قامتی کمان می گوید
از شعله آتشی نهان می گوید
در کرب و بلای دلمان غوغایی است
هر واژه برایتان اذان می گوید

فریبرز کلانتری

قافله عشق حق

قافله عشق حق جانب دشت بلاست
قافله‌سالار آن بنده و خون خداست

همدم زینب کنون اشک بصرها شده
جایگه اطهرش عرش معلا شده

می‌رود و رفتنش خون به دل می‌کند
عشق بر این قافله در دل جا می‌کند

اکبر سیمین بدن فکر شهادت بود
قاسم شیرین سخن روح شهامت بود

ساقی طفلان او ماه بنی‌هاشم است
دخت سه ساله کنون خسته دل و نائم است

ای دل خسته بیا تا که پریشان شویم
تشنه و افسرده از سوز بیابان شویم

همدم این قافله جانب دشت بلا
پیش رویم در پی دختر خیرالنساء

خوب تماشا کنی گریه زینب کنون
سوز دعایش خرد را بکشد تا جنون

یاد کنیم ز آن زمان قافله خستگان
بار نهادند در این دشت بلاخیز جان

گفت برادر دمی گوش نما زینبا
می‌کند این کربلا ما دو تن از هم جدا

فصل جدایی بلبل شده از بوستان
وه که چه خون کرده این داغ دل دوستان

محمد هوشمند

وقتی که ماه مهر تو در آسمان نشست
تصویر تشنگی به رخ کهکشان نشست

آخر به خضر وچشمه ی آب بقا رسید
هر عاشقی به معرکه تا پای جان نشست

در انتظار میوه شیرین وصل دوست
عمری به پای زحمت گل باغبان نشست

خم کرد غصه قامت سرو نگار را
وقتی که تیر سوی تو اندر کمان نشست

شد غصب از نشست سقیفه غدیر خم
برخاشت شعله های ستم از همان نشست

آن آتشی که حرمت طاها نگه نداشت
در کربلا به خیمهگه بی کسان نشست

از ناله حزین علیکن بالفرار
داغ گدازه بر لب آتشفشان نشست

هر جلوه ای که دست تو در قتلگاه کرد
دست طمع ز بند کمر ساربان نشست

خورشید آسمان تو از تن عروج کرد
تا شرح حال خویش کند بر سنان نشست

از کوفه تا به شام نیاسود چشم تو
بالای نی نظاره گر کودکان نشست

صوت امید بخش تو اعجاز تازه کرد
بی اختیار هلهله کوفیان نشست

در شام شوم حادثه بارید روزگار
در منزل خرابه به گل کاروان نشست

صد کینه پشت پرده بزم شراب بود
وقتی لبت به قافیه خیزران نشست

آن خون بها نداشت ولی بهر انتقام
چشم انتظارمهدی صاحب زمان نشست

دیوانگان کوی تو با عشق همدمند
بیگانه شد هر آنکه صف عاقلان نشست

محمود صفار زاده

سردار سربریده پرازخنجرآنجا نشسته است به تنهایی
لبخند میزند ازغصه برآن جماعت رسوایی
باغنچه ای که پریشان شد ازدستهای گناه آلود
فریاد بیوه زنی برخاست ازسمت معبردانایی
لختی درنگ می کند ازساحل بوی عطش که بگوش آمد
دستی که شوق پریدن داشت برآستانه ی شیدایی
گم می شود سری ازشانه کم می شود نفسی ازحلق
این بال بال ِ تپیدنها آن کشتگان تماشایی
برشانه های زنی آنسو خورشید غمزده است و نگاهش تلخ
دستی به پای علم افتاد یک سربه نیزه زبی جایی
این ازدحام شگفت آوربرخوان خونِ که برپا شد
باران نیامده ای مردم ای حلقه های یهودایی
یک دشت دشمن وهیچش دوست گودال پرشده ازخونش
بازی تمام نشد اما او درانتظارشکوفایی
آن های و هو زکجا آمد این گفتگو به کجا می رفت
این دست قاعده ی بازی آن سّراعظم شیدایی

پروانه نجاتی

زمین کرانه ی عطشان بیقراران است


زمانه ملتهب داغ سوگواران است
به هرطرف که بگردد نگاه سرد غروب
نشان شام غریبان سربه داران است
چه لحظه های غریبی که کاروان افق
مسافر رد خون ریز نیزه داران است
صدای ضجه ی زنجیر و شیهه ی شلاق
صفیروحشت جان های داغداران است
اذان ز مأ ذنه جاری و اهل بیت نماز
اسیرعرصه ی عصیان نا بکاران است
غرورفاطمه درچشم کوچه وبازار
درون پرده هوس های میگساران است
و پاره های پرافشان آیه ی تطهیر
دچارنحس نگاه گناهکاران است
دوباره مرثیه ای سرکن ای دل عاشق
که دشت واقعه درانتظار باران است
ببارحجم نفس گیرواژه هایت را
که گریه عادت دیرینه ی بهاران است

سید حمیدرضا برقعی

یادم آمد شب بی‌چتر و کلاهی که به بارانی مرطوب خیابان زدم، آهسته و گفتم چه هوایی است خدایی، من و آغوش رهایی سپس آنقدر دویدم طرف فاصله تا از نفس افتاد نگاهم به نگاهی، دلم آرام شد آنگونه که هر قطره باران غزلی بود نوازش‌گر احساس که می‌گفت فلانی! چه بخواهی چه نخواهی به سفر می‌روی امشب، چمدانت پر باران شده پیراهنی از ابر به تن کن و بیا!
پس سفر آغاز شد و نوبت پرواز شد و راه نفس باز شد و قافیه‌ها از قفس حنجره آزاد و رها در منِ شاعر، منِ بی‌تاب‌تر از مرغ مهاجر به کجا می‌روم اقلیم به اقلیم؛ خدا هم سفرم بود و جهان زیر پرم بود سراسر که سر راه به ناگاه مرا تیشه فرهاد صدا زد: نفسی صبر کن ای مرد مسافر! قسمت می‌دهم ای دوست! سلام من دلخسته مجنون شده را نیز به شیرین غزل‌های خداوند، به معشوق دو عالم برسان.
باز دل شور زد آخر به کجا می‌روی ای دل؟ که چنین مست و رها می‌روی ای دل؛ مگر امشب به تماشای خدا می‌روی ای دل؟ نکند باز به آن وادی... مشغول همین فکر و خیالات پر از لذت و پر جاذبه بودم که مشام دل من پر شد از آن عطر غریبی که نوشتند کمی قبل اذان سحر جمعه پراکنده در آن دشت خدایی است.
چشم وا کردم و خود را وسط صحن و سرا، عرش خدا، کرب و بلا، مست و رها در دل آیینه جدا از غم دیرینه ولی دست به سینه، یله دیدم من سر تا به قدم محو حرم بال ملک دور و برم، یک سره مبهوت به لاهوت رسیدم؛ چه بگویم که چه دیدم که دل از خویش بریدم، به خدا رفت قرارم، نه به توصیف چنین منظره‌ای واژه ندارم. سپس آهسته نشستم و نوشتم (فقط ای اشک امانم بده تا سجده شکری بگذارم) که به ناگاه نسیم سحری از سر گلدسته باران و اذان آمد و یک گوشه از آن پرده‌در شور عراقی و حجازی به هم آمیخته را پس زد و چشم دلم افتاد به اعجاز خداوند به شش گوشه معشوق؛ خدایا تو بگو این منم آیا که سرا پا شده‌ام محو تمنا و تماشا فقط این را بنویسید رسیده است لب تشنه به دریا؛ دلم آزاد شد از همهمه دور از همه مدهوش غم و غصه فراموش در آغوش ضریح پسر فاطمه آرام سر انجام گرفتم.

مریم توفیقی

قرار از دل ربوده آه و اشک کبریا امشب
نشسته بر جبین دل غم کرب و بلا امشب
ابوفاضل بدون دست و اصغر تشنه لب بی جان
فرات از شرم می نالد ز دردی بی شفا امشب
شده هفت آسمان دلخون و مغموم از غم مولا
گرفته زانوی غم آسمان بی نوا امشب
به تن پوشیده رخت ماتم و اندوه عرش و فرش
ز پشت ابر پنهان گشته ماه بی صدا امشب
به روی دشت می بارد زلال اشک خون اش را
ز هر خون لاله می روید به دشت نینوا امشب
سری بر نیزه همچون چشمه ی خورشید می تابد
زنی پیوسته می خواند نوای یا اخا امشب
تجلی گاه صبر و استقامت دختر زهرا
نماز صبر می خواند به خاک کربلا امشب
زمان چشمان خیس اش را به سرخی زمین دوزد
زمان تار و زمین شرمنده ی روی خدا امشب

زهرا محدثی خراسانی

"نشانه"


آرامش و معصومیت تو دلخواه


در سینه‌ی تو مرور داغی جانکاه



این است که روشنایی چشمش را


از کرببلا نشانه می‌گیرد ماه!


سید ضیاءالدین شفیعی

اول/ غریبه
می آیی
با گلوی بریده
پشت میکروفون می ایستی
- این زینب خواهر من نیست
قهرمان داستان‌های شماست
جمعیت هنوز
برایت گریه می کند
- این زین العابدین پسر من نیست
جوان‌ها می‌گویند
عجب سبک جدیدی!
- این حسین من نیستم
چراغ ها روشن می‌شود
دوربین‌ها خاموش

شایعه کرده‌اند
امسال غریبه ای
هیئت‌های عزاداری را
به هم می‌ریزد.

دوم/ هیئت
عباس را
فرستاده‌ای
آب ببرد.
اما
امسال
ما فقط
شربت‌های گوارا
و نذری‌های معطر
داریم
و نوشابه‌های
گازدار.

سوم/ داماد
قاسم
بیاید
موهای تافت زده و
کفش‌های برق انداخته‌ی ما را
ببیند
ببیند
ما چه طور
دامادی‌مان را
به عاشورا
آورده ایم؟!

چهارم/ جنگ

هر روز
عاشوراست
وگرنه
این همه لشکر
هر سال
به جنگ تو
نمی‌آمدند.

پنجم / ترجمه
«هل من ناصر ینصرنی» ات را
چه کسی
برای
دهل‌های «یاماها»،
طبل‌های ژاپنی ،
شمشیرهای سامورایی و
سازها و جازهای مدرن
ترجمه کرده است؟

ششم/ فراموشی
این روزها
بچه‌ها
چشم‌های شان را
و جوان‌ها
دل‌شان را
به هیئت می‌برند
اغلب
سرهامان را
در خانه
فراموش می‌کنیم.

هفتم/ روضه
مطهری
امسال
تنها
برای تو
روضه خواند.

هشتم/ طبل
می‌گویند
رباب
در کربلا نبود
اما من
به چشم خودم دیدم
ترومپت
ارگ
و حتی ساکسیفون هم
آمده بودند.

نهم/ سبز
تا چشم کار می کند
فقط خون
فقط نیزه
انگار هیچ نخلی
در جهان نروییده است
هیچ عیدی
هیچ سازی
هیچ لبخندی
حتی پیامبر هرگز
شالی سبز به کمر
نبسته است!

دهم/ سید
از میدان انقلاب
دنبال امام حسین می‌گردم
اینجا پر است
از سرنیزه‌هایی که
سیادتم را نادیده می‌گیرند
و چشم بسته
مرا به عشرت آباد می‌برند

یوسف شیر دژم

تنی بی دست و پا می خواست دادید
سری از تن جدا می خواست دادید
شهید سرفراز بی نظیری
برای کربلا می خواست دادید

محمد حسین بهجتی (شفق)

عالم از شور تو غرق هیجان است هنوز
نهضت‌ات مایه الهام جهان است هنوز

بهر ویرانی و نابودی بنیان ستم
خون جوشان تو چون سیل، دمان است هنوز

در فداکاری مردانه‌ات ای رهبر عشق
چشم ایام به حیرت نگران است هنوز

کربلای تو پیام آور خون است و خروش
مکتب‌ات راهنمای همگان است هنوز

تا قیامت ز قیام تو قیامت برپاست
از قیام تو پیام تو عیان است هنوز

همه ماه است محرم، همه جا کرب و بلاست
در جهان موجب جهاد تو روان است هنوز

جاودان بینم‌ات استاده به پیکار، دلیر
«لا اری الموت» تو را ورد زبان است هنوز

باغ خشکیده دین را تو ز خون دادی آب
نه عجب گر که شکوفا و جوان است هنوز

تربت پاک تو ای اسوه آزادی و عشق
سرمه دیده صاحب نظران است هنوز

خون گرمت زند آتش به سیه خرمن ظلم
که به خون تو دو صد شعله نهان است هنوز

انقلاب تو به ما درس فضیلت آموخت
نقش اخلاص تو سرمشق جهان است هنوز

بر جبین «شفق» این لوحه گلرنگ غروب
هر شب از خون تو صد گونه نشان است هنوز

ماهرو فتحی

گذشته است
از واقعهای که بر زنجیرها رخ داد
گذشته است
بر شکافِ ترمههایِ لب دوزی از شکوه
و سنگهای در پرتاب
بر آتشهای پاره پاره
و ما با اسبِ بالدارمان
ار آبها عبور کردیم
**
وای انگار دوباره خدا
بافههای سپیدم را
مویههای شبق پاشیده
دوباره کمرم راست و نرگسهایِ
چشمم
دوباره
دوباره
عاشق شدهاند
تا شبنمهای نباریده را
کاسه
کاسه
در سوگ برادرانم
از دروازههای شهر
بگذارم
**
این روزها
عاشقم آیا؟
که یاد گذشتهها افتادم
و به حال آیندگان
زار زار
از پشت خرابههای
نیم سوختهی شام
پروانهوار
میگردم
و
میگریم و
میگریانم.

احسان پرسا


"بیعت ها "



بیعت ها فرق می کنند


درشام دست می دهند


در کربلا " دست " می دهند!

ملیحه مهرپرور

آخرین منزل

او گفت: «اینجاست!»
در موج پررنگ صدایش
زنگ شترها بی‏صدا شد
پای شترها ماند در راه
در کاروان خسته ناگاه
موج هیاهویی به‏پا شد
از خاک صحرا
یک مشت برداشت
آن وقت، آرام
تکرار کرد او گفته‏اش را:
«اینجاست! اینجا
رنج سفر کوتاه شد
چون آخرین منزل همین‏جاست
این خاک ما را می‏شناسد
این آسمان، این خاک تبدار!»
این وسعت دشت...
در چشمهایش اشک لرزید
آرام برگشت:
«هرکس نمی‏خواهد بماند
هرکس نمی‏خواهد بمیرد
در چشم شب، آسوده راه خویش گیرد
شب یار او باد
هرکس که می‏خواهد بماند
باید بداند
فردا صدای نیزه‏ها می‏پیچد اینجا»
فردای آن روز
در چشم سرخ آسمان محشر به‏پا بود
بر سینه دشت
بر خاک گلرنگی که نامش «کربلا» بود

بهروز سپید نامه

اعتراضی آتشین
بازاین دل این دل توفانی ام
می برد تابی سر و سامانی ام
انتظاری تازه داردچشم من
می شکوفد خوشه های خشم من
چشم من چندیست قحطی خورده است
درعزای اشکهای مُرده است
خسته ام من خسته ام درمانده ام
ازگروه عاشقان جا مانده ا م
درعزای آل ماتم سوختم
آه ای اندوه مبهم سوختم
سوختم ای دل خدا را چاره ای
ای جنون پایی ندارم باره ای
سوختم آتش گرفتم وای من
می تراود کربلا از نای من
می شکوفد خون دل با یاد او
من خرابم ازجنون آباد او
ساقی امشب باده ام افزون بده
باده ای با ساغرمجنون بده
ساقی امشب بی قرارم آتشم
دردهای بی پناهی می کشم
آتشم من آتشی افروخته
سینه ای دارم عزا اندوخته
سینه ام جای عزای عالم است
« سینه مالامال درد» وماتم است
آه ای من ای منِ گم گشته ام
ای من غرق توهم گشته ام
سالها درانتظارت سوختم
زاشتیاقت شعله ها اندوختم
درد ما درد جدایی ازخداست
دردِ ما بیگانگی با کربلاست
کربلا چندی غریب افتاده است
کربلا یک اتفاق ساده است ؟!
العطش ای ابررحمانی ببار
سوختم درشعله های انتظار
راهی دشت رهایی گشته ام
باز امشب کربلایی گشته ام
کربلا در سینه ی دلخسته هاست
کربلا از باقی مردم جداست
کربلا در جانماز جبهه بود
کربلا با سوز و ساز جبهه بود
شعله می زد نینوا ازنایشان
کربلا درکوله پشتی هایشان
بازمی شد یا مفاتیح الجنان
چشمشان تا بیکران آسمان
دشت بود و التهابی آتشین
جانمازی پاره درمیدان مین

عالمی مبهوت ماند ازکارشان
وزصدای سرخ آتشبارشان
زینب اما بس غریب افتاده است
خطبه هایش بی نصیب افتاده است
خطبه یعنی اعتراضی آتشین
خطبه یعنی درد زین العابدین
خطبه یعنی همچو زینب استوار
با تبسم ایستادن پای دار
خطبه تجدیدحسینی دیگر است
امتثالی ازعلی ّ اکبراست
خطبه زخم خونی احساس بود
خشم آتش پرورعباس بود
خطبه یعنی تشنگی آموختن
درکنارآب لب رادوختن
خطبه یعنی ذوالجناح بی سوار
برگریزان خزان درنوبهار
گریه ی مشک است برصحرای خشک
بوسه ی فیروزه برلبهای خشک
شعله ای درکوچه باغ ارغوان
آتشی برنای سرباز جوان
خطبه یعنی خیمه های شعله ور
عقده ها ازمردمان بی خبر
رقص شلاق است برجانهای پاک
پیکرعشق است بردیبای خاک
خطبه یعنی با خدا ساغرزدن
درجنون پیمانه ی آخر زدن
قصه ای ازغربتی دیرینه است
داستان زخم های سینه است
خطبه داغی از بتول اطهر است
داستان سینه و میخ در است
حنجر خشکی که دور از ندبه است
خنجری بر نای سرخ خطبه است
آنکه مست از باده ی تلخ شب است
آشنا کی با صدای زینب است

محسن رضوی

به خدا خواست خدا کشته ببیند ما را
گل سرخیم و دلش خواست بچیند ما را

آن چه دیدیم همه نور جمال ازلی است
کربلا عاشق دیدار حسین بن علی است

ما رضاییم به تقدیر الهی اما
آن چه دیدیم همه، لطف خدا بود به ما

کربلا گر چه بلا ، خاک شفیع الناس است
متبرک شده با خون دل عباس است

متبرک شده با غیرت هفتاد و دو مرد
همه با عشق ولایت همگی تشنه ی درد

روزگاری است که مردان جهان می شنوند
که زنان حرم خون خدا شیر زنند

کودکانی که بزرگ اند و سترگ افتادند
مثل شیر اند که در گله ی گرگ افتادند

کربلا شور حماسه است پر از زیبایی است
پر احساس پر از عشق پر از شیدایی است
...
به خدا خواست خدا کشته ببیند ما را
گل سرخیم و دلش خواست بچیند ما را

غنچه های حرم عشق که پر پر شده اند
گل نورند و در این دشت منور شده اند

تا نیابد خللی دین خدا خون از ما
تا نخشکد گل آیین خدا خون از ما

های و هیهات که ما اهل ذلالت باشیم
حق در این است که فرزند شجاعت باشیم

هیچ گاه از عطش آب ننالید حرم
تشنگی شربت عشقی است که نوشید حرم

تشنگی باعث فخر است خدا می داند
تشنگی می کندت مست خدا می داند

جرعه ی معرفتی ؛ تشنه ی آنیم همه
قدر جامی که بلا داد بدانیم همه

در بلا هم همه جا نور خدا را دیدیم
"آن چه او ریخت به پیمانه ی ما نوشیدیم "

علی‌محمد مؤدب

«اعتراف»
ساده‌تر بگویم
اهل کوچه‌های خاکی ترانه نیستم
با دقایق وجود، ‌ساعت دلم تکان نمی‌خورد
دارم از خودم ناامید می‌شوم
قدَ حرف‌های عاشقانه نیستم
من قیافه‌ام به عاشقان نمی‌خورد
سال‌هاست فکر می‌کنم
من که راسخ و دقیق
چون عمود خیمه‌گاه شرک
با ستون لشکر یزید ایستاده‌ام
کی شهید می‌شوم؟

اکبر نبوی

«قدر مقدر بلا»
آن روز
درد بالاپوش رنج بر خود کشیده بود
و مصیبت بر قله‌ی خون‌پالای زندگی
در سوگ و شیون و اندوه
چهره می‌پوشاند.
حادثه در آن روز
بر مدار قدر مقدر بلا
و سماع نی‌های استوار و خون‌چکان
مرور واقعه را تاریخ می‌نوشت
و شام غریب غربت زخم را
با روشنای شهود
مستانه می‌سرشت
آن روز
در حیرت تمام آینه‌ها
«عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد»*
*از حضرت حافظ

امیر عاملی

ای قلم از غربت زینب بگو
از غم سجاد غرق تب بگو
کربلا را ای قلم تصویر کن
یادی از مولاحسین، آن پیر کن
نکته ای از حال و روز یاس گو
ای قلم از حضرت عباس گو
از بلاجویان دشت کربلا
از شهیدان بلا در نینوا
از کسانی که ولی را یاورند
عاشقانی که زجنس باورند
کارعشق از کربلا بالا گرفت
عشق آنجا دامن مولا گرفت
عشق را با جانشان آمیختند
خون هفتاد و دو ساقی ریختند
عشق با عباس معنی می شود
قطره با یادش چو دریا می شود
«عشق از اول سرکش و خونی بود
تاگریزد هر که بیرونی بود»
کربلا تکثیر بوی یاس بود
کربلا آیینه عباس بود
کربلا یعنی شهادت با حسین
هست عالم قطره و دریا حسین
هست دریایی کرانه ناپدید
نام زینب یاد عباس شهید
هر چه باشد ما نمی دانیم چیست
یا حسین عشق است یا هر دو یکی است
ای حسین کربلا ایجاد کن!
عشق را در جان ما بنیاد کن
چشممان را هرزه گردی کور کرد
خودپرستی از خدامان دور کرد
فرقه ای گویند سهم ما چه شد
قسمت ما از غنیمت ها چه شد؟
جنگ با احساس مردم می کنند
راه مردی را عجب گم می کنند
در پی پست و مقامند و هوس
عرض خود را می برد آخر مگس
سبز را از کربلا دزدیده اند
برولایت ناکسان خندیده اند
«ناکسان حرص ریاست می خورند
آب را هم با سیاست می خورند»
با ولی در جنگ با نام علی
دشمنان را گفته اند اینان ، بلی
بسکه این فرقه کثیفند و بدند
عکس فرزند تو را آتش زدند
دردل اولاد تو خون می کنند
بنگر ای مولا به ما چون می کنند
لیک خیل عشقبازانت تمام
بسته دل را برولی و برامام
خیل سربازان روح ا لله تو
عاشقان روی همچون ماه تو
دشمنانت را به ذلت می کشند
جمعه یارانت به میدان آمدند
رهبری داریم چون تاج سری
رهبری داریم از گل بهتری
رهبری که یادگار دردهاست
دشمن این فرقه نامردها ست
رهبری جانباز ، سرباز امام
رهبری که هست چون ماه تمام
رهبری که رهرو راه تو است
رهبری همچون خمینی مست مست
رهبری مست ولایت با علی
رهبری که هست او بر ما ولی
رهبری که هست اولاد شما
عاشق اوییم با یاد شما
یا حسین کربلا ایجاد کن
رهبر ما را زلطفت یاد کن
باش یاد رهبر والاگهر
ای که هستی عالمی را تاج سر
هست رهبر یادگار کربلا
یادگار رهروان نینوا
رهبرم را دوست دارم یا حسین
جان بپایش می سپارم یاحسین
چونکه کاری کربلایی می کند
کشور ما را خدایی می کند

محمد روحانی (نجوا کاشانی)

(هفتاد و دو گل)
جانـت بـه کــویــر تفتــه دریـا بخشید
هفتاد و دو گل ، به متن صحرا بخشید
بـــا جلـــوه ی کــربـلای عـاشـورایی
خـون تــو بـه رنگ سرخ معنا بخشید

محتشم کاشانی

باز این چه شورش است که در خلق عالم است / باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است
باز این چه رستخیز عظیم است کز زمین / بی نفخ صور خاسته تا عرش اعظم است
این صبح تیره باز دمید از کجا کزو / کار جهان و خلق جهان جمله در هم است
گویا طلوع میکند از مغرب آفتاب / کاشوب در تمامی ذرات عالم است
گر خوانمش قیامت دنیا بعید نیست / این رستخیز عام که نامش محرم است
در بارگاه قدس که جای ملال نیست / سرهای قدسیان همه بر زانوی غم است

جن و ملک بر آدمیان نوحه میکنند / گویا عزای اشرف اولاد آدم است
خورشید آسمان و زمین نور مشرقین / پرورده ی کنار رسول خدا حسین


کشتی شکست خوردهی طوفان کربلا / در خاک و خون طپیده میدان کربلا
گر چشم روزگار به رو زار میگریست / خون میگذشت از سر ایوان کربلا
نگرفت دست دهر گلابی به غیر اشک / زآن گل که شد شکفته به بستان کربلا
از آب هم مضایقه کردند کوفیان / خوش داشتند حرمت مهمان کربلا
بودند دیو و دد همه سیراب و میمکند / خاتم ز قحط آب سلیمان کربلا
زان تشنگان هنوز به عیوق میرسد / فریاد العطش ز بیابان کربلا
آه از دمی که لشگر اعدا نکرد شرم / کردند رو به خیمهی سلطان کربلا

آن دم فلک بر آتش غیرت سپند شد / کز خوف خصم در حرم افغان بلند شد


کاش آن زمان سرادق گردون نگون شدی / وین خرگه بلند ستون بیستون شدی
کاش آن زمان درآمدی از کوه تا به کوه / سیل سیه که روی زمین قیرگون شدی
کاش آن زمان ز آه جهان سوز اهل بیت / یک شعله برق خرمن گردون دون شدی
کاش آن زمان که این حرکت کرد آسمان / سیمابوار گوی زمین بیسکون شدی
کاش آن زمان که پیکر او شد درون خاک / جان جهانیان همه از تن برون شدی
کاش آن زمان که کشتی آل نبی شکست / عالم تمام غرقه دریای خون شدی
آن انتقام گر نفتادی بروز حشر / با این عمل معامله دهر چون شد

آل نبی چو دست تظلم برآورند / ارکان عرش را به تلاطم درآورند


برخوان غم چو عالمیان را صلا زدند / اول صلا به سلسله انبیا زد
نوبت به اولیا چو رسید آسمان طپید / زان ضربتی که بر سر شیر خدا زدند
آن در که جبرئیل امین بود خادمش / اهل ستم به پهلوی خیرالنسا زدند
بس آتشی ز اخگر الماس ریزهها / افروختند و در حسن مجتبی زدند
وانگه سرادقی که ملک مجرمش نبود /کندند از مدینه و در کربلا زدند
وز تیشه ی ستیزه در آن دشت کوفیان / بس نخلها ز گلشن آل عبا زدند

پس ضربتی کزان جگر مصطفی درید / بر حلق تشنه ی خلف مرتضی زدند
اهل حرم دریده گریبان گشوده مو / فریاد بر در حرم کبریا زدند

روح الامین نهاده به زانو سر حجاب / تاریک شد ز دیدن آن چشم آفتاب

چون خون ز حلق تشنه او بر زمین رسید / جوش از زمین بذروه عرش برین رسید
نزدیک شد که خانهی ایمان شود خراب / از بس شکستها که به ارکان دین رسید
نخل بلند او چو خسان بر زمین زدند / طوفان به آسمان ز غبار زمین رسید
باد آن غبار چون به مزار نبی رساند / گرد از مدینه بر فلک هفتمین رسید
یکباره جامه در خم گردون به نیل زد / چون این خبر به عیسی گردون نشین رسید
پر شد فلک ز غلغله چون نوبت خروش / از انبیا به حضرت روحالامین رسید
کرد این خیال وهم غلط که ارکان غبار / تا دامن جلال جهان آفرین رسید

هست از ملال گرچه بری ذات ذوالجلال / او در دلست و هیچ دلی نیست بیملال


ترسم جزای قاتل او چون رقم زنند / یک باره بر جریدهی رحمت قلم زنند
ترسم کزین گناه شفیعان روز حشر / دارند شرم کز گنه خلق دم زنند

دست عتاب حق به در آید ز آستین / چون اهل بیت دست در اهل ستم زنند
آه از دمی که با کفن خونچکان ز خاک / آل علی چو شعله آتش علم زنند
فریاد از آن زمان که جوانان اهل بیت / گلگون کفن به عرصه محشر قدم زنند
جمعی که زد بهم صفشان شور کربلا / در حشر صف زنان صف محشر بهم زنند
از صاحب حرم چه توقع کنند باز / آن ناکسان که تیغ به صید حرم زنند

پس بر سنان کنند سری را که جبرئیل / شوید غبار گیسویش از آب سلسبیل


روزی که شد به نیزه سر آن بزرگوار / خورشید سر برهنه برآمد ز کوهسار
موجی به جنبش آمد و برخاست کوه / ابری به بارش آمد و بگریست زار زار
گفتی تمام زلزله شد خاک مطمن / گفتی فتاد از حرکت چرخ بی‌قرار
عرش آن زمان به لرزه درآمد که چرخ پیر / افتاد در گمان که قیامت شد آشکار
آن خیمه‌ای که گیسوی حورش طناب بود / شد سرنگون ز باد مخالف حباب وار
جمعی که پاس محملشان داشت جبرئیل گشتند بی‌عماری محمل شتر سوار
با آن که سر زد آن عمل از امت نبی / روح‌الامین ز روح نبی گشت شرمسار

وانگه ز کوفه خیل الم رو به شام کرد / نوعی که عقل گفت قیامت قیام کرد


بر حربگاه چون ره آن کاروان فتاد / شور و نشور واهمه را در گمان فتاد
هم بانگ نوحه غلغله در شش جهت فکند / هم گریه بر ملایک هفت آسمان فتاد
هرجا که بود آهوئی از دشت پا کشید / هرجا که بود طایری از آشیان فتاد
شد وحشتی که شور قیامت بباد رفت / چون چشم اهل بیت بر آن کشتگان فتاد
هرچند بر تن شهدا چشم کار کرد / بر زخمهای کاری تیغ و سنان فتاد
ناگاه چشم دختر زهرا در آن میان / بر پیکر شریف امام زمان فتاد
بیاختیار نعرهی هذا حسین زود / سر زد چنانکه آتش ازو در جهان فتاد

پس با زبان پر گله آن بضعةالرسول / رو در مدینه کرد که یا ایهاالرسول


این کشته فتاده به هامون حسین توست / وین صید دست و پا زده در خون حسین توست
این نخل تر کز آتش جان سوز تشنگی . دود از زمین رسانده به گردون حسین توست
این ماهی فتاده به دریای خون که هست / زخم از ستاره بر تنش افزون حسین توست
این غرقه محیط شهادت که روی دشت / از موج خون او شده گلگون حسین توست
این خشک لب فتاده دور از لب فرات / کز خون او زمین شده جیحون حسین توست
این شاه کم سپاه که با خیل اشک و آه / خرگاه زین جهان زده بیرون حسین توست
این قالب طپان که چنین مانده بر زمین / شاه شهید ناشده مدفون حسین توست

چون روی در بقیع به زهرا خطاب کرد / وحش زمین و مرغ هوا را کباب کرد


کای مونس شکسته دلان حال ما ببین / ما را غریب و بیکس و بی آشنا ببین
اولاد خویش را که شفیعان محشرند / در ورطه عقوبت اهل جفا ببین

در خلد بر حجاب دو کون آستین فشان / واندر جهان مصیبت ما بر ملا ببین
نی ورا چو ابر خروشان به کربلا / طغیان سیل فتنه و موج بلا ببین
تنهای کشتگان همه در خاک و خون نگر / سرهای سروران همه بر نیزه ها ببین
آن سر که بود بر سر دوش نبی مدام / یک نیزه اش ز دوش مخالف جدا ببین
آن تن که بود پرورشش در کنار تو / غلطان به خاک معرکهی کربلا ببین

یا بضعةالرسول ز ابن زیاد داد / کو خاک اهل بیت رسالت به باد داد


خاموش محتشم که دل سنگ آب شد . بنیاد صبر و خانه ی طاقت خراب شد
خاموش محتشم که ازین حرف سوزناک / مرغ هوا و ماهی دریا کباب شد
خاموش محتشم که ازین شعر خونچکان . در دیده ی اشک مستمعان خون ناب شد
خاموش محتشم که ازین نظم گریه خیز / روی زمین به اشک جگرگون کباب شد
خاموش محتشم که فلک بس که خون گریست / دریا هزار مرتبه گلگون حباب شد
خاموش محتشم که بسوز تو آفتاب / از آه سرد ماتمیان ماهتاب شد
خاموش محتشم که ز ذکر غم حسین / جبریل را ز روی پیامبر حجاب شد

تا چرخ سفله بود خطائی چنین نکرد / بر هیچ آفریده جفائی چنین نکرد


ای چرخ غافلی که چه بیداد کرده ای / وز کین چها درین ستم آباد کرده ای
بر طعنت این بس است که با عترت رسول / بیداد کرده خصم و تو امداد کرده ای
ای زاده زیاد نکرداست هیچ گه / نمرود این عمل که تو شداد کرده ای
کام یزید دادهای از کشتن حسین / بنگر که را به قتل که دلشاد کرده ای
بهر خسی که بار درخت شقاوتست /در باغ دین چه با گل و شمشاد کرده ای
با دشمنان دین نتوان کرد آن چه تو /با مصطفی و حیدر و اولاد کرده ای
حلقی که سوده لعل لب خود نبی بر آن / آزردهاش به خنجر بیداد کرده ای

ترسم تو را دمی که به محشر برآورند / از آتش تو دود به محشر درآورند


[SPOILER]بسم الله
يا علي ع
يا حسين ع
سلام دوستان از ان روزي كه قطع نخاع شدم 8 سال نتوانستم ماه محرم شركت كنم
ناراحت ميشم ماه محرم چون در هيت هميشه زنجير ميزدم و هميشه در هيت بودم الان نميتونم برم ناراحتم
التماس دعا دارم انشاللله من را دعا كنيد انشالله من هم به ارزوم برسم و شفا بگيرم
موفق باشيد
يا حق و يا علي ع[/SPOILER]

سودابه مهیجی

سال به سال که می گذریم هر سال در موسم اسفندسوزانِ دلنازکی به سمت تو مجدد می شویم برای جامه های کبود و سر در گریبانِ سوگ... هر سال در همین حوالی خواب تو را تمام کوچه ها می بینند و ایوان های سیاه پوش از بوی نگاه تو نذرِ بی هوشی می شوند. لهجه ی آب می گیرند کاسه ها و سبوها... طعم عطش میشوند سقاخانه های عاشق... خون محض می پیچد در رگ های انقلاب و خونخواهی. پاگیزگانِ عشق روا می شوند برای تکرار روایت آزادمردی. ساعات حرف و حدیث دریا می رسد. بال کبوتر همه جا فراوان ... دستهای بریده ی کسی ستون خیمه ی آسمان ها ... چه شمع ها که هر سال درین بزنگاه می سوزند رو به مسیر نشان شده ی بغض. چه چشم ها که به جزر و مدِ حیرت دچار، با یادِ به دریا رفتگان در خود غرق می شوند و شبیه سراغ حقیقت به تایید نور می رسند. هر سال قرارمان سر همین خیابانِ مرثیه و دادخواهی ست. همین که در دلها علامت قافله ی غیرت باشد و حواسمان از قعر تحقیر روزمره گی به سمت و سوی جراحات محرّمانه چشم بدوزد.که نوشیدن مرگ را به قدر حلاوت چشمه های بهشتی عسل ، بیاموزیم و تلخی های زندگانیِ در تحقیر را بدانیم و تن ندهیم.آروزی دوره گردیِ مزار باران داشته باشیم. گاه گدار...

حسین اسرافیلی

فرازی از یک مثنوی عاشورایی:
مَحرَمان ماندند در غوغای عشق
عرصه چون خالی شد از بیگانه‌ها
باز «مِیْ» جوشید در پیمانه‌ها
باده‌های شوق، جوش خون زدند
نشوه‌ها از شیشه‌ها بیرون زدند
شد پر از جوش جنون، آغوش «مِیْ»
شیشة مینا شکست از جوش «مِیْ»
باده در خم، نشوه در «می»،‌ شد فزون
بر لب پیمانه زد جوش جنون
عرصه خالی از لب اغیار شد
جام آخر قسمت مِی‌خوار شد
محرمان ماندند در غوغای عشق
رنگ خون زد گردش صهبای عشق
غیر، با آوای او همدم نبود
خلوتش را جای نامحرم نبود
عرصه را با محرمان تنها گذاشت
عشق را بر عشق‌بازان واگذاشت
جلوه کرد آیینة سینایی‌اش
چون شجر در معجزهِ‌یْ موسایی‌اش
نوح شد، بر رهروانش ره نمود
محرمان را دیدة حیرت گشود
داد بر آن باده‌خواران، مِی‌کشان
با دو انگشتش، نهایت را نشان
نشوه در مینای خون، زد جوش، رفت
جمع محرم نعره زد از هوش رفت
چشم ساقی، گردشی دیگر نمود
گردشش بر نشوه‌های «مِی» فزود
تا کند از باده‌خواران خراب
جام آخر را، شریکی انتخاب
هیچ کس را قابل فیضش ندید
باز زینب، باز زینب را گُزید
«تا بگوید راز فردا را لبش
محرم او بود گوش زینبش
با زبان زینبی، شد هر چه گفت
با حسینی گوش، زینب می‌شنفت»1
راز، در افشای مطلب جلوه کرد
روح او در جان زینب جلوه کرد
زینب، اینک، خود حسینی دیگر است
خون ثارالله را پیغمبر است

بیدل دهلوی

برای خاطرم غم آفریدند
طفیل چشم من نم آفریدند

چو صبح آنجا که من پرواز دارم
قفس با بال توام آفریدند

عرق گل کرده‌ام از شرم هستی
مرا از چشم شبنم آفریدند

گهر موج آورد ، آیینه جوهر
دل بی آرزو کم آفریدند

جهان خون ریز بنیاد است ،هشدار !
سر سال از محرم آفریدند

وداع غنچه را گل نام کردند
طرب را ماتم غم آفریدند

علاجی نیست داغ بندگی را
اگر بیشم ، وگر کم آفریدند

کف خاکی که بر بادش توان داد
به خون گل کرده آدم آفریدند

طلسم زندگی الفت بنا نیست
نفس را یک قلم رم آفریدند

اگر عالم برای خویش پیداست
برای من، مرا هم افریدند

چسان تابم سر از فرمان تسلیم ؟!
که چون ابرویم از خم آفریدند

دلم بیدل ، ندارم چاره از داغ
نگین را بهر خاتم آفریدند

یاسر قربانی

سلام بر مـاه مُحَرّم ، سلام بـر اشکِ دَمادَم
سلام بر روضه یِ گودال
***
سلام بر کُشته یِ بی سر ، سلام بر گریه یِ مادر
سلام بر کعبه یِ آمال
***
سلام بر ناله یِ خاموش ، سلام بر شعر سیه پوش
سلام بر نوحه یِ امسال
***
بـارِ دگر بـزمِ عزا پا گرفت
رنگِ سیه جامه یِ دنیا گرفت
بـار دگـر شیعه غریبانه در
گوشه یِ ماتمکده مأوا گرفت
ماه پُر از غم ماه مُحرّم
***
مسجد ومنبر بـه فغـان آمده
قلبِ پُـر از غصه به جان آمده
پیر و جوان بـا گِلِ ماتم به سر
نوحه گـر وسینه زنـان آمده
ماه پُر از غَم ماه مُحرّم
***
هـر طرفی مرثیه ای جـانگداز
پُـل زده از کربُبـلا تـا حجـاز
بر سر هر کوی و به هر پشتِ بام
پُـر شده از بیـرقِ در اهتـزاز
ماه پُر از غَم ماه مُحرّم
***
هیئتیـان طبلِ عـزا رویِ دوش
از سرِ شب تا به سحر در خروش
حرفِ همه تشنـه لبان این بُوَد
زمزمه کن نـامِ حسین و بِنوش
ماه پُر از غَم ماه مُحرّم
***
طی شده یک ماه و مُحرّم رسید
فصل عزاداری و مـاتم رسیـد
ناله بـرآریم و فغان سـر دَهیم
مـاهِ غمِ حضرت خـاتم رسیـد
ماه پُر از غَم ماه مُحرّم
***
خاکِ عزا بر سر و آتش به جان
خون چِکَد از چشمِ تـرِ شیعیان
ذکرِ مصیبت چو رَوَد ، می رَوَد
تـا بـه فَلَک آهِ امـامِ زمـان
ماه پُر از غَم ماه مُحرّم
***
مـا همگی بنـده و مولا حسین
مـا همگی قطره و دریا حسین
دستِ« سیه پوش »تو خالی مباد
ای همه یِ‌ هستیِ زهرا ، حسین
ماه پُر از غَم ماه مُحرّم

جواد حیدری

یا ابا عبداله الحسین
من روز ازل دل به تو دلبر دادم
حق خواست که در دام غمت افتادم
شادی من از فرط غم توست حسین
چون سوخته ی غم تو هستم شادم
از کودکی ام میان هیئت هایت
من آب به دست عاشقانت دادم
بهتر زبهشت، روضه های تو بود
آموخته این راز به من استادم
یک بار که از هیئت تو جا ماندم
دیدم که هزار سال عقب افتادم
نام همه گر شود فراموش قسم
هرگز نرود نام حسین از یادم
آنقدر حسین حسین بگویم محشر
تا روضه بپا شود از این فریادم
قبل از همه جا به کربلایت رفتم
زآن روست که تا روز ابد آبادم

سید محمد حسینی

قالی شدم تا بر سر دار شما باشم
سردار زیر پای زوٌار شما باشم
من والدینم را فدای مویتان کردم
شاید که قسمت شد که عمار شما باشم
دیوانه ام اما شفا هرگز نمیخواهم
خیلی دعا کردم که بیمار شما باشم

دارد محرم میرسد عشاق برخیزید
امسال قسمت شد که چاپار شما باشم
پیراهن مشکی خود را هم کفن کردم
تا در قیامت هم عزادار شما باشم

مجید مه آبادی

چشم های گریه باموی پریشان داشتیم


بسکه در این ماه ما شام غریبان داشتیم



در خیابان ها صدای طبل ها پرکرده است


فکر کن اندازه ی دنیا خیابان داشتیم



ما تقاص قطره های آب را پس داده ایم


چون به بخشیدن ،به دریای تو ایمان داشتیم



رسم دنیا را براین بردار وقتی تشنه ایم


انتظار ازهیچ کس یعنی به باران داشتیم



روز عاشورا اگر یاران کمتر داشتید


روسیاه ازچشم تان اما فراوان داشتیم



دوست داران شما مردان عاشق پیشه اند


عشق را از اهل بیت حضرت جان داشتیم


سروده ی شب عاشورا

محمود حبیبی

*مسمط عاشورایی
ای ماه شمشیر، وقت حلول است
جان جهان‌ها، از غم ملول است
این داغ حیدر، داغ بتول است
وین خون‌بهایِ، آل رسول است
سوزِ نهانی، اذن دخول است
چشمی که تر شد، نذرش قبول است
این گریه‌هایِ، بی اختیارست


مانند امروز، کی می‌شود کی
سر‌ها به ‌رویِ، نی می‌شود نی
خون در رگِ تاک، می می‌شود می
ساقی بیانداز، تیرِ پیاپی
قاتل امیرِ، ری می‌شود ری
پس وای بر وی، پس وای بر وی
امروز اگر مست، فردا خمارست

شمشیر بنگر، رگ‌های او را
رگهایِ سرخِ زیر گلو را
بوسیده احمد، این سمت و سو را
خورشید رو را، مهتاب مو را
بگشای فرقِ، موی سبو را
هم پشت سر را، هم پیش رو را
اکنون زمان، بوس و کنار است

قرآن گشودی، در سر بیاور
از سرِّ نی‌ها، سر در بیاور
پیکار یعنی، پیکر بیاور
پروانه‌ها را، پرپر بیاور
لشگر بیاور، یاور بیاور
اکبر اگر رفت، اصغر بیاور
تیرِ سه‌شعبه، در انتظارست

ای دُرِّ نایاب، ای آب ای آب
ای گوهر ناب، ای آب ای آب
لب‌های ارباب، ای آب ای آب
عطشان و بی‌تاب، ای آب ای آب
شش‌ماهه در خواب، ای آب ای آب
ای آب ای آب، ای آب ای آب
مشک دریده، دست سوارست

نحرین حیران، جریان بگیرید
بی‌سر بیایید، سامان بگیرید
سوغات را از، مهمان بگیرید
از خضر آبِ حیوان بگیرید
اذن سماع از سلطان بگیرید
وقت وداع است، قرآن بگیرید
هنگام تن نیست، جان بی‌قرارست

جانا چه سازم، با زخم جانکاه
چندان نشیند، آیینه با آه
از پا فتادم، در راه بی راه
یک دلو خالی، صد آسمان چاه
«گر تیغ بارد، در کوی آن ماه
گردن نهادیم، الحکمُ لله»
حبل الوریدم، در دست یارست

مرتضی تاجیک (م فریاد)

آه ، چه بوده ایی که شد عرش و دو عالم عاشقت
آه، چه کرده ایی که شد روح مسلم عاشقت
نای نوای نی تویی ناله ی نای نی تویی
شادی و شور تشنه ات غُصّه و ماتم عاشقت
باد اسیر موی تو مست وصال بوی تو
ابر به زیر پای تو بارش نم نم عاشقت
آینه آب می شود خانه خراب می شود
تشنه تر از لبان تو، چشمه ی زمزم عاشقت
باده به جام می شود عیش تمام می شود
عشق به کام می رسد جام دمادم عاشقت
تیغ به رقص آمده نیزه به وجد آمده
تیر چو می شود رها سرو شود خم عاشقت
حنجره باز می شود واسط راز می شود
هور شکفته روی نی آیت محکم عاشقت
قد چو کمان خمیده را زخم زبان شنیده را
اشکٍ ز دیده ام روان گشت چو مرهم عاشقت
شهر به شهر همسفر همره کاروان سر
این همه دل اسیر نی، ماه محرم عاشقت

غلامرضا کاج

ساز فلک
فلک ساز غمی دیرینه می زد
دلم از درد و داغت پینه می زد
چو می دیدم سرت را روی نیزه
به روی گونه اشکم سینه می زد

مهدی تقی نژاد

بوی محرم
غربت و غم می باره از آسمون
قد تموم دونه های بارون
تو کوچه ها بوی محرم می یاد
ادور دورا حضرت آدم می یاد
یکی یکی میان به دنبال هم
فرشته ها برای سوگ و ماتم
نشسه غم رو سینه های مردم
آتیش گرفته خوشه های گندم
پرچمای سیاه هوایی شدن
عشقای ساده هم خدایی شدن
هرکی می بینی یا حسین می خونه
امام حسینو از خودش می دونه
نام حسین هنوز چقد غریبه
هرچی بگی امام حسین نجیبه
غریبی امام حسین ساده نیس
هرکی با او نباشه آزاده نیس
کربلا رو با آب و تاب شناختیم
با گریه و قحطی آب شناختیم
امام حسین تشنه دریا نبود
عباس او فقط یه سقا نبود
دس بزنه به هرچی دریا می شه
تموم درهای خدا وا می شه

هدی تقی نژاد بغل بغل عاشورا
سینه سینه گریه
دوباره بوی غریبی
دوباره بوی سوختن نخل
خیمه های غریب
دوباره بوی تر مشک
دوباره چشمه خشکیده
چشم های نجیب
دوباره گریه و زینب
محرم و ...

غلامرضا سازگار

ماه اشک، ماه عزاست
هلال خون، مه خون، ماه اشک، ماه عزاست
عزای کیست؟ گمانم عزای خون خداست
خمیده قامت گردون، شکسته پشت فلک
روانه خون دل از چشم آدم و حوّاست
پریده رنگ ز رخسار احمد و حیدر
شراره ی دل زهرا، صدای وا ولداست
سرشک دیده ی زهرا، روان زقلب افق
قدخمیده ی زینب، هلال ماه عزاست
قسم به جان حسین ای هلال خون برگرَد
که در تو زخم علمدار کربلا پیداست
بگو فرات نجوشد که آب تشنه لبان
در این طلیعه ی خون اشک دیده ی سقاست
بگو به لاله نروید که چند روز دگر
ورق ورق به روی خاک، لاله ی لیلاست
بگو به مهر نتابد که راس پاک حسین
فراز نیزه چو خورشید روز عاشوراست
زگوش دخترکی خون روان بود گویا
که گوشواره ی او یادگاری زهراست
حسین بود خدایی، خدا حسینی بود
از آن زمان که جهان وجود را آراست
سرشک دیده ی میثم هماره جاری باد
که اشک دائم او وقف سیدالشهداست

حجت اله بخشوده

گفتم که بساط سفره ماتم باشد
زخم و عطش ودوکاسه ی غم باشد
شاید که برای من عطشان غریب
این سفره ی نذری محرم باشد