جملات قشنگ و به یاد ماندنی (بخون...فكر كن...اراده كن...عمل كن)

تب‌های اولیه

18626 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال

IMAGE(http://www.pic1.iran-forum.ir/images/up2/10956009161169135335.jpg)

آری به راستی که این چنین است...

خوشا به حال آنان که گیر نکردند...

من…

من تمام هستی ام را در نبرد با سرنوشت آتش زدم، کشتم

من بهار عشق را دیدم ولی باور نکردم یک کلام در جزوه هایم هیچ ننوشتم

من ز مقصدها پی مقصودهای پوچ افتادم تا تمام خوب ها رفتند و خوبی ماند در یادم

من به عشق منتظر بودن همه صبر و قرارم رفت

بهارم رفت

عشقم مرد

یادم رفت.

چه شب ها دست به دعا برمی داشتیم
بی آنکه امیدی داشته باشیم کسی صدایمان را بشنود
در قلبمان آوای امید بخشی سو سو می زد اما خارج از درک ما بود
حال از ترس رها شده ایم
اگر چه می دانیم برای ترساندن ما چیزهای بسیاری هست
کوه ها را در می نوردیم بی آنکه بدانیم در توانمان هست یا نیست
ایمان معجزه می کند
امیدی است پاینده
چه کسی می داند معجزه ایمان چه می کند
تو می روی حتی بی آنکه بدانی چگونه
هر گاه ترس بر تو چیره شد
دعا را فراموش نکن
امید مثل پرندگان تابستانی بر سرت به پرواز در می آید
حال اینجایم
با قلبی سرشار که نمی توانم شرح دهم
قلبی سرشار از ایمان و واژه هایی که هرگز تصور نمی کردم

به خدا دست خودم نیست اگر می رنجم
یا اگر شادی زیبای ترا به غم غربت چشمان خودم می بندم
من صبورم اما…………

چقدر با همهء عاشقیم محزونم
و به یاد همهء خاطره های گل سرخ
مثل یک شبنم افتاده ؛ زغم مغمومم
من صبورم اما…………..

بی دلبل از قفس کهنهء شب میترسم
بی دلیل از همهء تیرگی تلخ غروب
و چراغی که تو را ؛ از شب متروک دلم دور کند می ترسم
من صبورم اما…………….

آه………….این بغض گران صبر نمی داند چیست

و خواست با تو بماند سفر اجازه نداد
قضا كنار مي آمد قدر اجازه نداد

پرنده خواست اجاره نشين شود تا شوق
عيال وار بماند سفر اجازه نداد

به قله تو دو گز راه داشت كوه نورد
رسيد يمن از آن بيشتر اجازه نداد

تو ماه بودي و او حوض شب نشين حياط
دلش تپيد وضوي سحر اجازه نداد

و خواست دوست بدارد تو را شبيه گلي
نياز هاي حقير بشر اجازه نداد

تا صبحدم به یاد تو شب را قدم زدم
آتش گرفتم از تو و در صبحدم زدم
با آسمان مفاخره کردیم تا سحر
او از ستاره دم زد و من از تو دم زدم
او با شهاب بر شب تب کرده خط کشید
من برق چشم ملتهبت را رقم زدم
تا کور سوی اخترکان بشکند همه
از نام تو به بام افق ها ،‌ علمزدم
با وامی از نگاه تو خورشید های شب
نظم قدیم شام و سحر را به هم زدم
هر نامه را به نام و به عنوان هر که بود
تنها به شوق از تو نوشتن قلم زدم
تا عشق چون نسیم به خکسترم وزد
شک از تو وام کردم و در باورم زدم
از شادی ام مپرس که من نیز در ازل
همراه خواجه قرعه ی قسمت به غم زدم

تا نهان سازم از تو بار دگر راز این خاطر پریشان را
می کشم بر نگاه نازآلود نرم و سنگین حجاب مژگان را

دل گرفتار خواهشی جانسوز، از خدا راه چاره می جویم
پارسا وار در برابر تو سخن از زهد و توبه می گویم

آه…هرگز گمان مبر که دلم با زبانم رفیق و همراهست
هر چه گفتم دروغ بود دروغ، کی ترا گفتم آنچه دلخواهست

تو برایم ترانه می خوانی، سخنت جذبه ای نهان دارد
گوئیا خوابم و ترانه تو از جهانی دگر نشان دارد

شاید این را شنیده ای که زنان در دل «آری » و «نه» به لب دارند
ضعف خود را عیان نمی سازند، رازدار و خموش و مکارند

آه من هم زنم ، زنی که دلش در هوای تو می زند پر و بال
دوستت دارم ای خیال لطیف، دوستت دارم ای امید محال

دیدی ای غمگین تر از من بعد از آن دیر آشنایی
آمدی خواندی برایم قصه ی تلخ جدایی

مانده ام سر در گریبان بی تو در شب های غمگین
بی تو باشد همدم من یاد پیمان های دیرین

آن گل سرخی که دادی در سکوت خانه پژمرد
آتش عشق و محبت در خزان سینه افسرد

کنون نشسته در نگاهم تصویر پر غرور چشمت
یک دم نمی رود از یادم چشمه های پر نور چشمت

گفتی که مرا دوست نداری گله ای نیست
بین من و عشق تو ولی فاصله ای نیست
گفتم که کمی صبر کن و گوش به من کن
گفتی که نه باید بروم حوصله ای نیست
پرواز عجب عادت خوبیست ولی حیف
تو رفتی و دیگر اثر از چلچله ای نیست
گفتی که کمی فکر خودم باشم و آن وقت
جز عشق تو در خاطر من مشغلهای نیست
فتی تو خدا پشت و پناهت به سلامت
بگذار بسوزند دل من مساله ای نیست

نمی دانم چه می خواهم خدایا
به دنبال چه می گردم شب و روز

چه می جوید نگاه خسته ی من
چرا فسرده است این قلب پر سوز

ز جمع آشنایان می گریزم
به کنجی می خزم آرام و خاموش

نگاهم غوطه ور در تیرگی ها
به بیمار دل خود می دهم گوش

گریزانم از این مردم که با من
به ظاهر همدم و یکرنگ هستند

ولی در باطن از فرط حقارت
به دامانم دو صد پیرایه بستند

از این مردم، که تا شعرم شنیدند
به رویم چون گلی خوشبو شکفتند

ولی آن دم که در خلوت نشستند
مرا دیوانه ای بد نام گفتند

دل من، ای دل دیوانه ی من
که می سوزی از این بیگانگی ها

مکن دیگر ز دست غیر فریاد
خدا را، بس کن از این دیوانگی ها

با من بی کس تنها شده، یارا تو بمان
همه رفتند از این خانه خدا را تو بمان

من بی برگ خزان دیده دگر رفتنی ام
تو همه بار و بری، تازه بهارا تو بمان

داغ و درد است همه نقش و نگار دل من
بنگر این نقش بخون شسته نگارا تو بمان

زین بیابان گذری نیست سواران را لیک
دل ما خوش به فریبی است، غبارا تو بمان

هر دم از حلقه عشاق، پریشانی رفت
بسر زلف بتان! سلسله دارا تو بمان

شهریارا، تو بمان بر سر این خیل یتیم
پدرا، یارا، اندوه گسارا تو بمان

سایه، در پای تو، چون موج، دمی زار گریست
که سر سبز تو باد کنارا تو بمان

دل داده ام بر باد، بر هر چه بادا باد
مجنون‌تر از لیلی، شیرین‌تر از فرهاد
ای عشق از آتش، اصل و نسب داری
از تیره‌ی دودی، از دودمان باد
آب از تو طوفان شد، خاک از تو خاکستر
از بوی تو آتش، در جان باد افتاد
هر قصر بی شیرین، چون بیستون ویران
هر کوه بی فرهاد، کاهی بدست باد
هفتاد پشت ما از نسل غم بودند
ارث پدر ما را، اندوه مادرزاد
از خاک ما در باد، بوی تو می‌آید
تنها تو می‌مانی، ما می‌رویم از یاد

دیری‌است از خود، از خدا، از خلق دورم
با این‌همه در عین بی‌تابی صبورم
پیچیده در شاخ درختان، چون گوزنی
سرشاخه‌های پیچ‌درپیچ غرورم
هر سوی سرگردان و حیران در هوایت
نیلوفرانه پیچکی بی‌تاب نورم
بادا بیفتد سایه‌ی برگی به پایت
باری، به روزی روزگاری از عبورم
از روی یکرنگی شب و روزم یکی شد
همرنگ بختم تیره رختِ سوگ و سورم
خط می‌خورد در دفتر ایام، نامم
فرقی ندارد بی‌تو غیبت یا حضورم
در حسرت پرواز با مرغابیانم
چون سنگ‌پشتی پیر در لاکم صبورم
آخر دلم با سربلندی می‌گذارد
سنگ تمام عشق را بر خاک گورم

باسلام
زيباترين آرايش براي دستها بخشش است
زيباترين آرايش براي لبها راستگويي است
زيباترين آرايش براي صدا دعا به درگاه بي نياز است
زيباترين...
بيائيم خود را به اين زيبائيها آرايش كنيم

التماس دعا

کاش وقتی زندگی فرصت دهد
گاهی از پروانه‌ها یادی کنیم

کاش بخشی از زمان خویش را
وقف قسمت کردن شادی کنیم

کاش وقتی آسمان بارانی است
از زلال چشم‌هایش تر شویم

کاش دلتنگ شقایق‌ها شویم
به نگاه سُرخشان عادت کنیم

کاش شب وقتی که تنها می‌شویم
با خدای یاس‌ها خلوت کنیم

کاش گاهی در مسیر زندگی
باری از دوش نگاهی کم کنیم

فاصله‌های میان خویش را
با خطوط دوستی مبهم کنیم
کاش مثل آب، مثل چشمه‌ سار
گونه نیلوفری را تر کنیم

ما همه روزی از اینجا می‌رویم
کاش این پرواز را باور کنیم

کاش با حرفی که چندان سبز نیست
قلب‌های نقره‌ای را نشکنیم

کاش هر شب با دو جرعه نور ماه
چشم‌های خفته را رنگی زنیم

کاش بین ساکنان شهر عشق
ردپای خویش را پیدا کنیم

کاش رسم دوستی را ساده‌تر
مهربان‌تر، آسمانی‌تر کنیم

می دانی
یک وقت هایی باید
روی یک تکه کاغذ بنویسی
تـعطیــل است
و بچسبانی پشت شیشه ی افـکارت
باید به خودت استراحت بدهی
دراز بکشی
دست هایت را زیر سرت بگذاری
به آسمان خیره شوی
و بی خیال ســوت بزنی
در دلـت بخنــدی به تمام افـکاری که
پشت شیشه ی ذهنت صف کشیده اند
آن وقت با خودت بگویـی
بگذار منتـظـر بمانند !!!
"حسین پناهی"

می خواهم برگردم به روزهای کودکی آن زمان ها که : پدر تنها قهرمان بود .
عشــق، تنـــها در آغوش مادر خلاصه میشد
بالاترین نــقطه ى زمین، شــانه های پـدر بــود ...
بدتـرین دشمنانم، خواهر و برادر های خودم بودند .
تنــها دردم، زانو های زخمـی ام بودند.
تنـها چیزی که می شکست، اسباب بـازیهایم بـود
و معنای خداحافـظ، تا فردا بود...!

"حسین پناهی"

برای درد هایم نشانه می گذارم


تا یادم بماند که کجا دست خدا را رها کردم...

دیشب باز دلم تنگ تو شد
دیشب باز گریه کردم
دیشب باز شیرین تر از شیرین در عشق بودم، و دیوانه تر از فرهاد در فراق
دیشب باز مجنون لبخند تو شدم و لیلای نگاهت
دیشب همه افسانه های عاشقی در من تبلور یافت
دیشب باز نقاشی کشیدم
نقاشی بودنت را
زیبا بود
نقاشی رفتنت را
تلخ بود
دیشب باز دلم را قربانی کردم
قربانی ر‌ؤیای تو
چقدر شیرین است رؤیای تو...


رویای تو مادر......:Ghamgin:

هر جمعه به جاده آبی نگاه می كنم

و در انتظار قاصدكی می نشینم كه قرار است خبر گامهای تو را برای من بیاورد،

گامهای استوار و دستهای سبزت را.

اگر بیایی، چشمهایم را سنگفرش راهت خواهم كرد.

تو می آیی و در هر قدم، شاخه ای از عاطفه خواهی كاشت

و قاصدكی را آزاد خواهی كرد.

تو می آیی و روی هر درخت پر شكوه لانه ای از امید

برای كبوتران غریب خواهی ساخت.

صدای تو، بغض فضا را می شكافد.

به نام خدا
با سلام

برای همه...
دعا میکنم زیر این سقف بلند، روی دامان زمین ، هر کجا خسته شدی ، یا که پر غصه شدی ، دستی از غیب به دادت برسد ، و چه زیباست که آن دست،دست:Gol: خدا:Gol: باشد و بس...

آيت الله بهجت(ره):
خداكند از خود راضي نباشيم
اگر از خود راضي باشيم هرگز نميتوانيم حق ربوبيت را در عبوديت وبندگي ادا كنيم
بااينكه هيچيم خود را همه چيز ميدانيم

درهياهوي زندگي دريافتم:
چه دويدن هائيكه فقط پاهايم را از من گرفت درحاليكه گويي ايستاده بودم...
چه غصه هائيكه فقط باعث سپيدي موهايم شد درحاليكه قصه اي كودكانه بيش نبود...
دريافتم كسي هست كه اگر بخواهد ميشود و اگر نه نميشود
به همين سادگي
كاش نه ميدويدم ونه غصه ميخوردم...
وفقط
اورا ميخواندم...
خدا خدا خدا

آنقدر به آدمهاي روي زمين بي اعتماد شده ام كه ميترسم وقتي از خوشحالي به هوا ميپرم ، زمين را از زير پايم بكشند.

دوستان خوب پادشاهان بي تاج و تختي هستند كه بر دلها حكومت ميكنند

آدمها مثل كتاب هستند
از روي بعضيها بايد مشق نوشت
از روي بعصيها بايد جريمه نوشت
برخي را بايد بارها خواند تا فهميد
برخي را بايد نخوانده دور انداخت
و بعضيها هم دايره المعارف هستند


گفتگوی دو شیطان درباره « بسم الله الرحمن الرحیم »
يك روز شيطان چاقى ، شيطان لاغرى را ملاقات كرد .
شيطان چاق ، از شيطان لاغر پرسيد : چرا تو اينقدر لاغر و ضعيف شده اى ؟ شيطان لاغر، جواب داد: من بر شخصى مسلّط و مأمور شده ام كه او را گمراه كنم . ولى آن شخص ‍ در اوّل هر كار مانند: خوردن ، آشاميدن و ... زبانش به ذكر « بسم اللّه الرحمن الرحيم » گويا است ، از اين رو از نفوذ در او و شركت در كارهاى او محروم هستم و همين سبب ، موجب لاغرى من شده است ، حال تو بگو بدانم چطور چاق شده اى ؟
شيطان چاق پاسخ داد : چاقى من به خاطر آن است كه شاد هستم ، زيرا بر شخص غافل و بى خبر و بى تفاوت مسلّط شده ام كه در هيچ كارى « بسم اللّه » نمى گويد ، مثلاً هنگام ورود و خروج و هنگام خوردن و نوشيدن و ... و در هر كارى ، آنچنان غافل و سرگرم است كه اصلاً به ياد خدا نيست .
پس اى مؤمنين در اول هر كارى « بسم اللّه الرحمن الرحيم » يادتان نرود زيرا با گفتن بسم اللّه شيطان از شما دور مى شود .

یه سوال ذهن منو مشغول کرده
چرا شلوار سفید می پوشی خاکی میشه رنگش سیاهه؟
ولی وقتی شلوار مشکی می پوشی خاکی میشه رنگش سفیده؟

کاش یکی بود که توی کوچه ها داد می زد:
خاطره خشکیه، خاطره خشکیه
اونوقت همه خاطراتتو،همونایی که ارزش گرفتن دمپاییِ پاره هم ندارن می ریختم تو کیسه و می دادم بهش و می رفت ردِ کارش

زندگی میکنم ...

حتی اگر بهترین هایم را از دست بدهم!!!

چون این زندگی کردن است که بهترین های دیگر را برایم میسازد

بگذار هر چه از دست میرود برود؛

من آن را میخواهم که به التماس آلوده نباشد،

حتی زندگی را !

زندگی آرام است،مثل آرامش یک خواب بلند.
زندگی شیرین است،مثل شیرینی یک روز قشنگ.
زندگی رویایی است،مثل رویای یک کودک ناز.
زندگی زیبایی است،مثل زیبایی یک غنچه ی باز.
زندگی تک تک این ساعتهاست،زندگی چرخش این عقربه هاست،
زندگی راز دل مادر من،زندگی پینه ی دست پدر است،زندگی مثل زمان در گذر است...

سوختن با تو به پروانه شدن می ارزد
عشق این بار به دیوانه شدن می ارزد
گر چه خاکسترم و هم سفر باد ولی
جستجوی تو به بی خانه شدن می ارزد

بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد
دعا کبوتر عشق است و بال و پر دارد
بخوان دعای فرج را و عافیت بطلب
که روزگار بسی فتنه زیر سر دارد
بخوان دعای فرج را و نا امید مباش
بهشت پاک اجابت هزار در دارد
بخوان دعای فرج را که صبح نزدیک است
خدای را، شب یلدای غم سحر دارد
بخوان دعای فرج را به شوق روز وصال
مسافر دل ما، نیت سفر دارد
بخوان دعای فرج را که یوسف زهرا
ز پشت پرده ی غیبت به ما نظر دارد
بخوان دعای فرج را که دست مهر خدا
حجاب غیبت از آن روی ماه بر دارد


یه قصه شیرین ، یه قصه تلخ
قصه اول:
10
20
30
40
50
60
70
80
90
100

بیام؟ نه نه نیا هنو قایم شدم یه بار دیگه بشمار

قصه دوم

1
2
3
.
.
.
10
20
30
40
.
.
.
100
200
300
400
.
.
.
1000
1100
1170
1178

بیام؟

نه نه نیا
هنو حاضر نیستیم
هنو غرق گناهیم
هنو غافلیم
هنو دنیا رو چسبیدیم
هنو نسبت به دین بی تفاوتیم
هنو از دادن خمس و زکات خوشمون نمیاد
هنو افزایش قیمت دلار بیشتر ناراحتمون می کنه
هنو دو روز تأخیر یارانه ها بیشتر نگرانمون میکنه

هنو سرچ هامون تو شبکه و خیابون و کانال ها یه چیز دیگه است
هنو حجابمون با دمای هوا عوض میشه
هنو خنده هامون برا افتادن یکی هست
هنو
هنو
هنو
.
.
.
آقا یه بار دیگه می شمری؟!!!!!!!!!!


یار من،یوسف نیا اینجا کسی یعقوب نیست


لحظه ای چشمانشان از دوریت مرطوب نیست


ای گل زیبا کسی از دوریت اشکی نریخت

نازنین اینجا خدا هم پیششان محبوب نیست

نو بهارم در فراقت هیچکس محزون نشد

منجی انسانیت اینجا شرایط خوب نیست

گرچه در هر جمعه ای زیبا دعایت میکنند

این دعاها بر زبان است جنسشان مرغوب نیست


بگیر بال مرا باز در هوای خودت
مرا ببر به کنارت، به کربلای خودت
نفس بزن که مذابم کنی در این شب‌ها
نفس بده که بسوزم فقط برای خودت
دلم کتیبۀ اشعار محتشم شده است
بزن به سینه‌ام آتش، به روضه‌های خودت
از آن زمان که به پایم نوشته شد، این زخم
نشسته بر جگرم داغ بوریای خودت
وصیتم شده آقا! مرا کفن نکنند
مگر به پیرهن مشکی عزای خودت

اگر نمیتوانی به کسی امید بدهی ٬ نا امیدش نکن

اگر شنونده خوبی هستی ٬ راز دار خوبی هم باش

اگر نمیتوانی زخمی را مرحم بکشی ٬ نمک هم نباش

اگر خواستی کسی را سیر کنی ماهی بهش نده ٬ ماهیگیری یادش بده . . .

دنیا ۲ روز است ٬ یک روز با تو و یک روز بر علیه تو

روزی که با توست مغرور مباش ٬ روزی که علیه توست صبور باش . . .

خداوندا تو خیلی بزرگی و من خیلی کوچک

ولی جالب اینجاست ٬ تو به این بزرگی من کوچک را فراموش نمیکنی

ولی من به این کوچکی تو را فراموش کرده ام . . .

باز محرم رسید، ماه عزای حسین


[CENTER]
سینه‌ی ما می‌شود، کرب و بلای حسین

کاش که ترکم شود غفلت و جرم و گناه

تا که بگیرم صفا، من ز صفای حسین

:Ghamgin:[/CENTER]

اشک از خنده با ارزش تره !
چون لبخند رو به هر کسی می تونی هدیه کنی اما اشک رو فقط برای کسی می ریزی که نمی خوای از دستش بدی ...

یا حسین سیدی و مولای من نمی خواهم از دست بدمت ...


یا حسین، گفته اند جای گنج درون ویرانه هاست

راست گفتند چون وجودت در دل ویران ماست.....

در راه معشوق؛
هر زحمتی به یک معنا لذتی است.
در این راه فرماندهی از آن توست یا حسین (علیه السلام)…


هر وقت گریه می کنم، سبک می شوم؛
عجب وزنی دارد چند قطره اشک ...!

دلم کجا ؟ پی ِ کدام نخود سیاه بفرستم

وقتی خدا فقط ، بهانه ی شش گوشه ی ح س ی ن را گرفته است...


:Graphic (55):

قال رسول اللّه (ص ):یا جابر زُر قبر الحسین علیه السلام بکربلا فانّ کربلا قطعة من الجنّة .

رسول خدا (ص ) فرمود: اى جابر زیارت کن قبر حسین علیه السلام را در کربلا، پس هر آینه کربلا پاره اى از بهشت است .

خدا هم طول عمر به جابر داد و موفّق گردید قبر حسین را زیارت نماید. یقینا حدیث مشهور زیارت جابر در روز اربعین را حسین علیه السلام شنیده اید.
اگر چشم بصیرتى باشد سزاوار است خاک کربلا را توتیاى چشم کنیم . خاکى که رسول خدا (ص ) به آن متبرّک مى شدند.

بجز حسین مرا ملجا و پناهی نیست "
بگو به من که : بیا بنده در پناه خودم

میان قبر بگویم حسین و گریه کنم
دلم خوش است به این اشک گاه گاه خودم

اصلا حسین جنس غمش فرق می‌کند
این راه عشق، پیچ و خمش فرق می‌کند


اینجا گدا همیشه طلبکار می‌شود
اینجا که آمدی کرمش فرق می‌کند


شاعر شدم برای سرودن برایشان
این خانواده محتشمش فرق می‌کند


صد مرده زنده می‌شود از ذکر یا حسین
عیســــای خانواده دمش فرق مــی‌کند


از نـــوع ویــــژگی دعـــا زیر قبـــــــه‌اش
معلوم می‌شود حرمش فرق می‌کند


تنها نه اینکه جنس غمش، جنس ماتمش
حتی سیاهی علمش فرق می‌کند


با پای نیزه روی زمیـــــن راه می‌رود
خورشید کاروان قدمش فرق می‌کند


من از "حسیـــــــــنُ منّی" پیغمبر خدا
فهمیده‌ام حسین همه‌اش فرق می‌کند


آخر پاییز شد، همه دم می‌زنند از شمردن جوجه‌ها!
روی تختت امشب،
بشمار، تعداد دل‌هایی را که به دست آوردی…
بشمار، تعداد لبخند‌هایی که بر لب دوستانت نشاندی…
بشمار، تعداد اشک‌هایی که از سر شوق و غم ریختی…
فصل زردی بود، تو چقدر سبز بودی؟!
جوجه‌ها را بعداً با هم می‌شماریم…

حضرت محمد (ص):
* عبادت هفتاد قسم می باشد كه برترین قسمت آن كوشش در راه حلال است.*