جمع بندی چگونگی ایجاد ارتباط با افراد غیر مذهبی

تب‌های اولیه

85 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال

به نظرم شاید خوب باشه که روی گوشیتون صوت قرآن بگذارید ولی به لحاظ تاثیر در افراد غیر مذهبی فکر می کنم با شکست مواجه بشین چون آنها به صوت زیبای قرآن روی گوشی یک فرد مذهبی عکس العمل منفی نشون میدن و توجهی هم به حرفهای شما ندارن کافیه همین صوت را یک آدم غیر مذهبی روی گوشیش قرار بده اونوقت تحت تاثیر حرفهای آن فرد قرار میگیرن حتی اگه دلایل نامربوط بیاره .
فکر می کنم همونطور که قبلا هم گفتم تو اماکن عمومی و در زمان محدود این روشها خیلی جوابگو نیست. چون اینگونه افراد اصلا اعتمادی به افراد مذهبی و عقایدشون و نظراتشون ندارن که به این راحتی بشه با این روش اثر مثبت بپذیرن.

با سلام خدمت دوستان:Gol:
در تکمیل پست قبلیم می خواستم بگم در واقع باید اصل را بر اعتماد سازی قرار بدیم. یعنی سعی کنیم تا به بهترین شکل ممکن اخلاق اسلامی را در جامعه پیاده کنیم. فقط یک برخورد مناسب و بدون حس برتری همراه با شفقت و دلسوزی با افراد غیر مذهبی در اماکن عمومی میتونه تا حدی اعتماد آنها را به مذهبی ها جلب کنه. مثلا در اتوبوس یا مترو برای تقدیم جای خودمان به افراد مسن، پیشقدم بشیم. به جای اینکه فرد دیگه ای که ظاهر غیر مذهبی داره اینکار را انجام بده و بعد همه بگن که هم ظاهرش شیک و با کلاسه و هم رفتارش جنتل مأبانه است. و آن ظاهر را الگوی خودشان قرار بدن. اگه افراد مذهبی بیشتر حواسشون به این مسائل کوچک اما تاثیر گذار در اماکن عمومی باشه بهتر جواب میده این روش. ضمن اینکه ظاهر یک فرد مذهبی هم اهمیت داره یعنی یک ظاهر مرتب و تمیز با یک برخورد محترمانه و رفتارهای زیبای انسانی .
یک مثال دیگه اینکه مثلا هر فرد مذهبی توی کیفش حتما چند تا شکلات خیلی خوب کاکائویی مارک دار داشته باشه و اونو به بچه ها خصوصا بچه هایی که پدر یا مادر غیر مذهبی دارن تقدیم کنه ( نه مثلا یک ابنبات دندان شکن ارزان که مادر یا پدر آن بچه اصلا به بچشون اجازه ندن که اونو از آدمی مثل شما بگیره :khaneh:) حالا اگه همون آبنبات را یک آدم غیر مذهبی با یک ظاهر شیک و آراسته به انها بده با دل و جون ازش قبول می کنن::khandeh!:
به هرحال باید هرکاری که دیگران انجام میدن چند برابرش را افراد مذهبی با ظاهر اسلامی و آراسته و تمیز انجام بدن تا مورد توجه و اعتماد افراد غیر مذهبی قرار بگیرن و دیدشون به ظاهر و باطن مومنین تغییر پیدا کنه .:ok:

به نظرم شاید خوب باشه که روی گوشیتون صوت قرآن بگذارید ولی به لحاظ تاثیر در افراد غیر مذهبی فکر می کنم با شکست مواجه بشین چون آنها به صوت زیبای قرآن روی گوشی یک فرد مذهبی عکس العمل منفی نشون میدن و توجهی هم به حرفهای شما ندارن کافیه همین صوت را یک آدم غیر مذهبی روی گوشیش قرار بده اونوقت تحت تاثیر حرفهای آن فرد قرار میگیرن حتی اگه دلایل نامربوط بیاره .
فکر می کنم همونطور که قبلا هم گفتم تو اماکن عمومی و در زمان محدود این روشها خیلی جوابگو نیست. چون اینگونه افراد اصلا اعتمادی به افراد مذهبی و عقایدشون و نظراتشون ندارن که به این راحتی بشه با این روش اثر مثبت بپذیرن.

با سلام

به نظر من تاثیر گذاری اینها فقط در یک صورت امکانپذیر هست. فقط کافیه که شنونده در گذشته حداقل یک کار خوب در زندگیش انجام داده باشه. اونوقت احتمال اینکه خداوند به زودی قلب اون فرد رو با نورش روشن کنه زیادتر خواهد بود. تا حقیقت رو دریابه... پس وای به حال کسانی که هیچ توشه ای حتی اندک در گذشته جمع نکرده باشند. که با هیچ ترفندی به راه نخواهند اومد مگر اینکه خداوند اراده کنند...

:Sham: خداوندا قلب انسانها را به نور الهی روشن کن و آنها را به راه راست هدایت فرما... تنها یاور ما تویی... پس ما را بر گروه کافران پیروز کن... انشالله... :Sham:

سلام
دوستان اگر ممکنه داستان گونه های کوتاهی در خصوص ایجاد ارتباط با افراد غیر مذهبی بنویسید . فکر میکنم این برای استفاده مناسب تر باشه تا بحث بر روی تاثیرگذاری یک روش
والله الموفق

با سلام

به نظر من تاثیر گذاری اینها فقط در یک صورت امکانپذیر هست. فقط کافیه که شنونده در گذشته حداقل یک کار خوب در زندگیش انجام داده باشه. اونوقت احتمال اینکه خداوند به زودی قلب اون فرد رو با نورش روشن کنه زیادتر خواهد بود. تا حقیقت رو دریابه... پس وای به حال کسانی که هیچ توشه ای حتی اندک در گذشته جمع نکرده باشند. که با هیچ ترفندی به راه نخواهند اومد مگر اینکه خداوند اراده کنند...

:Sham: خداوندا قلب انسانها را به نور الهی روشن کن و آنها را به راه راست هدایت فرما... تنها یاور ما تویی... پس ما را بر گروه کافران پیروز کن... انشالله... :Sham:


ماه نورد عزیز بحث من سر تاثیر گذاری آیات قرآن نیست . این یک امر مسلم هست که قرآن بر دلهای پاک تاثیر می گذارد .
اما شما هم بهتر می دونید مکان و زمان تاثیر گذاری خیلی اهمیت داره ببینید من می گم این روشی که شما می فرمایید بیشتر روی افرادی تاثیر میگذاره که ارتباط ما با انها استمرار داشته باشه و صمیمیت و محبتی بین ما ایجاد شده باشه و اعتمادی که شخص در اثر این صمیمیت و استمرار رابطه با شما براش بوجود اومده باشه اونوقت میتونه راهکار شما روی آن فرد تاثیر داشته باشه، در غیر این صورت ببینید به طور مثال در اماکن عمومی ممکنه فرد غیرمذهبی که حتی دلش هم نورانی هست ولی در اثر لجبازی با قشر مذهبی مثلا بیاد گوشش را بگیره تا صدای قرآن را نشنوه نه به دلیل اینکه کافر هست و سنگدل بلکه به خاطر اینکه دید مثبتی نسبت به افراد مذهبی نداره که تحت تاثیر آنها قرار بگیره. من فکر میکنم بزرگترین مشکلی که افراد جامعه با قشر مذهبی دارن بدبینی و دید منفی نسبت به آنهاست نه نسبت به صوت قران و اسلام .
کسی با اصل دین خدای ناکرده مشکلی نداره ببینید غیر مذهبی ها از من و شما منزجر هستند نه از قرآن و اسلام و ...
به نظر من هیچ چیزی به اندازه رفتار انسانی و شایسته نمی تونه روی افراد تاثیر بگذاره
همونطور که قرآن عزیز هم اشاره کرده سبقت گرفتن در کارهای نیک :Sham:
مثلا روز جشن نیکوکاری باید بیشتر انفاق کنندگان افراد مذهبی باشن.
جشن عاطفه ها همین طور
نه اینکه تو این صفوف طولانی برای کمک رسانی به افراد بی بضاعت اکثریت قریب به اتفاق افراد با ظاهر غیر مذهبی حضور داشته باشن و به نظر میرسه که هرچی ظاهر افراد غیر مذهبی تر = مهربانی و عاطفه بیشتر.
خوب شما چه توقعی دارین . می خواهید کسی که خیلی اطلاعات کاملی از اسلام نداره من را الگو قرار بده یا کسی را که با ظاهر شیک و آراسته در کارهای نیک از من مومن سبقت گرفته؟

ماه نورد عزیز بحث من سر تاثیر گذاری آیات قرآن نیست . این یک امر مسلم هست که قرآن بر دلهای پاک تاثیر می گذارد .
اما شما هم بهتر می دونید مکان و زمان تاثیر گذاری خیلی اهمیت داره ببینید من می گم این روشی که شما می فرمایید بیشتر روی افرادی تاثیر میگذاره که ارتباط ما با انها استمرار داشته باشه و صمیمیت و محبتی بین ما ایجاد شده باشه و اعتمادی که شخص در اثر این صمیمیت و استمرار رابطه با شما براش بوجود اومده باشه اونوقت میتونه راهکار شما روی آن فرد تاثیر داشته باشه، در غیر این صورت ببینید به طور مثال در اماکن عمومی ممکنه فرد غیرمذهبی که حتی دلش هم نورانی هست ولی در اثر لجبازی با قشر مذهبی مثلا بیاد گوشش را بگیره تا صدای قرآن را نشنوه نه به دلیل اینکه کافر هست و سنگدل بلکه به خاطر اینکه دید مثبتی نسبت به افراد مذهبی نداره که تحت تاثیر آنها قرار بگیره. من فکر میکنم بزرگترین مشکلی که افراد جامعه با قشر مذهبی دارن بدبینی و دید منفی نسبت به آنهاست نه نسبت به صوت قران و اسلام .
کسی با اصل دین خدای ناکرده مشکلی نداره ببینید غیر مذهبی ها از من و شما منزجر هستند نه از قرآن و اسلام و ...
به نظر من هیچ چیزی به اندازه رفتار انسانی و شایسته نمی تونه روی افراد تاثیر بگذاره
همونطور که قرآن عزیز هم اشاره کرده سبقت گرفتن در کارهای نیک :Sham:
مثلا روز جشن نیکوکاری باید بیشتر انفاق کنندگان افراد مذهبی باشن.
جشن عاطفه ها همین طور
نه اینکه تو این صفوف طولانی برای کمک رسانی به افراد بی بضاعت اکثریت قریب به اتفاق افراد با ظاهر غیر مذهبی حضور داشته باشن و به نظر میرسه که هرچی ظاهر افراد غیر مذهبی تر = مهربانی و عاطفه بیشتر.
خوب شما چه توقعی دارین . می خواهید کسی که خیلی اطلاعات کاملی از اسلام نداره من را الگو قرار بده یا کسی را که با ظاهر شیک و آراسته در کارهای نیک از من مومن سبقت گرفته؟

متاسفانه حرفتون کاملا درسته...

متاسفانه امروز یک مورد دیدم و دلم شکست... از طرفی لذت بردم شدید و از طرفی دلم شکست... برای درست کردن غیر مسلمانها متاسفانه ابتدا باید مسلمان نماها رو درست کرد. من از امروز تصمیم گرفتم با پرینتر یک کتاب یادداشت درست کنم که مثلا هر صفحه اون مثل بلیط اتوبوس 5 یا 6 تیکه باشه که بشه اونها رو کند و به سرعت جدا کرد. و بعد بیام با توجه به سستی ها و کم کاریها و اشتباهات مسلمانها (یعنی اینجا منظور مسلمان نماها و یا گمراهان) اون کتاب رو گروه بندی کنم. که به سرعت با توجه به اشتباهی که اون مسلمان نما انجام میده به صفحه مربوطه از این یادداشت برم و حدیث مورد نظر رو جدا کنم و به طرف بدم و برم. و بگم اون رو سر فرصت بخونه... اگر بصورت متنی باشه، هم طرف ناراحت نمیشه و هم سر فرصت با دقت بیشتری به تذکر ما گوش میده...

یک مثال براتون میزنم: مثلا من رفته بودم نماز جماعت پسری کنار من بود. در سجده نماز سه بار سبحان الله رو داد میزد... با صدای خیلی بلند که حواس همه رو پرت می کرد. البته بنده بعد از نماز به ایشون تذکر دادم که در نماز جماعت بلند خواندن ذکر مکروهه و باعث پرت شدن حواس نمازگذاران میشه ولی شاید بصورت شفاهی ناراحت بشه و یا من اشتباهی، در حرف هام باشه که بعد یادش بیوفتم که چرا نگفتم. مثلا من یادم افتاد که به اشتباه در حرف هام یادم رفت بگم (...فقط در نماز جماعت...) و شاید اون فرد برداشت اشتباه کرده و فکر کرده که من الکی از خودم حرف در میارم چون مثلا لابد پدرش رو دیده که اینکار رو در نماز فرادا انجام میداده...

توصیه می کنم شماها هم یک همچین دفتری درست کنید. و اسمش رو بگذارید دفتر (امر به معروف و نهی از منکر) بصورت متنی... که گروه بندی شده باشه تا به سرعت با توجه به سستی طرف مورد نظر برگه مورد نظر رو به ایشون بدید تا انشالله خودش رو اصلاح کنه...

و وقتی مسلمان نماها و یا گمراهان، با جهادی که می کنید تبدیل به مسلمان واقعی بشن. پس خود به خود اونهایی که ایمان ندارن جذب می شن و فکر نکنم احتیاجی به اون Mp3 هم باشه... :ok:

سلام
دوستان اگر ممکنه داستان گونه های کوتاهی در خصوص ایجاد ارتباط با افراد غیر مذهبی بنویسید . فکر میکنم این برای استفاده مناسب تر باشه تا بحث بر روی تاثیرگذاری یک روش
والله الموفق

بله خیلی بهتره :ok:


ماه نورد عزیز خوبه که اینقدر به فکر هستین و دلسوزی تو این زمینه دارین و می خواهید به این وسیله مسلمان نما ها را تحت تاثیر قرار بدید.
ولی من باز هم تاکیدم بر این هست که رفتار و کردار شایسته خود ما بیشتر از هر کار دیگری تاثیرگذار هست.
ببینید به نظر من این وظیفه موسسات فرهنگی مذهبی شناخته شده هست که مثلا احادیث کاربردی و تاثیرگذار را به صورت کتابچه های کوچک و زیبا در اختیار عموم مردم قرار بده ، به جهت اطلاع رسانی بیشتر در زمینه دینی و اخلاقی.
یا مثلا همین کاری که شهرداری در تهران انجام میده و روی بیل بورد های تبلیغاتی یا پلهای عابر پیاده احادیث و جملاتی از بزرگان را به جهت بالابردن فرهنگ دینی و اجتماعی مردم قرار میده .

ماه نورد عزیز خوبه که اینقدر به فکر هستین و دلسوزی تو این زمینه دارین و می خواهید به این وسیله مسلمان نما ها را تحت تاثیر قرار بدید.
ولی من باز هم تاکیدم بر این هست که رفتار و کردار شایسته خود ما بیشتر از هر کار دیگری تاثیرگذار هست.
ببینید به نظر من این وظیفه موسسات فرهنگی مذهبی شناخته شده هست که مثلا احادیث کاربردی و تاثیرگذار را به صورت کتابچه های کوچک و زیبا در اختیار عموم مردم قرار بده ، به جهت اطلاع رسانی بیشتر در زمینه دینی و اخلاقی.
یا مثلا همین کاری که شهرداری در تهران انجام میده و روی بیل بورد های تبلیغاتی یا پلهای عابر پیاده احادیث و جملاتی از بزرگان را به جهت بالابردن فرهنگ دینی و اجتماعی مردم قرار میده .

با سلام

کاری که بنده توضیح دادم از عهده هیچ موسسه ای ساخته نیست. و خود شخص شما (شمای نوعی) از عهده اجرای اون بر میاین. راه اون این هست که شما این دفترچه رو میگذارید در جیبتون و تشیف می برید به زندگی روزانتون میرسید... مثلا تشیف میبرید مدرسه یا مسجد سه بار در روز و همینطور جاهای دیگه مثل خیابان... و بر حسب کاری که فرد انجام می ده به سرعت کتاب رو باز می کنید به قسمت مربوطه کتاب (جزوه) رو پیدا می کنید و حدیث مربوطه رو می کنید و می دید به فرد مورد نظر... از دیدگاه بنده این تاثیرش شاید به مراتب بیشتر از بیلبورد باشه... می دونید چرا؟

یک مثال: من به شما طریقه جذر حل کردن رو یاد میدم... ولی شما موقعی اون رو خوب و عالی یاد می گیرید و از اون لذت می برید و هیچ وقت فراموش نمی کنید که بنده جذر رو در کاربرد به شما یاد بدم. مثلا بگم فلان دیوار رو می خوایم خراب کنیم و مثلا فلان سقف رو بیاریم کنارش و مثلا برای محاسبه فلان کار باید مثلا جذر فلان چیز رو ازش بگیرید... طرف لذت می بره که بالاخره این جذر بدردش خورد و هیچ وقت جذر رو در ریاضی فراموش نمیکنه چون در عمل کاربردش رو فهمیده....

وقتی توی مسجد یا مدرسه یا خیابون (بیشتر مسجد) آدمهایی رو می بینید که کارهای خطایی انجام می دند (با توجه به اشتباهی که مرتکب می شند) حدیث مورد نظر رو بهشون بدید که سر فرصت یا همون موقع بخونن. اون چیزی که شما بهشون می دید در واقع مربوط به کار زشتی هست که همون لحظه انجام دادند. (منظورم این نبود که حدیث خیرات کنید :khandeh!:) پس تاثیر بسیار زیادی خواهد داشت... البته در پستهای قبلی هم گفتم. بستگی داره که چه کسی رو دارید نصیحت می کنین. بعضی رو انگار با دیوار صحبت می کنید و بعضی حتی با اینکه کافر هستند شاید توجه کنند و همون یک کلمه زندگیشونو تغییر بده... کار از ما... جوابدهی با خداوند...

پیشنهاد می کنم آقا مهدی اینا :khandeh!: دست بکار بشند و همچین جزوه ای رو درست کنند :ok:

یک مثال: من به شما طریقه جذر حل کردن رو یاد میدم... ولی شما موقعی اون رو خوب و عالی یاد می گیرید و از اون لذت می برید و هیچ وقت فراموش نمی کنید که بنده جذر رو در کاربرد به شما یاد بدم. مثلا بگم فلان دیوار رو می خوایم خراب کنیم و مثلا فلان سقف رو بیاریم کنارش و مثلا برای محاسبه فلان کار باید مثلا جذر فلان چیز رو ازش بگیرید... طرف لذت می بره که بالاخره این جذر بدردش خورد و هیچ وقت جذر رو در ریاضی فراموش نمیکنه چون در عمل کاربردش رو فهمیده....

ماه نورد عزیز ببینید این مثال شما موقعی جواب میده که من یک مشکلی توی حل کردن جذر دارم و از شما خواهش می کنم که اونو به من عملا یاد بدهید . خیلی هم خوب دستتون هم درد نکنه:Kaf:
اما وقتی که من از شما نخواسته باشم که به من جذر یاد بدهید چی؟ :Gig:
ببینید ما باید کاری کنیم که آن فرد کمبود علم را احساس کنه و به سمت شما جذب بشه و اونوقت شما یک کار موثر برای هدایت آن انجام بدهید. یعنی زیبایی و منطق کلام شما را و علم و دانش شما را ببینه و به شما به چشم الگو نگاه کنه و بعد شما هرچی که بگید آن با جون و دل میپذیره.


اما وقتی که من از شما نخواسته باشم که به من جذر یاد بدهید چی؟ :gig:

با سلام

نظر بنده بر خلاف عقیده شماست...
در هر صورت با تشکر...

سلام

یک ارتباط زنانه

تو اتوبوس نشسته بودم . چند نفر دیگه هم وارد شدند . همه صندلیها پر بودند . یک خانم که بچه ای تو بغلش بود کنار صندلی من وایساد . بچه گریه می کرد . خانوم هم با او لباس کذاییش اعتنایی بهش نمی کرد مثل اینکه اعتنا به بچه کسر شانش بود . چند لحظه گذشت . گفتم بیا و خانومی کن ببین چی میشه . از جام بلند شدم و جامو بهش تعارف کردم یک لحظه به من نگاه کرد . یک ردی از تردید به چهره اش دوید اما خستگی اجازه نداد تردید منصرفش کنه . جای من نشست و یک ممنونم خالی از احساس بهم تحویل داد . چند لحظه نگذشته بود که صدای ترانه ای در فضای اتوبوس پیچید . صدا صدای موبایل خانم بود . می خواست هرچه زودتر موبایلشو برداره اما بچه و کیف و یک پاکت وسایل خریداری شده نمی ذاشت . گفتم الان وقتشه زود نشستم و دو دستمو به نشانه برداشتن بچه جلو بردم و گفتم بچه رو بدین و موبایلتونو بردارین . و باز رد تردید و اما صدای گوشخراش موبایل نمی ذاشت به تردیدش اعتنا کنه . لبخند زدم و او هم با کج کردن لبهاش نیمخنده ای زد و بچه رو انداخت تو بغلم . اعتراف میکنم که بچه رو خیلی دوست دارم مخصوصا بچه های خوشکلی مثل اون . بچه رو نوازش کردم و خاله خاله تو گوشش خوندم تا آروم شد و کم کم لبخند زد . تو اون شلوغی اتوبوس فکر نمی کردم رفتار من باعث جلب توجه همه شده باشه وقتی به خودم اومدم که اون خانوم دستش را به نشانه پس گرفتن غنیمت دراز کرده بود و همه منتظر بودند که من این کارو بکنم . من هم بچه رو بهش پس دادم . با حالتی کاملا متفاوت و شاد گفت : چیکار کردی ساکت شد خانومی . گفتم هیچی خاله اش شدم مگه خاله نداره . گفت : آخی نه ووو وقتی به خودم اومدم دیدم دو ایستگاه از مقصدم دور شدم . ازش خداحافظی کردم و رفتم . هنوز خیلی از پیاده شدنم نگذشته بود که جواد جلو پام ترمز زد . گفت نسرین کجا میری ؟ خیلی تعجب کردم . جواد اینجا چیکار میکنه . سوار شدم گفتم مگه تو سر کار نبودی ؟ گفت چرا شناسناممو لازم داشتم مرخصی گرفتم بیام خونه بردارم تو اینجا چیکار میکنی ؟ قصه رو براش تعریف کردم . هنوز به خانه نرسیده بودم که از نازیلا یعنی همون خانوم تو اتوبوس یه پیامک برام اومد . پیامی محبت آمیز که بی جواب نموند . و از اون به بعد ارتباط پیامکی ما هنوز حفظ شده . گاهی وقتا براش شعرهای مذهبی خیلی قشنگی میفرستم اون هم جوابمو میده . نمیدونم جوابشو از کجا میاره . اگر نصیب من فقط تغییر نگاه همین یه آدم باشه بسه .

والله الموفق

سلام

یک ارتباط زنانه

تو اتوبوس نشسته بودم . چند نفر دیگه هم وارد شدند . همه صندلیها پر بودند . یک خانم که بچه ای تو بغلش بود کنار صندلی من وایساد . بچه گریه می کرد . خانوم هم با او لباس کذاییش اعتنایی بهش نمی کرد مثل اینکه اعتنا به بچه کسر شانش بود . چند لحظه گذشت . گفتم بیا و خانومی کن ببین چی میشه . از جام بلند شدم و جامو بهش تعارف کردم یک لحظه به من نگاه کرد . یک ردی از تردید به چهره اش دوید اما خستگی اجازه نداد تردید منصرفش کنه . جای من نشست و یک ممنونم خالی از احساس بهم تحویل داد . چند لحظه نگذشته بود که صدای ترانه ای در فضای اتوبوس پیچید . صدا صدای موبایل خانم بود . می خواست هرچه زودتر موبایلشو برداره اما بچه و کیف و یک پاکت وسایل خریداری شده نمی ذاشت . گفتم الان وقتشه زود نشستم و دو دستمو به نشانه برداشتن بچه جلو بردم و گفتم بچه رو بدین و موبایلتونو بردارین . و باز رد تردید و اما صدای گوشخراش موبایل نمی ذاشت به تردیدش اعتنا کنه . لبخند زدم و او هم با کج کردن لبهاش نیمخنده ای زد و بچه رو انداخت تو بغلم . اعتراف میکنم که بچه رو خیلی دوست دارم مخصوصا بچه های خوشکلی مثل اون . بچه رو نوازش کردم و خاله خاله تو گوشش خوندم تا آروم شد و کم کم لبخند زد . تو اون شلوغی اتوبوس فکر نمی کردم رفتار من باعث جلب توجه همه شده باشه وقتی به خودم اومدم که اون خانوم دستش را به نشانه پس گرفتن غنیمت دراز کرده بود و همه منتظر بودند که من این کارو بکنم . من هم بچه رو بهش پس دادم . با حالتی کاملا متفاوت و شاد گفت : چیکار کردی ساکت شد خانومی . گفتم هیچی خاله اش شدم مگه خاله نداره . گفت : آخی نه ووو وقتی به خودم اومدم دیدم دو ایستگاه از مقصدم دور شدم . ازش خداحافظی کردم و رفتم . هنوز خیلی از پیاده شدنم نگذشته بود که جواد جلو پام ترمز زد . گفت نسرین کجا میری ؟ خیلی تعجب کردم . جواد اینجا چیکار میکنه . سوار شدم گفتم مگه تو سر کار نبودی ؟ گفت چرا شناسناممو لازم داشتم مرخصی گرفتم بیام خونه بردارم تو اینجا چیکار میکنی ؟ قصه رو براش تعریف کردم . هنوز به خانه نرسیده بودم که از نازیلا یعنی همون خانوم تو اتوبوس یه پیامک برام اومد . پیامی محبت آمیز که بی جواب نموند . و از اون به بعد ارتباط پیامکی ما هنوز حفظ شده . گاهی وقتا براش شعرهای مذهبی خیلی قشنگی میفرستم اون هم جوابمو میده . نمیدونم جوابشو از کجا میاره . اگر نصیب من فقط تغییر نگاه همین یه آدم باشه بسه .

والله الموفق

با سلام

بله یک آدم رو تغییر بدیم هم خودش خیلیه... چون اون آدم هم روی کسی دیگه تاثیر خواهد گذاشت و خود به خود تعدادشون زیاد میشه...

با سلام

حالا یک ارتباط همگانه :khandeh!:

علی تازه خونشون رو عوض کرده بود و تازه به محله جدید وارد شده بودند. یک روز رفته بود سر کوچه یک الکتریکی لامپ بخره و مبلغ اون لامپ زیاد می شد و با توجه به قیمت بالای اون لامپ علی فقط 50 تا تک تومنی کم داشت. البته 10 هزار تومن دیگه هم توی جیبش بود. ولی فروشنده گفت متاسفانه من 10 هزار تومن خرد ندارم که 50 تومنت رو از روش بردارم. فروشنده که سودش روی اون لامپ خیلی خیلی بیشتر از این حرفها بود گفته آقا برو این لامپ رو هم ببر اصلا مهم نیست بعدا این 50 تومن رو میاری... و اصلا نمیخواد نیوردی هم نیوردی... علی که این قضیه خیلی براش مهم بود. گفت صبر کنین الان میام. آقا یک ساعت گذشت... دو ساعت گذشت... بعد سه ساعت علی نفس نفس زنان اومد گفت آقا پدرم در اومد بالاخره خرد شد... بفرمائید این هم 50 تومنتون... و اون مرد که تا بحال همچین کسی رو به این صداقت ندیده بود که اونم بخاطر چدرقاز بی اهمیت اونقدر به خودش سختی بده، کم کم با علی دوست شد و علی در نهایت اون رو تغییر داد...

همیشه در یک دوستی هر دو طرف نمک گیر میشن... و همیشه هر دو در رو دروایستی قرار می گیرند... و نمی تونند اصلا به همدیگه اعتراض کنند... اگر کسی در این حالت قرار بگیره و اونقدر قوی باشه که بتونه از این حالت به جهت تغییر فرد مقابل استفاده کنه. فرد مقابل به جهت اطمینانی که به دوستش داره حرفهاش رو قبول می کنه... و وقتی تحقیق کرد و متوجه شد که راه دوستش درست هست دیگه قضیه رو ول نخواهد کرد.

سلام
جزیره
فکر کن تو اقیانوس آرام روی یک جزیره کوچیک وایسادی و داری اون پهنه عظیم آبها را نگاه میکنی . دلت لک میزنه برای یک وجب خاک بیشتر و یک هم صحبتی هم گفتگویی .
این حال منه تو اون مراسم وامونده فامیلی . بعد ده سال دوری از این فامیل تهرانی ما اومدیم که سری بهشون بزنیم .
پدرم یک جورایی از این قماش آدما جداشده یعنی تافته جدا بافته است . اصلا شکل و قیافه و مرامش به اینا نمیخوره .
بچه هاشون یا کوچیکن یا اگه بزرگن دختر . خوب من باید چیکار کنم ؟ نه کوچیکم و نه دختر .
عمو بزرگم از همون با لحن کنایه آمیزی بهم گفت : عموجون عین بابات شدی هم قیافت هم اخلاقت و حتما افکارت . گفتم آره عموجون حلال زاده شبیه باباشه یه لبخندی زد و بلافاصله گفت : نمیدونستم تو حاضرجوابی هم به داداشم رفتی .
اون دو سه تا دختر لوس پر افاده که نمیشد بهشون نزدیک شد یعنی شرعا . اما این بچه ها ؟ خیلی شلوغ میکردن و حوصله ها به سر آمده . گفتم بیام بزرگواری بکنم . گفتم بچه ها کی میاد بریم تو حیاط یه فوتبالی بزنیم . همه گفتم من . بچه ها رو بردم بیرون . یک فوتبال مشتی زدیم . همه که خسته شدن نشوندمشون واسه ارزیابی . حلقه شدیم . گفتم بچه ها هرکدومتون یه قصه از او قصه های شب که بابا مامانتون میگن بگین . قصه ها از این نمونه بود : سیندرلا ، سفیدبرفی ، هری پاتر 10 و از اینجور کارتونهای قصه شده . یعنی بلغور فرهنگ فرنگ . وقتی حساب دستم اومد گفتم بچه ها کی قصه فاطمیا رو شنیده ؟ همه گفتن ما که نشنیدیم . من هم شروع کردم به تبلیغ داستان . بچه ها حسابی هیجان زده شدن . بگو عمو بگو . گفتم به به! چه مفت از پسر عمویی ارتقا پیدا کردیم . تو ذهنم داشتم داستان ایثار خانواده امام علی ع رو که بخاطرش خدا آیاتی از سوره دهر رو فرستاد تند تند تدوین می کردم . بالاخره قسمت اولش آماده شد و شروع کردم به تعریف داستان . اما با چنان هیجانی که اکشن جت لی بپاش نمیرسید . وسط داستان و سر بزنگاه داستان رو قطع کردم چون پایان میهمانی از سوی زن عمو کوچولو اعلام شد . بچه ها حالشون گرفته شد اما من راحت شدم . دیگه داشتم کم میاوردم . همه بچه ها اخم کردن و به اصرار میخواستن بقیه داستان رو بگم . منم عذرخواهی دروغکی که نمیشه ، وقت رفتنه و وعد و وعید که تو مهومنی بعدی .
اما فرداش تازه کارم در اومد همه زن عموها زنگ میزدن که بچه مون خیلی ناراحته که داستانتو تموم نکردی و باید بیایی خونه و تمومش کنی و از این دعوتهای زوری از سر اجبار بچه ها .
گفتم باشه و جلسه مهمونی ویژه من و داستان گویی . و از اون به بعد سوالات مذهبی خانوما گل کرد و باباها مجبور شدن درباره حضرت علی ع و حسن و حسین ع و جناب فضه مطالعه کنن تا پاسخگوی سوالات بچه ها بشن . من شدم پیامک خون و پیامک فرست طایفه در روابط فرهنگی تازه ایجاد شده .
و حالا نظر خیلیها نسبت به پدر عوض شده چون اون روی سکه بابا رو که من نشون دادم تا بحال کشف نکرده بودن .
از این به بعد هم توکل بر خدا . تنها نگرانیم اینه که یکی از اون دخترای لوس رو به من قالب کنن البته با چهره جدید مذهبیش . زن عمو وسطیه که خیلی طرفدارم شده . برام دعا کنید عاقبت بخیر بشم .
والله الموفق

با سلام و تشکر از داستانهای جالب و خواندنی شما که مناسبت با موضوع تاپیک داره. جالب بود ، لذت بردم.
:Gol:
تو داستان حامد ( یک ارتباط زنانه ) که خیلی ملموس و جالب نوشته شده به نظرم فقط یک جای کار اشکال داره اینکه تا اینجا اون خانم را تحت تاثیر قرار دادین درست ولی چطوری به شما پیامک زد . آخه مگه تو این شهر های بزرگ کسی به کسی اعتماد می کنه که بهش شمارشو بده!؟
تو داستان ماه نورد هم که خیلی جالب نوشته شده و خواندنی علی آقای قصه ما با یک برخورد نمی تونه با الکتریکی آشنا بشه مگر اینکه علی آقا مرتب از آنجا خرید کنه و مشتری آشنای الکتریکی قصه بشه.
داستان جزیره خیلی خوب بود . حامد عزیز کاملا قابل اجراست:Kaf:

به نام خدا
سلام

پیشنهاد میکنم توی هر صفحه یک توضیح کلی در مورد تایپیک بنویسید تا کسانی که تازه وارد تایپیک میشن در جریان موضوع قرار بگیرن . تایپیک خیلی خوبی داره میشه - داستان های آقا حامد کاملا عملی هست - انشاالله همه با انرژی ادامه بدن .
این داستان ها باعث شده من مدام دنبال فرصت ها میگردم - همین که همچین داستانی برام پیش بیاد مینویسم - همه اگر بنویسیم خیلی خوب میشه .

یا حق

تو داستان حامد ( یک ارتباط زنانه ) که خیلی ملموس و جالب نوشته شده به نظرم فقط یک جای کار اشکال داره اینکه تا اینجا اون خانم را تحت تاثیر قرار دادین درست ولی چطوری به شما پیامک زد . آخه مگه تو این شهر های بزرگ کسی به کسی اعتماد می کنه که بهش شمارشو بده!؟

سلام
گاهی اوقات این اتفاقات میفته . بستگی به شرایط داره
والله الموفق

حامد عزیز، من منظورم این هست که داستانها کاملا با واقعیت هماهنگی داشته باشه، مثلا حتی اگه اون خانم پیامک زده ضمن داستان اشاره کنید که آن خانم مذهبی چه کار جالب توجهی انجام داده که تا این حد مورد اعتماد طرف مقابل قرار گرفته که بهش پیامک زده، ببینید مثلا من دلیلی نمی بینم که با نگه داشتن بچه آن خانم و ساکت کردن آن به هیچ وجه شماره با ان خانم رد و بدل کنم. مگر اینکه بخوام به عنوان پرستار بچه تو خونش استخدام بشم.:Cheshmak:که این میشه یک داستان جدید، که بازهم قشر مذهبی را سطح پایین نشون میده.:Narahat az:
البته این مثال بود ولی شما داستانتون را کامل کنید که مثلا این شماره ای که به هم دادن و ارتباط دوستانه بعدی که موجب هدایت آن خانم میشه چطور صورت میگیره؟

حامد عزیز، من منظورم این هست که داستانها کاملا با واقعیت هماهنگی داشته باشه، مثلا حتی اگه اون خانم پیامک زده ضمن داستان اشاره کنید که آن خانم مذهبی چه کار جالب توجهی انجام داده که تا این حد مورد اعتماد طرف مقابل قرار گرفته که بهش پیامک زده، ببینید مثلا من دلیلی نمی بینم که با نگه داشتن بچه آن خانم و ساکت کردن آن به هیچ وجه شماره با ان خانم رد و بدل کنم. مگر اینکه بخوام به عنوان پرستار بچه تو خونش استخدام بشم.که این میشه یک داستان جدید، که بازهم قشر مذهبی را سطح پایین نشون میده.

سلام
اگر در داستان دقت کنید بعد از ایجاد رابطه ، آندو آنقدر با هم انس میگیرند و صحبت می کنند که نسرین دو ایستگاه از مقصد خود عبور می کند و متوجه نمی شود . داستان کوتاه طوری است که به برخی مطالب در قالب یک جمله اشاره می شود .
والله الموفق

سلام

کاتالیزور
وقتی به او رسیدم خون آلود روی زمین افتاده بود . موتور سیکلتی که به او زد خیلی ناجور رانندگی می کرد مثل اینکه مشکلی داشت .
نیمه شب بود چیکار میتونستم بکنم . یک دختر جوان را چطور به بیمارستان میبردم . آن وقت شب یک زن از کجا می آوردم اونو بلند کنه .
یک لحظه فکری به سرم زد . کتم را بیرون آوردم و روی دستم انداختم سپس به زیر بدنش بردم و اورا بلند کردم و به سختی اورا به داخل ماشین منتقل کردم . تمام سعیم این بود که جایی از بدنش به بدنم تماس پیدا نکنه . صورتش پر از خون بود .
اورا به بخش اورژانس تحویل دادم . شماره موبایلم را گرفتند . خواستم بروم که فکر کردم اگر به حضور کسی نیاز باش چی ؟ چند دقیقه ایستادم . پرستاری آمد و گفت : اطرافیان این دختر کجا هستند ؟ گفتم او تصادفی است . بلافاصله پرسید ؟ شما بهش زدی ؟ گفتم نه . در همین لحظه به این فکر افتادم که اگر ...
گفت موبایلی چیزی نداشت گفتم چرا ولی شکسته و اونو بهش نشون دادم .
فردا به بیمارستان مراجعه کردم . کسی دنبالش نیامده بود . اگه کس و کاری هم داشته از کجا می دانستند کجاست . رفتم به محل وقوع حادثه . مغازه سوپری کوچکی در نزدکی محل تصادف بود . وارد شدم پیرمردی پشت پیشخوان بود و داشت حساب کتاب میکرد . گفتم عمو دیشب اینجا تصادفی شده و دختری مصدوم شده این هم عکسشه شما اونو نمی شناسید ؟ یک نگاه به عکس کرد کمی دقیق شد و بلافاصله گفت : این دختر منصوره . گفتم این آقا منصور کیه خونش کجاست ؟ آدرسو گرفتم و به سمت خانه او حرکت کردم .
زنگ خانه را به صدا درآوردم . چند بار زنگ زدن تکرار شد تا پس از دقایقی صدای خش خش پای کسی پشت در شنیده شد . در باز شد و چهره مرد میانسالی با چهره ای شکسته و تکیده از میان دو لنگه در پیدا شد . سلام کردم . با بی حالی گفت : سلام بفرما ؟ گفتم شما پدر این دختر هستید ؟ و عکس را به او نشان دادم . گفت : عکس زهرا پیش تو چیکار میکنه . می خواست عصبیت خودش رو نشون بده که میان حرفش پریدم و گفتم : تصادف کرده . با شنیدن کلمه تصادف خشکش زد و به زانو نشست . سرشو پایین انداخت و گفت : تو بهش زدی ؟ در این لحظه همون حالتی بهم دست داد که پرستار بهم گفت : تو بهش زدی ؟ همون وقت هم میخواستم برم و دیگه برنگردم اما نمیدانم چه چیزی مانعم میشد . تو این فکر بودم که دیدم منصور داره حالش بد میشه .
حالا منصور هم در یکی از اتاقهای آی سی یو بستری شده بود و من گرفتارتر از پیش بودم . از اینکه برای نجات خودم خیلی زود جریان رو به منصور گفتم رنج می بردم .
وضعیت خونه منصور نشون از تنهایی پدر و دختر داشت . یک خونه ساده فقیرانه .
چند روز بعد منصور از بیمارستان مرخص شد در حالی که زهرا هنوز تو کما بود . تا حدی تونسته بودم منصور رو راضی کنم که من با زهرا تصادف نکردم و فقط اونو رسوندم به بیمارستان . رفتار منصور رفتار افراد عادی نبود مثل اینکه گذشته ای متفاوت داشته مثلا تاجری ، کارخانه داری چیزی بوده . یک مرد ورشکسته .
حرفهاش بوی بی اعتقادی رو میداد . از مذهبی ها بد میگفت . می گفت اگه خدا اینه که با من این کارها رو کرده چه خداییه ؟ در عین حال اظهار تعجب میکرد که من پای این قضیه وایسادم . گفتم اگه ناراحت میشی برم گفت نه فعلا باش به کمکت نیاز دارم .
تا وقتی زهرا از بیمارستان مرخص شد دو ماه طول کشید . منصور میخواست وسایل زندگیشو بفروشه تا بتونه هزینه درمان رو بده من نذاشتم . گفتم خدا اونقدر دستم رو باز گذاشته که نذارم زندگی اون بهم بریزه . با اکراه قبول کرد اما چاره ای نداشت .
روحیه زهرا هم مثل پدرش بود و من تنها نقطه امید و بازگشتش از اون افکار بودم . زهرا قبل از تصادف یک لحظه موتور سیکلت رو دیده بود لذا می دونست من بیگناهم . یک وقت بهم گفت : واسه چی نرفتی ؟ گفتم نمیدونم . گفت اگه انگیزت منم بدون من نامزد دارم . گفتم نه . گفت پس چی ؟ گفتم شاید باور نکنی فقط ادای وظیفه بود . باورش نمی شد .
حالا دیگه باید از زهرا و منصور خداحافظی میکردم . به منصور گفتم : اگه میخوای من برات کار پیدا می کنم . گفت ممنون میشم . چند وقت بعد هم کاری براش پیدا کردم و رفت سر کار .
مدتی گذشت . یک وقت منصور رو پیش دوستم علی ملاقات کردم . خیلی روحیه اش بهتر شده بود . از حال خودش و زهرا پرسیدم . گفت خوبم ولی زهرا ... تاملی کردو گفت خوبه . فهمیدم قضیه ای هست . اونو به کناری کشیدم . گفتم . چی شده زهرا طوریشه ؟ گفت نه . گفتم پس چی یه جوری داری حرف میزنی . گفت از وقتی تو رفتی تو خودشه زیاد دل به درس و زندگی نمیده . گفتم : مگه نامزدش نمی یاد پیشش . با تعجب گفت : نامزد ؟ کی گفته زهرا نامزد داره . گفتم خودش بهم گفت . آهی کشید و گفت : بهت دروغ گفته . ما دیگه خواهانی نداریم . یه وقت زندگیم خوب بود . زهرا مادری داشت اما همه چی بهم ریخت و همه مثل مگس از دور ما پراکنده شدن چون دیگه شیرین نبودیم . البته زهرا خواستگارهایی از جوونای اون محل داشته اما قبول نکرده همشون الواتن . آدم حسابی توشون نیست . گفت : بیا کمی باهاش صحبت کن شاید با حرفهای تو خودشو سر و سامون بده .
قبل از غروب رفتم خونه منصور . نزدیکای اذان مغرب بود که وارد خونشون شدم . زهرا نبود . منصور رفت تا برای من چایی بیاره که صدای اذان بلند شد . رفتم سر حوض وسط خونه و وضو گرفتم . وقتی وضو میگرفتم گفتم خدایا کمکم کن نگاه این پدر و دختر رو به تو عوض کنم . از تو جیبم تربت رو در آوردم و گوشه اتاق به نماز ایستادم . نمازم که تموم شد موبایلمو روشن کردم و متن دعای توسل رو از توش پیدا کردم و شروع کردم به خوندن دعای توسل فقط با این نیت که ائمه ع کمکم کنن . وقتی به اسم مبارک فاطمه زهرا رسیدم گریه ام گرفت و چندین بار این اسم زیبارو تکرار کردم اونقدر که دیگه داشتم از حال میرفتم که یکدفعه شنیدم صدایی از پشت سر میگه : رضا رضا بسه دیگه بسه . به عقب برگشتم . زهرا تو چارچوب در نشسته بود و به پهنای صورت اشک ریخته بود . همانطور که سرش پایین بود گفت : چته چرا اینقدر گریه میکنی ؟ جوابی ندادم . گفت : تو که مشکلی نداری این وضع این زندگی این رابطه با خدا . من باید گریه کنم که مادرمو از دست دادم مادری که یک روز نمازش قضا نمیشد . منی که زندگیم نابود شد با ورشکست شدن پدر . نکنه برای رسیدن به من گریه میکنی . چیزی نگفتم سکوت کردم . سرشو بلند کرد و با لحنی اعتراض آمیز گفت : از خدا چی میخوای ؟ شاید ازش خواستی که وضع مارو درست کنه ؟ نه نخواه من زیاد خواستم نشده ؟ دیگه وقت سکوت نبود . به آهستگی گفتم : نه هیچکدوم از اینایی که گفتی خواسته من نیست . ساکت شد و چند لحظه بعد گفت : معذرت میخوام . بلند شد و رفت .
تا آخر شب خونه منصوربودم . زهرا گوشه ای خودشو به کتاب مشغول کرده بود . سعی کردم با نقل جریانات خنده دار فضا رو کمی عوض کنم و اتفاقا تا حدی موفق شدم .
از اون به بعد هفته ای یکی دوبار به خونه منصور سر میزدم . روحیه زهرا بهتر شده بود مثلا اینکه احساس میکرد من تکیه گاهی برای زندگیشون هستم .
و الان زهرا ازدواج کرده . با یکی از دوستان خودم یعنی علی . همونی که منصور پیشش کار میکرد . روحیه و افکار اونا کاملا عوض شده . علی بچه مذهبی خوبیه . خیلی هم تو دل برو و مهربونه .
فکر می کنم دعای توسل و اشک برای مهربانترین مادر عالم کار خودشو کرد .
حالا باید ازشون دور بشم نکنه حضور من فکرها و دلها رو متوجه خودش بکنه .
گاهی وقتا به خودم میگم : چه کاتالیزور خوبی هستی
میلاد پیامبر اعظم ع و امام صادق ع رو تبریک میگم
والله الموفق

با سلام

داستانی در مورد رضا:

رضا همیشه سعی می کنه هر کاری که انجام می ده در حد کمال باشه... اگر نماز می خونه فقط به یک نماز خشک و خالی اکتفا نمی کنه... وقتی دعا می کنه هم همینطور... وقتی اذان میگه هم همینطور و وقتی صلوات می فرسته هم همینطور... همه چیش با دیگران فرق داره و سعی می کنه همرنگ جماعت نباشه و سعی می کنه جزء بهترینها باشه... همین عامل باعث شده که خیلی ها ناخودآگاه مثل آهنربا به سمت اون جذب بشن... خیلی جالبه که علاوه بر مقدسات در غیر مقدسات هم دوست داره همیشه در حد کمال باشه... مثلا وقتی کسی تولدش میشه رضا بجای اینکه روال عادی رو طی کنه سعی می کنه اون رو در حد کمال انجام بده... مثلا اگر 15 مهر تولد پدرش هست یک دفعه دیدی 1 مهر با کادو تولد اومد خونه... اونم چه کادویی... میشینه فکر می کنه ببینه مخاطبش دقیقا چه چیزی رو خیلی دوست داره و دقیقا انگشت میزاره روی اون و دقیقا اون رو برای کادوی تولد می خره یا مثلا وقتی به مادرش کمک می کنه سنگ تموم میذاره و جوری کمک می کنه و برخورد می کنه که از حد عادی وظیفه یک پسر معمولی بالاتر باشه... خودش میگه که اگر اینطوری کار کنه رضایت بیشتری از کارش داره چون دوست داره مخاطبش رو (حالا چه خدا و چه غیر خدا) خوشحالتر کنه... خب مسلما اطرافیانش در منزل و محل کارش متوجه این اعمالش هستند... و مسلمه که اطرافیانش رضا رو با دیگر همسن و سالهای خودش مقایسه می کنند و در نهایت متوجه خواهند شد که اونی که از همه بهتره یک مسلمانه... اونی که از همه مهربونتره شیعه هست... و اونی که از همه کاملتره کسی نیست جز کسی که عشق امامش مهدی (عج) رو در قلبش جای داده... و اونی که قلب رو برده کسیه که عاشق امام خمینی (ره) هست...اینطور میشه که از رضا الگو برداری می کنند. تو هم مثل رضا تلاش کن تا خودت رو به کمال برسونی... همه هم مثل تو میشن... اصلا دیگه تحقیق نمی کنند... و اصلا هم لازم نیست تا بشینی فکر کنی تا چطور به مخاطب نفوذ کنی و به زور تغییرش بدی... شما خودت رو خوب کن و در این حال چشم بسته شیرجه میرن توی اسلام چون می دونن که یکی از بهترین انسانها اون راه رو انتخاب کرده)

با سلام
به غیر از مواردی که قبلا اشاره شد به نظرم میشه بعضی کارها را افراد مذهبی به صورت جمعی انجام بدن تاثیرگذاری اش هم بیشتر هست. مثل اردوهای جهادی که یک جمع مذهبی برای رضای خدا و بدون چشمداشت مادی به انجام کارهای عمرانی و خدماتی برای مناطق محروم می پردازند.
من فکر میکنم اگه بشه تو شهرهای بزرگ هم کارهای زمین مانده را به صورت جهادی توسط بچه های مذهبی و مسجدی و بسیجی انجام داد اثر مثبتی از نظر تبلیغ فرهنگ اسلامی بر جامعه خواهد گذاشت.:ok:
مثلا عمران و آبادی مساجد و انجام کارهای فرهنگی و استفاده از فضای مسجد برای آموزش رایگان یا کم هزینه برای هنر و زبان و کامپیوتر و ...
و استفاده از مسجد به عنوان پایگاه فرهنگ اسلامی برای تشکیل گرو ههای جهادی برای انجام امور شهری و عمران شهری.
مثلا زیباسازی مدارس که با مشکلات مالی مواجه هستند ( نقاشی دیوار ، تهیه نیمکت های نو ، ایجاد باغچه های کوچک در حیاط مدارس و ...) وقتی توسط افراد مذهبی انجام بشه تاثیر زیادی میتونه بر اذهان عمومی در رابطه با دیانت و گرایشات مذهبی داشته باشه.
همانطور که قرآن می فرماید: مردم را به غیر از زبان امر به معروف کنید. و همچنین در آیه دیگری می فرماید : دست خدا با جماعت است. ( یعنی اهمیت انجام کارهای جمعی)
من فکر می کنم فقط اردوهای جهادی نباید مربوط به مناطق محروم یا شرایط بحرانی مثل وقوع سیل و زلزله باشه .

از جمله مثالهای دیگه در این رابطه اینکه یک عده بسیجی در یک روز نظافت اتوبوسهای شهری را به عهده بگیرند. با شعار ( النظافه من الایمان ) و البته مثلا ماهی یک بار این کار استمرار داشته باشه و مورد توجه رسانه ها قرار بگیره .
این امر ساده و کم هزینه میتونه اثرات مثبتی را بر روی افرادغیرمذهبی داشته باشه و به نوعی تبلیغ مسائل دینی به حساب بیاد و همچنین باعث الگوسازی از شخصیت افراد مذهبی در جامعه بشه.
منتظر نظرات بقیه دوستان هستم.:ok:

از جمله مثالهای دیگه در این رابطه اینکه یک عده بسیجی در یک روز نظافت اتوبوسهای شهری را به عهده بگیرند. با شعار ( النظافه من الایمان ) و البته مثلا ماهی یک بار این کار استمرار داشته باشه و مورد توجه رسانه ها قرار بگیره .

سلام
حضور مذهبیها در اموری که از نظر عموم حقیر شمرده میشه چندان جالب نیست و باعث تمسخر دیگران میشه
والله الموفق

جناب حامد با سلام
بنده عرض کردم مورد توجه رسانه ها قرار بگیره منظورم این هست که زیبایی این کار از طریق رسانه نشان داده بشه و قرار نیست در انظار عمومی این کار صورت بگیره مثلا در پارکینگ مخصوص اتوبوسرانی انجام میگیره بعد توسط رسانه ها پوشش خبری داده میشه.
در ضمن این کار منفعت عمومی داره و به نظر من باعث حقارت نمیشه .

بنده عرض کردم مورد توجه رسانه ها قرار بگیره منظورم این هست که زیبایی این کار از طریق رسانه نشان داده بشه و قرار نیست در انظار عمومی این کار صورت بگیره مثلا در پارکینگ مخصوص اتوبوسرانی انجام میگیره بعد توسط رسانه ها پوشش خبری داده میشه. در ضمن این کار منفعت عمومی داره و به نظر من باعث حقارت نمیشه .

سلام
کاری زیباتر از واکسن فلج اطفال که در چند روز در کل کشور توسط بسیج انجام شد سراغ دارید . همین کار به انحاء مختلف مورد تمسخر گرفت . البته پیشنهاد شما قابل تجربه است .
والله الموفق

ببینید جناب حامد ممکنه که هر کاری باید در حوزه تخصصی خودش انجام بشه مثلا همان نظافت اتوبوس که برعهده شهرداری ها و سازمان اتوبوسرانی هست. ولی وقتی دیده میشه سالهاست اتوبوسهای واحد بدون نظافت و آلوده در شهرها تردد می کنند، فکر میکنم نیاز به یک کار جهادی و بسیجی هست، تا فرهنگ پاکیزگی که از اصول ایمان هست و شایسته شهرهای بزرگ اسلامی ، توسط افراد مذهبی و بسیجی انجام بگیره .
مثلا بسیج با هماهنگی کامل نیروها در یک روز واحد و صد البته هماهنگی با سازمان اتوبوسرانی و صدا و سیما ، و با لباسهای متحدالشکل، با بنر تبلیغاتی النظافه من الایمان و یا ان الله الجمیل و یحب الجمال شروع به انجام یک کار خداپسندانه میکنند. ( هرچه انجام این کارها سازمان یافته تر باشه، نگاه مردمی به بسیج زیباتر و بهتر از قبل خواهد شد ) در واقع یکی از معضلات بسیج نداشتن انسجام و برنامه ریزی در انجام کارهاست.
ولی اگر این هماهنگی ها از قبل انجام بگیره ، فکر نمی کنم مورد تمسخر واقع بشه فقط باید بازتاب خبری آن به شکل زیبایی انجام بگیره تا زحماتی ازاین دست به استهزا گرفته نشه و همچنین موردی که در بالا ذکر کردید. مثلا در مورد واکسن فلج اطفال باید از چند روز قبل از انجام آن، با هماهنگیهای لازم با صدا و سیما و مثلا وزارت بهداشت و با تبلیغات درست در مورد سلامت جامعه توسط نیروهای آموزش دیده بسیج اقدام به انجام کارهایی ازاین دست بشه تا بازتاب منفی آن از قبل خنثی بشه .به نظر من زیبا جلوه دادن این نوع کارها به عهده رسانه هاست.

ببینید جناب حامد ممکنه که هر کاری باید در حوزه تخصصی خودش انجام بشه مثلا همان نظافت اتوبوس که برعهده شهرداری ها و سازمان اتوبوسرانی هست. ولی وقتی دیده میشه سالهاست اتوبوسهای واحد بدون نظافت و آلوده در شهرها تردد می کنند، فکر میکنم نیاز به یک کار جهادی و بسیجی هست، تا فرهنگ پاکیزگی که از اصول ایمان هست و شایسته شهرهای بزرگ اسلامی ، توسط افراد مذهبی و بسیجی انجام بگیره . مثلا بسیج با هماهنگی کامل نیروها در یک روز واحد و صد البته هماهنگی با سازمان اتوبوسرانی و صدا و سیما ، و با لباسهای متحدالشکل، با بنر تبلیغاتی النظافه من الایمان و یا ان الله الجمیل و یحب الجمال شروع به انجام یک کار خداپسندانه میکنند. ( هرچه انجام این کارها سازمان یافته تر باشه، نگاه مردمی به بسیج زیباتر و بهتر از قبل خواهد شد ) در واقع یکی از معضلات بسیج نداشتن انسجام و برنامه ریزی در انجام کارهاست. ولی اگر این هماهنگی ها از قبل انجام بگیره ، فکر نمی کنم مورد تمسخر واقع بشه فقط باید بازتاب خبری آن به شکل زیبایی انجام بگیره تا زحماتی ازاین دست به استهزا گرفته نشه و همچنین موردی که در بالا ذکر کردید. مثلا در مورد واکسن فلج اطفال باید از چند روز قبل از انجام آن، با هماهنگیهای لازم با صدا و سیما و مثلا وزارت بهداشت و با تبلیغات درست در مورد سلامت جامعه توسط نیروهای آموزش دیده بسیج اقدام به انجام کارهایی ازاین دست بشه تا بازتاب منفی آن از قبل خنثی بشه .به نظر من زیبا جلوه دادن این نوع کارها به عهده رسانه هاست.

سلام
به نظرم بسیج را با ماموریتهای ذاتیش نشان دادن بسیار موثرتر است . البته این هم نیاز به هنرمندی دارد
والله الموفق

سلام

والله الموفق

به نام خدا
سلام

حامد گرامی
داستان جدید ندارید ؟ بی نصیبمان نزارید .

یا حق

سلام
یک داستان دارم که بیشتر باید در زمره آسیبها در ارتباط با دیگران قرار بگیره تا بحث این تاپیک ولی شاید خالی از لطف هم نباشه :

میانبر تا خدا
خانواده من یک خانواده مذهبی نیستن ولی من به مسائل مذهبی علاقه مندم . دوست دارم دین رو بفهمم و با آگاهی و شناخت ، از اون پیروی کنم نه به صرف تقلید از این و اون . البته باید بگم کمی هم کله شق و بی مبالات هستم و برام مهم نیست که دیگران در مورد من چی فکر میکنن . همین علاقه به فهمیدن و کله شقی و جدیت مرا در مسیری قرار داد که باید گفت یک راه میانبر بود تا خدا اما شرح ماوقع .
قرار بود روزای فرد تو دبیرستان ما نماز جماعت برگزار بشه . روز اول برگزاری نماز جماعت داشتم توحیاط باخودم کلنجار می رفتم تا بفهمم نماز برای چیه . آیا چون پدر و مادر یا مدیر و معلم ما نماز می خونن ما هم باید بخونیم ؟ اگه اینطوره پس هرکاری که اونا بکنن ماهم باید انجام بدیم مثلا اگه باهم دعوا می کنن ماهم باید دعوا کنیم اینطوره ؟
تو این فکرا بودم که صدای نماینده کلاسمون منو بخودم آورد . محسنی ! چیکار می کنی ؟ چرا نمیایی نمازجماعت ؟ از لحن طلبکارانه اون خوشم نیومد گفتم : من نمیام . گفت : چرا ؟ گفتم چون نمیدونم چرا باید نماز بخونم . با لحن تهدید آمیزی گفت : نمیایی ها !؟
چند لحظه بعد درحالیکه زیر سایه درختی گوشه حیاط مدرسه نشسته بودم صدای آقای مدیر باز منو از عالم فکر و خیال خارج کرد . مدیر مدرسه ما مدیری قاطع و تاحدی ترسناک بود وقتی دیدم داره میاد طرف من فهمیدم کله شقیم کار دستم داده . وقتی به چند قدمیم رسید با لحن تمسخرآمیزی گفت : من جای تو فکر کردم و فهمیدم چرا باید نماز خوند حالا پاشو برو نماز که دیدم نشستن دیگه فایده نداره پا گذاشتم به فرار و رفتم سالن نمازخونه و اون گوشه موشه ها بدون وضو با بقیه نماز خوندم . از رفتار مدیر خیلی دلگیر شدم ولی به خودم گفتم حساب مدیر از نماز جداست من از مدیر دلگیر هستم ولی از نماز نه باید راز این نماز رو بفهمم .
می دونستم میشه رفت تو کتابخونه مدرسه وچنتا کتاب در مورد نماز پیدا کرد اما دوست داشتم از زبان کسی این حرفا رو بشنوم نه اینکه از تو کتابا بخونم .
عصر همون روز رفتم مسجد محلمون . مسجدی که تا به حال اونجا پا نذاشته بودم . بعد از وضو گرفتن رفتم داخل شبستان مسجد . گفتم کجا بشینم بهتره ؟ جایی که به امام جماعت مسجد نزدیکتر باشه تا بتونم بلافاصله بعد نماز بهش نزدیک بشم و سوالاتمو بپرسم . دیدم صف اول از همه جا مناسبتره . رفتم تو صف اول کنار یک پیرمرد نشستم . هنوز چندلحظه ای نگذشته بود که پیرمرد بدون اینکه به من نگاه کنه دستی زد تو سینه ام و اشاره ای به عقب کرد . گفتم : بله حاج آقا کاری داشتین ؟ پیرمرد دوباره همین کار رو تکرار کرد ، من هم که متوجه منظور او نشده بودم دوباره گفتم : نمی فهمم منظورتون چیه حاج آقا . پیرمرد با عصبانیت روشو برگردوند و گفت : نفهمی نه میگم برو صف عقب بشین اینجا صف اوله اینجا جای بچه ها نیست . من هم بلند شدم و یک صف عقب تر و کنار یک جوون خوش تیپ نشستم . اون جوون که متوجه رفتار پیرمرد با من شده بود با صدایی که پیرمرد هم متوجه بشه گفت : بعضی ها بجای تشویق جوونا فقط میزنن تو سرشون مثل اینکه ماموریت دارن مردم رو از دین خدا متنفر کنن . پیرمرد به عقب برگشت و تو چشمای اون جوون نگاهی کرد ، بعدسرشو برگردوند و غرغر کنان به کار خودش مشغول شد . صدای اذان که بلند شد یک غمی رو دلم نشست . یک دفعه مطلبی به ذهنم خطور کرد . به خدا گفتم : خدایا می بینی فهمیدن دین تو چه نارحتی هایی داره دیندارای تو بیشتر خود پرستن تا خداپرست وگرنه چرا باید با یک مثلا بچه ای مثل من اینطور رفتار کنن ولی باشه من تا آخر هستم ، تا آخر هستم . اذان که تمام شد ، اذان و اقامه نماز هم گفته شد اما خبری از حاج آقا نبود . بعضی ها بلند شدن وخودشون نماز شونو خوندن . یک بنده خدایی که از حاج آقا دل پری داشت گفت : آقاجون اینطور که نمیشه ، آقا هر روز دیر تشریف میارن مردم کار و زندگی دارن یا کار و محضر یا مسجد و جماعت . یکی جوابش داد : آقا نماز جماعتی که دیرتر برپا بشه باز هم از نماز فرادی با فضیلت تره . اولی جوابش داد : آقاجون چی میفرمایید شما، اینارو برای من و شما گفتن نه برای امام جماعت هرکی باید به وظیفه خودش عمل کنه . تو حین و بین این گفت و گوها که من هم ازش چیزهایی یاد میگرفتم حاج آقا وارد شد و جمعی با صلوات ورودش رو اعلام کردن . حاج آقا با سرعت و در حالیکه به این و اون سلام میکرد رفت تو محراب و شروع کرد به گفتن اقامه و نماز رو بست . نماز خیلی زود تموم شد . بعد نماز دیدم حاج داره بلند میشه که بره رفتم جلو سلام کردم . گفتم حاج آقا چنتا سوال داشتم . با لبخند مختصری جواب داد عزیزم من عجله دارم باید برم ، شما برید پیش حاج آقا ریاحی ایشون طلبه این مسجد و محل هستن هر سوالی داشته باشین جواب میده و در حالیکه کسی رو به من نشان می داد ازم دور شد . به اون شخص نزدیک شدم جوونی بود که شاید هفت هشت سال بیشتر از من بزرگتر نبود . رفتم و کنارش نشستم و سلام کردم . اون هم با اشاره جوابمو داد و همچنان به ذکر و ورد خودش مشغول شد . دیدم مثل اینکه خیال توجه به منو رو نداره با صدایی آهسته گفتم : حاج آقا ریاحی چنتا سوال داشتم . سرشو تکون داد و گفت : چند لحظه ! بعد رفت به سجده . یک سجده طولانی بجا آورد بعدش بلند شد و زیارت خوند . کارش که تموم شد رو کرد به من و گفت : آقا بفرمایید همینطور که داریم میریم با هم صحبت میکنیم وراه افتاد . خودم رو بهش رسوندم و بعنوان سوال اول گفتم : من نماز نمیخونم ولی میخوام بدونم چرا باید نماز خوند ؟ سوالم که تمام شد تقریبا وسط حیاط مسجد بودیم . وایساد و یک نیم نگاهی به من کرد بعد سرش رو انداخت پایین و پس از چند لحظه با رویی عبوس گفت : آقاجان بفرمایید از اینجا بروید . از این حرفش خیلی تعجب کردم و گفتم چرا ؟ گفت : من شخصا از افرادی مثل شما که با کبر و نخوت ادعای فهمیدن قبل از عمل دارن خوشم نمی یاد برید سوالاتتون رو از کس دیگه ای بپرسین .گفتم من از شما راهنمایی میخوام .با بی حوصلگی گفت : خدا هدایتتون کنه اگه بکنه . اینو گفت و رفت و من ماندم و دلی شکسته تر . طوری غم رو دلم نشست که چند دقیقه بدون اینکه متوجه باشم خیره به زمین نگاه می کردم . احساس کردم کم کم اشک از گوشه چشمام داره در میاد . دوست نداشتم کسی اشکامو ببینه اما وقتی نگاه کردم دیدم کسی تو مسجد نیست جز خادم مسجد که تو شبستان در حال خاموش کردن لامپا بود . سعی کردم از مسجد خارج بشم اما دیدم پاهام سنگین شدن و راه نمیان . خودمو به سکوی مقابل در مسجد رسوندم . اونجا محلیه که پیرمردا قبل از نماز می شینن تا وقت نماز برسه . کوچه خلوت بود اما دل من پراز غوغا . اشک امانم نمی داد و بی سر وصدا داشت گونه هامو خیس میکرد . باز دلم متوجه حقیقتی شد که بی هیچ مانع و حاجبی میتونستم باهاش درد دل کنم . خیلی صادقانه و خودمونی بهش گفتم : خدایا اون ریاحی بی انصاف راست گفت . هدایت و راهنمایی کار توئه این بندگان حیران تو کی میتونن منو راهنمایی کنن مگه خودت چته که بندگانت بخوان به تو راهنمایی کنن هدایت با توست کار توست اینارو میگفتم و اشک میریختم . که صدای نفس نفس کسی منو متوجه خودش کرد . نگاه کردم دیدم یک روحانی پیر و سالخورده است با لبخندی سرشو طرفم برگردوند و گفت : سلام پسرم . سلامش دلم رو آروم کرد . یک آن به ذهنم خطور کرد این همون هدایت الهی است . نفس نفس زدنش که کمی آروم شد دستشو گذاشت رو زانوهام و گفت : جوون تو دیگه کی هستی که خدا اینطور به تو نگاه کرده ، آفرین بر تو ، دلشکسته ای نه ؟! بی کلام و با حرکت سر بهش جواب دادم .
او هم با حالت خاصی باهام همدردی کرد و گفت : آره عزیزم بهونه هدایت این جور چیزاس دیگه ، میخوان ببینن کی مرد راهه ؟ کی صادقه ؟ گاهی گرفتاری پیش میاره گاهی بدرفتاری جور میکنه و برای بعضی ها هم نماز و دعا . خدا میخواد بنده هاش به او معلق باشن به او متصل باشن نه به غیر او ، به او دل ببندن نه به غیر او . حرفاش هرچند ظاهرا مثل حرفای بقیه بود اما باطنش خیلی فرق داشت حرفاش از چشمه صدق و راستی و مهرو محبت بود . طوری کویر دلم از حرفاش آبیاری می شد که دوست نداشتم هیچوقت تموم بشه . حرفاش حرف نبود بلکه عین حقیقت و معنا بود ، او که حرف میزد دل من تمام اونو میگرفت مثل یک زمین آماده که دانه رو در آغوش میگیره . بدون اینکه خودم بخوام جمله ای به زبانم اومد : گفتم آقا چرا نماز بخونیم ؟ گفت : عزیزدل نماز برای یاد خداست یاد حضرت دوست یاد یار مهربان یاد خدایی که هیچ دلی بااو بیگانه نیست دل تو هم اینطوره نه ؟!
جوابش عین خواسته دلم بود بی اختیار سرمو پایین آوردم و دست پرچین و چروکش رو بوسه زدم اوهم سرمو بوسه داد . لحظه ای مکث کرد گفت : الان یک چیزی ازت میخوام . گفتم : هرچه شما بگین قبوله گفت : ازت میخوام این چند نفری که این چند روز باعث آزردگیت شدن ببخشی . به دلم توجهی کردم و دیدم هیچ کینه ای از هیچ کس توش نیست . گفتم : چشم هرچی شما بگین . گفت : آره جونم خوب کاریه ببین اگه اونا نبودن الان تو اینجا نبودی شاید حتی لازم باشه بری و از اونا تشکر کنی . سرمو انداختم پایین تا این حرف رو بفهمم و اونو هضم کنم . وقتی فهمیدمش سرمو بالا آوردم و با کمال تعجب دیدم کسی کنارم نیست .

والله الموفق

سلام
یک داستان کوتاه که نوشته ذهن کند بنده است به دوستان تقدیم می کنم که حاوی پیامهای قبلی حقیر است
زینب دختر متین و با وقاری بود . او این خصیصه را از پدرش به ارث برده بود . پدرش آهنگری داشت اما بخاطر کهولت سن دیگر قادر نبود خودش کار کند . شاگردی داشت که شریکش شده بود لذا عایدات او کم بود . این اواخر مادر زینب نیز بیمار شده و هزینه های سنگینی را به خانواده سه نفره آنان تحمیل می کرد . زینب تنها فرزند این خانواده بود . پدرش می گفت ما بچه دار نمی شدیم تا اینکه به عتبات رفتیم روزی جلوی حرم امیرا لمومنین دلم شکست . گفتم آقاجان اگر به دعای شما خدا به من فرزندی بدهد اورا به نام فرزندان شما می نامم . و چیزی نگذشت که نیره حامله شد و خدا دختری به ما داد ما هم اورا به نام دختر باعظمت حضرت امیر مومنان زینب نامیدیم . زینب در حال گذراندن دوره پرستاری بود . او گرچه در محیط دانشگاه فعالیت چندانی نداشت اما هیچگاه تحت تاثیر بعضی افکار و جریانات نیز قرار نگرفته بود . درس زینب خوب بود چهره اش هم همینطور . این دو ویژگی بهانه خیلی ها برای نزدیک شدن به او بود اما او به کسی راه نمی داد . لذا پسرها زینب را دژ تسخیرناپذیر می نامیدند . متانت او کمی فراتر از متانت یک زن بود در چهره او ابهتی نهفته بود که نمی گذاشت کسی به او با نیت بد نزدیک شود .
هزینه های دانشگاه بعلاوه هزینه های درمان مادر ، زینب را به جستجوی یک کار پاره وقت واداشت . یکی از دوستان دانشگاهی به زینب خبر داد که یک خانواده ، نیازمند به یک پرستار جوان هستند . زینب هم خیلی زود آدرس را از او گرفت و به آنجا مراجعه کرد . آدرس محل در شمال شهربود جایی که خانه های ویلایی بزرگ خودنمایی می کردند . وقتی زینب به در خانه رسید از درونش تردیدی آشکار شد . می خواست برگردد اما ندایی از درون اورا به ادامه کار تشویق می کرد . وقتی زنگ را بصدا درآورد تقریبا نمی دانست چگونه این کار را کرده است مثل اینکه کسی دست اورا روی دکمه زنگ فشرد .
اکنون زینب روی یک صندلی در یک سالن بزرگ پذیرایی مجلل نشسته بود و انتظار آمدن فردی را می کشید که معلوم نبود چه کسی است . هرچند حس زنانه زینب اورا به دیدن زیبایی های سالن متمایل می ساخت اما آن خصلت متانت و وقار او از این کار مانع می شد . چند دقیقه بعد یک زن میانسال بلند قد وارد سالن شد و بدون اینکه سلام کند و تنها با یک لبخند خشک روی صندلی جلو زینب نشست و بی مقدمه گفت : خانوم جوان ما یک دختر به سن و سال خود شما داریم اما تفاوتش با شما اینستکه در عین برخورداری از همه امکانات متاسفانه بر اثر سانحه ای قطع نخاع شده و من و پدرش دوست داریم تا جایی که ممکن است فضایی نشاط آور برایش مهیا کنیم به همین خاطر از ابتدا پرستارهای جوانی مسوولیت نگهداری از ایشان را بر عهده داشته اند شما باید توجه داشته باشید که ایشان یک دختر حساس و با شخصیت است و نباید کوچکترین ناراحتی از شما پیدا کنند . زینب هم خیلی مصمم گفت : به ما یاد داده اند با همه کسانی که مسوولیت پرستاری از آنها را برعهده داریم با احترام و دقت نگهداری کنیم . زن گفت : خیلی خوب است حالا بیا برویم تورا با سارا آشنا کنم .
مادر سارا پس از معرفی زینب رفته بود و الان زینب روی یک صندلی جلو تخت سارا نشسته و به او نگاه می کرد اما سارا همچنان داشت به مطالعه کتاب خود ادامه می داد و توجهی او به نمی کرد . زینب کمی خودش را جمع و جور کرد و گفت : ساراجون اگر بامن کاری ندارید بروم و انشاء الله از فردا میام و کارم را شروع می کنم . سارا هم با بی اعتنایی گفت : نه . زینب بلند شد که برود اما صدای سارا اورا نگه داشت . سارا گفت : از این به بعداز کلمات سنتی مثل انشاءالله استفاده نکن ، خوشم نمی یاد . زینب بدون اینکه برگردد یا چیزی بگوید اتاق را ترک کرد .
زینب هرروز عصر می آمد و تا پاسی از شب از سارا مراقبت می کرد . زینب خیلی از سارا خوشش نمی آمد چون او دختری متکبر بود اما در عین حال خودش را متعهد می دید که به وظایف پرستاریش بدون توجه به حالات قلبی خود عمل کند. سارا هم چندان از زینب خوشش نمی آمد چون سرووضع زینب کاملا با او متفاوت بود . با اینکه در ساعات کار زینب در خانه آنها هیچ مردی نبود اما هیچوقت یک لباس آزاد و راحت نمی پوشید و همیشه با مانتو و مقنعه بود . وقتی که می رفت هم چادر سرش می کرد . از نظر سارا این یعنی عقب ماندگی در عین حال اخلاق خوش زینب که هیچگاه حتی در بدترین وضعیت تغییر نمی کرد محبتی نهان از او در دل سارا قرارداده بود . تاثیر گذارترین حالات زینب در سارا حالت نماز او بود . وقتی موعد نماز می رسید می رفت و وضو می گرفت و یک چادر گل گلی سفیدرنگ زیبا روی سرش می انداخت و به نماز می ایستاد . نمازی که نماز نبود بلکه همه محبت ورزی و حال بود . لبخندی عجیب صورتش را زیبا می ساخت و اشکی روان جویباری از سوزدرونش را به نمایش می گذاشت . وقتی سارا برای اولین بار و بطور اتفاقی این حالات را در زینب مشاهده کرد در حالیکه می خواست تمایل خودش را پنهان کند به زینب گفت : اگر دوست داشته باشی می توانی نمازت را توی اتاق من بخوانی از نظر من اشکالی ندارد اتفاقا به من نزدیکتر باشی بهتر است . زینب هم از آن به بعد داخل اتاق او نماز می خواند . پس از مدتی نماز زینب برای سارا مثل یک قرص مسکن بود . روزهای اول سارا خود را مشغول به مطالعه نشان می داد اما تمام توجهش به نماز زینب بود اما پس از مدتی دیگر تاب نیاورد و مطالعه نمایشی کتاب را کنار گذاشت و با توجه تمام به نماز او چشم می دوخت و به صدای لرزانش گوش فرا می داد . این مسکن قوی معنوی به همراه همدردی و همدلی زینب چنان در روحیه او اثرگذاشت که پدر و مادر سارا نیز به خوبی آنرا احساس می کردند لذا نحوه برخورد آنها نیز با زینب تغییر کرد و از یک برخورد خشک رسمی به یک برخورد محترمانه دوستانه مبدل گشت .
اکنون زینب و سارا خیلی به هم نزدیک شده بودند . این رابطه نزدیک زینب را برآن داشت تا از سارا بخواهد او هم نماز بخواند . سارا از پیشنهاد زینب کمی تعجب کرد و لذا پاسخ خود را به وقت دیگری موکول کرد . سارا گفت حالا من یک پیشنهاد برای تو دارم پسر عموی من هر سال از آلمان به ایران می آید و چند روزی پیش ما می ماند در این چند روز همه دوستان و نزدیکان در خانه ما دور هم جمع می شوند و خوش می گذرانند تو هم شبها بمان و در این مجالس شرکت کن . زینب گفت اگر تو پیشنهاد مرا قبول کنی من هم قول می دهم یک شب در مهمانی شما شرکت کنم . سارا کمی فکر کرد و بعد با نگاهش پاسخ مثبت داد . بعد گفت کدام شب می آیی ؟ زینب گفت : شب اول . سارا هم گفت : من هم از همان روز نماز می خوانم . هفته بعد داریوش پسر عموی سارا به ایران آمد و قرار شد از فرداشب مجالس مهمانی برقرار شود . روزی که داریوش از آلمان آمد زینب بخاطر امتحان دانشگاه نتوانست به خانه سارا برود لذا آندو همدیگر را ندیدند .
شب اول مهمانی شب تازه شدن دیدارها بود لذا خیلی مجلس شلوغ بود و مهمانان چند نفر چندنفر در کنار هم ایستاده و احوالپرسی و تعارفات معمول را انجام می دادند . سارا از عصر منتظر زینب بود اما او دیر کرده بود . با اینکه همه نزدیکان و دوستان بعد از مدتها به دیدار سارا آمده بودند اما دل سارا زینب را صدا می زد . حدود یک ساعت پس از آغاز مهمانی سرو کله زینب پیدا شد او خیلی بی سر و صدا واردشد و به اتاق خودش رفت کیف و وسایلش را گذاشت و بدون اینکه در وضع ظاهری اش تغییری بدهد وارد مجلس شد و رفت کنار سارا وقتی به او رسید اورا بوسید و ازاینکه بخاطر ترافیک دیر کرده عذرخواهی کرد بعد هم کنار او ایستاد . زینب در ابتدای ورود به وضع مجلس چندان توجهی نکرده بود اما الان که با دقت به آن می نگریست دلش گرفت . وضع ناشایست زنان و دختران برایش ناخوشایند بود . اما تنها بخاطر قولی که به سارا داده بود صبر کرد .برای دور شدن از فضای مجلس به آن حالت خاص خود توجه کرد حالتی که همه ظواهر امور جلو چشمش رنگ می باختند و از میان همه این رنگ و لعاب ها یک رنگ واحد و یک حقیقت ساری و جاری خود را به او نشان می داد و زینب با توجه به آن ، آرام می گرفت . زینب دراین حالت خود غرق بود که سارا با صدایی نسبتا بلند توجه همه را به خود جلب کرد . سارا گفت : دوستان و عزیزان ازاینکه به مجلس ما آمده اید خیلی خوشوقتم الان می خواهم یک دوست تازه و در عین حال بسیار عزیزم را به همه معرفی کنم . مجلس ساکت شد . مهمانان از وسط سالن به گوشه رفتند و هریک جایی برای نشستن یا ایستادن پیدا کردند . وقتی همه سر جای خود ثابت شدند سارا در حالیکه با دست راستش ساعد دست چپ زینب را گرفته بود گفت : دوست بسیار عزیز من زینب . همه به زینب نگاه کردند آنها با خود فکر کردنداین دختر محجبه که خیلی مطمئن و با وقار کنار سارا ایستاده کی آمدو چطور توانسته دوست سارا بشود . سارا که اصلا چنین تمایلاتی نداشته .
داریوش که جوانی جسور و بی مبالات بود با حالتی شبیه رقص خود را به وسط سالن رساند و قهقهه ای بلند سر داد . بعد ایستاد و پشت به سارا و رو به مهمانها با لحنی که سعی در خندان دیگران داشت گفت : دختر عموی ما پیشرفت کرده دوستان جدید اما با رنگ و لعابی قدیمی پیدا کرده . پدر سارا که می دانست اگر سخنان داریوش ادامه پیدا کند کار بجای بدی می کشد به او نزدیک شد و دستش را روی دوش او گذاشت و سخنانش را قطع کرد گفت : خانوم زینب سالاری پرستار جدید و دوست سارای عزیز ماست من خواهش می کنم دوستان به گپ و گفت خود ادامه دهند . اما داریوش باز با یک حرکت توجه همه را به خود جلب کرد . او رو به عموی خود و با صدای بلند طوری که همه بشنوند گفت : عموجان چی می شد این چند شب ایشان را از کار مرخص می کردید تا ما در حال و هوای خود باشیم و چیزی خاطر ما را مکدر نکند . سارا که تا بحال حرفها را گوش می داد تحملش تمام شدو با لحنی که خشم را نشان می داد رو به داریوش گفت : پسر عمو شمامهمان ما هستید خواهش می کنم احترام دوستان مرا نگه دارید من ایشان را با اصرار به این مهمانی دعوت کرده ام و با عذرخواهی از همه دوستان اعلام می کنم امشب عزیزترین مهمان من زینب است . داریوش از حرفهای سارا تعجب کرد چون او هیچگاه به این اموروقعی نمی گذاشت و الان تجسمی از آنرا اینگونه عزیز می داشت . او با صدای تمسخر آمیزی سارا را مخاطب ساخت و گفت : دختر عموی عزیز می توانم بپرسم چطور یک تازه از را رسیده با این سر و وضع عزیزترین عزیزان توشده ، همه این پرنسسهای محترم خوش آب و رنگ ، سالهاست که با شما آشنایی دارند . سارا روحیه قوی نداشت و نمی توانست این جسارتهای مکرر را تحمل کند لذا اشک از گوشه چشمهایش جاری شد و در حالیکه صدایش می لرزید گفت : شما شما سال به سال از من یادی نمی کنید و تنها سالی یک بار آن هم برای خوش گذرانی پیش ما می آیید اما زینب مرا زنده کرد به من امید و معنویت داد او هر روز همنشین و مانوس من است . داریوش باز هم به جسارتهای خود ادامه داد و گفت : ولی او پرستار توست بابت آمدنش پول می گیرد کافیه یک روزبه او پول ندهید تا ببینید آیا باز هم می آید ؟ حرف داریوش تمام نشده بود که لرزشی مهیب تمام سالن و ساختمان را به لرزه درآورد . زمین لرزه ای سنگین بود . همه دست پاچه و هراسان به سمت در سالن دویدند و سعی داشتند هرچه زودتر و قبل از دیگران از سالن خارج شوند . بعضی با هم برخورد کردند وبه زمین خوردند . افتادن قاب عکسها و خرد شدن شیشه ها بر ترس جمع می افزود و انگیزه نجات جان رادر آنها به اوج می رساند . بالاخره همه خودرا به حیاط ویلا رساندند و با ترس ولرز کنار هم جمع شدند بچه ها به آغوش پدر و مادر خود پناه آورده و زنان در آغوش همسرانشان آرامش را جستجو می کردند . در این میان پدر سارا مثل اینکه چیزی یادش آمده باشد فریاد زد : دخترم سارا ، سارا کجاست ، اورا فراموش کردیم و خواست به سمت ساختمان ویلا بدود که افتادن یک سر ستون اورا از رفتن بازداشت مادر سارا نیزخود را به او رساند و دستش را گرفت و کشید . لذا هردو روی زمین افتادند و همانطور که روی زمین افتاده بودند سارا را صدا می زدند در حالیکه می دانستند سارا بدون کمک دیگران نمی تواند از جای خودش حرکت کند وجانش را نجات دهد .
لرزش زلزله پس از چند ثانیه تمام شده بود اما ترس و هراس افراد هنوز فروکش نکرده بود . در همین هنگام و در حالیکه همه به ساختمان نگاه می کردند و ضمن سرزنش خود می خواستند از سرنوشت سارا باخبر شوند ، از میان گردو غبار و نوری که از در سالن به فضای تاریک حیاط می تابید قامت خمیده ای که کسی را بر دوش گرفته بود و آهسته به سمت حیاط می آمد نمایان شد . هنوز به سرپله ها نرسیده بود که به زانو نشست و کسی را که بر دوش می کشید آهسته بر زمین گذاشت و صدا زد : ساراجون ساراجون می شنوی من زینبم من زینبم عزیزم . همگان از دیدن این صحنه حیرت زده شده بودند . مخصوصا داریوش که اصلا نمی توانست این صحنه را درک و باور کند . او نمی دانست چطور ممکن است در این لحظات سخت کسی به فکر دیگری باشد . زینب کیست ؟ او چگونه انسانی است ؟ چقدر سارا را دوست داشته که بخاطر او جانش را به خطر انداخته است .
[FONT=&quot]چند روز بعد زینب کنار تخت سارا در حال نماز خواندن بود اما تخت سارا برگردانده شده بود تا سر او به سمت پنجره و صورتش به سمت غروبگاه خورشید باشد . سارا نیز با زینب نماز می خواند اما روی تخت خود و با حرکات سرش . او نیز صدایی لرزان داشت و اشک از گونه هایش جاری بود یک نظر به مغرب خورشید و یک نظر به زینب سوزی غریب بر دلش می گذاشت و می گریست گریه ای که سالها دلش آنرا می طلبید و گونه ای که مدتها جویبار اشک را می خواست .

والله الموفق

بسم الله الرحمن الرحیم

با سلام

یادتون هست که این داستان رو بهتون گفتم که پرینت گرفتم چون طولانی هست و بعدا می خونم؟

خب بالاخره دیروز پرینتش رو بعد از 1000 سال خوندم :Gig:

بسیار داستان قشنگی بود... کلی گریه کردم :Ghamgin::Sham:

با تشکری ویژه از شما :hamdel: :ok:

اوه ظاهرا یکی دیگه هم گذاشتید. فکر کنم 1000000 سال دیگه بتونم بخونم :Ghamgin:

یا حسین شهید (ع) / اللهم عجل لولیک الفرج

سلام
برای ایجاد ارتباط سازنده با افراد غیر مذهبی وجود این اوصاف در شخص ضروری است :
1- معرفت جهان و انسان در حد شناخت گوهر با ارزش انسانی
2- میل و حرص شدید به هدایت و راهنمایی دیگران
3- مهربانی و محبت در حد پرهیز قلبی از هر نوع آزار رسانی
4- صبر و شکیبایی
5- استمداد از خدای متعال و اولیاء گرامی او
6- فرصت و توانایی لازم برای همراهی و هم قدمی با افراد
والله الموفق

سوال:
اصول و روشهای ایجاد ارتباط با افراد غیر مذهبی برای گفتگو و جذب او چیست ؟

جواب:
باسلام و عرض ادب
به علت این که مطلب، طولانی نشود، فقط به ذکر اصول و روشها بسنده می کنم و از ذکر آیات و روایات آن، فعلاً خوداری نموده، تا در صورت نیاز به توضیح آنها پرداخته شود، البته کابران محترم نیز می توانند نکات زیبای خود را در ذیل این مطالب بگنجانند.
1. اصل تذکر
در این اصل، با استفاده ازروشهایی چون، موعظه، بیان قصه و یادآوری نعمتها، می توانیم اشخاصی که اهل دین نبوده یا کمتر مطالبی از دین شنیده اند، به سمت دین متمایل نماییم.
2. اصل تعقل
در این اصل با روشهایی چون پرسش و پاسخ، گفتگو، ذکر مثل، ارزش دادن به علم و علم آموزی می توانیم مخاطب خود را به تعقل وادار کنیم.
3. نظم و انضباط
در این اصل هم می توانیم با روشی چون تقسیم ساعات شبانه روز، طبق احادیثی که داریم، به نظم و انضباط در برنامه زندگی مخاطبِ خود کمک کنیم.
4. اصل عزّت
در اصل عزت با استفاده از روشهایی چون تغافل و عفو می توانیم، مخاطب خود را به مذهب، جذب نماییم.
5. اصل زیبایی
در این اصل نیز با استفاده از روشهایی چون آراستن ظاهر، فصاحت ظاهر و کلام در جذب مخاطب غیر مذهبی به دین، کوشش کرده باشیم.
6. اصل محبت
در این اصل نیز با استفاده از روشهایی چون محبت به همگان، بستگان، دوستان و فرزندان، عشق و محبت به دین را در ذهن مخاطب غیر مذهبی جای دهیم.
7. اصل پرهیز از خشونت
در این اصل با استفاده از روشهایی چون نهی از رفتار تند متدینین می توانیم موجبات جذب را فراهم آوریم
8. اصل رفق و مدارا
در این اصل نیز شایسته است که با روشهایی چون مرحله ای نمودن تکالیف و صعه صدر در مقابل مخالفان، به جذب آنها به سمت دین کمک کنیم.
9. اصل عدم تکلف
با استفاده از این اصل و به کار گیری روشهایی چون آسان گیری، در تمایل مخاطبین به دین آنها را کمک می کنیم.
10. اصل استقامت
در این اصل با استفاده از روشهایی چون صبر در مصیبت، صبر در معصیت و صبر در طاعت، می توانیم در متمایل کردن فرد غیر مذهبی به دین کمک کرده باشیم.
11. اصل عدالت
روشهای اجرای این اصل، برابرند با:برابری افراد در برابر قانون و تکلیف به قدر وسع می باشند.
12. اصل تکلیف و مسئولیت
لازم است که برای اجرای این اصل و جذب مخطاب غیر مذهبی به دین از روشهای چون ابتلاء، دلسوزی در مدیریت، او را جذب به دین یاری رسانیم.
13. اصل اخوت
روشهای این اصل عبارتند از: همدردی با مردم، خدمت به خلق، همکاری در امور روز مره.

موضوع قفل شده است