دختر ایرانی - زن ایرانی
تبهای اولیه
[INDENT=2]تذکّر مهم: مطلب زیر تعلقی به نگارندۀ این سطور ندارد، سازندۀ حقیقی آن کسانی هستند که در این مطلب از آنها نام برده می شود. پس همه حق دارند بدون ذکر منبع، این مطلب را در وبلاگ، سایت یا مجله های خود مطرح نمایند.[/INDENT]
وقتی نام «دختر ایرانی» یا «زن ایرانی» را می شنوید، چه مفهومی در ذهن شما متبادر می شود؟ تحت این عنوان چه چهره ای را در تلویزیون و سینمای ایران به یاد می آورید؟ اگر این عنوان را در اینترنت جستجو کنید، چه می بینید؟ تا جایی که من دیده ام، معمولاً این عنوان، یادآور یک دختر مذهبی یا یک زن مذهبی نیست. معمولاً زنان بدحجاب یا بی حجاب را به یاد می آورد. در واقع یک تحریف خواسته یا ناخواسته، در ایران رخ داده است، که باعث می شود، که چهرۀ دختر یا زن ایرانی، در اینترنت، سینما و تلویزیون، چهره ای مذهبی نباشد و در واقع هیچ سهمی از مفهوم «دختر ایرانی» یا «زن ایرانی» برای دختران و زنان مذهبی ما قائل نشوند. می خواهم به خوانندگان این مقاله نشان بدهم، که شاید بزرگترین و بااخلاقترین شخصیتهای زن ما، را باید از بین مذهبیها جستجو کرد:
زن ایرانی یعنی طیبه واعظی دهنوی. او متولّد سال 1336، بود. از کودکی قالیبافی می کرد و برای جهیزیه اش پول جمع می نمود، ولی وقتی بزرگ شد، با آن پولها یا برای افراد فقیر جهیزیه ، یا برای شاگردان بی بضاعت دفتر و قلم می خرید. مادرش نقل می کند که طیبه می گفت من می خواهم مثل آسیه با فرعون زمانم بجنگم، دوست دارم مثل سمیّه(نخستین شهید اسلام)، شهید بشوم. صاحبخانه اش می گوید: «این دختر به خانه ما آمد، سرمان برهنه بود، بی حجاب بودیم، اینقدر پند و نصیحت کرد و از قرآن و دعا گفت که ما دیگر یک تار مویمان را نمیگذاشتیم بیرون بماند.» به خاطر مبارزه با شاه و تحت تعقیب بودن شوهرش از سال 1354 به زندگی مخفی روی آورد، ولی در نهایت در 30 فرودین 1356 پس از دستگیری شوهرش، دستگیر شد و خواهر شوهرش، فاطمه جعفریان که او هم مبارز بود در این روز کشته شد. ساواک که او را گرفته بود، چادرش را برداشته بود، او گفته بود: «بکشیدم ولی حجابم را برندارید.» در نهایت چنانکه آرزو داشت مانند سمیه شهید شود، روز 3 خرداد 1356، در سنّ 20 سالگی زیر شکنجه ساواک جان داد.
دختر ایرانی یعنی محبوبه دانش آشتیانی. او در بهمن سال 40 به دنیا آمد. بسیار اهل مطالعه و جدی بود و کودکی و نوجوانی دیگران را نداشت. اهل ورزش و جنب و جوش بود، اما یک جور استعداد مدیریت و رهبری بقیه را داشت. همه چیز را خیلی عمیق می فهمید. به خاطر مبارزات سیاسی باید دقّت بیشتری می کرد، پس یک چادر رنگی داشت که هر وقت می دید شرایط مشکوک است، چادر سیاهش را در می آورد و در کیفش می گذاشت و چادر رنگی سر می کرد. در بحثها عصبانی که نمی شد، ولی نهایت سعی خودش را می کرد که طرف مقابل را متقاعد کند. آراستگی، نظم و مهربانی اش فوق العاده بود. در اوج مبارزات، لباس هایش مرتب و آراسته بودند. چادرش را که در می آورد، حتما به شکل بسیار منظمی تا می کرد. لباس هایش همیشه بسیار ساده بودند، اما در نهایت تمیزی و آراستگی. شعارش تزکیه قبل از تعلیم بود و همیشه به این آیه قرآن اشاره می کرد که: «یزکیهم و یعلمهم الکتاب». برای بچه های محروم جنوب شهر کتاب می برد. سعی می کرد همه را به میدان بکشد، با بچه هایی که مذهبی به نظر نمی رسیدند، به شکل هدفدار ارتباط برقرار می کرد. حتی با خودش به دبیرستان راکت تنیس می آورد. در نهایت در تظاهرات 17 شهریور 1357، در حالی که هنوز به هفده سالگی نرسیده بود، در اثر تیری که به قلبش اصابت کرده بود، شهید شد.
زن ایرانی یعنی زهره بنیانیان. او متولّد دیماه 1336 بود. خیلی قرآن می خواند، از هر فرصتی برای دعا و نیایش استفاده می کرد. در دبیرستان به خاطر حفظ حجاب، دو هفته از رفتن به مدرسه محروم شد. پس از یک ازدواج ناموفق و زندگی موقت در آلمان، ابتدا در لبنان یک دورۀ آموزش نظامی می بیند و در سال 1356 به ایران باز می گردد و فعالیتهای فرهنگی انقلابی خود را به اوج می رساند و حتی توسط ساواک هم دستگیر می شود. در همین دوران با یکی از همرزمانش ازدواج می کند؛ زندگی جدید او شامل مهر السنه حضرت زهرا بود و یک اتاق کوچک برای زندگی و یک چمدان کوچک لباس با یک فرش و چند پتو. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، زهره در ادامه راه خویش به عضویت در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد و به فعالیت خود ادامه داد. سرانجام روز بیست و نهم اردیبهشت ماه سال 58 در حین انجام مأموریت به عنوان سرپرست گروه ضربت که برای خنثی کردن توطئه ضدانقلاب راهی شده بودند، هدف اصابت گلوله ضد انقلاب قرار گرفت و در سن 22 سالگی روحش به سوی ملکوت اعلی پرواز نمود.
دختر ایرانی یعنی فوزیه شیردل. او در سال 1338 متولّد شد. سال اول دبیرستان مجبور به ترک تحصیل شد و آرزویش را که همان کمک به درمان بیماران و رنج دیدگان بود در لباس بهیاری اعضای هلال احمر جامه عمل پوشاند. درآمدش را نصف کرده بود بخشی را در خانه و بخشی را برای مستمندان خرج می کرد. برای اقامه نماز اول وقت همیشه داد سخن داشت و روزه های مستحبی اش ترک نمی شد. به خاطر حمایت از انقلاب، بارها با رئیس بیمارستان درگیر شد. سرانجام وی در روز بیست و پنجم مرداد 1358 در جریان حمله گروهک ضد انقلاب دموکرات به بهداری پاوه و محاصره آن محل و در حالی که گروه دکتر شهید چمران در صحنه حاضر بود ، مورد اصابت گلوله دموکراتها قرار گرفت و پهلویش به شدت مجروح شد و در آن محل بعد از 16 ساعت جان به جان آفرین تسلیم کرد.
دختر ایرانی، یعنی صدیقه رودباری. او در در هجدهم اسفند ماه سال 1340 به دنیا آمد. هم زمان با آغاز انقلاب، صدیقه به خیل خروشان انقلابیون پیوست و تمام سخنان امام را به صورت نوار و اعلامیه تکثیر و پخش می کرد. جمعه خونین 17 شهریور 1357 نقطه عطفی در زندگی او بود. او آن روز، دوشادوش سایر خواهرانش در ابتدای صف، در جلوی گلوله دژخیمان ایستاد و تا شامگاه همان روز به مداوا و جمع آوری زخمیان پرداخت. در شرایط انقلابی نیز، به فعالیتهای خیریه و امدادی اجتماعی توجه داشت. آخر هفته صدیقه را در آسایشگاه سالمندان و معلولین یا در بیمارستان معلولین ذهنی پیدا می کردند. صدیقه می رفت آن ها را شست و شو می داد و به امورشان می رسید. هر شب پس از اقامه نماز شب، ساعت ها با خدا راز و نیاز می کرد. دستی هم در شعر داشت. زندگی ساده ای داشت، در عوض، با استفاده از حقوقش به خانواده های مستحق کمک می کرد. پس از پیروزی انقلاب، با صدور فرمان امام وتشویق جوانان جهت شرکت در جهاد سازندگی به رغم آنکه بیش از 18 سال نداشت به همکاری با جهاد سازندگی پرداخت و در شهرهای مختلف کشور همچون خرمشهر، اهواز، بهشهر، سنندج، سقز و بانه به فعالیت پرداخت. می گفت: "نباید در خانه بنشینیم بگوییم که انقلاب کردیم. باید بین مردم باشیم و پیام انقلاب را به همه برسانیم." در تابستان 59 به کردستان رفت و آنجا را مرکز فعالیتهای گوناگون خود از قبیل تشکیل کلاس های عقیدتی، آموزش قرآن، آموزش نظامی، زندانبانی زندان زنان ضد انقلاب و فعالیت در مرکز مخابرات سنندج قرار داد. یکی ـ دو بار منافقین برایش پیغام فرستادند که اگر دستمان به تو برسد، پوستت را پر از کاه می کنیم. 28 مردادماه 59، صدیقه، خسته از مداوای مجروحین و پابه پای پاسداران دویدن، پس از برگزاری کلاس آموزش قرآن و تعلیم سلاح به خواهران، با دوستانش نشسته بود. بعد از سحری مختصری که خورده بود تا موقع افطار سخت مشغول به کار بود. دختر دیگری(از نفوذیهای ضدانقلاب) وارد شد؛ چند دقیقه بیشتر نشد که به بهانه ای، اسلحۀ صدیقه را برداشت و مستقیم گلوله ای به سینه اش شلیک کرد. صدیقه سه ساعت بیشتر زنده نماند و در این روز، در سن 18 سالگی، از دنیا رفت.
دختر ایرانی، یعنی شهناز حاجی شاه. او متولد 1338 بود. شهناز کاری را شروع نمی کرد، مگر آنکه آن را به بهترین نحو ممکن تمام کند. با آن سن کم، خیاطی، گلسازی، گلدوزی و تمام این هنرها را به شکل بسیار کاملی بلد بود. نسبت به زمان خودش، همیشه خیلی جلوتر بود. دیپلمش را که گرفت درس حوزه را شروع کرد. وقتی هنوز نهضت سوادآموزی تشکیل نشده بود، به همراه چند تن دیگر، به شکلی کاملا خودجوش، گروهی را تشکیل داده بودند و به روستاها می رفتند و به بچه ها درس می دادند. در کتابخانه فعالیت می کرد و در عین حال دوره های مختلف آموزشی، مذهبی و رزمی را دیده بود و یک سال قبل از شروع جنگ برای مبارزه با قاچاق مواد مخدر، مسلح شده بود. او فوق العاده دلسوز و فوق العاده هنرمند بود. سرانجام، در خرمشهر، در حال مقاومت در برابر دشمن بعثی، در 8 مهر 1359، در اثر اصابت ترکش، به همراه همرزمش شهناز محمّدی زاده، در سنّ 21 سالگی به شهادت رسید.
دختر ایرانی، یعنی فهیمه سیّاری. در 1339 زاده شد. فهیمه سراپا نظم، آراستگی، قناعت، وقت شناسی و احساس مسئولیت بود. وقتش را تلف نمی کرد. تمام کارهایش با برنامه بود و در هیچ کاری سهل انگاری نمی کرد و در کارهای اجتماعی و انجام امور خیریه و رسیدگی به دیگران هم در صف مقدم بود. با وجود آنکه نهایت ساده پوشی و قناعت در طرز لباس پوشیدنش معلوم بود، اما حتی یک بار نشد که رنگ های نامتناسب را با هم بپوشد و یا لباسش بدون اتو و چروک باشد. بسیار صبور و آرام بود و هیچ وقت نشد که عصبانی بشود و صدایش را بالا ببرد. هیچ وقت خنده از روی لب هایش محو نمی شد. تابستان 1357، اولین تظاهرات زنان زنجان از مسجد «خانم» در بازار شروع شد که فهیمه پرچم آن را به دست گرفت. هر جا می رفت خدا را یاد می کرد. امر به معروف را به شکلی انجام می داد که احدی از او دلگیر نمی شد و حرفش تأثیر داشت. وقتی می خواستند غذایی چیزی بخورند از مادرش می پرسید که «آیا از این غذا سهمی به فقیری یا مستمندی داده اید؟» و تا نمی برد و آن سهم را نمی داد، غذا نمی خورد. فهیمه، وقتی از سوی حوزه علمیه که در آن مشغول تحصیل بود، برای تبلیغ به کردستان رفت، در ساعت 16 روز 12 آذرماه 1359 در پی به رگبار بسته شدن ماشین حامل ایشان از سوی ضدّانقلاب، با اصابت گلوله به سرش به شهادت رسید.
دختر ایرانی، یعنی نوشین امیدی. او در اول آذر سال 1341، چشم به جهان گشود. در فعالیتهایش، بیشتر به سرکشی و کمک رسانی به خانواده های بی بضاعت می پرداخت. هم چنین به امور زندگی خانواده های شهدا و رزمندگان رسیدگی می کرد؛ حتی به درس و مشق فرزندان آنها. رسیدگی به محرومان برای نوشین زمستان و تابستان نداشت. در بحثها اختلاف سنی برایش مهم نبود؛ با رعایت کمال احترام و ادب حرف خودش را می زد. در عین رعایت حجاب و حفظ حریم، در فعالیتهای اجتماعی شرکت می کرد. تقوا را در حدی رعایت می کرد که وقت خواب از رختخواب مناسب استفاده نمی کرد؛ می گفت: خانواده هایی که به آن ها سر می زنم، به جز چادرشب چیزی ندارند؛ چیزی که حتی زیر پاهایشان پهن کنند؛ شما توقع دارید من چه طور الآن راحت در رختخواب بخوابم؟ اول در خودش مسائل مذهبی را پیاده می کرد: در گفتارش، رفتارش، عملش و حتی در روابطش. زیاد مطالعه می کرد و خیلی از نظر علمی پر بود. جنگ که شروع شد، چند بار به جبهه رفت. در نهایت در یک مانور آموزشی، هم زمان با اذان ظهر هفتم تیر سال 1360 در حالی که روزه بود، تیری به سرش اصابت کرد، و دعوت حق را لبیک گفت.
زن ایرانی، یعنی نسرین افضل. او که در 1338 به دنیا آمده بود، از پیش از انقلاب، فعّالیتهای دینی و سیاسی خود را آغاز کرد. پس از انقلاب به جهاد سازندگی پیوست و برای کمک به مستمندان، به روستاهای مناطق محروم اعزام شد. با آغاز جنگ او به شهر خود بازگشت و به یاری آوارگان پرداخت و پس از مدّتی در دبیرستان عشایری مشغول گردید. او سپس به عنوان معلّم به مهاباد اعزام شد. در سال 1361، در کمال سادگی، با یکی از پاسداران ازدواج کرد. همیشه آرزو داشت مانند شهید مطهری به شهادت برسد، پس از یک سال حضور در مهاباد، در شامگاه 10 تیر 61، به آرزوی دیرین خود رسید و در پی به رگبار بسته شدن ماشین حامل ایشان از سوی ضدّانقلاب، تیری به سرش اصابت کرد.
دختر ایرانی، یعنی ناهید فاتحی کرجو. ناهید در 4 تیرماه 1344 متولّد شد. درسش خوب بود و به کتاب علاقه داشت. دو سه روز بعد از پایان امتحانات کتاب غیردرسی دستش می گرفت تا بخواند. خیلی تودار بود، اما اگر کسی را می دید که در فکر فرو رفته و ناراحت است، جلو می رفت تا ناراحتی او را برطرف کند. از وقتی کوچک بود، با چادر و روسری به مجالس مختلف می رفت و بر حجاب خود تاکید خاصی داشت. در واقع آن چه در او ممتاز بود، شور و نشاط نوجوانی اش نبود، بلکه وقار و متانت و حجاب او بود. در راهپیمایی های انقلاب شرکت می کرد و با دیدن عکس و پوستر شهدا غمگین و ناراحت می شد. خیلی زیبا دعا و قرآن را میخواند. دعاهای ائمه را با حزن خاصی میخواند. می گفت: « اگر در مورد چیزی ناراحت یا دلتنگ باشم و زیاد گریه کنم، چشم هایم سرخ می شود و سردرد می گیرم. ولی هروقت با خدا راز و نیاز می کنم و به درگاه او گریه می کنم، بعد از آن اصلاً احساس خستگی، سردرد و ناراحتی جسمی ندارم.» کومله ها به خاطر گرایش او به امام خمینی در دیماه 1360 او را دزدیدند و تحت شکنجه قرار دادند، و در روستاهای تحت سیطرۀ خود او را در حالی که سرش را تراشیده بودند، می چرخاندند. شرط آزادی او را توهین به امام خمینی قرار داده بودند، که او هرگز قبول نکرد، چنین کاری بکند. در نهایت بعد از ماهها شکنجه، کومله ها در آذرماه 1361، او را در حالی که تنها 14 سال سن داشت، زنده به گور نمودند. برادرش می گوید: «او را به شدت شکنجه کرده بودند. موهای سرش را تراشیده بودند. هیچ ناخنی در دست و پا نداشت. جای جای سرش کبود و شکسته بود.»
دختر ایرانی، یعنی مریم فرهانیان. مریم در 24 دیماه 1342، در آبادان به دنیا آمد. خانواده اش به دلیل جنگ مجبور به ترک آبادان شدند، ولی مریم با اصرار زیاد به آبادان بازگشت و همراه با خواهرانش، در بیمارستان مشغول کمک شد، و پس اینکه بیمارستان نیروهای کافی یافت، به بنیاد شهید پیوست تا در آنجا خدمت رسانی کند. ذره ای بخل و حسادت در وجود او نبود. هر چیز خوبی که داشت، دلش می خواست با بقیه قسمت کند. همیشه قانع بود. فطرتاً هم خواسته هایش بلند و والا بودند. خودش را سرگرم خواسته های پیش پا افتاده نمی کرد. هر کاری را که به عهده اش می گذاشتی، خیالت راحت بود که کامل و دقیق انجام می دهد. مریم، هم دنیایش را داشت هم آخرتش را. همیشه تمیز و آراسته بود. در آن اوضاعی که سر و کار با زخمی ها بود و آب هم یافت نمی شد، یک بار هم نشد که لباس کثیف یا چروک به تن داشته باشد. همیشه اسپورت و شیک بود و تناسب رنگ را رعایت می کرد. در عروسی خواهرش، ساده ترین لباسش را پوشیده بود. اصلاً اهل ظاهرسازی نبود. مریم همیشه در کارهای خیر پیشقدم بود. تقید بسیار زیادی به نماز اول وقت داشت و غالباً روزه می گرفت. موقع نماز حتماً عطر می زد و بسیار مقید بود. همین طور نسبت به حجابش. همیشه یک مثلث کوچک از صورتش پیدا بود. شب ها غالباً هیچ جا نمی ماند، چون اهل نماز شب بود و در عین حال نمی خواست کسی از این مسئله خبردار شود. ادای کلمات نمازش و تمرکزش روی نماز با دیگران فرق داشت. مریم مدت ها سر سجاده می نشست و فکر می کرد. همیشه احساس می کرد نسبت به انجام وظایفش کوتاهی کرده است، در حالی که نسبت به همه چیز تقید عجیبی داشت. خیلی احساس مسئولیت می کرد. خیلی تقید داشت که پدر و مادرش از او راضی باشند. از غیبت متنفّر بود و اگر کسی غیبت می کرد، یا فوراً آن محل را ترک می کرد یا به او تذکّر می داد که جلوی خودش بگوید. مریم هیچ وقت تابع شرایط نمی شد، بلکه شرایط را خودش برای خودش مهیا می کرد. بسیار اهل مدارا بود. ابداً مثل دیگران به صورت واکنشی عمل نمی کرد. از لحاظ اخلاقی بسیار خوشرو و آستانه صبرش بسیار بالا بود. امکان نداشت کسی دست یاری به طرفش دراز کند و از هر لحاظ، چه روحی و چه مادی از او کمکی بخواهد و او کمک نکند. اگر در حد توانش بود، حتماً دریغ نمی کرد. مریم، در 13 مردادماه 1363، وقتی برای بزرگداشت یکی از شهدا به گلزار شهدای آبادان رفته بود، قلبش مورد اصابت ترکش قرار گرفت و در سن 20 سالگی شهید شد.
دختر ایرانی، یعنی رقیه محمودی اصل. در سال 1359 به دنیا آمد. پدرش می گوید: «کم حرف، کم خرج، زحمتکش و قانع بود. نه اهل لباس خریدن زینت آلات بود و نه اهل مهمانی رفتن. ندیده بودم کسی مثل او به مادّیات بی اعتنا باشد» هرگز اجازه نمی داد عمرش به بیهودگی و بطالت بگذرد. رقیه به کلاسهای بسیج پیوست، ابتدا ناصح و سپس ضابط قوه قضائیه شد. وقتی مراقبت متهمی به او سپرده می شد، آنقدر با اخلاق خوب و محبت با او برخورد می کرد که گویی آنها به مهمانی آمده اند؛ می گفت: «اینها مهمان ما هستند. همانطور که با مهمان خانه خودمان ترشرویی نمی کنیم، به اینها هم نباید بدخلقی نشان بدهیم. شاید با دیدن رفتار ما به فکر اصلاح خودشان بیفتند.» بارها دیده می شد که به متهمین چای می داد، مراقب بود بی غذا نمانند و اتاقشان را رفت و روب می کرد. هیچوقت در برخورد با متهم، متوسّل به خشونت نمی شد و همیشه توصیه به عطوفت با آنها می کرد. در کنار خدمت و محبّتی که به متّهمان می کرد، به آنها کتابهای مفید برای مطالعه می داد و رسم و راه عبادت کردن را به آنها می آموخت. روز قبل از شهادتش، به مناسبت ولادت امام زمان(عج) شیرینی خرید و بین همان متهمانی که جانش را گرفتند، پخش کرد. قاتلش، در مورد او می گوید: «از روزی که محافظت ما به عهدۀ آن خدابیامرز افتاد، از در که وارد شد و من چشمم به چادر سیاه و رو گرفتنش افتاد، فکر نمی کردم آنقدر مهربان و بااخلاق باشد. به آب و غذایمان می رسید. اتاقمان را با دست خودش جارو می زد. هیچوقت بد و بیراه و کنایه بارمان نکرد. درباره خدا و بخشایش و توبه برایمان می گفت.» چندین بار موقع تذکّر دادن به بدحجابها، توسط آنها زخمی شد. صورتش را با ناخن می خراشیدند، ولی او هرگز عصبانی نمی شد. تلافی نمی کرد و باز هم با روی خوش، نصیحت می کرد. هیچ چیز را مهمتر از نماز اوّل وقت نمی دانست، تا می توانست در نماز جماعت شرکت می کرد. همیشه در نمازها و دعاهایش از خداوند طلب توفیق شهادت را می کرد. در نیمه شب 24 مهر 1376، که او مسئول مراقب متهمین بود، متهمین که دو نگهبان دیگر را بیهوش کرده بودند، تصمیم به فرار می گیرند، ولی هر چه منتظر می مانند که او بخوابد، این اتفاق نمی افتد و مدام او را در حال نماز می بینند، در نهایت به طرف او می روند و بر سرش می ریزند و در حین درگیری او را که فقط هفده سال سن داشت، خفه می کنند.
***
در کنار این نامهای پاک، لیست بلند بالایی از هفت هزار زن و دختر شهیده، و دختران و زنان زنده و گمنامی که مثل اسمهای فوق نمی شناسیمشان، وجود دارند. به راستی چرا رسانه ها، تلویزیون، سینما و مطبوعات ما، این چهره ما را نشان نمی دهند؟ من نمی گویم تمام مردم حزب الله هستند، ولی چرا مذهبیهایی که حتی در تهران، به عنوان غیرمذهبی ترین شهر کشور، می بینیم، از مذهبیهایی که در تلویزیون و سینما می بینیم، به مراتب بیشتر هستند؟ چرا در سینما و تلویزیون ما دخترهای چادری وجود ندارند و اگر فیلمی اقتضا کند که چادر بر سر دختری بکنند، این چادر را بر سر دختری می کنند که در اصل چادری نیست، بلکه بدحجاب است؟ به راستی چرا در اکثر فیلمها، زنان فقیر و بدبخت را چادری نشان می دهند یا سعی می کنند چادر و حجاب را وسیله ای برای تظاهر و دورویی نشان بدهند؟ به راستی، آیا تمام اینها غیرعمدی و سهوی است؟
چرا باید به خودمان و تمام دنیا، از «دختر ایرانی» و «زن ایرانی» چهره ای بدحجاب را نشان بدهیم در حالی که حتی در تهران هم تعداد دخترها و زنهای چادری و حتی مانتوییهایی که حجابشان کامل است، بسیار زیاد است؟ آیا این ستم به مذهبیها نیست که هیچ سهمی از نام دختر یا زن ایرانی، به آنها نمی دهند؟
سلام
زن و دختر ایرانی همه زنان بلند مرتبه ای هستند
که در مسیر روشن مکتب الهی اسلام خود را رشد دادند
چه آنانکه در دژ خانه شیرمردان میدانهارا پرورش دادند
و چه آنها که به متن جامعه آمدند و خدماتی بزرگ به جامعه اسلامی کردند و در عین حال پاکی وجود خود را حفظ نمودند
و چه بسیارند اینان !
والله الموفق
خیلی خوب بودتاپیکتون وواقعابه جایگاه شهیدانمون غبطه خوردموگریم گرفت خداباصدیقین واولیای خودش محشورشون کنه.حیف مادختراوزنهای ایرونی نیست که خودمونوجلوی نامحرم نپوشونیم!توسریال کلاه پهلوی که بیانگردوران رضاه شاه وحقیقته نگاه کنیدواینکه پدرم بادیدن این فیلم کلی خاطرات ازپدربزرگش نقل کردکه چه بلایی سرزنهازمان رضاشاه میاوردن اونموقع زنهاحاضربودن بخاطرحجابشون جونشونوبدن اماحالاکه غربی هادیدن بااین کارانمیشه ازسرزن باغیرت ایرانی چادروبرداشت باجنگ نرم واردشدن!منم یه مدت توحجابم سست شدم اماخدامنوبیدارکردوباچادرآشناشدم اونم تومحرم باورکنیم اخر زندگیمون مرگه وفقط این چیزامیمونه!:Sham:
گفتگو با سميره فرهانيان
رابطه بسيار صميمي مريم با خواهر بزرگش، حتي فراتر از رابطه مادر و فرزندي است، از همين رو سميره، هنگامي كه از او و برادر شهيدش سخن ميگويد، آشكارا سوز دل يك مادر را در كلامش ميتوان احساس كرد، مادري قوي و از شيرزنان خطه جنوب.
فاطمه و عقيله و مريم توي سپاه آبادان بودند و كارهاي خير زياد مي كردند و حرفي هم در اين باره به كسي نميگفتند. مريم كه شهيد شد، تازه عدهاي آمدند و اين چيزها را گفتند. ما از كساني كه سراغ مريم را ميگرفتند، اين چيزها را فهميديم. مهدي و مريم هم خيلي با هم مأنوس بودند. موقعي كه مهدي شهيد شد، مريم خيلي ناراحت بود و بيقراري ميكرد و ميگفت، «من بايد دنبال مهدي بروم.» پدرمان، مريم و بقيه خواهرها را از آبادان بيرون برده بود. مريم در آنجا آرام و قرار نداشت و همه را كلافه كرده بود و ميگفت بايد برگردم آبادان. او را برگردانديم. توي آبادان هم در بيمارستان كار ميكرد و همراه خواهرهايم فاطمه و عقيله به مجروحين ميرسيد. بعد كه فشار جنگ كمتر شد و مجروحين را بيشتر به شهرهاي ديگر ميبردند، كارش در بيمارستان كم شد. ديگر اين كار او را ارضا نميكرد و به بنياد شهيد رفت تا به خانوادههاي شهدا، جانبازان و مجروحان رسيدگي كند. قبل از شهادتش هم خواب مهدي را ديده بود.
مهدي در مهرماه،يعني يك ماه بعد از شروع جنگ شهيد شد. در مارد در آبادان عمليات داشتند كه در آنجا تير ميخورد و دوستانش عقبنشيني ميكنند و نميتوانند فوري جنازه او را بياورند.
يك مادر شهيد از او درخواست كرده بود كه سر خاك فرزندش برود و سال پسرش را بگيرد و از طرف او برود سر قبرش فاتحه بدهد. مريم و دوستانش براي اينكه وصيت او را انجام بدهند، راه ميافتند كه به گلزار شهدا بروند كه دشمن منطقه را ميزند. دوستانش ميگويند هر چه به او گفتيم كه مريم! شرايط خطرناك است، گفت بايد بروم. به هر حال اول هر سه آنها زخمي ميشوند و مريم شهيد ميشود. آن روزها جنگ بود و وسيله هم گير نميآمد. نمي دانم با چه وسيلهاي رفته بودند. خمپاره كه ميخورد، مريم توي گودالي كه پر از علف بوده، ميافتد. خانم سامري خيلي سعي ميكند وسيلهاي گير بياورد كه او را برساند بيمارستان، ولي او در وسط راه شهيد ميشود. تركشي كه مريم را شهيد كرد، خيلي كوچك بود و مستقيماً به قلبش خورد.
مريم از همان كوچكي با همه ما فرق ميكرد. هميشه به پدرم ميگفت كه خواب امام زمان(عج) يا ساير ائمه را ديده است. نماز خواندنش با فكر و عميق بود. از غيبت نفرت عجيبي داشت و هر جا ميديد دارند درباره كسي حرف ميزنند، بلافاصله بلند ميشد و ميرفت. هم خودش و هم مهدي خيلي منظم بودند. وقتي دفتر و كتابهايشان را ميديدم، كيف ميكرد. يك بار نديدم كه روي آنها خط خوردگي وجود داشته باشد. هيچ وقت نديدم از درسي بنالد و گلايه كند. از همان دبستان تا دبيرستان، درسش را مرتب خواند و مزاحمتي درست نكرد. براي درست خواندنش برنامه خاصي داشت. روزها ميخوابيد و شبها كه خلوت بود و همه خواب بودند، بيدار مينشست و درس ميخواند. بالاي پشت بام يك اتاقك بود كه آن را با مهدي تبديل به كتابخانه كرده بودند. ميرفت و توي گرماي سخت آبادان، آنجا مينشست و درس ميخواند. مثل بچههاي لوس امروز هم نبود كه بگويد درس ميخوانم، تقويتم كنيد و براي غذا خوردن، ادا در بياورد. به قدري قانع بود كه حد نداشت. يك بار آمد خانه ما. من تازه زايمان كرده بودم. بر حسب تصادف من آن روز نان نداشتم. مستأجر هم بودم. مانده بودم چه كار كنم و چه غذايي به او بدهم. مريم پرسيد، «چته، چرا داري تاب ميخوري؟ » گفتم، «نون نداريم، ميخواهم برايت برنج بگذارم.» گفت، «حوصله داري؟» يادم نميرود كه يك مشت نان خشك داشتيم، نشست و همانها را با چنان اشتهايي خورد، انگار كه بهترين نان را توي سفره گذاشتهام. يك ذره قيد و بندهاي اين جوري را نداشت. وقتي يادم ميآيد، بغضم ميگيرد. هميشه همين طور بود. مهدي هم عجيب دل مهرباني داشت. هر وقت مادرمان ميرفت نان بپزد، بالاي سرش چتر ميگرفت كه باران اذيتش نكند. مادرم براي نان پختن براي ما دخترها نوبت گذاشته بود. مهدي ميگفت، «براي من هم نوبت بگذاريد. من هم از اين نان ميخورم» انصافاً از ما هم بهتر خمير ميگرفت. خيلي مراقب مادرمان بود، براي همين مادرم بعد از شهادت مهدي خيلي صدمه خورد و بعد هم كه شهادت مريم پيش آمد، كمرش شكست. نه كه مادرم از عراق آمده بود و در اينجا كسي و كاري نداشت، ما بچهها همه كس او بوديم و رفتن مهدي و مريم بيمارش كرد.
خوشبختانه نه، همه ما ازدواج كرده بوديم كه حاج لطيف فوت كرد.
بعد از شهادت مريم، پدرم دست كم دو هفته يك بار ميآمد آبادان و ميرفت سر خاك آنها. من هر وقت ميرفتم قبرستان، ميديدم سنگ قبر آنها برق ميزند. پدرم خيلي آدم مقيدي بود. هميشه روزه بود و هر وقت از كار فراغت پيدا ميكرد، قرآن و دعا ميخواند. بسيار مقيد به نان حلال بود. مريم هم خيلي روزه ميگرفت. شنيدم كه يك سال تمام روزه گرفته بود. وقتي پرسيدند، «چرا اين كار را ميكني؟» گفته بود، «ميخواهم خودم پيشاپيش براي خودم خيرات بفرستم»
مريم و فاطمه و عقيله در آبادان بودند. جواهر هم بود، ولي بعد كه ازدواج كرد، رفت. فاطمه ميگفت هر وقت ما را جايي دعوت ميكردند، مريم پيشاپيش ميرفت و به آنها ميگفت كه آبگوشت درست كنيد. يك روز من صدايم درآمد و پرسيدم، «خسته شدم از بس آبگوشت خوردم. چرا ما هر جا ميرويم به ما آبگوشت ميدهند؟» مريم گفت، «من به آنها ميگويم. هم من دوست دارم، هم راحت است و صاحبخانه به درد سر نميافتد.» بسيار بخشنده و سخاوتمند بود. يك وقتهايي چيزهايي را برايش ميدوختم و او همه را ميبخشيد به هر كسي كه كمترين علاقهاي به آنها نشان ميداد. كوچكترين توجهي به دنيا نداشت. جنگ كه شروع شد، ما ده دوازده نفري توي يك اتاق زندگي ميكرديم. من چرخ دستيام را برده بودم و براي خواهرها و كساني كه ميتوانستم با چه زحمتي لباس ميدوختم و او اين طور ميبخشيد و ميگفت آنها بيشتر احتياج دارند.
آره، با سليقه بود و با عرضه. از پس كارهايش بر ميآمد. خيلي علاقه داشت. توي كارهاي خانه خيلي خوب بود؛ اما بيرون خانه هم حسابي فعال بود.
برادر شهيدمان مهدي، بعد هم با من چون دختر بزرگ خانواده بودم و بچههايم نوه بزرگ خانواده بودند و او خيلي با آنها انس و الفت داشت. هميشه ميگفت اگر من شهيد بشوم، سميره بيشتر از مادرم اذيت ميشود.
از نظر قيافه شبيه من بود، اما حالا دختر فاطمه خيلي به او شبيه است. از نظر اخلاق هم فاطمه از همه بيشتر به او شباهت دارد.
دخترم خيلي كوچك بود كه مريم شهيد شد. حالا هم خيلي يادش ميكند.
والله همان موقع هم آنها با جوانهاي هم سن و سالشان فرق داشتند. اين طور نبود كه همه جوانهاي آن دوره سرشان تو اين حساب و كتابها باشد. آنها هم اتلاف وقتهاي مخصوص خودشان را داشتند. مهدي از آن پسرهايي نبود كه موهايشان را بلند ميكردند و دائماً دنبال خريدن اين بلوز و آن بلوز بودند. يك بار هم من برايش پيراهن دوختم، برد و آن را بخشيد! خيلي ساده ميپوشيد. تميز و مرتب و آراسته بود. هر دوتايشان هميشه مرتب بودند، اما دنبال مد و اين برنامهها نبودند. كلاً با بقيه بچهها فرق داشتند. هميشه كتابهاي مذهبي و مبارزاتي را مطالعه ميكردند، يك بار هم نزديك بود گرفتار شويم.
مريم و مهدي توي كتابخانه روي پشت بام چند تا كتاب ممنوع هم داشتند. اعلاميههاي امام هم بود. مهدي گفته بود كه اگر وضعيت خاصي پيش آمد، همه آنها را به دست احمد برسانيم. يك شب مهدي از شدت دل درد كبود شده بود. مريم دويد سر كوچه و تلفن زد به اورژانس. ماشين كه آمد، جواهر به آنهايي كه روپوش سفيد داشتند، مشكوك ميشود و به مريم ميگويد گمان نكنم اينها دكتر باشند. از وقتي آمدهاند، دائماً به گوش و كنار خانه سرك ميكشند و اگر علي جلويشان را نميگرفت، ميخواستند روي پشت بام هم بروند. مهدي با ايما و اشاره به مريم حالي ميكند كه چه بايد بكند و او ميرود و كتابها و اعلاميهها را بر ميدارد و از خانه ميزند بيرون و با هزار زحمت، آنها را به دست احمد ميرساند. بچهها هم حواسشان را جمع ميكنند كه يك وقت آن دكتر قلابيها به مهدي آمپولي نزنند و يا به او دارو ندهند. متأسفانه مشكلات زندگي خيلي از خاطرهها را از ياد آدم ميبرد.
همه كارهايشان به عهده من بود. بردن به بيمارستان، خريد لباس، مدرسه و همه چيز. بقيه خواهر و برادرها فعاليت سياسي ميكردند، اما بعد از شهادت مهدي و مريم، من همچنانن در كنار مادرم بودم.
هر وقت به مشكلي بر ميخورم. سر خاك مريم ميروم و كمك ميگيرم. گاهي كمكم ميكند. با او حرف ميزنم و ميگويم، «از خدا بخواه كمكم كند» دوستانش هم ميگويند هر وقت سر خاكش ميرويم، حاجتمان را ميگيريم. خيلي پاك بود. خيلي شجاع بود. دل و جرئت عجيبي داشت. از همان بچگي نترس و زرنگ بود. ديوار راست را بالا ميرفت. مهدي هم خيلي نترس بود، ولي آرام بود.
گفتگو با رساله فرهانيان
خاطرات خواهر كوچكتر، به ويژه هنگامي كه با ياد مهربانيها و گذشتهاي بي حد و حصر او در هم ميآميزد، سخن گفتن از او را براي خواهران و برادرانش دشوار ميسازد. فقط اداي دين نسبت به آن شهيد بزرگوار بود كه رساله فرهانیان را به رغم كسالت ناشي از بيماري، به این گفتوگو برانگيخت كه از ايشان سپاسگزاريم.
اول از مهدي ميگويم كه كمتر دربارهاش صحبت كردهاند. مادرم ميگفت مهدي از همان بچگي خيلي دلسوز بود. از همان بچگي وقتي غذايي را سر سفره ميآوردند، بين همه به تساوي تقسيم ميكرد و آخرش اگر چيزي ميماند، براي خودش بر ميداشت. مثلاً هندوانه و خربزه را طوري تقسيم ميكرد كه انگار خط كش گذاشته بودند. يا مثلاً وقتي مادرم نان محلي ميپخت، ميرفت بالاي سر او چتر ميگرفت. هميشه با مادرمان و خواهرها صحبت ميكرد كه آيا چيزي احتياج داريم يا نه. زياد توقع هم نداشت و هيچ چيز از كسي نميگرفت. پدرم به همه ما مختصر پول توجيبي ميداد. مهدي تا وقتي كه خود پدرمان پول را نميداد، يك كلمه هم حرف نميزد. خيلي اهل مطالعه بود حدود كلاس اول دبستان بود كه يك شب خواب ميبيند كه يك آقاي سيدي از اسب سفيدي پايين آمده و گفته بود، «كف دستت را باز كن.» و يك، يك ريالي كف دست مهدي ميگذارد. مهدي وقتي اين را براي پدرمان تعريف ميكند، پدر خيلي تعجب ميكند و او را در آغوش ميگيرد و ميبوسد و ميگويد، «اين آقا امام زمان(عج) بودهاند.» از آن موقع به بعد، پدرمان توجه خاصي به مهدي داشتند و به او گفته بودند، «هر وقت از اين خوابها ديدي به من بگو تا من يك چيزي به تو بدهم» كلاس دوم و سوم دبستان بود كه معلم ديكتههاي بچهها را ميداد او تصحيح كند. خيلي سالم و فعال بود و هميشه ورزش ميكرد. خيلي كوچك بود كه خواندن كتابهاي دكتر شريعتي و شهيد مطهري را شروع كرد و به ماها هم ميگفت كه مطالعه كنيم. با مريم روي پشت بام يك كتابخانه درست كرده و كتابها را آنجا گذاشته بودند. مهدي به ما گفته بود كه اگر شك كرديد كه مامور ساواك در اطراف خانه هست، كتابها را ببريد خانه همسايهمان، مادر احمد، بگذاريد. يك شب مهدي رفته بود بيرون و من و خواهرم، جواهر، تا شك كرديم، دو تا كارتن كتابهاي مهدي را برديم خانه احمد. جواهر گفت، «هنوز كه كسي نيامده»، گفتم، «تا شب است و كسي نميبيند، بيا اينها را ببريم.» بعد از نيم ساعت مهدي كه برگشت، ما خواستيم مثلاً به او نشان بدهيم كه سرمان توي حساب است و اهل فعاليت و اين حرفها هستيم. مهدي ناراحت شد كه، «چرا هنوز چيزي نشده، خودتان را لو داديد و كتابها را برديد؟ من گفتم هر وقت اوضاع خيلي خطرناك شد، اين كار را بكنيد.» او نميخواست كه حتي مادر احمد هم بفهمد كه او اين كتابها را دارد. خلاصه فرداي آن روز رفت و كتابها را آورد. مريم از نظر درسي مثل مهدي نبود، ولي درسش بد نبود. او دنباله فكر مهدي را گرفته بود و خواندن كتابهاي غيردرسي را بيشتر دوست داشت. خيلي با گذشت بود و هيچ وقت يادم نميآيد كه چيزي را براي خودش خواسته باشد. سميره براي همه ما لباس ميدوخت و مريم هيچ وقت اصرار نميكرد كه اول لباس مرا بدوز. خيلي موقر و متين بود. دختر يكي از همسايههاي ما بود كه زياد ميخنديد و مريم از اينكه او توي كوچه و خيابان رعايت نميكرد، ناراحت بود. من به او گفتم، «دو سه بار كه آمد دنبالت، كاري را بهانه كن، خودش ميرود.» مريم هم همين كار را كرد و نتيجه داد. خيلي مراقب حجابش بود.
فاطمه و حسين و علي بيشتر ميدانند، چون اينها هميشه در كنار هم بودند. من حدود يك سال و تا وقتي كه دخترم زينب به دنيا آمد، در اهواز منزل خواهر شوهرم بودم و بعد رفتيم ماهشهر.
يكي دو بار آمد. توي بيمارستان كار ميكرد. دوره نظري بود و پدر و مادرم اصرار داشتند كه درسش را ادامه بدهد. در آن دوره خواستگار هم زياد داشت و به خصوص مادرم خيلي نگران بود كه آينده او چه ميشود. مريم ميگفت ميخواهم همسر يك جانباز نابينا بشوم.
شب قبل از شهادت مريم خواب ديدم مهدي آمده و با اصرار ميخواهد دختر مرا با خودش ببرد. دخترم هفت ماهه بود. مهدي ميخواست برود مسجد محله خودمان. من گفتم، «بگذار كهنه و لباس بچه را تميز كنم، بعد او را ببر.» مهدي گفت، «نه! همين جوري ميبرم.» خلاصه او را به زور برد. از خواب بيدار شدم، در حالي كه دلشوره عجيبي داشتم و نميدانستم چه اتفاقي پيشآمده. خود را مشغول كار خانه كردم بلكه اضطرابم كمي فروكش كند. ساعت ده و نيم بود كه ديدم در ميزنند و شوهر خواهرم را ميخواهند. بعد به او گفته بودند كه خواهرشان شهيد شده و آمدهايم بگوييم كه خودشان را براي تشييع جنازه برسانند. به هر حال شوهر خواهرم گفت كه بايد برويم آبادان كه همه افراد خانواده جمع شدهاند. من گفتم، «چطور شده كه اينها جمع شدهاند؟» آن روزها آبادان در محاصره بود و رفتن به آبادان آسان نبود. من راستش گمان نميكردم مريم شهيد شده باشد. هميشه هم وقتي با خودش شوخي ميكردم و ميگفت ميخواهم شهيد بشوم، ميگفتم، «خيالت تخت، زنها شهيد نميشوند.» من بيشتر فكرم متوجه علي بود و نگران اين بودم كه پدر و مادرم اين حادثه را چگونه تحمل خواهند كرد. بالاخره به گلستان شهدا رسيديم. مراسم تدفين انجام شده بود و من مريم را اصلاً نديدم. شوهر جواهر قسم ميخورد موقعي كه شما رسيديد، مريم چشمهايش را بست. وقتي خواب شب قبل را براي مادرم تعريف كردم،حيرت كرد.
ما كه همه پراكنده شديم، ولي قطعاً روي همه ما و دوستانش تأثير داشت.
بله، بچههايم به من ميگويند، «مادر! جنگ تمام شد و رفت و تو هنوز توي آن حال و هوايي؟» خوشبختانه بچهها و همسرم هم با من همفكر هستند. همسرم ميگويد، «يك وقت كه ميخواهم صدايم را براي تو بلند كنم، احساس ميكنم تو امانت اينها هستي و نميتوانم. من مطمئنم اگر تو از من ناراحت شوي، آنها ناراحت ميشوند.» خوشبختانه بچهها هم آنها را خوب ميشناسند، مخصوصاً سالگردشان كه ميشود از من ميخواهند برايشان از آنها تعريف كنم.
پسرم محسن در تمام بچههاي فاميل از همه به مهدي شبيهتر است. شوهر خود من دوست مهدي بود. يك وقتها با پسرم جايي ميروند، همه ميگويند كه چقدر شبيه دايياش است. دختر فاطمه خانم كه اسمش مريم است، ميگويند شبيه اوست.
گذشت و مهرباناش. من وقتي ازدواج كردم، دائماً دور من ميپلكيد و راهنماييام ميكرد. خيلي از من مواظب ميكرد. توي عروسي ما، هر چه اصرار كردم با ما عكس بگيرد، قبول نكرد تا موقعي كه مهدي آمد و مريم كنارش نشست و عكس گرفت. سادهترين لباسش را پوشيده بود. اصلاً اهل ظاهرسازي نبود. سميره يك مانتوي چهارخانه برايش دوخته بود، من گفتم چقدر قشنگ است. بلافاصله، هر جوري كه بود مانتو را داد به من. خيلي با گذشت و مهربان بود.
سلام
البته ضمن تائید فرمایشات همه دوستان باید عرض کنم در مورد زنهای هر جامعه ای تو اینترنت و سینما تحقیق کنی جواب مشابهی دریافت میکنی که خیلی هم به واقعیت نزدیک نیست
من شخصا عقیده دارم زنهای ایرانی بهترین و پاکترین زنهای دنیا هستند حتی در خیلی از موارد از مردهاشون هم بهترند و این سیاه نمائی ها به خاطر این میشه که زنهای خوب حکما خودشون را از دید عموم مخفی میکنند و جامعه فقط زنهای شلاخته و بعضا جلف را میبینه و قضاوت میکنه
گفتگو با فرهاد فرهانيان
با وجود اندوهي كه هنوز پس از سالها از فراق خواهر و برادر بر دل دارد، معتقد است كه نشناختن ارزشهائي كه شهدا در راه آنها جان باختند، دهها بار جانگدازتر از فقدان آنهاست. شهدا اجر خود را گرفتهاند و اين مائيم كه با بهره نبردن از سيره آنان ضرر ميكنيم.
به عنوان بزرگ ترين برادر شهیده مريم فرهانیان، از رفتار و اخلاق او نكاتي را بيان كنيد.
خداوند در قرآن كريم ميفرمايد گمان مبريد كه شهدا مردهاند، بلكه آنها زندهاند و نزد خدا روزي دارند. در دوران كودكي بسيار مؤدب و خوب بود. بسيار پايبند عقايدش بود. خيلي هم خدمت كرد. زمان جنگ هم كه از آبادان رفتيم ميانكوه، ذوق داشت كه برگردد آبادان و اصلاً نميتوانست بايستد. بالاخره هم رفت آبادان و خيلي هم زحمت كشيد و خدمت كرد. مثل يك دكتر كامل شده بود. حتي ميخواستند او را استخدام كنند، ولي از آنجا بيرون آمد و به بنياد شهيد رفت و بيشتر وقتش را با خانوادههاي شهدا و خانوادههاي فقير ميگذراند. بسيار مؤمن و پايبند دين بود و با برادر شهيدمان، مهدي، خيلي انس داشت. كاملاً معلوم بود كه مال اين دنيا نيستند. ما نبايد مقطعي به شهدا نگاه كنيم. نبايد منتظر سالگردشان باشيم. مريم به نظر من پاك و منزه بود؛ يعني داراي صفات و عاداتي كه مورد رضايت خداوند است. ما يك خانواده مذهبي بوديم و زندگي سادهاي داشتيم. الان بعد از نزديك به ربع قرن وقتي بخواهيم خاطرات و زندگي خانوادگي و كودكي آنها را رقم بزنيم، كار دشوار ميشود. به قول امام جمعه محترم آبادان، آقاي سيد علي دهدشتي، نبايد به اين نحو با شهدا برخورد و فقط در زمانهاي خاصي از آنها ياد كرد. شهيد نور است. هر قطره خون پاك شهيد كه روي زمين ميريزد، خداوند همه گناهان او را محو ميكند. شهيد ميتواند براي هر كه خدا بخواهد، شفاعت كند. شهيد ميتواند پدر و مادرش را زودتر از خودش وارد بهشت كند. اين قدر پيش خدا مقام و منزلت دارد. راه شهيد را بايد حفظ كرد و ارزشهاي معنوي شهيد را بايد دائماً به صورت كتاب، فيلم يا هر رسانه مؤثر ديگري به جامعه گوشزد كرد.
اگر در زندگي شهدا تحقيق كنيد، متوجه ميشويد كه آنها از همان ابتدا راه خود را انتخاب كردهاند و هدفشان بهتر كردن زندگي همه مردم است. آنها ميخواهند كه مردم از آزادي كامل و زندگي آبرومندانهاي برخوردار باشند. اينها كساني هستند كه از عزيزترين سرمايهشان گذشتند تا مردم، معنويتر زندگي كنند.
مريم هميشه در كارهاي خير پيشقدم بود. تقيد بسيار زيادي به نماز اول وقت داشت و غالباً روزه ميگرفت. زندگي مريم سراسر خاطره است. زندگياش، درس خواندنش، عبادتش، خدماتش، حرفهايش همه شيرين و دوستداشتني بودند. مرده كسي است كه اسمش را نياورند. ما از وقتي كه از خواب بيدار ميشويم تا وقتي كه به خواب ميرويم، اسمشان را صدا ميزنيم، با ياد آنها زندگي ميكنيم.
من شيراز بودم، آن موقع سيسال داشتم. دو روز هم جنازه را نگه داشتند تا من رسيدم و بعد تشييع جنازه بسيار مفصلي كردند. او اولين زني بود كه جنازهاش را در آبادان تشييع كردند. دوره جنگ بود و افراد در آبادان كم بودند، اما كاسبها همه مغازههاي مسير را تعطيل كردند و همانهايي كه در شهر بودند، آمدند و تشييع با عظمتي شد.
يك رابطه عجيب و غريبي بود. دلبستگي عجيبي به هم داشتند. عرض كردم انگار اينها مال اين دنيا نبودند. از همه چيز گذشتند. حتي از لذتهايي كه خداوند براي بندگانش حلال كرده، گذشتند. چيزي براي خودشان نميخواستند. يادم نميرود كه ما در ماهشهر در 100 كيلومتري آبادان زندگي ميكرديم و حتي وسيله پخت و پز هم همراه نبرده بوديم. مريم وسايل ما را در يك ماشين كمپرسي ميگذارد و به دست خانوادهاي كه وسايل خود را به شيراز ميبردند، ميسپارد و به آنها ميگويد كه اينها را به برادرم برسانيد، چون تازه زندگي خود را شروع كرده و دو تا بچه كوچك دارد، مبادا به آنها سخت بگذرد. اين قدر به فكر همه ما بود.
در دورهاي كه در بنياد شهيد و در واحد فرهنگي خدمت ميكرد، دائماً همراه با دوستانش خواهر سنيه سامري و فرشته اويسي به روستاهاي دور دست ميرفت تا نياز خانوادههاي شهدا را رفع كند. در روز سيزده مرداد سال 63، بر اساس قولي كه به مادر يك شهيد داده بود، به رغم آنكه شهر زير آتش دشمن بود، تصميم ميگيرد همراه دو دوستش به قطعه شهدا برود و سر خاك آن شهيد فاتحهاي بخواند، اما با شليك خمپاره، هر سه نفر زخمي ميشوند. مريم قبل از آنكه به بيمارستان برسد، شهيد ميشود و دو دوستش هم جانباز هستند.
بچه كه بود ميترسيد تنها از خانه بيرون برود، اما توي آن اوضاع جنگ آبادان، معالجه ميكرد، ميايستاد و كمك ميكرد. دل شير پيدا كرده بود. من واقعاً از شجاعتش تعجب ميكردم. هر كس جاي او بود با ديدن آن منظرهها غش ميكرد. موقع محاصره آبادان، او و دوستانش با آيتالله جمي ارتباط داشتند و از ايشان كمك ميگرفتند و در امور خير شركت ميكردند. خدا ميداند امكان و اسباب زندگي چند نفر را فراهم كردند كه ازدواج كنند و سر خانه زندگيشان بروند. از اين جور كارها خيلي ميكردند. ميگوييد خاطره؟ اينها نفسشان خاطره است. برادرم مهدي 27 سال است كه شهيد شده، شبي نيست كه اين بزرگوار به خواب من نيايد. مهدي دو سال از من كوچكتر بود، ولي تا ششم دبستان با هم درس خوانديم. از وقتي كه آنها شهيد شدند، روزي نيست كه يادشان نباشم و برايشان نماز نخوانم.
سال 66 بود كه رفتم مشهد زيارت آقا امام رضا(علیه السلام). سالگرد خواهرم بود و من رفتم به گلستان شهداي مشهد كه از جمعيت پر بود. ناگهان حس غريبي پيدا كردم و تصميم گرفتم همه قبرها را بگردم و هر جا نام مريم را ديدم، بنشينم و فاتحهاي قرائت كنم. احساس ميكردم در آبادان و سر قبر خواهرم هستم. آن حس و حال عجيبي را كه داشتم، هرگز از يادم نميرود.
رنگ رنگ می شود با حیای دخترانه اش.
وقتی سر به زیر می اندازد در برابر نگاه هایی که در چشمانش تیر های شیطان را نشان می روند.
زیباترین چشم ها متعلق به توست وقتی لنگرهای ریزخوارهای جنسی نباشی.
حیای دخترانه نمیگذارد نگاهش گامی جلوتر برود ولی انگار شیطان باز به سویش می تازد.
مانده چه کند!
زیر لب زمزمه می کند: خدایا تو گفتی بپوشان و من پوشاندم همه جسمم با چادر که ناگاه نلرزاند دلهای بیمار را!
خدایا تو گفتی نگو و من نگفتم صدایی را که زیر و بم اش آوای دلنشین برای گوشهای بیمار باشد!
خدایا تو گفتی نرو و من گامی بر نداشتم که رفتنش لذت های جنسی داشته باشد و نه بانگ صدایش کرنش های شیطانی را خواستار باشد.
حالا من مانده ام با همه نکرده ها برای کسی که خواست من پاک باشم و عفیف .
با حیا باشم و نجیب !
عاشقانه انتخاب کرده ام همه نپوشاندها , نگفتن ها, نداشتن ها....
عاشقانه انتخاب ام کن برای عاشقانه بندگی کردن به درگاهت ای محبوب دوست داشتنی.
گفتگو با جواهر فرهانیان
شهدا در عين حال كه به مسئوليتهاي اجتماعي توجه خاصي دارند، در امور شخصي و ارتباطات خانوادگي نيز بسيار دقيق و منظم هستند و فرصتها را از دست نميدهند، از همين رو به عنوان الگوهاي ملموس و والا براي جامعه از ارزشهاي عملي بسياري برخوردارند. در اين گفتوگو سعي شده اين شيوهها در زندگي شهيد بيان شوند.
ظاهراً تفاوت چنداني با بقيه ما نداشت، ولي قطعاً در درونش قابليتهايي بوده كه به آن مقام رسيده كه ما نرسيديم. يادم هست كه ذرهاي بخل و حسادت در وجود اين دختر نبود. هر چيز خوبي كه داشت، دلش ميخواست با بقيه قسمت كند. خواهرم رساله به او درس ميداد و او دو سه تا از رفقايش را آورده بود كه آنها هم ياد بگيرند. هر كمكي كه از دستش بر ميآمد به ديگران ميكرد و دريغي نداشت. بچه آرامي بود. يك گوشهاي مينشست و ساعتها فكر ميكرد. خيلي توي خودش بود. بچه سال بود و دور بازي نميرفت. دائماً به دنبال يك جور آرامش دروني بود.
احساس ميكنم به حاج خانم فاطمه. گر چه خانه من هم خيلي ميآمد. زمان جنگ كه ازدواج كرده بودم، اكثراً خانه من بود، ولي حسم اين است كه با حاج خانم فاطمه صميميتر بود و حرفهايش را بيشتر به او ميزد. ما خواهرها و برادرها در آن شرايط جنگي خيلي مراقب هم بوديم و با هم مراوده داشتيم. مادر و پدرمان در ماهشهر و اميديه و اهواز بودند. يادم هست كه يك بار مريم خيلي به سختي رفته بود اهواز و بعد برگشته بود آبادان، يك كيف قهوهاي با خودش آورده بود. من خيلي تعجب كردم كه چطور شده او براي خودش چيزي خريده. من پسر اولم محمد را داشتم كه مريم خيلي هم او را دوست داشت. من با تعجب گفتم، «چه عجب كه براي خودت چيزي خريد. مبارك است» همين كه من اين حرف را زدم، وسايل داخل كيف را شروع كرد به خالي كردن كه آن را به من بدهد. اصلاً چيزي را براي خودش نميخواست. من باشم يك تعارف ميكنم و خلاص، ولي او اصرار اصرار كه بايد كيف را برداري. هر وقت هم برايش غذا ميپختي، حتي اگر يك دم پخت ساده بود، چنان تعريف ميكرد كه حس ميكردي بهترين غذا را پختهاي. هميشه هم به فكر آخرت بود و انگار قيامت را به عينه ميديد. شهادت برايش ملموس بود. هميشه به ما ميگفت، «بيهوده به چيزي دل نبنديد. فايده ندارد.» در ميان برادرها هم با آقا مهدي خيلي مأنوس بود. آن زماني كه زنده بود كه همه فعاليتهايشان با هم بود، بعد از شهادتش هم كه مريم خيلي از او ياد ميكرد و آرزو داشت پيش از برود. ما خواهر و برادرها با هم انس عجيبي داريم. هر قدر هم كه دور از هم باشيم، انگار همين ديروز همديگر را ديدهايم. اين هم از الطاف خداست. گاهي همسايهها ميآمدند پيش مادرم و ميگفتند، «ننه هادي! ما سه تا بچه داريم با هم نميسازند، شما ماشاالله اين همه بچه داري با هم مهربان و صميمياند» خدا را شكر كه اين طور بوديم و هنوز هم هستيم.
خيلي از جنگ نگذشته بود. مهدي در مهرماه سال 59 شهيد شد. وقتي خرمشهر سقوط كرد و آبادان محاصره شد، پدرم به هر زحمتي بود خانواده را راضي كرد كه از آبادان بروند. مادرم اول قبول نميكرد و ميگفت، «قبر مهدي اينجاست. كجا بروم؟ طاقت ندارم.» عقيله و فاطمه و مريم هم هنوز ازدواج نكرده بودند و شروع كردند با پدرم مخالفت كه، «كجا برويم؟ مگر خون ما از بقيه رنگينتر است؟ اگر امثال ما نمانند، پس چه كسي براي رزمندهها غذا بپزد و از مجروحين مراقبت كند؟» علي و حسين هم در آبادان بودند و دخترها ميگفتند كه پيش آنها ميمانند، اما پدرم به شدت مخالف بود و ميگفت، «آنها پسر هستند و ميتوانند از خودشان مراقبت كنند، اما دخترها در يك شهر جنگ زده، معلوم نيست چه سرنوشتي پيدا ميكنند.» به هر حال پدرم خانواده را به روستاي نمره يك روستاي ميانكوه برد و در خانههايي كه از بلوكهاي سيماني درست شده بودند، اسكان داد. در آنجا بود كه بيقراريهاي مريم شروع شد. دائماً به تپههاي سرسبز مجاور روستا ميرفت و در فراغ مهدي گريه ميكرد. خود من كه جگرم خون بود و بعد از شهادت مهدي، خيلي بيتابي ميكردم. گاهي اوقات كه يادداشتهاي مريم را ميخواندم، دلم خون ميشد. او دائماً با مهدي حرف ميزد و روز به روز ضعيفتر و لاغرتر ميشد. يك روز بالاخره من توانستم حرف دلش را از زبانش بيرون بكشم. به او گفتم، «خواهرم! آخر تو كه اين جوري خودت را از بين ميبري. ميخواهي چه كار كني؟» مريم گفت، «دلم توي آبادان است. من نميتوانم اينجا بمانم و شهر و خانهمان بمباران شود. همه دارند از شهرهاي ديگر به كمك مردم آبادان و خرمشهر ميآيند، آن وقت من اينجا ماندهام و هيچ كاري از دستم بر نميآيد.تو را به خدا با آقاجان صحبت كن و از او بخواه اجازه بدهد من به آبادان برگردم. آقاجان به حرف تو گوش ميدهد.» من قول دادم كه سعي خودم را بكنم. رفتم و با پدرم صحبت كردم و گفتم، «آقا جان! مريم! اين طور پيش برود از پا در ميآيد.» حاج لطيف آهي كشيد و گفت، «خب تو ميگويي چه كار كنم؟ اجازه بدهم مريم تك و تنها به آبادان برود؟» گفتم، «تك و تنها نيست. اولاً دوستانش در بيمارستان شركت نفت هستند و خوابگاه هم دارند و جايشان امن است. بعد هم علي و حسين هم كه آبادان هستند و دائماً به او سر ميزنند.» پدرم گفت، «به خدا داغ مهدي برايم بس است. دلم نميخواهد بلايي سر شماها بيايد.» به هر حال بالاخره پدرم را راضي كردم اجازه بدهد من و مريم به آبادان برويم. آبادان در محاصره بود. من و مريم به پايگاه هوايي ماهشهر و از آنجا با هليكوپتر به آبادان رفتيم، آن هم در شرايطي كه عراقيها به هليكوپترهايي كه علامت هلالاحمر داشتند، شليك ميكردند.
بله، اراده عجيبي داشت. به آبادان كه رسيديم، همين كه از هليكوپتر پياده شديم، با خمپارهاي از ما استقبال شد. من مريم را هل دادم و گفتم كه روي زمين دراز بكشد. بعد صداي چند انفجار شديد آمد. هليكوپتر به سرعت بلند شد و رفت و من و مريم شروع به دويدن كرديم. همين كه به نخلستان رسيديم، مريم روي خاك سجده كرد و زمين را بوسيد. و با شادماني گفت، «ببين خواهر! داره بوي مهدي ميياد. من چطور طاقت آوردم اين همه مدت از آبادان و مهدي دور باشم؟» با هم راهي بيمارستان شركت نفت شديم. به مريم گفتم، «ببين خواهرجان! تو امانت حاج لطيفي. ميداني كه به چه سختي او را راضي كردم. اگر ميخواهي از دستت ناراحت نشوم، قول بده هر وقت صداي سوت خمپاره و توپ شنيدي، جايي پناه بگيري يا روي زمين دراز بكشي.» بعد هم به خوابگاه بيمارستان شركت نفت رفتيم و در آنجا خانم جوشي و خانم كريم از ما استقبال كردند. مريم از خوشحالي در پوست خود نميگنجيد. در اولين فرصتي هم كه پيش آمد سر مزار مهدي رفتيم. مريم صورتش را روي خاك مزار گذاشت و ساعتي با مهدي در دل كرد، گريست و غم دلش را سبك كرد. چند روز بعد فاطمه هم آمد و به مريم گفت، «فكر كردي فقط خودت ميتواني حاج لطيف را راضي كني؟ آن قدر گريه كردم تا آقاجان گذاشت من و عقيله و ننه هم به آبادان برگرديم.»
يادم هست كه پدرم داشت با راديوي يادگار مهدي به اخبار گوش ميداد كه در زدند. سميره ميخواست برود كه من زودتر بلند شدم و رفتم دم در و ديدم آقاي شعبانعليزاده كه در بنياد شهيد خدمت ميكرد، همراه با خانمش پشت در ايستادهاند. تعارف كردم كه وارد شوند. حاج لطيف با آقاي عليزاده سلام و احوالپرسي كرد. مادر من از صبح دلشوره داشت و من و سميره سعي كرده بوديم يك جوري او را آرام كنيم. او از آقاي عليزاده پرسيد، «مريم طوري شده؟» رنگ از صورت آقاي عليزاده پريد و با دستپاچگي گفت، «نه، اين حرفها چيست؟ ما آمدهايم ديدن شما.» مادرم گفت،«به دلم بد افتاده، به من دروغ نگوييد.» خانم آقاي عليزاده گفت، «مادرها هيچ وقت اشتباه نميكنند، راستش را بخواهيد ننه هادي! مريم مجروح شده و ما آمدهايم كه به اتفاق به عيادتش برويم.» اين خبر را كه به ما دادند، از ماهشهر به آبادان راه افتاديم. در طول راه من فقط كارم گريه بود و احساس كردم مريم رفته پيش مهدي. به سميره گفتم، «توي عالم رويا ديدم كه مريم توي سردخانه است و علي دارد بالاي سرش پوستر ميچسباند و روي پوستر نوشته، «خواهرم! شهادتت مبارك!» هنوز به آبادان نرسيده بوديم كه آقاي عليزاده و خانمش كمكم خبر شهادت مريم را به حاج لطيف و مادرم دادند. حاج لطيف به تلخي گريه ميكرد، اما مادرم بهت زده شده بود. مادرم خودش مريم را غسل داد و كفن كرد. فاطمه هنگام زايمانش بود و در بيمارستان بود. من و سميره و علي و حسين به همراه دامادهاي خانواده حضور داشتيم. قرار بود خانم جوشي از مشهيد برايش كفني بياورد، اما هنوز به آبادان نرسيده بود. كفني را كه او آورد، در سال 57 نصيب حاج لطيف شد.
هميشه با بچههايم در مورد او و مهدي صحبت ميكنم. سعي دارم از آن دو براي بچههايم الگو بسازم و خيلي وقتها هم نتيجه ميگيرم، مخصوصاً موقعي كه براي دخترم تعريف ميكنم. دخترم خيلي به خالهاش علاقه دارد و او را خوب ميشناسد.
احساسم اين است كه با آنكه زير آتش خمپاره و دائماً مورد تهديد بوديم، اما همه يكدل و يكرنگ بوديم. خيلي خوش ميگذشت. اين تكلفها و خودنماييها را نداشتيم. حالا ديگر آن صميمتها را فقط در محافل خيلي خاصي ميشود پيدا كرد. ديگر آدم آن جور راحت و سر حال نيست. جوانها هم تابع همين شرايط هستند و گناهي ندارند. نميشود آنها را مقصر دانست. به مرور زمان شايد خيال كرديم همين كه انقلاب كرديم و يا جنگ را با آبرومندي به پايان برديم، كار تمام شده، به نظر من بايد ده پانزده سالي طول ميكشيد تا اين نعمتها را به دستمال ميدادند. انگار آمادگي پذيرش آنها را نداشتيم و به همين خاطر برگشتيم به اخلاقهاي غلط قبلي مثل حرص زدن، مصرف، دنياپرستي و عجله براي به دست آوردن چيزهايي كه خيال ميكرديم از دست دادهايم.، به همين دليل نسلي مثل خواهر و برادر من، يك شبه بزرگ ميشوند و شجاعت و از خودگذشتگي عجيبي پيدا ميكنند و درست يك نسل بعد گرفتار ماديات ميشود و چنان براي تصاحب هر چيزي حرص ميزند كه انسان باور نميكند تفاوت اين دو نسل، ده سال و بيست سال و باشد. خيلي شرايط دشواري است. احساس ميكنم مهدي و مريم خيلي سعادتمند بودند كه نماندند و اين چيزها را نديدند.
خيلي پاكيزه و مرتب بود. خيلي به آراستگي و لباسش اهميت ميداد. در آن بحبوحه جنگ و مجروحين و مشكلات كمبود آب و برق، هميشه از تميزي برق ميزد. خيلي هم عرضه داشت و وقتي تصميم ميگرفت كاري را ياد بگيرد، ابداً چيزي مانعش نميشد. خواهرم سميره خياطي ميكرد و مريم فقط با نگاه كردن به دست او ياد گرفته بود و مثل ماه خياطي ميكرد. هر كاري را كه به عهده ميگرفت همين طور درست و دقيق انجام ميداد. براي خودش خانمي بود.
گفتگو با عقيله فرهانیان
نظم و گذشت بي نظير شهیده مريم فرهانیان و نيز ارتباط بسيار صميمانه او با برادر شهيدش از جمله خاطراتي است كه عقيله با اندوهي آميخته با شادي از آن ياد ميكند و با صداقتي دلنشين از غبطه كودكانهاي كه به اين رابطه ميخورد، سخن ميگويد.
در دوران دبستان و راهنمايي و دبيرستان پا به پاي هم بوديم، ولي مريم با اينكه در خانواده با همه ما بود، در عين حال از نظر تفكر و شيوه زندگي با همهمان فرق ميكرد. هرگز توقعي از مادرم نداشت. هميشه قانع بود نسبت به بچههاي همسن و سال خود بسيار با گذشت بود. ما خانواده پر جمعيتي بوديم. مادرم يك كمد به ما داده بود كه وسايلمان را در طبقات مختلف آن بچينيم. گاهي ميشد كه من وسايلم را در قسمتي كه مال او بود، ميگذاشتم. او ابداً ناراحت نميشد و ايراد نميگرفت. در حاي كه اگر او اشتباهاً وسايلش را در قسمت من ميگذاشت، سر و صدا راه ميانداختم و با او دعوا ميكردم. او با گذشت و صميميت عذرخواهي ميكرد و وسايلش را برميداشت. ابداً اهل تندي و پرخاشگري نبود. نسبت به همه مهربان بود و تا ميتوانست گذشت ميكرد. حتي در دوره ابتدايي و راهنمايي كه دوران كودكي و نوجواني است، متانت خاصي در رفتارهايش داشت.
تصور من اين است كه سواي محيط خانوادگي و تأثيرپذيري از بعضي از افراد، از جمله برادر شهيدمان مهدي فطرتاً هم خواستههايش بلند و والا بودند. خودش را سرگرم خواستههاي پيش پا افتاده نميكرد. از همان بچگي، هر حرفي ميزد، همه قبولش داشتند و روي حرفش حساب ميكردند. همه به او اعتماد داشتند. رابطهاش با مهدي خيلي صميمي بود و من در عالم بچگي، خيلي به او حسادت ميكردم. آنها با هم حرفهايي ميزدند كه من نميتوانستم درك كنم و حوصلهام سر ميرفت، چون برايم سنگين بود.
مثلاً كتابهاي شهيد مطهري را ميخواندند و دربارهاش بحث ميكردند و من نميفهميدم چه ميگويند و در عين حال به اينكه مريم خيلي خوب حرفهاي مهدي را ميفهميد، حسودي ميكردم. آن قدر مهربان هم بود كه وقتي ميديد من گيج شدهام، ميگفت، «عقيله! برو توي قرآن، فلان سوره، فلان آيه را پيدا كن و معنياش را بياور.» اين كار را ميكرد كه به من برنخورد. اين دو تا خيلي به هم نزديك بودند و من هر چه سعي ميكردم خودم را به آنها وصل كنم، باز هم عقب ميماندم. مهدي در هفتگل سربازي ميرفت. مريم دقيقاً ميدانست او چه ساعتي بر ميگردد. من براي اينكه از مريم عقب نمانم، سعي ميكردم بيدار بمانم. او ميگفت بخواب، موقعي كه آمد، بيدارت ميكنم. آبادان، شبها توي حياط ميخوابيديم. من براي اينكه بدانم مهدي چه موقعي ميآيد، رختخوابم را ميبردم درست جلوي حياط ميانداختم كه به محض اينكه آمد و در را باز كرد من بفهمم. به شدت خوابم ميگرفت و سعي ميكردم خودم را بيدار نگه دارم، اما نميتوانستم. مريم انگار كه دهها ساعت خوابيده، راحت بيدار مينشست. طبيعتش اين طور بود كه وقتي تصميم ميگرفت نخوابد، نميخوابيد. من اغلب خوابم ميبرد و مهدي هم آن قدر آرام از بالاي سرم رد ميشد كه من بيدار نميشدم. من به خاطر حسادتي كه به رابطه آن دو داشتم، اين كار را ميكردم و آنها رعايتم را ميكردند. بعد كه بلند ميشدم، ميديدم مهدي آمده. ميگفتم، «تو كي آمدي كه من نفهيدم؟» ميگفت، «آرام آمدم كه تو بيدار نشوي.» من كه نميتوانستم بيدار بمانم، به مريم و مهدي ميگفتم، «شما دو تا هم خستهايد. بگيريد مثل بقيه بخوابيد!»
خانواده پرجمعيتي بوديم و نميتوانست همه را با هم ببرد و دو تا دوتا ميبرد كه آموزش اسلحه بدهد. يك بار من و مريم را با هم برد. يك بار فاطمه را با جواهر برد. خيلي هم به شخصيت زن اهميت ميداد و ميگفت بايد در صحنه باشيد. پدرم خيلي روي دخترهايشان تعصب داشتند و ميگفتند بايد همه جوري طوري بايد رفتار كنيد كه حرف پشت سرتان نباشد، ولي مهدي ميگفت اينها بايد در صحنه باشند، چون حضورشان تأثيرگذار است. يك بار هم برنامه كوهنوردي برايمان گذاشتند كه با هزار زحمت و آن هم با گفتن اين حرف كه مهدي با ما هست، توانستيم پدر و مادرمان را راضي كنيم.
پدرم. اساساً در خوزستان، زنها خيلي با قدرت هستند. دست كم مادر من اين طور بود. بالاخره هم هميشه پدرمان او را راضي ميكرد. يادم هست مهدي هميشه ميرفت بالاي سر مادر چتر نگه ميداشت كه باران نخورد. ميگفت، «تقسيم كار كنيد كه ننه خسته نشود.»
مريم مستقل بود. خيلي به پدر و مادرم احترام ميگذاشت، اما اين طور نبود كه اگر به مسئلهاي اعتقاد عميق داشت، به خاطر اين احترام، دست بردارد. گمانم در آزاد فكري و شجاعت، بيشتر تحت تأثير مادرم بود. بعد از مادرم هم از مهدي حرف شنوي داشت. در زمان جنگ، پدرم ابداً اجازه نميدادند ما در آبادان بمانيم. خدا رحمت كند مريم را، اعتصاب غذا كرد تا پدرمان اجازه دادند به آبادان برگرديم. ما خودمان هم دلمان ميخواست به آبادان برگرديم، ولي مريم بود كه پدرمان را تحت فشار قرار داد و راه را براي من و فاطمه هم باز كرد. ابداً آرام و قرار نداشت. شبها نماز شبش ترك نميشد. قبل از شهادت مهدي در اين حال و هوا بود، بعد از او، بدتر هم شد و ميگفت حتماً بايد برگرديم آبادان. مريم رفت بسيج، ولي من به صورت پراكنده كار ميكردم. يك مدت بيمارستان شركت نفت بودم، يك مدت آيت الله طالقاني، يك مدت شهيد بهشتي، ميگفتند، «بيا ثابت كار كن»، ميگفتم، «آمدهام آبادان كه خدمت كنم و هر جا حضورم لازم باشد ميروم» مثلاً ميشنيدم كه بيمارستان طالقاني زخمي آوردهاند، خودم به مسئوليت خودم ميرفتم. جنگ بود و اين كار من خيلي خطرناك بود.
همان موقع كه عضو ذخيره سپاه بوديم، اين دورههارا ديديم. علاوه بر سپاه، در هلال احمر هم دوره بود. موقعي كه وضعيت خيلي وخيم نبود، من در قسمتي در انبار دارو كار ميكردم و درآنجا اطلاعرساني به بيمارستانها ميكردم كه چه داروهايي داريم و كمبودهايمان چيست. يك روز در انبار نشسته بودم كه مريم آمد. واقعاً هنوز كه يادم ميآيد، تعجب ميكنم. آمد و با خوشحالي گفت، «عقيله! عقيله! تبريك!» من واقعاً خوشحال شدم، پرسيدم، «تبريك براي چه؟» گفت، «مهدي شهيد شد!» گمان ميكردم من خيلي آمادگي روحي دارم نه اينكه همراهشان ميرفتم و در فعاليتهايشان شركت ميكردم، تصور كرده بود خيلي قوي هستم. يادم هست كه نفسم توي قفسه سينهام حبس شد و همان جا بيهوش شدم و افتادم. كمي كه حالم به جا آمد، پرسيدم، «پدر مادرمان خبر دارند؟» گفت، «يك نفر رفته به آنها خبر بدهد.» اگر روحيه مريم نبود، من قطعاً سكته ميكردم. ديدم او اين قدر قوي است، يك كمي خودم را جمع و جور كردم. نه اينكه مريم كوچكتر از من بود، سعي كردم جلوي او كم نياورم. خيلي برايم سخت بود. هنوز يك ماه از جنگ نگذشته بود و ماها به مصيبت عادت نكرده بوديم. با هم رفتيم سردخانه. اجازه هم نميداد آدم گريه كند. رفتم و دست مهدي را بوسيدم و انگشتري را كه به انگشت كوچكش بود و خودم به او داده بودم، به هزار زحمت درآوردم و نگه داشتم.
خيلي با گذشت و صبور بود. من هيچ وقت عصبانيتش را نديدم، هرگز نديدم كه بخواهد مقابله به مثل كند. زود هم تصميم نميگرفت. درباره هر كاري كه ميخواست انجام بدهد، مدتها فكر ميكرد، اگر عكسهايش را ببينيد، حالت متفكرش كاملاً معلوم است.
نه والله، دارو ندارمان را داديم به مادرمان، از او گرفتند كه ببرند نمايشگاه بزنند و يا نميدانم چه كار كنند، يك دانهاش را هم پس ندادند. از اخلاقش ميگفتم، در آن بحبوحه جنگ و مجروح و دود هميشه مانتو و چادر مقنعهاش را ميشست و براي نمازش لباس مخصوص داشت. خيلي آراسته و منظم بود. موقع نماز حتماً عطر ميزد و بسيار مقيد بود. همين طور نسبت به حجابش. هميشه يك مثلث كوچك از صورتش پيدا بود. خيلي آراسته و مرتب و منظم بود.
معمولي بود، ممتاز نبود، ولي بد هم نبود، اما در مدرسه و انجمنها خيلي فعاليت ميكرد.
اتفاقاً خواستگار زياد داشت و مادرم هم خيلي اصرار داشت كه زودتر ازدواج كند. مريم ميگفت، «فعلاً كه قصد ازدواج ندارم، روزي هم اگر خواستم ازدواج كنم با يك جانباز نابينا ازدواج ميكنم.» مادرم ميگفت چرا اين حرف را ميزني؟ فكر و منش مريم اين طور بود. خواهرهايش و دوستانش را به ازدواج تشويق ميكرد، ولي در مورد خودش ميگفت كه بايد حتماً همسر يك جانباز شود. بعد از شهادت مهدي، به كلي از دنيا بريد. ما همگي سعي كرديم موقعيت خودمان را نگه داريم، ولي هدف مريم فقط شهادت بود. در آن روزها گرفتن سالگرد براي شهدا خيلي دشوار بود، ولي او ميگفت حتي اگر شده يك پلاكارد هم تهيه كنيم، بايد اين كار را بكنيم. با مقوا پلاكارد درست ميكرديم و عكس مهدي را رويش ميزد و ميگفت بايد يادگاري از شهيد پيش رويمان باشد.
گفتگو با فاطمه فرهانیان
بيش از همه خواهرها و برادرها با مريم مانوس بوده و پس از شهادت وي، نهايت تلاش را براي شناساندن شخصيت او و ديگر شهدا، به ويژه به نسلي جوان انجام داده است. او معتقد است كه ارج نهادن به شهدا جز در پيروي از انديشه و عمل آنان معنا ندارد و اگر در شرايط اجتماعي خود دچار نقصانهائي شدهايم به اين سبب است كه معناي حقيقي ايثار و شهادت را از ياد بردهايم و به انجام تشريفاتي بي محتوا به عنوان بزرگداشت شهدا اكتفا كردهايم.
ابتدا ترجيح ميدهم درباره شهادت و شهيد صحبت كنم. احساس من اين است كه يكي از مهمترين اهداف ما براي يادآوري ياد و نام شهيدان اين است كه آنها را به خصوص به نسل جوان بشناسانيم. ما اگر بخواهيم حتي خيلي سطحي هم به مسئله شهادت نگاه كنيم، ميگويم شهادت گواهي دادن به حقيقتي است كه غيب شده و شهداي ما، آن را چه در انقلاب و چه در زمان جنگ،نه با زبان كه با خون خود اثبات كردهاند. هر چند اين انتقادي كه ميخواهم مطرح كنم ممكن است ظاهراً و از نظر كميت كم باشد، ولي از لحاظ كيفيت، آثار بسيار زيادي دارد و آن هم اين است كه مسئله شهيد و شهادت را به گونهاي طرح كنيم كه براي جوانان، قابل درك نباشد و داراي ويژگيهاي بارزي بودهاند، ولي در حال حاضر، براي ما قابل دسترسي و الگوبرداري نيستند. اين شيوه، بسيار خطرناك است، دليلش هم اين است كه وقتي جنگ تمام شد. خيليها تصور كردند كه شهادت هم تمام شده است. من خودم 8 سال در دوران جنگ به فعاليتهايي اشتغال داشتهام و ميدانم كه اين تصور، درست نيست. شهدا كساني بودند كه در كنار من و شما زندگي ميكردند و اگر چه اوج گرفتند و به جايگاهي كه دلخواهشان بود رسيدند، اما از كجا اوج گرفتند؟ از همين جا. آنها بين ما بوند. يكي از شيوههاي اشتباهي كه وجود دارد اين است كه به محض اينكه بخواهيم درباره شهيدي صحبت كنيم، بنشينيم و گريه زاري راه بيندازيم، در حالي كه چنين شيوهاي به هنگام معرفي شهدا به جوانان، نتيجه عكس ميدهد. ما بايد به دنبال راه شهيد، فكر شهيد و رفتار شهيد در مقطعي كه زندگي ميكرده، باشيم و ببينيم در آن چند سالي كه از خدا عمر گرفته، دنبال چه بوده؟ راهش چه بوده؟ منش و اخلاقش چه بوده؟ با چه كساني مراوده ميكرده؟ سبك و سياق او چگونه بوده؟ ظاهرش چه طور بوده؟ رفتارش چه بوده؟ وقتي اينها را خوب فهميديم و توضيح داديم و فهمانديم، بعد ميتوانيم بگوييم كه شهيد با اتخاذ شيوههاي خاصي به آن مقام و مرتبت رسيده است.
مريم داراي نفس مطمئنه بود. او اولاً بسيار اهل مطالعه و تفكر بود. مريم از قبل از جنگ با برادر شهيدمان، مهدي، يك ارتباط عاطفي و فرهنگي خاصي داشت. در خانواده ما اولين كساني كه در مسير مبارزه افتاد، برادرمان مهدي بود. ارتباط مريم چه قبل از شهادت مهدي و چه بعد از آن، با او بسيار قوي بود و پس از شهادت مهدي، حتي اين ارتباط قويتر هم شد، به طوري كه مريم نامههاي متعددي را خطاب به مهدي نوشته است. نكتهاي كه ميخواهم متذكر شوم اين است كه اگر ما ميخواهيم با شهدا ارتباط برقرار كنيم، بايد ببينيم فكر و منش و رفتارشان چگونه بوده و آنها را سرمشق قرار بدهيم. ارتباط مريم با مهدي بسيار قوي بود و در آن نامهها، لحن مريم طوري است، انگار كه مهدي در مقابل او نشسته است. بسيار راحت و صميمي حرف را ميزند. در يكي از نامههايش مينويسد، «مهدي! يادم هست برايم تعريف كردي كه اولين بار با خواندن مطلبي از دكتر شريعتي، تلنگري به ذهن تو زده شد و پس از آن شروع كردي به جستجو براي پيدا كردن راههاي مبارزه. در جلسات و سخنرانيهاي شركت كردي و بعد به انقلاب وصل شدي.» در اين نامه انگار كه مسير تحول مهدي را براي خودش يادآوري ميكند. از همين جا پيداست كه اين ارتباط چقدر قوي است. سپس از صحبتهايي كه با هم داشتند، صحبت ميكند و ميگويد كه مهدي به او گفته بود كتاب معاد شهيد مطهري را بخواند. يكي از شاخصههاي بسيار مهمي كه مريم داشت اين بود كه هيچ وقت ارتباطش را با انديشه مهدي قطع نكرد، يعني از لحاظ فكري ارتباطش را با او حفظ كرد و تاجايي كه توانست اوج بگيرد. در بسياري از نامههايش به مهدي مينويسد كه، «لياقت شهادت را ندارم. دلم ميخواهد توي خواب بيايي و از آنجا برايم بگويي. مهدي جان! از خدا ميخواهم صداقتي مانند شهيدان به من عطا كند.» مريم از روح مهدي كمك ميگيرد، چون يقين دارد كه او به مقام اعلايي رسيده و در واقع درخواستهايي را هم كه از خدا دارد، با مهدي مطرح ميكند. مريم چنين مسيري را براي خودش انتخاب كرده بود. گاهي كه براي بچهها سخنراني ميكنم، ميگويم، «من در كنار مريم بودم، اما خواب بودم. اين مريم بود كه بيدار و هوشيار بود. ما با هم زندگي ميكرديم، ميخورديم، ميخوابيديم، ولي ما خواب بوديم. در آن شرايط دشوار جنگ كه دربارهاش صدها كتاب ميشود نوشت، مريم توانست چنان وجود خود را غربال كند و هر چه آنچه ناخالصي است، دور بريزد كه رسيدن به نفس مطمئنه برايش ميسر شد.» به نظر من اين ارتباط بود كه مريم را ساخت.
اولاً مريم از نظر ظاهر بسيار آراسته و مرتب بود. بسيار مقيد بود كه لباسش ذرهاي لك يا چروك نداشته باشد. ما در مقطعي در بيمارستانهاي آبادان كار ميكرديم كه نه آب داشتيم و نه برق. بيمارستان پر از مجروح بود و خمپاره و بمب بر سرمان ميباريد و شبها با فانوس اين طرف و آن طرف ميرفتيم. وضعيتي بود كه حتي بيان آن هم سخت است چه رسد به زندگي و كار كردن در آن شرايط. درچنين وضعيتي مقنعهاش را كه ميشست، به قدري آن ميتكاند و روي بند ميكشيد كه حالت اتو كرده پيدا ميكرد. اين قدر مقيد بود كه مبادا مقنعه چروك سرش كند. من حالا كه براي ديگران تعريف ميكنم، بعضيها ميگويند، «اي بابا! در آن اوضاع و احوال چه حوصلهاي داشته» او از هر وسيلهاي استفاده ميكرد كه ظاهرش آراسته باشد و به شدت از شلختگي و كثيفي بدش ميآمد. اين جزو خصوصيات هميشگياش بود كه آراسته و مرتب و پاگيزه باشد. هميشه هم لباس زاپاس داشت كه اگر نرسيديم لباسمانرا بشوييم، او لباسش را عوض كند و مرتب و تميز باشد. حمله كه ميشد، روز و شب را نميفهميديم و اگر ضرورت ايجاد ميكرد، 24 ساعته هم كار ميكرديم. از لحاظ اخلاقي بسيار خوشرو و آستانه صبرش بسيار بالا بود. يك وقتهايي كه بعضيها انسان را عصباني ميكردند و كار خطايي انجام ميدادند، اگر به او گلايه ميکرديم، بلافاصله موضعگيري ميكرد و ميگفت، «چرا عيبش را گفتي؟ حالا گيريم كه برخورد نامناسبي كرده. تو چرا بر ملا ميكني؟» اگر هم چيزي ميگفتيم، در برخورد با آن فرد چنان رفتار آرام و موقري داشت كه انگار نه انگار چنين چيزي را دربارهاش شنيده است. ملاك و معيارهايش چنان محكم و اصيل بودند كه حرف ديگران به راحتي در او تأثير نميكرد. موقعي كه درباره خداترسي حرف ميزد، تعبير خيلي قشنگي داشت. من از او نكات بسياري را ياد گرفتهام. ما به شكلي عاميانه ميگوييم خدا ترسي. او ميگفت، «از خدا ترسيدن يعني اينكه ما خودمان را نگه داريم كه به گناه نيفتيم. از خدا ترسيدن يعني اينكه مرتكب خطا و گناه نشويم، و گر نه خدا كه ترس ندارد» و اينها را از مطالعات عميق و مراودات صحيحي كه داشت، به دست آورده بود. وقتي به رفتار و گفتار مريم فكر ميكردم و همه چيز مثل يك نوار فيلم جلوي چشم ميآمد، ميگفتم، «مريم! من مطمئنم كه تو شهيد ميشوي.» اين جور مواقع ميخنديد و ميگفت، «تو خودت را بگويي يك چيزي.» هميشه احساس ميكرد نسبت به انجام وظايفش كوتاهي كرده است،در حالي كه نسبت به هم چيز تقيد عجيبي داشت. نوع نماز خواندنش و تقيد به انجام مستحبات و نماز شبش چيزي بود كه من در كسي نديده بودم. ارادت و علاقه عجيبي به حضرت زينب(س) داشت و موقعي كه روضه حضرت خوانده ميشد، حالش دگرگون ميشد. هميشه به ائمه اطهار(ع) متوسل ميشد و از آنها كمك ميخواست و همه اينها را در كمال پنهانكاري و بدون ذرهاي تظاهر انجام ميداد.
مريم در عين حال كه هميشه در حال خودسازي بود، مثل همه ما زندگي عادي و روزمرهاش را داشت. يادم هست يك بار به كسي گفتم كه مريم فيلم ديدن را خيلي دوست داشت و او واقعاً تعجب كرد. به او گفتم، «يكي دو سال از جنگ گذشته بود و گاهي آرامشي نسبي برقرار شد. يك روز در بيمارستان گفتند كه ميخواهند فيلم توبه نصوح را نشان بدهند. ما در زيرزميني كه آقاي جمي در آنجا نماز جمعه را برگزار ميكردند، جمع شديم و اين فيلم را براي ما به نمايش گذاشتند و مريم بسيار از اين قضيه استقبال كرد.» او در عين حال كه به خودشناسي و خدمت به مردم و رسيدگي به مجروحين اهتمام زيادي داشت و واقعاً زحمت ميكشيد، از اين چيزها هم استقبال ميكرد و ميگفت، «انسان نياز به روحيه دارد.» گاهي به من ميگفت، «بيا يكي دو روز بريم مرخصي. نياز به روحيه داريم. خيلي خسته شدهايم.» حواسش به همه چيز بود. يك وقتهايي به برادرم ميگفت، «به رزمندهها بگو بيايند خانهمان و حمام كنند،برايشان غذا درست ميكنيم و از آنها پذيرايي ميكنيم كه روحيهشان بهتر شود.» يعني شما مريم را در عرصههاي امدادگري ميديديد، در هنگام شستن لباس رزمندهها را ميديديد، در غذا درست كردن براي رزمندهها ميديديد، در امدادگري به خانواده شهدا ميديديد و خلاصه همه جا بود. يك وقت ميديدي دزفول را بمباران كردهاند. مريم از بيمارستان مرخصي ميگرفت و ميرفت آنجا كه به آوارهها و يا در بيرون آوردن و دفن جنازههاي زناني كه زير آوار بودند، كمك كند. دو سه روز در دزفول ميماند و دوباره بر ميگشت آبادان. روحيهاي داشت كه به قول امروزيها دادههايش كاملاً پردازش شده بودند. در عين حال كه در مقام اداي تكليف، ذرهاي حد و مرز براي خودش قائل نبود و هيچ وقت نميگفت در همين حدي كه انجام داده كافي است. دنبال تنوع هم بود و دائماً موقعيتهاي مختلفي را بررسي ميكرد كه كجا نياز هست، كجا نياز نيست، چگونه مراوده كند،كجا برود، كجا نرود، به چه كساني سر بزند،در ارتباط با بزرگترها چگونه رفتار كند، با بچهها چه رفتاري داشته باشد و خلاصه در زندگي او هر كسي و هر چيزي جاي مناسب خود را داشت و هيچ كاري، در كار ديگر خللي ايجاد نميكرد. خيليها در جنگ بودند كه فقط مثلاً روي خدماترساني تكيه ميكردند و مثلاً به آراستگي و پاكيزگي خودشان و يا مراوده با ديگران بيتوجه بودند، اما در زندگي مريم همه چيز سر جاي خودش بود. بد نيست خاطرهاي را هم تعريف كنم. من در بيمارستان طالقاني كار ميكردم و مريم در بيمارستان شركت نفت. من اول با او بودم، بعد رفتم بيمارستان طالقاني و در اواخر دوباره برگشتم آنجا يك شب كه گلوله باران روي شهر خيلي سنگين بود، من پشت پنجره در طبقه سوم يا چهارم خوابگاهم ايستاده بودم و منورها را ميديدم كه آسمان را روشن كرده بودند. ما براي اينكه تلفني با كسي صحبت كنيم، شماره را ميداديم مركز و آنجا برايمان ميگرفتند، دادم تلفن مريم را برايم گرفتند و گفتم، «مريم! خيلي دلم گرفته. حال بدي دارم» و برايش تعريف كردم چه اتفاقاتي افتاده و چند تا زخمي داشتيم. خلاصه حسابي برايش درد دل كردم و گفتم، «خيلي خسته شدهام و دلم گرفته.» مريم گفت، «صبر كن! الان دلت را باز ميكنم» شروع كرد به خواندن «مهدي بيا... مهدي بيا...» مكالمهمان يك مقدار طولاني شد و من هم از خدا خواسته، داشتم گوش ميدادم كه يكمرتبه مسئول مخابرات آمد روي خط و گفت، «الو... الو» من براي يك لحظه چهره مريم را تجسم كردم كه چه حالي شده،چون او فوقالعاده مقيد بود كه نامحرم صدايش را نشنود و به اين نكته بسيار اهميت ميداد. من سعي كردم او را آرام كنم كه اپراتور سرش شلوغتر از اين حرفهاست كه به مكالمه من و تو گوش بدهد و يك لحظه آمد روي خط كه تذكر بدهد تلفنمان طولاني شده. خلاصه تا مدتها برايش دست گرفته بوديم كه، «مريم خيلي دلم گرفته» و او مگفت،«فاطمه! ديگر توبه كردم. هر وقت ديدي دلت گرفته، لطفاً بلند شو بيا اينجا تا هر چقدر دلت ميخواهد، برايت بخوانم.» به هر حال با آن روحيه افسرده و ناراحتي آن شب داشتم، مهدي بيا... مهدي بياي مريم خيلي به من چسبيد. بعد از اين جريان وقتي ياد آن شب ميكردم، روحيه ميگرفتم. مريم هميشه سعي ميكرد اگر كسي روحيهاش خراب شده به او روحيه بدهد و او را شاد كند. البته گاهي هم ما سعي ميكرديم با بضاعت اندك خودمان به او روحيه بدهيم. امكان نداشت كسي دست ياري به طرفش دراز كند و از هر لحاظ، چه روحي و چه مادي از او كمكي بخواهد و او كمك نكند. اگر در حد توانش بود، حتماً دريغ نميكرد. بسيار اهل مدارا بود. ابداً مثل ديگران به صورت واكنشي عمل نميكرد كه حالا كه فلاني اين عمل را انجام داده، من هم اين كار را بكنم. گذشت بسيار معناداري داشت، به طوري كه واكنش و رفتارش به نوعي باعث تنبه طرف مقابل ميشد. اگر گاهي در بيمارستان، بين افراد بحثي و اختلافي پيش ميآمد، قضيه را جمع ميكرد، در حالي كه خيلي دلشان ميخواهد مشكلي را كه پيش ميآيد، كش بدهند.
دقيقاً. هر مشكلي كه پيش ميآمد، سعي ميكرد زودتر آن را حل كند.
بله، من مادرم را آورده بودم آبادان كه سر مزار مهدي برود. مهدي دانشآموز بسيار ساعي و موفقي بود. موقعي كه ديپلم رفت، امتحان اعزام به خارج كشور داد و قبول شد. ميخواست براي ادامه تحصيل به خارج برود كه مرحوم پدرم به دليل تعصب ديني و اينكه معتقد بود محيط خارج براي يك جوان محيط مناسبي نيست، ممانعت كردند. ده پانزده روز بعد، جنگ شروع شد و مهدي ما هم حدود بيست روز بعد، شهيد شد. مادرمان خيلي براي مهدي دلتنگي ميكرد و از پدرم گلايه داشت كه چرا اجازه ندادي او برود خارج و درسش را بخواند. به هر حال مادرم آمده بود آبادان كه سر مزار مهدي برود. آبادان محاصره بود و با هزار زحمت مادرم را بردم آنجا. رفتيم سر مزار مهدي و برگشتيم بيمارستان من متوجه شدم كه مريم در بخش اورژانس بوده. آنجا را زدهاند و مريم زخمي شده و يك تركش به كتف او و يكي هم به سرش خورده. به هر حال ما رفتيم بيمارستان كه به مريم سر بزنيم. ديديم رفتار بچهها غيرعادي است و متوجه شديم كه اتفاقي افتاده. بالاخره ما را بردند بالاي سر مريم و من با آن سابقه ذهني كه از مادرم داشتم كه، «جنگ شده و شما بچهها همهتان مرا رها كرده و رفتهايد»، نميدانستم با اين وضعيت چه بايد بكنم؟ مريم روي تخت جا به جا شد و لبخند مليحي هم روي لبش بود، يعني، «هيچ اتفاق خاصي نيافتاده و طوري نشده. يك تركش خيلي ريزي به كتفم خورده و سريع هم آن را بيرون آوردهاند و الان هم ميبينيد كه حالم خوب است و هيچ مشكلي نيست.» مادرم بعد از اينكه حسابي گريهاش را كرد، خواست از اين موقعيت استفاده كند و مريم را ببرد وگفت، «حالا كه زخمي شدهاي، به استراحت نياز داري و بيا برويم.» مريم با نهايت خونسردي گفت، «چيزي نشده، من همين الان ميتوانم بلند شوم و بروم اورژانس و كارم را بكنم. حالم كاملاً خوب است.» كسي كه دو ساعت قبل تركش خورده بود، چنين روحيه بالايي داشت من بعد از شهادت مريم در جايي نوشتم كه روحيه مريم مثل رزمندهاي بود كه اسلحه در دستش گرفته و در خط مقدم ميجنگد. او كاملاً به اين نتيجه رسيده بود كه هر لحظه ممكن است زخمي شود، اسير شود، شهيد شود و هر اتفاق غيرمنتظرهاي برايش روي دهد، اما هيچ يك از اينها كوچكترين تزلزلي در ارادهاش به وجود نميآورد. طوري برخورد ميكرد كه انگار ميدانست زخمي ميشود. هميشه آماده بود كه هر حادثهاي را تحمل كند، به همين دليل توانست مادرم را قانع كند كه برگردد و از فرداي همان روز هم او سريع از جايش برخاست و مشغول كار شد. برايش دو سه روز استراحت تعيين كرده بودند، اما او سريع از جايش برخاست و مشغول كار شد و اين اقدام او درسي شد براي همه ما كه از هيچ خطري نترسيم و هيچ مشكلي مانع از انجام وظيفهمان نشود.
نزديكيهاي پيروزي انقلاب بود كه كتاب خودسازي حضرت امام (ره) را مطالعه ميكرد و سعي داشت نكته به نكته آن را رعايت كند و ميگفت، «اگر انسان بتواند خودش را بسازد، در شرايط مختلف زندگي قادر خواهد بود خود را نگه دارد و حفظ كند.» مواجهه با سختيها برايش خيلي مهم بود. يكي از اهداف مهم مريم اين بود كه اگر روزي خواست ازدواج كند، قطعاً با يك جانباز نابينا باشد و اين تصميم هم بر اساس احساساتگرايي نبود، چون مريم اهل تحليل و منطق بود. مريم در عين حال كه تصميمات خاصي از اين قبيل ميگرفت و ميخواست كه آنها را اجرا كند، رضايت مادرمان هم برايش بسيار شرط بود بود و ميخواست كه او را راضي نگهدارد و اين نكته بسيار مهمي است، چون جوانهاي امروز در آن شرايط دشواري كه ما در دوره جنگ گذرانديم، نيستند و گاهي هم تصميم قاطعانهاي مثل تصميمي كه مريم بر اساس اعتقاداتش گرفته بود، نميگيرند و با اين همه وقتي مسئله ازدواج پيش ميآيد، ذرهاي به نظر پدر و مادرشان توجه نميكنند. تصميم مريم يك تصميم ارزشي و ماحصل عمري انديشه و اعتقاد او بود و تمايلات خودش ذرهاي در آن دخالت نداشت. با اين همه چون ميدانست مادر با اين تصميم موافق نيست. تأمل و شكيبايي به خرج ميداد تا به هر نحو ممكن رضايت مادر را جلب كند و سپس دست به اين كار بزند، كمااينكه شهيد شد و ازدواج نكرد. در حالي كه ميتوانست براساس تفكرش ازدواج كند و به خودش بگويد كه پدر و مادرش را بالاخره يك روزي قانع خواهد كرد، ولي به هيچ عنوان اين كار را نكرد و سعي داشت با استدلال و منطق، هر جور كه شده پدر و مادرمان را راضي كند. گاهي اوقات به مادرمان ميگفت، «اگر مهدي شهيد نميشد، بلكه دو چشمش را از دست ميداد و بعد يك دختر خوب ميآمد و ميگفت كه من ميخواهم با اين پسر ازدواج كنم، شما خوشحال ميشدي يا ناراحت؟» مادر ما سكوت ميكرد. مادر را با ظرافت و درايت خاصي به فضايي ميبرد كه او كاملاً متوجه شود كه مريم چرا چنين تصميمي گرفته است. به طوري كه مادر ما كه صد در صد با چنين تصميمي مخالف بود، بالاخره به اينجا رسيد كه رضايت بدهد،مريم با جانبازي ازدواج كند كه دست يا پا ندارد. اما مريم باز هم قبول نداشت و ميگفت، «من در يك جانباز نابينا چيزهايي را ميبينم كه در ديگران نميبينم.» قطعاً هنوز مصلحت نبود كه مريم ازدواج كند و بعد هم كه شهيد شد، اما ميخواهيم بر اين نكته تأكيد كنم كه او با روشنبيني كاملي تصميم ميگرفت و هيچ مسئلهاي نميتوانست در تصميم او تزلزلي ايجاد كند، چون ميدانست چه ميكند. مريم كاملاً به اين اعتقاد رسيده بود كه تا لحظه مرگ بايد به خودسازي بپردازد و هيچ مانعي هم جلوي كارش را نميگرفت و پيوسته سعي ميكرد با صبر و مدارا، موانع را پس بزند. آستانه صبر و تحملش فوقالعاده بالا بود كه به نظر من از ايمان قوي و محكم او نشأت گرفته بود، چون در مرحله خودسازي و كنترل نفس، بسيار انسان موفقي بود. او به هر حال در شرايط اجتماعي و خانوادگي خاصي پرورش پيدا كرده بود كه بر سر راه زنها موانع زيادي وجود داشت، ولي او با نهايت شكيبايي و مدارا، همه اينها را از سر راهش برداشت.
من يك بار اين سئوال را از مادرم پرسيدم. البته نه به شكل صريح، بلكه گفتم، «از ميان فرزندان شما مهدي و مريم شهيد شدهاند.» حتماً آنها ويژگيهاي داشتهاند كه مثلاً من ندارم و گر نه نبايد اينجا ميبودم. مادرم پاسخ خيلي قشنگي به من داد و گفت، «زماني كه من در بيمارستان آبادان، مريم را به دنيا آوردم و او را در آغوش من گذاشتند. من يك جور احساس خاصي داشتم كه اين بچه براي تو نميماند. مادرم نميتوانست بگويد كه دقيقاً احساسش چه بوده، ولي ميگفت هر چه مريم بزرگتر شد، اين احساس هم در مادرم بيشتر شد. مهدي بيست روزي بعد از جنگ شهيد شد و روحيه مادرم به گونهاي بود كه ناچار شديم آبادان را ترك كنيم. اوايل جنگ بود و شهادت نزديكان و فرزندان، هنوز خيلي در خانوادهها جا نيفتاده بود و مادر ما، وضع روحي خوبي نداشت. ما به منطقهاي به نام ميانكوه، از توابع آغاجاري رفتيم. مريم دائماً در كوه و دشت و اطراف ميچرخيد و براي مهدي نامه مينوشت. همه ما نق ميزديم كه ميخواهيم به آبادان برگرديم، ولي اشتياق به برگشت در همه اعمال مريم آشكار بود. كسي جرئت نميكرد، با آن حال روحي بد مادر، با او از برگشتن حرف بزند، ولي مريم با كمال شهامت به مادرمان گفت كه ما بايد برگرديم و راه مهدي را ادامه بدهيم. او به قدري در اين قضيه پافشاري كرد تا بالاخره پدر و مادرمان رضايت دادند و بعد از او علي و حسين و من و عقيله هم برگشتيم. مريم سد را شكست و ما پشت سر او راه افتاديم.»
گذشت او هم كه الي ماشاءالله. از زماني كه ما دختر خانه بوديم و هنوز ازدواج نكرده بوديم و سر كيف و كفش با هم دعوا داشتيم، مريم ابداً خودش را درگير اين مسائل نميكرد. بعد از جنگ هم كه در خوابگاه بوديم و او غالباً روزه ميگرفت و همان افطار مختصرش را هم به كوچكترين بهانهاي ميبخشيد. هيچ چيزي در اين دنيا نبود كه او بخواهد براي خودش نگه دارد و از هيچ چيزي هم دريغ نميكرد. يادم هست كه برادرهاي سپاه ميآمدند به جائي كه نماز جماعت ميخواندند و بعد بر ميگشتند سپاه و ناهاري ميخوردند و استراحتي ميكردند تا بعد به خط مقدم برگردند. برادرم حسين ميگويد، «يك بار نماز جماعت خوانديم و برگشتيم سپاه و ديديم خبري از غذا نيست و غذا تمام شده. رفتم خوابگاه و ديدم مريم دارد آماده ميشود كه جايي برود. قضيه را به او گفتم و اينكه حالا چه كار بايد بكنيم و اين بچهها را چطور گشنه و تشنه برگردانيم؟ مريم بلافاصله گفت، اين كه كاري ندارد، ميبريمشان خانه و به آنها غذا ميدهيم.» خلاصه آنها را ميبرند خانه. برادرها حمام ميكنند و مريم غذاي مفصلي برايشان تهيه ميكند و با دل خوش و شادماني، همهشان را راهي ميكند. خلاصه مريم يادش ميرود كه قرار بوده برود و براي خودش كاري را انجام بدهد. هر كس ديگري بود به حسين ميگفت، «خدا پدر و مادر رزمندهها را هم بيامرزد. برو كنسروي چيزي بخر بده بخورند، چون من كار دارم و بايد جايي بروم» ولي او برنامه خودش را لغو ميكرد و به اين شكل به آنها ميرسيد. حسين بعد از شهادت مريم ميگفت، «دوستانم در سپاه ميگويند هنوز مزه ناهاري كه خواهرت به ما داد،زير دندانمان است» آن روز اين قدر به آنها خوش گذشته بود و از يادآوريش زار زار گريه ميكردند. ما از بسياري از كارهاي مريم خبر نداريم. نميدانم برايتان گفتهاند يا نه كه مريم تا مدتها به ازاي خدماتي كه انجام ميداد، حقوق نميگرفت كه خودش بالاترين گذشت است. مگر اينكه بنياد چيزي را به عنوان هديه ميداد. هيچ وقت بدون هديه براي بچههاي شهدا به روستاها نميرفت. من بعد از شهادتش يك بار همراه خانم سامري رفتم به روستاهاي آبادان براي يك لحظه تصور كردند كه من مريم هستم. اگر بدانيد چه كردند. با چنان شور و اشتياقي مرا صدا ميزدند و بغل ميكردند كه من فقط اشك ميريختم. به خانم سامري گفتم، «مريم با اينها چه كار كرده؟» گفت، «تازه تو براي اينها هديه نياوردهاي. مريم هيچ وقت دست خالي پيش بچهها نميآمد. هر بار كه ميآمد هر چه را كه دستش ميرسيد، حتي اگر شده يك دانه مداد، با خودش ميآورد. ذرهاي غرور و تكبر نداشت. وقتي ميرفت خانه شهدا و ميديد مادر شهيد ظرف ميشويد، مينشست ظرفها را ميشست و در كار خانه كمكش ميكرد. اين جور نبود كه فكر كند مددكار است و از بنياد آمده و بايد ژست بگيرد. مثل حالا نبود كه مددكارها وقتي كه ميروند به خانه كسي، بايد از آنها پذيرايي بكني و چهار تا حرف هم بزني كه خوششان بيايد و بروند و گزارشي بنويسند و تشريفات اداري انجام شود. مددكاري كه اين طور نيست. مددكار كسي است كه به سراغ مردم ميرود و در درد و رنجشان شريك ميشود، درست مثل نقشي كه روحاني دارد. روحانياي كه بنشيند تا مردم بيايند سراغش، روحاني نيست. امام (ره) ميفرمايند، «روحاني كسي است كه برود در ميان مردم و ببيند درد و مشكل آنها چيست. خادم مردم باشد.» مشكلات فعلي جامعه ما به همين دليل است كه ديگر به شيوه اصيلي كه سفارش حضرت امام(ره) بود كه همگي بايد خدمتگزار بنياد شهيد باشيم، عمل نميكنيم و عوض شدهايم. مريم مددكار اجتماعي بنياد شهيد بود، اما كمترين وقتش را در بنياد صرف ميكرد. او بيشتر وقتش را براي رفع مشكلات آنها صرف ميكرد. مريم ما اساساً براي بار آوردن خواسته يك مادر شهيد، شهيد شد. آن روز قرار نبود به گلزار شهدا برود، رفت چون سالگرد شهيد مرزوق ابراهيمي بود و مادرش وصيت كرده بود كه در سالگرد پسر او به گلزار بروند و براي او فاتحه بفرستند. مريم خود را متعهد ميدانست كه هر سال در روز 13 مرداد، سالگرد او را بگيرد و آن سال رفت و به فيض شهادت رسيد. اينها همه ارزش است. اين يعني مددكار.
به هر حال سخن درباره شهدا بسيار است. ما اگر بخواهيم از شهدا درس بگيريم. بايد خودمان را در مسيري قرار بدهيم كه آنها حركت ميكردند. به نظر من شهدا، مخصوصاً در اين زمان به گريه و زاري و اندوه ما نياز ندارند، بلكه آنها ميخواهند كه ما فكر كنيم و به راهي كه آنها قدم گذاشتند و جانشان را دادند، برويم. ما بايد در مورد شهدايمان كاري را انجام بدهيم كه حضرت زينب(س) بعد از قيام عاشورا انجام دادند، چون اگر تلاش ايشان نبود، روح معنوي قيام و انقلاب امام حسين(ع) و خون ريخته شده ايشان و يارانشان احيا نميشد. به نظر من انديشه و راه عملي شهدا خيلي مهم است. مريم براي انجام هر كاري اول راه درست را انتخاب و بعد عمل ميكرد. او يك انسان كاملاً معمولي، ولي با انديشههاي بزرگ بود. يك انسان خود ساخته و مؤمن كه در تصميمگيريهايش محكم و استوار بود و شجاعت و بيباكي و عطوفت و مهرباني و گذشت داشت، تو گويي از هر خصلت پسنديدهاي بهرهاي داشت. نكته جالبي هم به يادم آمد. مريم در كنار خودسازي كه با الهام از كتاب امام(ره) انجام ميداد و مطالعات بسيار وسيعي كه از دوره قبل از انقلاب و به راهنمايي مهدي شروع كرده بود. بسيار به مطالب علمي اهميت ميداد. از مختصر يادداشتهايي كه از او باقيمانده، بخش عمدهاي مربوط به مطالب علمي است. در طول جنگ و هنگام حضور در بيمارستان، هر وقت فرصت ميكرد، به سراغ متخصصين ميرفت و چيزهايي را ياد ميگرفت. مطالبي را از آنها ميپرسيد و يادداشت بر ميداشت. حتي گاهي در همان زمينهها، كتابهايي را مطالعه ميكرد. در كنار كتابهاي ديني كه علاقه زيادي به مطالعه آنها داشت، به كتابهاي گوناگوني كه احساس ميكرد برايش مؤثر هستند، رجوع ميكرد. در حرف زدن بسيار محتاط و مواظب بود و در مورد افراد به راحتي حرف نميزد و قضاوت نميكرد. شهدا مصداق بارز «الدنيا مزرعه الاخره» بودند و اين را با حرف و عملشان اثبات كردند. مريم در عمر كوتاهش لحظهاي آرام و قرار نداشت و هميشه به دنبال حركت و پويايي بود. او دقيقاً ميدانست از زندگياش چه ميخواهد. او اگر پس از انديشيدن عميق درباره موضوعي به اين نتيجه ميرسيد كه انجام كاري ضرورت دارد، به هر قيمتي و حتي زير توپ و خمپاره هم آن كار را انجام ميداد. من هر وقت او را در اوقات كوتاه استراحت در بيمارستان ميديدم، كتابي در دستش بود. شخصيتي چند وجهي داشت. از يك سو به خانواده و اقوام و دوستان سر ميزد و از طرف ديگر، هر جا كه به او نياز بود، بلافاصله آماده رفتن ميشد. نسبت به هيچكس و هيچچيز بيتفاوت نبود. هرگز راضي نبود كه درباره كارهايش حرف بزنيم و يا از او تعريف كنيم روح بسيار لطيفي داشت و فوقالعاده متواضع بود. در برخورد با ديگران، عجولانه تصميم نميگرفت. با گذشت و با ايمان بود و هميشه ديگران را به خودش ترجيح ميداد. تكيه كلامش «خدا ميداند» و «خدا ميبيند» بود. انقلاب كه شد از طرف جهاد به روستاها رفت، با كشاورزها زمينها را شخم ميزد و به فرزندانشان قرآن و كمكهاي اوليه ياد ميداد. به نظر من مريم لياقت شهادت را داشت. پاك بود و خود را پيشاپيش آماده كرده بود. ما در سايه از جان گذشتگي شهداست كه در كمال امنيت و آرامش زندگي ميكنيم. اداي دين ما به شهدا، پيروي از الگوهاي عملي آنهاست.
گفتگو با علي فرهانیان
با وجود سن كم، در دفاع از شهر و زادگاهش در كنار ديگر رزمندگان مي جنگيد و از محبتهاي خواهر شهيدش كه در بيمارستان كار ميكرد، بهرهمند بود. حضور مريم فرهانیان و ديگر زنان شجاعي كه در شرايط دشوار آبادان تاب ميآوردند، روحيه رزمندگان و شور و غيرت آنان را تقويت ميكرد. در اين گفتوگو از اين دلاوريها سخن رفته است.
مريم متولد سال 42 بود، من سال متولد 45. موقعي كه خانواده در اثر جنگ به اميديه رفت، من و مريم زودتر از همه به آبادان برگشتيم. من پاسدار كميته بودم و در آبادان خدمت ميكردم و بيشتر هم در مرز آبي بودم. آبادان حدود هفتاد هشتاد كيلومتر مرز آبي دارد. مريم وقتي آمد، ابتدا در امداد جبهه بود، بعد جذب بسيج شد و با دوستانش در بيمارستان شركت نفت مستقر شدند. بيمارستان خيلي به آب نزديك بود و از آن طرف با يك اسلحه سبك هم ميشد به آن شليك كرد، كمااينكه تمام ايرانيتهاي اطراف بيمارستان سوراخ سوراخ شده بودند و بسياري از افرادي هم كه در امداد كمك ميكردند، درآنجا زخمي ميشدند. من دائماً به مريم سر ميزدم. يادم هست كه مريم و دوستانش آنجا بودند حقوق نميگرفتند. در اواخر 61 آنها جذب بنياد شدند، آقاي حجازي كمك هزينهاي را برايشان در نظر گرفت و مجبورشان كرد كه آن را بگيرند. مريم و دوستانش تصميم داشتند بسيار خالصانه خدمت كنند و چيزي نگيرند. شهر محاصره بود و امكاناتي هم در اختيارمان نبود. يادم هست كه خود من چيزي حدود 1800 يا 2200 حقوق ميگرفتم. اين را ميدادم به مريم و بين خود و دوستانش تقسيم ميكرد كه همان 300، 400 تومان هم پول بدي نبود و ميشد مايحتاج اوليه را با آن خريد.
افكار همه ما از قبل از انقلاب تحت تأثير مهدي بود، چون از همان زمان در گروههاي خاصي در آبادان فعاليت ميكرد. يك عده بچه مذهبي بودند كه از سه چهار سال قبل از انقلاب به قم و حوزه علميه تردد داشتند. انقلاب كه شد، مهدي از مؤسسين سپاه آبادان بود. آباان هم طبيعتي داشت كه سپاهش خيلي جاندار بود و هميشه آنجا را با سپاه بقيه شهرها قياس ميكردند. مؤسسين آن دانشجويان دانشكده نفت آبادان بودند. همه ما به نحوي متأثير از مهدي بوديم. خيلي به ما كمك كرد. در يك مقطعي كتابهاي شهيد مطهري را داد به ما خوانديم. كلاس برايمان ميگذاشت، با ما صحبت ميكرد و با اينكه خيلي مشغله داشت، اما به خواهر و برادرها خيلي توجه ميكرد. ما را به بسيج برد و آموزش اسلحه داد. شخصيت مريم بيش از همه از مهدي متأثر بود. عراق كه حمله كرد، مهدي جزو اولين گروههايي بود كه براي دفاع از شهر رفت و عراق كه تصميم داشت يك روزه همه جا را بگيرد، حدود 13 ماه پشت دروازههاي شهر معطل ماند و اين نبود جز به خاطر فداكاريهاي بچههاي سپاه و نيروهاي مردمي كه به كمك آنها رفتند. جنگ كه شد مردم واقعاً با مقوله خيلي جديدي روبرو شدند. اصلاً نميدانستيم جنگ يعني چه. مردم قبلاً فقط با مرگهاي عادي سر و كار داشتند. هيچكس نميدانست چطور بايد با اسلحه كار كند. فقط روي كساني كه دوره سربازي را گذرانده بودند ميشد حساب كرد كه همه آنها هم در شهر نماندند. اين كه وضعيت مردها بود. حالا حسابش را بكنيد كه وقت نوبت به زنها ميرسيد، چقدر نگراني و اضطراب وجود داشت. ماندن آنها در شهر، موضوعي كاملاً محال و مسئلهاي حل نشدني بود و همه قاطعانه ميگفتند كه زنها بايد از شهر بيرون بروند، چون معلوم نبود كه اگر عراقيها شهر را اشغال ميكردند، چه وضعيتي پيش ميآمد. حتي به اين نتيجه رسيده بوديم كه اگر هيچ چارهاي باقي نماند و زنها در معرض آسيب عراقيها قرار گرفتند، خودمان آنها را از بين ببريم. در چنين جو سنگيني، عده بسيار كمي از زنها در مساجد شروع به آشپزي و رسيدگي به لباس و وضعيت رزمندهها كردند. مريم و دوستانش هم در امداد شروع به كار كردند و حضور آنها موجب تقويت روحيه رزمندگان و تقويت شور و غيرت مردان شد. پرستاران بيمارستان هم بودند، اما چون شايد وظيفه آنها مراقبت از بيماران و مجروحين بود، كارشان به اندازه افراد داوطلبي كه بدون كوچكترين چشمداشت مادي مانده بودند، جلوه نميكرد، درست مثل تفاوت جنگيدن يك بسيجي با يك فرد ارتشي كه وظيفهاش اين است. به همين دليل زنان به عنوان عناصر تأثيرگذار مطرح شدند و ديگر نگاه سابق در مورد آنها از بين رفت. به اعتقاد من به اين بعد رواني حضور زنان در جنگ كه بسيار هم مهم است، كمتر توجه شده است.
به اعتقاد من از دوره انقلاب و راهپيماييها و تظاهرات، اين روحيه به تدريج ايجاد شد. در عين حال در خانوادههاي مذهبي هم مسئله جهاد و شهادت و دفاع از انقلاب و ارزشهاي آن از سالها پيش مطرح بود. الان دو سال است كه من و خانوادهام به تهران آمدهايم. گاهي اوقات با دوستان آن دوران صحبت ميكنيم كه اگر تابستانها در آبادان، دو دقيقه برق قطع شود، نميشود آن گرما را تاب آورد، ولي ما در همان گرما، زمين را ميكنديم و دو سه متر هم پايين ميرفتيم و با بيآبي و هزار جور مسئله هم دست به گريبان بوديم و باز احساس رضايت و شادماني داشتيم. اگر كمك خدا نبود، انسان نميتوانست آن وضعيت را تحمل كند. شهر آبادان در محاصره بود و آذوقه از طريق آب به دست ما ميرسيد كه اغلب مرطوب و كپك زده بود، با اين همه، همگي حال خوبي داشتيم. زنها واقعاً خيلي زحمت كشيدند. كار در آن شرايط طاقتفرسا بود. يادم نميآيد كه به ديدن مريم رفته و همه آنها را در حال حركت و جنب و جوش نديده باشم. يك اتاق 306 داشتند كه محل خوابشان بود و در آنجا استقرار داشتند. اين اتاق با اورژانس فاصله داشت. مرجوح كه ميآوردند، اينها اين فاصله را با سرعت طي ميكردند و خود را به مجروحان ميرساندند. يك جور رقابتي هم بين آنها بود. يك روز داشتم ميرفتم به اين اتاق 306 كه ديدم مريم روي سكويي نشسته و دارد با سوزني تاولهاي پايش را ميتركاند. از دور ايستادم تأمل كردم و مريم متوجه من نشد. او به محض اين كه متوجه شد من دارم او را ميبينم، پاهايش را پنهان كرد. رفتم جلو و قسمش دادم كه مشكلت چيست؟ گفت، «مدتي است كه استراحت نكردهام و پاهايم تاول زدهاند.» خود من كه پاهايم غالباً توي پوتين بود، اين طور پاهايم تاول نميزود. معلوم شد كه او مدتهاست سرپا ايستاده و دويده كه به مجروحين رسيدگي كند و به خاطر تقيدي كه داشت، يك لحظه هم استراحت نكرده بود. وضعيت مريم و دوستانش اينگونه بود و براي خدماترساني واقعاً سر از پا نميشناختند و كاملاً از نيروهاي رسمي متمايز بودند. مريم خيلي به خواندن نماز اول وقت مقيد بود و بين خواهرها الگو بود. خيلي مطالعه داشت. كتابهاي شهيد مطهري را ما بعدها متوجه مطالبشان ميشديم، ولي او از همان اوايل، در كنار برادر شهيدمان مهدي، آنها را ميخواند و ميفهميد. خيلي با دقت كتاب ميخواند و يادداشت بر ميداشت و يادم هست با مداد، مطالب مهم را علامتگذاري ميكرد. در واقع سير مطالعاتي مهدي را ادامه ميداد. خيلي هم كم ميخوابيد.
در محيط خانواده آرام بود، اما در محيط كار خيلي تلاش داشت و احساس خستگي نميكرد. خيلي مهربان بود. كساني كه مجروح ميشوند و خونريزي ميكنند، نبايد به آنها آب داد. اين چيزها براي ما كه در انتقال مجروحين فعاليت ميكرديم، خيلي عادي شده بود، اما مريم و دوستانش تاب نميآوردند و وقتي مجروحين از تشنگي ميناليدند، پارچهاي را نمدار ميكردند و روي لبهاي آنها ميگذاشتند و از تشنگي آنها پريشان ميشدند و سعي داشتند هر جور هست كمكشان كنند.
آن روزها راديو زير نظر وزارت نفت بود و هنوز صدا و سيمايي نشده بود. حراست راديو به عهده كميته بود. ما پاسداران راديو در خانهاي شركتي در نزديكي راديو مستقر شده بوديم. ما تلفن نداشتيم. يك تلفن در ساختمان راديو بود كه اگر كسي با ما كار داشت، صدايمان ميزدند، ميرفتيم آنجا. يكي از بچههاي كميته اهواز با ما بود، آمد و به من گفت كه تلفن با تو كار دارد. در مقطعي كه مريم شهيد شد، از خانواده، فقط من و شوهر سميره كه در نيروي دريايي خدمت ميكرد، در آبادان بوديم. شوهر خواهرم، سميره، قبل از اينكه من گوشي را بگيرم. به آن پاسدار كميته اهواز گفته بود كه خواهر فلاني شهيد شده. او پشت تلفن به من گفت، «بلند شو بيا كه مسئله مهمي پيش آمده» ولي باز هم اصل موضوع را نگفت. البته موقعي كه ميخواستم راه بيفتم، آن پاسدار كميته اهواز به من گفت چه پيش آمده. همان طور كه گفتم ماندن زنها در آبادان و به خصوص شهيد شدنشان خيلي عادي نبود. مخصوصاً نوع فعاليتهاي مريم و دوستانش، آنها را خيلي متمايز كرده بود، جوري كه وقتي مريم شهيد شد، با اينكه شهر جنگي بود و افراد خيلي زيادي در شهر نمانده بودند، اما هر كسي كه خبر را شنيد، براي تشييع جنازه آمد و تشييع جنازه بسيار با شكوهي شد. مخصوصاً اينكه مهدي را هم ميشناختند كه از بنيانگذاران سپاه آبادان بود. خود مريم هم بين خانوادههاي شهدا محبوبيت خيلي زيادي داشت. با حوصله و صبر زيادي به اينها سر ميزد و رسيدگي ميكرد. گاهي هم حرص ميخورد كه بعضي از آنها اعتقادات عاميانهاي داشتند. خيلي تلاش داشت كه درك اينها را از شهادت فرزندانشان بالا ببرد. اينها اغلبشان وقتي خبر شهادت مريم را شنيدند، باورش خيلي برايشان سخت بود.
در آن شرايط در آبادان وسيله پيدا نميشد. اين خواهرها با ماشينهاي ارتشي و وانت و هر چه دستشان ميرسيد، خودشان را به محل خدمتشان ميرساندند. مادر يكي از شهدا به اسم مرزوق ابراهيمي به مريم و دوستانش سفارش كرده بود كه حتماً در سال پسرش، سري به گلزار شهدا بزنند و فاتحهاي براي او بخوانند. آن روز هم مريم و خواهر سامري و خواهر اويسي با هزار زحمت سعي ميكنند خودشان را به گلزار شهدا برسانند كه زير آتش خمپاره قرار ميگيرند. اين دو نفر مجروح ميشوند و مريم شهيد ميشود. يادم هست قبل از اينكه راه بيفتند به من گفتند برايمان ميوه بخر. آن روزها هم كه ميوه پيدا نميشد. من رفتم بازار و بر حسب اتفاق در بازار احمد آباد، هلوي بسيار خوشرنگ و خوشطعمي ديدم. دو كيلويي خريدم و بردم واحد فرهنگي و دادم به اينها كه آن را شستند و هر كس كه خورد تعجب كرد كه در آن شرايط چه ميوه تازه و خوشطعمي پيدا شده. يادم هست كه مريم گفت، «برادر، ميوه بهشتي خريدي؟» بعد هم كه ميروند و ماجرايش را دوستان مريم حتماً مفصل تعريف كردهاند.
اولاً خواست خود انسان است. ما و امثال ما وقت زيادي را از دست دادهايم. ما هم مثل آنها در فضاي معنوي قرار گرفتيم، ولي هيچ كدام مثل آنها نشديم، چرا؟ چون وقتمان را تلف ميكرديم و حواسمان درست جمع نبود. خيلي از اين بچهها، حتي يك لحظه فرصتشان را از دست نميدادند. اينها توجه بيشتري به شرايط و اوضاع داشتند. يكي خواست و زحمات خودشان بود، خودسازي كردند، نفسكشي كردند، به عبادتشان رسيدند، براي رضاي خدا و بدون كوچكترين چشمداشتي خدمت كردند، يكي هم شرايط بود. فاني بودند دنيا را ما بارها به چشم خود ديديم.
محيط پاك خانواده خيلي شرط است. نان حلال و تقيد پدر و مادر به مسائل ديني خيلي اثر دارد. پدرم كه خدا رحمتش كند، آدم مذهبي بسيار مقيدي بود كه سواد دينياش خيلي بالا بود. پدرم نسبت به بسيار از مسائل، حساس بود. مثلاً ده ماه از انقلاب گذشته بود و ما هنوز تلويزيون نداشتيم و بعد با صحبتهايي كه مهدي و دوستانش با پدرم كردند و به او اطمينان خاطر دادند كه مطالب منحرفكننده پخش نميكند، پدرم راضي شد تلويزيون بخرد. پدرم ابداً زير بار نميرفت كه فرزندانش ذرهاي بخواهند كارهايي را بكنند كه بعضي از نوجوانهاي آباداني ميكردند، مثلا روي حجاب دخترها خيلي حساس بود، در حالي كه در آبادان حجاب به آن صورت متداول نبود و محيطي خيلي آزاد بود. پدرم هرگز از يكي از خدماتي كه شركت نفت به كارمندانش داد، استفاده نكرد. ايشان 39 سال كارمند شركت نفت بود.
از همان تقيد پدرم. او كاملاً با قرآن مأنوس بود و تا جايي كه توان داشت. احكام ديني را اجرا ميكرد. جنگ هم كه شرايط را به گونهاي ساخت كه ناگهان آدمها متحول شدند. يكي از بركات انقلاب اين بود كه خيليها را متحول كرد. مريم و مهدي هم حاصل يك فضاي پاك و ساده خانوادگي و بركات جنگ و انقلاب بودند.
ادامه از پست قبل عاقبت آن آدم چه شد؟
خيلي احساس مسئوليت ميكرد. خيلي تقيد داشت كه پدر و مادرش از او راضي باشند. به خواهر و برادرهايش تا جايي كه ميتوانست سر ميزد و اگر دستش ميرسيد، كمكشان ميكرد. هيچ كاري را نصفه نيمه انجام نميداد. مثلاً برادرش كه آمده بود آبادان و زن و بچه داشت. سعي ميكرد هر طور شده هفتهاي دوبار به آنها سر بزند و يا به خواهرهايش كه در آبادان بودند و بچه داشتند، دائماً سر ميزد. وظايفش را در مقابش همه به شكل كامل به جا ميآورد. ترسي از پدر و مادرش نداشت، ولي از تصور اينكه از او ناراضي باشند، به شدت ميترسيد.
با قضيه شهادت او چگونه برخورد كرديد؟
من توي بيمارستان تهران فهميدم كه او شهيد شده، ولي مگر باورم ميشد؟ آمدم رفتم ماهشهر، اما طاقت نياوردم. گفتم ميروم آبادان و حتماً مريم را ميبينم. يك جور ناباوري عجيبي داشت داغونم ميكرد. وقتي رفتم پيش پدر و مادرش، خدا رحمت كند حاج لطيف را. گفت، «شهادت مهدي برايم خيلي سنگين بود، اما شهادت مريم كمرم را شكست. هيچ وقت خوش اخلاقي و خندهاش يادم نميرود. با همه فرق داشت.» داغي كه رفتن مريم روي دل اعضاي خانواده گذاشت، خيلي سنگين بود. آدمي نبود كه كارهايش را با بوق و كرنا انجام بدهد. هر چه خودسازي ميكرد، دروني بود و نميگذاشت كسي خبردار شود.
كارهايش را دقيق انجام ميداد؟
هر كاري را كه به عهدهاش ميگذاشتي، خيالت راحت بود كه كامل و دقيق انجام ميدهد. اگر صبحها قرار بود ساعت 7 سر كار بيايد، هفت و پنج دقيقه نميشد. گاهي وسيله نبود كه ما برويم سراغ خانواده شهدا، ميگفت، «با هر وسيلهاي كه شده بايد برويم، چون قول دادهايم».
قضيه شهادت مريم را با دقت شرح دهيد. شما به چه دليل به گلزار شهدا رفتيد؟
يكي از بچههاي سپاه به اسم مرزوق ابراهيمي در جبهه زخمي شده بود و او را به بيمارستان امام (شركت نفت سابق) آوردند. دو شب هم در آنجا بود و بعد شهيد شد. بعد هم او را بردند سردخانه. خيلي از بچههاي بسيج شهيد شده بودند. مرزوق عضو رسمي سپاه بود. من از طرف بسيج مأمور شدم به بنياد شهيد آبادان. موقع حصر آبادان بود و جنازه ابراهيمي را بچهها دفن كرده بودند. به ماگفتند كه مادر او آمده و خيلي بيتابي ميكند و ميخواهد كه او را سر خاك پسرش ببريم. اينها اهل آبادان بودند، منتهي در دوره چنگ رفته بودند گناوه. آن خانم عرب زبان بود و من هم عربي ميدانم. قرار شد من با او صحبت كنم. زنگ زديم سپاه و ماشيني فرستادند و او را برداشتيم و سر خاك پسرش برديم. همه بوديم. مريم، خانم كريمي، و بچههاي بسيج و سپاه. نزديك غروب بود كه برگشتيم. او يك شب پيش ما بود و خيلي بيتابي كرد. روز بعد بچههاي سپاه وسيلهاي جور كردند كه او را برگردانند بندر گناوه. قبل از اينكه برود گفت، «من نميدانم تا چهلم مرزوق زنده ميمانم يا نه، ولي شما هر وقت گلزار شهدا رفتيد، سر خاك پسر من هم برويد و برايش فاتحهاي بخوانيد.» اين گذشت و چهلم مرزوق شد و مادرش نيامد. ما برنامهاي داشتيم كه هر ماه، براي شهداي همان ماه مراسم ميگرفتيم. مثلاً در سال 61، هر ماه براي شهداي 60 و 59 مراسمي ميگرفتيم. بچهها خودشان حلوا و رنگينك درست ميكردند و همراه با گل ميبرديم سر خاك شهدا. از آن موقع به بعد، مرزوق هم شد جزو كساني كه هميشه سر خاكش ميرفتيم. بعدها فهميديم كه آن خانم پشت موتور دامادش نشسته بوده كه خودش را به مراسم چهلم پسرش برساند كه تصادف ميكند و ميميرد. با شنيدن اين خبر، سفارش كه مادر مرزوق كرده بود، برايمان خيلي مشخصتر شده بود. بنياد نزديك گلزار شهدا بود و ما هميشه از آنجا ميرفتيم. تا سال 63 شد. سالگرد مرزوق سيزده مرداد بود. رفتيم خانه و ناهاري خورديم كه بعد برويم سر خاك. بعد از خوردن ناهار رفتيم خانه خانم بندري كه نوحهخوان بنياد بود و از او خواستيم همراه ما بيايد كه گفت كار دارد و نميتواند. رنگينك درست كرده بود كه همان جا خورديم و فاتحه خوانديم و گياه خوشبويي به اسم «مورد» هم اينجا هست كه با خودمان برديم كه سر خاك مرزوق بگذاريم. بالاخره من و مريم و فرشته اويسي راه افتاديم كه برويم. توي شهر وسيلهاي پيدا نميشد و ما اغلب با ماشينهاي ارتشي اين طرف و آن طرف ميرفتيم. شهر چند ماهي بود كه كمي آرام شده بود، چون فاو را گرفته بودند و استثنائاً يك ماشين پيدا شد. پرسيديم، «ما را ميبري گلزار شهدا؟» گفت، «نه! ولي مسيرم خيابان 15 است كه نزديك گلزار است.» البته خيلي هم نزديك نبود، ولي در همان مسير بود. ما رفتيم و او پنج ريال اضافه ميخواست. فرشته با او بحث كرد كه، «چرا اضافه ميگيري؟» راننده گفت، «توي چنين وضعيتي تو سر پنج ريال بحث ميكني؟» و گاز داد و رفت. بچهها ما در آن منطقه، خط آتش درست كرده بودند، يعني توپ 106 را روي جيپي گذاشته بودند، يك جا را ميزدند، بعد حركت ميكردند و ميرفتند جاي ديگر و شليك ميكردند. در واقع يك توپ سيار بود. عراقيها همان جايي را كه از آنجا شليك شده بود، نشانه ميگرفتند. قبل از آمدن ما، توپ 106 آمده بود آنجا و عراق را گلولهباران كرده و بعد هم رفته بود. ما كه آنجا رسيديم، عراق شروع به گلولهباران منطقه كرد. احدي آنجا نبود، نه ماشين نه انسان. از آن طرف خيابان رفتيم طرف ديگر. نزديك دانشكده نفت به يك جور ديوار فلزي كه به آن ميگويند پليت، رسيديم مريم داشت با فرشته بحث ميكرد كه، «آدم به خاطر پنج ريال با يك مرد نامحرم بحث ميكند؟ تو خجالت نميكشي؟» من از ترسم شروع كردم به آيتالكرسي خواندن. اوايل خواندنم بود كه يك مرتبه صداي مهيبي آمد و همه جا سياه شد. شايد خمپاره هفت هشت متري ما به زمين خورده بود و چون نزديك بوديم، موجش خيلي زياد بود، ولي خيلي تركش خورديم. اگر دورتر بوديم حتماً تركش بيشتري ميخورديم. آنجا انگار زير خمپاره بوديم. كنار پاي ما يك جوي آب بود كه خشك شده و پر از خار و خاشاك بود. ديدم فرشته دست گذاشته به كمرش و مريم هم خم شده. همه اطراف ما دود سياه بود. مرتباً و به فاصله هر دو دقيقه يك بار صداي انفجاري را ميشنيديم. آنها داشتند دنبال توپ 106 ميگشتند. من كه ديدم وضع اين طور است، مريم و فرشته را هل دادم داخل جوي آب و خودم هم رفتم پايين. ابداً متوجه نبودم كه خودم زخمي شدهام و دردي را هم احساس نميكردم. سر مريم نزديك پاي من بود. من دستم را زدم زير پيشاني او سرش را بالا كردم و ديدم چشمهايش رو به بالا هستند و دارد ناله ميكند.معلوم نبود كه حرف ميزند يا ناله ميكند. هي پشت سر هم ميگفتم، «مريم! طوريت شده؟» او جواب نميداد و فقط به خار و خاشاك چنگ ميزد. موج انفجار، فرشته را گرفته بود و نفسش بالا نميآمد. به او گفتم، «شما اينجا باشيد تا من بروم و وسيلهاي را گير بياورم.» ميدانستم كه در نزديكي دانشكده پاسگاهي هست. اصلاً حال خودم را نميفهميدم. فرشته با من حرف زده بود و ميدانستم زنده است، اما مريم حرف نميزد و من حس ميكردم حالش خيلي بد است. به زور از جوي آب آمدم بيرون و شروع كردم به دويدن و به سربازي رسيدم كه نوك شست پايش زخمي شده بود و از ترس دمپايياش را انداخته بود و داشت ميدويد. به محض اينكه چشمش به من افتاد، فكر كرد آمدهام كمكش كنم و دلگرم شده بود. من خودم ميدانستم زخمي شدهام. زير مانتويم يك لباس آبي را كه مال مريم بود، پوشيده بودم. به آن سرباز گفتم، «دوستانم مجروح شدهاند. دارم ميروم وسيلهاي گير بياورم.» نگاهي به من كرد و گفت، «شما كه خودت هم مجروح شدهاي.» نگاهي به لباسم انداختم و ديدم سرتاپا پر از خون است. احساس كرده بودم كه تنم يخ كرده است، ولي فكر ميكردم باد سرد به تنم خورده، چون تا آن موقع هيچ وقت زخمي نشده بودم كه بدانم وضعيت يك زخمي چه طور است. انگشتانم را از زخم شكمم عبور دادم و ديدم دارد به دندههايم ميخورد. تازه اينجا بود كه ترسيدم. دستم را محكم روي زخم گذاشتم كه جلوي خونريزي را بگيرم. اگر آن سرباز به من نميگفت كه زخمي شدهام، باز هم ميدويدم و احساس ضعف نميكردم. خلاصه ديدم كه يك ماشين دارد عبور ميكند كه پشت آن قابلمههاي غذا بود. ميخواستند بروند غذا بگيرند و ببرند پادگان. من در ماشين را محكم چسبيدم كه آنها فرار نكنند. راننده ميگفت، «برو بنشين پشت»، ولي من ميترسيدم دستم را كه بردارم، بروند و يا فقط مرا ببرند. هي داد ميزدم، «فرشته... مريم». بعد از اينكه فهميدم خودم هم به شدت زخمي شدهام، شوكه شده و دستم را محكم گرفته بودم جلوي ماشين و نميگذاشتم برود. آنها نه ميتوانستند مرا رها كنند و بروند و نه ميتوانستند مرا سوار كنند. ميترسيدم همين كه سوار بشوم، گاز بدهد و برود. خلاصه آنها را به زور آوردم بالاي سر فرشته و مريم و ديدم آن سربازي كه قبلاً ديده بودم، نزديكي آنجاست. حالا ديگر ضعف كرده بودم و بريده بريده حرف ميزدم. پشت سر هم سر فرشته بيچاره داد مي زدم كه، «مگر نميبيني حال مريم بد است؟ چرا سرش را نميگذاري روي زانويت؟» باورم نميشد كه مريم دارد شهيد ميشود. احساس ميكردم اين منم كه دارم شهيد ميشوم. به هر حال فرشته آمد بيرون و رفت نشست جلو. آن سرباز اشاره كرد به مريم و به من گفت، «بيا برويم. اين شهيد شده.» با همان نفس بريده گفتم، «اين چه حرفي است كه ميزني؟ او زنده است. مگر نميبيني كه دستش دارد تكان ميخورد؟» به آن سرباز گفتم، «تو كه حالت بهتر است، برو حجاب مريم را درست كن.» خيليها توي آبادان حجاب داشتند، ولي حجاب مريم تك بود. من متحير مانده بودم كه چطور مقنعه او عقب رفته است. اصلاً حال خودم را نميفهميدم. آن سرباز مقنعه مريم را درست كرد و بدنش را بلند كرد و او را پشت وانت گذاشت. من ديگر قدرت نداشتم قدم از قدم بردارم و پشت وانت نشستم. مريم به شكم خوابيده و پاهايش را جمع كرده بود. هم از ترس، هم از خونريزي و هم از وحشت اينكه مشكلي اساسي برايش پيش آمده باشد، تقريباً از حال رفتم. دست مريم روي پايم بود و چشمهايش نيمه باز بودند. يك انگشتر عقيق هم به دستش بود. مريم براي يك لحظه پاي مرا فشار داد و بعد من بي هوش شدم. بالاخره رسيديم بيمارستان و آنجا آمدند كه مريم را ببرند. پزشك آمد و گفت كه او تمام كرده، ولي من ديگر نميفهميدم چه ميگويم. فقط فرياد ميزدم، «زنده است. زنده است.» قبلاً اكثر پرستارها راميشناختم، ولي آن موقع هيچ كدامشان را نشناختم. خيلي عجيب بود كه همه شماره تلفنهاي خواهر و برادرهاي مريم و شماره تلفن همسايههاي مادر و پدرم در ماهشهر يادم بود. روز بعد مرا بردند اهواز و بعد هم بردند تهران. بالاخره هم در تهران به من گفتند كه مريم شهيد شده.
مجروحيت شما چه بود؟
طحالم را بيرون آوردند، كبدم صدمه خورده بود و دو تا دنده من هم خرد شده بود. الان هم سه تا تركش توي بدنم دارم كه گاهي اذيتم ميكند و كمرم را نميتوانم خم كنم.
سالها از رفتن مريم گذشته است. اگر بخواهيد او را در يكي دو جمله توصيف كنيد، چه ميگوييد؟
مريم استثنايي نبود، ولي خيلي خود ساخته بود. حقش بود كه برود، چون اگر ميماند، نميتوانست وضعيت فعلي را تحمل كند. حتي سلام كردن مريم با همه فرق داشت. نفرتش از غيبت، محبت خالصانهاش به ديگران، هيچ چيز براي خود نخواستن، دلبستگي به دنيا نداشتن و خلاصه اخلاقي شاخص بود. بچههاي خواهرش آن موقع كوچك بودند. در آن شرايط دشوار سعي ميكرد هر طور شده يك چيزي ولو كوچك، براي آنها تهيه كند و هديه ببرد و دل آنها را شاد كند. به روستاها كه ميرفتيم، بچهها به او ميگفتند خاله مريم. حتي اگر پول نداشت، از من ميگرفت و زير بالش بچههاي خانوادههاي فقير ميگذاشت. بازار كه ميرفتيم هديههاي كوچك ميگرفت كه وقتي ميرويم به روستاها، دل بچهها را شاد كند.
تأثير شهادت مريم در همسن و سالهاي خودش و جوانان حالا چگونه است؟
اگر حالا با شيوههاي هنرمندانه، مريم و امثال او را به جوانان و نوجوانان خودمان بشناسانيم، واقعاً تحت تأثير قرار ميگيرند، منتهي ما غفلت ميكنيم. شيوههايمان درست نيستند و بچهها را فراري ميدهيم. تصويري كه ما از شهدا براي بچههايمان ميسازيم، تصاوير درستي نيستند. جنگ را درست روايت نميكنيم.
بخشي از تقصير اين قضايا متوجه شماست كه همه چيز را با اين دقت به ياد داريد و نقل نميكنيد. آيا وقتش نشده كه خاطراتتان را بنويسيد؟
تا به حال كه فرصت نكردهام. انشاءالله بعد از اين.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 27
درآمد از آشنايي تان با شهيده مريم فرهانيان بگوييد. آموزش هاي نظامي را چگونه ديديد؟ پس از يپروزي انقلاب فعاليت هاي مريم به چه شکلي ادامه پيدا کرد؟ از صبر و پايداري او در اين مرحله خاطره اي داريد؟ دوره هاي امداد را کجا ديديد؟ چطور اين قدر تخصصي ياد گرفتيد که در دوره جنگ در بيمارستان کار مي کرديد، آن هم با مجروحين جنگي که ده ها مشکل پزشکي داشتند. - با توجه به اينکه گفتيد شهيد مريم قبل از انقلاب هم فعاليت مي کرد، هيچ وقت گرفتار ساواک نشد؟ از دوران جنگ بگوييد. مظلوم بوده، او را فرستاديد جاي سخت؟ در اتاق عمل چه کار مي کرد؟ برايتان کمک هم مي رسيد؟ قضيه مسموم شدن مجروحان چه بود؟ برخورد مريم با اين افراد مشکوک به همکاري با گروهک ها بودند، چگونه بود؟ از نظم و آراستگي او زياد مي گويند. شما چه چيزي يادتان است؟ از وقت شناسي و برنامه ريزي او بگوييد. عجب حال خوبي داشته. زباله را مي شود بازيافت کرد، آدم ساقط بازيافت هم نمي شود. از ويژگي هاي اخلاقي او چه صفتي بارزتر بود؟ چقدر از اين روحيه ها کم داريم. اين همه احساس تعهد، وظيفه شناسي، نظم و برنامه ريزي دقيق، انسان بتواند وظيفه اش را نسبت به او انجام بدهد، نتيجه چيست؟ شهيد مهدي چه جور آدمي بود؟ سال ها از شهادت دوستتان گذشته. يادش که مي افتيد شاد مي شويد يا دلتان خون مي شود؟ قبول داريد که برخي از مسائل اجتماعي فعلي، بسيار دردناک هستند؟ گفتنش ساده است. انجام دادنش خيلي کار مي برد. از روزهاي آخر زندگي مريم چه خاطره اي داريد. آيا حضور او را در زندگي خود احساس مي کنيد؟ آيا مريم و امثال او به نسل هاي فعلي، خوب معرفي شده اند؟ منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 27
شهيده مريم فرهانيان در قامت يك دوست (2)
گفتگو با خانم فاطمه جوشي
ظاهراً در روستاها هم خدمت مي کرده است.
بمباران آبادان که کم شد، مريم آمد و به من گفت که مي خواهد به خانواده شهدا برسد. من به او گفتم که وجودش در بيمارستان لازم است و اگر برود، من دست تنها مي شوم، ولي او گفت که با آمدن پرستاران خوب، به اندازه کافي نيرو هست و کار زيادي براي او نيست. اغلب مجروحان را به شهرهاي ديگر منتقل کرده بودند و بنياد شهيد هم از ما نيروي امدادگر خواسته بود. به هر حال مريم توانست من را قانع کند که براي خدمت به خانواده هاي شهدا برود و قول داد که هر وقت به وجودش احتياج بود، برگردد. خانم سامري هم از خدا مي خواست مريم نزد او باشد و در بنياد شهيد خدمت کند. از آن به بعد رابطه بين آن دو بسيار صميمي تر از قبل شد. ذکر اين نکته را ضروري مي دانم که مريم از بنياد حقوق نمي گرفت و رايگان خدمت مي کرد. مريم همراه با سنيه سامري، هر روز به روستاهاي اطراف مي رفتند و به وضعيت فرزندان شهدا رسيدگي مي کردند. اکثر فرزندان شهدا آن دو را مي شناختند و مريم را «خاله مريم» صدا مي کردند. مريم هم هميشه به يادشان بود و تک تک آنها را به اسم مي شناخت و طوري از آنها حرف مي زد که انگار فرزندان خودش هستند. در هر حال ما هر وقت که به نيرو لازم مي شد، او را خبر مي کرديم.
رابطه بين خواهر و برادر، عجيب بود. مريم چه قبل از شهادت مهدي چه بعد از او، اسرارش را حتي به نزديک ترين دوستانش هم نمي گفت. هميشه خواب مهدي را مي ديد و مي خواست پيش او برود. من به شوخي به او مي گفتم بي خود به خودت وعده نده. تو شهيد نمي شوي. چون حرف هايش را به کسي نمي گفت، کسي نمي تواند زياد درباره اش صحبت کند.
اسرار مگو را که اگر به کسي بگوييد، ديگر اسرار مگو نمي مانند و خود انسان هم از فيض آنها بي بهره مي شود.
همين. به نظر مي رسد که اين اسرار بين مريم و مهدي وجود داشته، براي همين مريم به شکل عجيبي غرق در خاطرات و حرف هاي مهدي بود.
خون دل خوردن که علاج کار نيست و همان اندک انرژي و توان را هم از انسان مي گيرد. اين ما نيستيم که تعيين مي کنيم کي از دنيا برويم يا بمانيم.
شما لطف داريد، ولي ياران ما غريبانه از اين خانه رفتند. آنهايي هم که هستند، از بس اين چيزها را ديده اند، خسته شده اند. به هر حال اميدوارم خدا به همه ما ايماني بدهد که به قول شما نااميد نشويم و بتوانيم کاري را که از دستمان بر مي آيد، انجام بدهيم.
درآمد هنگامي كه خواهرتان شهيد شدند، شما چند سال داشتيد؟ پس دوران كودكي و شكلگيري خواهرتان را خيلي خوب به ياد ميآوريد. از ويژگيهاي اخلاقي و رفتاري او چه خاطراتي را به ياد داريد؟ محيط خانهتان چگونه محيطي بود؟ با چه كساني رفت و آمد ميكرديد؟ نوعاً چه جور كتابهايي ميخوانديد؟ آيا هيچ وقت پيش آمد كه ساواك به خاطر اين كتابها، آزار و اذيتي به شما برساند؟ خود شما هم مدرسه رفاه رفتيد؟ شهيد محبوبه كه هيچ وقت گير ساواك نيفتاد؟ از ويژگيهاي اخلاقي خواهرتان ميگفتيد. معمولاً كساني كه به كارهاي سياسي و مبارزاتي ميپردازند، به مسائل هنري و ظريف اهميتي نميدهند. خواهر شما در اين زمينهها چگونه بود؟ پر جنب و جوش بود يا ساكت؟ چه ويژگيهاي از او بيش از هر چيز ديگر يادتان مانده است؟ آيا فعاليت ورزشي هم ميكرد؟ رابطهاش با پدر، مادر و خواهر و برادرها چگونه بود؟ در كارهاي خانه هم كمك ميكرد؟ واكنش خواهرتان نسبت به فرزندان شما چگونه بود؟ موقع شهادت خواهرتان كجا بوديد؟ شما كجا بوديد كه خبر شهادت او را شنيديد؟ زن عمويتان چطور خبردار شدند؟ از مادرتان درباره محبوبه چه شنيديد؟ آيا توانستيد مراسم ختم بگيريد؟ شما كه براي دفن جنازه رفتيد، كساني كه در 17 شهريور شهيد شده بودند، خيلي زياد بودند؟ تأثير شهادت خواهرتان را بر هم نسلهاي او و نسلهاي بعدي چگونه ميبينيد؟ از ديگر ويژگيهاي خواهرتان از زبان مادر چه نكاتي را به ياد داريد؟ از ساده زيستي خواهرتان چه خاطرهاي داريد؟ با دلتنگي نبودن محبوبه چه ميكنيد؟ منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 27
شهيده محبوبه دانش در قامت يك خواهر(1)
گفتگو با فاطمه دانش آشتياني
قطعاً پدرتان به سئوالات شما جوابهاي جامع و قانعكنندهاي ميدادند، اما ارتباط شما با افرادي كه نام برديد به نوعي بود كه بتوانيد از آنها هم سئوالاتتان را بپرسيد.
از آنجا كه پدرم خيلي به درس ما اهميت ميدادند، ما بيشتر وقتمان را صرف خواندن درس ميشد، ولي اگر سئوالي پيش ميآمد، اين امكان وجود داشت كه از آنها بپرسيم. البته پاسخ اغلب سئوالاتمان را پدر ميدادند و مادر خواندن كتابهاي مختلف راهنمايي ميكردند.
چطور با آن سن كم به اين تواناييها رسيده بود، چون فعاليت سياسي، آن هم در آن دوره فشار، آدمها را عصبي ميكرد.
عمومي من و پدرم هم توي كارهاي سياسي بودند و محبوبه از تجربه آنها هم بهره ميبرد، ولي اساساً دختر شاد، خوش روحيه و فعالي بود. خانواده ما اساساً مخالف رژيم بود و محبوبه خيلي چيزها را به همين دليل، پيشاپيش ميدانست، در عين حال كه خيلي هم روي خودش كار ميگرد. از جمله همان روزههايي كه ميگرفت. بسيار روي او تأثير ميگذاشت و كمكش ميكرد كه خوددار باشد. دبيرستان كه ميرفت. من ازدواج كرده بودم و شوهرم گاهي به مأموريت ميرفت. محبوبه ميآمد و پيش من ميماند و ميديدم كه شبها تا دير وقت نشسته است و مطالعه ميكند. البته گمانم آن موقع همه دانشآموزان و دانشجويان بيشتر مطالعه ميكردند، شايد به اين دليل كه اين همه و مسائل سرگرمكننده وجود نداشت. شايد هم دائماً براي انسان سئوال ايجاد ميشد و ناچار بوديم براي پيدا كردن جوابهايمان، مطالعه كنيم. به نظر ميرسد كه همه ما به خصوص اين دو گروه، خيلي كم مطالعه ميكنند. آن زمان به هر حال امكانات تفريحي خيلي كمتر بود.
پدرم رفتند و آن روز جنازه را تحويل ندادند و گفتند فردا صبح بياييد. مادرم خيلي حالشان بد بود.
مادر ميگفتند كه جسد او را هم ابتدا تحويل ندادند و بعد با پيگيريهاي پدرم بالاخره جسد را تحويل گرفتند. يادم هست كه وقتي ميخواستيم محبوبه را دفن كنيم. جنازه يك خانم باردار را هم كه در ميدان شهدا كشته شده بود، آورده بودند.
درآمد هنگامي كه خواهرتان شهيد شدند، شما چند سال داشتيد؟ رفت و آمدهاي خاصي كه حتماً داشتيد؟ از مادرتان بگوييد. آيا محبوبه با شما درد دل ميكرد؟ از ويژگيهاي اخلاقي او چه چيزهايي را به ياد داريد؟ از نظر درسي و مطالعاتي چگونه بود؟ از نظر اخلاق فردي، مثل نظم و ترتيب و آراستگي و يادگيري مهارتهاي مختلف چگونه بود؟ خبر شهادت او را چگونه شنيديد؟ از نحوه شهادت محبوبه براي شما چه گفتند؟ تأثير شهادت خواهرتان روي زندگي شما و اعضاي خانواده و بچههايتان چه بود؟ خواهر محبوبه بودن سخت است يا آسان؟ آيا در زندگي شما حضور دارد؟ منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 27
شهيده محبوبه دانش در قامت يك خواهر (2)
گفتگو با فهميه دانش آشتياني
از فضاي خانوادگي و كساني كه بر او تأثير گذاشتند، آرامي و شلوغي او و هر چيزي كه از يك خواهر به ياد انسان ميماند، بگوييد.
شلوغ به معناي معمولياش نبود. اما شا د و سرحال بود. در مورد مسائل اعتقادي و روح و معاد و اينكه در قيامت به چه شكلي محشور ميشويم، خيلي از پدر سئوال ميكرد. البته پدر به همه ما ميدان ميدادند كه سئوال و بحث كنيم.
درآمد از محيط خانوادگي و تأثير پدر و دوستان ايشان بر خود و اعضاي خانواده بگوييد. از ويژگيهاي اخلاقي خواهرتان بگوييد. خدا كند از آن سوي بام نيافتيم و در فردگرايي غرق نشويم. الان بعد از سالها كه از شهادت خواهرتان ميگذرد، او را چگونه ميبينيد؟ از شهادت او چه خاطرهاي داريد؟ چرا آمدند؟ منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 27
شهيده محبوبه دانش در قامت يك خواهر (3)
گفتگو با مسعود دانش آشتياني
آنها تصور ميكردند مجموعه دانشهاي بشري در يك گنجينه جمع شده و ما حالا ميرويم و در آن را باز ميكنيم و همگي خوشبخت ميشويم. به دليل همين نحوه تفكر هم دچار ترديدهايي كه نسل فعلي ميشود، نميشدند. اين باور جوانهاي آن موقع بود كه در عين حال كه باعث ميشد انسان همه انرژيهايش را روي هدفش متمركز كند، وقتي هم كه به هدف ميرسيد و ميديد آن طور كه او تصور ميكرده، جامع و مانع نبوده، سرخورده ميشد. واقعاً تفسير جهان به اين سادگيها نيست. محبوبه هم دقيقاً مثل هم نسلهايش بود و احساس ميكرد همه چيز را ميداند يا دست كم ميتواند بداند. به نظر من بزرگترين بيانصافي در معرفي شخصيت محبوبه و هر انسان شاخصي، نشان ندادن اين ضعف است كه بدون نشان دادن آن، او انسان ناقصي است. اين نقص، چيزي از شأن محبوبه يا تمام كساني كه تلاش كردند و جانشان را بر آرمانشان نهادند كم نميكند، ولي اگر از آن غفلت كنيم، آن وقت درسهاي لازم را براي عبرت گرفتن از اشتباهاتمان نميگيريم. اگر انسان به شكل بسته و مطلق به اين برسد كه حقيقت به تمامي همين است كه من ميدانم و ديگران چون حقيقت را به شكي كه من تفسير ميكنم، تفسير نميكنند، غلط ميانديشند، آن وقت دچار بسياري از خطاهايي ميشويم كه شديم و همچنان هم ميشويم. شما ميدانيد كه حتي در مورد ضرورت يا عدم ضرورت پيش آمدن رويداد 17 شهريور هم اختلاف نظر هست. برخي معتقدند كه ميشد با برنامهريزي دقيق، مثل بسياري از راهپيمايها، با حداقل تلفات، بيشترين نتيجه را گرفت، كمااينكه روز قبل از آن، راهپيمايي عظيمي كه از قيطريه تا ميدان آزادي انجام شد، تأثير شگفتي داشت و تلفات هم نداد. بعضيها هم معتقدند كه 17 شهريور نقطه عطفي در تاريخ انقلاب بود كه روند انقلاب را تسريع كرد. ميبينيد كه حتي در مورد يك رويداد تاريخي هم تفاوت نظري تا اين اندازه ژرف وجود دارد، پس چطور مي شود انسان به خودش بگويد كه من به كل حقيقت رسيدهام و آنجه كه ميگويم و هر محبوبه و هم نسلهاي او اين طور فكر ميكردند. آگاهي بر اين نكته، او اين طور فكر ميكردند. آگاهي بر اين نكته، نه تنها از شأن و عظمت فداكاري بزرگي كه كردند كم نميكند كه بر آن ميافزايد. دانش بشري يك پكيج دربسته نيست. دائماً به آن افزوده ميشود. با چنين تفكري، قهرمان معنا پيدا نميكند. الان ديگر كسي را به اين سادگي نميشود قانع كرد. به رغم مشكلات زيادي كه پيدا كرديم. جوانهاي حالا به نظرم آگاهتر شدهاند و اين مسئله به علت ارتباطات وسيع جهاني پيش آمده كه فرد چه بخواهد چه نخواهد، پيوسته زير بمباران اطلاعات از هر نوع و سنخي هست. آن موقع امثال محبوبه به جامعه و كليت آن نگاه ميكردند و در نگاه آنها، فرد گم شده بود. حالا جوانها به فرد و فرديت هم فكر ميكنند و اينكه تا فرد ساخته نشود، ساخته شدن جامعه معنا ندارد.
پينوشتها:
شهیده محبوبه دانش از منظر یک دوست
زهرا آيتاللهي
عمر چه زود ميگذرد. انگار همين ديروز بود و مدرسه راهنمايي رفاه و جمع چند نفره ما دخترها به رهبري محبوبه دانش آشتیانی. محبوبه كلاس دوم راهنمايي بود و ما برخي دوم و بعضي هم سوم راهنمايي، سال 1353 بود. ظهر پنجشنبه كه مدرسه تعطيل ميشد، چند نفري مدرسه ميمانديم و بحث سياسي داشتيم. اعلاميههايي را هم كه عليه رژيم پهلوي نوشته شده بودند و به دستمان ميرسيد، ميخوانديم. يادم هست يك روز محبوبه جزوهاي را آورده بود كه بسيار مفصل بود و خيلي هم ريز نوشته شده بود تا حجم كمي داشته باشد و بتوان راحت آن را همراه برد. او برايم تعريف كرد كه چطور تمام شب را بيدار مانده و با عينك ذرهبيني مادربزرگش از سر تا ته آن اعلاميه را خوانده است. عجيب دختري بود محبوبه. دنياي بيكراني از شور و حركت. سيلي بود خروشان. تازه الفباي مسائل سياسي را آموخته بوديم كه او با دبير شيمياش صحبت كرده و از او خواسته بود در كتابهاي دانشكدهاش جستجو كند و مطالبي را بيابد كه بتوانيم براساس آنها ساخت مواد منفجره را بياموزيم. او معتقد بود كه نهايتاً بايد با رژيم شاه مبارزه مسلحانه كرد و از هم اكنون نياز به آموزش هست. تابستان كه شد، يك تفنگ اسباببازي خريد كه براي نشانهگيري خوب بود و ما را تشويق ميكرد تا با آن تمرين كنيم. ميگفت وقتي كه اسحله به دست گرفتيم تا رژيم پهلوي را ساقط كنيم، اين تمرينها به كارمان ميآيند.
ظاهراً كوچك بود. دختري سيزده ساله بود، ولي آن قدر سريع طي طريق ميكرد كه سيسالهها هم به پايش نميرسيدند. درباره انقلاب چين، كوبا، جنگ ويتنام و... كتابهايي را مطالعه و خواندن آنها را به ما سفارش ميكرد. تأكيد فراوان داشت تا از نظر اعتقادي قوي بشويم. ميگفت يك مسلمان بايد اطلاعات عميقي داشته باشد. همت او منجر به آن شد تا ما در جمع چند نفرهمان با راهنمايي يكي از دبيرانمان كه شاگرد با واسطه شهيد مطهري محسوب ميشد، روي قرآن كار كنيم. بين خودمان تقسيم كار ميكرديم. چند نفر تفسيرالميزان ميخوانديم و چند نفر مجمعالبيان. اگر برايمان امكان داشت به تفاسير ديگر هم مراجعه ميكرديم. هر هفته با هم جلسه داشتيم و حاصل مطالعات خود را با ديگران در ميان ميگذاشتيم. اين بحثها با راهنمايي دبيرمان جمعبندي ميشدند. و قرار مطالعه تفسير آيات هفته آينده را ميگذاشتيم، سپس اطلاعاتمان را با هم تبادل ميكرديم. هنگامي كه مدرسه رفاه توسط ساواك تعطيل شد، جلسات را در منزل يكي از دوستان تشكيل ميداديم. عمده فعاليت ما در آن زمان، صرف تقويت اعتقادات ديني و رشد اطلاعات سياسي ميشد و اين كلاسها انصافاً در رشد معلومات ما تأثير بسيار داشتند. در سالهاي 55 و 56 در آن جلسات، انحرافات سازمان مجاهدين مورد بحث و بررسي قرار گرفتند، در حالي كه بسياري، تازه سالها بعد متوجه التقاط آنها شدند.
در سال 54، ما كه چهارده سال داشتيم، گچ به دست سعي ميكرديم. روي ديوار كوچهها شعار بنويسيم. آن سالها، اوج اقتدار رژيم پهلوي بود. ابتدا ميخواستيم بنويسيم مرگ بر شاه. اما به اين نتيجه رسيديم كه بهتر است مطالب مفيدتري را بنويسيم.
حدود سه سالي، سير مطالعاتي ما ادامه پيدا كرد و هر يك از ما دختران، در مدرسه با تعدادي ديگري از دانشآموزان ارتباط پيدا كرديم و كوشيديم تا آنچه را كه آموخته بوديم، براي ديگران هم نقل كنيم. كتابها و نوارهاي شهيد مطهري، دكتر شريعتي، رهبر معظم انقلاب آيتالله خامنهاي، جلال آل احمد و... به سرعت دست به دست ميگشتند. آن هم با چه زحمتي! بسياري از اين كتابها ممنوع بودند و همراه داشتن آنها خطرناك بود و ما با زحمت فراوان، اين كتابها را رد و بدل ميكرديم. گاهي هم اعلاميهها را در كيف مدرسهمان جاسازي ميكرديم و به همديگر ميداديم. هر جا هم كه سخنراني يك خطيب خوب برگزار ميشد، تلفني با اسم رمز به همديگر خبر ميداديم كه مثلاً امشب دكتر مفتح يا دكتر شريعتي يا... برنامه دارند. عمده اين برنامهها در ماه رمضان يا محرم و در مساجدي چون مسجد قبا يا حسينيه ارشاد و يا مسجد هدايت يا جليلي و... برگزار ميشدند كه متأسفانه بعد از چند جلسه، مأموران ساواك، سخنراني را تعطيل ميكردند و به دنبال دستگيري سخنران بودند. ما هم سريعاً و بدون آنكه به روي خودمان بياوريم كه چرا به آنجا آمدهايم، به خانه بر ميگشتيم.
در تمام اين برنامهها، محبوبه مشوق اصلي و نيز مدير و برنامهريز بود و جالب اينكه او از همه ما، يك سال كوچكتر بود. خدا رحمت كند پدربزرگوارش را كه مدتي پس از شهادت محبوبه، در فاجعه انفجار دفتر حزب جمهوري اسلامي شهد شهادت نوشيد. او پس از شهادت محبوبه ميگفت، «محبوبه هفده سال بيش نداشت، ولي من او را مانند فردي چهل ساله ميديدم.»
محبوبه در نظر همگان، دنيايي شگرف بود. رحمت بيكران الهي شامل حالش باد كه دريايي از تحرك بود و سراپاي وجودش عشق به آموختن و براي آنكه مطابق آنچه كه ميآموزد، عمل كند. ارادهاي عظيم داشت. سرا پا صفا بود و اخلاص. نگاه زيبا و معصومش همواره آكنده از ايمان و اخلاص بود. آنچه در جمع ما دختران نوجوان جايي نداشت. دنيا بود و مظاهرش. ميكوشيديم تا آنجا كه ميسر است، ساده بپوشيم، در خوراك به اندك اكتفا كنيم و مابقي اوقات را نه در حركت كه در حال دويدن به سوي خدا باشيم. هر چه بود، اين جمع، محصول همت بزرگواراني چون شهيد باهنر و شهيد رجايي بود كه مكرراً ميگفتند، «شما دخترهاي مدرسه رفاه را با اين شعار تربيت ميكنيم: سادهپوش، ساده نوش، و سختكوش» و محبوبه مصداق آشكار اين شعار بود.
محبوبه هميشه تميز بود و آراسته. نظافت و ادب او وقتي به جمال ظاهرياش اضافه ميشد، الحق كه انسان را وا ميداشت تا ناخودآگاه بگويد،؟«تبارك الله احسن الخالقين» در درس مدرسه هم هميشه نمراتش عالي بودند و البته بخشي از موفقيت خود را مديون هوش سرشارش بود و بخشي را هم مديون همت خود، مادر و پدر خوب و با ايمانش نيز نقش فراواني در شكلگيري شخصيت او داشتند.
كلاس دوم دبيرستان بود كه با من صحبت كرد و گفت، «مدتي است در يكي از كتابخانههاي مساجد جنوب شهر مسئوليتي را به عهده گرفتهام» و پيشنهاد كرد من هم در آنجا مشغول خدمت شوم. كتابخانه مسجد حمام گلشن در چهارراه مولوي، با حضور چند جوان با اخلاص حزب اللهي، رونق عجيبي گرفته بود. حضور محبوبه در بخش دختران اين كتابخانه سبب شده بود كه دختران محروم محله نيز در آنجا جمع شوند. يادم ميآيد كه چقدر محبوب دلهاي دختران كوچك و بزرگ اين كتابخانه بود. «محبوبه خانم» ورد زبان همه بچههاي آنجا شده بود. اخلاص محبوبه، به رغم مشغله تحصيل، او را از بالاترين مناطق شهر تهران (قيطريه) تا پايينترين بخش آن (محله سيد اسماعيل) ميكشاند. با اتوبوس ميآمد و با اتوبوس برميگشت و با شور و نشاطي زايدالوصف، در خدمت به محرومين آنجا ميكوشيد. گاهي آن چنان غرق تلاش بود كه نميفهميد زمان انجام كار مدتي است كه سپري شده است و موقع بازگشت به خانه. شب شده بود و تاريك. ميگفت گاهي اوقات از بعضي از كوچههاي بالا شهر كه ميگذرم، صداي عربده مردان مست، وحشت زدهام ميكند. به همين دليل سخت مراقبت ميكنم كه نفهمند يك دختر جوان هستم.
وجود محبوبه در آن مسجد منشأ بركات فراوان بود. ذهن بسيار خلاقي داشت و دائماً طرحهاي نو ميداد و ما كه از او بزرگتر بوديم، برنامههايش را اجرا ميكرديم. كتابها دست به دست ميگشتند. بچهها در جمعهاي مختلف زير دبستاني، راهنمايي و دبيرستاني برنامه مطالعاتي و نقد كتاب داشتند. كتابهاي خوب را دستچين ميكرديم و ميشد موضوع تئاتر تعدادي از دختران. دخترهاي خوب آنجا هم با مشاهده محبوبه سر تا پا انرژي شده بودند. نه فقط آنها كه هر كسي با محبوبه دمخور ميشد، شرمش ميشد خسته شود. نگاه به محبوبه، همه ما را سر شار از انرژي ميكرد. تئاتر زيباي دختران آنجا هيچ وقت يادم نميرودكه نشان دادند مسلمين براي ياري پيامبر(ص) چه زجرها كشيدند. دخترها چقدر خوب نشان ميدادند كه بلال حبشي چه شكنجههايي را تحمل كرد. ولي دست از اعتقاد خود برنداشت. شاگرد محبوبه، زير شكنجه مشركان با صلابتي ميگفت، «احد! احد!»
ساعت 7 صبح بود كه برادرم مرا صدا زد و گفت، «دوستت دم در منزل با تو كار دارد.» وقتي خوابآلوده پشت در رفتم. محبوبه را ديدم. آن روز چه نوري در چهرهاش بود و چه صفايي در حركات و سكناتش. سراپاي وجودم شرم شد. يك ساعت به شروع راهپيمايي مانده بود و من هنوز خواب بودم. در حالي كه محبوبه اين همه راه را طي كرده بود و خود را به آنجا رسانده بود. گفتم، «چقدر زود آمدي. تظاهرات يك ساعت ديگر شروع ميشود.» گفت، «احتمال ميدادم خيابانها را ببندند و نگذارند مردم خودشان را به ميدان ژاله برسانند و من از اين توفيق بيبهره بمانم.» او را به داخل منزل دعوت كردم تا خودم هم آماده شوم و در ساعت 8 به ميدان ژاله برويم. برايش صبحانه آوردم، نخورد. فهميدم روزه است. دوست داشت اگر شهيد ميشود، با دهان روزه به لقاي خداوند بپيوندد.
كمكم صداي همهمه مردم از جلوي در منزل شنيده شد. من رفتم لباس بپوشم كه محبوبه طاقت نياورد و زودتر رفت تا به جمع تظاهركنندگان بپيوندد. طبق معمول، لايق نبودم همپاي او باش. وقتي آماده شدم كه از خانه بيرون بروم، ديدم در باز شد و مردم كه گاز اشكآور، چشمهايشان را ميسوزاند، وارد خانه شدند و با آب حياط منزل ما صورتشان را شستند.
از خانه بيرون زدم و همراه با جمعيت مشغول شعار دادن شد. هر چه جلوتر ميرفتيم. بر جمعيت افزوده ميشد و حضور ما زنان، مردان را هم شجاعتر ميساخت. مدتي نگذشت كه سنگيني دستي را بر شانهام حس كردم. به پشت سر نگاه كردم. محبوبه بود. با خنده گفت، «ببين! وقتي كه اگاز اشكآور پرت ميكنند، بايد سريع بپري بالا و آن را در دست بگيري و با سرعت به سمت مأموران رژيم بيندازي. اين جوري، گاز بين خود آنها پخش ميشود و ضررش به آنها باز ميگردد.» طبق معمول، باز هم مشغول آموزش بود كه ناگهان صداي هليكوپتري را بر بالاي سرمان و بعد هم رگبار مسلسل آن را شنيديم. روبروي ما يك تانك بود و سربازان مسلح صف بسته بود. در صفوف جلوي تظاهركنندگان، زنان بودند كه همگي نشسته بودند و مردان پشت سر آنها مشغول شعار دادن بودند. ناگهان تيراندازي از روبرو شروع شد. مردم به هر سو ميدويدند. در اينجا بود كه محبوبه را گم كردم. به كوچهاي خزيدم و پس از چند ساعت، از ميان اجساد شهدا و مجروحين گذشتم و به خانه برگشتم.
راستي كه آن روزها چه صحنهها و چه عبرتهايي را كه شاهد بوديم. يادم نميرودكه دو نفر بدن جوان حدوداً بيست سالهاي را از روي زمين بلند كرده بودند و ميدويدند. تير به سر جوان خورده بود و خون فوران ميكرد. جوان در همان حال، دست خود را مشت كرده بود و فرياد ميزد، «درود بر خميني.» مردم، مجروحان را بلند كرده بودند و ميبردند، زيرا ميدانستند در صورتي كه به دست مأموران رژيم بيفتند، مرگ آنها حتمي است. بيشتر خانههاي آن منطقه، پر از جمعيت بود. با شروع تيراندازي، مردم در خانههايشان را باز كرده و تظاهركنندگان را پناه داده بودند. بعدازظهر بود كه يكي از بستگان زنگ زد و گفت مسجد نزديك منزل آنها در چهارراه كوكاكولا، پر از جنازه شهيد است و در ميان آنها جنازه دختري ديده ميشود. پس از چند ساعت متوجه شدم كه جنازه متعلق به محبوبه است.
چندي بعد فهميدم هنگامي كه با شروع رگبار، من به خانهاي خزيدم. محبوبه در همان كوچه پايينتر به جمع شعاردهندگان پيوسته و به تظاهرات ادامه داده بود. مردان به او اعتراض كرده بودند كه خانم شما برو. صلاح نيست كه يك زن در اين موقعيت اينجا باشد و او پاسخ داده بود، «مگر ما زنها با شما مردان تفاوتي داريم؟»
سرانجام محبوبه هدف تير دشمن قرار ميگيرد و تيري مستقيماً به قلب پاك او مينشيند و او در روز جمعه پس از ماه رمضان و با دهان روزه، به لقاءالله ميپيوندد.
شهادت محبوبه وجودي بسياري را مالامال از درد ساخت؛ از جمله بچههاي مسجد حمام گلشن. سر تا پاي مسجد شده بود ناله محبوبه! محبوبه! اين دختر هفده ساله، چه زيبا به هر كسي متناسب با حالش رسيدگي كرده بود. هم كودكان به او عشق ميورزيدند و هم پيرزنها او را دوست داشتند. محروميني كه از محبت و رسيدگي مخفيانه او نيز برخوردار شده بودند، جگرشان سوخته بود و سخت ميگريستند.
سالها گذشته است و هنوز ياد محبوبه در ذهن بسياري زنده است. چشمان عسلي و زيبايش كه از فرط ايمان و شور و نشاط، برق ميزد، لبهاي چون غنچهاش كه هر گاه به كلام باز ميشد، صدها گل سخن پر معنا از آن ميريخت. او كه لحظهاي آرام و قرار نداشت. در مجلس محرومان پيوسته بلوز بلند و شلواري بر تن داشت و در ساير اوقات مانتو و شلواري و چادر بر سر. اين انقلاب صدها هنر داشت و يكي هم دستچين كردن آدميان بود. آنان كه رستگار شدند و خوشا به سعات هر كسي كه زودتر به اين صف پيوست. آنان مصداق آيه، «السابقون السابقون اولئك المقربون» شدند. خوشا به سعادت محبوبه كه در زمره مقربان جاي گرفت.
در پايان، آيهاي را زينب بخش كلامم ميكنم كه وقتي حزن فقدان محبوبه مرا از پاي در ميآورد، تفالي به نام قرآن زدم تا خداوند آرامم كند و اين آيه آمد.
«و اما الذين سعدوا ففي لجنه خالدين فيها ما دامت السموات و الارض الا ما شاء ربك عطاء غيرمجذوز.»
«و اما آنان كه سعادتمند شدند، در بهشت جاودان، مادام كه آسمانها و زمين باقي است، بمانند، مگر آنچه خداوند خواهد عطا و بخششي است بيپايان»
1. سوره هود، آيه 108.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 27
درآمد نحوه آشنايي شما با محبوبه چگونه بود؟ با توجه به اينكه سه سال با هم فاصله سني داشتيد، چطور شما را براي كارهاي مبارزاتي انتخاب كرد؟ محبوبه در آن مسجد چه فعاليتهايي داشت؟ اولين خاطرهاي كه از محبوبه داريد چيست؟ اولين تأثيري كه محبوبه روي شما گذاشت، چه بود؟ بيشتر تحت تأثير چه كساني بود؟ مصداقي از اين زيركي يادتان هست؟ از ويژگيهاي اخلاقي او ميگفتيد. غير از قرآن درس دادن چه فعاليتهاي ديگري در مسجد داشت؟ چه چيزهايي را ميخوانديد؟ فعاليت سياسي شما و دوستانتان در چه سطوحي بود؟ مهارت محبوبه در ايجاد ارتباط با اقشار مختلف اجتماعي چگونه بود؟ نميترسيديد؟ از ويژگيهاي محبوبه ميگفتيد. بچهها در آن دوره و دوره جنگ خيلي زود بزرگ ميشدند. از آخرين باري كه محبوبه را ديديد، چه خاطرهاي داريد؟ شما چطور از شهادت محبوبه با خبر شديد؟ چه حسي داشتيد؟ چه تأثيري در زندگي شما دارد؟ آيا به نظر شما محبوبه و امثال او درست معرفي شدهاند؟ منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 27
شهيده محبوبه دانش در قامت يك دوست (1)
گفتگو با معصومه بزرگي
شخصيت تأثيرگذار محبوبه به گونهاي بود كه شيوه تفكر و منش ديگران را تصحيح ميكرد بيآنكه كمترين شائبه تحميل و تحكم را در ذهن مخاطب بر جاي بگذارد، تأثيري كه ناشي از اعتقادي راسخ و تلاشي بي وقفه براي كشف حقايق بود؛ گوئي خود به خوبي بر اين امر آگاه بود كه فرصتش اندك است و راه، دشوار. در اين گفتوگو شمهاي از اين تلاش ارزشمند از زبان يكي از ياران وي به تفصيل نقل ميشود تا دريابيم كاروان عظيم انقلاب اسلامي بر شانههاي كدامين فرزندان مخلص اين مرز و بوم به سر منزل مقصود رسيد.
آن موقع سيزده ساله بودم و محبوبه شانزده سال داشت. من كلاس اول راهنمايي بودم و براي اينكه بتوانم كار سياسي هم بكنم، به طور متفرقه يا به قول آن زمان، به صورت آزاد شبانه درس ميخواندم و تا آخر ديپلم به همين شكل درس خواندم. البته خانواده من مذهبي بودند و به خاطر جو خاص مدرسهها، ترجيح ميدادند كه من به همين شكل درس بخوانم. محبوبه در دوره راهنمايي به مدرسه رفاه ميرفت، بعد كه رفاه را تعطيل كردند؛ به دبيرستان هشترودي ميرفت. برادر من با شهيد مالكي و شهيد اجارهدار در كارهاي مبارزاتي مشاركت داشت. ما در آن دوره به مسجد آقاي غروي به نام مسجد گلشن ميرفتيم. اين مسجد در محله سيداسماعيل است. در كوچه گلشن ميرفتيم. اين مسجد در محله سيد اسماعيل است. در كوچه گلشن يك مجموعه از حمام و مسجد بود و خيلي هم كوچه پر بركتي بود، از جمله خانه آقاي جلال آل احمد آنجا بود، خانه آيتالله مدرس يزدي آنجا بود، خانه آقاي غروي كه مبارزه سياسي هم بودند و خلاصه در سراسر كوچه عده زيادي از روحانيون و مبارزين سكونت داشتند و اين موضوع براي من خيلي جالب بود. من با محبوبه در مسجد غروي آشنا شد.
اين هم براي خودش موضوع جالبي است. ميدانيد كه وارد شدن در كارهاي مبارزاتي در آن روزها خيلي سخت بود. كافي بود آدم را بگيرند، ديگر حسابش با كرامالكاتبين بود. بماند كه اساساً بچه ترسو هم بار ميآمدند و ممكن بود يك سوسك را به يك دختر نوجوان نشان بدهند، از ترسش همه چيز را بگويد، ولي نميدانم چه جوري بود كه خداوند يك جرئت و نترسي عجيبي را توي دل ماها انداخته بود و كسي تصورش را هم نميكرد كه من با آن سن و سال سرم توي اين كارها باشد.
خانه محبوبه قيطريه بود. همين خانهاي كه الان ساختهاند و در يكي از طبقاتش، برادر محبوبه سكونت دارد. بقيهشان از آنجا رفتند. آن موقع زمينهاي اطراف تپههاي قيطريه ارزان بود. ما كه از خانه محبوبه ميآمديم بيرون، روي تپههاي قيطريه پيادهروي ميكرديم. خانهشان روي تپههاي قيطريه بود و هيچ خانهاي جلو خانه آنها نبود. ما خانهمان ميدان خراسان بود. برادرم در مسجد غروي و با مبارزين همراه و دوست بود. در مسجد گفتند كتابدار ميخواهند و من رفتم. محبوبه در آنجا معلم قرآن بود.
درست روز اولي كه وارد مسجد شدم، محبوبه داشت پاي تخته قرآن درس ميداد. البته من خودم قرآن را از بچگي شروع كرده بودم، چون شاگرد مدرسه آيتالله فومني بودم. ايشان مبارزه را به ما ياد داد. مدرسه ملي بود. خيلي هم زرنگ بودم و شاگرد اول كل منطقه هم شدم. يادم هست كه توي مدرسه اصلاً عكس شاه به ديوارها نبود. مدرسه، خانه آباء و اجدادي آقاي فومني بود. يادم هست كه هر چند وقت بار بازرس ميآمد و تهديد ميكرد كه مدرسه را خواهد بست. ما در آن مدرسه، كلي سياست ياد گرفتيم. معلم كلاس پنجم، بعد از اينكه درس رياضي ميداد، قصه باغ ميرم را برايمان ميخواند و ميگفت بچهها دست بزنيد و آن را ميخواند و به اين ترتيب مسائل سياسي را به ما ياد ميدادند. يادم هست كه من رساله امام ميبردم مدرسه كه بعد آقاي فومني گفتند نياور كه مدرسه را ميبندند. مادرم هم خيلي شجاع بود و ميگفت بچه من بايد احكامش را بلد باشد يا نه؟ از روي رساله امام ياد نگيرد، از كجا ياد بگيرد؟ انگار نه انگار كه داشتن رساله امام، جرم است! مادرم خيلي شجاع بود. پدرم هم با شهيد صالحي خيابان خراسان دوست بود كه از دوستان صميمي و نزديك شهيد اندرزگو بود. راستي از ويژهنامه اندرزگوي شما هم ممنونم. خيلي جالب بود. من خيلي از خاطرات را از زبان حاج خانم، همسر شهيد اندرزگو شنيدهام. خودم هم شاگرد مدرسه چيذر بودهام و خاطرات زيادي را از حاجآقا درباره شهيد اندرزگو شنيدهام.
در يك جمله بگويم آراستگي، نظم و مهربانياش فوقالعاده بود. خيلي منظم بود. واقعاً نميتوانم نمونهاش را بياورم. در اوج مبارزات، لباسهايش مرتب و آراسته بودند. چادرش را كه در ميآورد، حتما به شكل بسيار منظمي تا ميكرد. چهره بسيار مليح و دلپذيري داشت و به خصوص وقار و متانتش به شدت انسان را تحت تأثير قرار ميداد.
صدا و لحنش هم گرمي خاصي داشت. وقتي هم كسي را ميديد، در همان برخورد اول طوري رفتار ميكرد كه انگار سالهاست او را ميشناسد. آدم خودش شك ميكرد كه نكند او را قبلاً ديده و با او آشنا شده و خبر ندارد. وقتي با آدم دست ميداد، تا تو دستش را رها نميكرد، او دستش را عقب نميكشيد و بسيار گرم و صميمي دست ميداد.
به نظرم مادرش، مادرش خيلي زن مؤمن و درستكاري بود. پدرش را هم كه ميشناسيد. روحاني فهيم و روشنفكري كه در فاجعه 7 تير شهيد شد. محيط خانوادگيشان فوقالعاده گرم و صميمي بود. واقعاً انسان از ارتباط با آنها لذت ميبرد. با وجود اختلاف عقيدهاي كه بين افراد خانوادهها وجود داشت، اما يك جور صميميتي هم بود كه انسان در محيط خانواده، احساس خلقتنگي نميكرد. خانه محبوبه هم يك خانه گرم و صميمي و سرشار از انرژي بود كه آدم وقتي در آن قرار ميگرفت، واقعاً حالش خوب ميشد. محبوبه حاصل چنين خانوادهاي بود، چون بچههاي مذهبي آن موقع خدائيش همه اين جوري نبودند كه عقايد مخالف را تحمل كنند و صبور باشند و از كوره در نروند. محبوبه نتيجه تربيتي بود كه تفكر، صبر، مدارا و خوشخلقي جزو ذاتش بود. سواي اينها، خود محبوبه هم استعدادها و قابليتهاي ذاتي زيادي داشت كه از اين امكانات استفاده صحيح ميكرد. شما اگر به سير مطالعاتياي كه محبوبه در اختيار بچههاي مسجد و يا ديگر جمعها ميگذاشت، دقت كنيد، متوجه ميشويد كه چقدر اين گزينشها براساس اصول دقيق و محكمي صورت گرفته بودند. اين مطالعات به قدري جدي و درست بودند كه بچهها واقعاً به وفاداري، وفاي به عهده، صداقت، نظم، پايداري و صفات انساني ايمان پيدا ميكردند و در آنها نهادينه ميشد. قرار ما در مسجد گلشن ساعت 6 صبح بود. حسابش را بكنيد كه محبوبه چه ساعتي بايد از قيطريه راه ميافتاد كه ساعت 6 ميرسيد، يك بار نشد كه او دير كند. يك بار يادم هست كه خودش را با وانت رسانده بود. يك چادر رنگي داشت كه هر وقت ميديد شرايط مشكوك است، چادر سياهش را در ميآورد و در كيفش ميگذاشت و چادر رنگي سر ميكرد. اطرافيانش هم به نوعي سياسي بودند و خيلي چيزها را از آنها ياد ميگرفت، اما خودش هم زيركي خاصي داشت.
با اينكه برادرم را ميشناخت، اما سعي ميكرد خودش هم در مورد من شناخت بيشتري پيدا كند. يك روز گفت ميخواهم بيايم خانهتان، يادم هست با دقت تمام به همه چيز نگاه ميكرد، انگار ميخواست از نوع زندگيمان بفهمد كه من چه جور آدمي هستم. در همان زمان من دو تا دوست داشتم كه بعدها آنها و دو تا خواهر و برادرشان به يكي از گروهكها پيوستند، اما در آن زمان هنوز اين جور چيزها معلوم نميشد. آنها به ظاهر، خيلي انقلابتر از محبوبه به نظر ميرسيدند و تند و تيزتر هم بودند. وقتي از شرايط خانوادگي آنها براي محبوبه تعريف كردم، خيلي صريح گفت بهتر است با آنها رابطه نداشته باشي. هر قدر هم آنها اصرار كردند شماره تلفن خانه محبوبه را بگيرند، نداد. در حالي كه به من كه مدت كوتاهي بود با او آشنا شده بودم و سنم هم كمتر بود، تلفنش را داد و خيلي راحت توانستم با او ارتباط برقرار كنم. حواسش خيلي جمع بود. مورد ديگر دقت و توجه زياد او به مسائل مذهبي بود و جذب و دفع افراد توسط او هم بر همين اساس بود.
بچههايي كه براي درس قرآن به مسجد ميآمدند، غالباً بچههاي خانوادههايي بودند كه از منطقهاي كه نميخواهم اسم ببرم به آنجا مهاجرت كرده بودند. اينها غالباً سر و وضع بسيار ژوليده و كثيفي داشتند، به طوري كه خود من واقعاً رغبت نميكردم با آنها دست بدهم، اما محبوبه با نهايت تواضع و گرمي با آنها دست ميداد. مهرباني و تواضع جزو ذاتش بود و به خودش نميبست. ما هم به هر تقدير اين جور كارها را انجام ميداديم، اما اين كجا و آن كجا؟ نظم و ترتيبش هم كه مثال زدني است. كتابخانه مسجد هزارتايي كتاب داشت. در انتهاي آنجا، يك جايي بود به شكل تاقيهاي قديمي كه ما كتابها را آنجا ميگذاشتيم. يادم هست كه يك روز محبوبه يك جعبه استوانهاي شكل را آورد كه در آن يك دستمال مرطوب بود و داد به من و گفت هر وقت بچهها دستشان را روي ميز گذاشتند و آن را لك كردند. ميتوانم با اين دستمال، روي ميز را پاك كنم و ديگر منتظر نمانم كه روز تمام شود و آخر روز آنجا را تميز كنيم. براي آوردن آب بايد تا حياط ميرفتيم، چون تنها شيرآبي كه مسجد داشت، آنجا بود. من كتابداري و نحوه طبقهبندي كتابها را هم از محبوبه ياد گرفتم. كيف محبوبه براي خودش حكايتي بود. به قدري مرتب بود كه چشم بسته ميتوانستي بگويي اسكناسها را كجا گذاشته، بليط اتوبوس را كجا و همين طور لوازم و وسايل ديگر را اين قدر مرتب بود.
به بچهها كتاب ميداد كه بخوانند و خلاصه كنند و در واقع يك جور برنامه مطالعاتي براي آنها گذاشته بود. براي خودمان هم برنامه مطالعاتي جداگانهاي داشتيم.
خودسازي امام را به صورت نوار بين خودمان دست به دست ميگردانديم. كتابهاي شهيد مطهري خيلي چاپ نشده بودند و ما حتي كتاب شناخت را با نوار گوش ميداديم كه گمانم هنوز هم كه هميشه جزو برنامه مطالعاتيمان بود. محبوبه قرآن را طوري خوانده بود كه در حاشيه همه صفحاتش مطلب و سئوال نوشته بود. در صورتي كه در آن دوران اگر كنار قرآن مطلبي مينوشتي و سئوالي ميپرسيدي، زندان داشت.
اعلاميههاي امام را تكثيرو توزيع ميكرديم. تايپ دستي داشتيم و آنها را ميزديم و با دستگاههاي پر سر و صداي استنسيل تكثير ميكرديم. در كل منطقه خانهمان، خودم اعلاميههاي را توزيع ميكردم. گاهي ميرفتم روي پشتبامها و از آنجا اعلاميهها را ميريختم توي هوا كه برود داخل خانهها و چه كيفي ميكردم.
بسيار عالي. نمونهاي را كه در ارتباط با بچههاي قشرهاي خاص اجتماعي گفتم. كتابخانه مسجد را به نوعي مديريت ميكرد كه بسيار فضاي مطلوبي پديد آمد بود. اگر يادتان باشد در آن دوران عدهاي بودند كه ميگفتند روحانيت سكوت كرده و مبارزه نميكند و لذا با روحانيون ارتباط برقرار نميكردند. پدر محبوبه روحاني بودند و با تمام روحانيون مبارز و روشنفكر ارتباط داشتند و محبوبه به خوبي از نقش آنها در تربيت كادرهاي اصيل و درست انقلابي خبر داشت، به همين دليل پل ارتباطي محكمي بين جوانها و روحانيت زده بود و از اين طريق هم توانست خدمات ارزندهاي را انجام دهد. محبوبه بسيار به آقاي غروي كه خودشان مبارز بودند، احترام ميگذاشت و نهايت دقت را به خرج ميداد كه يك وقت فعاليتهاي سياسي او، خدشهاي به فعاليتهاي مسجد وارد نكند، چون آنجا پاتوق بچه مذهبيهاي مبارز هم بود. ما در مسجد همراه با آقايان جلسه ميگذاشتيم و جلسات بحث ديني سياسي داشتيم. برادرم و شوهرم هم در آن جلسات بودند. شوهرم ميگفت ما جلسات متعددي با خانمها ميگذاشتيم، ولي وقتي محبوبه شهيد شد، من نميدانستم او كدام يك از آنهاست. اين قدر مراعات ميكردند كه حتي يك بار به چهره ما كه هم بحث آنها بوديم، توجه نداشتند. به قدري ذهنمان مشغول مسائل مبارزاتي بود كه اصلاً نميفهميديم روز و شبمان چگونه ميگذرد. حواسمان به اين نبود كه به اطراف خودمان نگاه كنيم. عجيب مقيد بودند كه خلاف احكام شرع عمل نكنند و واقعاً هم نميكردند. به اعتقاد من همين خلوص و پاكي بچهها بود كه باعث شد به رغم تعداد اندكمان بتوانيم موفق عمل كنيم. انسان واقعاً از گذران عمرش لذت ميبرد. حالا كو آن شور و حال خوب؟ من معتقدم امام قلوب همه ما را تسخير كرده بود، طوري كه سر از پا نميشناختيم و جز رسيدن به هدف و انجام وظيفه، فكري نداشتيم.
مگر ميشد نترسيد؟ چند بار به مدرسه ما حمله كردند و ما از در پشتي فرار كرديم. اما اين طور نبود كه از ترسمان دست برداريم. فرداي آن، دوباره شروع ميكرديم. چند ماه آخر نزديك پيروزي انقلاب، منطقهاي كه ما فعاليت ميكرديم. يعني منطقه 14 پر از تانك بود.
اعلاميهها را زير لباسهايمان پنهان ميكرديم و براي اينكه به ما شك نكنند، از جلوي روي آنها عبور ميكرديم. در تمام آن مدت بديهي است كه ميترسيديم، منتهي به خاطر هدفي كه داشتيم روي ترسمان پا ميگذاشتيم. يك وقتهايي بچههايم به من ميگويند چه روزگار خوبي داشتيد. به آنها و همه نوجوانها ميگويم روزگار شما بهتر است. ما يك كلاس نهجالبلاغه را با هزار بدبختتي و پنهانكاري بايد ميرفتيم. شما كه همه چيز در دسترستان است.
صداقت، راستگويي، وفاي به عهد، وقتشناسي. وقتي ميگويم وقتشناسي، حساب دقيقهها و ثانيههاست. جوري با هم قرار ميگذاشتيم كه واقعاً يك دقيقه پس و پيش نميشد. اگر برايمان مشكلي پيش ميآمد و يكي دو دقيقه دير ميكرديم، بايد قراري را كه با خودمان ميگذاشتيم، انجام ميداديم، مثلاً من خودم روزه ميگرفتم، به همين دليل روي حرف همديگر حساب ميكرديم، بر خلاف حالا كه جلسه مهمي قرار است تشكيل شود و افراد گاهي نيم ساعت و يك ساعت دير ميآيند. انگار سروقت نيامدن و كاري را به موقع انجام ندادن نوعي تشخص شده و به امثال ما كه مقيديم سر وقت جايي باشيم، چپ چپ نگاه ميكنند. محبوبه با مباني اسلام به صورتي عميق و اساسي آشنا بود. در هيچ مسئلهاي سطحي نبود. از نظر سياسي و مبارزاتي هم كه مدرسه رفاه جاي اين گونه افراد بود و دوستانش ميگويند كه او آنجا عملاً سردسته مبارزين بود. بسيار صميمي و در عين حال مدير و مدبر بود.
درست است. من خودم گاهي به جبهه ميرفتم و با بچههايي روبرو ميشدم كه از آمپول ميترسيدند. به آنها ميگفتم اينجا حكايت گلوله و توپ و تانك است. نميترسيد؟ ميگفتند نه! حكايت اين فرق ميكند. با آن بچگي و نوجوانيشان از حضور در جبهه ترسي نداشتند. مناعت طبع، ايثار و گذشت اين بچهها در تاريخ بينظير است. من ميديدم كه توي بيمارستان، گاهي يك كمپوت بود و اين زخميهاي نوجوان، چطور آن را به يكديگر تعارف ميكردند و خودشان نميخوردند. فكر ميكنم يك سفره پر بركتي بود كه خداوند براي مدتي آن را پهن و بعد هم جمع كرد. شايد هم خودمان قدر ندانستيم و با سهلانگاريهايمان اين نعمت را از خودمان گرفتيم. بچه هاي بسيار عجيبي بودند. من خاطرات باور نكردني و حيرتانگيزي از جنگ دارم كه اگر تعريف كنم كسي باورش نميشود. چقدر خدا را شاكرم كه توانستم اين بچهها و صحنهها را ببينم.
من او را در روز 16 شهريور ديدم كه جزو انتظامات راهپيمايي بود. يادم هست برادران نماز عيد فطر و راهپيمايي را به عهده داشتند. محبوبه يك عينك دودي زده بود. موقعي كه گاز اشكآور زدند، او را ديدم و بعد هم ديگر او را نديدم و فقط تلفني با او صحبت كردم. قرار شد من و خانم آيتاللهي و محبوبه در روز جمعه 17 شهريور برويم ميدان شهدا. قرارمان ساعت 8 بود. خانم آيتاللهي خانه مادرشان كنار پمپ بنزين نزدك ميدان شهداست. محبوبه صبح زود راه ميافتد كه به راه بندان نخورد. محبوبه با خانم آيتاللهي ميرود. به او ميگويند صبحانه بخور كه نميخورد. احتمالاً روزه بوده است. خانم آيتاللهي ميگويد بايست لباس بپوشم و بيايم. محبوبه ميگويد من ميروم سري ميزنم ببينم چه خبر است و بر ميگردم. خانم آيتاللهي ميگويد فاصلهاي نشد كه صداي رگبار تيراندازي آمد.
دنبالش ميگشتيم كه پيدايش نكرديم. ظاهراً اول جنازهاش در يك خانهاي بوده و بعد ميبرند به يك مسجدي و فرداي آن روز فهميديم كه شهيد شده. البته همان روز 17 شهريور حدس زده بوديم، چون محبوبه به آن وقتشناسي و مرتبي، پيدايش نشد، اما فرداي آن روز، شهادتش محرز شد و جنازه را تحويل دادند.
خيلي عجيب بود. همين حالا هم وقتي فكر ميكنم برايم خيلي سنگين است. عكس بزرگش هنوز روز تاقچه اتاقم هست و بچههايم هم او را خوب ميشناسند. هميشه با او حرف ميزنم و به او ميگويم خوش به حالت كه رفتي.
همه جا هست و كمك ميكند. من در يك خيريه كار ميكنم و يك بنده خدايي دو فرزند دارد كه يكيشان جزو نخبگان و از برندگان جشنواره خوارزمي است. او با قلاببافتني اين بچهها را اداره ميكرد تا اينكه تصادف كرد و از كمر به پايين فلج شد. از طرف صندوق آن قدري به او ميدهند كه نان بخور و نميري تهيه كند و پولش به اجاره نميرسد. دعا كردم امكاني فراهم شود كه بتوانيم برايش خانهاي بخريم و از روح محبوبه كمك خواستم و همين طور شد و حالا داريم برايش خانه ميخريم. خيلي با محبوبه رفيقم. دختر من هم با آنكه او را نديده، خيلي خوب او را ميشناسد. آن اوايل يك بار هم خوابش را ديدم كه به من گفت بيا برويم.
ابداً. هيچ تلاشي هم در اين جهت نميشود، اين همه انيميشنهاي بيمحتوا درست ميكنند، يكي از آنها را به اين بچهها اختصاص نميدهند. كارهايي هم كه ميكنيم مقطعي هستند. يك وقتهايي كساني را جوري معرفي ميكنيم كه حتي ماها كه آنها را ديده و با آنها زندگي كردهايم، امر بر ما مشتبه ميشود كه نكند اشتباه فهميدهايم يا اصلاً اين آدم، آن كسي كه ما ديديم نيست. خيلي بد دفاع ميكنيم، در حالي كه آدمهايي كه آنها را ديدهاند، هنوز زندهاند و ميشود از آنها اطلاعات دست اولي را به دست آورد.
درآمد از آشنايي خود با محبوبه بگوييد. چه آموزشهايي ميدادند؟ گزينش اين بچهها بر چه اساسي بود؟ آيا فكر نميكردند در اين ميان كسي خبرچيني كند؟ نتيجه اين اقدام چه بود؟ عمدتاً چه كتابهايي ميخوانديد؟ مدرسه رفاه را كه بستند، شما كجا رفتيد؟ به نظر شما اين پختگي حاصل چه چيزهايي بود؟ دغدغههايش چه بودند؟ با چنين توصيفاتي فقدان او موجب تأسف نيست؟ از ويژگيهاي اخلاقي و رفتاري او چه خاطراتي داريد؟ تأثير محبوبه در زندگي خانوادگي شما چه بود؟ طبيعتاً به واسطه پدرش به منابع اصيل هم دسترسي داشت. آخرين باري كه با او صحبت كرديد كي بود؟ در برخي از مقالات و صحبتها ميگويند كه در روز 17 شهريور محبوبه را نشان كرده بودند و زدند. اين برداشت به نظر شما چقدر صحيح است؟ تأثير شهادت او در دبيرستان چه بود؟ سالها از شهادت محبوبه گذشته. به نظر شما آيا او را خوب معرفي كردهاند؟ آيا شما خودتان از محبوبه چيزي در ارتباط با اشتياق براي شهيد شدنش شنيده بوديد؟ بعد از شهادت او، شبيه به او كسي را ديديد؟ شرايط براي محبوبه فراهمتر بود يا براي كساني كه الان به راحتي ميتواند جواب سئوالاتشان را پيدا كنند؟ منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 27
شهيده محبوبه دانش در قامت يك دوست (2)
گفتگو با مريم حيدرعلي
درآمد از نخستين روزهاي آشنايي با محبوبه بگوييد. پس درس تعطيل بود؟ شايد اگر احتياط بيشتري ميكردند، مدرسه رفاه بسته نميشد. چه ويژگي بارزي در محبوبه ميديديد؟ علت اين سبقت گرفتن از ديگران را چه ميدانيد؟ تصويري را كه از محبوبه در ذهن داريد توصيف كنيد. از نظر ارتباط هاي اجتماعي چگونه بود؟ در بحثهايي كه سر كلاس پيش ميآمد، چه برخوردي داشت؟ معمولاً چه كتابهايي ميخوانديد؟ مراوده خانوادگي هم داشتيد؟ فضاي خانوادگي محبوبه چگونه بود؟ شما راهپيمايي عيد فطر را رفتيد؟ به ميدان ژاله رفتيد. تأثير شهادت محبوبه بر هم نسلهاي خودش چه بود؟ روي زندگي خود شما چه تأثيري گذاشت؟ آيا محبوبه به نسل جديد، خوب معرفي شدهاند؟ آيا از فقدان محبوبه دريغ نميخوريد؟ دوست محبوبه بودن سخت است يا آسان؟ منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 27
شهيده محبوبه دانش در قامت يك دوست (3)
گفتگو با جميله ويسيزاده
درآمد چگونه با محبوبه دانش آشنا شديد؟ چه سالي؟ مسئولين مدرسه چه رفتاري داشتند؟ محبوبه در اين ميان چه نقشي داشت؟ از اين ويژگيهاي او خاطره خاصي داريد؟ به نظر شما چرا او چنين شخصيت محكمي داشت؟ برنامههاي روزمره او چه بود؟ از نظر نظم و آراستگي چگونه بود؟ از نظر فكري چه مطالعاتي داشت؟ از راهپيماييهاي قبل از انقلاب بگوييد. چگونه از شهادت محبوبه با خبر شديد؟ به نظر شما شهادت محبوبه روي هم نسلهاي خودش و نسلهاي بعدي چه تأثيري داشت؟ روي زندگي خود شما چه تأثيري داشته؟ جايش خالي نيست؟ منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 27
شهيده محبوبه دانش در قامت يك دوست (4)
گفتگو با مريم مختارپور
به اعتقاد من اين آدمها دنبال نام نبودهاند. شايد بهتر باشد كليت قضيه را تعريف درست كنيم، بعد هر كسي كه در اين كليت قرار گرفت، قابل احترام ميشود و جامعه به شكلي طبيعي از او تجليل كند.
درست است. اميرالمؤمنين ميفرمايند اگر كسي تاريخ را درست بفهمد و تحليل كند، هيچ حادثهاي او را متحير و متعجب نميكند. ما واقعاً احتياج به خانه تكاني ذهني و رفتاري داريم. چيزهايي را به عنوان ارزش به خودمان تحميل كردهايم كه آن روزها ضد ارزش محض بودند. البته من معتقدم كه هميشه حقيقت، خود را بروز ميدهد. كساني كه تغيير موضع دادند و عوض شدند، به نظر من همان موقع هم به خاطر شرايط يك سري كارها را ميكردند. دردشان، درد مردم نبود. چيزي را كه به عنوان اعتقاد در انسان جا بيفتد، تغيير نميكند. در مورد تأثير محبوبه پرسيديد، وقتي مهرماه شد و مدارس باز شدند، خواهر و مادرش آمدند و براي بچهها صحبت كردند كه خيلي روي آنها تأثير گذاشت. دست كم تا وقتي كه ما ديپلم گرفتيم خيليها را ديديم كه تحت تأثير محبوبه تغيير روش دادند. يادم هست كه دختر فرمانده حكومت نظامي قم به مدرسه ما ميآمد و عجيب تحت تأثير شخصيت محبوبه قرار داشت. قبل از پيروزي انقلاب، با اينكه در مدرسه به ما اجازه آزادي كامل نميدادند، باز هم ميشد كار كرد و در اين ميان محبوبه از همه فعالتر بود. ادب و اعتماد به نفس محبوبه بسيار تأثيرگذار بود.
درآمد كجا با محبوبه آشنا شديد؟ آيا جلسات مطالعاتي هم داشتيد؟ چه فرقي؟ به چه نتيجهاي رسيده بود؟ الان كه پس از سيسال به اين ديدگاه نگاه ميكنيم، ميبينيم اين شيوه فكر چقدر صحيح است، ولي اگر كسي اين ديدگاه را قبول نداشت و با او مخالفت ميكرد، چه واكنشي نشان ميداد؟ عصباني ميشد؟ استاد شهيد مطهري و بسياري ديگر از نظريه پردازان انقلاب هم، انسانها را به اين شيوه از تفكر تشويق ميكردند. آيا تحت تأثير استاد نبود؟ بيشتر چه نوع سئوالاتي را ميپرسيد و با چه كساني بحث ميكرد؟ با چنين تفكر عميقي اگر ميماند چقدر مثمرثمر ميتوانست باشد. تأثير اين دوستي در زندگي شما چه بود؟ خبر شهادت او را چگونه به شما دادند؟ اولين حسي كه داشتيد چه بود؟ آيا جرياني كه محبوبه نماد آن بود، به درستي معرفي شد؟ منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 27
شهيده محبوبه دانش در قامت يك دوست (5)
گفتگو با منصوره مرشدزاده
درآمد از کودکي او بگوييد. در تهران او را کلاس گذاشتيد يا در زنجان؟ از درس خواندش مي گفتيد؟ در تظاهرات انقلاب شرکت مي کرد؟ به مردم رسيدگي مي کرد؟ شما راهنمايي اش مي کرديد يا خودش دنبال اين کارها مي رفت؟ چه جوري اين چيزها را ياد گرفته بود؟ شما اين کارها را يادش داده بوديد؟ خبر شهادتش را چگونه به شما دادند؟ مي گويند که خودتان فهيمه را غسل داديد و کفن کرديد. خدا رحمتش کند و شما را هم خير بدهد که چنين دختري بزرگ کرديد. تأثير شهادت فهيمه بر جوان هاي زنجان چه بود؟ بد نيست پدرشان هم خاطراتي را ذکر کنند.آيا صحبت مي کنند؟ دختر براي پدر خيلي عزيز است. حاج آقا چطور شهادت فهيمه را تحمل کردند؟ منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 27
شهيده فهيمه سياري در قامت يک فرزند
گفتگو با محبوبه اسم خاني
- قبل از اينکه بخواهد به کردستان برود به شما خبر داد؟ ما مي دانستيم که دارد درس مي خواند و ناراحت بوديم که دارد به کردستان مي رود. مي گفت، «من به آنها کاري ندارم. دارم مي روم به بچه ها درس بدهم که راه پدر و مادرشان را نروند.» بعداً فهميديم که او خودش مي دانست دارد راه شهادت را مي رود. شهيد قدوسي به او گفته بود که، «درست حيف است. ادامه بده.» فهيمه گفته بود، «شما در مقابل شهادت، چه چيزي به من مي دهيد؟» شهيد قدوسي گفته بودند، «دخترم! من ديگر با تو حرفي ندارم. راهت را انتخاب کرده اي و برو.» ما ناراحت بوديم که پسر بزرگ نداريم که برود جبهه. من پشت سر هم صاحب سه تا دختر شدم و توي فاميل به من سرکوفت مي زدند. فهيمه خيلي ناراحت مي شد و مي گفت، «پسر و دختر چه فرقي دارند؟ هر کسي در هر جا که توان دارد مي تواند خدمت کند.» پدرش خيلي ناراحت بود و مي گفت، «يک وقت او را اسير مي گيرند يا بلايي سرش مي آورند و آبرويمان مي رود.» فهيمه مي گفت، «ناراحت نشويد، نه تنها آبرويتان را نمي برم که مايه سرافرازي شما هم مي شوم.» يک بار هم يک خانمي آمده بود سر قبرش. ما پرسيديم، «به چه مناسبت آمده اي؟» گفت،«قبلاً يک بار آمدم سر قبر اين شهيد و توي دلم گفتم، «يعني چه؟ دختر را چه به اين کارها؟ ببين قضيه چه بوده که اين رفته آنجا. » «شب او را خواب ديدم که ذهن مرا نسبت به حقيقت آگاه کرد.» آمده بود سر قبر که از او حلال بودي بطلبد. يک بار آمد خانه و پرسيد،«مامان! غذا چه داريم؟» گفتم، «سبزي پلو ماهي داريم.»گفت،«مي شود از آن به يک نفر بدهي؟» ويک اسمي را يادآوري کرد. گفتم، «دختر! خدا خير دنيا و آخرت را به تو بدهد که يادم آوردي.» غذا را کشيدم و براي يکي از همسايه ها که زن فقيري بود و سه تا بچه يتيم داشت، بردم. دائماً فکر و ذکرش دنبال اين چيزها بود. دل خيلي مهرباني داشت.
[FONT=BBCNassim]شهيده فهيمه سياري در قامت يک خواهر(1) گفتگو با فريبا سياري درآمد از اولين خاطراتي که از خواهران داريد، آنچه را که به يادتان مانده است بازگو کنيد. اين حساسيتي که مي گوييد به شکل شر و شور جلوه مي کرد يا آرام بود. مي توانيد از اين بزرگ تر و عاقل تر بودن، نمونه اي بياوريد؟ چه شد که دنبال دروس حوزوي رفت؟ خواهرتان بعد از ديپلم به سراغ دروس حوزوي رفت؟ قبل از انقلاب، فعاليت ها و مطالعات ايشان چگونه بود؟ چه موقع بود؟ در آن تظاهرات چه اتفاقي روي داد؟ شما کي به مکتب قم رفتيد؟ شما ديپلم داشتيد؟ هنگام پيروزي انقلاب کجا بوديد؟ ظاهراً معلم نهضت سوادآموزي هم بوده اند. خواهرتان در چه تاريخي و به چه شکل به شهادت رسيد؟ از نحوه شهادت خواهرتان چه مي دانيد؟ خبر شهادت ايشان را چگونه به شما دادند؟ سال ها از شهادت خواهر شما مي گذرد. او در کجاي زندگي شما حضور دارد؟ کمکتان هم مي کند؟ و سخن آخر منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 27
شهيده فهيمه سياري در قامت يک خواهر(1)
درآمد هنگامي که خواهرتان شهيد شد، شما چند سال داشتيد؟ از رابطه تان با يکديگر بگوييد. خصوصيات بارز اخلاقي او چه بود؟ خاطراه اي که از او هميشه به ياد داريد، چيست؟ به نظر شما خواهر شهيد بودن آسان است يا سخت؟ يعني در شرايط فعلي، شما نمي توانيد مثل خواهرتان باشيد؟ منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 27
شهيده فهيمه سياري در قامت يک خواهر(2)
گفتگو با مليحه سياري
با سلام، سالروز شهادت شهیده صدیقه رودباری را گرامی می داریم.
33 سال پیش در چنین روزی، لحظاتی پس از اینکه افطار نمود، با تیر یکی از منافقین مجروح و ساعاتی بعد شهید شد.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 27
قله هاي سپيد دوردست
سميرا اصلان پور
همه کارهايت غيرقابل پيش بيني بودند، حتي مادرت هم نمي توانست پيش بيني کند و فکرهايت را بخواند. درس خواندنت، گردش رفتنت و دوست پيدا کردنت هم با بقيه فرق داشت و مادرت اين را مي دانست.
***
شايد جهاني که تو در آن سير مي کردي، در حجم کلمات نمي گنجيد. آن استادت که از قم آمده بود، به مادرت گفت، «سياري صيغه مبالغه است، يعني بسيار سير کننده.» و مادرت مي دانست که نام مناسبي براي تو انتخاب کرده است: فهيمه و مادر، اين همه را آن گاه که نگاه تو در کوه و دشت و به جست و جوي کوچک ترين جنبش هاي برگ و پشه اي که روي آبي نشسته بود و لحن سراپا شگفتني تو که مي گفتي، «فتبارک الله...»، دريافته بود.
***
خواستگار آخري پسر خوبي بود و خوب در دل مادر جا باز کرده بود. پدر هم راضي بود. نمي دانستي جواب شوقشان را چه بدهي. آخر گفتي، «يک سال ديگر به من فرصت بدهيد که درسم را تمام کنم، بعد.» مادر دعا کرد، «ان اشاءالله که روزي به مقامي که شايسته اش هستي، برسي. ان شاءالله که به عرش اعلا برسي.» و رسيدي. مادر چه مي دانست که دعايش به خودش برمي گردد. جنازه ات را که آوردند. نگاهي به چشم هاي نيمه بازت کرد و گفت، «چه مي دانستم که در اين دنيا مقامي که شايسته تو باشد، وجود ندارد.»
***
مادر مي ديد که درس ات تمام شده، اما در مسجدها و مدرسه هاي شهر کلاس نمي گذاري و زن ها چقدر طرفدارت هستند و تو مبلغ تمام و کمالي شده اي. به خود مي گفت چه فرزندان خوب و نازنيني را تربيت خواهي کرد.
حرف عروسي که پيش مي آمد، مادر دلش مي خواست بداند چه مهريه اي مي خواهي. بالاخره هم طاقت نياورد و از تو پرسيد. بي ترديد گفتي، «سفر کربلا.»
***
مکتب توحيد در قم، ماه محرم تعطيل بود و طلبه ها به شهرهاي خودشان مي رفتند براي تبليغ و سخنراني، تو هم هر سال به زنجان مي آمدي، اما آن سال نيامدي. مادر پرسيد، «آخر چطور بفهميم که سالم و تندرست رسيده اي به سنندج؟ به کجا زنگ بزنيم؟» و تو گفتي، «من خودم زنگ مي زنم.» روز بيست و دوم محرم، از سنندج زنگ زدي و گفتي، «قرار است مرا بفرستند بانه. مادر! مي داني از بانه تا کربلا فقط چهار ساعت راه است؟ نذر کرده ام پيروز که شديم، خودم را پياده برسانم کربلا.» مادر پرسيد، «من چي؟ مرا نمي بري؟ مکثي کردي و گفتي، «شماهم مي رويد.» بيست سال بعد، مادر و پدر در کربلا بودند. مادر فکر کرد، «بيست سال طول کشيد، ولي آمديم.»
***
فريبا اصرار کرد که مادر بلند شو برويم. مادر حوصله نداشت. فريبا گفت از سپاه آمده بودند. مادر نپرسيد چرا. بلند شد و راه افتاد. از کنار قبرستان که مي گذشتند، مادر گفت، «من همين جا مي مانم و فاتحه اي مي خوانم، تو برو ببين چه کار دارند. شايد شهيدي آوردند و رفتم تشييع. مي روم سر خاک شهدا، دلم گرفته.» فريبا اصرار نکرد. مادر را گذاشت و خودش رفت سپاه.
***
مادر رفت تشييع شهيدي که خانواده اش زياد هم نبودند و پابه پاي مادر او ناليد و گريه کرد. وقتي به خانه برگشت، ديگر مثل صبح بي حوصله نبود. فريبا تازه برگشته بود، اين را از کفش هايش که کنار راه پله بود، فهميد، اما خودش نبود. صدايش زد، اما جوابي نيامد. دلواپس شد. توي آشپزخانه سرک کشيد. فريبا گوشه آشپزخانه نشسته بود. مادر را که ديد با صدايي که انگار از ته چاه مي آمد، سلام کرد. بعد رفت طرف ظرف شويي و شروع کرد به شستن ليوان ها. مادر پرسيد، «از فهيمه چه خبر؟ «فريبا گيج بود. با صدايي که مي لرزيد گفت، «فهيمه زخمي شده. قرار است او را بياورند... بايد آماده...» و حرفش را خورد. انگار به دل مادر برات شده بود که فهيمه شهيد شده است.
گفتگو با خانم زهرا سبحاني از آشنايي خود با شهيد فهيمه سياري بگوييد. چه ويژگي خاصي از او در ذهنتان مانده است؟ به نظر شما اين پختگي و صبر در آن سن کم، چگونه براي او حاصل شده بود.؟ از ديگر ويژگي هاي شهيد بگوييد. از نظم و انضباط او خاطره اي به ياد داريد؟ با آن همه نظم و ترتيبي که زبانزد همه است، بي نظمي ديگران را چگونه تحمل مي کرد؟ از آراستگي و سليقه اش چه چيزي را به ياد داريد؟ يک مسلمان واقعي... با اين ويژگي ها، دريغتان نيامد که در آستانه شکوفايي از دست رفت؟ آيا حضور او را در زندگي خود احساس مي کنيد؟ منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 27
آراسته در تمام جنبه ها
شهيده فهيمه سياري در قامت يک دوست
درآمد
از ديگر ويژگي هاي او اين بود که خيلي مهربان بود. جوري با خواهرهايش برخورد مي کرد، انگار که برادر بزرگ آنهاست و بايد مثل يک برادر، به مشکلات آنها برسد. حتي يک بار هم به من نگفت که برادر ندارد. احساس تعهد عجيبي داشت که آدم هايي را که با هم قهر و يا نامهربان بودند، با هم آشتي بدهد. مي رفت و با صبر و حوصله خاصي با هر دو طرف صحبت مي کرد.
گفتگو با خانم دکتر فتحيه فتاحي زاده از آشنايي خودتان با شهيد فهيمه بگوييد. اين ويژگي ها کدامند؟ آيا اين نظم و ترتيب را در زندگي خانوادگي او هم مي ديديد؟ سواي هنر و استعداد ذاتي فهيمه براي مديريت و طرف اعتماد بودن، آيا زمينه هاي خانوادگي براي اين هنر را هم داشت؟ اين اصول از کجا آمده اند؟ با توجه به ممنوع بودن چاپ بسياري از کتب و مخصوصاً اقامت او در زنجان، به چه کتب هايي دسترسي داشته؟ در آن سن چگونه اين مطالب را مي فهميده؟ باهوش بود؟ از نظم و ترتيب او مي گفتيد. هنگامي که شما موضوع رفتن به کر دستان را مطرح کرديد، واکنش فهيمه چه بود؟ آيا در آنجا امنيت کافي وجود داشت که اگر فهيمه به آنجا مي رسيد بتواند کاري هم بکند؟ در چنين شرايطي فکر مي کنيد که به خطر انداختن نيروهاي کارسازي چون فهيمه، کار مدبرانه اي بود؟ آيا اگر در آن شرايط در حوزه مي مانديد و به تحصيل ادامه مي داديد، در شرايط مناسب تري نمي توانستيد تبليغ را به شکل مؤثري ادامه بدهيد؟ تصور نمي کنيد. سرمايه اي مثل فهيمه را بايد بهتر از اينها حفظ مي کرديم؟ آيا شهادت فهيمه توانست تحول جدي در افراد ايجاد کند؟ جاي شکرش باقي است. آيا تنها کسي بود که با شما آمد؟ خودتان هم که سني نداشتيد. آن يادداشت ها را داريد؟ از لحاظ ادبي هم خيلي موجز و پخته هستند. جز اينها را چاپ نمي کنيد؟ اين احساس اندوه و غبن در فهيمه از کجا ناشي مي شد؟ شما استاد دانشگاه، آن هم در رشته الهيات هستيد. آيا در ميان نسل فعلي، افرادي چون فهيمه را مي بينيد؟ در اين باره توضيح بيشتري بدهيد. منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 27
بسيار فکور و انديشمند
شهيده فهيمه سياري در قامت يک دوست
درآمد
در هيچ نکته اي از زندگي اش نبود که حتي ذره اي بي نظمي به چشم بخورد. در محيط حوزه، همه موظف بوديم نظم را رعايت کنيم، اما نظم فهيمه چيز ديگري بود. وارد اتاق فهيمه که مي شدي، لازم نبود بداني که در آنجا سکونت دارد. از نوع چينش رختخواب ها و کتاب ها و وسايل اتاق، به شکل کاملاً بارزي معلوم مي شد که او هم در آنجا زندگي مي کند. فهيمه خيلي ساده پوش بود و حداکثر سه دست لباس داشت، اما همان ها را قدري هماهنگ و زيبا و متناسب مي پوشيد که آدم دلش مي خواست ساعت ها او را نگاه کند. هم در انتخاب رنگ، هم در تميزي، هم در اتو کشيدن دقت زيادي داشت. جمع اضداد بود، يعني از يک طرف در درس و مباحثه و حضور به موقع سر کلاس ها و امتحان دادن و هميشه درس را بلد بودن، جزو نمونه ها بود و از يک طرف ديگر، تمام وظايف کدبانوگري را به نحو احسن انجام مي داد. او واقعاً يک مسلمان واقعي بود. هم ظاهرش ساده و پاکيزه و آراسته بود و هم تفکر و برنامه ريزي و زندگي اش. همه چيز در وجود او، هماهنگ و متناسب بود. نمي دانم چرا ديگر از اين تناسب ها و سادگي ها و آراستگي ها کمتر نشاني باقي مانده است. من واقعاً افسوس مي خوردم که او را از دست داديم، هر چند خودش برگ برنده را برد. جامعه چه در سطح کلان و چه در سطح خرد، از اين ويژگي ها محروم شد و متأسفانه مصرف زدگي و خودنمايي، جاي آراستگي را گرفت. حيف. فهيمه ابداً سطحي نگر نبود. او در عين حال که بسيار متفکر و منطقي بود. روح بسيار لطيفي هم داشت. در لحظه خداحافظي، بچه ها رهايش نمي کردند و من چند بار مجبور شدم تذکر بدهم که دير شده و بايد برويم، ولي آنها از اينکه براي مدت کوتاهي هم از جدا مي شدند، ناراحت بودند. آنها که تصورشان بر شهادت فهيمه نبود. اما همان مدت کوتاه را هم نمي خواستند از همدلي ها و همراهي هاي او محروم شوند.
چون منشأ تأثير حقيقي اخلاص است، نه علم يا چيزهاي ديگر. علمي در هستي تأثير مي گذارد که مخلصانه و براي رضاي حق باشد. مسئله نيت است.
درست است. به هر حال موقعي که من مسئله رفتن به کردستان را در حوزه مطرح کردم. راستش از سئوالات مکرر و دقيق فهيمه در مورد اوضاع و احوال آنها، کارهايي که مي شود کرد و بررسي جنبه هاي مختلف موضوع، کلافه مي شدم و به خودم مي گفتم، «اين قدر سئوال مي کند؟» ابداً اميدي نداشتم که او با من بيايد. من ظاهر قضيه را نگاه مي کردم و متوجه نبودم که اتفاقاً تنها کسي که با من خواهد آمد، اوست و اگر سئوالات زيادي را مطرح مي کند، براي اين است که وقتي تصميم مي گيرد، کوچک ترين ترديدي نداشته باشد.
فهيمه شانس آورده که بعد از او خوب کسي باقي مانده که اينها را بگويد. در مورد بسياري از شهدا، کسي نمانده که از آنها حرف بزند. خاطره شهادت او را بيان کنيد.
ما از قم به مقصد کرمانشاه در ساعت 2 بعد از ظهر حرکت کرديم. قرارمان اين بود که دانشجوياني که تهران هستند به قم بيايند و با هم برويم. برنامه هاي اعزام را هم معمولاً سپاه انجام مي داد، ما چون خانم بوديم و کرمانشاه هم مشکلي نداشت. اينها براي ما بليت گرفتند و ما با اتوبوس رفتيم. وقتي به کرمانشاه رسيديم، تا ما را به سپاه کرمانشاه منتقل کردند و به واحدي که در قسمت خواهران برايمان تدارک ديده بودند، رفتيم و مستقر شديم، دو سه ساعتي از اذان مغرب گذشته بود. همه نماز خوانديم و چون خسته بوديم، رفتيم که استراحت کنيم. ماه محرم بود و يادم هست که فهيمه با لحن بسيار محبت آميز که احساس بسيار زيبايي را در دل همه ايجاد کرد، گفت، «محرم است! زيارت عاشورايمان...» اين حرف و به خصوص لحن فهيمه طوري بود که همه مثل فنر از جايشان بلند شدند. انگار نه انگار که داشتيم از شدت خستگي از حال مي رفتيم. همه چيز در وجود فهيمه اصيل بود. ادا و ريا نبود، براي همين هم تا عمق وجود انسان تأثير مي گذاشت. نوع گفتنش فرق مي کرد. لحنش شيرين و دوستانه و مهربان بود و همه با کمال ميل از پيشنهاد او استقبال کردند. بسيار به اين چيزها مقيد بود. بعضي ها تقيد دارند، ولي انگار تقيدشان بين آنها و افراد ديگر، مرز ايجاد مي کند، در حالي که تقيدات فهيمه بالعکس بود، يعني مرزها را برمي داشت. احساس من اين است که يکي از دلايل عدم توفيق هاي ما اين است که به جاي همرنگي با جمع، دنبال تمايز هستيم. فهيمه نه تنها در پي تمايز از ديگران نبود که اتفاقاً به دنبال گم شدن در اين درياي بزرگ بود. بسيار آدم مؤثري بود و مي توانست به سرعت با ديگران ارتباط برقرار کند. واقعاً آن سن و سال و اين همه ادب و فهم با همديگر نمي خواند. همين ويژگي ها بود که باعث شد فهيمه در اوج آرامش و بدون آنکه ناله اي کند يا آهي بکشد، شهيد شود، طوري که هيچ کدام از ما باور نمي کرديم که او شهيد شده است. شهادت او در نهايت آرامش بود. روز هفتم آذر 59 بود که به کرمانشاه رسديم و همان طور که گفتم بعد از نماز مغرب و عشا و با پيشنهاد صميمانه فهيمه، زيارت عاشورا را خوانديم. قرار بود فرادي آن روز عازم سنندج شويم، اما خبر رسيد که در جاده کرمانشاه سنندج درگيري شده و سفرمان عقب افتاد. از فرصت استفاده کرديم و به ديدن مناطق تخريب شده شهر رفتيم. روز هشتم اعزام شديم و همان روز به سنندج رسيديم. چند روزي در سنندج معطل شديم و من مي ديدم که فهيمه به شدت متلاطم است و سعي مي کند با خواندن دعا، خود را آرام کند. صبح روز دوازدهم به مقر فرمانده رسيديم. قرار بود به خاطر ناامن بودن جاده ها با ستون نظامي به طرف سقز حرکت کنيم. حدود ساعت دو بعد از ظهر بود که ستون نظامي آماده حرکت شد. ساعت 4/5 بود که به ديواندره رسيديم. فرمانده سپاه ديواندره براي تقويت روحيه ما گفت، «نگران نباشيد. کاليبر 50 پشت سرتان در حرکت است.»
فهيمه با تبسمي پر از معنا رو به من کرد و در حالي که به تمثال حضرت امام (ره) که در آغوش داشت، اشاره مي کرد، گفت، «کاليبر پنجاه هزار با ماست. تا او را داريم چه غم؟» نزديک غروب بود و لحظات به سختي سپري مي شدند. به فهيمه گفتم، «احساس دلتنگي مي کنم. انگار پيشامدي در انتظارمان است.»
گفت، «قرآن مي خوانيم.» و شروع کرد به تلاوت آياتي از قرآن. ناگهان ماشين ما را به رگبار بستند. يکي از گلوله ها از کتف راننده گذشت و با آنکه خون فوران مي کرد، او فرمان را رها نکرد و با لحني محکم گفت، «سرتان را ببريد پايين تا دشمن متوجه حضور شما نشود.» هنوز حرفش تمام نشده بود که فهيمه آرام سرش را پايين آورد. بعد از چند دقيقه به درمانگاه متروکه اي رسيديم. راننده که ديگر رمق نداشت، به ماشين حامل کاليبر 50 که پشت سرمان حرکت مي کرد علامت داد که بايستد. راننده را براي درمان سرپايي به داخل درمانگاه بردند. ما هم مي خواستيم براي پانسمان دست يکي از خواهرها پياده شويم که متوجه سيل خوني شديم که از روي تمثال امام راه گرفته بود. ما تصور کرده بوديم فهيمه گوش به حرف راننده داده و سرش را پايين برده بود و به همين دليل صدايش نزده بوديم. فهيمه را صدا زدم، جواب نداد. سرش را آرام بلند کردم و ديدم مثل هميشه لبخند مي زند. از چشم راستش خون مثل چشمه بيرون مي زد و با چشم چپش به طرف گلوله اي که به او اصابت کرده بود نگاه مي کرد. نگاهش سرشار از رضايت و خوشنودي بود. با حيرت به بقيه خواهرها نگاه کردم. همه متحير مانده بوديم. او حتي ناله هم نکرده بود. رمق در تنم نمانده بود. يک آن به خودم آمدم و گفتم که بايد کاري کرد. فهيمه را همراه با خواهرها روي برانکارد گذاشتيم و برديم. خون او چکه چکه روي برف ها مي ريخت. او را به درمانگاه بدون پزشک و پرستار برديم. يک گوشي پزشکي پيدا کردم و روي قلب او گذاشتم، نمي خواستم باور کنم که تپش ندارد. با لحني بريده و لرزان گفتم، «بايد سريعاً او را به بيمارستان منتقل کنيم.» آنها با ناباوري به من نگاه کردند. براي اينکه فرصت از دست نرود، گفتم، «به خدا قسم که قلبش دارد مي زند. عجله کنيد،» جاده ها ناامن بودند و همه مي خواستند منتظر بمانند که از شدت درگيري کاسته شود. قسمي که خورده بودم، آنها را متقاعد کرد که بايد فهيمه را به بيمارستان برسانيم. خود من هم واقعاً باور داشتم که او زنده است. پيرمرد بسيجي داوطلب اين کار شد و من و يکي از خواهرها، همراه پيکر فهيمه راه افتاديم. چند دقيقه بعد باز رگبار گلوله شروع شد، اما اين بار زود قطع شد و به خير گذشت.
حدود نيم ساعت بعد به سقز رسيديم و راهي بيمارستان شديم. پزشک پس از معاينه اي مختصر، شهادت فهيمه را اعلام کرد و به اين ترتيب در غروب چهارشنبه 12 آذر 59، 24 محرم، فهيمه در 21 سالگي به ملکوت اعلي شتافت.
درآمد کجا با فهيمه آشنا شديد؟ از نظر نظم و سليقه و وقت شناسي چگونه بود؟ ازشيوه درس خواندن و عبارات او بگوييد. آيا اساتيد شما هم روي اين درک تکيه داشتند؟ آيا نوع پرسش هايش با ديگران فرق داشت؟ نوع ارتباطش با ديگران چگونه بود؟ آيا از تصميمي که براي رفتن به کردستان گرفت، با شما صحبتي کرد؟
شهيده فهيمه سياري در قامت يک دوست (1)
گفتگو با خانم فاطمه دليلي
از شهادت فهيمه بگوييد. از تأثير شهادت ايشان بر همسن و سال ها، نسل هاي بعد و نيز خودتان صحبت کنيد. آيا جاي خالي او را حس مي کنيد؟ به نظر شما اين قابليت حاصل چيست؟ منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 27
از يادآوري خاطراتتان با شهيد، شادمان مي شويد يا غمگين؟
يک بار براي تشييع ايشان بود که بسيار تشييع باشکوهي بود. خواهران دو طرف خيابان صف بسته بودند و هر يک، يک شاخه گل به دست داشتند که صحنه بسيار زيبايي بود. مردم شهر واقعاً سنگ تمام گذاشتند. پدر و مادر فهيمه هم واقعاً آدم هاي خاصي هستند. بسيار آدم هاي بي غل و غش و صافي هستند. پدر فهيمه را که من دورادور ديدم، ولي با مادرش صحبتهايي داشتم و از هياهوي جامعه، ذره اي گرد و غبار بر آيينه روح او نديدم. بسيار صاف و بي آلايش بود. به هر حال چنين دختري بايد هم در دامان چنين مادري بزرگ شود. پدرش هم بسيار خويشتندار و صبور بودند.
درآمد کجا و در چه سالي با فهيمه آشنا شديد؟ وضعيت حوزه به چه شکل بود؟ از ويژگي هاي اخلاقي و رفتاري فهيمه بگوييد.
شهيده فهيمه سياري در قامت يک دوست (2)
گفتگو با خانم طاهره صحيح النسب
به نظر شما اين قابليت ها از کجا مي آيند؟ ظاهراً فهيمه در شرايط بحراني دستپاچه و مضطرب نمي شده. در اين مورد خاطره اي داريد؟ دلتان براي چنين انساني تنگ نمي شود؟ خبر شهادت فهيمه چگونه به شما رسيد و چه حال و هوايي داشتيد؟ تأثير شهادت او را بر زندگي ديگران و خودتان بگوييد. منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 27
درآمد از آشنايي خود با فهيمه بگوييد. از ويژگي هاي اخلاقي او بگوييد. چرا؟ خيلي محبوب بود؟ و در واقع خود را به خطر نيندازند. آرام بود يا پر جنب و جوش؟ خبر شهادت او را چگونه شنيديد و چه تأثيري روي شما گذاشت؟ سال ها از شهادت فهيمه مي گذرد. حضور او در زندگي خود شما چگونه است؟ دلتنگ که مي شويد، خيلي ياد فهيمه مي کنيد؟ - قطعاً تلاش شما براي راهنمايي نسل جوان، دست کمي از شهادت ندارد. خاطره شيريني از آن دوران به ياد داريد؟ بگوييد زندگي کردن صحيح را. حالا هم اين حال و هوا در آنجا حاکم است؟ و سخن آخر منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 27
شهيده فهيمه سياري در قامت يک دوست (3)
گفتگو با خانم حميده حائري
- به اعتقاد من کسي که به اين شکل درس مي خواند، چون صاحب مهارت کافي مي شود، بعدها، هم نشاط زندگي کردن دارد و هم دچار بيکارگي و مصرف زدگي نمي شود و دقيقاً مي داند که بايد با عمر و وقتش چه کار کند، در حالي که نظام آموزشي فعلي ما، آدم هايي را بيرون مي دهد که فاقد مهارت هاي لازم براي زندگي روزمره شان هستند و به همين دليل درس درستي هم نخوانده اند.
متأسفانه همين طور است. جوان ها متأسفانه مسئوليت هايشان را به دليل نداشتن مهارت به دوش ديگران مي اندازند. باور کنيد که حتي موقعي که رختخواب هايمان را جمع مي کرديم، سرپرست خوابگاه مي آمد و انگار که خط کش بگذارد، اگر يک ذره بي نظمي مي کرديم، وادارمان مي کرد دوباره آن را جمع کنيم تا زماني که دقيقاً اين کار را درست انجام مي داديم. در مورد همه کارها اين سختگيري ها بود و حاصل کار، عادت کردن به تناسب و پاکيزگي و تميزي بود. همه برنامه ها را بايد درست سر وقت و به بهترين نحو ممکن انجام مي داديم. انسان ياد مي گرفت که چگونه در کنار ديگران زندگي کند که مزاحم کسي نباشد. اگر کاري روي زمين مي ماند. شش نفر داوطلب مي شدند که کار را انجام بدهند. همه هميشه آماده کار بودند. کار را از دست هم مي قاپيديم. دغدغه کار در وجود همه بود. به همين دليل کسي که تنبل بود، کاملاً متمايز مي شد، حالا برعکس شده! کسي که کار مي کند، اين وضعيت را دارد. همه بچه ها مي دانستند که بايد کارها انجام شوند، اين هم به اين دليل است که به ميل خودشان آمده بودند و انگيزه داشتند.
کودک و نوجوان > ورزش- نفیسه مجیدی زاده: زهرا کریمی به همین مناسبت با دو تن از بانوان ورزشکار ایران، زهرا کریمی ووشو کار و هماحسینی قایقران تیم ملی بانوان کشور که در المپیک نیز حضور داشتند گفت و گو کردیم. *** به خاطر بسپارید، وقتی یک قهرمان ووشو میگوید: «احساس میکردم اگر نتیجه نگیرم زحمتهایی که کشیدم و سالهایی را که صرف ووشو کردم هدر دادهام، پس هر رشتهای را که شروع میکردم باید نتیجه خوب میگرفتم، راهی است که در پیش گرفتم، اگر درس هم میخواندم حتماً موفق میشدم.» باید حواسمان به تمام کلمههایش باشد. شما هم اگر مثل من لحن مصمم صدایش را میشنیدید، مطمئن میشدید که او اگر در هر رشته دیگری فعالیت میکرد، نتیجه میگرفت. آنقدر مطمئن بودم که در آن لحظه تنها رویایم این بود که دوباره نوجوان شوم و یک رشته، فرقی ندارد، هنری، ورزشی ادبی، هر چه که باشد، فقط یک رشته را دوباره آغاز کنم. میگفت:« مدالآوران در هر رشتهای، آن رشته را زنده نگه میدارند. مدال به ورزش جنبوجوش و انرژی میدهد، حالا جدا از بحث سلامت آن، مسئله رقابت که پیش میآید، مهمترین پیامد مدال همین حرکت، انرژی و جنبوجوش است که به وجود میآید. برای مردم هم همینطور، ما این را به چشم خودمان دیدیم که ایرانیانی که برای تشویق میآمدند، ورزشکار نبودند، اما به خاطر علاقه به کشورشان از ورزشکاران مدال میخواستند.»
برای ما تربیت بدنی و ورزش فقط یک زنگ 2 ساعته است در میان روزهای هفته که بیشتر به بازی، وقتگذرانی و نرمشهای تکراری میگذرد.
از هیچ زنگ ورزشی، یک ورزشکار متولد نشده است! بیشتر ورزشکاران پس از ساعتهای درسی یا تابستانها به کلاسهای ورزشی آزاد میرفتند و شاید فقط در زنگ ورزش میتوانستند رشته ورزشی مورد علاقه خود را کشف کنند و نه استعدادشان را. دختران و بانوان ورزشکار سهمشان از ورزش و حضور در مسابقههای ورزشی کمتر است و برای ثبتنام و شرکت در کلاسهای ورزشی آزاد نیز مشکلات بیشتری دارند. وجه مشترک همه آنها (ورزشکاران) نمره 20 در ورزش مدرسه است و مدالخواهی و پیروزی در رقابتهای ورزشی.برای آنها در میان تقویم، روز تربیتبدنی و ورزش یک روز است: روز 26 مهر.
- چرا ووشو را انتخاب کردید؟
خیلی انرژی داشتم. دوستم ووشو کار میکرد، خیلی اتفاقی به من پیشنهاد داد با او باشگاه بروم، من هم رفتم و از بین رشتههای رزمی بیشتر از ووشو خوشم آمد و علاقهمند شدم. ووشو انرژیام را تخلیه میکرد. وقتی از باشگاه برمیگشتم، آرامتر بودم. 10 سال پیش رشتهها به چند رشته خاص محدود بود، اما الان در تمام زمینهها دست بچهها بازتر است. ما مجبور بودیم از رشتههای موجود یکی را انتخاب کنیم.
- حالا اگر دوباره به 14 سالگی بازگردید باز هم ووشو کار میکنید؟
نه؛ اگر فوتبال بانوان پیشرفت کرده باشد و شرایطش مهیا باشد، فوتبال را به همه رشتهها ترجیح میدهم.
- فوتبال را دوست دارید؛ یعنی آبی و قرمز هستید؟
نه؛ من خود فوتبال را دوست دارم به عنوان یک رشته ورزشی. * * * زهرا کریمی، 25 ساله دیپلمه ریاضی است. از سال 1378، یعنی زمانی که 14 ساله بود، ووشو را آغاز کرد. سال 1383 به عضویت تیم ملی درآمد، اما به هیچ مسابقهای اعزام نشده بود تا سال گذشته که در مسابقههای جهانی چین دوم شد و بعد هم در مسابقههای آسیایی مقام سوم را به دست آورد. او ابتدا بسکتبال کار میکرد و نمره ورزشش هم 20 بود.
وقتی در المپیک پکن موفق شد مدال طلای غیررسمی ووشو را بگیرد، خود را به عنوان یک زن قدرتمند به جامعه ورزش شناساند.کریمی پس از المپیک نیز مدال نقره رقابت های ووشوی قهرمانی جهان در وزن 60 کیلوگرم را کسب کرد. * * *
- قبول داری ورزشکار قدرتمندی هستی؟
رشته «سانشو» در ووشو خیلی کامل و سنگین است؛ ترکیبی از حرکتهای دست و پا و کشتی است. آدم باید حتی در حرکتهای خیلی کوچک هم حواسش جمع باشد. درست است که دست آدم باز است، اما به همان نسبت هم دست حریف باز است. ووشو ترکیبی از تکواندو، بوکس و کشتی است و دو قسمت دارد: در قسمت «تالو» نمایش انفرادی است. اما «سانشو»، که ما کار میکردیم، مبارزه است.
- تمرینهایتان چطور است؟
در تمرینهای ووشو، دو، بدنسازی با دستگاه، حرکتهای انعطافی و ژیمناستیک کار میکنیم.
- مهمترین مشکلات یک دختر ورزشکار چیست؟
هنوز هم مهمترین مشکل کمبود امکانات است.سالن ورزشی مناسب برای تمرین بانوان خیلی کم داریم. تهران فقط یک سالن بانوان دارد که با خیلی از ورزشها مشترک است. در تقسیمبندی زمانها ممکن است بدترین زمان به آدم بیفتد؛ مثلاً ساعت خواب و استراحت را باید برویم تمرین کنیم. ما واقعاً به اندازه کافی سالن نداریم. برای ورود به حیطه ورزش هم هرچقدر امکانات کمتر باشد، جذب نیرو هم کم میشود. قطعاً نیروهای بسیار خوبی در بین دختران هستند که به دلیل کمبود امکانات و تبلیغات نمیتوانند تواناییهای خود را بروز بدهند.
* * * «این مدال تا آخر عمر برای من رسمی است.» او معتقد است در حد تمام ورزشکارانی که در بخش رسمی مسابقههای المپیک شرکت کردند، تمرین داشته و سخت تلاش کرده است. وقتی از غیررسمی بودن طلای او صحبت میشود، میگوید: «غیررسمی بودن فقط به خاطر کاغذ بازی و مسایل اداری بود وگرنه برای من ورزشکار غیررسمی بودن معنا ندارد. همه ورزشکارها تمرین میکنند و هیچ ورزشکاری آبرو و حیثیت خودش را نمیگذارد و نمیگوید که حالا چون مسابقهها عنوان «غیررسمی» دارد، پس برای من هم زیاد مهم نیست.این حیثیت و آبرو است. البته دوست داشتم در بخش اداری و قانونی المپیک هم ووشو عنوان رسمی داشت و طلایم در شمار طلاهای ایران محاسبه میشد، اما در قدرت من نبود که بخواهم آن را رسمی کنم. خیلی برایش تلاش کردم، خیلی زحمت کشیدم، پس مدالم رسمی است.
- حریفان شما چطور؟ آیا ورزشکاران حرفهای آمده بودند؟
ووشو مال آسیای شرقی است. بعد از چین، کشورهای فیلپین، ویتنام و ماکائو در ووشو حرف زیادی برای گفتن دارند. حریف پایانی من از ویتنام بود و قبل از آن هم با یک ورزشکار فیلیپینی مسابقه دادم. اصلاً المپیک از مسابقههای جهانی سختتر بود. چون در مسابقههای جهانی تعداد کشورها بیشترند، قرعهکشی میشود و این شانس وجود دارد که قرعه آسانی به آدم بیفتد، اما در این مسابقهها بهترینها جمع بودند. تعداد شرکت کنندهها کم بود، در واقع گلچین شده بودند، چون سهمیه المپیک ووشو از نفرات برتر مسابقههای جهانی انتخاب میشود.
- قرار است این رشته در المپیک لندن رسمی شود؟
البته ما خودمان امیدواریم ووشو المپیکی شود، اما هنوز صددرصد این موضوع تأیید نشده است. * * * وقتی تماس گرفتیم، در اردوی اعضای تیم برای مسابقههای جام جهانی ستارگان چین بود. با لهجه شیرین اصفهانی از دلتنگیهای خود و خانوادهاش گفت، البته آنها به دلیل اردوهای پیاپی به این دوری عادت کردهاند. پنجمین فرزند خانواده نظری تنها ورزشکار خانواده نیز هست. پنج خواهر و برادر دیگرش همه درسخوان بودند.
- قصد ادامه تحصیل دارید؟
بله، میخواهم تربیت بدنی بخوانم.
- برای نوجوانان حرفی دارید؟
فرقی نمیکند در چه رشتهای فعالیت میکنند، اول باید استعدادشان را پیدا کنند، چون ممکن است من رشتهای را دوست داشته باشم ولی استعداد نداشته باشم. به همین دلیل نمیتوانم درست ادامه بدهم و نتیجه بگیرم. اما وقتی به همراه استعدادشان جلو بروند و تمام تلاششان را بکنند و امیدشان را هم از دست ندهند، حتماً موفق میشوند. شک نکنید. هدفم بازیهای آسیایی 2010 است به انزلی که بروی، تأثیر وجود آب در یک منطقه را میبینی. دوستی که از سفر شمال بازگشته بود میگفت آنجا حتی دختر بچهها روی آب اسکی میروند و قایقسواری میکنند.
در شهرهای شمالی یا شهرهایی که رودخانه و یا دریاچه، حتی دریاچه مصنوعی دارند، هم علاقه به ورزشهای آبی بهطور طبیعی زیاد است. اما اولین نماینده زن ایران در رشته قایقرانی در المپیک پکن از شهری میآمد که از این امکانات در آن خبری نبود. او فقط در اردو تمرین میکند و در شهر او جایی برای تمرین وجود ندارد. پس میتوان بدون امکانات هم رشد کرد، به شرطی که یک روز با خبر شوی که میخواهند از دختران استانها برای آمادگی جسمانی تست بگیرند. قرار است برای یک رشته جدید در قایقرانی (روئینگ) استعدادیابی کنند و آنها را که آمادگی جسمانی خوبی دارند به اردو دعوتکنند. بعد تو بروی و تست بدهی و از بین 300 تا 400دختر، هفت نفر را انتخاب کنند و تو یکی از آن هفت نفر باشی.
هما حسینی/ عکس ها از مسعود خامسی پور
و قایقها را توزیع کنند و تو که از قایق هیچ نمیدانستی، بعد از یک سال سعی و تلاش، با قایقرانی آشنا شوی و بعد بروی تست المپیک پکن بدهی و در آن تست هم پذیرفته شوی.
بعد هم اردو پشت اردو و یک سال دیگر میگذرد و تو بهطور حرفهای تمرینها و مسابقههای داخلی و خارجی را دنبال میکنی و بعد یک روز که برای مسابقههای زیر 23 سال جهانی آلمان رفته باشی، به تو خبر بدهند که به عنوان پرچمدار تیم ملی المپیک ایران انتخاب شدهای.
- خیلی هیجانانگیز است نه؟!
ورود به المپیک برای هر ورزشکاری که سابقه حضور در هیچ المپیکی را ندارد، خیلی جذاب و هیجانانگیز است. حالا کسی که نماینده گروهی از ورزشکاران است و هم برای اولین بار به المپیک میرود و پرچمدار تیم هم هست، این خیلی حس و حال خوبی دارد. حضور در این ورزشگاه (ورزشگاه آشیانه پرنده) خیلی عالی و غافلگیرکننده بود. از اینکه نماینده کشورت باشی و از طرف دیگر پرچمدار تیم، حس افتخار به آدم دست میدهد، ضمن آنکه نگاهها روی پرچمدار بیشتر است. نمیتوانم حسم را درست تعریف کنم.
- استرس هم داشتید؟
نه، استرس نداشتم. 5دقیقه قبل از آنکه ما به رژه ملحق شویم، گروههای دیگر را نگاه میکردیم که خیلی راحت رژه میرفتند؛ ما هم وقتی رسیدیم خیلی راحت بودیم. تماشاچیها به شدت تیمها را تشویق میکردند. به هر حال این نوع گردهماییها هیجان خودش را دارد. ما جزو اولین کشورها بودیم که وارد شدیم.
- افتتاحیه را دیدید؟
نه زیاد، مانیتورهای سالن نشان میدادند، اما من درست نگاه نکردم.
- به نظر شما فاصله ورزشکاران ایران و جهان در المپیک، به خصوص در رشته زنان، چقدر بود؟
اگر فاصلهها را بخواهیم بسنجیم، فاصله مردهای ورزشکار ما هم با ورزش جهان خیلی زیاد است. فقط نمیتوانیم قایقرانی را مقایسه کنیم، آن هم قایقرانی زنان، که این ورزش در کشور ما خیلی جوان است. دو سال برای حرفهای شدن خیلی کم است. آنها باتجربهاند و حرفهای کار میکنند. ما یک سال اول را فقط یاد گرفتیم. حالا در این مدت زمستان را هم داشتیم، دریاچه آزادی یخ زده بود. به یک اردوی 16روزه در اسپانیا رفتیم و تمرین کردیم. آنجا کمپ داشتیم. حتی 25روز زودتر از بقیه به چین رفتیم؛ هم میخواستیم با آب و هوای چین آشنا شویم و هم آنجا تمرین کنیم.
- مربی شما قاعدتاً نباید ایرانی باشد؟
بله، مربی ما خارجی بود؛ البته مربیهایمان عوض میشدند و هر مربی جدیدی که میآمد دوباره تست میگرفت. من در همه این تست ها قبول شدم و توانستم بمانم.
این یک سال آخر را با مربی رومانی کار کردیم که مربی خیلی خوبی بود. کشورش در قایقرانی قوی است و او به ما واقعاً انگیزه میداد.
*** هما حسینی، متولد 1367 است. دقیقاً دو سال قبل از اینکه به المپیک آتن برود، عضو تیم بسکتبال جوانان شهر کرمانشاه بود. وقتی مدرسه میرفت با خودش غذا میبرد که پس از پایان مدرسه، برخلاف همکلاسیهایش که به سمت خانه میرفتند، ساک ورزشیاش را برمیداشت و باشگاه میرفت. برای همین همیشه نمره ورزش هما حسینی بیست بود. از دیکته بدش میآمد. علوم را خیلی دوست داشت. کلاً درسش خوب بود. رشته دبیرستانش هم تجربی بود؛ با این علاقه شدید که رشته تحصیلی دانشگاهیاش یکی از شاخههای پزشکی باشد؛ اما از المپیک سر در آورد!
- البته هم میتوان ورزش کرد و هم درس خواند، اینها با هم تضادی ندارند، مگر نه؟!
طبیعی است، الان مهمترین هدف من شرکت در بازیهای آسیایی 2010 چین است. این مسابقهها مانند دوحه قطر مهم است و خودم را برای این مسابقهها آماده میکنم تا بتوانم موفقیت خوبی کسب کنم و بعد از آن هم که المپیک لندن در پیش است.
- فوتبال را هم دوست دارید؟
بله، بازیهای فوتبال را میبینم. قبل از ورود به رشته قایقرانی خیلی فوتبال تماشا میکردم، اما از وقتی که بهطور حرفهای قایقرانی میکنم، بیشتر در اردو هستیم و فرصت نمیکنم فوتبال ببینم، اما خب در همین زمان هم جام ملتهای اروپا را دیدم و در فوتبال باشگاهی هم فینال جام حذفی را نگاه کردم، از قهرمانی استقلال هم خیلی خوشحال شدم.
- یک ورزشکار قایقران، باید چه ورزشهایی را بداند؟ یعنی ورزشهای مکمل و تستدهنده قایقرانی چیست؟
البته نظر مربیها خیلی فرق میکند؛ ضمن آنکه شش رشته مختلف دارد. بعضیها اعتقاد دارند که بسکتبال یا شنا میتواند کمک کند. بعضیها کوهنوردی و دو را مکمل این رشته میدانند. کلاً چون قایقرانی ورزش استقامتی است، به دستها و پاهای قوی نیاز دارد. برای تقویت عضلهها کوهنوردی خوب است، شنا هم خوب است، هر دو به تنفس کمک میکنند. بسکتبال هم ورزشی است که میتواند عضلههای مخالف را فعال کند. چون در ورزش وقتی از یک عضله کار میکشید، باید عضله مخالف هم کار کند وگرنه اندام به شکل ناقص رشد میکند. نظر مربی ما هم این بود که اگر فعلاً فقط روئینگ کار کنیم، بهتر میتوانیم نتیجه بگیریم. البته میگفت شنا را هم در برنامههایمان بگذاریم.
- سن ورود به ورزش قایقرانی چند سالگی است؟
من دوست قایقران خارجی زیاد دارم. آنها از 10 یا 12سالگی شروع میکنند. از سن پایین آموزش میبینند، آن وقت 15سالههایشان حرفهای هستند. ما براساس شرایط از سن بالاتر وارد شدیم.
- با نوجوانان کمی صحبت کنید.
نوجوانی سنی است که اگر همان موقع تصمیم بهکاری بگیرند و تمام انرژی شان را برای آن کار بگذارند، میتوانند صددرصد نتیجه مطلوب بگیرند. این بهترین سن برای شروع است.نوجوانان ما استعداد دارند، توانمند هستند، فقط به یک خودباوری و تصمیم نیاز دارند.
خدیجه آزادپور (زاده در اصفهان) ووشوکار ایرانی است که مدال طلای قهرمانی جهان و بازیهای آسیایی را کسب کردهاست. وی در قهرمانی جهان ۲۰۰۹ تورنتو اولین زن ایرانی قهرمان جهان ووشو و در بازیهای آسیایی ۲۰۱۰ گوانگژو اولین زن ایرانی شد که پس از انقلاب ۱۳۵۷ در بازی های آسیایی به مدال طلا میرسید.
مدالها:
بازیهای آسیایی
طلا گوانگژو ۲۰۱۰ ۶۰ کگ
قهرمانی آسیا
نقره ماکائو ۲۰۰۸
قهرمانی جهان
طلا تورنتو ۲۰۰۹ ۶۵ کگ
جام جهانی سانشو
طلا چین ۲۰۱۰ ۶۵ کگ
مصاحبه:
این روزها همه جا صحبت از خدیجه آزادپور است. بانویی که در شانزدهمین دوره مسابقات آسیایی درخشید و توانست نامش را به عنوان اولین بانوی طلای ایرانی در اولین ها به ثبت برساند.
بیست و دو سال دارد و بسیار با انگیزه و با اعتماد به نفس است. اعتقاد دارد ورزش بانوان در گوانگجو کولاک کرده و اگر امکانات بیشتری در اختیار آنها قرار گیرد آنها می توانند بارها و بارها پرچم جمهوری اسلامی ایران را به اهتزاز درآورند. وی از فرستادن حریفان به بیمارستان برایمان گفت که تعجب حاضرین در سالن مسابقات را در برداشت.
دیروز با او تماس گرفتیم تا از حال و هوای طلایی بودن برایمان بگوید اما به نظر می رسید انتظارات فراوانی از مسئولین ورزش کشورمان داشته که گویی هنوز جامه عمل به خود ندیده است.
خانم آزادپور علی رغم ورزش ووشو که خشن به نظر می رسد خیلی آرام و خونسرد در گفتگو با تبیان به سوالاتمان پاسخ داد که خواندن آن خالی از لطف نیست:
چه حسی داشتید وقتی توانستید به عنوان اولین بانوی ایرانی پرچم کشورمان رو به اهتزاز درآوردید؟
عالی بود و حس خیلی خوبی داشتم که توانستم به عنوان اولین بانوی محجبه ایرانی پرچم پر افتخار ایران را در سالن بازیها به اهتزاز در آورم و امیدوارم که ادامه داشته باشد.
چطور شد ورزش ووشو را انتخاب کردید در حالی که خیلی ها اعتقاد دارند ورزش خشنی محسوب می شود؟
در حالی که خیلی ها اعتقاد دارند ورزش ووشو ورزش خشنی است اما اینگونه نیست و این ورزش پر از هیجان و جذابیت است و خیلی باید سخت تمرین کرد. مهمترین دلیلی که باعث شد تا ووشو را انتخاب کنم برادرم بود که من را به این ورزش معرفی و هدایت کرد تا اینکه خودم هم به این رشته علاقه مند شدم.
پس از اینکه وارد این رشته شدم خانواده ام خیلی کمک ام کردند تا بتوانم به هدفم که فتح سکوی اول مسابقات آسیایی بود برسم.
قبل از اعزام فکر می کردید بتوانید مدال طلا را از آن خود کنید؟
صد در صد. به خاطر اینکه من 9 ماه به سختی تمرین می کردم و واقعا شب و روز نداشتم و به خاطر همین تمرینات طاقت فرسا به خوبی مبارزه کردم و حریفان دشواری را از پیش رو برداشتم تا بتوانم به هدفم که ایستادن بر روی سکوی نخست بود برسم.
بعد از برگزاری مسابقات شنیده شد بانوان ووشو کار ایرانی رقیب های خودشان را به بیمارستان فرستادند؟
بله صد در صد.بانوان ووشو کار ایرانی خیلی عالی کار کردند و خانم منصوریان به خوبی مبارزه کرد و توانست حریفش را به بیمارستان منتقل کند که خیلی عالی بود. اصلا به نظر من بانوان محجبه ایرانی در مسابقات آسیایی کولاک کردند و توانستند نگاه ها را به خودشان جلب کنند.
دیدگاه و نظرات ورزشکاران دیگر کشورها به شما که توانستید با حجاب کامل ایرانی بر روی سکوی اول بایستد چگونه بود؟
خیلی برای آنها تعجب آور بود که یک بانوی محجبه بتواند با یک سری محدودیت ها به خوبی مبارزه کند و با قدرت بتواند مدعیانی چون چین تایپه، ویتنام ، فیلیپین، کره جنوبی و هند را از پیش رو بردارد و قهرمان شود.
از وقتی که قهرمان بازیهای آسیایی شدید انتظارات و نوع نگاه ها به ورزش بانوان و ووشو تغییر کرده است چه برنامه ای دارید تا بتوانید انتظارات را برآورده کنید؟
امیدوارم بتوانم همچون گذشته با تلاش و برنامه ریزی بیشتر توقع هموطنان عزیزم را برآورده کنم و موفقیت های بیشتری را کسب کنم.
به عنوان اولین بانوی طلایی ایران پس از انقلاب چه توقع و انتظاری از مسئولین دارید تا بتوانید همچنان به درخشش خودتون ادامه بدید؟
انتظارات من از مسئولین این است که امکانات بیشتری برای ورزش بانوان در نظر بگیرند و به ورزشکاران بانوان توجه بیشتری داشته باشند و به آنها اعتماد کنند. به نظر من طلای کسب شده توسط من با طلای کسب شده توسط مردان تفاوتی نمی کند و باید یکسان به ورزشکاران نگاه کنند. چه بسا اگر امکانات بانوان با مردان برابری کند آنها بتوانند بهتر از آقایان افتخار آفرینی کنند.
وقتی با پیروزی من مسئولین شاد می شوند و از کسب مدال یک بانوی ایرانی سخن می گویند من هم انتظار دارم تا به وعده های خود عمل کنند.
سازمانی ها قول های فراوانی را به مدال آوران گوانگجو داده بودند؛ آیا پاداش خودتان را دریافت کردید؟
نه هنوز پاداشی دریافت نکرده ام و مسئولین هنوز به وعده خودشان عمل نکرده اند. قبل از اعزام به من وعده اهدا منزل در صورت کسب مدال طلا را دادند و عنوان کردند پس از بازگشت شما از مسابقات کلید آپارتمان در همان فرودگاه اهدا خواهد شد که متاسفانه اینگونه نشد و پس از پیگیری هایی که انجام دادم اعلام کردند که شرایط تغییر کرده است و تنها در صورتی که متاهل شوید این پاداش به شما تعلق خواهد گرفت که این تصمیم واقعا باعث تضعیف روحیه من و سایر ورزشکاران خواهد شد باعث خواهد شد تا با دلسردی خودمان را برای رقابت های آینده آماده کنیم.
من تلاش های فراوانی کردم تا توانستم به این مدال دست پیدا کنم و امیدوارم مسئولین اقدامی ترتیب دهند تا من ورزشکار مستاجر با خیال راحت تری در تمرینات حاضر شوم. ورزشکار قطری در وزن من به مقام سومی دست پیدا کرد و پس از پایان مراسم و در حضور من 40 هزار دلار به او پاداش دادند. مشخص است برای بازگشت او برنامه های فراوانی در نظر گرفته اند و اینجا تفاوت کشورها در عمل کردن به وعده ها کاملا به چشم آمد.
خیلی ناراحت به نظر می رسید؟
وقتی با پیروزی من مسئولین شاد می شوند و از کسب مدال یک بانوی ایرانی سخن می گویند من هم انتظار دارم تا به وعده های خود عمل کنند. با ادامه این اتفاقات من ورزشکار انگیزه های خودم را برای حضور در سایر رقابت ها از دست خواهم داد.
اگر قرار بود ورزشی غیر از ووشو را انتخاب کنید چه رشته ای را در نظر می گرفتید؟
من به رشته ووشو علاقه فراوانی دارم و باز هم این رشته را انتخاب می کردم. رشته ووشو در خون من است و من به خاطر این ورزش از خیلی مسائل از جمله درس گذشتم تا بتوانم به سکوی افتخار برسم.
اوج آرزو های خدیجه آزادپور کجاست؟
رسیدن به سکوی ایمان و تقوا
اگر قرار باشد خودتان را در یک جمله تعریف کنید؟
کوهی از اعتماد به نفس
نصیحت شما به دختر نوجوانان ایرانی که قصد شروع ورزش ووشو را دارند چیست؟
قبل از هر چیز به خداوند توکل کنند و پاک ورزش کنند. باید سختی های فراوانی را متحمل شوند و برای رسیدن به هدف زحمت بکشند و باید از شکست ها درس بگیرند تا از شکست به پیروزی برسند.
*تبيان
گروه علمی «خبرگزاری دانشجو»؛ روز گذشته مهمان خانواده متدین و محترم مشایخی شدیم تا در جمعی صمیمانه بیشتر با نفر اول کنکور علوم انسانی کشور آشنا شویم. ما در گفت و گوی صمیمانه با زهرا مشایخی از جزئیات تجربه موفقش و دیدگاهش پرسیدم و از پدر و مادر زهرا نیز درباره تجربه شان که شرح آن را در زیر می خوانید:
«خبرگزاری دانشجو» - این موفقیت را به شما تبریک میگوییم و امیدواریم این آغاز پیروزیهای شما در مراحل بعدی تحصیلیتان باشد. از اینجا شروع کنیم که چه شد شما رشته علوم انسانی را انتخاب کردید؟
زهرا مشایخی: راستش در سال دوم دبیرستان بین رشته معارف، علوم انسانی و ریاضی خیلی شک داشتم و حتی در هفته اول که سر کلاس علوم انسانی نشسته بودم با خود میگفتم نکند اشتباه کرده باشم؛ مشاورها از من میخواستند توانمندیها و علاقهمندیهایم را بنویسم و امتیازبندی کنم، ولی معمولاً 50،50 درمیآمد.
آقا صحبتی کردند مبنی بر اینکه علوم انسانی نرم افزار است و علوم دیگر در حکم سخت افزار؛ این برای من بسیار قشنگ بود. از طرفی علوم انسانی در کشورهای پیشرفته از جایگاه مهمی برخوردار است؛ چرا که میگویند میتوان پزشک و مهندس را جذب کرد، اما سیاستمدار و مدیر را باید درون کشور ساخت.
متاسفانه در کشور ما دید بدی نسبت به علوم انسانی وجود دارد. تا کسی پا به علوم انسانی میگذارد می گویند بچه تنبل است؛ من میخواستم با این دید مبارزه کنم و بگویم که الزاماً هر که به رشته علوم تجربی و ریاضی میرود موفق نیست، بلکه موفقیت به این معناست که در هر رشته که میروی بهترین آن باشی.
«خبرگزاری دانشجو» - وقتی که رشته علوم انسانی را انتخاب کردید به رشته دانشگاهیتان هم فکر میکردید؟
زهرا مشایخی: در یک دوره ای احساس می کردم من مهندسی را دوست دارم، اما رشتههایی چون فلسفه، حقوق، ارتباطات و علوم اجتماعی از نظرم رشتههای قشنگی بودند؛ برای همین سختیهای حفظ دروس در علوم انسانی را قبول کردم و به رشته انسانی آمدم.
«خبرگزاری دانشجو» - الان چه طور در مورد رشته دانشگاهی خود تصمیم گرفتهاید؟
زهرا مشایخی: هنوز قطعی نشده. امروز با چند نفر صحبت کردم و در خصوص رشتههای حقوق، روانشناسی بالینی و اقتصاد در حال سبک سنگین کردن هستم تا انتخاب بهتری داشته باشم.
«خبرگزاری دانشجو» - حتماً عوامل مختلفی در موفقیت شما موثر بودند؛ در صورت نبود کدام عامل قطعاً شما نفر اول در کشور نبودید؟
زهرا مشایخی: می گویم خدا؛ چون اگر خدایی نبود توانمندی در وجود من نبود و اگر خدا نبود استعداد و انرژی هم در من نبود. خانواده خوب و معلمها و کادر اجرایی خوبی هم در کنار من نبودند.
«خبرگزاری دانشجوم - از پدر و مادر بگویید و نقششان در موفقیت شما.
زهرا مشایخی: پدر و مادر حامی و پشتیبان برای آدم هستند؛ زمانی که خانه را آرام میکنند و به آدم دلگرمی میدهند. تا حالا نشده که مرا در فشار قرار دهند که این رشته یا آن رشته را انتخاب کن یا مدام بپرسند نمره فلان درست چند شد. آخر سال تحصیلی معدل کل را از من میپرسیدند. حتی با وجود این که حدس میزدند رتبه خوبی بیاورم اصلاً به من نمیگفتند تا تحت فشار قرار نگیرم.
«خبرگزاری دانشجو» - شما فرزند چندم خانواده هستید؟
زهرا مشایخی: من فرزند چهارم خانواده هستم و سه خواهر بزرگتر از خودم دارم.
«خبرگزاری دانشجو» - فضای خانه در ایام کنکور چگونه بود؟ همه چیز تعطیل بود و خانه در سکوت محض؟!
زهرا مشایخی: نه این طور نبود من از بچگی عادت داشتم در محیط شلوغ درس بخوانم. گاهی از مادر میخواستم صدای تلویزیون را بلندتر کند تا اگر سر جلسه کنکور مشکلی پیش آمد بتوانم آن را مدیریت کنم.
بچه خواهرم عموماً صبحها خانه ماست. خیلی مراعات من را کرد، با وجود این که سه چهار سال بیشتر ندارد، اما خودش میگفت: «خاله داره تست میزنه من به اتاق نمیروم.»
«خبرگزاری دانشجو» - شما چه طور برای درس خواندن برنامهریزی میکردید؟
زهرا مشایخی: معمولاً بچهها یک دفتر برنامهریزی دارند که مشاور آن را میبیند. در آن دفتر، ساعات مطالعه خود را یادداشت میکنند، اما من هیچ وقت نمیتوانستم یادداشت کنم. فکر میکردم 10 دقیقه از وقتم را از دست میدهم و گاهی هم تنبلی میکردم. معمولاً بعد از هر آزمون با توجه به برنامه مدرسه و آزمون بعد، برنامهای را تنظیم و مشخص میکردم که در هر روز حتماً باید این مقدار از درسها را بخوانم و بعداً کنار خوانده شدهها تیک میزدم.
«خبرگزاری دانشجو» - در برنامه درسیتان بیشترین وقت را به کدام درس اختصاص دادید؟!
زهرا مشایخی: خب لازم بود برای کسب رتبه خوب، در همه درسها به یک میانگین برسم؛ این طور نمیشد که درسی زمین بماند و درسی بسیار خوانده شود، اما خب روی ریاضی واقعاً وقت گذاشتم، چون ریاضی را بیشتر دوست داشتم و از اول هم بین معارف و ریاضی مانده بودم؛ با خودم گفتم حالا ریاضی را با گذاشتن وقت بیشتر ادامه میدهم، بنابراین برای ریاضی وقت زیادی گذاشتم و زیاد تست زدم. در ماههای آخر فلسفه و منطق را هم چند بار با نگاههای مختلف خواندم؛ چون سوالات پارسال کاملاً متفاوت و با نگاه متفاوتی طرح شده بود من هم با نگاه متفاوتی میخواندم و نکاتی که در روز قبل به نظرم بیارزش میآمد این بار به عنوان نکات باارزش و مهم میخواندم؛ ادبیات هم خیلی تست زدم.
«خبرگزاری دانشجو» - گفتید رشتهتان معارف بود؛ این رشته با علوم انسانی چه قدر متفاوت است؟ تغییر رشته از معارف به علوم انسانی دردسرساز نشد؟
زهرا مشایخی: در معارف تا سال دوم همه درسهای علوم انسانی را میخوانیم، بجز تاریخ و جغرافیا - که معارف تاریخ خاص خودش را دارد - و تاریخ ادبیاتها. وقتی به پیش دانشگاهی آمدم باید تاریخ ادبیات را که حجم زیاد و در عین حال ضریب 12 اهمیت را داشت با تلاش مضاعف میخواندم، البته تاریخ و جغرافیا چون ضریب کمتر داشت فقط ماههای آخر خواندم.
«خبرگزاری دانشجو» - خواندن جدی برای کنکور را از کی شروع کردید؟
زهرا مشایخی: سالهای پیش اصلاً فکر نمیکردم بخواهم در کنکور رتبه بیاورم. اصلاً فکر دو رقمی را هم نمیکردم، گفتم تمام زورم را میزنم یک رتبه سه رقمی میآورم، اما وقتی وارد پیش دانشگاهی شدم، مدرسه کلاسهای پایه را از مرداد شروع کرد، البته چون به ماه رمضان خوردیم من ساعت مطالعه بالا نداشتم و درس خواندن در عین روزهداری برایم سخت بود و فقط چند ساعت سحر را درس میخواندم، اما از بعد از ماه رمضان جدی شروع کردم و در تابستان توانستم تقریباً یک دور پایهام را ببندم، بجز تاریخ و جغرافیا که فایدهای نداشت و باید میگذاشتم برای آخر سال. در طول سال تحصیلی از شنبه تا پنجشنبه فقط پیش دانشگاهی میخواندم و پنجشنبه پایهها را میخواندم و جمعه هم مخلوطی از پایه و پیش.
میانگین ساعت مطالعهام متفاوت بود؛ چون تا ساعت چهار مدرسه بودم. مدرسه برای کسانی که محیط خانهشان شلوغ است پایگاهی آماده کرده بود و می توانستیم برای مطالعه تا ساعت هفت هشت در آنجا بمانیم که من عموماً تا هشت میماندم. وقتی به خانه میآمدم، تلاش میکردم کمی دیگر بخوانم.
اوایل برایم سخت بود که بعد از آمدن از مدرسه و چند ساعت دوری از خانواده، باز درس بخوانم؛ برای همین به محض اینکه به خانه میرسیدم، شام میخوردم و 9 می خوابیدم، اما کم کم از نیم ساعت شروع کردم و به بیشتر از آن رسیدم.
ساعت مطالعهام در روزهایی که مدرسه میرفتم حداکثر تا پنج ساعت بود، اما باید بگویم نصف یادگیریام سر کلاس صورت میگرفت و دیگر نیازی به وقت گذاشتن برای قواعد نداشتم.
«خبرگزاری دانشجو» - اینکه همه مدام میپرسند روزی چند ساعت میخواندی چه قدر مهم است؟!
زهرا مشایخی: اصلاً مهم نیست. شبیه دکتری است که یک نسخه را میخواهد به همه بدهد و این کار بیفایده است. هر کس باید بر اساس توانمندی و پتانسیل خود تلاش کند.
«خبرگزاری دانشجو» - از تابستان شروع کردن تا تابستان بعد مدت طولانی است. شد آن قدر خسته بشوی که بخواهی برای چند روز درس خواندن را تعطیل کنی؟
زهرا مشایخی: خب پیش میآمد، ولی من طوری برنامه ریخته بودم که جمعههایی را که آزمون میدادم (هر دو هفته یک بار) تا شب استراحت میکردم، فیلم میدیدم و با خانواده بیرون میرفتم، اما در همان روز برنامه هفته بعدم را میریختم و خیالم راحت بود که درسی عقب مانده ندارم.
«خبرگزاری دانشجو» - آن چیزی که بیشتر از هر چیز دیگر باعث میشد خستگی ات به امید و انرژی برای شروع دوباره تبدیل شود چه بود؟
زهرا مشایخی: در جمعهای که استراحت میکردم از خدا کمک میگرفتم، البته آخر سال درس خواندن واقعاً فرسایشی میشود و من میشنیدم افرادی 16 ساعت در روز درس میخواندند. گاهی بیش از اندازه خواندن نه تنها کمک نمیکند، بلکه به خاطر استرس باعث میشود همانهایی را هم که خواندی فراموش کنی، البته گفتم که توانمندیها با هم فرق می کند.
«خبرگزاری دانشجو» - در این مدت که درس میخواندید سفر هم رفتید؟
زهرا مشایخی: بله هم در شهریور ماه با خانواده به قشم و مشهد رفتم و هم حدود اسفند ماه هم با مدرسه یک سفر سه روزه به مشهد رفتم که نیروی معنوی گرفتیم و با جدیت بیشتر برگشتیم.
«خبرگزاری دانشجو» - از این نیروی معنوی بیشتر بگویید.
زهرا مشایخی: وقتهایی که واقعاً کم میآوردم، مادرم دستم را میگرفت و مرا به زیارتگاهی میبرد تا دوباره تجدید نیرو کنم. از خدا خیلی کمک گرفتم. تا قبل از کنکور هیچ کسی فکر نمی کرد من رتبه یک بیاورم، فکر میکردند رتبهام خوب شود، اما یک شدنم برای همه عجیب بود.
در اول سال و قبل از شروع هر خواندنی به 14 معصوم متوسل شدم و از آنها کمک خواستم؛ در روز قبل از کنکور هم دعای توسل خواندم و گفتم من با کمک شما شروع کردم و با کمک شما به پایان میبرم و واقعاً خودشان کمک کردند.
«خبرگزاری دانشجو» - عید را چگونه گذراندید؟
زهرا مشایخی: از هشت صبح تا هشت شب مدرسه بودیم و در ساعتهای استراحتمان ورزش میکردیم؛ والیبال، اسکیت و ... واقعاً خیلی ورزش به من روحیه میداد. گاهی میشد که تحت فشار بودم و کمی گرفته که مشاورمان میگفت: زهرا پاشو برو همون والیبالت را بازی کن. هر چند بعضیها میگویند ما خسته میشیم، ولی برای من انرژی مضاعف بود!
«خبرگزاری دانشجو» - رتبه بعدی از شما در مدرسه چند بود؟
زهرا مشایخی: 200، البته همه فکر میکردند با توجه به آزمونها نتایج بهتری کسب کنند.
«خبرگزاری دانشجو» - پس زیاد هم نمیشود به نتایج آزمون ها دلخوش کرد؟
زهرا مشایخی: بله. در همان آزمون خیلیها رتبهشان از من بهتر بود، ولی بعضیها فقط برای آزمون درس میخوانند و رتبه و تراز و بعضی برنامه های خودشان را دارند و در کنار آن به آزمون هم میپردازند. بعضی درسها بودند که در آزمون میآمد در کنکور نه، خیلیها به خاطر تراز و رتبه میخواندند، ولی من نخواندم چند تا را خواندم و بعد ول کردم.
«خبرگزاری دانشجو» - بیشترین درصدتان در کنکور مربوط به چه درس یا دروسی بود؟
زهرا مشایخی: علوم اجتماعی. صد درصد فکر میکردم باید چند صد داشته باشم، اما دیدم میانگین بالا داشتن در همه دروس بهتر از چند درس با درصد بالا و چند درس با درصد پایین است. علوم اجتماعی را واقعا خیلی دوست داشتم و در طول سال خیلی خواندم و با تغییرات این کتاب هر چند سختتر شده بود آن را بیشتر دوست داشتم. قبلاً مباحث علوم اجتماعی جذاب نبود، ولی الان تازه شده جامعه شناسی.
«خبرگزاری دانشجو» - از حال و هوای متفاوت شب قدر اول (19 رمضان) بگویید و حال شب قدر 23 که حتما خیلی فرق می کرد، بگویید.
زهرا مشایخی: من به حضرت علی ارادت خیلی خاصی دارم. سر کنکور با پشتیبانی حضرت علی(ع) رفتم و گفتم حضرت علی(ع) من به پشتوانه شما میروم و دیگر خودم کشش آن را ندارم که فکر کنم درست تست بزنم. شبهای قدر خواستم هر چه شده و هر نتیجه ای بدست آمده زودتر به من اعلام کنند، دیگر نمیتوانستم تا 12 مرداد صبر کنم و دقیقاً بعدازظهر شب شهادت حضرت علی(ع)، با من تماس گرفتند و خبر دادند و ما به احترام و حرمت شب شهادت به کسی اعلام نکردیم.
«خبرگزاری دانشجو» - از سرجلسه کنکور که آمدید چه حسی داشتید؟
زهرا مشایخی: روزی که کنکور دادم روز تولدم بود، خوشحال بودم که بالاخره هر چه فشار و استرس بود، تمام شد. این که چه کار کردم و نکردم مهم نبود، فقط می گفتم تمام شد. با خود گفتم دیگر نباید ناراحت باشم؛ چون افرادی را می دیدم که ناراحت بودند، البته من هم آن طوری که آزمون میدادم، کنکور ندادم، به بابا گفتم بابا دور دولتی را خط بکشیم و بابا گفت آزاد قبول میشوی انشاالله.
«خبرگزاری دانشجو» - به نظرتان سختترین سوالات مربوط به کدام درس بود؟
زهرا مشایخی: زبان، نمیدانم چرا کلاسهای زبان پیش بیشتر بچهها را از زبان دور می کنه تا نزدیک، لغات را هر شب میخواندم و گرامر را کامل مسلط بودم، ولی در زبان زیاد این شاخه و این شاخه پریدم و این کار اشتباه بزرگی بود.
«خبرگزاری دانشجو» - بیشترین چیزی که میتواند موفقیت بچهها را در کنکور تهدید کند چیست؟
زهرا مشایخی: اول از همه ناامیدی و بعد این شاخه و آن شاخه پریدن، در درس خواندن؛ بچهها از اول فکر چهار رقمی را میکنند، پنج رقمی هم نمیشوند، شهید مطهری میگفت: من میخواستم امام صادق(ع) شوم، این شدم، وای به حال شما که میخواهید مثل من شوید، به نظرم بچهها با توجه به توانایی خود هدفی بزرگ را انتخاب کنند.
«خبرگزاری دانشجو» - ارتباط شما با کتاب درسی چگونه بود؟ چون این روزها بچهها خیلی کم سراغ خود کتاب درسی میروند.
زهرا مشایخی: فقط کتاب را میخواندم و هر چیزی جز کتاب را ناقص میدانستم و اگر هم جزوهای یا کتاب دیگری می خواندم بغل کتاب حاشیهنویسی میکردم و مرجع هم در نهایت کتاب بود.
«خبرگزاری دانشجو» - اگر در منطقه محروم بودید فکر می کردید باز هم همین موفقیت را کسب میکردید؟
زهرا مشایخی: باید بگویم ما رقبای خود را شهرستانی ها میدانستیم نه تهرانی ها. چون به نظرم آنها سختکوش ترند و پشت کار بیشتری دارند؛ ضمناً با بچهها که حرف میزدیم، میگفتیم بچههای شهرستان هوای خوب میخورند و ما سرب؛ آنها روغن حیوانی و ما روغن نباتی.
«خبرگزاری دانشجو» - شما موفقیت بزرگ کسب کردید. اگر به شما بگویند هدیهای را برای خود انتخاب کنید چه چیزی را انتخاب میکنید؟
زهرا مشایخی: این رتبه خودش هدیه بود، هدیهای به خاطر حقی که همه بر گردنم داشتند، حتی بخاطر حقی که خودم بر گردن خودم داشتم و به خاطر زحماتم، پدر و مادرم و معلمهایم، ولی اگر حرف آرزو باشد: سفر حج.
«خبرگزاری دانشجو» - حرفی مانده که لازم باشد بگوید و در سوالات ما نبود؟
زهرا مشایخی: فقط بگویم که برای موفقیت 50 درصد تلاش مهم است و بعد عوامل دیگر؛ تا این 50 درصد تلاش پر نشود آن 50 درصد عوامل دیگر هم حل نمیشود؛ نگویند چون خدای نکرده ما خانواده خوبی نداریم، پس تلاش هم نمی کنیم، چون رابطه خوبی با خدا نداریم، پس تلاش هم نمیکنیم.
بزودی گفتوگوی «خبرگزاری دانشجو» با پدر و مادر زهرا مشایخی را در سرویس علمی همین خبرگزاری منتشر می کنیم.
[h=3]نفر اول رشته هنر با چه هنری «اول» شد؟ / کمالالملک نقاشی ایرانی را خیلی خراب کرد[/h]در گفتوگویی متفاوت و صمیمی با فاطمه محمدی، نفر اول کنکور هنر از او در خصوص نگاهش به هنر در ایران و مسیر موفقیتش در کنکور هنر پرسیدیم.[FONT=Times New Roman]گروه علمی «خبرگزاری دانشجو» - زهرا محسنی فرد؛ فاطمه محمدی، نفر اول کنکور هنر در گفت و گویی متفاوت و صمیمی با این خبرگزاری در خصوص نگاهش به هنر در ایران و مسیر موفقیتش در کنکور هنر گفت؛ او از نگاهش نسبت به ذاتی یا اکتسابی بودن هنر تا درصدهایش در کنکور و حال و هوایش در آن روز را برایمان تعریف کرد.
«خبرگزاری دانشجو» - چه شد که به سراغ هنر آمدید؟ یک اتفاق بود یا یک پروسه؟
محمدی: من حتی دو هفته ای در کلاس پیش ریاضی شرکت کردم، اما وقتی دیدم بعد از کنکور ریاضی با یکسری رشته روبرو می شوم که به آن چه دلم می خواهد، نمی رسم، تصمیم گرفتم که به رشته هنر وارد شوم؛ چون فکر کردم با رفتن به هنر موفق تر خواهم بود.
«خبرگزاری دانشجو» - به نظر شما چقدر هنر مقوله آکادمیکی است و اینکه آیا کنکور هنر وسیله خوبی برای سنجیدن استعداد یک نخبه هنری است؟
«خبرگزاری دانشجو» - نظریه های مختلفی در خصوص عشق به هنر وجود دارد؛ عده ای معتقدند عشق به هنر در خون آدم هاست و یک نبوغ ذاتی است و برخی نیز معتقدند عشق به هنر حاصل یک اتفاق است، در این میان برخی دیگر اعتقاد دارند هنر عرصه وارثان است؛ به نظر شما عشق به هنر چگونه رخ می دهد؟
محمدی: اولش صد درصد ذاتی است؛ برای هنرمند نامبر وان (Number one ) شدن حتماً باید نبوغ هنری داشت، البته آدم هایی هستند که این نبوغ را دارند، ولی تلاش نمی کنند؛ این در حالی است که برای هنرمند نامبر وان شدن باید تلاش کرد. یک نقاش باید چندین بار نقاشی کند، چندین بوم خراب کند تا نقاش شود، اما به نظر من مرحله جذب شدن به هنر، ذاتی است.
«خبرگزاری دانشجو» - پس یعنی خانواده، طبقه اجتماعی و دیگر عوامل در جذب شدن به هنر خیلی مؤثر نیستند؟
محمدی: الان در جامعه شرایط به شکلی هست که افراد می توانند با هنر مواجه شوند و استعداد خود را پیدا کنند و مثل قدیم نیست.
«خبرگزاری دانشجو» - آدم ها و حتی ملت ها در مورد این که ناب ترین هنر چیست، اتفاق نظر ندارند؟ آلمان ها موسیقی را بهترین می دانند و در دوره مالرو در فرانسه، تئاتر بهترین هنر بود، اما شما ناب ترین هنر را چه می دانید؟
محمدی: من می گویمناب ترین هنر موسیقی است، ولی هر کدام از هنرها با شکلی با احساس آدم در ارتباطند.
«خبرگزاری دانشجو» - چرا موسیقی؟
محمدی: چون موسیقی صداست، صدا چیز دیدنی نیست و عنصر تخیل در آن بسیار قوی است.
«خبرگزاری دانشجو» - یکی از موضوعاتی که همیشه برای من جالب بوده، این است که معنای هنر در ادبیات وزین فارسی و حتی در نگاه فلسفه اسلامی، متفاوت با هنر در معنای فعلی و هنر در سنت کلاسیک یونان و اروپاست؛ علاوه بر این ما مصداق هایی برای هنر اسلامی داشتیم و داریم مثل خطاطی، کاشی کاری و ... نظر شما در خصوص هنر ایرانی- اسلامی چیست؟
محمدی: حق با شماست، مثلاً در عصر سعدی هنر به معنای ادب بوده است، ولی به نظر من هنر اسلامی- ایرانی خیلی مهم است. وقتی اسلام وارد ایران شد - من به معماری اسلامی اشاره می کنم که واقعاً خیلی شاهکار است - با هنر ایران مخلوط شد و هنر اسلامی- ایرانی را پدید آورد؛ برای مثال نگارگری یک هنر اسلامی و واقعاً شاهکار است، در حالی که خود ایرانی ها قدر آن را نمی دانند، ولی هنرشناسان غربی چون شیلا کم بای کتاب های زیادی در خصوص نگارگری ایرانی نوشته اند، اما خودمان خیلی به این هنر توجه نمی کنیم.
«خبرگزاری دانشجو» - وقتی می گویند هنرمند، اولین تصویری که به ذهن شما می آید چه شخصی است؟
محمدی: چند شخصیت، سالوا دوردالی، جاکومتی
«خبرگزاری دانشجو» - در ایران چطور؟ مثلاً در خصوص موسیقی که آن را هنر ناب می دانید.
محمدی: من به معاصران اشاره می کنم؛ علیرضا قربانی، سالار عقیلی و ...
«خبرگزاری دانشجو» - برخی صاحب نظران جامعه شناسی هنر معتقدند در ایران رابطه مستقیمی بین دانستن هنر و فرهنگ بالا وجود ندارد؛ یعنی برای اینکه خانواده ای توسط خود و دیگران بافرهنگ تلقی شود، داشتن ارتباط با هنر ضروری نیست؛ برخی از این گزاره نتیجه گیری می کنند که هنر جایگاه ویژه ای در خانواده ایرانی و جامعه ایرانی ندارد. نظر شما چیست؟
محمدی: من یک چیز بگویم؛ هنری که الان در ایران هست و مردم جامعه می شناسند، یک چیز غربی است و از زمان رضا شاه هم این گونه شده است. در زمان قاجار یک هنر تلفیقی شرقی و غربی وجود داشته است که مردم خیلی با آن ارتباط برقرار می کردند، اما این هنر که از غرب وارد شده است چون فرهنگ غرب با شرق متفاوت است، جای خودش را در جامعه ما پیدا نکرده است.
شاید اگر هنر چینی وارد می شد مثل همان عصر سلجوقی خیلی قشنگ تر با هنر ایرانی تلفیق می گشت و چون شرقی بود بهتر می توانست با هنر ایرانی تلفیق شود، ولی الان هنر غربی بسان هجمه ای بزرگ در حال نابودی هنر ایرانی و شرقی است، بنابراین کار ما باید تلفیق هنر باشد.
«خبرگزاری دانشجو» - مثالی از تلفیق هنر غربی و ایرانی به صورت موفقش در ذهن دارید؟
محمدی: بله. همین پیکرنگاری درباری که در کاخ ها انجام می شده است. در این روش، چهره اشخاص را به صورت دو بعدی می کشیدند - که این دو بعدی بودن خصلت نقاشی ایرانی است - به طوری که پشت سرش تصویری بود که با هنر پرسپکتیو که یک متد غربی است، کشیده می شد؛ این دو خیلی قشنگ در کنار هم قرار گرفته بودند، ولی در ادامه، این روند آسیب دید و یکی از آدم هایی که نقاشی را خیلی خراب کرد، کمال الملک بود.
هر چند همه او را شخصی بزرگ می دانند، ولی او نقاشی ایران را خراب کرد، او به فرانسه و ایتالیا رفته بود تا از آنها نقاشی و پرسپکتیو را یاد بگیرد. او هیچ معلمی نداشت و در موزه لوور، از نقاشی های بزرگ مثل نقاشی های داوینچی کپی می کرد و چون این اصلاً با فرهنگ ما جور در نمی آید خیلی بد است. او نقاشی هشت قرن پیش اروپا را هم کپی می کرد، در حالی که حداقل باید نقاشی روز اروپا را یاد می گرفت؛ این کار او، باعث تضعیف نقاشی ایرانی شد.
«خبرگزاری دانشجو» - اگر به جای مسئولان کشور بودید برای گسترش هنر در جامعه چه می کردید؟ و همچنین برای تلفیق هنر که به نظر شما نیاز هنر در جامعه فعلی است، چه اقداماتی انجام می دادید؟
محمدی: از مدرسه ها باید شروع کرد، کاری که معلم های ما در زنگ هنر انجام می دهند واقعاً مسخره است. یک مداد رنگی جلوی بچه می گذارند و می گویند بکش. باید بچه ها آموزش تخصصی ببینند. باید هنر به عرصه آموزش آورده شود.
«خبرگزاری دانشجو» - شما جایگاه فارغ التحصیلان رشته هنر (منظورم هنرمندان نیست) را در جامعه چگونه می بینید؟
محمدی: خوب کار نمی کنند، هنرمند شدن به این نیست که درس هنر را بخوانی و خودت کار کنی؛ این آدم ها خودشان کار نمی کنند و برای همین هنرمندان موفقی نمی شوند، بعضی ها هم کار می کنند، ولی یکسری فقط مدرک هنر دارند.
«خبرگزاری دانشجو» - شما از کسی الگو گرفتید که برای هنرمند شدن باید رشته هنر را انتخاب کرد یا خود به این نتیجه رسیدید که راه معقول تری است؟
محمدی: یکسری از بچه های مدرسه بودند که با آنها حرف زدم، ولی من خودم تصمیم گرفتم.
«خبرگزاری دانشجو» - موفقیت در کنکور هنر نسبت به رشته های دیگر مسیر کمتر شناخته شده تری دارد؛ بیشتر از مسیری که شما را به موفقیت در کنکور رساند، بگویید. زمانی که درس خواندن جدی را شروع کردید، کتاب هایی که خواندید و هر چیز که فکر می کنید، لازم است.
«خبرگزاری دانشجو» - پس شما هم بین یکسری منابع، تعدادی از کتاب ها را خواندید و تعدادی را نه؛ احتمالاً آن کتاب هایی که خواندید خیلی زیاد است، کدام ها را نخواندید؟
محمدی: مثلاً یکی از منابع آزاد تاریخ هنر را نخواندم.
«خبرگزاری دانشجو» - یک جایی گفتید باید شانست بزند و از منابعی که خواندی سوال بیاید؟ پس در واقع شانس شما زد؟
محمدی: والا از چیزهایی که من خوانده بودم، نیامد، ولی یکسری اطلاعات کلی در مورد همه چیز بدست آوردم و با آن اطلاعات کلی به سوالات جواب دادم.
«خبرگزاری دانشجو» - به نظرتان این شیوه کنکور چه قدر استاندارد است؟
محمدی: برای استعداد هنری واقعاً هیچی، ولی برای سنجیدن توان آدمها شاید کمی استاندارد باشد، یکسری جاها هست که در کنکور شانس به کمک تو میآید؛ از جمله اینکه در روز کنکور حالت بد نشود، آرام باشی، جابهجا نزنی، ولی اگر درس بخوانی رتبه پرت نمیآوری، شاید یک نشوی، ولی بالای 50 هم نمیشوی.
«خبرگزاری دانشجو» - از درصدهایتان بگویید. خیلی ها دوست دارند بدانند نفر اول کنکور چه درصدهایی داشته است.
محمدی: ادبیات: 50 درصد، عربی: 76 درصد، دینی: 76 درصد، زبان: 50 درصد، درک عمومی هنر: 64 درصد، ریاضی: 60 درصد، خلاقیت تصویری: 76 درصد، ترسیم: 74 درصد، موسیقی: 30 درصد، نمایش: 26 درصد و خواص: 18 درصد.
«خبرگزاری دانشجو» - آدمهایی که به صورت جدی به کنکور هنر فکر میکنند با دو مسیر هنرستان و دبیرستان روبرو هستند؛ به نفعشان است کدام یک را انتخاب کنند؟
محمدی: من میگویم دبیرستان؛ چون در هنرستان جو به شکلی است که بچهها خیلی درس نمیخوانند و بیشتر عملی کار میکنند، ولی در دبیرستان بچهها درس میخوانند و تو مجبوری خود را به آنها برسانی. البته ممکن است مجبور شوی درسهای اختصاصی را بخوانی که دوست نداری، ولی برای عمومیها مفید است.
«خبرگزاری دانشجو» - پیشنهاد ویژه شما برای آنها چیست؟
محمدی: به نظر من اول یک مشاور خوب انتخاب کنند، مشاور خیلی تاثیر دارد؛ چون او میداند چگونه این راه باید رفت.
«خبرگزاری دانشجو» - از روز کنکور بگویید؛ خیلی روز پراسترسی بود؟
محمدی: من اصلاً استرسی نداشتم. فقط در ترافیک مانده بودیم، میترسیدم به جلسه کنکور نرسم. روز کنکور برای من خیلی روز خوبی بود و این خیلی به موفقیتم کمک کرد.
«خبرگزاری دانشجو»- شما هم آن قدر خسته بودید که بگویید «فقط کنکور بدم که تموم بشه»
محمدی: بله واقعاً. در دو سه هفته آخر خسته شده بودم. من در ماه آخر خیلی کم درس خواندم. واقعاً آدم خسته میشود.
«خبرگزاری دانشجو» - وقتی خیلی خسته میشدید چه چیز باعث میشد که دوباره انرژی درس خواندن را بدست آورید؟
محمدی: یک یا دو روز اصلاً درس نمیخواندم؛ چرخی میزدم، فیلم میدیدم یا پارک میرفتم.
«خبرگزاری دانشجو» - سفر هم رفتید؟
محمدی: خیلی. در عید فقط دو بار رفتم سفر. من کلاً زندگی عادی داشتم. به خیلی درس خواندن اعتقاد نداشتم. شاید این مورد برای برخی جواب بدهد، اما برای من جواب نمیدهد.
«خبرگزاری دانشجو» - به نظر شما «چند ساعت در روز درس میخواندید؟» چه قدر سوال مبهمی است؟
محمدی: من خیلی کم درس خواندم، ولی کلاس میرفتم. از آبان ماه که جدی شروع کردم، روزی چهار ساعت خواندم؛ البته باید کم کم مدت زمان درس خواندن را زیاد کنی و در اسفند باید آن را پایین بیاوری که خسته نشوی؛ من ماکزیمم ساعتی که خواندم هشت ساعت بود، ولی بچههایی هم داشتیم که 16 ساعت در روز درس میخواندند و آنها هم رتبهشان خوب شد.
«خبرگزاری دانشجو» - پیشبینیتان در خصوص نتیجه چه بود؟
محمدی: من میدانستم که زیر 10 میشوم، مطمئن بودم، ولی فکر نمیکردم رتبه یک شوم؛ به دو سه هم فکر میکردم، ولی یک اصلاً.
«خبرگزاری دانشجو» - از حال و هوای شب قدر 19 و 21 که احتمالاً با هم بسیار متفاوت بود، بگویید.
محمدی: من دوست داشتم اصلاً به کنکور فکر نکنم و بگذارم نتایج بیاید، ولی فاصله کنکور تا اعلام نتایج واقعاً آزاردهنده است.
«خبرگزاری دانشجو» - اولین کسی که به آن خبر دادید که بود؟
محمدی: مدیر آموزشگاه.
«خبرگزاری دانشجو» - در کنار تمام عوامل موثر در این موفقیت، پاشنه آشیل موفقیت شما چه بود که اگر نبود شما حتماً رتبه اول کنکور نبودید؟
محمدی: آرامش صد درصدی روز کنکور.
«خبرگزاری دانشجو» - خب این آرامش محصول چه بود؟
محمدی: به کنکور و اینکه چه می شود و چه نمی شود، فکر نکنی.
«خبرگزاری دانشجو» - رتبه اول شدن شما به این معناست که در پروسه درس خواندن اشتباهی مرتکب نشدید؟
محمدی: صد درصد خیر.
«خبرگزاری دانشجو» - خب از اشتباهاتی که اگر برگردید آن را تکرار نخواهید کرد، بگویید.
محمدی: از مرداد جدیتر شروع میکردم و تابستان را هدر نمیدادم. عید هم درس میخواندم. من عید فقط خوابیدم؛ ما اردو داشتیم صحبت کردم که نروم و فقط برای تست زدن بروم؛ البته صبحها نمیرفتم و میخوابیدم؛ در اردیبهشت من مدام به خود میگفتم وای من چه قدر عقبم و تازه آن موقع کتابهایی را که آنها در عید خوانده بودند، خواندم.
«خبرگزاری دانشجو» - از دوستان شما رتبههای خوب هم بود؟
محمدی: از بچه های آموزشگاه بله. رتبه های 4 و 5 و 6 و 7 و 8 و 10 و 11 و 19.
«خبرگزاری دانشجو» - در رشته های دیگر عموماً نخبگان کنکور سنت خاصی دارند؛ ریاضی ها مهندسی برق شریف، تجربی ها پزشکی، انسانی ها حقوق را انتخاب می کنند که البته صد درصدی هم نیست. در هنر هم چنین شرایطی هست؟
محمدی: نه. خب هنر رشتههای محدودی دارد. گرافیک، سینما و طراحی صنعتی رشتههای پرطرفداری هستند، ولی هر که رتبه یک شد، نمیتواند آنجا برود؛ مثلاً رتبه چهار پارسال امتحان عملی خوب نداد و قبول نشد.
«خبرگزاری دانشجو» - شما کدام رشته را در دانشگاه انتخاب کردید.
محمدی: طراحی صنعتی دانشگاه تهران.
«خبرگزاری دانشجو» - خب نسبت تصویری که از آینده دارید با طراحی صنعتی چیست؟
محمدی: طراحی صنعتی رشتهای بسیار گسترده است و الان کل دنیا دست طراحان صنعتی است، از این میز تا قطعات دوربین تا قندان و همه چیز کار طراحان صنعتی است؛ کار مهندسان مکانیک در دهه قبل تمام شده و الان باید به طراحی فکر کرد. الان طراحی از تکنولوژی خیلی مهمتر است. از اول هم با انگیزه طراحی صنعتی وارد شدم، ولی دیدم این قدر باز نبود.
«خبرگزاری دانشجو» - الان شما هم به عنوان رتبه یک باید امتحان عملی بدهید.
محمدی: بله
«خبرگزاری دانشجو» - قبل از انتخاب این رشته اصلاً طراحی کرده بودید؟
محمدی: بله. گهگاهی از دوران راهنمایی این کار را می کردم.
منبع: http://snn.ir/NSite/FullStory/Print/?Id=257962
[FONT=Times New Roman]
زندگینامه شهید فوزیه شیر دل
نام: فوزیه
نام خانوادگی : شیر دل
نام پدر : دوست محمد
تاریخ تولد : 2/2/1338
میزان تحصیلات : دبیرستان بهیاری
مسئولیت در جبهه : بهیار
به یاد فرشته دفتر نقاشی کودکی ام
وقتی کودکی بیش نبودم؛ بارها و بارها آسمان آبی را با مداد رنگی نقاشی کرده ام ؛ ابر، خورشید و پرستو ... عناصر نقاشی من بودند و چقدر ذوق می کردم؛ وقتی دسته ای از آنها به سوی آسمان برگه ام اوج می گرفتند و آخرینشان مثل نقطه ای کوچک در کنار خورشید قرار می گرفت .
وقتی برای اولین بار سعی کردم فرشته ای به نقاشی ام اضافه کنم او را روی زمین میان دشتی از گل کشیدم ؛ با لباسی سپید سپید؛ با تاجی طلایی تر از خورشید ... فرشته ام دوبال داشت و لبخندی بر لبانش او را زیبا کرده بود ...
در صفحه نقاشی ام الاکلنگ و تاپی هم برای بازی ها و دل مشغولی های کودکانه می کشید و بچه هایی که چشم انتظار نگاه فرشته دست به دعا برداشته بودند.
حال که قد کشیده ام و دفتر سفید نقاشی ام برگ هایش ته کشیده است و با کاغذهای خط دار و واژه های سیاه و آبی نقش بسته با جوهر ، سر و کار دارم دل برای آن دوران تنگ تنگ است.
اما مغلوب دنیای خاکستری بزرگسالی نمی شوم . اینبار قصد دارم فرشته ای را در میان صفحه سفید کاغذ با همین واژه ها ترسیم کنم که سپید می پوشید ، بچه ها را دوست داشت و در دل آسمان با دو بال شجاعت و بصیرت به لاله های دشت ایثار و شهادت پیوست .
می خواهم درباره "فوزیه شیردل" بنویسم. دختری از دیار کرمانشاه که به راستی چون اسمش شیر زنی رستگار شده است.
پرستارها هم فرشته اند !
فرشته مطلب من در دومین برج از فصل زیبای بهار، پا به عرصه خاکی گذاشت و چشم مهربانش را به روی دنیا باز کرد. باز کردنی که تمام لطایف و خصایل آسمانی ها را با خود به همراه داشت.
نامش را " فوزیه " گذاشتند؛ سومین دختر خانواده که هر چه بزرگ تر می شد، در دل ها جای بیشتری باز می کرد. از همان دوران کودکی برای دیگران مخصوصا کوچک تر ها و ضعفا دل می سوزاند و احترامشان را نگه می داشت. شجاع بود و در قلب کوچکش، دنیایی از معرفت و ایثار بنا کرده بود. شاید همین ویژگی ها او را به شغل پزشکی و لباس سپید آن علاقمند کرده بود.
فوزیه، سال های دبستان و راهنمایی را با وفقیت پشت سر گذاشت تا اینکه سال اول دبیرستان مجبور به ترک تحصیل شد و آرزویش را که همان کمک به درمان بیماران و رنج دیدگان بود در لباس بهیاری اعضای هلال احمر جامه عمل پوشاند. چند وقتی بعد او به عنوان بهیار در بیمارستان کرمانشاه مشغول به کار شد و بعد از گذراندن دوره کارآموزی به پاوه رفت .
او حالا به راستی فرشته ای سپید پوش شده بود که بیماران را بسیار دوست داشت، کودکان را نوازش می کرد و پای درد و دل بیماران می نشست، از باغچه برایشان گل می چید و گاهی هم هزینه درمانشان را حساب می کرد .
او دل خدمه بیمارستان را چنان بدست آورده بود که همگی دوستش داشتند، چرا که هرگز به کسی دستور نمی داد. او معتقد بود «کاری را که خودم میتوانم انجام بدهم، از کسی نمیخواهم! مستخدم هم بنده خدا است. چرا باید او کار من را انجام بدهد!»
مهربانی و خون گرمی ذاتی اش او را در شاد کردن دل دیگران موفق کرده بود ! با شادی دیگران شاد بود؛ شاید برای همین همیشه لبخندی بر لب داشت ! دل کسی را نمی شکست .
بعد از ازدواج دو خواهر بزرگترش او مسئولیت بیشتری در خانه پیدا کرده بود ، همدم و کمک حال مادر و پدر پیرش شده بود. درآمدش را نصف کرده بود بخشی را در خانه و بخشی را برای مستمندان خرج می کرد. برای اقامه نماز اول وقت همیشه داد سخن داشت و روزه های مستحبی اش ترک نمی شد.
شجاعتی نستوه در قلبی زنانه
در سال های آخر عمر رژیم پهلوی علاقمندی اش را به راه امام و انقلاب با شجاعت تمام اعلام می کرد . تصویری از امام را به اتاقش زده بود و در جواب نگرانی های دوستانش که می گفتند: «فوزیه! اگر ضدانقلابها بو ببرند که این عکس را توی اتاقت زدهای، حساب همهمان را میرسند.» میخندیدند: «ضد انقلاب هیچ غلطی نمیتواند بکند.» به قول یکی از هکارانش
"ایران خانمحمدی "رفتارش مردانه ! در قلبش روحی زنانه حاکم بود. در بیمارستان به صدای بلند اعلام میکرد که من پیرو خط امام هستم. آن زمان، همه از ناجوانمردی و جملههای وحشیانهدموکراتها و ضدانقلابها میترسیدند؛ ولی فوزیه دل شیر داشت. از دیدن فقر و مشکلات دیگران رنج میبرد و تا جایی که از دستش برمیآمد، برای دیگران کار میکرد و به فکر آنها بود.»»
آری ! او روحی زیبا داشت که همه چیز را به قشنگی سادگی می دید به دور از تصنع و تکلف که دوستی ها را از رنگ بیرنگ صدافت دور می کند. او در حرف زدنش، پذیرایی از مهمانانش، لباس پوشیدنش در عین شیک رفتار کردن معتقد بود: « سادگی بهتر از هرچیز است. تصنع و تکلف، دوستی را از بین میبرد»
"فوزیه" سه سال در پاوه، بهیار بود. در سال 1357 با پیروزی انقلاب اسلامی، به خاطر حمایت از انقلاب، بارها با رئیس بیمارستان درگیر شد. .....برای چنین دختر شجاعی، آغاز گام برداشتن در راهی بود که عاشقانه رهبری اش را، اهدافش را دوست داشت؛ جذبه ای داشت که باعث شده بود از گلوله های سربی دشمنانش، از کین نامردان منافق اش نهراسد.
بیمارستان قدس راهی بسوی آسمان
سال 58، پاوه در چنگال منافقین و حزب خلق گرفتار بود . دکتر چمران مرد آن سال روزها در مرداد ماه دستور خالی کردن بیمارستان قدس پاوه را داده بود اما فوزیه و دوستانش تا تخلیه کامل بیمارستان دست نگه داشته بودند. خاطرات آن روز بخوبی در یاد همکاران و دوستان فوزیه نقش بسته و ماندگار شده است :
دکتر چمران گفته بود که زنان از بیمارستان بروند و فقط مردان پزشک و بهیار و پرستار بمانند. نمیخواست زنان اسیر شوند و مشکلی برایشان پیش بیاید. پرتار وارد اتاق شد و داد زد: بدوئید، مجروحا را ببرید بیرون و ناگهان تعجب کرد و گفت " وا فوزیه تو هنوز اینجایی بیمارستان توی محاصره است ، این همه کشته و مجروح دادیم عجله کن . عذرا با کنایه گفت: فوزیه خانم حالا که داری خودت را برای مهمانی آماده میکنی لطف فرموده چند تا از این خرماها را هم نوش جان بفرمائید چون معلوم نیست این محاصره چند روز طول بکشد. شاید حالا حالاها هم خبری از کمکی که گفتن درراه است نباشد. خود آقای چمران هم گیر افتاده. بیا همین یه خرده خرما را، چند تایش را تو بخور چند تا هم بگذاریم برای ایران خانمحمدی. اصلاً از یه ساعت پیش تا حالا معلوم نیست کجاست دو بار تیر از بغل گوشش رفت . همین ظهری هم اگر تیر به کمد کمونه نکرده بود . سرش داغون شده بود. بیا این خرما را بگیر، بیا. فوزیه گفت: (روزه ام، عذرا جان! کسی که قرار است مهمان خدا باشد، دلش غذاهای دنیایی را نمی خواهد. سفره مهمانی خدا در محوطه ی بیمارستان، در محل ضد و خورد پاسداران و دمکرات ها پهن است، خدایا من را بطلب، خدایا من را بخواه. خودت گفتی اگر کسی من را بخواهد خودت گفتی اگر کسی من را صدا کند، اجابش می کنم. خدایا به مظلومیت پاسدارانی که منافقان سر از بدنشان جدا کردند، خدایا به پاکی خونهایی که از صبح تا به حال در این منطقه به دفاع از دین تو ریخته شده، مرا بخواه مرا بطلب آماده ام " اشهد ان لا اله الا الله ، اشهد ان محمد رسول الله") عذرا داد کشید: فوزیه بیا، بسه دیگه، چت شده دختر! باید توی محوطه، پشت وانت دراز بکشیم تا هلیکوپتر بیاد و ما را ببره. امنیت نیست بدو "خانمحمدی" منتظر ما مونده بدو، الآ نه که بیمارستان را روی سرت خراب کنند، بدو . دقایق بعد ....فوزیه شیر دل ، عذرا نقشبندی ، ایران خانمحمدی ... عقب وانت دراز کشیده اند ، چشمها آقا "سید عبدالرحمن" پر از اشک بود وقتی که ملافه ی سفید را روی آنها می کشید. فقط توانست بگوید " خدا پشت و پناهتان ...
صدای دو نفر به گوش رسید: هر دو روی تپه ای که بیمارستان را زیر نظر داشته باشند سنگر گرفته بودند.
یکی از آن دو نفر گفت: جمشید ، جمشید اونا که عقب تویاتو گذاشتن جنازه نیستن پسر زنده اند .
هوشنگ جواب داد : تو کاری به زنده یا مرده بودنشون نداشته باش! گفتن بزن ، تو هم بزن کاک جابر گفته، همه فشنگ ها خلاص، فدای وجودش، زنده باد خلق ! فشنگ ها خلاص ، مرده و زنده را بزن رفیق...
فوزیه با شنیدن صدای هلی کوپتر خودی، از جا بلند شد. دست تکان داد و کمک خواست: «کمک... ما را نجات بدهید!»
لاله صفت در آسمان جاودان شد
ناگهان رگباری پهلوی فوزیه را شکافت. از درد، عرق بر پیشانی و پشت لبش نشست. اشک گونههایش را خیس کرد و خون کف تویوتا را ... رنگ لاله های دشتی کرد که من در نقاشی های کودکی ام ؛ فرشته سپید پوشم را میان آن می کشیدم.
فوزیه شیردل ؛ بهیار سپید پوشی چون پرستویی خونین بال از شهری دود زده که بوی نفاق آن را پر کرده بود به سوی آسمان آبی پر کشید . او در حالکیه روزه بود، به ضیافت افطار خداوند نائل شد.
ساعتی بعد دکتر چمران به صورت رنگ پریدهی پرستار جوان که تازه به شهادت رسیده بود، نگاه کرد. تأسف وجودش را پر کرد؛ نالید: «سریع زخمیها و شهداء را از اینجا دور کنید.»
دستور را اجراء کردند. هلیکوپتر از زمین بلند شد. رگبار گلولهها به طرف بدنهی آن، خلبان را دستپاچه کرد. پروانهی هلیکوپتر با تپهی جنوبی برخورد کرد و شکست. هلیکوپتر به زمین نشست و دقایقی بعد دوباره بلند شد. باران گلوله از پشت تپهها به طرفش میبارید.
پرههای آن با دیوارههای تپه برخورد میکرد. یک دفعه کابین متلاشی شد. خلبان و کمکخلبان، وحشتزده و دستپاچه، در صدد نجات جان خود و مجروحان بودند. با ضربهی بعدی پای خلبان و کمکخلبان در داخل کمربند صندلی گیر کرد و بدنشان به بیرون آویزان شد. با لرزش هلی کوپتر و تکانهای شدید، همه مجروحان به شهادت رسیدند.
جسد فوزیه از کابین هلیکوپتر آویزان شد. پاهایش داخل بود و بدنش آویزان شده بود بیرون. روپوش سفید او که سرخ شده بود در هوا تکان میخورد.
" سخنان شهید دکتر مصطفی چمران در مورد شهید فوزیه شیر دل "
" خداوندا ! چه منظره ای داشت این خانه ی پاسداران چه دردناک ! چه بهت زده و چقدر شلوغ و پر سر و صدا ! گویی صحرای محشر است ! انبوهی از کردها ی مسلح و غیر مسلح در پشت در به انتظار کمک ایستاده بودند ،آثار غم و درد بر همه چهره ها سایه افکنده بود در همین وقت دختر پرستاری که پهلویش هدف گلوگه دشمن قرار گرفته بود و خون لباس سفیدش را گلگون کرده بود ، از درد بیرون می بردند.
آنقدر از بدنش خون رفته بود که صورتش سفید و بی رنگ شده بود؛ پاسداران جوان به شدت متأثر بودند. این پرستار 16 ساعت پیش مجروح شده بود به شدت از پهلویش خون می رفت نه پزشکی نه دارویی.... این فرشته بی گناه ساعاتی بعد در میان شیون و زجّه زدنها جان به جان آفرین تسیلم کرد ."
آخرین خط دفتر گزارشم هم نوشته شد و من فهمیدم واژه ها نقاش خوبی نیستد چرا که هنوز نتوانسته ام پاکی و قشنگی فرشته ام را به تصویر بکشم. نه شاید اشکال از من باشد چرا که سر انگشتانم، نگاهم و زبانم صداقت و قشنگی دوران کودکی را ندارند و گرنه فرشته ها هرگز نمی میرند و با هم فرقی ندارند.
شهيد صديقه رودباري
شهيد صديقه رودباري
نام پدر: رحيم
وضعیت تاهل : مجرد
تاريخ شهادت:28/5/1359
نحوه شهادت: اصابت گلوله
گلزار و محل شهادت : شهر بانه کردستان
چنین انسانهایی پس از پروازشان به سوی الله واژه ی بلند و زیبای شهید را برازنده قامتشان می بینیم زیرا که زندگی اینان در چنین مسیری سپری شده است.
سزاور است سخن حضرت علی(ع) در اینجا نقل کنیم که به آنان که زندگی را با معرفت خدا و رسول و اهل بیت،سپری می کنند لفظ شهید را اطلاق می کند.
"بندگان خدا،آن اعمال و کرداری که با پیوستن بدانها رستگار می شوید و با رها کردنشان زیان می بینید،به اجرا در آورید،آن چنان که با عملکردتان بر مرگ نیز پیشی گیرید و به راستی شما در گرو اعمالی هستید که آنها را فرستاده اید و آن چه را به جا می اورید،پاداش داده می شوید."
(خطبه 232 نهج البلاغه)
واژه های شهید و شهادت در فرهنگ پربار اسلام مفاهیمی بس حماسی و پر معنا دارد و تاریخ اسلام مالامال از حماسهی شهادتهایی که در رویارویی با دشمن شکل گرفته می باشد آن چنان که در این دوران ما به عینه می بینیم انقلاب اسلامی نیز شکوه شهادت را صد چندان کرده است و عشق شهادت بسیار صحنه های فراموش نشدنی آفریده است.
مقدمه
خانواده ای گرم،کانونی پرازمهرومحبت وایمان،هیاهوی کودکی ونشاط زندگی،مثل همه ی خانواده های متوسط جامعه آن روز،پرازعطرنمازودعانیایش ورازونیاز.سالهای سیاهی وظلم وستم،فضای خفقان وضداسلامی حاکم،عطش جامعه ی خداجوی رابرای چشیدن شهد رهایی وآزادی،دوچندان ساخته بود.
حمیدوصدیقه نیزهمانند میلیونها جوان دیگرخودرادرمسیرنسیم آزادی قرارداده وسرمست ازرایحه ی خوش بهار،به ندای آن که یاری می طلبید،لبیک گفتند.
جریان انقلاب با خون هزاران حمید وصدیقه،همچنان بالنده واستواردرحرکت است.خواهروبرادرشهیدی که امروزتنها نامی ازآنها بریکی ازخیابانهای محله شان نقش بسته وهرازگاهی،ذکری ازآنهاتسلی بخش دل پدرومادرپیرشان است.
دیگرازصدای مارش جنگ خبری نیست،دیگرازتشییع یومیه شهدا درمحله های شهرنشانی نیست دیگرازاعزام داوطلبان وشهدا درمحله های شهرنشانی نیست،جبهه ها فقط به مکان خاطره ها تبدیل شده است.آدمهای آن روزبا دیدن تصاویرجبهه وجنگ تنها حسرت آن روزگاران را می خوردند.شهدا اما برپیمان خودماندند وعند ربهم یرزقونند.
شهیدان حمید وصدیقه رودباری درمحیطی پرورش یافتند که پدری کاسب ومادری خانه دارستونهای این کانون گرم وصمیمی بودند.
هردوشهید با فاصله ی دوسال ازیکدیگراما هردودرفصل سرد زمستان پابه جهان هستی گذاشتند.دوران کودکی شش فرزند این خانواده«سه فرزندپسروسه فرزنددختر» درفضای سردوسیاه جامعه ی آن روزبه گونه ای سپری شد که با وجود پدرومادری مؤمن ومعتقد به ارزشهای اسلامی لحظه ای خلأ معنوی موجود درجامعه را احساس نکنند.
اما ایام جوانی وتشنگی نسل جوان آن روز فضای جدیدی می طلبید.همزمان با اولین جرقه های تحولات اجتماعی این دو خواهروبرادر،که بعدها به بالاترین ورفیعترین درجات ومقدمات درنزدپروردگاردست یافتند،درسیل خروشان ملت بزرگ ایران درهرصحنه ومکانی،حضوری فعال وخستگی ناپذیرداشتند.
ازفعالیت درمدرسه ومسجد تا حضورهمیشگی درتظاهرات وراهپیماییها.ازمقاومت صدیقه درمقابل سربازان حکومت نظامی درمدرسه تا فرارحمید ازخدمت سربازی با فرمان حضرت امام.ازکمک صدیقه به معلولان ذهنی ورسیدگی به وضع آنان به صورت هفتگی تا مقابله مسلحانه حمید درشامگاه پیروزی انقلاب اسلامی با نیروهای گاردشاهنشاهی.
تقدیرآن گونه رقم زد که صدیقه درمسیرجهاد سازندگی درمنطقه کردستان وچند سال پس ازآن حمید دردوران دفاع مقدس ودرمنطقه مهران به شهادت رسیدند.
درتکریم وگرامیداشت مقام شامخ شهدا وادای دین به این دوعزیزی که ازبذل جان خویش دریغ نورزیدند،بخشی اززندگی نامه این دوشهید بزرگوارراپیش رویمان قرارمی دهیم تا مانیزشاید با مروری دیگربرآن،فرصتی هرچنداندک برای تأملی دوباره،برحال وروزامروز خود،بیابیم.انشاءالله.
زندگی نامه شهید صدیقه رودباری:
با تابش نخستین طلیعه های خورشید مهرماه و باز گشایی مدارس جای او در مدرسه ایی که اکنون به نام اوست و کسی که زندگی پر بارش را در مسیر انقلاب گذرانده،خالی است.
او با تلاشی وقفه ناپذیر در کردستان به جهاد پرداخت و به هرکاری که توانایی داشت اقدام نمود:آموزش،همکاری با سپاه،فعالیت های فرهنگی،جهاد سازندگی و...
بسان پروانهایی پر ایمان و خستگی ناپذیر بود که بدور شمع انقلاب با پیکر نورسته خود می چرخیدو گاهگاهی به خانه می آمد و آنچنان دلتنگ می گشت که دوباره آرزوی بازگشت هرچه سریعتر را داشت.
او در آنجا سخن از شهادت بسیار رانده بود و آخرین باری که با خانواده صحبت کرده بود سخن از شهید شدنش به میان آورده بود،و این خود بلندی روح او را در برابرمان بیشتر می نمایاند.
دختری دبیرستانی که بر تمام محیط اطرافیانش در هر کجا و در هر شرایطی تأثیر مثبت می دارد و لحظه ای از توجه به دوستانش و تغییر آنها به سوی اسلام و حرکت انقلاب اسلامی غافل نمی ماند. خانواده را با تمام دلبستگی ها و عواطف شهر ودیار با آن همه امکانات و ارتباطات و... همه را مشتاقانه می گسلد و برای فدا شدن و برای ایثار به سوی سرزمین های خون و خوف حادثه هجرت می کند.
همزمان با آغاز انقلاب، صديقه به خيل خروشان انقلابيون پيوست و تمام سخنان امام را به صورت نوار و اعلاميه تکثير و پخش ميکرد. جمعه خونين 17 شهريور نقطه عطفي در زندگي او بود.
او آن زمان به همراه ساير خواهرانش در ابتداي صف جلوي گلوله دژخيمان ايستاد و تا شامگاه همان روز به مداوا و جمعآوري مجروحين پرداخت.
پس از پيروزي انقلاب، اقدام به تأسيس انجمن اسلامي در دبيرستان خود نمود و سپس به کردستان اعزام شد و آنجا را مرکز فعاليتهاي گوناگون قرار داد. از قبيل تشکيل کلاس قرآن، زندانباني زنان ضدانقلاب و فعاليت در مرکز مخابرات سنندج.
او هر شب پس از اقامه نماز شب، ساعتها با خدا راز و نياز ميکرد. دست نوشتههايي که از او باقي مانده حکايت از آن دارد که او آگاهانه در اين راه گام برداشته است. در آخرين تماس تلفني به خانوادهاش گفت: هيچ وقت تا اين اندازه به شهادت نزديک نبوده است.
صغری گفت: صدیقه شعر تازه ایت را خواندم، دستت درد نکنه، انگار که خودت شهید شدی و داری حرف می زنی. صدیقه گفت: دعا کن... صغری گفت: این حرفها را نزن، مادر و آقا، اگر تو چیزی ات بشه، زبونم لال، دق می کنند اصلاً حمید هم هر کاری تو بکنی، می کنه. شما دو تا حسابی عوض شدین، عزیزکرده های خونه، انقلابی شدین! مواظب خودتون باشید.
صدیقه گفت: قراره اسلام محافظت بشه، خون ما برای سبز ماندن این درخت تناور ارزشی نداره. صغری گفت: جوری حرف می زنی که انگاری داری، شعر می گی، قطعه ادبی می نویسی، اصلاً بعضی وقتها که نوشته هات را می خونم باورم می شه تو اونها را نوشتی، اگر پیگیر باشی، حتماً یا نویسنده می شی یا شاعر.
صدیقه گفت: دعا کن شهید بشم، از همه چیز مهمتره. صغری گفت: بعد همه می گن شاعری که شهید شد. صدیقه تکرار کرد: بعد همه می گن شاعری که شهید شد!
* زهرا تا مژگان را دید، شروع کرد، خاک تو سر شاه، دیروز چرا نیومدی مدرسه؟ قیامتی شد که نگو. مژگان گفت: از دست این بابام. نگذاشت بیام مدرسه می گه امنیت نداره، توی خیابون دست هر کسی اسلحه است. درس که ندارید برای چی می رید مدرسه می خواهی بری تظاهرات، لازم نکرده بری مدرسه. نظم مملکت را ریختن بهم. زهرا با طعنه به مژگان که پدرش ارتشی بود گفت:
ارتش برادر ماست خمینی رهبر ماست
مژگان برای اینکه جواب طعنه زهرا را بدهد با شوخی گفت: برادر برادران ارتشی! خب تعریف کن ببینم چی شده بود؟ زهرا گفت: الهی شاه برات بمیره، نیومدی ببینی، مدرسه چه خبر بود؟ مژگان گفت: تو که نصفه جونم کردی، بگو دیگه. زهرا گفت: همه جمع شده بودیم وسط حیاط مدرسه و شعار می دادیم. داشتیم آماده می شدیم که بریم: علم و صنعت، قرار بود از اونجا با بقیه بریم.جلوی دانشگاه تهران، هیمن که شعارها را تمرین می کردیم...
مژگان وسط حرفش دوید و گفت: صدیقه هم بود؟ صدیقه رودباری.
زهرا گفت: اصلاً سردسته اون بود. اون شعار می داد و ما تکرار می کردیم بایا مدرسه که دم در کشیلک می داد، گفت: یه ماشین از گاردهیا ها به طرف مدرسه اومدن، اما صدیقه ول کن نبود. یک جوری می گفت:«مرگ برشاه، بگین مرگ برشاه» که انگار شاه جلوی رویش وایساده و قراره که با شعارهای اون بمیره، دوباره بابای مدرسه به خانم ناظم گفت: بچه های مردم را جلوی تیر نبرید، گناه دارن، که صدیقه اون شعره را خوند. مژگان گفت: کدوم؟ مال خودش را؟ زهرا گفت:
سحر می شه سحر می شه
سیاهی ها به در می شه
نخواب ارام تو یک لحظه که خون خلق هدر می شه
چه آتشها به پا می شه چه خونها که فنا می شه
ولی آخر مسلمانها جهان از ظلم رها می شه
خلاصه همه گرم خوندن بودیم که یک سرباز اومد توی حیاط، ما را که دید، یک تیرهوایی شلیک کرد و گفت: متفرق بشین، صدیقه رفت جلو و گفت: به چه اجازه ای اومدین توی مدرسه؟ سرباز گفت: خمینی «حضرت امام رحمة الله علیه» نظم مدرسه را بهم زده، برید سر کلاس بجای این چرت و پرت گفتنها. صدیقه هم نمی دونم با چه جرأتی خوابوند توی گوش سربازه.
مژگان گفت: صدیقه جان و روحش حضرت امام خمینیه. هر کی به امام چیزی بگه، صدیقه انگار دیوونه می شه. بعد چی شد؟ زهرا گفت: خلاصه خانم ناظم که دید اوضاع بد شده گفت: شعار بدیم. ارتش برادر ماست خمینی رهبر ماست
گاردی هم که حسابی خیط شده بود رفت بیرون. صدیقه وایستاده بود و یه دفعه داد زد،
روح منی خمینی بت شکنی خمینی
چشمت روز بد نبینه، همه سربازا ریختن تو مدرسه، فرمانده شون به خانم ناظم گفت: ما فقط اون دانش آموز خرابکار را می خواهیم، دستور برهم زدن نظم مدرسه و فعالیت شما را نداریم، بچه ها بی مقدمه ریختن جلو، گفتن همه ما مثل اون هستیم. خانم مدیر و بعضی از معلمها هم اومدن جلو، گفتن ما و بقیه کارکنان مدرسه هم هستیم، کار صدیقه به همه دل و جرأت داد. صدیقه مدرسه را زنده کرد. از شجاعت صدیقه آنها هم دُمشان را گذاشتند روی کولشان و رفتند.
* مادر تازه از بازار برگشته بود خانه. خسته بود. روی پله ها نشست. صغری گفت: صدیقه جان: آبجی یه لیوان آب برای مادر بیار. صدیقه به حرف خواهر بزرگترش با لیوان آب کنار مادر آمد و گفت: برای چی هر روز، هر روز راه می افتید می رید بازار؟ خودتون را خسته می کنید. بازارچه خبره؟ چکار دارید اونجا؟ خواهر گفت: آدم که دختر دم بخت داره، باید از قبل آماده باشه.دختر جهاز می خواد، اسباب رختخواب، اسباب آشپزخانه، سرویس قاشق چنگال، اسباب سماور، چند قواره پارچه نبریده تو بقچه. موقع عروسی، آورد و بُرد داره، جاخالی را داره، مادر باید از حالا به فکر باشه. مادر گفت: الهی خیر ببینی صدیقه جان! دختر دم بخت مادر، جعبه ها را ببر توی انباری، قوطی برای قند و شکر و چای کنار سماور خریدم، ببین خوشت می یاد مادر؟ رنگش را دوست داری؟ صدیقه میان حرف مادر دوید و گفت: جهاز من تفنگه. مادر روسری اش را باز کرد و
گفت: من که نمی گذارم تو بری سربازی. بری سپاه دانش شاه بشی، خدمت کنی. من بچه ام را دوست دارم، نمی گذارم اینطور جاها بره. صدیقه کنار خواهرش نشست و گفت: اونجا که خودم هم قبول ندارم، من سربازه آقا هستم. مادر دستش را روی زانو گذاشت و در دل گفت:
آقا خودشون گفتن سربازها من توی قنداق هستن، راست می گفتن، همونا که بزرگ شدن، همونا چیز فهم شدن. و بلند رو به صدیقه گفت: حالا کو تا بواد شر شاه از سر ما کم بشه و لازم باشه، تو تفنگ دست بگیری و به فکر اینجور چیزها باشی، تو حالا 14 سال بیشتر نداری،
اینجور حرفها رو هم نزن، از کی یاد گرفتی؟ و خودش در دل جواب داد، صغری، عبدالخالق، حمید چهارتایی، خواهر و برادر که گوشه اتاق می نشینند و پچ پچ می کنند همین حرفها را می زنند. سپس با صدای بلند گفت: صغری جان بیا اینها را ببر توی انباری و حرفت را کن کن.
* صغری توی حیاط رفت، صدیقه کنار حوض به آب خیره شده بود، تا کنارش رسید دید قطره اشک صدیقه در حوض چکید پرسید: چی شده خواهرجان؟ صدیقه جوابی نداد. صغری دستی به موهای خواهر کشید، اشکهای بی امان او سبب شد تا صغری او را در آغوش بگیرد، ببوسد،ببوید. صدیقه جان می خواهی بریم بیرون؟ دلت تنگ شده؟ صدیقه اما باز جوابی نداد. صغری از کنارش بلند شد و گفت: پاشو، پاشو می خواهیم تا سه راه برویم. برویم یک عکس بگیریم، پاشو، بیا تو هم یه عکس بنداز. صدیقه گفت: آره بیام یه عکس بندازم برای شهادتم!
صغری اخمهایش را دهم دواند و گفت: حالا کو تا انقلاب، حالا کو تا شهادت. صدیقه بلند شد و کنار حوض راه رفت و خواند:«سپیده منتظر است که پرده های سرخ خورشید دریایی بسازد تا قایقش را روان کند. صبح نزدیک، نوید انقلاب را چلچله های مهاجر از سرزمین دوست ارمغان آورده اند.» صغری گفت: باز شروع کردی؟ می آیی عکس بگیری یا نه؟ صدیقه به طرف اتاق رفت و گفت: اگر قبول داری این عکس را برای شهادتم استفاده کنید، آماده ام. مادر از سر سجاده بلند شد و گفت: حواسم را پرت کردید، صغری جان مواظب این صدیقه باش. این عزیز کرده باباته ها.
* مادر دستش را روی زانو کوبید و رو به دختر بزرگش گفت: شما می خواهید برید کردستان، اجازه شما دست شوهرت، برید در امان خدا، این صدیقه چرا؟ این دختره، اونجا می گیرن بی سیرتش می کنند، مایه آبروریزی می شه، این تازه 17 سالشه اونا دین و ایمون ندارن، اصلاً بیاد کردستان چکار کنه؟
از صبح تا غروب، شنبه تا چهارشنبه که مدرسه و انجمن اسلامی و مسجد و هزار تا جای دیگه است، چهارشنبه عصر و پنجشنبه که هر هفته، این طرف و اون طرف، این شهر اون شهر، جهاد سازندگیه. صبح جمعه که خانم باید بره بهشت زهرا، عصر جمعه که باید بره خانه سالمندان من که این بچه را اصلاً نمی بینم، منکه هر وقت دیدمش یا سرش توی کتاب و نوشتنه، یا سرنماز و سجاده، بخدا دلم براش تنگ می شه من چه گناهی کردم؟ منم مادرم. اصلاً کردستان چه خبره که شما هم می خواهید برید اونجا؟
صغری لیوان آب را دست مادر داد تا قدری آرام بگیرد بعد برای دلجویی از او گفت: مادرجان، با انجمن اسلامی مخابرات می ریم کارهای فرهنگی بکنیم. آقای قندی «شهید بزرگوار قندی» هم هستن، مواظب هستن، بسپار به خدا، ببین چطور صدیقه اشک می ریزه دل سنگ آب می شه. گناه داره مثه مرغ پرپر می زنه، یکبار که بیاد هوسش می شکنه، آنقدر اونجا بهش سخت می گذره، که توبه کنه، شما اجازه بده.
مادر آهی کشید و با تعجب رو به صدیقه گفت: صدیقه و ترس از سختی؟ صدیقه و شکایت از سختی؟ صدیقه و پشیمان شدن، صدیقه و بداخلاقی... کجا پشیمان می شود؟ الله اکبر چی بگم مادر. اما دفعه اول و آ[رت باشه هرکای می خواد بکنه همین جا، دیگه جنوب و غرب و چه می دونم، این طرف، اون طرف خبری نیست. گریه صدیقه بند آمده بود که گفت: الهی قربونت برم نگرس خانم مامان خوشگلم. صدیقه برای اولین بار به کردستان رفت.
* صدیقه کنار مادر نشسته بود به خواهرش اشاره کرد تا وارد اتاق شود و اجازه رفتن دوباره به کردستان را از مادر بگیرد. بعد از اینکه صدیقه آنها را دیده بود دل نکنده بود. مادر اخمهایش را درهم نمود و خود را مشغول پاک کردن برنج کرد. صغری اشتباه برنجهای پاک کرده مادر را برهم زد و گفت: مادر جای بدی که نمی ره، منم چون بچه ام کوچیکه، اونجا مریض می شه و سخته این دفعه نمی رم. فاطمه دو سالش که تموم بشه، منم می رم، بخدا اگه بدونی چقدر اونجا کار هست، خود شما هم راه می افتی می ری اونجا. مادر با عصبانیت نگاهی به برنجهای پاک شده درهم ریخته ای که صغری از روی حواس پرتی آنها را قاطی برنجهای پاک نکرده می کرد، چشم دوخت و فقط گفت: لااله اله الله و سرش را که بالا کرد چشمهای خیس اشک صدیقه را دید و ساک سیاه کوچکش را که پر از کتاب کرده بود تا با خود به کردستان ببرد. این کیف را همیشه پر از کتاب می کرد و به جهاد می رفت و حالا قصد رفتن به کردستان را داشت. همین طور مات ماند و رو به صدیقه گفت: صدیقه جان! اشک نریز. تو به من بگو آنجا چکار می کنی؟ تو به من بگو رفتن تو چه فایده ای داره، بلکه من هم باهات بیام. صدیقه شروع کرد به حرف زدن و مادر صورت مهتابی اش را، ابروهای پهن و کشیده اش را نگاه می کرد. صدیقه حرف می زد و مادر حرفهایش را نمی فهمید، فقط وقتی صدیقه گفت: ما توی کتابخانه... بند دلش پاره شد، وقتی گفت برای کمک به کشاورزا... پلک چشمش شروع به پریدن کرد صدیقه می گفت و می گفت و مادر به باور از دست دادن صدیقه نزدیک می شد. آموزش بهداشت، آموزش احکام و قرآن. مادر به چشمهای صدیقه که به عکس روی دیوار امام خیره مانده بود چشم دوخت، با خود گفت، این چشمها آنجا چه دیده، از خدا چه دیده که تا می گفتند نرو، اشک می ریزد، این اشکها کجا بود؟ مادر ناچار شد. اشکهای صدیقه مادر را ناچار کرد و ....
* صدیقه امتحانهای خرداد را که تمام کرد، دیگر تاب ماندن نداشت. رفت... صبح گرمی بود، میانه تابستان. صدای اذان در اتاقها و در حیاط و در جای خالی صدیقه پیچید. مریم چشمهایش را باز کرد و رو به مادر گفت: مامان خواب آبجی صدیق را دیدم. مادر چشمش را به مهر جانمازش دوخته بود به آب حوض دوست و گفت: خیره انشاءالله، حالا پاشو نمازت را بخوان، الآن دیگه قضا می شه، پاشو، پاشو. مریم اما نگران خواهر بود، کاش صدیقه زودتر می آمد این بار چه رفتنش طولانی بود. کاش اصلاً نمی رفت. کاش...
خدایا! صدیقه را، همه پاسداران را، رزمندگان را در پناه خودت داشته باش. هیچ چیز مثل نوشته های خود صدیقه مایه آرامش نبود. صدیقه در دفتر یادداشتش نوشته بود:«خدایا به مادران در راه نشسته، به پدران رخ، زغم چروکیده، به یاران همسنگر، به قلم که می نویسد به شب که می آید، به سحر که از دل سیاه این شب تیره راه روشنی را طی می کند، به خوبیها و، قسم ات می دهم که پاسداران ما را نگه داری و صبر و شکیبایی و ایمان، دشمنان ما رارو سیاهی عطا کنی.»
مریم نشسته بود و زمزمه های صدیقه را تکرار می کرد. مادر به مریم گفت: دعای بعد از نماز می خوانی؟ مریم دفتر صدیقه را بست و گفت: خوابش را دیدم، دلواپسم. مادر گفت: انشاءالله خیره، چی دیدی. مریم گفت: خواب دیدم، عده ای دور هم نشسته اند، همه از بزرگانند، آدمهای مهمی اند، نورانی اند، نمی دانم کی هستند، اما می دانم جمع با اهمیتی هستن، من از پشت در می بینم، یکی از بین اون جمع بلند شد. گفتن، آقا امام الزمان هستند. دست صدیقه را گرفت و انگار از در، از دیوار، رد شدند و به آسمان رفتند. نمی دانم واقعاً آقا صدیقه را انتخاب کردن؟ صدیقه انتخاب شده خداست؟
* مادر خوشحال وارد خانه شد. دلش می خندید، لبش خندان بود. کفشهای بچه ها را که پشت در اتاق دید خوشحال تر شد. گفت صغری جان، صدیق جان، مریم کجایی مادر؟ مجیدم، حمیدم.
مریمد دهان در اتاق ایستاد و مادر همان طور که می خندید گفت: صغری کجاست؟ و منتظر جواب نشد و بلند گفت: بچه ها صبح، صدیق از بانه تلفن کرد که می یاد تا بریم شهمیزاد. بچه ام می خواد بیاد، گفت که دلم برای همه تون تنگ شده. پاشید بچه ها، پاشید کارهاتون را بکنید
به برادرتون عبدالخالق هم تلفن کنید، بچه ام بیاد، همگی می ریم چند روز دور هم باشیم. و دستهایش را رو به آسمان کرد و گفت: خدایا همه بچه ها را در پناه خودت نگه دار.
صغری از اتاق بیرون آمد و کنار مریم که مات ایستاده بود و مادر را نگاه می کرد، ایستاد و گفت: مادر صدیق دوباره تلفن کرد. مادر چادرش را روی بند رخت داخل حیاط گذاشت و به اتاق آمد. صغری نشست و دخترش، فاطمه، را. روی پایش گذاشت تا بخوابد. همه به مادر خیره شده بودند. مادر گفت: خب تلفن کرده چی گفته؟ او که صبح تلفن زده بود، خودش تلفن زد دوباره؟ صغری سرش را به دیوار تکیه داد و گفت: تلفن کرده گفته من برم کردستان گفته کار مهمی داره، یکجوری گفته بیا که دلم شور برداشته. مادر برای این که از بقیه حرف دخترش جلوگیری کند که طاقتش تمام نشود گفت: خب برو دیگه، سه، چهار روز بیشتر به آخر ماه مبارک نمانده، برو.
این اولین باری بود که مادر به کسی می گفت به کردستان برو. صغری گفت: دلم شور می زنه، نمی دونم چکار داره؟ هر چی هم اصرار کردم که چکار داری، حداقل پای تلفن بگو، یا خودت زودتر بیا، چیزی نگفت، فقط گفت نمی تونم بیام.
مادر برای اینکه به نگرانی اش خاتمه بدهد با تردید پرسید؟ خودش تلفن زد؟ جان مادر خودش بود؟ صغری گفت: بله، به جان فاطمه خودش بود. مادر گفت: اول گفته خودم می یام، بعد گفته تو بیا- خدایا خیر کن.
* یک هفته از تلفن صدیقه به خانواده اش می گذشت. دلها بیقراره آمدنش بود. دوستش هم خواب دیده بود که صدیقه در خواب می گوید:«مبادا از جنازه ام عکس بگیرید راضی نیستم به جای اون نوشته هام را چاپ کنید. آخر مرداد بود، آخرین افطار رمضان را می خوردند.
صدیقه بعد از سحری مختصری که خورده بود تا موقع افطار سخت مشغول به کار بود. تنها در سلام نماز ظهر و عصرش فرصت پیدا کرده بود، لحظه ای آرام بگیرد. کلاس قرآنی که آن روز داشت، شلوغترین کلاسش، در مدتی بود که در بانه اقامت داشت.
صدیقه افطارش را با نمک باز کرده بود قیافه اش بنظر بقیه بچه ها یکجوری خاصی شده بود. آن روز آرامتر از روزهای قبل بود. قصد کرد که اول نماز بخواند بعد چیزی بخورد از جا به قصد وضو بلند شد که تیری از تفنگ منافقی، جان 17 ساله اش را از ما گرفت.»
در دفتر خاطراتش او را یک انسان به تمام معنا وارسته مشتاق شهادت پرخروش،فعال آگاه و پر ایمان می بینیم.
(این دفتر اکنون در موزه شهدا نگهداری می شود)
این رزمنده میگوید : در آن سال ها که اوج حملات ناجوانمردانه صدام و حامیان غربی وشرقیش در جبهه ها بود من و تنها پسرم در منطقه عملیاتی غرب کشور بودیم که این اتفاق ناگوار برای خانواده من رخ داد ماجرا از این قرار بود که دختر نوعروسم منیره با نهاد های انقلابی همکاری فرهنگی داشت چون در آن سالها شرایط به گونه ای بود که هر کس در قبال انقلاب احساس وظیفه می نمود منافقین آمریکایی او را شناسایی کرده بودند و در چندین نامه او را به ترور تهدیدکرده بودند ولی او همچنان به وظیفه اسلامی و انقلابی خود عمل می کرد ، تا اینکه در یکی از شبهای شهریور سال ۶۰ وقتی مطمئن شدند مردی در خانه نیست در حالی که سفره شام پهن بود درب حیاط را میزنند و به محض اینکه منیره به جلوی در ب منزل می رود نارنجک را داخل خانه پرت میکنند که او با ایثار خود را روی نارنجک می اندازد و از کشته شدن سایر اعضای خانواده که شامل خواهران و مادرش بود جلوگیری میکند.
وی ادامه داد: این در حالی بود که من وتنها پسرم در جبهه غرب کشور بودیم واز هیچ چیز خبر نداشتیم وقتی برای مرخصی آمدیم با مشاهده پرچم سیاه بر سردر خانه متوجه اتفاق نا گواری برای خانواده شدیم پس از پرسش از همسایه ها آنها شرح ماجرا را برای ما گفتند وقتی وارد حیاط منزل شدیم با درب وپنجره های شکسته روبرو شدیم وفهمیدیم مادر وبچه ها نیز مجروح شده اند ودر بیمارستان بستری هستند.
مادر منیره سیف نیز می گوید : یک شب قبل از این حادثه منافقین نامه تهدید آمیز خود را برای چندمین بار به داخل حیاط ما انداخته بودند ودخترم به خاطر اینکه ما نترسیم گفت : نامه بی ارزشی است نگران نباشید البته او بارها ما را دلداری میداد وبا نوشتن وصیت نامه اش ما را برای شهدت خود آماده کرده بود
وی ادامه داد : در آن شب من ودو دخترم به همراه منیره همگی دور سفره بودیم که زنگ منزل زده شد ومنیره زودتر از بقیه بچه ها بلند شد وجلوی در رفت که فرد منافق به محض مشاهده او از کنار پنجره حیاط نارنجک را پرتاب می کند ومنیره به خاطر اینکه سایراعضای خانواده شهید نشوند روی نارنجک خوابید وبه من گفت : مادر بچه ها را دور کن نارنجک است و بلا فاصله منفجر شد واز ترکش آن بقیه بچه ها ومن زخمی شدیم.
خواهر منیره سیف نیز میگوید: این ترور در حالی رخ داد که خواهرم در چند روز آینده قرار بود به خانه شوهرش که عقد کرده او بود برود ولی این ترور ناجوانمردانه او را ناکام از دنیا برد واین برگی دیگر از جنایات منافقین بود.
وی گفت : بعد از مدتی توسط سربازان گمنام امام زمان وسپاه پاسداران یک تیم از منافقین تروریست در همدان به دام افتادند که قاتل منیره خواهرم نیز در داخل آنها بود که پدرم را به عنوان اولیا دم در دادگاه خواستند وقاتل در مورد آن شب ترور توضیحاتی را به قاضی پرونده داده بود وپدرم به خاطر رضای خدا وجوان بودن آن تروریست و به خاطر برگشت به دامان انقلاب او را بخشید ولی دادستان گفت این نامرد چندین جوان را ترور کرده و باید به سزای اعمال ننگینش برسد.
ببینید این منافقین با خانواده ما و امسال ما چه کرده اند ولی آمریکای جنایت کار وانگلیس واسراییل که بزرگترین دولتهای تروریستی هستند برای کشته شدن چندین جنایت کار در اردوگاه اشرف کار را به حقوق بشر وسازمان ملل می کشند وبا انتشار بیانیه محکوم میکنند ولی یکبار حاضر نشدند به خاطر بیش از ۱۲۰۰۰ شهید ترور از ملت ایران عذر خواهی کنند.
در دیداری که در بیت رهبری صورت گرفت؛ مریم هاشمی قهرمان ووشوی جهان، ضمن دیدار با رهبر معظم انقلاب، مدال طلای خود را تقدیم ایشان کرد.
[h=1]مریم هاشمی دومین مدال طلای خود را نیز تقدیم رهبر انقلاب کرد[/h]
کد خبر: ۲۶۲۷۳۵
تاریخ انتشار: ۲۰ آبان ۱۳۹۲ - ۱۳:۰۶
به گزارش مشرق و به نقل از پایگاه اطلاع رسانی دفتر مقام معظم رهبری، خانم مریم هاشمی قهرمان کرمانشاهی ووشوی جهان در مسابقات مالزی، پیش از ظهر امروز با حضرت آیتالله خامنهای رهبر معظم انقلاب اسلامی دیدار و مدال طلای خود را به ایشان تقدیم کرد.
حضرت آیتالله خامنهای خطاب به بانوی ووشوکار کشورمان گفتند: شما با نمایش شخصیت و هویت زن مسلمان ایرانی نشان دادید که در میادین ورزشی نیز یک زن مسلمان میتواند با حفظ حجاب و حدود دینی، حضوری مقتدر و عزتآفرین داشته باشد.
[/CENTER]
[CENTER]
مریم هاشمی بانوی طلایی ووشوی ایران[/CENTER]
رهبر انقلاب، دفاع علنی این بانوی ورزشکار از جمهوری اسلامی را امتیاز دیگری برای وی برشمردند و افزودند: یکی از برنامههای ثابت جنگ روانی دشمنان علیه جمهوری اسلامی، القای این ادعای نادرست است که نخبگان عرصههای مختلف با نظام اسلامی میانهای ندارند که شما با اقدام خود، وابستگی به نظام اسلامی را از یک سکوی جهانی اعلام کردید.
ایشان، نفس حضور جوانان ورزشکار ایران اسلامی در میادین بینالمللی را ارزشمند دانستند و افزودند: خدا را بهخاطر وجود جوانانی همانند شما شکر میکنم.
اهدای مدال طلای جهانی مریم هاشمی به مقام معظم رهبری در سال 90 - کرمانشاه
به گزارش مشرق، این بانوی ورزشکار 2 سال پیش در بدو ورود مقام معظم رهبری به استان کرمانشاه نیز مدال خود را به ایشان تقدیم کرده بودند اما رهبر معظم انقلاب پیش از ترک کرمانشاه، ضمن بازگرداندن مدال طلای مریم هاشمی، ووشوکار کرمانشاهی فرمودند: این مدال باید در کرمانشاه بماند.
مریم هاشمی این مدال طلا را در رقابتهای ووشو بزرگسالان جهان در ترکیه کسب کرده بود که نخستین مدال طلای جهانی تاریخ ورزش بانوان استان کرمانشاه محسوب می شود.
کد خبر: ۲۶۳۰۶۹
تاریخ انتشار: ۲۱ آبان ۱۳۹۲ - ۱۵:۰۳
[h=1]توصیف مریم هاشمی از دیدار با رهبری[/h]
قهرمان ووشو جهان با اشاره به تقدیم مدال طلایش به رهبر معظم انقلاب گفت: از سکوی مبارزه که پایین آمدم تصمیم گرفتم که این هدیه ناقابل را به مقام معظم رهبری پیشکش کنم. حتی رییس فدراسیون ووشو هم از این تصمیم من آگاه نبود.
به گزارش مشرق به نقل از پایگاه خبری وزارت ورزش و جوانان، مریم هاشمی با اشاره به این که روز قهرمانی اش با 13 آبان روز مبارزه با استکبار جهانی مصادف بود، گفت: بیش از 85 کشور جهان در این مسابقات حضور داشتند و به همین دلیل تصمیم گرفتم در مقابل چشم نمایندگان آن کشورها ثابت کنم که نخبه های این سرزمین عاشق ایران هستند و هیچ گرایشی به ابرقدرت ها ندارند و اکنون خرسندم به عنوان سرباز کوچک کشور و نظام این نگاه را جهانی کردم.
وی با اشاره به اینکه این دومین پاییز زندگی ام بود که به بهار تبدیل شد افزود: بار اول که طلا گرفتم سال 2011 در رقابت های جهانی ترکیه بود که در همان روز حضرت آقا به استان ما سفر کرده بودند و من این هدیه ناقابل را از طرف جوانان کرمانشاه به ایشان تقدیم کردم. خدا را شاکرم در سن 22 سالگی پرچمی که 22 الله اکبر دارد را برای بار دوم بالای سر بردم.
دارنده مدال طلای وزن 65- کیلوگرم ووشو جهان با اشاره به احساسش در ملاقات دیروز با حضرت آیت الله خامنه ای گفت: به خود می بالم که باعث شدم حضرت آقا از حجاب و افتخارآفرینی من خوشحال شوند. حرف های ایشان در ذهن من حک می شود و حس می کنم خدا گناهان مرا بخشیده که همچنین افتخاری نصیبم کرده است.
وی به اعتقاد قلبی اش به مقوله حجاب اشاره کرد و افزود: دختران ورزشکار ایران قبل از پرچم کشور در عرصه های بین المللی پرچم حجاب و عفت و آبروداری را بالای سر می برند. ورزش دنیا با تلاش های جمهوری اسلامی ایران حجاب را به عنوان پوشش اسلامی پذیرفته. پیش تر در ووشو غیر از بانوان ایران هیچ کشوری از حجاب استفاده نمی کرد اما اکنون مصر، ترکیه، لبنان و چند کشور اسلامی دیگر از حجاب استفاده می کنند و از رییس فدراسیون ما خواسته اند که از مقنعه هایی که ما استفاده می کنیم در اختیارشان قرار دهند.
[FONT=Times News Roman]دیدار با خانواده شهید زینب کمایی
[FONT=Times News Roman]به گزارش زنان شهید به نقل از سپاه صاحب الزمان (عج) شهید زینب کمایی یک دانش آموز چهارده ساله ی دبیرستانی بود. خیلی ساده و معمولی مثل همه ی دخترهای دانش آموز، با این تفاوت که راه خود را پیدا کرده بود و برای رسیدن به هدفش سخت تلاش میکرد.
شهید زینب کمایی یک دانش آموز چهارده ساله ی دبیرستانی بود. خیلی ساده و معمولی مثل همه ی دخترهای دانش آموز، با این تفاوت که راه خود را پیدا کرده بود و برای رسیدن به هدفش سخت تلاش میکرد. او را به خاطر نحوه ی شهادتش شهید راه حجاب میخوانند، به همین دلیل و به خاطر هفته ی احیای امر به معروف مصاحبه ی تدارک دیدیم با خواهر این شهید بزرگوار.
- زنیب خانم چه طور زندگی میکردند که با آن سن کم توانستند به این درجه ازپختگی ایمانی و اعتقادی برسند؟
ما ابتدا در آبادان زندگی میکردیم. بعد از جنگ به شاهین شهر آمدیم. آبادان هم به خاطر جوش درپیش از انقلاب یک حالت اروپایی داشت واکثر مردم زندگی اروپایی داشتند.در آن محیط زینب از قبل از سن تکلیف به نماز و روزه روی آورد و مقید بود که نمازهایش را بخواند و روزه هایش را بگیرد.میرفت خانه ی مادربزرگم آنجا هم کولر نداشت ولی او در آن گرمای طاقت فرسا روزه هایش را میگرفت. من و خواهر دیگرم که از او بزرگتر بودیم به کلاس های اخلاق میرفتیم. او چون سنش کم بود نمی آمد. وقتی ما ازکلاس اخلاق برمیگشتیم می آمد و میگفت : "بگویید استادتان امروز به شما چه گفت". ما هم برایش میگفتیم که گفته پنج شنبه ها ودوشنبه ها روزه بگیرید. نمازتان حتما اول وقت باشد، روزی پنجاه آیه قرآن ترک نشود. ما کلاس میرفتیم واوبه آنها عمل میکرد. برای خودش دفتر داشت وهمه ی اعمالش را روی دفتر به صورت نمودار رسم میکرد. بعد آخرهفته بررسی میکرد که ببیند این نمودار صعودی است یا نزولی.دوباره برای هفته ی بعد روی محورهای دیگری این نمودار را رسم میکرد. فکرکنید یک دختر چهارده ساله هر شب وصیت نامه اش را زیر بالشتش میگذاشت.میگفت مسلمان باید همیشه برای مردن آماده باشد.
من و خواهر دیگرم در جبهه بودیم. وقتی ما از جبهه برمیگشتیم مثلا برای مرخصی می آمدیم ما را می کشید در اتاقی و میگفت:"از حالات رزمنده ها موقع شهادت برایم بگویید. ازآن لحظات آخرشان بگویید." بعد همه ی این ها را در دفترش یادداشت میکرد.یا خواب هایی که از اهل بیت (ع) میدید را همه را دردفترش می نوشت.
- در مدرسه برای روشن گری هم مدرسه ای هایش چه کارهایی انجام می داد؟
با اینکه خیلی با ایمان بود ولی روحیه ی شادی داشت.اکثراً با دخترانی که همتیپ خودش نبودند دوست میشد ومیگفت میخواهم آنها را هدایت کنم.دوشنبه ها و پنج شنبه ها را که روزه بود آنها را به خانه می آورد. مادرم برایشان افطاری میگذاشت خودش و دوستاتنش افطار میکردند.میگفته اینها فطرتشان پاک است جامعه این ها را اینطوری کرده.
میرفت دربیمارستان ها با مجروحین جنگی مصاحبه میکرد.من الان یادداشتش را دارم که در مورد حجاب با یک مجروحی مصاحبه کرده.بهشان یک کاغذ میداده و میگفته نظرتان را رجع به حجاب بنویسید.بعد این ها را جمع آوری میکرده و ازشان مقاله درست و سرصف یا در روزنامه دیواری آنها را مطرح میکرده.
- درخارج از خانه که یک مبارز واقعی بودند این به نقششان در خانه به عنوان یک دختر واینکه باید کمک حال مادرباشند ضربه ای نمی زد؟
مادرم میگفت درخانه درخانه تکانی عید همان سال شهادتش آنقدر کمک کرد که من با خودم گفتم یک دخترچهارده ساله حالا دیگر از حال میرود.بعد بهش گفتم:این همه کمک کردی میخواهی چه چیزی برایت بخرم؟ گفته بوده: هیچ، فقط بگذارید من درنماز جماعت ها شرکت کنم.که شرکت هم کرد ودرراه برگشت ازمسجد شهید شد.
- از ایام شهادتشان خاطره ای دارید؟
من آن موقع در منطقه بودم.ولی خواهرم میگفت وقتی میخواست از خانه خارج شود رفت غسل شهادت کرد.که من بهش گفتم:ماکه الان در منطقه نیستیم.اینجا نه توپی هست نه ترکشی چرا غسل میکنی؟ اوهم جواب داده بوده:آدم اگرکارش برای خدا باشد حتی اگربمیرد شهید است.که با سیصد وشصت شهیدی که ازمنطقه آوردند اوراهم همان موقع تشییع کردند.
- منافقین چه طور او را شناسایی کردند؟
خوب آن زمان اوج ترورهابود.سال 60 و 61 هرکسی را که ریش داشت یا اهل مسجد و حجاب بود شهید میکردند.آن سال هم در شاهین شهریک راهپیمایی علیه بیحجاب ها را به راه افتاد که زینب مسئول جمع آوری بچه های مدرسه برای شرکت در راهپیمایی میشود.ازهمانجا زیرنظرش میگیرند.خوب چون من وخواهرم ودوتا برادرهایم هم درجبهه بودیم منافقین خواستند به وسیله ی زینب ازهمه مان انتقام بگیرند.حجاب خودش هم خیلی کامل بود.بهش میگفتیم: چرا اینقدررویت رامیگیری؟میگفت:آدم کاری را که میخواهد انجام دهد باید کامل انجام بدهد.منافقین هم با چادرش خفه اش کردند.چهارتا گره به چادرش زدند و خفه اش کردند.پزشکی قانونی گفت او با همان گره اول شهید شده بوده. ولی آنها چون ما چهارتا خواهربودیم چهار تا گره زدند که یعنی این اخطاری است برای همه تان. بعد از دستگیری منافقین گفتند برای اینکه بقیه بترسند ودرس عبرت بگیرند او را این طور شهید کردیم.
- در پایان اگرصحبتی دارید بفرمایید.
زینب حالا هم هر وقت خوابش را میبینیم روی نماز اول وقت خیلی تأکید میکند.همیشه میگفت آدم ازنماز است که به همه جا میرسد.روی ولایت فقیه همه خیلی حساس بود.دروصیت نامه اش هم هست که روی این مسأله تأکید ویژه کرده.
شهید زینب کماییزینب(میترا)در هشتم خرداد ماه سال 1346 هنگام اذان مغرب در شهر آبادان به دنیا امد. زینب فرزند ششم و چهارمین دختر خانواده بود. پدرش به خاطر علاقه اش به نام های اصیل ایرانی نام بچه هایش را گذاشته بود؛مهران،مهرداد،مهری،مینا،شهلا،میترا و شهرام.
قبل از انقلاب نه تنها نماز و روزه اش ترک نمی شد،بلکه در میان خانواده و دوستانش به رعایت حجاب مشهور بود.
بعد از انقلاب با هم فکری برخی از دوستان هم عقیده اش نام زینب را انتخاب کرد. اگر کسی میترا صدایش می کرد،جواب نمی داد.
پس از پیروزی انقلاب،فعالیت های زینب به شکل مستمر آغاز شد.او علاوه بر شرکت در کلاس های مختلف عقیدتی،اخلاقی و دوره های نظام بسیج،در اکثر فعالیت های انجمن اسلامی مدرسه به طور فعال شرکت می کرد.
با شروع جنگ تحمیلی به اصرار خانواده مجبور به ترک آبادان شد.اما دو خواهر بزرگترش در بیمارستان شهر آبادان برای امداد گری ماندند.(رجوع کنید به کتاب دخترا اُ.پی.جی، تألیف مینا کمایی)
زینب علاقه شدید به مادرش داشت و به خاطر او بود که حاضر به ترک آبادان شد. آن ها به اصفهان رفتند.
در اواخر اسفند سال 1359 برای ادامه تحصیل در پایه سوم راهنمایی در یکی از مدارس اصفهان ثبت نام کرد. با وجود اینکه سه ماه تا پایان سال تحصیلی مانده بود،با موفقیت آن دوره را به پایان رساند.
در تابستان سال 1360 پدرش در شاهین شهر اصفهان خانه ای خرید و خانواده را به آنجا برد. زینب با آنکه تازه به آن شهر رفته بودند،فعالیت های خودش را آغاز کرد. جو غالب مردم شاهین شهر غیر مذهبی بود. گروهک های ضد انقلاب،بالاخص منافقین، در آنجا بسیار فعالیت می کردند.
زینب مبارزات وسیع خود را علیه بدحجابی و ضد انقلاب آغاز کرد. سعی می کرد دوستان مدرسه ای خود را تا آنجا که می تواند ارشاد کند. اومعتقد بود انسان ها همه خوبند و این جامعه و محیط است که افراد را از فطرت خداییشان دور می کند. می گفت«با انجام کارهای فرهنگی و اخلاقی می توان فطرت خفته این گونه افراد را بیدار کرد.»
پول تو جیبی اش را جمع آوری می کرد و با خرید گل و کتاب به ملاقات مجروحان جنگ می رفت. در زمینه های مختلف به ویژه حجاب وحمایت از امام با آنها مصاحبه می کرد و در صبحگاه مدرسه یا در روزنامه دیواری مدرسه شان،سخنان مجروحان را برای دانش آموزان بازگو می کرد.
زینب علاوه بر فعالیت های متعدد فرهنگی،برنامه های خودسازی را نیز لحظه ای فراموش نمی کرد. کارهای خوبی را که انجام داده بود، در دفترش می نوشت و آخر هفته به خودش نمره می داد. بعد هم نمودار برنامه خودسازی یک هفته اش را ترسیم می کرد.
نماز شبش ترک نمی شد.در دل شب چادر سفیدش را به سر می انداخت و به پهنای صورت اشک میریخت و «العفو» می گفت. روزهای دوشنبه و پنجشنبه روزه می گرفت و افطار، نام و نمک می خورد. می گفت«می خواهم مثل امام علی افطار کنم.»
مادرش می گفت«بعضی وقت ها دوستانش را برای افطار دعوت می کرد.برایشان سر سفره، نان و نمک و پنیر می گذاشت. هر چه می گفتم برایشان غذا درست کرده ام، غذا را نمی برد.»
از تجملات زندگی دوری می کرد. خانه ساده و بی آلایش را دوست داشت. در اتاقی فرش شده با موکت می خوابید.
زینب عاشق خدا بود. این جمله ها بر سر برگ تمام دفترهایش دیده می شد «می خواهم لحظه ای فراموش نکنم که در محضر خداوند هستم و هیچ گاه گناه نکنم»
عاشق امام(ره) بود. «حتی در وصیت نامه اش همگان را به دعا برای سلامتی باید بروم،باید بروم.»
گویی او می دانست که عمر کوتاهی خواهد داشت و خود را برای سفر آخرت محیا کرده بود. همیشه می گفت «شهادت فقط در جبهه های جنگ نیست،اگر انسان برای خدا کار کند و به یاد او باشد و بمیرد،شهید است.»
همیشه غسل شهادت می کرد. قبل از شهادتش نیز غسل شهادت کرده ود. در اسفند ماه سال 1360 در تمیز کردن خانه برای عید نوروز به مادرش کمک کرده بود و از او خواسته بود که بگذارد روز آخری سال برای خواندن نماز مغرب و عشاء به مسجد برود.
آن نماز،آخرین نماز زینب چهارده ساله بود. وقتی از مسجد بر می گشت منافقان او را با چادرش خفه کردند و به شهادت رساندند.
خانواده او بعد از دو روز جنازه اش را پیدا کردند. پزشک قانونی اعلام کرد بود که او به خاطر چثه ضعیفش با همان فشار اول به شهادت رسیده است.
پیکر او را با پیکر سیصد وشصت شهید عملیات فتح المبین در گلستان شهدای اصفهان به خاک سپردند.
زینب در قسمتی از وصیت نامهاش نوشته است«مادر جان تو که از بدو تولد همیشه پرستار و غم خوار من بودی،حالا که وصیت من را می خوانی خوشحال باش که زا امتحان خدا سربلند بیرون آمدی.هرگز در نبود من ناراحت نشو زیرا که من در پیشگاه خدای خود روزی می خورم. چه چیزی از این بهتر که تشنه ای به آب رسد و عاشقی با معشوق.»
نذري که قبول شد
خاطرات "خواهران زينب" از کردستان
در کربلايي به وسعت تمامي تاريخ و در عاشورايي به عمق همه اعصار و قرون، پاوه، سنندج، کامياران، مريوان، مهاباد، ... شهرهاي مقاومت و حماسه گشتند.
مظلوميت را فرياد کردند و نداي خود را با خون به گوش تمامي نسل ها رساندند.
امسال سال "اتحاد ملي و انسجام اسلامي"عنوان شد. زيباترين شکل اتحاد ملي و انسجام اسلامي را ما در آن سال ها در کردستان شاهد بوديم. اين سخن افرادي است که ما پاي صحبت آن ها نشستيم تا از روزهايي که به عنوان زيباترين روزهاي عمرشان از آن ياد مي کنند براي ما بگويند.
"دکتر نيست همه پادگان را گشتيم نبود. شايعه شد دکتر را دزديده اند. اسلحه برداشتيم رفتيم شهر. سر ظهر توي مسجد پيدايش کرديم. تک و تنها وسط صف نماز جماعت سني ها. فرمانده پادگان از عصبانيت نمي توانست چيزي بگويد. پنج ماهي مي شد که ارتش درهاي پادگان را به روي خودش قفل کرده بود؛ براي حفظ امنيت."
خوب او دکتر بود، دکتر "مصطفي چمران". اولين قدم هاي وحدت را در شرايطي برداشت که ضد انقلاب سايه پاسداران و هر کس که طرفداري از نظام جمهوري اسلامي را مي کرد، با تير مي زد چه برسد به رئيس آن ها که جنگ هاي پارتيزاني را رهبري مي کرد. او که مثل هيچ کس نبود. در اوج رفاه، زندگي را در امريکا رها کرده بود رفته بود لبنان در خدمت بچه يتيم ها کار مي کرد گرچه مدير هنرستان صنعتي هم بود ...
وقت رفتن هم آمد پيش "غاده جابر"، همسر لبناني اش و گفت: "اجازه مي دهيد من فردا شهيد بشوم؟"
او دکتر بود اما خيلي ها هم که دکتر نبودند جا پاي دکتر گذاشته بودند. همه معلمان که به عنوان مهاجر از چهار گوشه کشور آمده بودند براي حمايت، تسلي، تدريس و خدمت به مردم کردستان، اما در اصل به خودشان خدمت کردند، به روح شان، و تزکيه ... .
"محمدابراهيم همت" با يک بغل نوار و فيلم قرضي از جهاد دانشگاهي اصفهان آمد غرب، بعدها شد مدير روابط عمومي سپاه. لباس کردي مي پوشيد و احترام سني ها را نگه مي داشت. آنقدر که شد بومي آنجا. بعد هم بهار 1361 شد فرمانده تيپ محمد رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) که بعدها شد لشگر مکانيزه محمد رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم).
کافي بود بگويد: "نه" آنکه وقتي دستور مي داد کردها خود را فدايش مي کردند.
خيلي هاي ديگر هم بودند. يک بار حاجي با لباس کردي داشت گشت مي زد ميان بوته هاي وحشي کنار رودخانه اي که مي ريخت به درياچه زريوار مريوان. بوي بهار مي آمد اما هنوز هوا سرد بود. دو تا دختر مانده بودند چه کنند. با تل هيزمي که جمع کرده بودند. زير بار هيزم کمرشان خم شده بود. هي مي ايستادند و نفس تازه مي کردند. حاجي جلو رفت. بدون هيچ حرفي کومه هاي هيزم را به پشت گذاشت و جلوتر از دخترها قدم برداشت. خيلي مانده بود به روستا برسند. قدم هايش را تند کرد. صداي دختران او را به خود آورد. خيلي از آن ها جلو افتاده بود. ايستاد و برگشت. ضد انقلاب بود، دموکرات، زرگاري يا کومله نمي دانست، مي خواستند دخترها را به زور با خود ببرند. حاجي معطل نکرد. اسلحه را که زير پيرهن قايم کرده بود آورد بيرون و شليک کرد. ضد انقلاب نقش زمين شد، دخترها مات ماندند.
حاجي به زبان کردي گفت: "تندتر بياييد تا اينجا را محاصره نکرده اند برويم."
حاجي ديگري بود، "حاج احمد متوسليان" فرمانده سپاه مريوان، سر مرز بغل گوش عراق. هيأت هفت نفره از طرف آقاي "رجايي" آمده بودند براي ساماندهي آموزش و پرورش کردستان. مدارس تعطيل بود. خيلي وقت بود که مدارس تعطيل شده بود. مردم از ترس نمي گذاشتند بچه ها به مدرسه بروند. معلم ها هم از ترس نمي رفتند تدريس. مهاجرين اقدام کردند، اول آقاي "ارسطو" بود بعد که استاندار شد، آقاي "جمشيديان" شد رئيس اداره کل آموزش و پرورش، که قبل از آن معاون هاي "ارسطو" بود.
اما فقط اسم رياست را داشت. پي گيري امور جانبازان مثل گرفتن وقت دکتر در تهران، پرونده سازي براي خانواده هاي شهدا، پي گيري ساخت دست و پاهاي مصنوعي براي جانبازان، هماهنگي با سپاه و ارتش و ... هم از کارهاي او بود.
در طبقه اول و دوم خوابگاه ما اتاق هاي متأهلين بود که يک اتاق هم داده بودند به خانواده آقاي رئيس! طبقه سوم و چهارم اتاق هاي مجردها بود اول 4 ـ 3 نفر در هر اتاق، کم کم که تعداد زياد شد اتاق ها هم پر جمعيت تر شد! خوابگاه ما هم ساختماني بود چهار پنج طبقه در پادگان!
البته وقتي که فشار گروهک ها زياد شده بود، آمده بوديم آنجا، اول در دانشسراي راهنمايي بوديم. سي چهل دختر در يک طبقه. شب ها هم پاس مي داديم ما در داخل، برادرها در بيرون ساختمان.
يک روز يکي از پاسداران آمد و گفت: "شما شب ها پاس مي دهيد؟" گفتيم: "بله." همه معلم بوديم. در واقع دانشجوهايي بوديم که به خاطر انقلاب فرهنگي آمده بوديم سنندج. فقط يکي دو تا نيروي رسمي ميان مان بود. گفت: "بياييد جلو." چراغ ها خاموش بود. سرها را از پنجره بيرون آورديم و به سمتي که نشان مان داد خيره شديم. "واي! چه نزديک شده اند!" ضد انقلاب خود را در ملحفه سفيد پيچيده بود و روي زمين پر از برف ديده نمي شد. فقط چشم هايشان با دقت بسيار ديده مي شد. برادرها متوجه آن ها شده بودند. در صورت حمله بايد مقاومت مي کرديم تا نيروهاي پاسدار خود را به ما مي رساندند. ريسک بزرگي بود. آرزو داشتند "خواهران زينب" را به اسارت ببرند!
همان شد که ساختمان را تخيله کرديم رفتيم پادگان.
اول مدارس ابتدايي بازگشايي شد بعد راهنمايي و بعد دبيرستان. آن هم در شرايطي سخت در حالي که دانش آموزان با اسلحه سر کلاس حاضر مي شدند.
تأکيد ما بر کار فرهنگي بود. فعاليت نظامي بايد به حداقل مي رسيد. مردم کرد مردم صاف و ساده اي هستند. باور کنيد اين همه بلاها که سرشان مي آيد از سادگي شان بود. اعتماد به هم ولايتي و هم نژاد آن هم به خاطر فشار شديدي که زمان شاه بر آن ها وارد مي شد، احساس مي کردند که بايد هواي همديگر را داشته باشند.
اما رفتار ساده و صميمي معلمان شيعه را که مي ديدند اوضاع تغيير مي کرد. اول باور نمي کردند خيلي از مادرها به مدرسه مي آمدند ببينند ما چکار مي کنيم. هنور جلب اعتماد سخت بود. دفتر مدرسه ديوار شيشه اي داشت. همه چيز رو بود. هر کس تخصصي داشت همان را درس مي داد. حتي مديران، قرآن تدريس مي کردند.
تهاجم گروهک ها آن ها را فقيرتر کرده بود. با لباس کردي مي آمدند مدرسه. بعضي از لج که قانون دولت را رعايت نکنند لباس فرم نمي پوشيدند ولي بعضي ها واقعا نداشتند که بپوشند. در تنگناي عجيبي بودند، ما نه تنها ايراد نمي گرفتيم، خودمان هم بعضي اوقات با لباس کردي مي رفتيم مدرسه.
خودسازي و خدمت درهم ادغام شده بود و به همين دليل بود که تأثير داشت معلمان، پاسداران و ... از ته دل کار مي کردند خودسازي روح و تزکيه با تعليم و تدريس همراه شده بود بدون انگيزه مادي. وقتي بعد از مدت ها به ما حقوق دادند فکر مي کنم حدود دوازده هزار تومان بود، مانده بوديم با آنچهکار کنيم؟ چون اصلا فکر گرفتن حقوق را نمي کرديم.
مردمان کرد چند دسته بودند: اول خانواده هاي مذهبي صرف که بچه هاي آن ها هم به مذهب گرايش داشتند. قرآن خوان بودند و از طرف گروهک ها تحت فشار بودند، تهديد مي شدند و گروهک ها اقدام به ترور و تهديد آن ها مي کردند. خانواده هايي چون شبلي، نمکي، حسيني، جماران، ... .
دوم خانواده هايي که يکي از خانواده يا فاميل عضو گروهک ها بودند و خانواده به خاطر مسائل احساسي و عاطفي با گروهک ها همکاري مي کرد. خانه در اختيار آن ها قرار مي داد تا بنکه شود. ارزاق و پوشاک در اختيار آن ها مي گذاشت و ... .
سوم خانواده هايي که از ترس و با تهديد و زور و ارعاب مجبور به همکاري با گروهک ها مي شدند. در مدارس بچه هاي مذهبي هميشه با ما بودند و همکاري مي کردند و ما به خانه آن ها هم رفت و آمد مي کرديم. گروه سوم خانواده ها هم وقتي دولت قوي تر شد و برخوردهاي ما را مي ديدند جذب مي شدند.
دانش آموزان گروه دوم که حتي با اسلحه به مدرسه مي آمدند تحت تأثير قرار مي گرفتند. مادران آن ها مي آمدند مدرسه و با ما مراوده مي کردند. گاهي روي صندلي مي نشستند و حرف مي زدند. از خانه و زندگي، از کار و محله، از مسائل خانوادگي مثلا پسرشان درس نمي خواند يا فرزندشان مجبور است کار کند و نمي تواند تحصيل کند يا برادرش پشيمان است و امان نامه مي خواهد ... ما را امين خود مي دانستند. نيروهاي غير بومي مهاجر شده بودند امين مردم.
افراد غير مذهبي در مدارس به خاطر همين رفتارهاي اسلامي جذب شدند. اول سؤالات مذهبي مي پرسيدند مثل سؤالاتي در مورد وجود خدا، جبر و اختيار، عقيده مارکسيست ها و ... ما در حد امکان پاسخ سؤالات را از کتاب هاي موجود در کتابخانه و نيز کتاب هايي که با خود برده بوديم از استاد "مطهري" و دکتر "شريعتي" پاسخ مي داديم.
جنبه هاي خودسازي ما در آنجا کم کم قوي مي شد. روحيه خدمت در پناه خودسازي قرار مي گرفت. اما به دليل کمي اطلاعات زيربنايي هميشه احساس نياز در ما وجود داشت البته روح هاي خودساخته و زيبا، جلوه هايي ناب از خلوص را هم به نمايش مي گذاشتند. چنان که "آمنه" ـ يکي از معلمان ـ نذر کرده بود تا با يک جانباز ازدواج کند! همين روحيات باعث جذب دانش آموزان و تأثيرگذاري آن ها بر خانواده ها مي شد. بارها شاهد بوديم دانش آموزان فريب خورده تقاضا مي کردند که براي بچه ها سر صف صحبت کنند. ما اجازه اين کار را به آن ها مي داديم و آن ها از رفتار گروهک ها، دروغ ها، جنايت ها و برخوردهاي فسادانگيز آن ها با دختران و ... مي گفتند. اين صحبت ها در شکستن جو ترس و ارعاب گروهک ها مؤثر بود.
اکثر دختراني که آن روزها فعال بودند مثل "سوسن جماران"، "ناهيد عرجوني"، ... معلم شدند.
در مورد مسائل ديني حقيقت را مي گفتيم، ما به اندازه علما در زمينه امور ديني و اسلامي معلومات نداشتيم. تبليغات گروهک ها هم بر پايه "شيعه کردن اهل تسنن" بود. ما روش امام(ره) را تبليغ مي کرديم. اينکه "همه به خداي واحد و پيامبر واحد(صلي الله عليه و آله و سلم) اعتقاد داريم. اگر هم قرار است مسائل ديني و اختلافات اسلامي مطرح شود، بايد علماي جامع الازهر و روحانيون حوزه علميه قم و نجف بنشينند و مباحثه و مناظره کنند."
در واقع همان مطلبي که پس از 1400 سال به آن رسيده اند. مجمع روحانيون اهل تسنن در مورد متعه فتاواي جديد داده است!
در برخوردها ما هم سعي مي کرديم همان روش تبليغي امام خميني (قدس سره الشريف) را پي بگيريم. برخوردهاي ما باعث مي شد مردم دور گروهک ها را خالي کنند. گروهک ها هم اعمال وحشيانه شان را شدت مي دادند. ترور پاسداران و پيشمرگان کرد که هميشه وجود داشت. يک بار هيجده پاسدار را در کرند غرب سر بريدند. (همان که شهيد نوبخت هم در ميان آن ها بود.) بار ديگر چهل و هشت پاسدار و ارتشي را تيرباران کردند و در حالي که هنوز بسياري از آن ها زنده بودند آن ها را زنده به گور کردند. بعد از فتح سنندج پاسداران که رد آن ها را گم کرده بودند از طريق اظهارات يک پيرزن که نزديکي قبرستان خانه داشت، محل دفن را شناسايي کردند و پيکر مطهر آن ها را به خانواده شان تحويل دادند. سرهنگ "نصرت زاده" خلبان هوانيروز هم در ميان آن ها بود.
درندگي گروهک ها باعث مي شد که خانواده هاي مهاجرين اعم از پاسدار و معلم و جهادي در پادگان زندگي کنند. که از نظر امکانات و غذا در مضيقه بودند. در بوکان پنجاه پاسدار و سرباز در يک پادگان مستقر بودند با يک حمام. همسر شهيد "تارا" در آنجا دختر کوچکش "سميه" را داشت. رخت و کهنه بچه را در همان حمام بايد مي شست در حالي که تعدا زيادي از افراد قصد استحمام داشتند! غذا هم معمولا قيمه بود يا ساچمه پلو (عدس پلو) که افراد عادي از خوردن يکنواخت آن دچار سوء تغذيه مي شدند واي به حال زني که بچه شير مي دهد و بچه کوچک دارد.
اما در هر حال مردم کم کم از گروهک ها فاصله گرفتند. آن ها هم اول به بيرون شهرها رفتند و بعدها به خارج از کشور فرار کردند. در واقع رفتار اسلامي آن ها را فراري داد.
اتحاد ملي و انسجام اسلامي هم در همين خودسازي ها و خدمت ها رشد کرد و روحيه وحدت کلمه را نشان داد. روحيه اي که مردم با آن توانستند دشمن را از ميهن خود عقب برانند و شاهد درماندگي و از هم پاشيدگي اش باشند.
خودسازي، تزکيه و همراه آن تعليم و تدريس دستور صريح قرآن کريم است "و يزکيهم و يعلمهم الکتاب و الحکمة" و از طريق عمل به آن مي توان به انسجام اسلامي دست يافت. انسجام و اتحادي که در گرو عمل به تعليمات اسلام و قرآن است. ما شاهد بوديم.
به قول شهيد سيد مرتضي آويني "حقيقت دين را بايد نه در عوالم انتزاعي که در وجود انسان هايي جست که به خليفة اللهي مبعوث شده اند" ... انسان هايي چون شهيدان "مطهري"، "چمران"، "همت"، "متوسليان" و ... و صدها شهيد ديگر.
* * *
اين ها صحبت هاي "شهره"، "فرشته"، "صفيه" و ... است که پس از 27 سال خاطرات خود را از آن روزها که وحدت کلمه باعث نجات کردستان شد با لبخندي دلنشين مرور کردند.
"شهره" که دانشجوي نقاشي بود هم اکنون با داشتن دکتراي تاريخ هنر، رشته مطالعات عالي هنر را در دانشگاه تدريس مي کند.
"فرشته" که ميکروبيولوژي خوانده بود به خاطر نيازي که در زمينه علوم ديني و اسلامي احساس مي کرد و به خاطر پاسخگويي به نياز روحي اش در دانشگاه، رشته الهيات و معارف اسلامي را خواند. هم اکنون فوق ليسانس علوم قرآني و حديث دارد و پژوهشگر است. کتاب مي خواند و مي نويسد. گرچه هزينه چاپ آن ها را ندارد! اما پژوهش ها را بي دريغ در اختيار علماي فن قرار مي دهد چنان که مطلب 700 صفحه اي تبيين و تدوين شاخص هاي فرهنگي در اسلام را در اختيار شوراي عالي انقلاب فرهنگي قرار داده است.
"صفيه" پس از 30 سال خدمت در آموزش و پرورش سال 1385 بازنشسته شد. روز معلم امسال گله داشت از بي مهري ها، ... .
نذر "آمنه" قبول شد با جانبازي که دو پايش قطع شده بود ازدواج کرد، خانه داري مي کند و سه فرزند دارد.
----------------------------------------
نويسنده: فريبا انيسي
منبع: نشريه پيام زن، شماره 184 و 185، تير و مرداد ماه 1386
شهید فرشته با خویشی
شهیدان نمونه ی بارزی از گمنامی و جلوه های روشنی از صداقت و ایثار هستند ، لشکریان مخلصی که در جامه ی گمنامی عرصه را بر استکبار تنگ کرده و با ایمان به عهد و پیمان خود با خداوند پایدار ماندند ، شهیده فرشته با خویشی در خرداد ماه 1339 در خانواده ی مذهبی در روستای خشکین به دنیا آمد . به علت وضعیت خاص اجتماعی در آن زمان موفق به کسب علم نشد . در سال 1353 ازدواج کردند و در روستای " درگاشیخان " اقامت گزیدند و بعد از آن همراه خانواده اش به شهر مریوان نقل مکان کردند در سال 1363 به دلیل بمباران های مکرر رژیم بعثی عراق مجبور به ترک مریوان شدند و به عنوان آواره ی جنگی به روستای "ننه" رفتند.
این شهید ی گرانقدر از خیل مسلمانان متعهد و دلسوخته ای بود که در هر شرایط و در هر موقعیت از کمک به نیروهای رزمنده ی اسلام دریغ نمی ورزیدند و مرتب در زمینه ی انتقال اطلاعات لازم با سپاه همکاری می کردند .
گروهک ملحد و بی دین کومله که وجود چنین افرادی را بر نمی تافت در تاریخ 31/5/66 شبانه به منزل این شهیده در همان روستا حمله می کنند و پس از دستگیری در صد متری منزل مسکونی اش با شلیک چند گلوله ایشان را به شهادت می رسانند .
آیا رفتن نزد خداوند و ضیافت مقام مقدس ربوبی آنان را می توان با قلم و بیان و گفتن و شنودن توضیح داد و آیا این همان مقام " فادخلی فی عبادی و ادخلی جنتی " نیست که لطیفه ی الهی است و جز خاصان را به آن بار نیست ، این مقامی است ، فوق تصور بشر و رمزی است حضرت را که بندگان صالحش آن را درک می کنند و با گوش جان آنرا می شنوند .
شهیده فرشته با خویشی در عین اینکه انسانی متدین و اهل تقوا و ورع بود مادری مهربان و نمونه ای از صداقت و گذشت نیز بود از ایشان 5 فرزند به یادگار مانده است .
شهید باخویشی از زبان فرزند ایشان
مادرم زنی فداکار و مهربان بود، آن شب را که گروهکها به خانه ما ریختند به خوبی به یاد دارم، پدرم خانه نبود همین که مادرم در را باز کرد به درون خانه ریختند و از مادرم پرسیدند شوهرت کجاست؟، مادرم با شجاعت در مقابل آنان ایستاد و گفت: دست از سر ما بردارید، شوهرم خانه نیست و فعلا هم باز نخواهد گذشت.
اما مگر این از خدا بیخبران راضی میشدند، حتی مادرم را مجبور کردن برایشان غذایی مهیا کند و همچنان منتظر پدر بودند.
پدرم بعد از مدتی به خانه بازگشت و توسط عوامل ضدانقلاب دستگیر شد، مادرم هم به دنبال پدر راهی شد، به محض خارج شدن از روستا پدر و مادرم را از هم جدا میکنند و مادر بیچاره و بیگناهم را در حالی که هفت ماهه باردار بود، از پشت با گلوله میزنند و برای به یغما بردن جواهراتش سرش را نیز از پشت با سنگ میبرند.
صبح همان روز جسد خونین مادرم توسط مردم روستا پیدا شد و در سه راه حزبالله مریوان روستای «مرگ» به خاک سپرده شد.
پدرم هم چهار ماه بعد از شهادت مادرم در حالی که در بسیاری از روستاها چرخانده شده و شکنجههای زیادی توسط گروهکها متحمل شده بود، به شهادت رسید.
خاطره تلخ شهادت مادرم سالها بعد از این در تهران در حالی برایم بار دیگر تداعی شد که به همراه یکی از دوستانم برای رفتن به مسیری ماشین گرفتیم، در ماشین در حالی که با دوستم صحبت میکردم راننده از ما پرسید اهل کجائید و من هم پاسخ دادم کردستان شهر مریوان.
راننده که این را شنید، گفت من دوران سربازیم را در یکی از روستاها مریوان به نام «ننه» گذراندهام و خاطرات زیادی از آن روزهای سخت دارم.
دلیر مرد و شیرزنی را در آن روستا میشناسم که در مسیر کمک به رزمندگان اسلام تلاشهای زیادی کرد و آن زن هر روز نان پایگاه را با دستان خود پخت میکرد و برای سربازان آنجا مادری میکرد.
آدرس خانه زن را که داد اشک به یکباره از چشمانم سرازیر شد و از راننده خواستم ماشین را نگه دارد، وقتی دلیل را پرسید گفتم آن خانه و زن و مردی که در موردشان صحبت میکنی، مادر و پدر من بودند که به دست گروهکهای ضد انقلاب به شهادت رسیدند.
راستش را بخواهید شنیدن چنین جملاتی در مورد پدر و مادرم سالهای سال بعد از شهادتشان آن هم در دیاری که فرسنگها با روستای زادگاهم فاصله داشت، افتخار بزرگی است که هیچگاه از صفحه ذهنم پاک نمیشود.
شهيده ايران قرباني
نام: ايران
نام خانوادگي: قرباني
نام پدر: نجف علي
شماره شناسنامه: 458
محل صدور: ميانه
تاريخ تولد: 25/04/1343
تاريخ شهادت: 65/11/12
شغل: دانش آموز
محل شهادت: آذربايجان شرقي - ميانه
حادثه منجر به شهادت: حوادث مربوط به جنگ تحميلي
خاطره 1
ضمن ادای احترام به همه ی شهدای گرانقدر این خاطره ای که می خوام بگم واقعیت داره چون آن زمان توی دفتر خاطراتم نوشتم. دو سال قبل از شهادتشان من با دوستان وخانم شهیده ایران قربانی در حیاط مدرسه ی زینبیه نشسته بودیم یکی از بچه ها گلبرگهای زرد پاییزی را که در دستانش پر کرده بود و آورد وگفت: آرزو کنید و روی کف دست همه ی ما مقداری ریخت بعد کف دست هر کداممان رافوت می کرد و طبق رسم بازیهای معمول اگر گلبرگی باقی می موند آرزوها برآورده نمی شد. دوستمان محکم فوت می کرد هیچ گلبرگی در کف دستمان نمی ماند بعد می گفت:هرچی آرزو کردی برآورده می شه هر کسی چیزی می گفت نوبت به شهیده ایران قربانی که رسید با خلسه و حالت خنده ی لذت بخشی نگاهش رارو به نقطه ی نامعلومی کرد و گفت :من که آرزوی شهادت دارم. ما همه به آرزوی او خندیدیم و سعی می کردیم بهش بفهمونیم که این آرزوی اودست نیافتنی است ولی ایشان اعتقاد داشت خداآرزوهاش را می فهمه شاید زمانی لازم بشه خانمها را هم جبهه بفرستند .هر وقت یاد این خاطره می افتم خیلی ناراحت می شم که چقدر ما غافل بودیم و چرا به آرزوی او خندیدیم در حالیکه خدا توی همون مکان یعنی زینبیه اورا به آرزوش رسوند. من واقعا به این آیه ایمان دارم....قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیا عند ربهم یرزقون...
برگرفته از سایت میانالی
خاطره 2
شهدایی که حتی فرصت چشیدن جوانی را نچشیدند شهدایی که حتی دفن آن ها بسیار مظلومانه بود به خاطر بمباران های پیاپی اهالی شهر به روستاها رفته بودند هنگام دفن که بسیار با سرعت انجامید شاید فقط در سر هر مزار یک نفر از خویشاوندان بودروزی در خواب دیدم در قبرستان هستم صدای دلنشینی می اید صدایی که مرا به صوی خود فرا خواند جلوتر رفتم در همان لحظه دیدم بچه های زینبیه گردی زده اند و ایمان قربانی{یکی از دختران شهید که صدای خوشی داشت}مراسم عزاداری به پا کرده است
قربانی؟!شما اینجا چه کار میکنید؟
خانوم! سلام .بچه ها برپا! خانوم پس کجا باشیم؟
خانوم:منظورم این بود که مگر شما شهید نشده اید؟پس اینجا چه کار میکنید؟
خانوم دیدم برای دوستانم عزاداری و مراسم خوبی گرفته نشده بود جیگرم اتیش گرفت گفتم بیام یه عزاداری خوب بر پا کنیم.....
دست نوشته شهید ایران قربانی
گل
ستایش آن را که گل راپدید آورد.تا انسان بهترین مخلوق خویش را به آن بیاراید.
گل نعمتی است که خداوند حکیم بازیبا آفرینش خود خواست تا انسان،خویش را به گل آراسته کندوهمچون گل پاک باشدومنزه،دلش مانندگلی باشد که ازآن بوی نیایش حق تعالی به مشام انسان برسد.
آری،انسان هایی دراین همچون گل بودندکه گل نیز ازدیدن آنان سربه خجالت می کشید.
کسانی چون انبیاء اولیاء و...
آری انسانی چون محمد(ص) که گل سرخ هدیۀ اوست.
محمد(ص)که گل دربرابرش خجل وناتوان است.
آه،ای خدا دلم شیفتۀ گل شده است.من عاشقم،
عاشق گل،صحرا،دریا،ستاره،کوه،عاشق هرآنچه که از آن درس فضیلت وخوبی می آید.
گل نعمتی است هدیه فرستاد ازبهشت
مردم کریمترشوداندرنعیم گل
ای گل فروش،گل چه فروشی برای سیم
وزگل عزیزترچه ستانی به سیم گل؟
11/1/65
دست نوشته ای دیگر از دفتر شهید ایران قربانی
وحدت
((اتحاد)) و((وحدت)) زنجیر استعماررا درهم می شکند.((واعتصموابحبل الله جمیعولاتفرقوا:
به ریسمان خداچنگ زنیدومتفرق نشوید))
ای مسلمانان! بیایید به رشتۀ توحید چنگ زنیم وهمه باهم به خدای یگانه ایمان آورده ومتفرق نشویم ودرراه حق تعالی،جان خویش فداسازیم
تا آیندگان را با مفهوم وحدت الهی ورشتۀ توحید آشنا سازیم.
هان ای خواهرمسلمانم وتوای برادررزمندۀ من:
بیایید تا وحدت راسلاح آتشین خویش سازیم وبا قدرت گرفتن ازخداوند متعال،کاخ ستمگران وجباران رافروریزیم،بیایید زینب گونه پیام شهدای مظلوم راه اسلام
را به گوش دنیا برسانیم وبگوییم که ((ما عاشق شهادتیم وکسی که عاشق شهادت است.هیچ ترسی ازدشمن غداربه دلش راه نیابد.))
هان ای مسلمانان! ای مستعضفان! بیایید درراه معبود خویش عاشقانه به ریسمان الهی چنگ زنیم ومتفرق نشویم که دشمن خونخوار فقط ازاین وحدت ملی وحشت به دل داردودیگرهیچ.
سرودمن سرود کوه وصحراست
تسلی بخش قلب زاروشیداست
نمی بینم بغیرازدامن دشت
که آنجا سرزمین وخانـۀ ماست
هنگامیکه جنگل درسکوت شب تاریک به خویش فرومی رود،من با دل غمگین وپرازسوزوگداز،تنهابه جنگل پرازسکوت قدم می گذارم وآنجا درزیر درختی
نشسته به ماه زیبا وستاره نازنین نگاه می کنم واشک می ریزم تا آنان درد دل مرا شاهد باشند وبه هنگام روزمحشر،شاهدان من در درگاه معبود باشند.
آری،جنگل باسکوت خویش مرابه سوی خویش دعوت می کندتادرآنجا بنشینم وبا معشوقم رازونیاز کنم وتنها اوراستایش نمایم که شایستۀ ستایش تنها اوخواهد بود.
ندیدم من بغیرازتوحبیبی
بهرسویی نظرکردم تویی تو
65/1/12
مناجات عاشقان خدا
جزخدا رازدل ما را نمی داند کسی
عمق این طوفنده دریا را نمی داند کسی
به هرسو که نظرکنیم عالم به شوق آستان اوبه هیاهو وغوغاست.
ما به صید کرمت از ره دورآمده ایم بسته احرام زنزدیک وزدورآمده ایم شمع رخسار توآوورد به مجلس مارا همه پروانه صفت ازپی نورآمده ایم
تا به زودی نشود کام دل ماحاصل برنگردیم از این ره که صبور آمده ایم با دست طلب پای تودرسلسله تا چند آهای دل من غافلی ازقافله تا چند
زین دایره خورشید سواران همه رفتند
ای سایه نشین خواب دراین مرحله تا چند
ره توشه توعشق خدا راه توخورشید
گل کرده زآتشکده سلسله تا چند
65/2/27
خداوندا!
شهادت افتخاری است که نصیب هرکسی نمی شودوشهادت وسیله ای است دردست مردان وزنان مسلمان.زمانی که ازطرف دشمن
ازهرسوکوبیده می شوندومؤمنان راه شهادت سلاح سرخ رادردست گرفته وبه میدان مبارزه وپیکارباجباران می روند ودراین میدان خونین
درخون سرخ خویش می غلتندوبا این وسیله دشمن رارسوا می سازند.خدایابرمحمد وآل اورحمت فرست وبرشهیدان راهت درود.
الهی!شهید یعنی قهرمان.قهرمانی که تمام هستی خویش وموجودیتش رادررسیدن به یگانه معبودخویش می داندوبافداکردن جان خویش
به معشوق خود وبه خداوند سبحان می رسدودراین بهترین راه زندگی جاودانۀ خویش رادرمی یابدودربهترین باغ های بهشت که خداوندبرای بندگان خاصش درنظرگرفته،جای می گیرد.
پروردگارا!شهید شدن یعنی عاشق شدن به پروردگارهستی بخش وشهادت یعنی لباس عروسی درتن مؤمن وشهید یعنی فداکاروشجاع درمیدان مبارزه باطاغوت.
خداوندا!مراآن چنان کن که مرگم شهادت ونامم شهیدوعشقم توباشی ورسیدن به تو.
الهی!من گناهکار رایاری کن تا شهیدان راهت مراشفاعت کنند،تاگناهانم را به خاطرآنها ببخشی.
خداوندا!دلم می خواهد من نیزجزوشهیدان روسفیدباشم.
خدایا!تنها آرزویم شهادت وشهیدشدن به خاطر تووبرای نجات مظلومان ازدست ستمگران است.
خدایا شهادت رانصیبم کن.
62/11/11
فايل عكس هاي شهيد قرباني درقسمت فايلهاي پيوستي ( درپائين صفحه) قراردارد.
class: sticky-enabled sticky-table | width: 518 |
---|---|
[TR="class: odd | bgcolor: #F3D5D9"] |
[TD]1589131kyac001-017.jpg[/TD] | |
[TD]157.37 کیلو بایت[/TD] | |
[/TR] | |
[TR="class: even"] | |
[TD]1589131kyac001-019.jpg[/TD] | |
[TD]186.48 کیلو بایت[/TD] | |
[/TR] | |
[TR="class: odd | bgcolor: #F3D5D9"] |
[TD]1589131kyac001-043.jpg[/TD] | |
[TD]106.5 کیلو بایت[/TD] | |
[/TR] | |
[TR="class: even"] | |
[TD]1589131kyac001-052.jpg[/TD] | |
[TD]103.29 کیلو بایت[/TD] | |
[/TR] | |
[TR="class: odd | bgcolor: #F3D5D9"] |
[TD]daftaresorod.zip[/TD] | |
[TD]9.4 مگابایت[/TD] | |
[/TR] | |
[TR="class: even"] | |
[TD]monajatname.zip[/TD] | |
[TD]835.01 کیلو بایت[/TD] | |
[/TR] | |
[TR="class: odd | bgcolor: #F3D5D9"] |
[TD]01.jpg[/TD] | |
[TD]81.13 کیلو بایت[/TD] | |
[/TR] | |
[TR="class: even"] | |
[TD]ordoye_hgom.jpg[/TD] | |
[TD]1.09 مگابایت[/TD] | |
[/TR] | |
[TR="class: odd | bgcolor: #F3D5D9"] |
[TD]r.jpg[/TD] | |
[TD]1.02 مگابایت[/TD] | |
[/TR] | |
[TR="class: even"] | |
[TD]untitled-4.jpg[/TD] | |
[TD]1.43 مگابایت[/TD] | |
[/TR] | |
[TR="class: odd | bgcolor: #F3D5D9"] |
[TD]untitled-6.jpg[/TD] | |
[TD]1.37 مگابایت[/TD] | |
[/TR] | |
[TR="class: even"] | |
[TD]untitled-8.jpg[/TD] | |
[TD]847.14 کیلو بایت[/TD] | |
[/TR] | |
[TR="class: odd | bgcolor: #F3D5D9"] |
[TD]untitled-10.jpg[/TD] | |
[TD]1.2 مگابایت[/TD] | |
[/TR] | |
[TR="class: even"] | |
[TD]untitled-10.jpg[/TD] | |
[TD]1.2 مگابایت[/TD] | |
[/TR] | |
[TR="class: odd | bgcolor: #F3D5D9"] |
[TD]untitled-11.jpg[/TD] | |
[TD]1.64 مگابایت[/TD] | |
[/TR] | |
[TR="class: even"] | |
[TD]untitled-13.jpg[/TD] | |
[TD]1.95 مگابایت[/TD] | |
[/TR] | |
[TR="class: odd | bgcolor: #F3D5D9"] |
[TD]untitled-17.jpg[/TD] | |
[TD]2.19 مگابایت[/TD] | |
[/TR] | |
[TR="class: even"] | |
[TD]untitled-191.jpg[/TD] | |
[TD]863.92 کیلو بایت[/TD] | |
[/TR] | |
[TR="class: odd | bgcolor: #F3D5D9"] |
[TD]yrn_qrbny_chfyh.jpg[/TD] | |
[TD]245.1 کیلو بایت[/TD] | |
[/TR] | |
[TR="class: even"] | |
[TD]yrn_qrby_-_rhymh_qnbry.jpg[/TD] | |
[TD]1.39 مگابایت[/TD] | |
[/TR] |
منبع:
http://shohadayezan.ir/?q=node/6684
شهید ایران قربانی در روستای هندلان از توابع شهرستان میانه به دنیا آمد. قلم زیبایی داشت .زیبا می نوشت وزیباتر قرائتشان می کرد . چون اهل کتاب وتفکربود ، شعرهایش به جان بچه ها می نشست.رابطه خوب و نزدیکی با معلمان و دوستانش داشت
همه ایران را دوست داشتند .
ایران در همه فعالیت های پرورشی دبیرستان زینبیه "اولین" بود و چون ستاره نازنینی در مدرسه وجمع دوستان می درخشید .
حال توبگو ! مگر می شود دختری مثل ایران نسبت به آنچه بر سرمیهنش می آید بی تفاوت باشد ؟
او هم مثل بسیاری از نوجوانان هم سن و سالش در تب و تاب جنگ بود .
به حال رزمندگان وشهدا غبطه می خورد .
برایشان مطلب می نوشت، شعر می سرود و و از هرراهی افکار ورفتارش را به رزمندگان نزدیک می کرد .
بارها گفته بود ما هم در مدرسه در حال جنگ با دشمن هستیم .
غلب به جای روسری چفیه می بست وکفش کتانی می پوشید .
یک بار آلبومش را باز کرده و پرسیده بود کدام یک از عکس هایم برای مزارم خوب است ؟
دوستش خندیده و گفته بود :اولا عکس شهدا را برسرمزارشان کمی گذارند ،
مگر تو شهیدی ؟
دوما تو دختری ،دخترراچه به شهید شدن ؟
ایران اخم کرده بود که نمی خواهم دربستر بمیرم .
دوستش عکسی را که ایران با چفیه وبه قول خودشان با روسری فلسطینی انداخته بود انتخاب کرد .
همیشه باور محکم ایران راه را برایش بازمیکرد .او در روزهایی به شهادت فکر می کرد که شهر کوچک میانه حتی یکبار هم بمباران نشده بود اما دل دریایی ایران ، بهترین ها را می خواست ...
نه فقط درفکر بلکه در عمل هم درکارهای خیرپیشتازبود .
در تمام تشییع جنازه های شهدای شهرش حضور داشت .
شیفته امام بود وچه شعرها که برایش می سرود .
ازامام که صحبت می کرد به وجد می آمد و حتی اشکش سرازیر میشد .
صدای اذان که در مدرسه می پیچید یکی از اولین کسانی که برای نماز می رفت ایران بود اهل نماز اول وقت بود و با آن سن و سال بیشترشب ها نماز شب می خواند .
اهل این دنیا نبود. گر چه به همه موجودات این دنیا احترام می گذاشت و دوستشان داشت . همانقدر حیوانات را دوست داشت که گل های باغچه را .
چه قدر نیایش این دختر نوجوان میانه ای با خدای بی همتا شنیدنی است .
آه ای خدای مهربانم ! شاهد باش که تمام وجودم لبریز از تو شده خدایا شاهد باش که چگونه این قلب پژمرده ام شب و روز و غروب و سپیده دم در همه حال به یاد توست و...
خدایا از تو تمنا دارم که در همه حال با من باشی که من در همه حال به یاد تو خواهم بود .
مددم رسان که کار و درس خواندنم ، زندگی کردنم ،هدفم و مردنم همه به خاطر تو وبرای تو باشد
همیشه دلم می خواست کوهی باشم ودر مقابل ظلم کاخ نشین ها قدعلم کنم .
همیشه دلم می خواست آزاد باشم و سینه خصم را بشکافم .
خدایا ...
مادرش می گوید : مدتی بود هنگامی که آب به صورتش می زد چشمش اذیت می شد .برای همین مدتی نتوانست وضو بگیرد . مقداری خاک تیمم به خانه آورد .
قسمتی از خاک را الک کرد و داخل کمدش گذاشت .
علت را که پرسیدم گفت :
"مامان ! اگر لیاقت شهادت داشتم توی این خاک برایم سبزه بکار
وروی سنگ مزارم بگذار "
ازحرفش جا خوردم ... اما طولی نکشید که ایران من دربمباران دبیرستان زینبیه به آرزویش رسید . به وصیتش عمل کردم و در همان خاک سبزه کاشتم وروی قبرش گذاشتم .تا چهل روز آن تکه خاک سبز سبز بود ..."
سال ها ازشهادت دختران زینبیه می گذرد .
ازشهادت ایران و زرد شدن آن تکه خاک ... اما یاد شهیدان کی خزان می پذیرد آنجاکه باور داریم شهید شمع تاریخ است و تا همیشه روشنگر راه ، تا گم نشویم ...
اشاره:
هشت سال دفاع مقدس، آزمون بزرگى براى مردم ما بود؛ آزمونى كه بى شك ايثارگران جبهه نبرد را براى هميشه روسفيد تاريخ كرد. يك روى ايثار، سال هاى حضور مجاهدان خدا در ميدان هاى جهاد بود و روى ديگر آن، خانواده هاى استوار و فداكارى آن عزيزان بود كه خوش درخشيدند. و اينك ماييم و انبوهى از آثار و خاطرات و نامه ها و وصاياى ماندگان آن مجاهدان و اين خانواده ها. آنچه مى خوانيد فرازهايى بس ناچيز از آن همه گفته ها و نوشته هاست كه دستمايه ترسيم فرهنگ و تاريخ جبهه و شهادت و ايثار است. سلام بر شهيدان و بر خانواده هاى استوار آنان.
* * *
پيام آن بانوى شهيد
پس از بمباران اصفهان به سال 65، قطعه شهداى كربلاى چهار را به شهداى بمباران هوايى اختصاص داديم. هر شهيدى كه دفن مى شد، يك فرم مخصوص سنگ قبر به خانواده اش مى داديم تا آن را تكميل و به ما بازگرداند. زمانى كه فرم مزبور تكميل مى شد، مشخصات آن را براى سنگ تراش مى فرستاديم و پايين برگه مى نوشتيم: اقدام شد. سپس آن را امضا و بايگانى مى نموديم. در اين بين به يكى از شهدا كم توجهى شد؛ يعنى بدون آنكه مشخصات آن شهيد را ـ به نام سيده زهرا معتمدى ـ براى سنگ تراش بنويسيم، فرم مشخصات او را در قسمت اقدام شده ها، بايگانى كردم. شب هنگام آن شهيد به خوابم آمده، گفت: شما فرم سنگ قبر من را كه اقدام نشده بود، امضا كرده، جزو موارد اقدام شده قرار دادى و بايگانى كردى. لطفا سنگ قبر مرا هم تهيه كن تا وقتى مادرم سر قبرم مى آيد، از نبودن آن ناراحت نشود.
توصيه سردار شهيد ميرحسينى به فرزندان
... اما شما فرزندان عزيزم فاطمه جان و مجتبى، شايد شما كه هنوز بچه ايد مرا مقصر بدانيد كه چرا بابايمان ما را تنها گذاشت و رفت. چرا بايد بقيه بچه ها بابا داشته باشند و ما بابا نداشته باشيم؟ شما هم ان شاءالله بزرگ كه شديد، درك خواهيد كرد و به من حق خواهيد داد كه اگر به جاى من بوديد، همين تصميم را عملى مى كرديد. سعى كنيد اگر بزرگ شديد، به احكام اسلام توجه كنيد. با آن ها خو بگيريد و به تحصيل علم كوشا باشيد. علم بياموزيد و در كنار آن ايمان تان را تقويت كنيد.
همگى با هم خنديديم
درد زايمان آنقدر زياد شده بود كه نمى توانستم حتى يك ثانيه آرام بمانم. همسرم كه از اين موضوع مطلع بود خودرو را با شتاب و سرعت زياد حركت مى داد تا مرا به دكتر برساند. بعد از آنكه به زايشگاه در دزفول رسيديم گفتند: شما دير آمده ايد و همسرتان احتمالا به دكتر نياز دارد. بهتر است او را سريع به انديمشك برسانيد. شايد آن ها دكتر داشته باشند.
با هر دردسر و مشكلى بود، خود را به انديمشك رسانديم، اما حتى فرصت نشد كه ماما به من رسيدگى كند و بچه، خود به خود متولد شد.
به علت امكانات اندكى كه بيمارستان انديمشك داشت، ناچار شديم بدون استراحت آنجا را تخليه كنيم. وقتى خواستيم بيمارستان را ترك كنيم، گفتند: پول زايشگاه چه شد؟
شوهرم دست به جيبش برد اما دريغ از يك سكه ده تومانى! من هم با آن وضع و حالى كه داشتم، كيفم را نياورده بودم. از همه عجيب تر مادرشوهرم بود كه او هم شتاب زده آمده بود و كيف خود را نياورده بود. خلاصه سه نفرى همديگر را نگاه مى كرديم. ماما كه متوجه ماجرا شد، گفت: لااقل شيرينى ما را بدهيد.
همگى با هم خنديديم، چون آه در بساط نداشتيم.
تهديد مادر
داود واعظ چند بار براى ثبت نام و اعزام به جبهه مراجعه كرد ولى مسؤولان اعزام نيرو با ثبت نام او به دو علت مخالفت مى كردند: يكى آنكه هنوز نوجوان بود. و ديگر آنكه تنها پسر خانواده بود. يك روز همراه مادرش به اعزام يزد آمده بود. مادر داود با قاطعيت به مسؤولان گفت: چرا دل پسر مرا مى شكنيد؟ مگر اين جوان چه چيزى كمتر از ديگران دارد كه با اعزام او مخالفت مى كنيد؟ اگر اين بار او را اعزام نكنيد، فردا با يك گالن نفت مى آيم و به عنوان اعتراض، همين جا اقدام به خودسوزى مى كنم!
داود چند وقت بعد به عنوان امدادگر به جبهه رفت ولى عمليات كه شد، برانكارد را كنار گذاشت و اسلحه برداشت و عاقبت به شهادت رسيد.
چون وضع مالى خوبى نداشتيم، پدرم خيلى وقت ها از صبح تا شب كار مى كرد. براى همين ما دوست داشتيم به نوعى كمكش كنيم. مغازه اى نزديك خانه ما بود كه مى رفتيم از او پسته مى گرفتيم و در قبال دستمزد ناچيزى، پوست هاى پسته ها را جدا مى ساختيم. دل مان خوش بود كه بالاخره داريم كارى مى كنيم. اين كار گاهى تا يكى، دو ساعت بعد از نيمه شب به طول مى انجاميد. حتى گاهى تا اذان صبح مى نشستيم و پسته مى شكستيم. بعضى وقت ها كه خسته مى شدم، به محمود مى گفتم: اصلا چرا بايد خودمون رو اينقدر زجر بدهيم و پسته بشكنيم؟ بلندشيم بريم بخوابيم.
محمود با آنكه مثل من خسته بود ولى مى گفت: نه، اول اينا رو تموم مى كنيم، بعد مى ريم مى خوابيم. هر چى باشه، ما هم به اندازه خودمون بايد به بابا كمك كنيم.
او اصرار داشت پسته ها را زود تمام كنيم تا باز هم بتوانيم بياوريم. پسته هايى كه مى آورد، آنقدر ريز و دهان بسته بود كه گاهى از زير چكش در مى رفت و چكش روى دست مان مى خورد. براى همين هميشه دو، سه تا از انگشت هايمان مصدوم بود. بعضى از پسته ها هم زير چكش خرد مى شد. اين طور وقت ها محمود اخم هايش را در هم مى كشيد و مى گفت: چه كار مى كنى؟ مواظب باش، مال مردمه، حق الناسه!
گاهى اگر پسته اى از زير چكش در مى رفت و اين طرف و آن طرف مى افتاد، تا پيدايش نمى كرد و روى بقيه نمى ريخت، خاطرجمع نمى شد.
با اينكه صاحب پسته ها فرد بى انصافى بود اما محمود هر بار از او رضايت مى گرفت و مى گفت: آقا، راضى باشين اگه كم و زيادى شده ... .
رفتار تأثيرگذار مادر شهيد
در سال 61 برادر عزيز محمد ارغنده از نيروهاى سپاه آبادان در عمليات فتح المبين در پى جراحت شديد ـ از جمله قطع دست ـ به شهادت رسيد. نكته جالب توجه آنكه، مشت گره كرده او با وجود قطع شدن دست از بدن، باز نشده بود.
در مراسم تشييع جنازه او وقتى مادر شهيد با پيكر فرزند مواجه شد، دست قطع شده اش را برداشت و بالا آورد. سپس دست خودش را نيز گره كرد و با دو دست ـ يكى دست خودش و يكى دست قطع شده فرزندش ـ نداى الله اكبر برآورد. اين رفتار مادر شهيد اثر زيادى در روحيه خانواده هاى شهدا گذاشت.
درخواست شهيد از همسر خود
به همسر عزيزم سلام عرض مى كنم و برايت از خداوند آرزوى توفيق و خوشبختى در دنيا و آخرت دارم. از اينكه چند صباحى در دنياى فانى در كنار هم بوديم و با خوبى و بدى ساختيم، خوشحالم، ولى شادى و خرسندى ابدى، وقتى است كه در بهشت برين و جهان ابدى در قرب الهى منزل كنيم. در غياب من به مسؤوليت خود، تربيت و هدايت فرزندان مان بكوش و آنان را به نحوى تربيت كن و تحويل جامعه بده كه احكام و دستورات اسلام و قرآن بيان مى كند. از تو مى خواهم كه براى اداره فرزندان مان و گذران زندگى، حتى المقدور خود را به ارگان ها از جمله بنياد شهيد وابسته نسازى. سعى كن آنان را مستقل از برنامه هاى عمومى تربيت كنى. و به فرزندان مان بياموز كه روى پاى خود بايستند. آزاد زندگى كنند كه اين باعث پاكى روح و روان و استقلال در راه و رسم زندگى، طبق اصول و احكام اسلام خواهد شد.
پيام شهيد نياكى
دخترم آخرين لحظات عمرش را داشت سپرى مى كرد. براى همين از همسرم ـ كه بعدا به خيل شهدا پيوست ـ با واسطه خواستم براى آخرين وداع با دخترش ـ كه سرطان داشت ـ به تهران بيايد.
همسرم پيام داد: دخترم در تهران كسانى را دارد كه همراهش باشند ولى من نمى توانم در بحبوحه عمليات، فرزندان سربازم را تنها بگذارم.
شيرم حلالت، برو
آيت الله سيدمهدى يثربى در نماز جمعه كاشان گفته بود: بر همه واجب است با حضور خود در ميدان جنگ از جبهه ها نگهبانى كنند. امام(ره) رفتن به جبهه را براى جوانان واجب كرده و ديگر هيچ عذرى براى پدرها و مادرها نيست كه مانع رفتن جوانان به جبهه شوند.
بعد از آنكه از نماز جمعه برگشتم، به فرزندم گفتم: محمد، شيرم را حلالت كرده ام. به جبهه برو تا زمانى كه جنگ تمام شود. اگر هم به شهادت برسى، نزد آقا اباعبدالله (عليه السلام) شرمنده نخواهم بود.
بعد از آن محمد به جبهه رفت تا به مقام والاى شهادت رسيد.
نامه اى از سردار شهيد ميرحسينى به همسر خود
... حقيقتا كه با صبورى و بردبارى تو من درس استقامت و چگونه شدن و چگونه زيستن مى آموزم. مشكلات خانوادگى كه شما متحمل مى شويد، و در مقابل آن ها احساس ضعف نمى كنيد، كمتر از سختى هاى جبهه و جنگ و عمليات ما نيست. زيرا توانسته اى براى فرزندان مان در بيشتر اوقات، هم پدر باشى هم مادر ... ما در زمانى قرار گرفته ايم كه بايد قسمتى از سختى ها را شما به عنوان زنان پاك و صادق اين مرز و بوم شهيدپرور و مجاهدساز، تحمل كنيد، و قسمت هاى ناچيزى را نيز ما به عنوان مردان ايران زمين و اين خطه مردخيز ... .
خصلت هايى از شهيد صالحى
سردار محمدجمال صالحى در سال 1340 در شهرستان بيجار از توابع قصرشيرين به دنيا آمد و در سال 1362 در منطقه "كس نزان" از توابع سقز از ناحيه صورت مورد اصابت قناسه دشمن قرار گرفت و به شهادت رسيد. وى خصوصيات اخلاقى قابل توجهى داشت. براى نمونه هيچ گاه منتظر نمى شد كوچك ترها به او سلام كنند. نيز وقتى والدين ايشان در قيد حيات بودند، طورى رفتار مى كرد كه آن ها از او نرنجند و احساس نامهربانى نكنند. هميشه دست پدر نابيناى خويش را با مهربانى مى گرفت و به هر نقطه كه اراده مى كرد مى برد. اين سردار بيشتر كارهاى پدر را انجام مى داد و از اين كار خود احساس راحتى و آرامش وجدان مى نمود. اين فرمانده عزيز، عاشق شهادت بود و از اينكه از قافله شهدا عقب مانده بود، متأثر مى شد و با تضرع و زارى از حضرت حق مسئلت مى كرد كه به همرزمان شهيدش بپيوندد. او شهادت را عروسى خود مى دانست. گويند چند ساعت پيش از وصال، يك لباس تازه سپاه را از تداركات سپاه سقز گرفت و پوشيد. وقتى يكى از دوستان شهيد او را در لباس تازه ديد، شگفت زده علت آن را پرسيد و آن بزرگوار گفت: امروز مى خواهم داماد بشوم.
اين عموى من است!
فرزند اولم، پدرش را ـ به علت حضور زياد در ميادين نبرد ـ كم ديده بود. براى همين هر گاه عكسش را نشان فرزندم مى دادم، مى گفت اين عموى من است. مى گفتم: اين پدرت است. او مى گفت: نه، عموى من است.
فاتحه براى زنده
ضد انقلاب در سال 59 در بيشتر شب ها به مراكز مهم شهر بانه مانند منبع آب، مخابرات، آموزش و پرورش، جهاد سازندگى و سپاه حمله مى كرد. براى همين برادران سپاه و بسيج و ... شب ها براى پاكسازى به قسمت هاى مشكوك مى رفتند و نزديك صبح برمى گشتند، در حالى كه سخت خسته بودند. در آن زمان هر يك به گوشه اى مى رفتند و استراحت مى كردند. در يكى از شب هاى ماه رمضان، متوجه شديم خواهرى ـ كه اهل رودبار بود ـ بر بالين برادرى نشسته و فاتحه مى خواند. برادران كه آن صحنه را مشاهده كردند پرسيدند: خواهر چه كار مى كنيد؟ گفت: بميرم، اين برادر بسيجى شهيد شده و دارم برايش فاتحه مى خوانم!
بچه ها به محض شنيدن گفته او قهقهه سر داده، گفتند: نه خواهر، شهيد نشده، از شدت خستگى به خواب رفته است!
البته چند روز بعد همان خواهر توسط ضد انقلاب به شهادت رسيد.(از قرار معلوم این خواهر شهید، شهیده صدیقه رودباری هستند که در پستهای پیشین از ایشان یاد کردیم.)
با نامه و نقاشى
سردار شهيد موسى نامجو گاه تا سه ماه از جبهه به منزل باز نمى گشت و بسيارى از اوقات به دليل شرايط جنگى و اضطرار، فرصت اين را پيدا نمى كرد كه پوتين را از پاى خود خارج سازد. براى همين با پوتين مى خوابيد و نماز مى خواند. پاهاى اين بزرگوار به همين دليل به شدت زخمى شده بود. فرزندان آن شهيد هم خيلى كم او را مى ديدند. لذا از طريق نامه و نقاشى با ايشان ارتباط برقرار مى كردند.
اهميت رضايت امام زمان(عج)
يكى از روزهاى زمان جنگ بود. پاسى از شب گذشته و منتظر آمدن آقامرتضى بودم. وقتى آمد، گلايه كردم. ايشان با وجود خستگى زياد، با خوشرويى و حوصله به حرف هايم گوش داد. سپس گفت: شما مى دانيد كه پرونده ما مسلمانان را هر هفته آقا امام زمان(عج) مى فرمايند.
گفتم: بله.
ادامه داد: شما دوست نداريد وقتى آقا امام زمان(عج) پرونده ات را مى خوانند، از صبر و تحملى كه به خاطر دير آمدن من در موقعيت جنگى مى كنى، لبخند رضايت بر لبان مباركش نقش ببندد و پرونده ات را امضا كنند.
ديگر حرفى براى گفتن نداشتم. خدا مى داند بعد از آن صحبت ديگر جاى هيچ گلايه نماند بلكه هر وقت دلتنگى به سراغم مى آمد، ياد آن صحبت مى افتادم و همه چيز را فراموش مى كردم.
اين گل پرپر
اين اواخر دير به دير مرخصى مى آمد. يك روز اندكى از دستش ناراحت شده بودم. به او گفتم: ما هم حق داريم. حداقل ماهى يك بار به ما سر بزن.
با آرامش گفت: چشم، اما بگذار فعلا آن هايى كه فرزندان شان چشم به راه شان هستند، بيشتر از مرخصى استفاده كنند و بگذار ما به جاى آن ها بيشتر در جبهه باشيم. نوبت ما هم وقتى بچه مان به دنيا آمد، مى رسد.
هنوز يك ماه به تولد فرزندمان باقى مانده بود كه برگشت در حالى كه مردم مى گفتند:
اين گل پرپر از كجا آمده
از سفر كرب و بلا آمده
مراسم ازدواج سردار شهيد عبدى
زمانى كه آقاى عبدى شرط خود را براى ازدواج با من بيان كرد، صريح گفت: من تنها به شما تعلق ندارم بلكه مكلف به جنگيدن با دشمن هم هستم و بايد از كيان دين و ناموس مملكت دفاع كنم. شما هم بايد عقيده ات با من يكى باشد.
سپس از روى صداقتى كه داشت فيش حقوقى خود را نشانم داده، گفت: ميزان حقوق من همين اندازه است. من زندگى ساده اى مى خواهم كه هر دو راضى باشيم.
و من نيز چون مردانگى، شجاعت و غيرت را در وجودش ديدم، حس كردم او همان زندگى اى را كه من مى خواهم، مى خواهد. براى همين تحت تأثير روح بلند او قرار گرفتم و قبول كردم.
مراسم ازدواج ما ساده برگزار شد. در مورد لباس عروسى به ايشان گفتم كه حتى المقدور ساده باشد. همان لباس هايى كه عروس ها و دامادها مى پوشند، تهيه شد ولى ساده.
عقد و عروسى ما يكى بود و با رفتن به مشهد مقدس ازدواج ما صورت گرفت. باعث افتخار من بود كه ايشان با خلوص نيت مرا به پابوس امام هشتم(عليه السلام) مى برد و افتخار مى كردم همسر يك پاسدار واقعى هستم.
سردار رضا عبدى در سن 22 سالگى در عمليات والفجر 8 (در اسفند 64) بر اثر اصابت تركش بمب به ناحيه صورت و فك به آسمان ها پر گشود و به شهادت رسيد.
لزوم انس بچه ها با صداى جبهه
ابراهيم كه شش ساله شد، اسماعيل از اميديه آمده گفت: براى ما كه چنين مسؤوليتى در سپاه دارم زشت است زن و بچه ام دور از صداى جبهه باشند؛ شما به اهواز بياييد.
مادر اسماعيل گريه كنان گفت: رفتن به اهواز آن هم با اين وضعيت براى بچه كوچكت مناسب نيست.
اسماعيل گفت: بچه من بايد در اين سر و صداها بزرگ شود.
اهواز زير آتش جنگ افروزان بعثى بود. در آن زمان اسماعيل هفته اى يا دو هفته اى يك بار آن هم براى چند ساعت به منزل مى آمد. ما و دوست ديرينه او سردار شهيد صدرالله فنى در يك خانه زندگى مى كرديم.
واگذارى منزل شخصى
همسر سردار شهيد قربانعلى عرب گويه: قربانعلى در اوايل جنگ تحميلى يك روز به طور اتفاقى با يك خانواده جنگ زده عراقى آشنا شد. از صحبت هاى آن ها فهميد به سبب اينكه خانه ندارند، دچار مشكلات زيادى هستند. او براى رفع ناراحتى اين خانواده ما را به خانه پدرم برد و منزل 70 مترى خود را در اختيار آن مهاجران قرار داد. البته با اين كار، عشق آنان را به اسلام و انقلاب بيشتر كرد و باعث شد در صحنه هاى آن حضور پيدا كنند و حتى يك شهيد تقديم نمايند.
آخرين ديدار با جعفر
عمليات مهم و سختى در پيش بود و امكان زخمى يا شهيد شدن زياد بود. براى همين به ما مرخصى دادند كه براى ديدن خانواده هاى خود به شهر برگرديم. جعفر هم به مرخصى رفت و هنگام برگشتن به منطقه از همه حلاليت طلبيد اما همسرش بى تابى مى كرد. جعفر به او گفت: من سعادت شهيد شدن را ندارم. اما اگر شهيد شدم، بچه ها را طورى تربيت كن كه به وجودشان افتخار كنى و راه و رسم بچه دارى را از فاطمه زهرا(سلام الله عليها) بياموز.
همسر جعفر چون از بچگى طعم بى مادرى را چشيده بود، دورى از او برايش بسيار سخت بود.
جعفر براى عمليات راهى جبهه شد و بعد از يك ماه بازگشت و به همسرش گفت: اين آخرين خداحافظى است و ديگر برنمى گردم.
جعفر وقتى با گريه هاى همسرش مواجه شد گفت: به همسر شهدا نگاه كن. فقط تو نيستى. مطمئن باش اجر صبر تو كمتر از شهادت نيست.
صبح آخرين روز، وقتى از خواب بيدار شد، نگاهى به همسرش انداخت. صورتش خيس بود. نگاه بچه ها هم غريبانه و متعجبانه بود. يك لحظه ترسيد كه مبادا نتواند دلش را با خود ببرد. اما چشم هايش را بست و تمام قوايش را جمع كرد و با خداحافظى رفت.
چند شب بعد از رفتن جعفر، خواب ديدم كه يك حورى آمد و جعفر را با خود برد. نگاهم به دنبالش بود. فرياد زدم: جعفر، كجا مى روى؟
سرش را به طرفم بازگرداند. لباسى سفيد به تن داشت و نورانى تر از هميشه بود. با لبخند گفت: به باغ بهشت. بعد از هجده روز فهميدم جعفر شهيد شده است.
خيلى ساده و بى پيرايه
پيمان ازدواج را خيلى ساده بست: ظروفى مختصر، موكتى و يكى دو تا پتو و خلاصه با امكانات اندك دانشجويى. چند روز بعد از عروسى، من و همسرم را جهت ناهار دعوت كرد. او حتى از داشتن حداقل امكانات زندگى بى نصيب بود. آن ها غذا را در دو بشقاب ريختند و جلوى ما گذاشتند و خودشان در قابلمه و با دست غذا خوردند. بشقاب و قاشق و چنگال ديگرى غير از آن هايى كه جلوى ما گذاشتند در منزل شان نبود. به جرئت مى گويم كه تا آن زمان هيچ ازدواجى را به سادگى ازدواج اسماعيل و همسرش نديدم.
----------------------------------------
نويسنده: محمد اصغرى نژاد، پيام زن، شماره 178 ، دي ماه 1385
پیش از این در مورد شهیده فوزیه شیردل نوشتیم.(در پست #40) اکنون به مطلب ذیل، به نقل از خواهر ایشان توجه کنید:
از بچگي هر وقت سرما مي خوردم، گلودردهاي سختي مي گرفتم، آنقدر كه حتماً بايد دكتر مي رفتم و آمپول مي زدم تا حالم بهتر مي شد كلاس اول ابتدايي بودم كه يكي از همون گلودرهاي شديد سراغم آمد و حالم خيلي بد بود آن زمان "فوزيه" فقط 12 سالش بود اما انگار با همون سن و سال كمش تصميمش رو گرفته بود و مي دونست كه قراره پرستاربشه.اطلاعات زيادي راجع به نحوه ي مراقبت از بيمارها داشت و عاشق محيط هاي درماني بود. به من گفت لباس ها تو بپوش و بيا بريم دكتر من از آمپول مي ترسيدم و حاضربودم گلودردم رو تحمل كنم اما آمپول نزنم! خواهرم چون از اين ترس من اطلاع داشت با مهربوني خاص خودش گفت:" اگه دختر خوبي باشي و همراهم بيايي دكتر و آمپولت روبزني، يك هديه ي خوب واست مي خرم".مي دونستم زيرحرفش نمي زنه و قولش،قوله.لباس هامو پوشديم و رفتيم درمانگاه كه اون وقت ها اسمش "شيروخورشيد بود"...اونروز من آمپولم روزدم و توي راه برگشت، فوزيه برام يك گردنبند قشنگ خريد، كه با گوش ماهي درست شده بود..
کوشا در درس و مدرسه
همیشه کتاب و دفترهای مدرسه اش مرتب و تروتمیزبود.خیلی با سلیقه اونها رو جلد می کرد وعاشق درس خوندن بود.یک دفترعلوم داشت که پر بود از عکس گل ها و درخت ها، با چند رنگ مختلف،اجزای درختها و گل ها را نام گذاری کرده بود.حتی چند نوع برگ و گل روهم خشک کرده و توی دفترش چسبونده بود.دذی خوندن ما هم براش مهم بود موقع ثبت نام که می شد همراهم می اومد و کارهای مدرسه روانجام می داد.موقع حل تمرین های کتاب و نوشتن پابه پای من می نشست و کمکم می کرد.یادمه برای تعطیلات عید کلی تکلیف و تمرین داشتیم که معمولاً من همه رو می ذاشتم واسه روزهای آخرتعطیلات،اما فوزیه همیشه کارهاش روبه موقع انجام می داد و از تعطیلات لذت می برد،هر چند بنده خدا روزهای آخرتعطیلات دلش به حال من می سوخت که کلی تکلیف حل نشده داشتم و به دادم می رسید...
تخت آهنی
قبل از اینکه محل خدمت شون مشخص بشه باید چند ماهی توی بیمارستان کرمانشاه دوره ی آموزشی می دیدند اون موقع یکی از تمرین هایی که باید یاد می گرفتند طریقه چیدن و مرتب کردن تخت بیمارها بود.کارمهمی بود و دقت خاص خودش رو می خواست.دکتری که این کاروازشون خواسته بود،گفته بود که توی خونه تمرین کنند تا در مواقع لزوم در اسرع وقت و با دقت تمام انجامش بدن،ما توی خونه من تخت نداشتیم فقط یک تخت آهنی بود که روی پشت بام گذاشته بودیم و شبهای تابستون پدرم روش می خوابید. از فوزیه خواستیم روی همین تخت تمرین کند.ام هرکاری می کرد نمی تونست اون کارهایی را که باید روی اون تخت انجام دهد،چون مشما روی آهن جمع میشه و تمیزازآب در نمی آد،چقدر سعی می کرد تخت رو از مرتب کند اما نمی شد که نمی شد.اونقدر ناراحت شد که وری همون تخت نشسته و گریه کرد ...دختر همسایه مون که با ما دوست بود و زیاد خونمون می اومد به فوزیه گفت پاشو بریم خونه ی ما، ما یه تخت خوب داریم که میشه روش تمرین کنی و حسابی تو این کار ماهر بشی پاشو وسایلتو جمع کن و بیا بریم... یادمه خواهرم لبخند زد و همراهش رفت.
اعزام به پاوه
دوره ی آموزشی که تموم شد نوبت تقسیم نیروها شد اکثر دوستانش می خواستن کرمانشاه بمونن تا درحین کارکردن پیش خانواده هاشون باشن و به هرحال شرایط کاری راحت تری داشته باشند، اعلام شده بود،بیمارستان پاوه بیمارستان خیلی مجهزی نیست و به نوعی کمبود دستگاهها و تجهیزات پزشکی روبایستی نیروی انسانی بکشه و خدمت اونجا خیلی سخت تر از کرمانشاه است،چون منطقه ی محرومه و از این حرف ها.
با همه ی این حرف ها فوزیه تصمیم گرفت بره به پاوه چون معتقد بود این طوری خدمتش ارج بیشتری داره و شغل پرستاری یعنی دست و پنجه نرم کردن با همین محرومیت ها و رسیدگی به محرومین....
اولین حقوق
بعد از اینکه به پاوه اعزام شد معمولاً 5 شنبه و جمعه ها رو می اومد خونه، یعنی غروب چهارشنبه می اومد و غروب جمعه برمی گشت،البته گاهی هم پیش می اومد که یک هفته نمی تونست بیاد و ما برای دیدنش باید دوهفته منتظر می موندیم.هر بار که می اومد دست پربود.از خرده ریزهایی که برای خونه می آورد تا هدیه هایی که برای من و برادرهام می گرفت،گاهی هم بستگی به فصلی که بود سوغاتی هایی از شهرستان پاوه می آورد.مثل انگور یا انار می دونست پدرم عاشق ماست محلیه،واسه همین اکثروقت ها براش می آورد،اولین حقوقش رو که گرفت روخوب یادمه برای پدرم یه جفت جوراب پشمی گرفته بود، برای برادرهام نفری یک دست لباس کردی آورده بود که هر دو سبز رنگ بودند سبزپر رنگ،برای دایه ام یه چراغ خوا ب آورده بود که بذاره روی تاقچه،چراغ خوابه مجسمه ی یه دختر زیبا بود با لباس آبی روشن که یک چتر تو دستاش بود،کلی هم برامون گردو کشمش آورده بود...یادش بخیر...زمستان 56 بود...
همت بلند
چند ماه بعد از اینکه توی پاوه بود،درخواست وام مسکن دادوخودش تمام تعهد هاش روبه عهده گرفت . اون موقع ها ما مستأجربودیم وحتی تصور اینکه روزی بتونیم یه خونه بخریم واسه مون بعید به نظر می رسید.فوزیه اما به بابام قول داده بود هرکاری که بتونه می کنه که ما خونه بخریم از بچگی ام هم حرفش حرف بود، تا چیزی رو مطمئن نبود حرفش رو نمی زد.
وقتی بهمون گفت با درخواست وام موافقت کردن،همه ما خصوصاً پدرم خیلی خوشحال بودیم.پدرم یک خونه ی کوچیک که 2 تا اتاق داشت رو از حوالی محله ی "صابونی" کوچه ی "ولایتی" معامله کرد.خونه ی بزرگی نبود.
یکی از اتاق ها طبقه ی بالا بود و یکی هم طبقه ی پائین، یه مبلغی هم وام داشت که اون روهم فوزیه تقبل کرد.
وقتی خونه روخریدیم خودش اونقدر خوشحال بود که خوشحال تر از همیشه برگشت پاوه، هر بار آخرهفته می اومد یه چیزی واسه خونه می خرید،گلدون،فرش و ....دایه هم عکس خودش را که با لباس پرستاری گرفته بود با افتخار قاب کرده و به دیوار اتاق بالا زد...
پرستاربچه ها
تابستون57 بود ومن 14 ساله بودم که برای اولین بار رفتم پاوه.چند روزی اونجا مهمون فوزیه و دوستانش بودم.ساختمونی که اونها اونجا بودند، حدود 10 دقیقه ای با ساختمون بیمارستان فاصله داشت به هر کدوم از پرستارها یک اتاق داده بودند که محل استراحت شون بود.اونجا چند تا دختر هم بودند که اهل کشور فیلیپین بودند و خیلی جالب و با لهجه ی خاصی فارسی حرف می زدند و البته با همه هم صمیمی بودند.یه شب فوزیه شیفت بود، من و دوستانش نشسته بودیم و منتظربودیم که بیاد و با هم شام بخوریم ساعت 9 بود که اومد و ما هم سفره رو پهن کردیم که شام بخوریم هنوزاولین لقمه رو نخورده بود که یکی از نگهبان ها اومد و گفت چند تا بچه ی مریض رو زا "نودشه" آوردن و دکتر هم نیست...بلافاصله فوزیه ازجاش بلند شد و دوباره لباس پوشید و گفت من میام،بعدش به ما گفت شما شامتون رو بخورین معلوم نیست من کی بیام،با همه ی خستگی که خودش داشت همراه نگهبان رفت...
چند ساعت بعد حدودای ساعت 1 بود که آروم دروباز کرد و اومد تو،من بیداربودم،بلافاصله از تخت اومدم پایین و گفتم چی شد؟گفت طفلکی ها خیلی مریضن و خانواده هاشونم شدیداً نگران بودند،تادکتربیاد ازشون مراقبت کردم و به خانواده هاشون دلداری دادم.حالشون بهترشد و دکترهم اومده، این بود که الان اومدم..
اونقدرخسته بود که شام نخورده خوابش برد..فردا صبح که من پاشدم،زودتر ازمن لباس پوشیده و باز رفته بود بیمارستان به بچه ها سر بزند...
قاب عکس امام
توق اتاق خودش یه عکس از امام خمینی(ره) رو قاب کرده بود و آویزان کرده بود به دیوار،خیلی ها بهش گفتن اگه رئیس بیمارستان این عکس رو ببینه براش بدمیشه، اما اون عکس رو پایین نیاورده بود، تا اینکه یه روز رئیس که برای سرکشی به اتاق ها اومده بود،عکس رو دیده وبا عصبانیت خواسته بود سریع عکس رو از دیوار برداره . اما فوزیه گفته بود،اتاق خودشه و دوست داره عکس به دیوارباشه.
رئیس گفته بود یا عکس رو پایین بیاریا 1 ماه از حقوق خبری نیست،فوزیه گفته بود اگه اخراج هم بشم عکس رو از دیوار برنمی دارم.
رئیس بیمارستان یک ماه حقوق فوزیه رو قطع کرد و یه توبیخی کتبی هم بهش داد و از اتاق رفت بیرون.
یکی از پرستارها گفت این چه کاری بودکه کردی؟ ممکنه اخراج بشی،حداقل تا اون اینجا بود عکس رو برمی داشتی و بعد از رفتن اون می گذاشتی! دیوار!"حالا باید یک ماه بدون حقوق کارکنی!" فوزیه با لبخندگفت:"من ظاهرسازی بلد نیستم".
وقتی هم مدرسه می رفت چند بار به خاطرحجاب اسلامی بودنش از طرف مدیرشون تنبیه شده بود، اما خم به ابرو نیاوردهیچ وقت زیر بارحرف زور نمی رفت.راهپیمایی ها شرکت می کرد و روزی که قراربود انتخابات جمهوری اسلامی برگزارشود (12 فروردین سال 58) صبح خیلی زود چادررا سرکرد و رفت پای صندوق رأی.
هفت سین امید
نزدیک های عید که می شد برامون کارت تبریک می فرستاد،چند روزی به عید مونده بود که پستچی زنگ خونه رو می زد و نامه ی فوزیه رو می داد دست دایه.کارت تبریک هاش بوی عید می دادن،یکی دو روزهم مونده به عید خودش برای تعطیلات می اومد همیشه هم کلی شمع وماهی قرمز و وسایل هفت سین واسه خونه می آورد.
پیش بابام می نشست و بهش می گفت"دیگه غصه ی هیچ چیز رو نخوری الحمدالله خدا خودش کمک کردوخونه خریدیم،مشکلاتمون حل میشن.." واقعا حرف هاش مثل تحویل سال تازه و پر امید بود..
صمیمی ترین دوست
توی پاوه دوستهای زیادی پیداکرده بود.به واسطه ی شخصیت خاصی که داشت خیلی زود باهمه دوست می شد یکی از صمیمی ترین دوست هاش"عذرا نقشبندی" بود،که اتفاقاً همون روزحادثه، برادرزاده ی عذرا هم جزء شهدا بود.
فوزیه می گفت:بیشتر اوقات فراغتم رو با عذرا می گذرونم با هم میریم و جاهای دیدنی شهر رو می بینیم،عکس های زیادی هم با هم داشتند.
روز قبل ازحادثه به فوزیه گفتم اگه می خوای امروز بیا خونه ی ما، اوضاع شهر به هم ریخته است،کسی بیمارستان نمیره،اما قبول نکرد و گفت: حالا بیشتر از هر وقت دیگه بیمارستان به پرستار نیازداره،من فردا حتماً باید برم ...و رفت....
روزی که دل دایه،شور می زد
روزهای آخرمرداد 58 بود.من سال اول راهنمایی بودم و از درس انگلیسی تجدید شده بودم، مجبوربودم درس بخونم روز27 ام بود و داشتم با دختر همسایمون انگلیسی می خوندم.اونروز از صبح دایه دلشوره داشت، مرتب می رفت طبقه ی بالا وعکس فوزیه رو نگاه می کرد، همش می گفت:دلم آروم نمیگره، آخه روز آخری که می خواست بره و من ودایه مثل همیشه واسه بدرقه اش رفته بودیم درست همون لحظه ای که با ساک سورمه ای رنگ کوچکش سوار مینی بوس پاوه شد،یه ماشین دیگه از جلوی مینی بوس رد شد و ما نتونستیم صورت فوزیه رو ببینیم ما نمی دونستیم که حسرت آخرین دیدار به دلمون می مونه...
همون موقع بود که زنگ خونه رو زدن، دایه با عجله درو بازکرد،یک سرباز بود که گفت می خواد با بابام حرف بزنه، وقتی پدرم اومد بهش گفت" چند روزیه که پاوه درگیریه و دختر شما هم توی بیمارستان یه تیر به دستش خورده و الان هم بستریه من اومدم اطلاع بدم".
بعد از اینکه سربازه رفت پدرم رفت دنبال عموم و قرارشد همراه دامادمون برن پاوه، اما اوضاع پاوه تعریفی نبود و هیچ ماشینی نمی رفت سمت پاوه، تا اینکه با یه ماشین دربستی رفته بودندپاوه، حدودای ساعت 6 عصر بود که برگشتن و ما اون موقع بود که فهمیدیم فوزیه شهید شده،اما چون جسدها داخل هلی کوپتر بوده و هلی کوپتربه کوه خورده و برای شناسایی جنازه ها باید صبرکنین اجساد منتقل بشن به سردخونه ی بیمارستان 200 تخت خوابی کرمانشاه و بعد می تونیم جسد رو تحویل بگیریم...
برای شناسایی من و دایه و خواهرام،زن عموم با پدرم و عموم رفتیم.بعدها فهمیدیم ناراحتی قلبی که دایه پیدا کرد حال همون موقعی که بود که کشوهای سردخونه را می کشید تا جسد دخترجوونش رو شناسایی کنه...
فوزیه رو که گرفتیم از طرف بنیاد شهید و سپاه هم اومده بودن و بعد ها هم کم کم جزئیات درگیری های پاوه برای ما روشن شد،فهمیدیم که از کادرپزشکی تنها فوزیه شهید شده واون روز هم او روزه بوده که تیرخورده و حدود 16 ساعت ازش خون رفته و بازبون روزه شهید شده،بعد از فاتحه مراسم به راهپیمایی تبدیل شد.
برای هفتمین روز شهادتش توی پاوه مراسمی برگزارشد که حتی همسایه های ما هم خودشون رو رسوندن پاوه تا شرکت کنند.اونروز به ما گفتن می تونیم بریم و از اتاق فوزیه و وسایلش رو برداریم،اما اتاق کاملاً تخریب شده بود و همه ی وسایل روهم به غارت برده بودند،حتی لباس ها روهم پاره کرده بودند...ما حتی نتونسیتم یادگاری زیادی از فوزیه داشته باشیم....
http://shohadayezan.ir/?q=node/11537