داستان کوتاهی که شاید با دلتون بازی کنه ...

تب‌های اولیه

18 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
داستان کوتاهی که شاید با دلتون بازی کنه ...





داستان کوتاهی که شاید با دلتون بازی کنه ...

روایت کوتاهی از روز ها و شب های پر هیاهو و پر فراز و نشیب مادران و پدران؛

شهدایی است که ما امروز تمام قد مدیون جان فشانی هایشان هستیم.

نویسنده: مدیر وبلاگ دست نوشته های بچه مثبت/ مهرداد


دانلود فایل pdf این داستان + تصاویر در فایل پیوست

فایل: 

[="Black"]وقتی نبود...

آقا: خانم؛ ناراحت نباش شاید خدا نمیخواهد ما بچه دار بشیم ... هر چی قسمت بشه همون میشه ...
خانم: ولی من ته دلم میگه ما یک روز بچه دار میشیم ...
آقا: اگه یک وقت بچه دار بشیم ؛ نوکر امام حسینش میکنم.

خانم: انشالله که بچه دار میشیم و بچه مون میشه نوکر امام حسین ...


..✫¸.•°*”˜˜”*°•.✫. .✫¸.•°*”˜ ˜”*°•.✫.. ✫¸.•°*”˜˜”*°• .✫

چند سال بعد ...

آقا: خانم خدا بهت خیر بده ؛ خیلی خوشحالم کردی با این خبرت ... ؛ خدایا شکرت ...
خانم: دیدی گفتم ؛ دلم روشن بود ... خدا ما رو بی پاسخ نگذاشت و حاصل نذر و نیاز هامون رو داد ...

..✫¸.•°*”˜˜”*°•.✫. .✫¸.•°*”˜ ˜”*°•.✫.. ✫¸.•°*”˜˜”*°• .✫

وقتی هشت ماهه بود ...

آقا: خانم میگم بچه چطوره ؛
خانم:هیچی از صبح کلی بهم لگد زده ؛ الان هم که صدای شما رو شنیده خیلی آروم شده ...

..✫¸.•°*”˜˜”*°•.✫. .✫¸.•°*”˜ ˜”*°•.✫.. ✫¸.•°*”˜˜”*°• .✫


وقتی میخواست بدنیا بیاد ...

آقا: خانم شما میگی پسره یا دختر ؟
خانم ؛ فرقی نمی کنه ؛ هرچی که خدا بخواد ؛ هرچی باشه غلام یا کنیز حسین (ع ) هست" ...

..✫¸.•°*”˜˜”*°•.✫. .✫¸.•°*”˜ ˜”*°•.✫.. ✫¸.•°*”˜˜”*°• .✫

وقتی بدنیا اومد ...

پدر: وای چه پسری ؛ خدا ممنونم از این لطفت ؛ خدایا شکرت من هم پدر شدم ؛ چقدر زیباست این بچه , چقدر بانمکه ... خدیا ممنونم که به من لطف کردی ؛ انشالله که امانت دار خوبی باشم ...

..✫¸.•°*”˜˜”*°•.✫. .✫¸.•°*”˜ ˜”*°•.✫.. ✫¸.•°*”˜˜”*°• .✫

فردای تولد

پدر: خانم نظرت چیه اسمش رو چی بگذاریم؟
مادر: هر چی تو بگی...
پدر من که دوست دارم از نام ائمه انتخاب کنم. ولی از اونجا که قرار گذاشتیم خادم معصومین علیه السلام باشه ؛ فکر کنم ؛ عباس خیلی خوب باشه
مادر: درست میگی ؛ عباس ... آره عباس جونم ...[/]

وقتی یکساله بود ...

پدر: خانم چرا هنوز بیداری ؛ استراحت کن؛ فردا کلی کار داریم ، باید بریم شهرستان ...
مادر: دیر اومدی بهت نگفتم , بچه گلوش خس خس میکنه ؛ اینگار سرما خورده ، خیلی نگرانشم . چیزیش نشه بچم.
پدر: عیب نداره ، چقدر بی جهت نگرانی ، خدا خودش داده ، خودش هم حافظشه ؛ ولی کاش بهم زودتر میگفتی فردا قبل حرکت یک سر میبریمش دکتر ...
نگران نباش

..✫¸.•°*”˜˜”*°•.✫. .✫¸.•°*”˜ ˜”*°•.✫.. ✫¸.•°*”˜˜”*°• .✫


وقتی یه کوچولو بزرگتر شد

پدر: من عاشق این خنده های عباسم ... عباس جون بیا بپر بغل بابا ... عباس جونم بیا بابا ؛ عباس جون دامادی تو ببینم ؛ خدا میشه اون روز ...

..✫¸.•°*”˜˜”*°•.✫. .✫¸.•°*”˜ ˜”*°•.✫.. ✫¸.•°*”˜˜”*°• .✫


وقتی کمی بزرگ تر شد

چه چیزایی میگه این بچه ؛ همه جمله هاش همین جوری خنده داره ... به دوچرخه میگه چوخره ... ناقلا بیا پیشم ؛ عباسم بیا ...

..✫¸.•°*”˜˜”*°•.✫. .✫¸.•°*”˜ ˜”*°•.✫.. ✫¸.•°*”˜˜”*°• .✫


وقتی 5 ساله شد

اع اع پسرم ؛ بابا؛ با چاقو بازی نکن دستت رو میبری ها ؛ خانم این چاقو اینجا چکار میکنه ؛ نمیگی بچست ؛ ممکنه زبونم لال کار دسته خودش بده و خودش رو زخمی کنه ...

..✫¸.•°*”˜˜”*°•.✫. .✫¸.•°*”˜ ˜”*°•.✫.. ✫¸.•°*”˜˜”*°• .✫


وقتی پدر از سر کار برمیگشت

پدر: خانم چرا دم در وایستادی خوب نیست برو تو ...
مادر: سلام ؛ بچه کلی التماسم کرد ، تنهایی بره مغازه ، دیر کرده نگرانشم ؛ خوب اومدی برو ببین کجا مونده ...
پدر: اع خانم ؛ مگه اون عباس نیست , چقدر خرید کرده نیم وجبی ؛هی از دستاش میافته ، برم کمکش ...
مادر: خدایا شکرت بچم اومد ...

..✫¸.•°*”˜˜”*°•.✫. .✫¸.•°*”˜ ˜”*°•.✫.. ✫¸.•°*”˜˜”*°• .✫


وقتی میخواست مدرسه بره ...

پدر: بیا پسرم ؛ ببین چیا برات خریدم ؛ این یه مداد مشکی و اینم یک مداد قرمز؛ اینم دفتره میتونی باهاش نقاشی های جدید بکشی ؛ ولی اگه صبر کنی از فردا میری جایی که با دوست های جدیدت چیزی های جالب تر توش بنویسی ...
عباس: بابا جون ممنونم؛ خیلی قشنگ هستند ...
چه بوی قشنگی هم میده

..✫¸.•°*”˜˜”*°•.✫. .✫¸.•°*”˜ ˜”*°•.✫.. ✫¸.•°*”˜˜”*°• .✫


یک روز بعد از بازگشت از مدرسه ...

مادر: چیه پسرم چی شده؛ چرا رنگ و روت پریده ؛ نکنه دعوا کردی ؛ کی جرات کرده تو رو بزنه ؛ بیا بریم ببینم کی تو رو زده ، مگه کسی جرات داره دست رو عباس من بلند کنه ...

..✫¸.•°*”˜˜”*°•.✫. .✫¸.•°*”˜ ˜”*°•.✫.. ✫¸.•°*”˜˜”*°• .✫


یک روز دیگه قبل رفتن به مدرسه ...

پدر: من فرصت نمیکنم ولی شما امروز برو مدرسه ببین اوضاع درس بچه چجوریه ؛ باید کمکش کنیم درسهاشو خوب بخونه و خوب پیشرفت کنه تا آینده یک کاره ای بشه و کاری برای این مملکت بکنه

[="Black"]یک روز در مسیر کوهنوری با پدر

پدر: پسرم این کوه ها که میبینی ؛ مثل مشکلات زندگیه ؛ اگه صبر داشته باشی و استقامت بخرج بدی میتونی همه اونها رو پشت سر بگذاری ؛ سعی کن با توکل به خدا همه مشکلاتت رو حل کنی ...
عباس: بله پدر ؛ همین طوره که شما میگید

..✫¸.•°*”˜˜”*°•.✫. .✫¸.•°*”˜ ˜”*°•.✫.. ✫¸.•°*”˜˜”*°• .✫



یک شب هنگام رفتن به عروسی
پدر: خانم داریم میریم ؛ عباس چرا آماده نشده مگه نمیخواد بیاد ؛
مادر : خیر ؛ میگه من اونجا راحت نیستم ؛ ممکنه چشمم به نامحرم بیافته ؛ ناراحت میشم؛

پدر:آفرین به عباسم ؛ آفرین ؛ ولی چرا به ذهن خودم نرسیده بود ؛ خانم شاید بهتر باشه ماهم به این مجلس نریم ؛ خیلی مناسب خانواده ما نیست, به نظرت میتونی یک بهونه جور کنی؟
مادر: ... چی بگم ...
عباس: بابا خیلی دوستت دارم ...

..✫¸.•°*”˜˜”*°•.✫. .✫¸.•°*”˜ ˜”*°•.✫.. ✫¸.•°*”˜˜”*°• .✫


یه درس اخلاقی از عباس

یک روز وقت ظهر وقتی پدر میخواست بره نمازش رو بخونه
عباس به بابا : بابا بیا من وضو میگیریم ، شما ببین من درست میگیریم ... خوب ... خوب ...
بابا با خودش: عجب چرا عباس اینجوری کرد ؛ نکنه من تو وضو خودم کم دقتی میکردم... ؛ ای عباس باباتو شرمنده کردی ها ...
بابا خطاب به عباس : درسته پسرم عالی بود ...

..✫¸.•°*”˜˜”*°•.✫. .✫¸.•°*”˜ ˜”*°•.✫.. ✫¸.•°*”˜˜”*°• .✫


یک روز ورزشی

بابا: پسرم امروز مامانت میگفت رفتی باشگاه کشتی ؛ آره میخواهی ورزشکار بشی ؛
عباس ؛ نمیدونم ولی ورزش رو خیلی دوست دارم ؛
پدر: آفرین پسرم دست این دوست و همسایه های همسنت رو هم بگیر به هم برید ؛ اینجوری هوای همدیگر رو هم بیشتر دارید ,

عباس: باشه بابا ولی نگرانم نباش اونجا حواسم جمع هست ؛ تازه چنتا از دوستهای مسجدی هم هستند ...

..✫¸.•°*”˜˜”*°•.✫. .✫¸.•°*”˜ ˜”*°•.✫.. ✫¸.•°*”˜˜”*°• .✫

در امید دامادی

بابا به مادر: خانم این پسر ماشالله مردی شده واسه خودش ماشالله درسش هم که تموم شده نمیخواهی براش آستین بالا بزنی ؟؟
مادر: چی بگم والله ... هر چی میگم میگه فعلا نه ...
پدر: آخه چرا ؟ ماشالله یلیه واسه خودش ؛ درسش هم که تموم شده ؛ اگه خدابخواهد چند جا هم واسش کار سپردم , بلکه یکیش جور بشه ؛ بره سره کار ؛ الان با این تیپ و قیافه و تحصیلات همه جا بهش کار میدهند ...
مادر: خدا کنه ؛ ...[/]

[="Black"]قضیه جبهه

پدر: خانم چی میگی ؛ عباس یعنی میخواد بره جبهه ؟؟؟ ؛ خوب تو چی بهش گفتی ؟
مادر: من که هر چی بهش میگم تو نرو گوش نمیده مرد ؛ تو راضیش کن نره ... من که دلم هنوز نرفته از جا داره کنده میشه ؛ جبهه پر است از جوون های مختلف ؛ حالا عباس ما نره نمیشه؟؟؟ ؛میگه مامان من هم اینجا بمونم دلم کنده میشه ؛ باید برم ...
از طرفی هم که امام فرموده که جبهه نیرو میخواد و مردم کمک کنند...
پدر: خوب چه کار کنیم
مادر: چی بگم مرد اون اگه بره و سالم هم برگرده فکر نکنم من زنده بمونم ؛ آخه تاب دوریش رو ندارم , همون 2 سال که رفته بود خدمت سربازی قلبم کلی تیر میکشید ؛ دیگه طاقت ندارم ؛ یک کاری کن نره ؛ دارم میمیرم ...
پدر: چی بگم خانم,خوب ... تو میگی چکار کنیم ؟؟؟...

..✫¸.•°*”˜˜”*°•.✫. .✫¸.•°*”˜ ˜”*°•.✫.. ✫¸.•°*”˜˜”*°• .✫

یک روزی از روز های مرخصی های جبهه

عباس: مامان من باید الان برم ؛ اومدند دنبالم ؛ باید با بچه ها برم ؛
مادر: چرا اینقدر با عجله ؟صبر کن با بابات هم خداحافظی کن ؛ نه مامان دیر میشه ؛ بهش تلفن میزنم و خداحافظی میکنم ... مامان ساک من کجاست ...
مادر: پسرم اینقدر عجله نکن ، بابات بیاد ببینه بی خبر رفتی خیلی نارحت میشه ها ... یکم صبر کن بیاد ...
عباس: نه مادر دیرم میشه ...


..✫¸.•°*”˜˜”*°•.✫. .✫¸.•°*”˜ ˜”*°•.✫.. ✫¸.•°*”˜˜”*°• .✫


بعد رفتن به جبهه ...

الو مامان سلام ؛ خوبی صدا ضعیفه ؛ آره خیلی سخت تونستم تماس بگیریم ؛ بابا کجاست ؛ چی صدا نمیاد ، حالش خوب نبود ؛ چی فشارش افتاده ؛ چرا؟ ؛ من که گفتم باهاش تماس میگریم ... آخه الانم که باید بریم خط ؛ چی چی ؛ هیچی مامان خط رو خط میشه اینجا ؛ چی ؛ نه جایی نمیخواهیم بریم ؛ با بچه ها همین دور بر هاییم و همچنان پشت خطیم ؛ جامون امنه .... مامان برام دعا کن ...
مادر: چرا پسرم ؛ عباس: همینجوری ، یه نذر کردم میخواهم بر آورده بشه ؛ مادر: خیر انشالله ؛ آره خیره ...


..✫¸.•°*”˜˜”*°•.✫. .✫¸.•°*”˜ ˜”*°•.✫.. ✫¸.•°*”˜˜”*°• .✫


چند ساعت بعد ...

مادر: مرد امشب نمی تونم بخوابم ؛ خوابم نمیبره ؛
پدر:اع تو هم بیداری؟ چرا مگه چی شده ؛ عباس چیزی گفت بهت که به من نگفتی ؛ نه همونی که گفتم ؛ گفت جاش امن و امانه ؛ فقط گفت برام دعا کنید ؛ گفت نذر داره ؛ نمیدونم نذرش چیه ...
پدر: راست میگی منم آخه دلم پیششه آخه همین اومد مرخصی هم خیلی سیر ندیدش که رفت ؛ از اون طرف هم بدون خداحافظی رفت ... راستش من دلم یکم شور میزنه ؛ این پسره همه فکر من رو به خودش مشغول کرده ...
مادر: چی میگی مرد بگیر بخواب .. صبح باید بری دکتر بازم چک بشی ...
پدر: خانم آخه ما همین یه بچه رو داریم چکار کنم دست خودم نیست ؛ خدا همین یه امانت رو بهمون داده ؛ کلا بدون اون نمیتونم ...

..✫¸.•°*”˜˜”*°•.✫. .✫¸.•°*”˜ ˜”*°•.✫.. ✫¸.•°*”˜˜”*°• .✫


فردای اونروز (عملیات)

پدر: خانم هر چی زنگ میزنم عباس رو پیدا نمیکنم ؛ معلوم نیست کجاست ؛ ناقلا اینگار دیشب عملیات خط شکنی داشتند بهمون نگفته ؛
مادر: حالا ببین پیداش میکنی ببینیم باز چه بلایی سر عراقی ها آورده ...

..✫¸.•°*”˜˜”*°•.✫. .✫¸.•°*”˜ ˜”*°•.✫.. ✫¸.•°*”˜˜”*°• .✫


یک روز بعد

مادر: مرد پاشو برو حوزه بسیج ببین میتونی از دوستان خبری ازش بگیری ؛ اینطوری که نمیشه ؛ آخه چی شده ؛ هیچوقت ما رو اینقدر بیخبر نمیگذاشت.
پدر: چشم ؛ خانم ؛ بازم میرم ؛ هر جا بگی رفتم سر زدم خبری نداشتند ازش ...

..✫¸.•°*”˜˜”*°•.✫. .✫¸.•°*”˜ ˜”*°•.✫.. ✫¸.•°*”˜˜”*°• .✫

چند روز بعد:

مرد بسیجی: سلام خانم ببخشید مزاحم شدم منزل عباس آقا ... همین جاست
مادر: بله بفرمایید ؛ ببخشید میخواستم بگم ؛ میخواستم ؛ محمد تو بگو ...؛ محمد (آهسته): ابراهیم تو بگو دیگه شک میکنه ها ...
مادر: چی شده ؛ راستش رو بگید چند روزه از بچم خبری نیست ؛ خانم راستش ... راستش چی ... خانم خانم یکی بیاد کمک خانم از حال رفتند ...[/]

[="Black"]روز های پر اضطراب انتظار:

... و دیگر آه و گریه ...


..✫¸.•°*”˜˜”*°•.✫. .✫¸.•°*”˜ ˜”*°•.✫.. ✫¸.•°*”˜˜”*°• .✫


یک ماه بعد:

مادر: مرد یک فکری بکن چکار کنیم ؛ آخه اقلا یه جنازه ای... هیچی ... ؛
پدر: زبون تو گاز بگیر زن ؛ بچه ما صحیح و سالمه ؛ الانم اسیر شده ؛ صحیح و سالمه ، شاید هم تو آسایشگاه ؛ داره با دوستاش کشتی میگیره ...
مادر: آخه اینجوری که نمیشه ؛ هر کی تو اون عملیات شهید شده جنازه اش برگشته ؛ و هر کی هم که زخمی شده معلومه ؛ اسیر های اون عملیات هم طبق لیست جدید سازمان ملل مشخص شدند ؛ دیگه کسی نمونده ...
پدر: نه خانم ؛ پسر ما تک بود ؛ به خاطر همینه که مخفیش کردند ، فکر کردند که مثلا چقدر اطلاعات داره ...
بهت قول میدم بزودی ازش خبری میرسه ...

..✫¸.•°*”˜˜”*°•.✫. .✫¸.•°*”˜ ˜”*°•.✫.. ✫¸.•°*”˜˜”*°• .✫


چند سال بعد ...

پدر: خانم چند تا از دوستاش امروز پیشم بودند ؛ میگفتند که یکی گفته که دیدند عباس شب عملیات تیر خورده ...
چی شد ؛ حاج خانم ؛ حاج خانم ...


..✫¸.•°*”˜˜”*°•.✫. .✫¸.•°*”˜ ˜”*°•.✫.. ✫¸.•°*”˜˜”*°• .✫


چند سال بعد...

خدایا هنوز منتظرم ؛ امانتی که بهم دادی هستم ها ؛ خدایا بده اقلا یک باره دیگه ببینمش ؛ خدا ...

..✫¸.•°*”˜˜”*°•.✫. .✫¸.•°*”˜ ˜”*°•.✫.. ✫¸.•°*”˜˜”*°• .✫

سال 1369

پدر:خانم شنیدی چی شده
مادر: نه چی شده ,
پدر:میگن عراق اسیر هامون رو داره آزاد میکنه ؛
مادر: وای خدایا ؛ میشه پسرم ؛ پسرم ؛ پسرم برگرده ,
پدر: میگن بعضی از اسیرهایی که تابه حال هیچ اسمی ازشون نبوده هم دارند برمیگردند ...
مادر: وایخدای من؛ راست میگی ؛ یعنی میشه عباس من هم توی اون ها باشه ...
پدر: خدا کنه ؛ من که دیگه طاقت ندارم ...

..✫¸.•°*”˜˜”*°•.✫. .✫¸.•°*”˜ ˜”*°•.✫.. ✫¸.•°*”˜˜”*°• .✫


چند مدت بعد:

مادر: مرد پس چی شد ؛ همه اسرا که اومدند ؛ پس چرا عباس من نیومد ؟؟؟
پدر: نمیدونم حاج خانم ولی میدونم برمیگرده ...
شاید یه زندان رو صدام دست نخورده نگه داشته ،
پدر: چه میدونم ...

..✫¸.•°*”˜˜”*°•.✫. .✫¸.•°*”˜ ˜”*°•.✫.. ✫¸.•°*”˜˜”*°• .✫


قبل از سال تحویل چند سال بعد ...

مرد بیا این کاروان های راهیان نور ثبت نام کنیم ؛ بریم منطقه ؛ دلم هوای اونجا رو کرده ؛ شاید یه بویی از بچم احساس کردم ؛
پدر: راست میگی ... بریم ... دلم آروم میگیره اونجا ...

..✫¸.•°*”˜˜”*°•.✫. .✫¸.•°*”˜ ˜”*°•.✫.. ✫¸.•°*”˜˜”*°• .✫


توی مناطق ...

مادر: آقا اینجا همه جاش بوی عباسم رو میده ...
پدر: آره حاج خانم راست میگی ؛ نمیدونم چرا دلم آرومه آرومه ؛ اصلا دوست ندارم برگردم ؛ تازه میفهمم عباس چرا وقتی میومد مرخصی دوست داشت زودی برگرده اینجا...
مادر: راست میگی ها ...[/]

چند سال بعد ,شهر توی صف ...

مغازه دار: يالا شیر تموم شد ؛ دیگه برای شیر وای نیاستید ...؛
پدر: آقا شما شیر دارید من دیدم چند تا جعبه بردید توی مغازه ,
فروشنده: نه پدر جان اشتباه میکنی ... شیر تمام شده , از فردا هم یا زود تر بیا؛ یا پسرت یا نوه ات رو بفرست بیایند تا شیر بهتون برسه ...
پدر: پسرم ؛ نوه ام ... !!!

..✫¸.•°*”˜˜”*°•.✫. .✫¸.•°*”˜ ˜”*°•.✫.. ✫¸.•°*”˜˜”*°• .✫


یک روز توی خیابون ؛ مادر + پدر

پدر: حاج خانم ببین این چه وضع حجابه ؟؟ من شرم میکنم میام خیابون , اگه یک وقت عباسم برگرده اینارو ببینه دق میکنه که ...
مادر: تو بگو برگرده اصلا از اینجا میریم ... میریم هر جا که عباس مون بگه ....
پدر: راست میگی ها فکر خوبیه ؛ هر جا که عباس بگه ...

..✫¸.•°*”˜˜”*°•.✫. .✫¸.•°*”˜ ˜”*°•.✫.. ✫¸.•°*”˜˜”*°• .✫

یک روزی از همین روز ها ...

الو سلام علیکم ... بفرمایید منزل ... بله بفرمایید , حاج خانم ببخشید شما خانم ؟؟؟ من ...
آقاتون خونه هستند ؟؟؟
پدر: الو بفرمایید ؛ کاری داشتید ؛
کارمند: از بنیاد شهید مزاحمتون میشیم ؛ اگه میشه تا یک ساعت دیگه میاییم ازطرف بنیاد خودنه تون ؛ تشریف داشته باشید ,
پدر: خواهش میکنم بفرمایید , اتفاقی افتاده؟؟؟
کارمند:خیر حضورا خدمت میرسیم ...

..✫¸.•°*”˜˜”*°•.✫. .✫¸.•°*”˜ ˜”*°•.✫.. ✫¸.•°*”˜˜”*°• .✫

دوساعت بعد

صدای زنگ در ...
بفرمایید ؛ سلام و علیکم... ؛ سلام علیکم,...
کارمند: خدمت شما عرض کنم ؛ در تفحصات برون مرزی تعدادی شهید جدید پیدا شده که ؛ وجود یک پلاک نشون میده که .... آقا ؛ حاج آقا ... شما حالتون خوبه ؛ زنگ بزن اروژانس ؛ خانم مگه شما نگفته بودید بهشون ، چیرو ؛ مگه چی شده ... چی یعنی درست شنیدم ؛ یعنی منظور شما ...عباسم عباس من ...

کارمند دوم: بابا چرا اینجوری گفتی بهشون اینا تک فرزند بودند ... کارمند اول: وای خدای من...


..✫¸.•°*”˜˜”*°•.✫. .✫¸.•°*”˜ ˜”*°•.✫.. ✫¸.•°*”˜˜”*°• .✫


روز ملاقت...

پدر: خانم؛ حاج خانم با شما هستم بفرمایید تو ...
مادر: شما بفرما ... یا الله ...

حاج آقا ببخشید این جعبه(تابوت) مال پسر شماست ... ؛
پدر: چی؟ این؟ یعنی عباس من این تو هست ؟...
عباسم ...

..✫¸.•°*”˜˜”*°•.✫. .✫¸.•°*”˜ ˜”*°•.✫.. ✫¸.•°*”˜˜”*°• .✫


در حال برداشتن درب تابوت ...

عباسم ، سلام پسر گلم ؛ چرا بدو خداحافظی رفتی ؛ چرا ؟ نمیگی بابات دلش برات تنگ میشه ؛ یعنی اینقدر باباتو دوست داشتی ...
خوب بگذار صورت ماهتو ببینم عباسم


..✫¸.•°*”˜˜”*°•.✫. .✫¸.•°*”˜ ˜”*°•.✫.. ✫¸.•°*”˜˜”*°• .✫


بعد برداشتن در ...

اه آقا این اشتباهیه ...

چرا ؟؟؟
این توش خالیه ؛ فقط یک تیکه پارچه است !!!
نه اسمش که همینه ؛ بزار ببینم ؛ بله درسته همینه ...
پدر: نه منظورم اینه که توش بچه من نیست ... !!!
حاج آقا همینه بهتون که گفته بودم فرزند شما بعد 28 سال پیدا شدند و شما نباید ...
پدر: یعنی چی ؛ یعنی از عباس رشید من .... حاج خانم این آقا چی میگه ... یعنی عباس من اینه ؛ از عباس پهلوان من این مونده ...
اینکه از زمان تولدش هم کوچیکتره ....
عباسم ؛ عباس ...
آخ ...
...
...
...
...

..✫¸.•°*”˜˜”*°•.✫. .✫¸.•°*”˜ ˜”*°•.✫.. ✫¸.•°*”˜˜”*°• .✫


اندر دل حاجی با گریه

خدیا چی بگم ...عباسم کجایی ؛ عباسم از تو فقط همین مونده ...
خدایا ...
خدایا ؛صبرم دادی؛ صبر کردم , ولی ...
چرا فقط همین ...

خدا ..............

خدایا ازت ممنونم که گذاشتی یک بار دیگه امانتی که بهم داری رو دوباره ببینمش ...
خدایا همین کم رو هم از من حقیر قبول کن ؛ تو خودت بهم دادی و خودت حفظش کردی ؛ و خودت دوباره ازم گرفتی ...
راضیم به رضای تو ...
آخ ...آه ...
خدایا ؛ دیگه حوصله این دنیا رو ندارم ؛ منو ببر پیش پسرم ... خسته ام از این همه درد و غصه ... این همه نامهربانی ...
خدا ....


پایان

[="Black"]

نویسنده:
سخنی با خوانندگان داستان
از این روایات و وقایع بسیاری رخ داده و از این عزیزان کم در اطراف ما نیستند ؛ و ایشان در کنار ما زندگی میکنند, و چیزی که هست اینکه ما باید دقت و احترام بیشتری به این صاحبان اصلی انقلاب و آبرومندان نزد خداوند داشته باشیم؛ و در آخر توجه شما را به شنیدن سخن رهبر معظم انقلاب درباره نکته ای که شاید شنیدنش در این فضا جالب و مهم باشد؛ جلب میکنم:



رهبر معظم 1391/7/22:

آن کسانی که در دوران جهاد مقدس و دفاع مقدس در جبهه های جنوب و غرب رفتند وارد میدان ها شدند ، و جان خود را کف دست گرفتند ؛ آن دوران تمام شد
تقسیم کردند ؛ به ...
بعضی ها, پشیمان میشوند از گذشته شان

بعضی ها بی تفاوت می مانند
بعضی ها پایبند میمانند و آنهایی که پایبند می مانند باید دق کنند
این جمله اخیر را من قبول ندارم

آنهایی که پایبند می مانند؛ شاهد به ثمر نشستن این نهال و تناور شدن این درخت خواهند بود...



اللهم عجل لولیک الفرج

[SPOILER][/SPOILER]



[/]

[=comic sans ms]ممنونم . خیلی ممنوم . واقعا خیلی قشنگ بود من موقع خوندنش واقعا یه لحظه کنترل خودمو از دست دادم و زدم زیر گریه . خیلی زیبا بود . بازم ممنون .

سلام!!!
باسپاس آخر هفته می خوانم ونظراتم و جملاتم را درباره اش می نویسم.

با اجازه دوستان من یه چیز بگم ؟؟؟
اول داستان خانم و آقا میگن:

افلاکیان;385641 نوشت:
آقا: اگه یک وقت بچه دار بشیم ؛ نوکر امام حسینش میکنم.

خانم: انشالله که بچه دار میشیم و بچه مون میشه نوکر امام حسین ...

در حین داستان متوجه میشیم که:

افلاکیان;385645 نوشت:
... و دیگر آه و گریه ...

یه تناقضی وجود داره(من اینجور برداشت کردم) !!! اگه واقعا کسی نیتش این باشه که فرزندش نوکر امام حسین علیه السلام باشه و در برابر مساله ای به این مهمی(اعزام به جبهه) انقدر تردید و دو دلی داشته باشه و نگران باشه که جور در نمیاد !!!
مگه نه اینکه این خانم و آقا نظرشون برای فرزندشون نوکری امام بود؟پس چرا انقدر درباره جبهه رفتن پسرشون و شهیدشدنش مستاصل میشن؟؟؟:Gig:

باغ بهشت;386307 نوشت:
یه تناقضی وجود داره(من اینجور برداشت کردم) !!! اگه واقعا کسی نیتش این باشه که فرزندش نوکر امام حسین علیه السلام باشه و در برابر مساله ای به این مهمی(اعزام به جبهه) انقدر تردید و دو دلی داشته باشه و نگران باشه که جور در نمیاد !!!
مگه نه اینکه این خانم و آقا نظرشون برای فرزندشون نوکری امام بود؟پس چرا انقدر درباره جبهه رفتن پسرشون و شهیدشدنش مستاصل میشن؟؟؟

من فکر میکنم این آه و گریه به معنای ناشکری و پشیمونی نیست!
بالاخره این پدر مادر ها هم آدمند و احساس دارند...

تا حالا با پدر مادر های شهدا دیدار داشتین؟
در عین اون همه اشک و آه و گریه و بغض... خوشحالن که فرزندشون جونشو در این راه داده و اصلا ابراز پشیمانی نمیکنن
اما خوب دله دیگه...
من با این همه سنگ دلی و مادر شهیدم که نیستم بعضی اوقات میبینمشون بغض خفم میکنه...

اللهم الرزقنا شهادة فی سبیلک...

آرامش;386356 نوشت:
من فکر میکنم این آه و گریه به معنای ناشکری و پشیمونی نیست!

منظور من همین قسمت آه کشیدن نبود !!! در کل داستان دقت کنید می بینید که نیت اولیه پدر و مادر با ماجراهایی که براشون پیش میاد متفاوت میشه !!!
من میگم اگه کسی واقعا نیتش این باشه که فرزندش نوکر امام حسین علیه السلام بشه و به خاطر همین نوکری،اسم فرزندش رو عباس بذاره نباید انقدر مانع رفتن به جبهه فرزندش بشه .
حرف من نیت پدر و مادر و عملکرد اونهاست ....
حرف من سخت بودن شرایط اونها نیست بلکه همونطور که گفتم نیت و عملکرد اونهاست !!!
دوستان دیگه هم لطفا نظرشون رو در این باره بدن .
ممنون

یا الله

بسیار زیبا بود ممنونم.

نقل قول:
مگه نه اینکه این خانم و آقا نظرشون برای فرزندشون نوکری امام بود؟پس چرا انقدر درباره جبهه رفتن پسرشون و شهیدشدنش مستاصل میشن؟؟

بلاخره بچه شون بود تازه اونم با کلی نذر یه بچه خدا بهشون داده بود

اونها هم دل دارن انصاف نیست فکر کنیم چون اونو نوکر امام حسین می دونستند نگران نباشند.

تازه حضرت ابراهیم با اینکه پیامبر خدا بود باز هم دست و دلش می لرزید

از همه التماس دعا دارم.

[="Tahoma"][="SeaGreen"]

باغ بهشت;386365 نوشت:
حرف من سخت بودن شرایط اونها نیست بلکه همونطور که گفتم نیت و عملکرد اونهاست

اللهم عجل لولیک الفرج

سلام

دوست خوبمون مهر اوا گرامی مثال حضرت ابراهیم رو زدند

ماجرای خود امام حسین و اولاد و اصحابش چطور؟

بنظرتون خود امام حسین(ع) وقتی علی اکبرش رو به میدان می فرستاد چه حالی داشت؟

حب پدرانه اش آیا دلش رو بلرزه نمی آورد؟

دقت کنید حبی که پدر و مادر دارند مشکلی ایجاد نمی کنه چون یک رابطه عاطفی است اما اینکه راضی بشند بچشون بره برای خدا مهمه که ادمی این داستان هم از نظر من این اجازه رو دادند:Gol:[/]


مادر: من که هر چی بهش میگم تو نرو گوش نمیده مرد ؛ تو راضیش کن نره ... من که دلم هنوز نرفته از جا داره کنده میشه ؛ جبهه پر است از جوون های مختلف ؛ حالا عباس ما نره نمیشه؟؟؟

فکر میکنم که منظور باغ بهشت عزیز این قسمت از داستانه.ببینید دوستان اینکه پدر و مادر از لحاظ عاطفی نگرانند و غصه میخورند شکی نیست.همه ما این موضوع و میدونیم و من اصلا این خانواده رو مقایسه نمیکنم ولی نگرانی و غصه خوردن برای فرزند با درخواست نرفتن اون به جبهه فرق نمیکنه؟اینکه مادر بگه راضیم به رضای خدا خودش داده میسپارم به خودش ولی در عین حال ناراحت و غصه دار باشه فرق نداره با اینکه بگه کلی جوون تو جبهه هست حالا این چرا باید بره؟مگه اون جوونا پدر و مادر عاطفی و دلسوز ندارند؟

بانوی سپید;386605 نوشت:
فکر میکنم که منظور باغ بهشت عزیز این قسمت از داستانه.ببینید دوستان اینکه پدر و مادر از لحاظ عاطفی نگرانند و غصه میخورند شکی نیست.همه ما این موضوع و میدونیم و من اصلا این خانواده رو مقایسه نمیکنم ولی نگرانی و غصه خوردن برای فرزند با درخواست نرفتن اون به جبهه فرق نمیکنه؟اینکه مادر بگه راضیم به رضای خدا خودش داده میسپارم به خودش ولی در عین حال ناراحت و غصه دار باشه فرق نداره با اینکه بگه کلی جوون تو جبهه هست حالا این چرا باید بره؟مگه اون جوونا پدر و مادر عاطفی و دلسوز ندارند؟

احسنت !!!
دقیقا منظور من همین بود :ok:

بسم الله...
داستانو خوندم....
كل داستان چون واقعيت داشت، به دلم نشست ولي اينجاي داستانو خيلييييييييي دوس دارم...

نقل قول:
توی مناطق ...

مادر: آقا اینجا همه جاش بوی عباسم رو میده ...
پدر: آره حاج خانم راست میگی ؛ نمیدونم چرا دلم آرومه آرومه ؛ اصلا دوست ندارم برگردم ؛ تازه میفهمم عباس چرا وقتی میومد مرخصی دوست داشت زودی برگرده اینجا...



به اميد روزي كه همه ي مادران و پدران شهدا از چشم انتظاري دربيان....