[h=2]چادرت را چند میفروشی؟؟؟[/h] برای تو می نویسم...
برای تو که حاضر نیستی در این گرمای داغ و طاقت فرسای تابستان چادرت را در ازای لذت خنک شدن معامله کنی و کنار بگذاری! برای تو می نویسم، برای تو که حاضر نیستی چادرت را با لذت ظاهریِ خوش تیپ شدن، با لذت دیده شدن و با لذت پوشیدن لباس های تنگ و کوتاه و رنگارنگ عوض کنی! برای تو می نویسم برای تو که دشواری های پوشیدن چادر را در مدرسه، دانشگاه، محل کار، کوچه و خیابان تحمل می کنی اما آن را کنار نمی گذاری! برای تو می نویسم، برای تو که چادرت را به شایستگی در تن خود حفظ می کنی و حرمت چادر را در جامعه با شلخته پوشیدن و رها کردن آن نمی شکنی! برای تو می نویسم، برای تو که از عمق جان باور داری که شهدا سرخی خونشان را به سیاهی چادر تو امانت داده اند و تو باید امانتدار خوبی باشی! برای تو می نویسم، برای تو که وقتی پیش از یک خانم بدحجاب وارد فروشگاه می شوی فروشنده حق تو را فراموش می کند و به کار آن خانم بدحجاب سریعتر رسیدگی می کند ولی این بی عدالتی ها نه تنها تو را سست نمی کند بلکه اراده ات را قوی تر می کند! برای تو می نویسم، برای تو که هنگام ورود به دانشگاه چادرت را درون کیفت نمی گذاری بلکه آن را با افتخار بر سَرَت حفظ می کنی و مایه ی مباهات خود می دانی! برای تو می نویسم، برای تو که وقتی صدا و سیمای جمهوری اسلامی زنان شیک و باسوادو موفق را بدون چادر، و زنان ساده لوح و سخن چین را چادری نشان می دهد غمگین می شوی و اشک در چشمانت حلقه می زند ولی این بی مهری ها تو را از داشتن حجاب پشیمان نمی کند! برای تو می نویسم، برای تو که هم حجاب ظاهر داری و هم حجاب باطن و همچون خیلی های دیگر نیستی که چادرت وسیله ای باشد برای سرپوش گذاشتن بر نگاه ها و پیامک ها و دوستی های مفسدانه ات.
آری خواهرم...
برای تو می نویسم و به تو افتخار می کنم، به تو که سالهاست عفیف و محجوب مانده ای ولی هیچگاه کسی به تو به خاطر نمره های بیستت در درس های عفت و نجابت، مهر صدآفرین روی برگه ات نزده است اما مطمئن باش که صدآفرین هایت نزد خداوند محفوظ است.
هــــــــــم وآرد مغآزه می شویــــــــــم:
من و تو و دوستتــــ !
قفسه ی آل استآرهآ آنقـــــــــدر جذآبـــــ استـــــ که
قدرتـــــ فکــــــــرکـــــــــردن در مورد مدل هآیِ دیگــــــــر رآ از مـــــــآ می گیـــــرد...
به سمتِــــ قفســـــــه می رویـــــــم ...
سبــــــــزِ چمنی رآ بآ ذوق بــــــــه دوستتـــــــ نشــــــــآن می دهی و می گـــــویی:
وآی مهلآ ! همونــــــــه کــــــــه می خوآستـــــم!
ببین چقــــــــدر به مآنتــــــــوم میـــــــــــآد؟!
و نآخودآگآه چشمـــــــــــآنِ پسرکِـــــ کفش فــــــــــروش ؛
همرآه چشمـــــــآنِ منــــــــو سآیـــــــــــــر مشتــــــــتریآنِ مغــــــــآزه ؛
از شـــــــــــآل زردرنگتـــــ
تا رویِ تونیکـــــــــ سبـــــــــز تـــــو می لغـــــــــزد
و تــــــو
هیــــــــچ بفکـــــــر چشمآن پسرکــــــــــ نیستی کـــــــه
همــــــرآهِ تونیکتــــــ ،
چسبیــــــــــده به اندآمتـــــــ
و کنــــــــــــــــده نمی شـــــــــود!
مهلآ (ایولی) می گویــــــد
و دستــــــــ می بـــــــرد رویِ صورتی ترینشـــــــــآن که حســـآبی دلِ مــــــــرآ بـــــــترده!
شیطنتــــــ آمیــــــــز به تــــــــو می گویـــــــد:
نمیشـــــــــه بآ تآبـــــ دآمــــــــن سرخــــــــآبی،آل استـــــــــآر صورتی پوشیــــــد؟!
و چقـــــــــدر مستآنه خنده ی تـــــــــآن به هوآ می رود !
سرم رآ کـــــــــه بر می گردآنم انگـــــــــآر شهر فرنگــــــــ رآ گذآشتــــــــه اند مقآبلــــــــم . . .
آبی ، نآرنجی ، زرد ، صورتی ، بنفش . . .
چقــــــــــــــــدر دوستشــــــــــــــآن دآرم
امآ - حجآبم - رآ بیشتـــــــر! . . .
زود از ذهنم بیرونشان می کنم . . .
سریع مشکی ترینشـــــــــــــآن رآ بر می دارم . . .
پسرکـــــــ طعنـــــــه آمیز می گویــــــد:
خوبه!به چآدرتــــــــ میآد . . . !
پول کفـــــــش ها رآ روی میـــــــــــز می گذآرم
و خودم رآ
لآ به لآیِ ایــــــــن آدم هآیِ رنگآرنگـــــ
گم می کنــــــــــم . . .
تو می مانی
و
چشمــــــــــــــآنِ چسبیـــــــــده ی پسرکــــ
که شبیــــــــه ایستـــــــــآدن بر سُرسُره ای مدآم از بالآ تا پاییــــــــــن بدنتــــــ لیز می خورد!
چآدرم رآ به آغوش می گیــــــــــــــرم . . .
خدآیآ شکرتــــــــــ که او نمی گذآرد نگــــــــــآ حرآمی بـــــــر من بلغــــــــزد!
[h=2]چادرت را چند میفروشی؟؟؟[/h] برای تو می نویسم...
برای تو که حاضر نیستی در این گرمای داغ و طاقت فرسای تابستان چادرت را در ازای لذت خنک شدن معامله کنی و کنار بگذاری! برای تو می نویسم، برای تو که حاضر نیستی چادرت را با لذت ظاهریِ خوش تیپ شدن، با لذت دیده شدن و با لذت پوشیدن لباس های تنگ و کوتاه و رنگارنگ عوض کنی!
برای تو می نویسم برای تو که دشواری های پوشیدن چادر را در مدرسه، دانشگاه، محل کار، کوچه و خیابان تحمل می کنی اما آن را کنار نمی گذاری!
برای تو می نویسم، برای تو که چادرت را به شایستگی در تن خود حفظ می کنی و حرمت چادر را در جامعه با شلخته پوشیدن و رها کردن آن نمی شکنی!
برای تو می نویسم، برای تو که از عمق جان باور داری که شهدا سرخی خونشان را به سیاهی چادر تو امانت داده اند و تو باید امانتدار خوبی باشی!
برای تو می نویسم، برای تو که وقتی پیش از یک خانم بدحجاب وارد فروشگاه می شوی فروشنده حق تو را فراموش می کند و به کار آن خانم بدحجاب سریعتر رسیدگی می کند ولی این بی عدالتی ها نه تنها تو را سست نمی کند بلکه اراده ات را قوی تر می کند!
برای تو می نویسم، برای تو که هنگام ورود به دانشگاه چادرت را درون کیفت نمی گذاری بلکه آن را با افتخار بر سَرَت حفظ می کنی و مایه ی مباهات خود می دانی!
برای تو می نویسم، برای تو که وقتی صدا و سیمای جمهوری اسلامی زنان شیک و باسوادو موفق را بدون چادر، و زنان ساده لوح و سخن چین را چادری نشان می دهد غمگین می شوی و اشک در چشمانت حلقه می زند ولی این بی مهری ها تو را از داشتن حجاب پشیمان نمی کند!
برای تو می نویسم، برای تو که هم حجاب ظاهر داری و هم حجاب باطن و همچون خیلی های دیگر نیستی که چادرت وسیله ای باشد برای سرپوش گذاشتن بر نگاه ها و پیامک ها و دوستی های مفسدانه ات.
آری خواهرم...
برای تو می نویسم و به تو افتخار می کنم، به تو که سالهاست عفیف و محجوب مانده ای ولی هیچگاه کسی به تو به خاطر نمره های بیستت در درس های عفت و نجابت، مهر صدآفرین روی برگه ات نزده است اما مطمئن باش که صدآفرین هایت نزد خداوند محفوظ است.
جنگ بر روی چادر
آغازش کربلا بود
دشمن می خواهد
چادر از سر
زنان_حسینی بردارد...
اولین هسته مقاومت تشکیل می شود
به فرماندهی
زینب.
خواهرم چادر مشکی تو از خون سرخ من رنگین تر است

[FONT=arial,helvetica,sans-serif]در خــانــه نشــسته ای، دلــت خــوش است
وارد فیــس بــوک می شــوی.
می نویســی :
زن = مرد
لایک می گــیری، تشــویقـت می کــنند،
و تــو به زنــانگــی و روشنــفکــری ات افتــخار میکــنی!
▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬
در همیــن اثنــا، یکی از پیــج هایی که چند صدهــزار لایک دارد،
عکــس هــم جــنس تــو که مــساوی مــرد هـست!
کنار یک مــاشیــن اسپــورت می گــذارد و می نویســد :
1 یا 2 ؟
مــرد ها باید یکــی را انتــخاب کــنند
در پــی آزادی هستی در جهــانی که تــو را یک کــالا می بیــنند!
و تــو تنــها به فکــر انتــقام از اسلام هستــی
و گمــان می کــنی اســلام حــق تــو را خــورده!!!!
اول خــودت را بشــناس!
شعر حجاب حامد زمانی
نویسنده: فاطمه - ۱۳٩٢/٥/٩
قضیه اینه که مادر به چادر اعتقادی نداره و الکی یا از روی اجبار چادر میپوشه
چون اگه چادرش و دوست داشت به دخترش هم حجاب فاطمی رو یاد میداد
[INDENT]
[/INDENT]
[/HR] [INDENT]
[/INDENT]
__________________