۞ هست خاموشیات پر از فریاد ۞ سروده های مقام معظم رهبری ۞
تبهای اولیه
انتظار دلم قرار نمی گیرد از فغان بی تو سپندوار زکف داده ام عنان بی تو ز تلخ کامی دوران نشد دلم فارغ ز جام عشق لبی تر نکرد جان بی تو چو آسمان مه آلوده ام ز تنگ دلی پر است سینه ام ز اندوه گران بی تو نسیم صبح نمی آورد ترانه شوق سربهار ندارند بلبلان بی تو لب از حکایت شبهای تار می بندم اگر امان دهدم چشم خون فشان بی تو چو شمع کشته ندارم شراره ای به زبان نمی زند سخنم آتشی به جان بی تو زبی دلی و خموشی چون نقش تصویرم نمی گشایدم از بی خودی زبان بی تو عقیق صبر به زیر زبان تشنه نهم چو یادم آید از آن شکرین دهان بی تو گزارش غم دل را مگر کنم چو امین جدا ز خلق به محراب جمکران بی تو
مهر افروزان چون الف در وصل دلها از میان بر خاستم وازگون هرچندجام روزیم چون لاله بود از کنار خوان قسمت شادمان برخاستم بزم هستی را فرض مهر فروزان تو بود همچو شبنم چهره چون کردی عیان برخاستم همچو بلبل با گران جانان ندارم الفتی طوطیان چون لب گشودند از میان برخاستم از لگد کوب حواث عمر دیگر یافتم چون غبار از زیر پای کاروان برخاستم طاقت دم سردی دوران ندارم همچو گل دربهار افکنده رخت ودر خزان بر خاستم آزمودم عیش راحت را به کنج دام تو از سر جولانگه کون ومکان بر خاستم صحبت شورده حالان مایه شوریدگی است با امین هرگه نشستم بی امان برخاستم
غمگساری یاران چو نی زمایه جان این فسانه می سازم به غمگساری یاران چو شمع می سوزم برای اشک دمادم ، بهانه می سازم پر نسیم به خوناب اشک می شویم پیامی از دل خونین روانه می سازم نمی کنم دل ازین عرصه شقایق فام کنار لاله رخان آشیانه می سازم در آستان به خون خفتگان وادی عشق برون ز عالم اسباب ، خانه می سازم چو شمع بر سر هر کشته می گذارم جان ز یک شراره هزاران زبانه می سازم ز پاره های دل من شلمچه رنگین است سخن چو بلبل از آن آشیانه می سازم سر و تن و دل و جان را به خاک می فکنم برای تیر تو چندین نشانه می سازم کشم به لجه شوریدگی بساط " امین " کنون که رخت سفر چون کرانه می سازم
یاران خراسانی چون زلف تو سرگرم پریشانی خویشم در بزم وصال تو نگویم زکم وبیش چون آیینه خوکرده به حیرانی خویشم لب باز نکردم به خروشی و فغان من محرم راز دل طوفانی خویشم یک چند پشیمان شدم از رندی و مستی عمری پشیمان ز پشیمانی خویشم از شوق شکر خند لبش جان نسپردم شرمنده جانان بگرانجانی خویشم بشکسته تر از خویش ندیدم به همه عمر افسرده دل ازخویشم وزندانی خویشم هر چند امین بسته دنیا نیم اما دلبسته یاران خراسانی خویشم
سرخوش زسبوی غم پنهانی خویشم
ما خيل بندگانيم ما را تو ميشناسي ويرانهئيم و در دل گنجي ز راز داريم با هر كسي نگوئيم راز خموشي خويش آئينهايم و هر چند لب بستهايم از خلق از قيل و قال بستند، گوش و زبان ما را از ظن خويش هر كس، از ما فسانهها گفت در ما صفاي طفلي، نفسرد از هياهو آئينهسان برابر گوئيم هر چه گوئيم خطّ نگه نويسد حال درون ما را لب بسته چون حكيمان، سر خوش چو كودكانيم با دُرد و صاف گيتي، گه سرخوش است گه غم از وادي خموشي راهي به نيكروزي است كس راز غير، از ما نشنيد بس «امينيم»
هر چند بيزبانيم، ما را تو ميشناسي
با آنكه بينشانيم، ما را تو ميشناسي
بيگانه با كسانيم ما را تو ميشناسي
بس رازها كه دانيم ما را تو ميشناسي
فارغ از اين و آنيم ما را تو ميشناسي
چون ناي بيزبانيم ما را تو ميشناسي
گلزار بيخزانيم ما را تو ميشناسي
يكرو و يك زبانيم ما را تو ميشناسي
در چشم خود نهانيم ما را تو ميشناسي
هم پير و هم جوانيم ما را تو ميشناسي
ما دُرد غم كشانيم ما را تو ميشناسي
ما روز به، از آنيم ما را تو ميشناسي
بهر كسان امانيم ما را تو ميشناسي
تو طبیب همه بودی ز چه بیمار شدی تو که فارغ شده بودی ز همه کون و مکان عشق معشوق و غم دوست زند بر تو شرر ای که در قول و عمل شهره بازار شدی مسجد و مدرسه را روح و روان بخشیدی ای که بر مسجدیان نقطه پرگار شدی خرقه پیر خراباتی ما سیره توست امت از گفته دربارتو هشیار شدی واعظ شهر همه عمر نبرد مستی و لاف دم عیسای مسیح از تو پدیدار شدی یاری از ما بنما ای شده آسوده ز غم که بریدی ز همه خلق و به حق یارشدی
تو که خود خال لبی از چه گرفتار شدی
دار منصور شکستی همه تن دار شدی
به غمگساري ياران، چو شمع ميسوزم پر نسيم به خوناب اشك ميشويم نميكَـنم دل از اين عرصه شقايق فام در آستان به خون خفتگان وادي عشق چو شمع بر سر هر كشته ميگذارم جان ز پارههاي دل من شلمچه رنگين است سر و دل و جان را به خاك ميفكنم
ز آه سينه سوزان ترانه ميسازم
چو ني ز مايه جان اين فسانه ميسازم
براي اشك دمادم بهانه ميسازم
پيامي از دل خونين روانه ميسازم
كنار لالهرخان آشيانه ميسازم
برون ز عالم اسباب، خانه ميسازم
ز يك شراره هزاران زبانه ميسازم
سخن چو بلبل از آن عاشقانه ميسازم
براي قبر تو چندين نشانه ميسازم
می فروشی گفت کالایم می است من خمینی دوست می دارم که او
رونق کارم ز ساز است و نی است
هم خم است و هم می است و هم نی است
حرفی بگوی و از لب خود کام ده مرا فرسوده، دل ز مشغله جسم و جان ، بیا بستان زخود ، فراغت ایام ده مرا رزق مرا ، حواله به نامحرم مکن از دست خویش ، باده گلفام ده مرا بوی گلی ، مشام مرا تازه می کند ای گلعذار ! بوسه به پیغام ده مرا عمرم رفت و حسرت مستی زدل نرفت عمری دگر ز معجزه جام ده مرا ای عشق ! شعله بر دل پُر آرزو بزن چندی رهایی از هوس فام ده مرا جانم بگیر و جام می از دست من مگیر ای مدعی هر آنچه دهی ، نام ده مرا مرغ دلم به یاد رفیقان به خون تپید یا رب ! امید رستن از این دام ده مرا بشکفت غنچه ی دلم ای باد نو بهار خندان دلی بسان (امین) وام ده مرا
ساقی ! ز پا فتاده شدم ، جام ده مرا
شعری از آیت الله خامنه ای تقدیم به حضرت مهدی (عج) [RIGHT] دل را زبي خودي سر از خود رميدن است [RIGHT] [RIGHT] [RIGHT] [RIGHT] [RIGHT] [RIGHT]
جان را هوا ي از قفس تن پريدن است
بانگ جرس ز شوق به منزل رسيدن است
باري علاج شكر گريبان دريدن است
شامم سيه تر است ز گيسوي سركشت
خورشيد من برآي كه وقت دميدن است
مرغ نگه در آرزوي پركشيدن است
هر گل دراين چمن كه سزاوار ديدن است
تقدير قصه ي دل من ناشنيدن است
روزي (امين) سزا لب حسرت گزيدن است
این شعر را آقا در جواب شعر معروف حضرت امام(من به خال لبت ای دوست گرفتار شده ام چشم بیمار تو را دیدم و بیمار شدم) تو که خود خال لبی از چه گرفتار شدی
سروده اند:
تو طبیب همه ای از چه تو بیمار شدی
تو که فارق شده بودی ز همه کون و مکان
دار منصور بریدی همه تن دار شدی
عشق معشوق و غم دوست بزد بر تو شرر
ای که در قول و عمل شهره بازار شدی
مسجد و مدرسه را روح و روان بخشیدی
وه که بر مسجدیان نقطه پرگار شدی
خرقه پیر خراباتی ما سیره توست
امت از گفته در بار تو هشیار شدی
واعظ شهر همه عمر بزد لاف منی
دم عیسی مسیح از تو دیدار شدی
یادی از ما بنما ای شده آسوده ز غم
ببریدی ز همه خلق و به حق یار شدی