ادبیات خواستگاری
تبهای اولیه
دوره زمونه عوض شده، همه چیزش، مدل خواستگاری هایش هم!
این روزها آدم چیزهای عجیب و غریب زیاد می شنود! من از دید یک دختر حرف میزنم،قطعا همین قدر که من می خواهم از رفتارها و گفتارهای عجیب برخی پسرها و خانواده هاشون حرف بزنم، هستند دخترها و خانواده هایی که رفتارهای بیگانه با فرهنگ ما انجام می دهند، اما من از آنچه که دیده و شنیده ام می گویم! نه برای خودم که خدا را شکر هنوز گرفتار بعضی آدمهای عجیب غریب نشده ام و ایشالا هیچ وقت هم گرفتارشان نشوم اما در دوستان و نزدیکان بسیییییییار دیده ام! و البته قطعا خیلی خیلی بیشتر از این مثال هایی که من میزنم هستند خانواده های محترمی که طبق اصول پیش می روند و عاقبت به خیر هم می شوند. اما می خواهم نیمه ی خالی لیوان را بگویم. یک زمانی مقام و جایگاه پسرها طالب بودن بود و خواستگاری معنای اصیلش را در خود نگه داشته بود! این دخترها بودند که ناز می کردند و پسرها بودند که باید ناز را می خریدند. چیزی که حقیقتا با ذات انسان و فطرت زن و مرد سازگار بود و است. اما نمی دانم چه اتفاق هایی افتاد که نقش ها عوض شد، که نگاه ها عوض شد، که رفتارها تغییر کرد. شاید شرایط بد جامعه، شاید کم شدن آدمهای خوب، باعث شد برخی پسرها و خانواده هاشان به خود غره شوند و با دیدی غیر طالب بودن بروند سراغ دخترهای مردم. و یادشان رفت همان قدر که پسر خوب کم شده دختر خوب هم! که گمان می کنند اگر پسرشان سالمه و در زمانه ای که دوست دختر داشتن عادی ترین مساله شده، پی این حرفها نیست و اهل اعتیاد و امثالهم هم نیست، یعنی شده اعجوبه ی خلقت و توهم برشان می دارد که این دخترها هستند که باید ناز پسر انها را بکشند... برخی های شان انگار برای تفریح و سرگرمی می روند خواستگاری! برای دور هم بودن! هیچ جدیتی در کارشان نیست، شد شد، نشد یه جای دیگر!! چه بهتر که سرگرمی تمام نشود!! درست است که به خاطر خیلی تغییرها مثل قدیم نیست که وقتی می روند خواستگاری، طالب کامل باشند و مطمئن، درست است که به خصوص در مورد خواستگاری های سنتی، جلسات اول بیشتر حالت معارفه و آشنایی دارد تا به معنای دقیق کلمه خواستگاری. اما کاش حداقل به ظاهر برخی خانواده ها ادبیات و رفتار خواستگاری را رعایت می کردند و خودشان را جای خانواده ی دختر می گذاشتند! چند مورد مثال میزنم، قضاوت با خودتان. در همه ی این مثال ها دخترها را از نزدیک می شناسم، اکثر قریب به اتفاق این دخترها همه چیز تموم، مومن، زیبا، خانواده خوب، و از خیلی جهات در سطوح بالا و البته در حال حاضر تقریبا همه شون در کنار همسران فهیم و با کمالات شان در حال گذران زندگی هستند.
یک نفر زنگ زده منزل دخترخانمی و بعد از این که اطلاعات را کامل گرفته بود گفته بود: اِه خونتون فلان جاست؟؟ واااای خیلی دوره، نه! نمیایم! ( به همین وضوح! دور بودن هم یعنی یه محله دیگر بود و برای خواستگاری باید کمی در ترافیک می ماندند و خب چه کاریه؟!!)
یک خانواده رفته بودند جایی خواستگاری خونه ی دختر خانم که در یکی از مناطق خوب و شمالی تهران هم بود، خانه شان پله زیاد داشت، وقتی رسیده بودند بالا مادر آقا پسر (که کاملا غریبه بودند) با اخم و گلایه گفته بود این دیگه چه خونه ایه؟! اَه، چه قدر پله دارید، زانو نمیگذاره برای ادم!
یک دوست داشتم دختر زیبایی هم بود، مادر آقا پسر که عکسشو دیده بود به واسطه گفته بود: بینی اش را عمل نمی کند؟! اگه می شود و میدانید قصد عمل کردن دارد، یه جوری هماهنگ کنید که عمل کند بعد ما بریم منزلشون که پسرم ببینه...( بینی دوستم معمولی بود یعنی واقعا یه چیز آفسایدی نبود! یعنی شما فکر کنید میگن دختر مردم بره زیر تیغ جراحی و عمل و مکافات تا آقا پسر تشریف ببرند فقط ببینند که آیا بپسندند آیا نپسندند!! اعصاب می ماند برای آدم؟؟؟)
یه خانواده رفته بودند جایی خواستگاری بعد مادر آقا پسر وقتی نشستند با یک عالمه غر و ناله گفته: واااااااااااااااااااای چه قدر مبل های تان سفته، مثل سنگه!
یه خانواده ای رفته بودند خواستگاری بعد دیگه ازشان خبری نشد، در این جور مواقع ماکسیمم یک هفته ده روز که میگذرد، معمولا قضیه منتفی در نظر گرفته میشود، اما آنها بعد از 2ماه (!) یادشان افتاده بوده که یک جایی رفته بودند خواستگاری!! زنگ می زنند که جواب را بگیرند!!!! ( به طور کلی خیلی بده وقتی بعد از خواستگاری خبری از جانب خانواده ی پسر نشود، حتی وقتی نمی پسندند واقعا کار اخلاقی این است که تماس بگیرند و از زحمات خانواده دختر تشکر کنند و به بهانه ای و طوری که دخترخانم هم ناراحت نشود نظر منفی شان را بگویند، چرا که قضیه زود تمام می شود و حتی اگر نظر خود دخترخانم هم منفی باشد دیگر فکرش مشغول نمی ماند. در مواقعی هم که می خواهند قضیه را ادامه بدهند فاصله ی زیاد از رفتن تا تماس بعدی اثر بدی بر دید دختر و خانواده اش میگذارد).
یک بار مادر آقا پسری تماس گرفته بودند منزل دختر خانم اطلاعات را گرفته بودند، کلی هم استقبال کرده بودند ولی دیگر تماس نگرفته بودند، بعد از چند هفته دوباره تماس گرفته بودند و از اول اطلاعات را گرفتند! مادر دختر که مشخصات آقا پسر را می شنود متوجه می شود تکراری است! ولی مادر پسر اصلا و ابدا یادش نبوده که یک بار دیگر تماس گرفته بوده!!! (گاهی فکر میکنم بعضی ها یک لیست شماره می گیرند و واقعا قصد جدی داماد کردن پسرشان را ندارند، برای این که پیش وجدان شان شرمنده نشوند به شماره ها زنگ می زنند که به خودشون و پسرشان بگویند ما داریم اقدام میکنیم! شاید هم قصدشان سرگرمیه، شاید هم ترس از ازدواج در خانواده ها بیشتر از خود جوان هاست! و بسیاری شایدهای نامعلوم دیگر!)
یکی از بستگانم واسطه شده بود برای یکی از دوستانش، یک دختر بسیار بسیار خانوم، با خانواده ای بسیار عالی، البته مادر پسر را نمیشناخت و زمانی مادر پسر با این واسطه تماس گرفته بود برای خود واسطه که ایشون ازدواج کرده بود ولی گفته بود دختر خوب می شناسد و ... آقا پسر سی و خورده ای سالش بود، وقتی شرایط را واسطه به ایشان گفته بود اشتیاق زیادی نشان داده بودند اما از وقتی شماره گرفتند مدتها طول کشید تا با منزل دخترخانم تماس گرفتند، از حواشی اش بگذرم، بعد از مدتی واسطه برای پیگیری، تماسی گرفته بود که حاج خانم امر خیرتون به کجا رسید؟ مادرپسر: کدوم بود؟ واسطه: خانم فلانی دیگه! مادرپسر: آهان اون که دیپلم بود؟ نهههه! دخترم آخه پسر من لیسانسه دختر دیپلم نمیخواهیم. واسطه: نخیر ایشون لیسانس فلان رشته بودند، و البته حاج خانم این مسائل خیلی هم مهم نیست. مادر پسر: پس کدوم بود؟! آهان اون ۳۰ سالش بود، سنش خیلی زیاده! واسطه: نخیر ایشون سنشون فلان قدر بود. مادر پسر:پس کدوم بود آخه؟! بگذار ببینم کی بوده؟ (همزمان با همسر و پسرش صحبت میکنه) حاج آقا، خانم فلانی رو رفتیم خواستگاری؟! کدوم بود؟! تماس گرفتیم؟ رفتیم؟ نرفتیم؟ و بعد از کلی شور با خانواده، آهاااااااااااااان! فهمیدم دخترم! ایشون پدرش مرده بود! پسرم گفته چون پدر ندارد دیگر مزاحمشون نمیشیم! ما دختری که پشت نداره نمیخواهیم!! واسطه: حاج خانم یعنی انقدر مهمه؟! ایشالا که سایه حاج آقاتون از سرتون کم نشه!(البته بعید میدونم اون خانم منظور واسطه را از این دعا فهمیده باشه!) ایشون که دخترفوق العاده ای بودند، من باز هم دخترهای خوب زیادی میشناسم، اما لطف کنید دیگه با من تماس نگیرید! و بعدها فهمیدیم طی تماسی به مادر دختر هم اون خانم همین حرف را زده است!! جالب اینجا بود که در اولین تماس و قبل از دادن شماره، واسطه شرایط را گفته بود و در توضیحات در مورد خانوادشون گفته بود که پدرشون دو ساله که فوت شده! و واقعا آیا پشت یک دختر حیات یا ممات پدرش است؟ آیا مردی که یک عمر با عزت و آبرو زندگی کرده و در همه جا به نیک نامی یادش زنده است بعد از مرگش پشت دخترش نیست؟ آیا وقتی پدری را برای دخترش در حد اعلا به جای آورده و از بد حادثه شاهد عروس شدن دخترش نبوده ربطی به خوب بودن یا نبودن دخترش دارد؟ آیا انقدر باید غافل باشیم که نفهمیم وقتی به مادر یک دختر میگوییم چون شوهرت مرده دخترت پشت ندارد، چه طور دلش را میشکنیم؟ آیا فکر میکنیم پدر فرزند ما تا ابد زنده است؟ آیا فکر میکنیم تا ابد خودمان زنده ایم؟ و آیا مجبوریم انقدر ازدواج پسرمان را با سرگرمی اشتباه بگیریم که اصلا یادمان نیاید در هفته های اخیر کجا رفتیم خواستگاری و کجا نرفتیم؟!
و یک نکته: کاملا قبول دارم که در حقیقت در خواستگاری های سنتی و بدون شناخت هر دو طرف حق دارند ببینند شرایط را می پسندند یا نه، و همان قدر که دختر باید قبول کند بیایند پسر باید قبول کند برود یا ادامه بدهد اما همه ی حقایق را که نباید به زبان آورد! زبان قابلیت این را دارد که به طرق مختلف بچرخد! اگر یک درصد احتمال بدهیم یک تماسی که می گیریم ممکن است به وصلت نهایی ختم بشود، بهتر نیست کمی بیشتر ادبیات خواستگاری را در آن رعایت کنیم؟؟
منبع:یک رهگذر
یا رب
مشکل اصلی اینه که پسرها دیگه طالب نیستند در واقع انگار دوست دارند مطلوب باشند!!!!!!!!!!!!!
واقعا نقش ها عوض شده...
باغ بهشت عزیز حرف دلمون رو زدی. اینقدر از این ادا و اصول های پسرا و خانوادشون دیدیم که برامون عادی شده.
اگر یک درصد احتمال بدهیم یک تماسی که می گیریم ممکن است به وصلت نهایی ختم بشود، بهتر نیست کمی بیشتر ادبیات خواستگاری را در آن رعایت کنیم؟؟
این ادبیاتی که مثالاشو اوریدن همون بهتر که به وصلت نهایی ختم نشه!!!!
[=microsoft sans serif]سلام
متشکر از متن جالب تون :Rose:[=microsoft sans serif]
-------------
بیشترین موردی که ازارم میده همینه که بعد از جلسه اول خاستگاری دیگه از خانواده پسر خبری نمیشه
و واقعا می مونی تو بلا تکلیفی....که شما هم بهش اشاره کردید
یه مورد دیگه هم حتی اگه دختر زبیایی ان چنانی هم نداشت ...به دلایل دیگه می تونیم بیان کنیم که منصرف شدیم نه اینکه
غرور اون دختر رو بشکنیم
-----
انشاا... که به حق حضرت محمد (ص) و الش همه دخترخانم ها و اقا پسرها خوشبخت بشوند
التماس دعا
حالا جالبه من یه موردی برای دوستم پیش اومده بودیه بار میان دختر رو می پسندن بعد نزدیک به ده دفعه به این خانواده گفتن امشب میایم ولی نیمدن آخر سر هم خواهر پسره میاد به مادر دختر میگه بابام استخاره کرده بد اومده حالا می خوایم بریم خواستگاری دختر خاله ام :Moteajeb!:من موندم مگه این خانواده نمی دونستن یه دختر خاله دارن که شرایطش با پسرشون جوره چرا دل این دختر رو شکستن واقعا این ها عاقبت به خیر میشن؟
یه بار مامان یه طلبه زنگ میزنه خونمون و آقازادشون هم پشت تلفن همش از مادرشون میخواستن بپرسن که دختر قیافش چه شکلیه؟ قدش دقیق! چنده؟ و امثالهم که آخر سر مامان من شاکی میشن و به مادره میگن به پسرتون بگین حداقل طلبه ها نباید اینقدر ظاهر بین باشن و ... تازه حاج اقا امام جماعت یه مسجد هم بوده که اینقدر به ظاهر طرفش اونم دقیق گیر میداده. خلاصه ما از این جور ادا و اصولا زیاد دیدیم.
به نظر من کسی که زیاد قر وفر میاد نباید آدم حسابش کرد خانم این دختر ماست می خوای بفرما نمی خوای خدا روزی تو جای دیگه برسونه
یه بار یه خانمی زنگ میزنه خونمون که بیاد خواهر کوچیکه رو ببینه. میاد و بعد میره و میگه استخاره کردم بد اومده میشه برای دختر بزرگترتون بیام :Moteajeb!: :Moteajeb!:که ما مخالفت کردیم شدید ولی ایشون اینقدر اینقدر اینقدر اصرار کردن که من به مامانم گفتم راهشون بدیم فقط فقط واسه خاطر اینکه بخاطر اینهمه اصرار داره غرور یه مسلمون شکسته میشه خلاصه مادره یه بار دیگه و البته برای دختر بزرگتر اومدن خونه ما ولی رفتن و دیگه ازشون هیچ خبری نشد یعنی حتی یه زنگ هم نزدن که بگن دیگه نمیان :Moteajeb!: اونم بعد اینهمه اصرار. خلاصه مامانم که خیلی ازشون دلخور شد و هردفعه که اسمشون به میون میاد با ناراحتی ازشون یاد میکنن فکر کنم اون دنیا بدجوری باید از خجالت مامانم دربیان. حالا خوبه که خانواده مذهبی بودن و اینهمه بی ملاحظه. :read:
[=arial]خوب بذارین چند مورد هم ما بگیم که فکر نکنین فقط خانواده پسرا هستن که اینجوری شدن.
چند مورد از خواستگاری هایی که برادرم رفت.
1- یه بار یکی یه دختر خانوم رو معرفی کرده بود تا رفته بودن خاستگاری دختر خانوم گفته بود من اعصاب ندارم :Moteajeb!: با دوستام هم میرم بیرون و.... خوب اگه نمیخواین بیان خاستگاریتون ملت مگه مسخره شمان . از اول تکلیفتون رو با خانواده خودتون مشخص کنین بعد بگین خواستگار بیاد.
2- یه بار دیگه خانواده فرهنگی و سطح اقتصادیشون هم معمولی تا مرحله مهر برون پیش رفت گفتن 350 سکه و 300 مثقال طلا و 2 دانگ منزل و.... . قصد ندارم بگم زیاده یا کم ولی وقتی یکی میره دختر از خانواده به لحاظ اقتصادی معمولی خواستگاری میکنه انتظار داره سطح توقعشون هم در سطح خودشون باشه.
3- زنگ میزنن مشخصات میگیرن از مادر دختر میگه مانتویی با حجاب پوشیده بعد تا میرن خاستگاری طرف وضعیت حجابش نا مناسب.
فعلا این سه مورد رو داشته باشین.
منم وقتی برام خاستگار میومد چون در حال درس خوندن بودم اصلا بهش فکر نمیکردم .. :ok:به مامانم :makhfi:میگفتم من از این مراسما اوقم میگیره برو بگو جواب مهر... منفیه :dohkhtar:....مامانم جواب من و ابلاغ میکرد و اون اقا میگفت اگه بخواد درس بخونه من مانعشون نمیشم ..:nashenas:گفتم نه :vamonde:بازم جوابم منفیه ..گفت من از نظر مالی مشکلی ندارم ..:Graphic (10):( دور از جونم انگار اومده کنیز بخره که چونه میزنه )به مامانم گفتم بگو بازم جوابم منفیه :Khandidan!:..جالبش اینجاست که مامانم هم اون اقا رو حمایت میکرد...هر موقع با قاطعیت میگفتم نه .. مامانم با یه فحش زیر لبی از اتاق بیرون میرفت ...:farar:....تا اینکه یه روز توی راه این مدرسه این اقا سد راهم شد و گفت چرا من و دو سالللللللللل علاف کردی ....منم از طرفی این برخوردش ومزاحمت میدونستم و دلم میخواست گردنش و بشکونم ..:Box:از طرفی هم از حرفش تعجب کردم .:moteajeb:.با بهت گفتم ..کی؟من ؟:Moteajeb!:گفت بله ..دو سال منو علاف خودت کردی ...گفتم اقا این حرفا چیه ..من از روز اول گفتم که جوابم منفیه ...:vamonde:.گفت اما من جوابی نشنیدم .....بالاخره طی تحقیقاتی که منجر به دعوای حسابی توی خونه شد ..مشخص شده که مامان خانومی دلش نمیومده دل جوون مردم و بشکنه چون سید بوده .....اون اقا بارها و بار ها با خودم صحبت کرد ..تا جایی که مجبور شدم توی خیابون با بد ترین لحن ممکن بهش بگم .. اقا ی محترم ازت بدم میاد ...این اقا هم با چشمای خیس از اشک گفت ..خیلی نامردی ...تا عمر دارم ازدواج نمیکنم ...این حرفش خیلی دلم و لرزوند .....هر خاستگاری که میومد حرف اخر اون اقا تو گوشم بود ....تا اینکه یک سال بعد با یه دختر ازدواج کرد و الان دو تا بچه دارم ..............
یعنی من میمیرم واسه این مجنونایی که روشون برچسبmedia in china خورده
خواهشا میرید خاستگاری جواب منفی میگیرید فیلم هندیش نکنید :khaneh:
یه بار برام خاستگار اومده بود ...من هر چی گفتم نه ..مامانم گفت زشته ..بزار بیان بعد بگو نه ...هر چی جلیز و ویلیز کردم کسی اهمیت ندادن ....توی اتاقم بودم و داشتم با خودم فکر میکردم چه طوری برم بیرون ....دستام یخ کرده بود و مثل بید مجنون میلرزیدم .....وقتی رفتم توی اشپزخونه به مامانم گفتم اگه میخوای داماد با تن سوخته از خونه بره بیرون بگو من چایی بیارم .....مامانم که اوضاع و هفت در هشت دید گفت باشه ..تو بشین من خودم چای میارم ..منم با روی گشاده قبول کردم ...وقتی خاستگارا اومدن کنار بابام نشستن ...دومادم یه کم سن بالا میزد ..قشنگگ 15 سال از من بزرگتر بود ....وبالاخره مامانم چای اورد و گفت خیلی خو ش اومدید ....وقتی مامانم چای و واسه مادر دوماد برد مادر اقا دوماد گفت پیر شی عروسم ...اون لحظه قیافه من :Gig: قیافه مامانم بابام که دیگه نگووووواینجوری :ajab:خانواده دوماد وقتی فهمیدن به جای من از مامانم خاستگاری کردن با کلی شرمندگی از خونه رفتن ..حالا بماند که چقدر این موضوع باعث شد مامانم قند تو دلش شکلات بشه (همین موضوع سن و خوب موندن و اینا )
نتیجه اخلاقی:خاستگاری میرید حداقل عروس و بشناسید
[="Tahoma"][="Black"]
مدیونید اگه فکر کنید مربوط به خودمه ..گفته باشم
همه ی تو عمرشون یه اشتباهاتی رو مرتکب میشن ...بزرگترین اشتباه زندگیم این بود که با یه اقا پسر دوست شدم ....و تغریبا بعد از یه سال رابطه مون و قطع کردم ..پنج سال گذشت و دیگه با هیچ پسری دوست نشدم ...درس خوندم و مثل یه بچه ی ادم به زندگیم معمولیم مثل هر ادم دیگه ای ادامه دادم
تا اینکه قرار شد خاستگار بیاد
تنها چیزی که از دوماد اون شب میدونستم این بود که اسمش صدرا هست . مهندس برقه ..تو شرکت فلان کار میکنه و چند تا خواهر برادر هستن و اینا
خاستگار ها از راه رسیدن و من تو اشپزخونه منتظر یه ندا بودم تا با سینی چای وارد بشم
با اون که از این مراسم ها حالم بهم میخورد ولی چه کنم که میگن رسمه
خب سینی چای به دست وارد پذیرایی شدم
احساس میکردم از زور خجالت صورتم اتیش گرفته و با لبو هیچ فرقی ندارم
چای از بزرگتر مجلس و غیره شروع به تعارف کردن کردم
با دیدن دوست پسر سابقم رنگم پرید ....با کلی استرس کنار مادرم نشستم و سرم و پایین انداختم
خون خونم و میخورد ...همش خودم و سر زنش میکردم که چرا اخه همچین حماقتی کردم
با خودم فکر کردم دوست پسر سابقم با خاستگارم چه ارتباطی داره ؟؟؟؟
تا اینکه بزرگتر ها خواستن با هم دیگه حرف بزنیم
از جا بلند شدم تا اقا دوماد و راهنمایی کنم
بعد از رفتن خاستگار ها قرار شد بعدا جواب بدم ...اگه راضی بودم که بیشتر اشنا بشیم
فهمیدم دوست پسر سابقم خواهر زاده ی خاستگارم یعنی اقا صدراس
با اون که موقعیت خوبی برای ازدواج بود
اما نمیتونستم قبول کنم ..چه طور به شوهر اینده ام بگم که قبلا با خواهر زاده ات دوست بودم ؟؟؟؟
اینجوری شد که جواب رد دادم
این قضیه برای خودم پیش اومد و مربوط به چندماه پیش هست:
یکی از آشنایانمون بهشون سفارش شده بود که یه دختری بهمون معرفی کنید.ایشون هم من را معرفی کردند.و محل زندگیشون تهران بود و اون آقا پسر اصالتا همشهری ما بودند ولی بزرگ شده تهران بود.
قرار بود یه چهارشنبه ساعت5 بیان خونمون.از روز قبلش مادرم خیلی زحمت کشید و خونه را مرتب کردیم و به عنوان مهمان تدارکات پذیرایی دیدیم. و دقیقا روز چهارنشبه فرا رسید و خانوادشون قرار بود ساعت5 با آقا پسر بیان خونمون.ساعت 3 اون فردی که واسطه ما بود تماس گرفت و گفت آقا پسر(دوماد !!! ) عذرخواهی کردند و گفتند اگر امکان داره ما خونه مزاحم نشیم و دختر خانم تشریف بیارن بیرون و اولین قرار ملاقات فقط دیدار باشه و بیرون باشه و بعد اگر آقا پسرمون پسندیدند جلسات بعد بیاییم خونه!!!!!! و پدر من قبول نکردند و گفتند اولین ملاقات هم تشریف بیارند منزل مشکلی نیست و ... و با کلی بحث آقا پسر بهشون برخورد و در آخرین کلام گفتند : من میخواستم دخترخانم را امتحان کنم و ببینم بهش بگم بیا بیرون و اگه حرف منو گوش داد یعنی برای من احترام قائل هست و 80% قضیه حل میشه و 20% بعدش مربوط میشه به اینکه من بپسندم...!!!!!!!!
یعنی دختر خانم اینجا بوق هستند و باید برم بیرون و اگر بیرون رفتم یعنی برای آقا دوماد احترام قائل بودم و 80درصد!!!!!! حل میشه!!!! و 20% هم اگر آقا داماد پسندیدند!!!!!حالا فکر کنید من اصلا پسر را نمیشناسم و ندیدم.بعد چجوری براش احترام قائل باشم؟ مگه اونها نباید بیان و برای ما احترام قائل باشن؟ چرا پدر من حرف اون پسره را گوش بده ولی پدر من چند بار بهشون گفت تشریف بیارید منزل مشکلی نیست ولی اونها قبول نکردند بعد این بی احترامی نیست؟
در ضمن آقا پسر گفته بودند : من یه دختر میخام اهل زندگی باشه و قدبلند و سفید باشه!!!!!!! و مخصوصا اهل زندگی باشه!!!!!
من گفتم اینکه اینقد دختر خوشگل و قدبلند میخواد چرا همون تهران از این دخترها پیدا نمیکنه؟ که آقا پسر فرمودند از این دخترها زیاد دیدم من دختر اهل زندگی میخام...!!!!!!
پدرم حرف خیلی قشنگی زد که همیشه آویزه گوشم میکنم و به شما دختران عزیز هم میگم:
پدرم بعد از این جریان بهم گگفت: اصلا ناراحت نباش....دختر باید همیشه تو زندگی یه نازکش داشته باشه....اینکه از همین اول بنا بر این باشد که تو بری اون را ببینی این زندگی،زندگی نمیشه و بعدا سر هر مسئله ای ممکنه بگن خودتون اومدید دخترتون را اوردید و این زندگی به جایی بند نمیشه و همیشه باید از همون اول باید جدی برخورد کرد.....
[="Tahoma"][="Indigo"]منکه هر وقت برام خواستگار اومده یا زنگ زده همشون انقدر از پسراشون تعریف میکنن انگار بنده یه دختر موندم و پسر اونا شاهزادست
خب میخواین برین خواستگاری درست و منطقی برخورد کنید
بنده خدا پسر شو نمیتونه از توی خیابون جمع کنه بعد میاد میگه پسرم تکه همچین افتخاری نصیب هرکس نمیشه
اعتماد به نفس
خب چرا خانواده پسر اینهمه به خود مغرورن
معذرت میخوام دخترم که برده نیست
مادر پسره برگشته بهم میگه تو باید خوشحال باشی
ینی براشون متاسفم:Moteajeb!::Moteajeb!:[/]
اعتماد به نفس
نه جناب ادم باید موقع خاستگاری واقع بین باشه
دریکی از تاپیک های دیگم عرض کردم مادره میگه تنها تفریحم پسرم مسجدو مزار شهداست حالا پسره اومده فک میکنی از ارایشگاه اومده
خب چرا تعریف الکی؟؟؟؟؟؟؟سر کی کلاه میره؟اخرش کی ضربه میبینه؟؟
یا پسره بااون تیپ وحشتناک برگشته میگه
خوشم نمیاد خانومم با نامحرم حرف بزنه
منم گفتم خوشم نمیاد اقایون ابرو بردارن مادرش میگه پسرم توی کارخونه کار میکنه مواد شیمیایی باعث میشه ابروهاش بریزه
خب تا کی دروغ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
دروغ به این واضحی؟
والا بندم برادر داشتم یک بار بیشتر نرفتیم خواستگاری همون یک بارم مامانم خیلی جدی همه خوب و بد داداشمو گفتن
الانم خیلی خوشبختن
زندگی که با دروغ شروع بشه دوام نداره
نقل از یکی از دوستان:دوست پدرم یه چند وقتی گیر داده بود که ما می خوایم بیایم خواستگاری فلان دخترتون،دیدیمش پسندیدیمش.
روز خواستگاری : دخترتون چاقه ،ما :Moteajeb!: ،خواهرش لاغر تر نیست؟ بهش بگید بیاد:Narahat:( احتمالا فکر میکنن اومدن مغازه ای که حراج زده).در حین این توهین ها: 2 تا بچه کوچیک هم که خانواده پسر با خودشون آوردن ،به همراه مادربچه( از اون بابت که یه موقه بچه گم نشه ) کل خونه رو حتی توی جای سی دی کیس رو گشتن ،( البته جانب حق وانصاف رو باید رعایت کرد ،توی آشپزخونه و حموم رو وقت نکردن بگردن)،من وقتی شنیدم :اصلا برام قابل هضم نبود:Gig:اینا از خدا نمی ترسن
:ghash:
جونم براتون بگه...
من تمام خواستگارام زنگ می زنن با مامانم تاریخ و ساعت هماهنگ می کنن بعد نمیان :vamonde:!!! (عین عبارتا)
شدم مسخره ی فامیل... تا به حال 8 تا خواستگاره جدی داشتم که عین آمار همشون همین کارو کردن... یه جوری که انگار با هم هماهنگن! :Gig:
حالا شما ببینید من چه حالی می شم... :geryeh: همه بهم می خندن:Ghamgin: آبروم جلو بابام می ره و کلی خجالت می کشم:khejalat::hey:
(اینم یکی از کارای بده خونواده ی پسره)
چند سال پیش خالم وقتی فهمیده بود خواهرم به یه خواستگار دیگه تقریبا جوابش مثبته،یه شب زنگ زده بود با یه لحن با مزه ای اول برا پسر اولش خواستگاری کرد بعد که دید جواب منفیه اسم دومی رو برد دوباره که منفی بود اسم سومی...دوباره اسم چهارمی:khandeh!:کم مونده بود برا پسر کوچیکشم بخاد...
سلام
بعضی از خانواده های آقا پسرا واقعاً در حق طرف مقابلشون منصفانه عمل نمی کنند.
کارهای عجیبی مثل ندیده رد کردن اونهم با دلایل واهی! خونه شون جای خوبی نیست، باباش مرده، شغلش اینطوره، درسش اونطوره، چاقه، لاغره... اینها واقعاً هم ظلم به پسر خودشون و هم ضربه زدن به اون دختر خانم و خانواده ش هست. گرچه دختر و خانواده قاعدتاً نباید با این چیزها ناامید بشن یا اینو شکستی برای خودشون تلقی کنند، اما باز هم خانواده پسر بی تقصیر نیست.
به امید روزی که بـحــران ازدواج توی کشورمون حل بشه. که اگه حل بشه میشه گفت تقریباً مشکل جوونهامون برطرف شده.
مرسی از تاپیک :Gol:
اگه می شود و میدانید قصد عمل کردن دارد، یه جوری هماهنگ کنید که عمل کند بعد ما بریم منزلشون که پسرم ببینه
به قول یاس:
بذارین بکشمش:Box:
.
.
.
.
چند وقت پیش برا پسرخالم رفته بودیم خواستگاری
دختره،ظاهرا دختر خوبی بود و خانواده ی خیلی خوبی هم داشت
توی همون جلسه ی اول،پسرخالم هم باهامون اومد خونه ی عروس خانوم
توی همون جلسه با عروس خانوم حرف زد و تا حدودی به نظر میرسید که فعلا دارن خوب پیش میرن
چند جلسه ی دیگه هم رفت و آمد کردیم و بالاخره به توافق رسیدن
بعد هم مهریه تعیین شد
همه چی داشت خوب پیش میرفت تا اینکه یه هفته بعد ازتعیین مهریه،مادر عروس زنگ زد گفت منصرف شدن
علتشو که پرسیدیم گفتن که دخترشون میگه نظرم عوض شده،فعلا قصد ازدواج ندارم
عروس خانوم با دخترعموم دوست بود
دختر عموم با کلی اصرار علت تغییر نظرشو پرسیده بود
دختره گفته بود قیافه ی آقا داماد به دلم ننشسته!!!
بعد از دو سه هفته رفت و آمد تازه یادش اومده بود که از قیافه ی پسرخالم خوشش نمیاد:moteajeb:
پسرخالم با اینکه از اون آدمای بی تفاوت دنیاس ولی اینقد ناراحت شد که همون موقع بلیط گرفت برا مشهد
تا یه هفته هم برنگشت.مثلا میخواست بگه میخوام تنها باشم:khaneh:
بعدا هم معلوم شد که دختره واسه این نظرش عوض شده که همون موقع یه خواستگار با چهره ی بهتر براش اومده
که البته با اونم ازدواج نکرد
حالا جالبه من یه موردی برای دوستم پیش اومده بودیه بار میان دختر رو می پسندن بعد نزدیک به ده دفعه به این خانواده گفتن امشب میایم ولی نیمدن آخر سر هم خواهر پسره میاد به مادر دختر میگه بابام استخاره کرده بد اومده حالا می خوایم بریم خواستگاری دختر خاله ام :Moteajeb!:من موندم مگه این خانواده نمی دونستن یه دختر خاله دارن که شرایطش با پسرشون جوره چرا دل این دختر رو شکستن واقعا این ها عاقبت به خیر میشن؟
سلام.:ok:
بعدازيه مدت طولاني گفتم اولين پستم بشه دقيقا همون علتي كه اين مدت من روبه خودش درگير كرده بود.:Cheshmak:
وقتي اومد همه شرايطش ظاهرا بدترازبقيه بود(تحصيل ...شغل و...).بخاطر همين من ن ن ن ن سرم روبالا گرفتم وبااطمينان به خواهرم گفتم اينم ب ولش...:Nishkhand:
ميان ميرن اما خب شيرينيش هم بازخوبه ميخوريم.
من فقط وفقط به خاطر واسطه ايي كه براي خانوادم محترم بودتوي جلسه شركت كردم.:Gig:
آخ خ خ خ خ خ بسوزه پدر عاشقي..:hamdel:
همون نگاه اول دلم رو دزديد..
[=arial black]هنوزكه دارم بش فكرميكنم ميگم شايد عشق هيچ پشتوانه علمي نداشته باشه آخه اون اصلا هيچ كدوم ازشرايطي كه مدنظرخانوادم بودرونداشت..فقط اهل دوچيزه:مسجد،خمس
فكركنم همين دوتاكارش روكردا.:ok::Mohabbat:
سلام
توی اتاقم بودم و داشتم با خودم فکر میکردم چه طوری برم بیرون ....دستام یخ کرده بود و مثل بید مجنون میلرزیدم .....وقتی رفتم توی اشپزخونه به مامانم گفتم اگه میخوای داماد با تن سوخته از خونه بره بیرون بگو من چایی بیارم .....مامانم که اوضاع و هفت در هشت دید گفت باشه ..تو بشین من خودم چای میارم ..منم با روی گشاده قبول کردم ...وقتی خاستگارا اومدن کنار بابام نشستن ...دومادم یه کم سن بالا میزد ..قشنگگ 15 سال از من بزرگتر بود ....وبالاخره مامانم چای اورد و گفت خیلی خو ش اومدید ....وقتی مامانم چای و واسه مادر دوماد برد مادر اقا دوماد گفت پیر شی عروسم ...اون لحظه قیافه من قیافه مامانم بابام که دیگه نگووووواینجوری خانواده دوماد وقتی فهمیدن به جای من از مامانم خاستگاری کردن با کلی شرمندگی از خونه رفتن ..حالا بماند که چقدر این موضوع باعث شد مامانم قند تو دلش شکلات بشه (همین موضوع سن و خوب موندن و اینا )
مهر خانم كلي خندونديد ما رو
ولي من يك زرنگي ميكردم .
خودم كه عمرا هيچ وقت چاي نبردم چون متنفرم از اينكار
عوضش اگه گفتين كي چاي مي آورد ؟
آقاي برادر :khaneh:
ديگه كسي ايشونو با عروس خانم اشتباه نمي گرفت
عوضش باباجون تلافيشو تو مجلس در مي آورد و به برادرم نگاه مي كرد و مي گفت اي بابا شما زحمت افتادين :Cheshmak:
[="Tahoma"][="DarkGreen"]اللهم عجل لولیک الفرج
سلام
دوستان
کتاب گلبرگ زندگی رو بخوانید نکات خوبی دارد
هم 1 دارد و هم 2
:Gol:[/]
سلام.
بعدازيه مدت طولاني گفتم اولين پستم بشه دقيقا همون علتي كه اين مدت من روبه خودش درگير كرده بود.وقتي اومد همه شرايطش ظاهرا بدترازبقيه بود(تحصيل ...شغل و...).بخاطر همين من ن ن ن ن سرم روبالا گرفتم وبااطمينان به خواهرم گفتم اينم ب ولش...
ميان ميرن اما خب شيرينيش هم بازخوبه ميخوريم.
من فقط وفقط به خاطر واسطه ايي كه براي خانوادم محترم بودتوي جلسه شركت كردم.
آخ خ خ خ خ خ بسوزه پدر عاشقي..
همون نگاه اول دلم رو دزديد..
هنوزكه دارم بش فكرميكنم ميگم شايد عشق هيچ پشتوانه علمي نداشته باشه آخه اون اصلا هيچ كدوم ازشرايطي كه مدنظرخانوادم بودرونداشت..فقط اهل دوچيزه:مسجد،خمس
فكركنم همين دوتاكارش روكردا.
تبریک میگم، انشالله خوشبخت بشید:Hedye::Kaf::Kaf:
مسجد،خمس
خدایا دعا میکنم همه دخترای شیعه(مثه این خواهر گرامی) ملاکشون دین باشه. آمین آمین