یادگار شیرین بابا ◄ فدای نگاهت شوم 【 تقدیم به فرزندان معزز شهدا 】
تبهای اولیه
[CENTER][FONT=arial, helvetica, sans-serif]ای کاش در جهان ره و رسم سفر نبود [/CENTER]
[CENTER][FONT=arial, helvetica, sans-serif]گفتند : رفته گل ... نه گلی گم ... دلش گرفت [/CENTER]
[CENTER][FONT=arial, helvetica, sans-serif]یعنی که از اجازه بابا خبر نبود [/CENTER]
[CENTER][FONT=arial, helvetica, sans-serif]هجده بهار منتظرش بود و برنگشت [/CENTER]
[CENTER][FONT=arial, helvetica, sans-serif]آن فصل های سرد که بی درد سر نبود [/CENTER]
[CENTER][FONT=arial, helvetica, sans-serif]ای کاش نامه ای ، خبری ، عطر چفیه ای [/CENTER]
[CENTER][FONT=arial, helvetica, sans-serif]رویای دخترانه او بیشتر نبود [/CENTER]
[CENTER][FONT=arial, helvetica, sans-serif]عکس پدر ، مقابل آیینه ، شمعدان [/CENTER]
[CENTER][FONT=arial, helvetica, sans-serif]آن روز دور سفره به جز چشم تر نبود [/CENTER]
[CENTER][FONT=arial, helvetica, sans-serif]عاقد دوباره گفت وکیلم ؟ ... دلش شکست [/CENTER]
[CENTER][FONT=arial, helvetica, sans-serif]یعنی به قاب عکس امیدی دگر نبود [/CENTER]
[CENTER][FONT=arial, helvetica, sans-serif]او گفت با اجازه بابا ، بله بله [/CENTER]
[CENTER][FONT=arial, helvetica, sans-serif]مردی که غیر خاطره ای مختصر نبود[/CENTER]
[/CENTER]
[FONT=microsoft sans serif]هوا گرم و آفتابی بود اما در نخلستان نسیم خنکی می آمد. بچه ها مثل پروانه ها در سایه ی نخل ها دنبال هم می دویدند و بازی می کردند. مردم دسته دسته می آمدند. باربرها بعد از این که آخرین کوزه ها را آوردند کناری ایستادند.
[FONT=microsoft sans serif] [FONT=microsoft sans serif]ناگهان یکی از بچه ها فریاد زد: «امیرالمومنین آمد،قنبر هم با اوست»
[FONT=microsoft sans serif] [FONT=microsoft sans serif]بعد به همان سمتی که اشاره می کرد،دوید. بقیه هم پشت سر او به طرف حضرت علی :doa(6): دویدند. امیرالمومنین با لبخند شیرین خود همه را به آرامش و سکوت دعوت کرد. مردم در اطراف حضرت حلقه زدند. علی :doa(6): فرمود: «خوش آمدید این کوزه های عسل از بیت المال است، هرکس بیاید و سهم خودش را بگیرد». مردم در صفی طولانی منتظر ایستادند تا به نوبت عسل بگیرند. امیرالمومنین به قنبر فرمود: کوزه ای بیاور، قنبر اطاعت کرد. امام کوزه را برداشت و پیش بچه ها آمد. در دهان تک تک آن ها عسل گذاشت. با مهربانی صورتشان را بوسید. بچه ها امام را در میان گرفتند و شادی کردند. اطراف کوزه های عسل غلغله شده بود.
هرکس سهم خودش را می گرفت و می رفت. کم کم عسل ها تمام شد. باربرها آمدند و کوزه های خالی را بردند .
قنبر به امیرالمومنین نزدیک شد و آهسته پرسید : آقا چرا شما به این کودکان تا این اندازه محبت می کنید؟
[FONT=microsoft sans serif] [FONT=microsoft sans serif]امام :doa(6):فرمود:آن ها فرزندان بهترین مردم هستند. فرزند مردانی که در راه خدا و برای پشتیبانی از دین رسول خدا شهــید شدند. دلم می خواهد برای آن ها پدری مهربان باشم.
[FONT=microsoft sans serif] [FONT=microsoft sans serif]هنگام گفتن این کلمات چشمان امیرالمومنین پر از اشک شده بود و قنبر بچه ها را تماشا می کرد که با پای برهنه و لباس سفید بلند مثل پروانه ها دنبال هم می دویدند.
او این پروانه ها را خیلی دوست داشت.
[h=1][/h]
[/HR]
[/HR] [h=2]

وصیت نامه ای برای میثم بابا[/h] بسم الله الرحمن الرحیم
خدمت میثم کوچولو سلام عرض می کنم و از خدا می خواهم که تو یادگارم را زیر سایه خود حفظ کند و خود او نگهدار تو باشد.
بله میثم جان!
بابا رفت به صحرای کربلای ایران، خوزستان داغ، تا شاید درد حسین(ع) را با تمام گوشت و پوستش حس کند.
بابا رفت تا شاید بوی خون حسین(ع) به مشامش برسد.
بابا رفت تا شاید بتواند بر رگ بریده حسین(ع) بوسه بزند .
بابا رفت تا شاید بتواند با خون ناقابلش راه کربلا را بر روی تمام دلهایی که هوای کربلا دارند باز بکند .
بابا رفت تا شاید دیگر برود و پهلوی تو نباشد اما این را بدان که همه چیز ناپایدار است چه برای تو و چه برای من. تنها چیزی که باقی می ماند و قابل اتکاء است خداست.
میثم جان! سال گذشته در چنین روزی ساعت چهار صبح به دنیا آمدی یکسال از عمرت گذشت چه بسا در چنین روزی که روز به دنیا آمدن تو است بابا پهلوت نباشده اما هیچ عیبی ندارد خدای بابا که تو را دوست دارد که است پس ناراحت نباش و همیشه به خدا فکر کن تا دلت آرام باشد. پس بابا رفت.
خداحافظ
14/2/1361- ورامینی
[h=2]
روایت حاج همت از بابای میثم کوچولو[/h] شهید همت در رثای یارش سردار رشید سپاه حاج عباس محمد ورامینی قائم مقام شهید حاج ابراهیم همت در لشگر 27محمد رسول الله (ص ) چنین گفته است: عاشق که شدی میفهمی شهادت جرعهای شیرین است برلبان داغ عاشق، آن وقت میفهمی که عباس برای چه وصیت میکند، در حالیکه نمیدانی کجاست و به کجا خواهد رفت.
وی با اشاره به چند روز قبل از شهادت وی گفت: نزد من آمد و گفت «به من 24ساعت اجازه بدهید که بروم اسلام آباد از خانواده ام خداحافظی کنم.» تا آن موقع سابقه نداشت که قبل از عملیات چنین درخواستی بکند. او اصرار داشت حتما باید سری به میثم بزند و باز گردد.
رفت و به سرعت بازگشت. گفتم چه شده؟ لااقل یک روز میماندی. عملیات که نبود اگر هم از عملیات عقب میافتادی، تلفن میزدم.
حاج عباس گفت: دلم شور میزد.یکی دائم به من میگفت بلند شو برو.
نتوانستم بایستم خداحافظی کردم و آمدم.
شهید حاج همت در سخنانی در مراسم هفتم این شهید بزرگوار بر سر مزارش نیز گفت: حاج عباس همیشه دائم الوضو بود و روزهای دوشنبه و چهارشنبه را حتما روزه میگرفت، نماز شبش به خصوص در سالهای آخر حیاتش ترک نمیشد و همواره با گریه و تضرع همراه بود و دنیا را برای خود قفس تنگ و آزار دهندهای میدانست که باید آن را شکست و رها شد.
شهید حاج عباس بارها به این نکته در سالهای آخر حیات خود اشاره کرده بود که چقدر باید سر خود را به دیواره این دنیا بکوبم تا از این زندان خلاص شوم و به جایگاه ابدی خود بپیوندم. واقعا زندگی برایم مشکل شده، فقط یک آرزو در وجودم موج میزند و آن عشق به شهادت است.
شهید همت راجع به شهید ورامینی باز هم گفت: من هیچ کس را مثل او نمی شناسم که در سازماندهی لشکر بعد از عملیات و آماده کردن آن برای عملیات بعدی باشد.
[h=2]میثم در عزای بابا[/h] همسر شهید درباره نزدیکی میثم و پدرش میگوید: میثم پدرش را خیلی دوست داشت سه ساله بود و عجیب به پدرش عشق میورزید. شبی که حاج عباس شهید شد، میثم تا صبح گریه کرد و سراغ پدر را گرفت.
[h=2]
بابای میثم مرواریدی درخشان بود[/h] مادر شهید که خود فرزند شهیدی بود درباره حاج عباس با رازی که در دل داشت، پس از شهادت فرزندش اینطور سخن گفت: شب سردی بود در وجودم عشقی عمیق شعله میکشید از شدت خستگی خوابیدم، در عالم رویا خودم را در بیابانی حیران و وحشت زده دیدم، سکوت سنگینی برفضا حاکم گشت.
در مقابلم تپهای پر از مرواریدهای زیبا و درخشان بود. مردی نورانی در کنارتپهای ایستاد. عمامهای سفید بر سرداشت با دلهره نزدیک مرد روحانی رفتم و او یکی از مرواریدهای را نشانم داد و گفت: این مروارید مال توست آن را برداشتم، درخشش عجیبی داشت، سفید بود و به پاکی ابرهای آسمان، در همین لحظه از خواب بیدار شدم. روز بعد تعبیرش را پرسیدم گفتند: به زودی صاحب فرزندی پاک خواهی شد. آن سال خداوند عباس را به ما هدیه داد.
شهید همت راجع به شهید ورامینی باز هم گفت: من هیچ کس را مثل او نمی شناسم که در سازماندهی لشکر بعد از عملیات و آماده کردن آن برای عملیات بعدی باشد.
[h=2]
گوشهای از وصیت نامه شهید حاج عباس[/h] تا این پیوند عمیق بین امام و امت امام وجود دارد، شکست محال است، ولی پیروزی روز به روز روشن تر است و امام تمام اینها حول یک محور و برای یک محور دور میزند و آن خداست و آن نیز عشق به لقاء اوست.
هر کس به اندازه برای این مطلب سهم میگذارد و یکی مال و ثروت، یکی زن و بچه و یکی بهترین چیز خود آنهم نه یک بار بلکه حاضر است صدبار برای رسیدن به لقاءالله عطا کند و آن جان ناقابل خودش است.
تا بدینوسیله خونی که از هابیل تا حسین (ع ) و از حسین (ع ) تا کربلای ایران بر زمین ریخته شده است تداوم دهد و در این ارتباط آیندگان نیز راهشان و خطشان روشن است.
یعنی اینکه این خط سرخ باید همچنان ادامه پیدا کند تا ظهور امام زمان (ع ) که خط مبارزاتی ما روشن است و آن این است که مبارزه آنقدر ادامه دارد تا دیگر کسی روی زمین نباشد که لااله الاالله نگوید.
[h=2]گریزی به شهید[/h] شهید ورامینی دانشجوی پیرو خط امام که در تسخیر لانه جاسوسی مسوولیت گروه اطلاعات و عملیات را برعهده داشت، در روز بیست و هشتم آبان ماه سال 62در مرحله سوم عملیات والفجر 4در ارتفاعات کانی مانگا در منطقه پنجوین عراق به شهادت رسید.
از وی دو فرزند پسر که یکی میثم و دیگری محمدحسین نام دارد به یادگار مانده که فرزند کوچکتر این شهید والامقام تنها خاطراتی را از پدر به همراه داشته و گرچه به چشم دنیوی پدر را ندیده است ولی با نام و یاد او گذران زندگی میکند و به عنوان یکی از نخبگان علمی در دانشگاه تهران در سطح کارشناسی ارشد رشته عمران تحصیل کرده است.
به نام خدا ، من می خواهم در آینده شهیــد بشوم. برای این که...."
معلم که خنــــده اش گرفته بود ، پریـــد وسط حرف مهدی و گفت : "
ببین مهدی جان ! موضوع انشا این بود که در آینده می خواهید چه کاره
بشید. باید درمورد یه شغل یا یه کار توضیح می دادی.
مثلاَ ، پدر خودت چه کاره س......."
آقا اجازه! شهیــد شده.....
به نام خدا ، من می خواهم در آینده شهیــد بشوم. برای این که...."معلم که خنــــده اش گرفته بود ، پریـــد وسط حرف مهدی و گفت : "
ببین مهدی جان ! موضوع انشا این بود که در آینده می خواهید چه کاره
بشید. باید درمورد یه شغل یا یه کار توضیح می دادی.
مثلاَ ، پدر خودت چه کاره س......."
آقا اجازه! شهیــد شده.....
سلام علیکم
بنده توفیق این را نداشتم که در خانواده یا اقوام نزدیکمان شهیدی درراه خداوند تقدیم کنیم اما این داستان خیلی جالب بود زیرا دقیقا برای بنده اتفاق افتاده است! با این تفاوت که بنده فرزند شهید نیستم و پدر بنده شهید نشده اند
کلاس اول یا دوم راهنمایی بودم(دقیق یادم نیست) ،یک روز معلممان شروع کرد از بچه هاپرسید که هرکس دوست دارد چکاره شود؛یکی گفت دکتر،یکی گفت معلم ،یکی گفت پرستار و...تا اینکه رسیدند به من،خانم معلم پرسیدند دوست داری در آینده چکاره شوی دخترم؟،بنده هم با جدیت گفتم: دوست دارم در آینده شهید شوم!! معلممان حندیدند و گفتند دخترم شهادت که شغل نیست ،دوست داری چکاره شوی؟بنده باز گفتم : اما من فقط میخواهم شهید شوم...
آنروز ها کودکانه و صادقانه آرزو داشتم شهید شوم و هرگز فکر نمیکردم شهادت لیاقت میخواهد که امثال بنده نداریم...
امشب وقتی این تاپیک و مطالبش را میخواندم اشکانم جاری میشد چون دیدم بعد از یک عمر زندگی جز شرمندگی در برابر شهدا چیز دیگری ندارم ،اما با تمام روسیاهیم عاشقانه این یک جمله را دوست میدارم:
شهیدان رفته اند نوبت به نوبت
خدایا نوبتم کی خواهد آمد ،خدایا نوبتم کی خواهد آمد...
اللهم ارزقنا توفيق الشهادة في سبيلكــــ
یازهرا(س)
سلام علیکم
بنده توفیق این را نداشتم که در خانواده یا اقوام نزدیکمان شهیدی درراه خداوند تقدیم کنیم اما این داستان خیلی جالب بود زیرا دقیقا برای بنده اتفاق افتاده است! با این تفاوت که بنده فرزند شهید نیستم و پدر بنده شهید نشده اند
کلاس اول یا دوم راهنمایی بودم(دقیق یادم نیست) ،یک روز معلممان شروع کرد از بچه هاپرسید که هرکس دوست دارد چکاره شود؛یکی گفت دکتر،یکی گفت معلم ،یکی گفت پرستار و...تا اینکه رسیدند به من،خانم معلم پرسیدند دوست داری در آینده چکاره شوی دخترم؟،بنده هم با جدیت گفتم: دوست دارم در آینده شهید شوم!! معلممان حندیدند و گفتند دخترم شهادت که شغل نیست ،دوست داری چکاره شوی؟بنده باز گفتم : اما من فقط میخواهم شهید شوم...
آنروز ها کودکانه و صادقانه آرزو داشتم شهید شوم و هرگز فکر نمیکردم شهادت لیاقت میخواهد که امثال بنده نداریم...
امشب وقتی این تاپیک و مطالبش را میخواندم اشکانم جاری میشد چون دیدم بعد از یک عمر زندگی جز شرمندگی در برابر شهدا چیز دیگری ندارم ،اما با تمام روسیاهیم عاشقانه این یک جمله را دوست میدارم:
شهیدان رفته اند نوبت به نوبت
خدایا نوبتم کی خواهد آمد ،خدایا نوبتم کی خواهد آمد...
اللهم ارزقنا توفيق الشهادة في سبيلكــــ
یازهرا(س)
تاثير گذار بود اشك ما رو هم در آورد
ولي يادم كلاس سوم ابتدايي بودم از دفتر اومدند و نماينده كلاس رو صدا كنند ما هم گفتيم آقا چي كارش داريد ناظممان هم به شوخي گفت مي خواهيم بفرستيمش جبهه (اواخر جنگ بود تقريبا سال 66)يه دفعه همه كه باورشون شده بود داد زدند آقا تو رو خدا ما رو هم ببريد.آقا تو رو خدا ما رو هم ببريد.
ولي چه زود دير شد.
زهرا بابا ندارد. او وقتی می بیند که بچه ها برای روز پدر به باباهایشان هدیه می دهند، دلش غصه دار می شود. او امروز به همراه مامان با یک شاخه گل سرِ قبر بابا می رود تا روز پدر را به او تبریک بگوید. او می خواهد یک هدیه هم به مامانش بدهد و روز پدر را به او هم تبریک بگوید؛ چون مامانش مثل باباها کار می کند تا زهرا کوچولو راحت باشد. او هم مامان زهراست و هم بابایش.