این ماجرا واقعی است!!! گوش کنید .
تبهای اولیه
این ماجرا واقعی است ؛ گوش کنید! شاه بیت این غزل اینجاست!
سال 1381، شامگاه یک پنجشنبه تابستانی
تهران، خیابان افریقا، یک پاساژ باحال سانتی مانتال
«لطفا حجاب اسلامی را رعایت فرمایید» .
دخترکان جوان، لاک زده و مانیکور کرده، با هفت قلم آرایش و موهای افشان به دهها مغازه برمی خورند که این تابلو بر روی در ورودی آنها - جایی که همه آن را ببینند - نصب شده است .
توجهی به این نوشته کنند؟ اصلا!
اندکی از این زلف پریشان در پس روسری حریرآسای خویش پنهان کنند؟ ابدا!
اگر اینان چنین کنند، تکلیف آنان چه می شود؟ آنان که آمده اند برای گره گشایی از زلف یار!
معاشران گره از زلف یار بازکنید
شبی خوش است بدین قصه اش دراز کنید
بگذریم . . . برای غربت حافظ همین بس . همین که شب خوش قصه او شامگاه یک پنجشنبه تابستانی باشد در یک پاساژبا حال سانتی مانتال!
بگویی اندکی ناشادمانی و رنج، یا شکوه و گلایه در زوایای رخسارش پیدا باشد، هرگز!
تازه از فرانسه برگشته بود . می خندید و می گفت مهد دموکراسی، تحمل یک متر روسری را نداشت . نتوانستند حضور چند دختر محجبه را در مدارس خود بپذیرند . . . چه راحت حکم به اخراج ما کردند .
گفتم چرا می خندی؟ گفت چرا نخندم! بر سر عقیده ام ماندم تا آخر! این جالب نیست؟
گفتم همه این حرفها بخاطر یک متر روسری است؟ جوابی که داد از سن و سالش خیلی پخته تر بود . زیرکانه و هوشمندانه!
نه! این بهانه است . آنها حجاب را فرهنگ می دانند، نه تمدن، نه اصالت و نه هویت! . . . صرفا اعتقادی فردی که محدودیت و انحصار در دل آن است .
می دانید، زن غربی خیلی بخشنده است . همه را از خوان پر نعمت خویش بهره مند می کند، اما خود همیشه سرگردان و تشنه است!
گفتم تشنه چه چیز؟
گفت تشنه این که به او بنگرند، طالبش شوند و پی اش را بگیرند . همه همت زن غربی این است که از کاروان مد عقب نماند و هر روز جلوه ای تازه کند . او اسیر و در بند خویش است . . . و در این اسارت، سرخوش . او هرگز به رهایی فکر هم نمی کند، چون آزاد است و رها . . . اما در قفس!
زن غربی نمی داند کیست!
- نداند، چرا با تو و حجاب تو سرستیز دارند؟
با تعجب نگاهم کرد و گفت این حکایت همان پسری است که هر چه معلمش به او گفت بگو «الف » نگفت، پرسید چرا؟ گفت «الف » اول راه است . اگر گفتم، می گویی بگو «ب » . . . این رشته سردراز دارد .
آنها همه می دانند اگر زنی محجب شد، دیگر در کوچه و خیابان از لوازم آرایشی که آنها می سازند، استفاده نمی کند، دیگر لخت و عور مبلغ کالاهای آنان نمی شود، دیگر با مردان بیگانه به دریا نمی رود، دیگر نمی تواند در هر مجلس و محفلی شرکت کند، بزند و برقصد . . . !
باز هم فکر می کنید همه این حرفها به خاطر یک متر روسری است؟
در اتاق رئیس «مؤسسه اسلامی نیویورک » را گشود و داخل شد . آنگاه بی مقدمه گفت آقا من می خواهم مسلمان شوم!
مرد سرش را از روی کاغذ برداشت، چشمش به دختر جوانی افتاد که چیزی از وجاهت و جمال کم نداشت .
گفت باید بروی تحقیق کنی . دین چیزی نیست که امروز آن را بپذیری و فردا رهایش کنی .
قبول کرد و رفت، مدتی بعد آمد . مرد راضی نشد . . . باز هم باید تحقیق و مطالعه کنی . آنقدر رفت و آمد که دیگر صبرش لبریز شد . فریادی کشید و گفت «به خدا اگر مسلمانم نکنید، می روم وسط سالن، داد می زنم و می گویم من مسلمانم .»
. . . مرد فهمید این دختر جوان در عزم خود جدی است .
چیزی به میلاد پیامبر اکرم (ص) نمانده بود . آماده اش کردند که در این روز مهم طی مراسمی به دین مبین اسلام مشرف شود .
جشنی بپا کردند و در ضمن مراسم اعلام شد که امروز یک میهمان تازه داریم: یک مسلمان جدید! . . . و او از جا برخاست .
کسی از بین مردم صدا زد لابد این دختر خانم هم عاشق یک پسر مسلمان شده و خیال کرده دین اسلام جاده صاف کن عشق اوست! چه اسلامی؟ همه حرف است!
(نخود این آش شد . نمی دانم چه سری است که بعضی ها دوست دارند نخود هر آشی بشوند) .
- نه، نه . . . اشتباه نکنید . این خانم نه عاشق شده و نه با چشم بسته به این راه آمده، او مدتهاست تحقیق کرده و با بصیرت دین ما را پذیرفته است . چیزهایی از اسلام می داند که شاید هیچکدام از شما ندانید! کدام یک از شما مفهوم «بداء» را می دانید؟ همه نگاه کردند به هم، مسلمانان نیویورک و مساله اعتقادی بداء؟
اما او از این مفهوم و دهها مورد نظیر آن کاملا مطلع است .
بگذریم . او در آن مجلس مسلمان شد و برای اولین بار حجاب را پذیرفت .
خانواده مسیحی دختر که با یک پدیده جدید مواجه شده بودند، شروع به آزار و اذیت او کردند و روز به روز بر سخت گیری و فشار خویش افزودند .
دختر مانده بود چه کند! باز راه مؤسسه اسلامی نیویورک را درپیش گرفت و مسؤولان این مرکز را در جریان کار خود قرار داد . آنان نیز با برخی از علمای ایران تماس گرفتند و مطلب را با آنان در میان گذاشتند . در نهایت، کار به اینجا رسید که اگر خطر جانی او را تهدید می کند، اجازه دارد روسری خود را بردارد .
گوش کنید!
شاه بیت این غزل اینجاست;
دختر پرسید اگر من روسری خود را برندارم و در راه حفظ حجابم کشته شوم، آیا شهید محسوب می شوم؟
پاسخ شنید، آری .
و او با صلابت و استواری گفت: «والله قسم روسری خود را برنمی دارم، هر چند در راه حفظ حجابم، جانم را از دست بدهم .»
آنچه خواندید، سه پلان از یک ماجراست .
پلان اول، حکایت ماهیانی که در آب زندگی می کنند، همه عمر در آب غوطه ورند، اما مرتب از هم می پرسند: آب کو؟
پلان دوم، حکایت ماهی دور افتاده از آبی که آنقدر تن به شن های ساحل می زند تا بالاخره راهی به دریا باز کند .
. . . و پلان سوم، حکایت ماهی گداخته ای که هرم گرمای خشکی نفسش را بریده، حسرت آب بردلش مانده، اما راه دریا را از دل خویش می جوید!
بازگردیم به خیابان آفریقا، آن پاساژ با حال سانتی مانتال، بی اعتنایی دختران جوان به آن تابلو و قهقهه های مستانه!
شست و شویی کن و آنگه به خرابات خرام
تا نگردد زتو، این دیر خراب، آلوده
[SPOILER]پايگاه حوزه
فصلنامه پرسمان، شماره 1، سروقامت، حسین؛
[/SPOILER]
سلام و ممنون از باغ بهشت.
خیلی زیبا بود.بعضی از دختران جامعه ی ما مانند زنان غربی خود را گم کرده اند و زمانی بیدار میشوند که دیگر ارزشی برای آنان نمانده است.البته اگر بیدار شوند.حجاب واقعا صدفیست برای مروارید حال چه مرد که بخواهد مروارید باشد یا چه زن که بخواهد مروارید باشد.حجاب یعنی پاکدامنی یعنی سلامت یعنی زیباترین جلوه ای که خداوند آن را به بندگانش هدیه داده.اگر دقت کرده باشید افراد بی حجاب چهره ی زننده ای دارند هرچند با آرایش باشند یا بی آرایش. میگن ادب رو از بی ادبان یادبگیر حالا خوبی و زیبایی حجاب رو هم از چشم چرونها یا بدحجابها میشه یاد گرفت.اگه از یک چشم چرون بپرسید چهره ای که قاب آن چادری مشکی است را بیشتر می پسندی یا چهره ای که قاب ندارد؟میگوید چهره ای که قاب ندارد زشت است با آن لبان
بر گشته و موهای ژولیده ی بی صاحب حال آدم را به هم میزند.
اگر توجه کنید همین که مردم این زمانه از چادری ها بدشان می آید سلامت چادری ها را تضمین کرده ولی در عجبم از برخی مردهای بلا نسبت دیوث که متاسفانه با افتخار از چهره ی زن و دخترشان یک نمایشگاه سیار باز کرده اند.
یک خانم دانشجو با حجابش در کانادا نظر یک پسر دانشجو رو به اسلام جلب کرد و اون پسر مسلمون شد.
بیاییم از بی بی دوعالم خجالت بکشیم.
سلام و عرض ادب.
خیلی زیبا و کنایه دار بود واقعا چه تفاوتی و چه اختلافی در آن سر دنیا بدون هیچ امکاناتی و محیط واقعا تخریب کننده فردی هدایت میپذیرد انهم به این صورت ولی تعداد نسبتا زیادی در جامعه ای غنی از معارف اسلامی در سودای زندگی ای میمیرن که که این فرد ان بیزاری جسته.
با تشکر.خیلی ممنون.
راستی ببخشید سرنوشتش چی شد اتفاقی براش نیفتاد انشالله دیگه!؟ شهید شدند یا نه؟
سلام خیلی قشنگ بود اما به راستی چرا غیر مسلمان از مسلمان ، مسلمان تر است ؟ چرا غیر مسلمان درون قفس از مسلمان آزاد ، آزاد تر است ؟ چرا غیر مسلمان برای جلو گیری از چشم چرانی ، چشم خود را در می آورد اما مسلمان وقتی چشم چرانی می کند می گوید خدا عاقبتش را به خیر کند ؟ چرا غیر مسلمان حجاب را بر می گزیند و مسلمان بی حجابی را ؟
آیا فکر می کنید که این پیشرفت است ؟ آیا این عقب افتادگی نیست ؟ خارجیان عریان ، تکامل را ، زندگی را ، بقا را ، خوشبختی را ، امنیت را ، پیشرفت را ، در حجاب می بینند اما شاید قانون بی معنای آنها حجاب را از آنان میگیرد . آیا ما هم مثل این خارجیان هستیم که تکامل را ، زندگی را ، بقا را ، خوشبختی را ، امنیت را ، پیشرفت را ، د بی حجابی می بینیم ؟ چرا وقتی پسرکی نماز خوان به سن بلوغ میرسد باید نماز را رها کند و به دنبال نا محرامان زیبا رو ، به دنبال شیطان پنهان شده در لباس فرشته ، به دنبال بی دینی در لباس دین می افتد ؟ به راستی این چیست که ما پاکی را گناه ، امنیت را در ناامنی ، فرهنگ را در بی فرهنگی و ... میبینیم .
دخترکی به سفارش دوستش تازه نماز را ترک کرده بود و آرایش کرده به خیابان رفت ، بیچاره به دنبال توجه بود (توجه پسران بی غیرتی که لذت گمراهشان کرده بود ) ، بی تجربه بود . بگذارید ابتدا نکته ای بگویم . شنیده اید که می گویند :" هر شخصی که سمت گناه میرود از طرف خدا سه مرتبه در گوشش خوانده میشود که برگرد یا اینکه به روشهای مختلف سعی در بازگرداندن آن میشود ، اما دقت کنید که فقط سه بار."
بار اول آقایی بزرگوار در سر راهش قرار گرفت و به او گفت :" دخترم چرا این گونه عمل می کنی ، چرا امنیتت را به نا امنی تبدیل می کنی ؟ " دخترک بیچاره سرش را به زیر انداخت و خیلی زود رفت .
بار دوم و سوم هم به یک روشی منع شد . " اما فقط سر به زیر انداخته و رفت . نمی دانم دوستش به او چه گفته بود که حاضر نبود به حرف کسی گوش کند . یک روز به همین منوال تمام شد . روز بعد ، از روی بی تجربگی در دام نامحرمان گرفتار شد و ...
از آن روز تصمیم گرفت که با هیچ دوستی ، دوستی نکند .
آیا برای فهمیدن چیزی حتما باید آن را تجربه کرد ؟ آیا استفاده از تجارب دیگران کافی نیست ؟ آیا باید خودمان را نابود کنیم تا درس زندگی بفهمیم ؟ پس عبرت چه معنایی دارد ؟
بیایید با خواندن کتاب ، عبرت ها را یاد بگیریم . تا شاید روزی به فردی بی تجربه آنها را یاد بدهیم .
راستی ببخشید سرنوشتش چی شد اتفاقی براش نیفتاد انشالله دیگه!؟ شهید شدند یا نه؟
سلام .!
زیبا بود
ولی من هم موافقم با ایشون بالاخره سرش چی اومد؟:Gig:
سلام و تشکر از باغ بهشت
خیلی داستان زیبایی بود.امیدوارم خانمهای بی حجاب و یا بدحجاب ایرانی به خود بیان و عبرت بگیرن .
ولی من هم موافقم با ایشون بالاخره سرش چی اومد؟
به چه چیزایی شما توجه می کنید!!! حال رو ول میکنید آینده رو می نگرید؟! مهم راهیه که این خانم انتخاب کرده .
با سلام.....ماجرایی که میخوام براتون تعریف کنم مربوط میشه یه پسر جوونی که حکم اعدامش صادر شده بود به جرم تجاوز به یک دختر جوان! و یکی از دوستان در طی مصاحبه ای که با عاملان این ماجرا داشتند این ماجرا رو برام تعریف کرده بودند و من هم امروز این ماجرا رو کوتاه برای شما تعریف میکنم و یه نقد کوتاه هم بر این ماجرا خواهم داشت!
این پسر که حالا طناب دار رو روز به روز به خودش نزدیک تر می دید ، علاوه بر تجاوز چند ضربه چاقو هم به دختر زده بود و آخر سر در بیابانی رها کرده بود! ( معجزه اصلی زنده موندن این دختر بود!)
وقتی این پسر دستگیر شده بود و در مصاحبه ای که با او داشتند در جواب این سوال که چرا اون دختر رو برای تجاوز دزدیدی؟ جواب داده بود که:
" طبق معمول و عادت روزانه گوشه خیابون بودم که دیدم او با مانتوی تنگ و کوتاه و آرایش غلیط از نزدیکی ما رد شد و برق این همه زرق و برق چشامو کور کرد و عقل و هوشمو با هم برد،همین امر باعث شد تا.................." ( دزدی و تجاوز و چاقو زدن هم بقیه ماجرا! )
و وقتی این علت رو به دختر گفته بودن: اون با دستپاچگی گفته بود که :
" به فرض من اینطور لباس پوشیده بودم ، اون که نباید به صرف لباسم تحریک بشه و مثل یه حیوون باهام رفتار کنه!!
خوب تا اینجای ماجرا رو همگی متوجه شدید ! حالا یه سوال؟
رفتار حیوانی یعنی چه؟ من اینطور تعریفش میکنم:
هر رفتاری که بدون اندیشیدن و با جهالت و فقط به تحریک غریزه انجام بگیره.
طبق این تعریف قطعا کار این پسر حیوانیه! اما این یه طرف ماجراست! فکر نمیکنید عمل این دختر خانوم باعث چنین ماجرایی شده؟
آیا با این همه هشدار به اینکه یه زن مسلمون به تصریح قرآن نباید با زینت بیرون بیاد و تو روانشناسی مردها هم ثابت شده که مردها نسبت به تحریک های چشمی بسیار حساسند و البته خود خانمها هم چنین مسئله ای رو شنیدند و بارها چنین مسئله ای رو تجربه کردند ، این طرز لباس پوشیدن انسانی و با اندیشه بوده و یا فقط به تحریک حس خودنمایی و غریزه عشوه گری و به بهانه مد سال و ... صورت گرفته؟!!
جالب اینجاست که طبق گفته ی مصاحبه گر در هنگام مصاحبه هم طرز پوشش این خانوم هنوز هم نامناسب بود و مثل اینکه از ماجرا عبرت نگرفته بود!
پس قبول کنیم که هر آنچه از بدی بهمون میرسه از خودمونه! و مقصر اصلی خودمونیم! این فقط یکی از هزاران ماجرایی بود که هر روز در گوشه کنار کشور اتفاق می افته و خیلی ها به راحتی از کنار این خبر ها رد میشیم! انگار نه انگار....
ساعت حدود ۵ عصر بود و من مشغول نوشتن يك طرح براي باشگاه پژوهشي در كميته ي فرهنگي بودم كاملا تمركز گرفته بودم كه ناگهان يك دختر خانمي مانتويي با ظاهري بسيار نامناسب وارد اتاق من شد و سلام كرد!
جواب سلامش كه دادم بدون مقدمه گفت :
«حاج اقا ببخشيد مي توانم به شما اعتماد كنم؟ بچه مي گويند راز كسي را فاش نمي كنيد !»
من هم بگونه اي كه خيالش را راحت كنم محكم گفتم :
«مطمئن باش من در موضع مشورت به هيچ كس خيانت نمي كنم.»
همين كه خيالش راحت شد چند لحظه اي سكوت كرد و بعد با احتياط گفت :
«حاج اقا من يك سؤال شرعي دارم آيا دختران مي توانند براي امنيت خود اسلحه همراه خودشان داشته باشند؟»
شما بودي چي مي گفتي؟
من كه از تعجب نمي دانستم چه بگويم تمركز گرفتم و با تامل گفتم :
«منظورت را واضح تر بگو»
آن دختر خانم كه يك ديگر جرات حرف زدن پيدا كرد بود گفت:
«حاج اقا راستش را بخواهيد من هر روز يك اسلحه رزمي امثال چاقو و ... با خودم دارم ولي مي خواهم يك كلت كمري تهيه كنم!»
توي اين دانشگاه ما چيزهايي آدم مي بيند كه در هيچ جاي دنيا نمونه ندارد!
گفتم : «آخه چرا؟»
گفت : «حاج اقا من بعضي وقتها كه تا ساعت ۹ يا ۱۰ شب كلاس دارم وقتي به منزل برگردم نزديك ساعت ۱۱ شب مي شود براي همين وقتي از دانشگاه به طرف خانه مي روم در پياده رو كه پسرها اذيت مي كنند و متلك مي گويند وقتي منتظر تاكسي مي شوم ماشين ها مدل بالابوق مي زنند و اذيت مي كنند ! حاج اقا بخدا شايد وضع ظاهريم به نظر شما بدباشد ولي من اهل خلاف و رابطه هاي نامشروع نيستم من فقط دلم مي خواهد خوش تيپ باشم !»
من هم بدون مكث گفتم : «خوب از نظر دين هيچ طوري نيست شما اسلحه دفاعي داشته باشيد اصلا همه دختران براي دفاع از خود بايد نوعي اسلحه حمل نمايند ولي نه هر سلاحي يك نوع سلاح است كه خيلي هم قدرت تخريب و دفاعي بالايي دارد»
بنده ي خدا كه منتظر موضع مخالف من بود با اين حرفهاي من داشت شاخ در مي اورد براي همين خيلي زود گفت: «چي؟ چه؟ چه اسلحه ايي مجاز است؟ اسمش چيه ؟»
من كه ديدم بدجوري عجله دارد گفتم :«اگر بگويم قول مي دهي يك هفته استفاده كني اگر جواب نداد ديگر استفاده نكني»
بنده خدا خيلي هیجان زده شده بود گفت: «قول مي دم قول مي دم ... قول مردونه !»
گفتم : «اسم آن سلاح بي خطر و بسيار كار آمد چادر است! شما يك هفته استفاده كنيد ببينيد اگر كسي مزاحم شما شد ديگر هيچ وقت به طرفش نرويد!»
با تعجب مثل كسي كه ناگهان همه انرژي او كاهش پيدا كرده باشد گفت: «چادر! اخه چادر ...»
گفتم : «ديگه اخه ندارد يك هفته هم هيچ اتفاقي نمي افتد»
با حالت نيمه نااميدي تشكر كرد و رفت.
و من ماندم و فكر مشغول كه اي بابا عجب كاري كردم نكند بنده خدا ديگر هيچ وقت سراغ چادر نرود نكند از مشورت كردن با روحاني بيزار شود. حضرت وجدان من را سرگرم اين فكرها كرده بود كه يادم افتاد به حرف امام خميني عزيزكه فرمودند: «ما مامور به وظيفه هستيم نه مامور به نتيجه !»
لذا با خداي خودم خيلي خودماني گفتم : « خدايا من سعي كردم وظيفه ام را انجام دهم انشالله مورد رضايت تو قرار گرفته باشد بقيه اش هم ،هر چه تو صلاح بداني... »
مدت حدود يكي دو ماه از جريان گذشت و من به كلي فراموش كرده بودم تا اينكه روزي يك خانم محجبه به اتاق من آمد سلام كرد گفت : «حاج اقا مي شناسي؟»
من هم هرچه فكر كردم به ياد نياوردم براي همين گفتم : «بخشيد شما را نمي شناسم»
گفت : «من همان دختري هستم كه اسلحه به من دادي تا همراه خودم حمل كنم حالا هم كه مي بينيد مثل يك بچه ي خوب، سلاح چادر حمل مي كنم هرچند هنوز درست و حسابي چادري نشده ام! ولي مادرم خيلي دعاتون كرده چونكه هر روز بخاطر چادر نپوشيدن من در خانه دعوا داشتيم .راستش حاج اقا خانواده ما مخصوصا مادرم چادري هست و اهل مجالس مذهبي ولي من فرزند ناخلف شده بودم كه حالا به قول مادرم سر به راه شدم»
من هم كه حيرت زده شده بودم گفتم : « خوب برايم تعريف كنيدچه شد كه چادري بودن را ادامه دادي؟»
مكثي كرد شروع به گفتن جريان كرد: « راستش حاج آقا وقتي از اتاق شما رفتم خيلي درباره حرفهاي شما با ترديد فكر كردم ولي تصميم گرفتم امتحان كنم براي همين چند روزي وقت برگشتن از دانشگاه بطوري كه همكلاسي ها متوجه نشوند مخفيانه چادر مي پوشيدم ولي از وقتي كه چادر بر سر مي كنم ساعت ۱۰ و يا ۱۱ شب هم كه از دانشگاه بر مي گردم نه پسري به من متلك مي گويد نه ماشين مزاحم بوق مي زند اصلا كسي تصور نمي كند كه من چادري اهل خلاف باشم راستش را بخواهيد بدانيد هيچ وقت فكر نمي كردم دخترهاي چادري اين همه امنيت دارند! و اين همه خيالشان از بابت مزاحم هاي خياباني راحت است. كم كم جريان چادري پوشيدن من را بچه هاي كلاس متوجه شدند الان هم مدتها است كه دائم با چادر رفت و امد مي كنم و از كسي هم خجالت نمي كشم البته فكر نكنيد حالا ديگر بسيجي شده ام ولي قصد ندارم اسلحه ايي كه تازه كشفش كرده ام را به اين راحتي از دست بدهم. بعضي از دختراي كلاس متلك مي گويند ولي بيچاره هاخبر ندارند من چه گنجي يافته ام. البته جريان را براي يكي از بچه ها كه نقل كردم تمايل پيدا كرده براي فرار از دست مزاحم ها چادر بپوشد ولي خودش مي گويد خانواده اش اصلا اهل چادر و امثال چادرنيستند ولي فكر كنم تصميم دارد چادر بخرد»
راستش را بخواهيد من ديگر حرفي براي گفتن نداشتم براي همين فقط به حرفهاي او توجه مي كردم دلم مي خواست زودتر از اتاق برود تا اشكهايم سرازیر شوند.
وقتي از اتاق رفت تنها كاري كه توانستم انجام بدهم سجده شكر بود.
در یوسف آباد تهران، خانوادهای بود که مرد خانواده، کارمند اداره بود، و همسرش رعایت حجاب و شئون اسلامی را نمیکرد. روزی طبق معمول، مرد به اداره میرود و زن نیز پس از دادن صبحانة بچهها به قصد خرید گوشت، از خانه بیرون میرود.
پس از گذشت چند ساعت، بچهها از بازی خسته شده و شروع به گریه میکنند و تا آمدن مرد به خانه، ناآرامی بچهها طول میکشد. مرد خانه، سراغ همسر خود را از بچهها میگیرد و بچهها میگویند که مادر برای خرید گوشت از خانه بیرون رفته و هنوز برنگشته، مرد سراغ قصاب محله میرود و پرس و جو میکند؛ ولی قصاب اظهار بیاطلاعی میکند.
آن مرد پس از تلفن به اقوام و آشنایان سراغ پاسگاه نیروی انتظامی میرود و جریان را تعریف میکند. مأموران پس از تحقیقات اولیه، سراغ قصاب رفته و از وی پرسش میکنند اما قصاب با قاطعیت تمام، اظهار بیاطلاعی کرد.
مأمورین به تفحص در مغازه پرداختند. سپس به زیرزمین که گوسفندان را پس از ذبح به آن جا میبردند، رفتند.
هنگام خارج شدن، مأمورین مقداری مو مییابند که موها، موی گوسفند نیست و قصاب برای بازجویی بیشتر به پاسگاه بردند.
سرانجام با پیگیریهای دقیق، قصاب به جنایت خود اعتراف کرد که:
این زن، همسایة ما بود ولی رعایت پاکدامنی را نمیکرد و سر و سینه خود را نمیپوشاند. و از جمال خوبی هم برخوردار بود. آن روز که به مغازه آمد به گونهای به خودش رسیده بود که نفس اماره مرا به وادار کرد کامی از آن زن بگیرم. او را برای دیدن گوشت بهتر به داخل مغازه دعوت کردم و به او گفتم گوشت خوب و مورد پسند شما، پشت یخچال است. وقتی پشت یخچال رفت او را به زیرزمین کشاندم و با کاردی که در دست داشتم او را تهدید کردم و از او خواستم تن به زنا بدهد، بیچاره میلرزید، اما چارهای نداشت.
در پایان که از او کامی گرفتم. افکار شیطانی مرا واداشت برای آن که کسی از ماجرا باخبر نشود، او را بکشم اما باز افکار شیطانی مرا رها نکرد و گوشت زن را جدا کرده، همراه گوشت گوسفندان چرخ کردم و فروختم و استخوانها را نیز در فلان منطقه خاک کردم.
این داستان از بدحجابی زن سرچشمه گرفت. شاید هیچگاه آن زن فکر نمیکرد که بدحجابی میتواند پایانی چنین تلخ و پرگناه داشته باشد و به تجاوز، قتل، یتیم شدن فرزندان و سرگردانی همسرش بینجامد و نیز چنین عواقبی برای قابل خود در پی داشته باشد.
[FONT=arial]سرکلاس بحث این بود که چرا بعضی از پسرهایی که هر روز بایک دختری ارتباط دارند، دنبال دختری که تا به حال با هیچ پسری ارتباط نداشته اند برای ازدواج می گردند! اصلا برایمان قابل هضم نبود که همچین پسرهایی دنبال این طور دخترها برای زندگیشان باشند!
این وسط استادمان خاطره ای را از خودش تعریف کرد:
ایشان تعریف میکردند من در فلان دانشگاه، مشاور دانشجوها بودم، روزی دختری که قبلا هم با او کلاس داشتم وارد اتاقم شد، سر و وضع مناسبی از لحاظ حجاب نداشت، سر کلاس هم که بودیم مدام تیکه می انداخت و با پسرا کل کل می کرد و بگو بخند داشت، دختر شوخی بود و در عین حال ظاهر شادی داشت.
سلام کرد گفت حاج آقا من میخواستم در مورد مسئله ایی با شما صحبت کنم، اجازه هست؟
گفتم بفرمایید و شروع کرد به تعریف کردن.
"راستش حاج آقا توی کلاس من خاطر یه پسرَ رو میخوام، ولی اصلا روم نمیشه بهش بگم، میخوام شما واسطه بشید و بهش بگید، آخه اونم مثل خودم من خیلی راحت باهام صحبت میکنه و شوخی میکنه، روحیاتمون باهم می خوره، باهم بگو بخند داره، خیلی راحت تر از دختر های دیگه ای که در دانشکده هستن بامن ارتباط برقرار میکنه و حرف میزنه، از چشم هاش معلومه اونم منو دوست داره، ولی من روم نمیشه این قضیه رو بهش بگم میخواستم شما واسطه بشید و این قضیه رو بهش بگید."
حرفش تمام شد و سریع به بهانه ایی که کلاسش دیر شده از من خداحافظی کرد و رفت.
در را نبسته همان پسری که دختر بخاطر او بامن سر صحبت رو باز کرده بود وارد اتاق شد. به خودم گفتم حتما این هم بخاطر این دخترک آمده، چقدر خوب که خودش آمده و لازم هم نیست من بخواهم نقش واسطه رو بازی کنم!
پسر حرفش رو اینطور شروع کرد که: من در کلاسهایی که می رم، دختری چشم من رو بد جور گرفته، میخوام بهش درخواست ازدواج بدم، ولی اصلا روم نمیشه و نمی دونم چطوری بهش بگم!
بهش گفتم اون دختر کیه: گفت خانم فلانی!
چشم هام گرد شد، دختری رو معرفی کرد که در دانشکده به «مریم مقدس» معروف بود!!
گفتم تو که اصلا به این دختر نمی خوری، من باهاش چندتا کلاس داشتم، این دختر خیلی سرسنگین و سر به زیر ِ، بی زبونی و حیائی که اون داره من تا الان توی هیچ کدوم از دخترهای این دانشکده ندیدم، ولی تو ماشاءالله روابط عمومیت بیسته! فکر میکنم خانم فلانی (همون دختری که قبل از این پسر وارد اتاق شد و از من خواست واسطه میان او و این پسر شوم) بیشتر مناسب شما باشه!
نگذاشت حرفم تمام شود و شروع کرد به پاسخ دادن:
"من از دختر هایی که خیلی راحت با نامحرم ارتباط برقرار میکنن بدم میاد، من دوست دارم زن زندگی ام فقط مال خودم باشه، دوست دارم بگو بخند هاشو فقط با مرد زندگیش بکنه، زیبایی هاش فقط مال مرد زندگیش باشه، همه دردو دل هاشو با مرد زندگی ش بکنه، حالا شما به من بگید با دختری که همین الان و قبل از ازدواج هیچی برای مرد آینده اش جا نذاشته من چطوری بتونم باهاش زندگی کنم؟!
من همون دختر سر به زیر سرسنگینی رو میخوام که لبخندشو هیچ مردی ندیده، همون دختری رو میخوام که میره ته کلاس میشینه و حواسش به جای اینکه به این باشه که کدوم پسر حرفی میزنه تا جوابش رو بده چار دنگ به درسش ِ و نمراتش عالی!
همون دختری که حجب و حیاءش باعث شده هیچ مردی به خودش اجازه نده باهاش شوخی کنه، و من هم بخاطر همین مزاحم شما شدم، چون اونقدر باوقاره که اصلا به خودم جرات ندادم مستقیم درخواستم رو بگم."
در یوسف آباد تهران، خانوادهای بود که مرد خانواده، کارمند اداره بود، و همسرش رعایت حجاب و شئون اسلامی را نمیکرد. روزی طبق معمول، مرد به اداره میرود و زن نیز پس از دادن صبحانة بچهها به قصد خرید گوشت، از خانه بیرون میرود.
پس از گذشت چند ساعت، بچهها از بازی خسته شده و شروع به گریه میکنند و تا آمدن مرد به خانه، ناآرامی بچهها طول میکشد. مرد خانه، سراغ همسر خود را از بچهها میگیرد و بچهها میگویند که مادر برای خرید گوشت از خانه بیرون رفته و هنوز برنگشته، مرد سراغ قصاب محله میرود و پرس و جو میکند؛ ولی قصاب اظهار بیاطلاعی میکند.آن مرد پس از تلفن به اقوام و آشنایان سراغ پاسگاه نیروی انتظامی میرود و جریان را تعریف میکند. مأموران پس از تحقیقات اولیه، سراغ قصاب رفته و از وی پرسش میکنند اما قصاب با قاطعیت تمام، اظهار بیاطلاعی کرد.
مأمورین به تفحص در مغازه پرداختند. سپس به زیرزمین که گوسفندان را پس از ذبح به آن جا میبردند، رفتند.
هنگام خارج شدن، مأمورین مقداری مو مییابند که موها، موی گوسفند نیست و قصاب برای بازجویی بیشتر به پاسگاه بردند.
سرانجام با پیگیریهای دقیق، قصاب به جنایت خود اعتراف کرد که:
این زن، همسایة ما بود ولی رعایت پاکدامنی را نمیکرد و سر و سینه خود را نمیپوشاند. و از جمال خوبی هم برخوردار بود. آن روز که به مغازه آمد به گونهای به خودش رسیده بود که نفس اماره مرا به وادار کرد کامی از آن زن بگیرم. او را برای دیدن گوشت بهتر به داخل مغازه دعوت کردم و به او گفتم گوشت خوب و مورد پسند شما، پشت یخچال است. وقتی پشت یخچال رفت او را به زیرزمین کشاندم و با کاردی که در دست داشتم او را تهدید کردم و از او خواستم تن به زنا بدهد، بیچاره میلرزید، اما چارهای نداشت.
در پایان که از او کامی گرفتم. افکار شیطانی مرا واداشت برای آن که کسی از ماجرا باخبر نشود، او را بکشم اما باز افکار شیطانی مرا رها نکرد و گوشت زن را جدا کرده، همراه گوشت گوسفندان چرخ کردم و فروختم و استخوانها را نیز در فلان منطقه خاک کردم.
این داستان از بدحجابی زن سرچشمه گرفت. شاید هیچگاه آن زن فکر نمیکرد که بدحجابی میتواند پایانی چنین تلخ و پرگناه داشته باشد و به تجاوز، قتل، یتیم شدن فرزندان و سرگردانی همسرش بینجامد و نیز چنین عواقبی برای قابل خود در پی داشته باشد.
یا خدا
خدایا از شر شیطان رجیم به تو پناه میبرم
آدمی به کجا میرسه که پست تر از حیوان میشه.
وای خیلی تکان دهنده بود
می خواستم به دنیا بیایم، در زایشگاه عمومی، پدر بزرگم به مادرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. مادرم گفت: چرا؟... گفت: مردم چه می گویند؟
می خواستم به مدرسه بروم، مدرسه ی سر کوچه ی مان. مادرم گفت: فقط مدرسه ی غیر انتفاعی! پدرم گفت: چرا؟...مادرم گفت: مردم چه می گویند؟
به رشته ی انسانی علاقه داشتم. پدرم گفت: فقط ریاضی! گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟
با دختری روستایی می خواستم ازدواج کنم. خواهرم گفت: مگر من بمیرم. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟
می خواستم پول مراسم عروسی را سرمایه ی زندگی ام کنم. پدر و مادرم گفتند: مگر از روی نعش ما رد شوی. گفتم: چرا؟...گفتند: مردم چه می گویند؟
می خواستم به اندازه ی جیبم خانه ای در پایین شهر اجاره کنم. مادرم گفت: وای بر من. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟
اولین مهمانی بعد از عروسیمان بود. می خواستم ساده باشد و صمیمی. همسرم گفت: شکست، به همین زودی؟! گفتم: چرا؟... گفت: مردم چه می گویند؟
می خواستم یک ماشین مدل پایین بخرم، در حد وسعم، تا عصای دستم باشد. زنم گفت: خدا مرگم دهد. گفتم: چرا؟... گفت: مردم چه می گویند؟
بچه ام می خواست به دنیا بیاید، در زایشگاه عمومی. پدرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. گفتم: چرا؟... گفت: مردم چه می گویند؟
می خواستم بمیرم. بر سر قبرم بحث شد. پسرم گفت: پایین قبرستان. زنم جیغ کشید. دخترم گفت: چه شده؟... گفت: مردم چه می گویند؟
مُردم
برادرم برای مراسم ترحیمم مسجد ساده ای در نظر گرفت. خواهرم اشک ریخت و گفت: مردم چه می گویند؟
از طرف قبرستان سنگ قبر ساده ای بر سر مزارم گذاشتند. اما برادرم گفت: مردم چه می گویند؟!.. خودش سنگ قبری برایم سفارش داد که عکسم را رویش حک کردند.
حالا من در اینجا در حفره ای تنگ خانه کرده ام و تمام سرمایه ام برای ادامه ی زندگی جمله ای بیش نیست: مردم چه می گویند؟
مردمی که عمری نگران حرفهایشان بودم، لحظه ای نگران من نیستند
سلام و عرض ادب.
خیلی زیبا و کنایه دار بود واقعا چه تفاوتی و چه اختلافی در آن سر دنیا بدون هیچ امکاناتی و محیط واقعا تخریب کننده فردی هدایت میپذیرد انهم به این صورت ولی تعداد نسبتا زیادی در جامعه ای غنی از معارف اسلامی در سودای زندگی ای میمیرن که که این فرد ان بیزاری جسته.
با تشکر.خیلی ممنون.راستی ببخشید سرنوشتش چی شد اتفاقی براش نیفتاد انشالله دیگه!؟ شهید شدند یا نه؟
اینجا ، مسلمون ها ، با کارهاشون اسلام و تشیع رو بد جلوه دادن . مردم هم ، به مسلمون ها نگاه میکنن نه به متن کتاب های مذهبی
اونجا ، اگر فردی مسلمان هست ، بدون هیچ اجبار و مصلحت و با خواست قلبی خودش مسلمون شده در نتیجه اسلام واقعی رو در عمل به همه نشون میده و مردم هم جذب میشن . به عبارتی اخلاص مسلمون های اونجا بیشتر از اینجاست . البته نه همه ی مسلمون های اینجا . مطلق حرف نمیزنم . یکی از خوبی های حدی از آزادی بیان و عمل و فکر اونجا ، همینه .
اما اینجا ، افراد به خاطر هزار و یک مصلحت ، از روی اجبار ، هنگام انتخاب دین و مذهب ، گزینه ی اسلام-تشیع رو تیک میزنن . در نتیجه ، میشن افراد مذهبی ایی که با اعمالشون اسلام و تشیع رو خراب میکنن و در مردم نفرت ایجاد میکنن .
پس ، جامعه ی ما ، بیشتر شبیه انباری پــــــــــــــــــر از معارف اسلامی خاک خورده هست .
می خواستم به دنیا بیایم، در زایشگاه عمومی، پدر بزرگم به مادرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. مادرم گفت: چرا؟... گفت: مردم چه می گویند؟
می خواستم به مدرسه بروم، مدرسه ی سر کوچه ی مان. مادرم گفت: فقط مدرسه ی غیر انتفاعی! پدرم گفت: چرا؟...مادرم گفت: مردم چه می گویند؟
به رشته ی انسانی علاقه داشتم. پدرم گفت: فقط ریاضی! گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟
با دختری روستایی می خواستم ازدواج کنم. خواهرم گفت: مگر من بمیرم. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟
می خواستم پول مراسم عروسی را سرمایه ی زندگی ام کنم. پدر و مادرم گفتند: مگر از روی نعش ما رد شوی. گفتم: چرا؟...گفتند: مردم چه می گویند؟
می خواستم به اندازه ی جیبم خانه ای در پایین شهر اجاره کنم. مادرم گفت: وای بر من. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟
اولین مهمانی بعد از عروسیمان بود. می خواستم ساده باشد و صمیمی. همسرم گفت: شکست، به همین زودی؟! گفتم: چرا؟... گفت: مردم چه می گویند؟
می خواستم یک ماشین مدل پایین بخرم، در حد وسعم، تا عصای دستم باشد. زنم گفت: خدا مرگم دهد. گفتم: چرا؟... گفت: مردم چه می گویند؟
بچه ام می خواست به دنیا بیاید، در زایشگاه عمومی. پدرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. گفتم: چرا؟... گفت: مردم چه می گویند؟
می خواستم بمیرم. بر سر قبرم بحث شد. پسرم گفت: پایین قبرستان. زنم جیغ کشید. دخترم گفت: چه شده؟... گفت: مردم چه می گویند؟
مُردم
برادرم برای مراسم ترحیمم مسجد ساده ای در نظر گرفت. خواهرم اشک ریخت و گفت: مردم چه می گویند؟
از طرف قبرستان سنگ قبر ساده ای بر سر مزارم گذاشتند. اما برادرم گفت: مردم چه می گویند؟!.. خودش سنگ قبری برایم سفارش داد که عکسم را رویش حک کردند.
حالا من در اینجا در حفره ای تنگ خانه کرده ام و تمام سرمایه ام برای ادامه ی زندگی جمله ای بیش نیست: مردم چه می گویند؟
مردمی که عمری نگران حرفهایشان بودم، لحظه ای نگران من نیستند
سلام . به راستی چرا اینقدر نظر دیگران برای ما مهم است ؟ چرا وقتی برای خودمان زندگی می کنیم ، نظر دیگران را در زندگیمان دخالت می دهیم ؟ چرا وقتی سال جدید شد ، می گوییم مردم چه شیک پوشند ؟
یک لحظه توقف . فکر کن . این همه طبق سلیقه مردم زندگی کردی ، به کجا رسیدی ؟ سعی کن خودت باشی و خودت را برای مردم نسازی .
[FONT=arial] یک سالی بود که صیغه ی محرمیت خوانده بودندو به اصطلاح دوران نامزدی را می گذراندند. تازه داشتند آماده می شدند برای مراسم عقدو ...
[FONT=arial]بی بندو بار بودو به هیچ کدام از اعتقادات اش عمل نمی کرد و بدحجابی زن را افتخار می دانست و نوعی زیبایی...
[FONT=arial]چشم هایش عادت کرده بودند به تصاویر ناجور ، عکس ها و فیلم های...آنقدر چشم چرانی برایش عادی شده بود که وقتی همسرش را برانداز می کردند لذت می برد و این نهایت بی غیرتی بود ..
[FONT=arial]ساناز(نامزدش) با گوشی مهران تماس گرفت اما جوابی نشنید و پس از چند ساعت از آگاهی تماس گرفتند که مهران را در حین گناه با دختری دانشجو گرفتند. ساناز گوشی را قطع کرد و این
آخرین تماس تلفنی او با عشقش مهران بود .
[FONT=arial]و حالا طبق دستور دادگاه مهران باید با سحر آن دختر دانشجو ازدواج می کرد تا از گناهش رفع جرم شود. و قرار بر این شد . خواستگاری با فحش و دعوا و کتک کاری با وساطت بزرگان
به پایان رسید و سحرو مهران به عقد هم در آمدندو بعد از چند مدت زندگی جدید خود را آغاز کردند اوایل بسیار دعوا می افتادند و کار به دخالت خانواده ها می کشید اما کم کم آرامش به
زندگیشان باز گشت.
[FONT=arial]یک سال از زندگیشان گذشت یکی از دوستان شب را در منزل آنها دعوت بود و با صحنه ای عجیب مواجه شد . سحر با لباسی بسیار بد و دامنی کوتاه و آرایشی شدید برای پذیرایی آمده
بود و شروع به خوشامدگویی و خندیدن کرد در حالیکه مهمانهای آن خانه چند پسر مجرد بودند.
[FONT=arial]یکی از بچه ها سریع واکنش نشان دادو گفت مهران این چه وضعیست ؟
[FONT=arial]مهران را کنار کشید و گفت همه ی اینها دوستان تو هستند و تو زنت را برهنه نمایش می دهی ؟ مهران چطور اعتماد می کنی ؟ چطور اجازه می دهی همه از وجود همسرت بهره مند شوند
؟ نکن . عاقبت بدی برایت دارد ؟ پس غیرتت کجاست ؟
[FONT=arial]اما توجهی نکرد و با واژه ی دوستان من برادران من هستند خندید و گذشت . در جواب دوست اش گفت حتی در مقابل برادر هم نباید اینچنین باشد...فکر عاقبت زندگی ات باش ...مواظب
کارهایت باش و مجلس را ترک کرد...
[FONT=arial]یکی دیگر از دوستان هم می گفت که شبی مجبور شدم در منزل آنها بمانم و اصلا مراعات حال مرا نکردند که هیچ . مهران صبح زود از خانه رفت و من با همسرش تنها ماندم و از ترس
گناه با لباس خواب از خانه بیرون زدم .
[FONT=arial]مهران به تمام نصایح بی توجهی می کرد و حرف گوش نمیداد . خب حق داشت آخر دیگر غیرتی برایش باقی نمانده بود که بخواهد توجه کند و فیلم های ماهواره هم که...
[FONT=arial]3 ماه بعد
[FONT=arial]مهران با گوشی دوستش تماس گرفت در حالیکه چون کودکی گریه می کرد دلیل را جویا شدند با ناراحتی تمام گفت همسرم از من طلاق می خواهد و حاضر نیست با من زندگی کند . دیگر چه
کسی به من زن می دهد نمی خواهم او را از دست بدهم . دیگر مرا دوست ندارد و بهانه جویی می کند ...
[FONT=arial]اما تلاشش بیهوده بود و سحرطلاق گرفت ...
[FONT=arial]4ماه بعد سحر رادید که دست در دست رفیق برادر گونه اش دارد راه می رود و عاشقانه حرف میزند درست است سحر به عقد رفیق عزیزتر از برادر ش در آمده بود و اینگونه زندگی آن
دو نفر هم به پایان رسید...
[FONT=arial]وقتی کسی از خدا نترسد وقتی به هیچ چیزی پایبند نباشد وقتی به همین راحتی گناه می کند و برایش عادی شده . توقع دیگری نمی توان داشت...جز افسوس برای انتخاب نادرست...
[FONT=arial]بی حجابی و بی حیایی و بی عفتی و در کنارش بی غیرتی مردان زهری می شود مرگبار برای زندگی ...
مثل برگ های رنگارنگی که زیرپایت خش خش می کنند؛ چند جور حس مختلف دارد این روزهای دم پاییز...
هم خوشحالی وصف نشدنی بابایی که دست اولین فرزندش را گرفته؛ دارد می برد مدرسه
هم یک جور دلتنگی؛ یک جور ترس؛ یک جور امید؛ یک جور تسلیم و یک عالمه بغض...
امروز ماهی تنگابی کوچکمان را برداشتیم بردیم که بیندازیم داخل برکه؛ قاطی ماهی های دیگر...
یاد روزهای اول به دنیا آمدنش می افتم
یاد همه ی لحظه های تلخ و شیرین این هفت سال
هفت سالی که احمد؛ فقط مال ما بود
هر جوری که دلمان خواسته بود و توانسته بودیم بزرگش کرده بودیم
هفت سالی که انگار همه چیزمان احمد بود و حتی خودمان را فراموش کرده بودیم
حالا داشتیم همه چیزمان را می بردیم تحویل سرنوشت می دادیم.
می بردیمش که برای خودش بشود
بشود "أبناء زمان"
بشود "علی دین ملوکهم"
توی راه به خودم می گفتم تو چه بابای نامردی هستی.
طفل معصوم را کجا داری می بری؟
با کی قرار است دوست شود؟
معلمش چه جور آدمی است؟
بعد می گفتم مگر می شود که همیشه مال تو باشد؟
تو هم که او را نبری یک روز خودش می رود...
چقدر زندگی مثل پاییز است
یک دفعه یک نسیم می آید و برگ هایت را –همه ی تعلقاتت را، همه ی آنچه را دوست داشتی و فکر می کردی مال مال خودت هستند، همه ی میوه هایت را که با خون دل بزرگشان کرده ای و مراقبشان بوده ای- یکی یکی از تو می گیرد.
چشم وا می کنی و می بینی حتی یک برگ هم برایت نمانده.
اصلاً قرار نبوده این برگ ها مال تو باشند.
قرار بوده چند صباحی با آنها سایه درست کنی.
یک دفعه چشم وامی کنی و می بینی چقدر تنهایی.
فقط خودت مانده ای و خدایت.
خدایی که اگر آن موقع که برگ و بار داشتی و به آن ها مشغول بودی، تنهایی ات را با او پر نکرده باشی، حالا او هم نمی تواند تنهایی ات را پر کند...
بچه ها را به صف کرده اند. یک شاخه گل دستشان داده اند با یک پرچم.
بابا و مامان ها پشت سر بچه ها با یک عالمه حس مختلف به تماشا ایستاده اند. البته با دوربین.
حیفم آمد دوربین بیاورم.
می خواستم با خود این لحظه ها زندگی کنم نه با خاطره هایشان.
نمی خواستم احمد را توی کادر دلخواه خودم ببینم.
می خواستم توی همان کادری ببینمش که مجبور بودم ببینم.
کوچک. یکی مثل بقیه.
حالا باید فکر کنم همه ی این بچه ها احمد من هستند...
هی گمش می کردم.
فکر کن وسط یک عالمه ماهی که یک سره دارند وول می خورند ؛ بخواهی ماهی خودت را پیدا کنی.
یک لحظه او را می بینی. چشمت از شادی برق می زند. تا می آیی با انگشت نشانش بدهی دوباره گم شده...
یک لحظه پیدایش می کنم.
چقدر بزرگ شده ای پسرم!
انگار من هم بزرگ تر شده ام.
حالا دوست داشتن هایم، نگرانی هایم، آرزوها و دعاهایم بزرگ تر شده اند...
حالا باید معلمت را هم دوست داشته باشم
باید نگران دوست هایت هم باشم.
باید مدیرتان را هم دعا کنم...
عجب دنیایی است پسرم!
آدم هرچه بزرگتر می شود تنها تر می شود
دلتنگ تر می شود...
از بلندگو صدای آهنگ های شاد کودکانه می آید.
صداهایی که توی این هفت سال هیچ وقت نگذاشته بودم به گوش احمد بخورد.
با درست و غلط بودنش فعلا کاری ندارم اما حالا دیگر انتخاب با من نبود
حالا انتخاب با احمد بود که از این صداها خوشش بیاید یا نه...
از دور دیدمش که دوتا انگشتش را محکم فرو برده توی گوش هایش که این صداهای شاد کودکانه را نشنود... یکی از مسئولینشان داشت باهاش صحبت می کرد. لابد می خواست راضی اش کند که انگشتش را از گوشش بیرون بیاورد. ولی خب بی فایده بود...
خدایا شاهد باش که این کارها را دیگر من یادش نداده بودم.
اگر با چیزی مخالف بودم هیچ وقت جلوی او شعارش را نداده ام. فقط بچه را در معرض چیزهایی که با عقل ناقصم صلاح نمی دانستم نگذاشته ام اما او را از چیزی منع نکرده ام...
هم خوشحال شدم که احمد هم این صداها را انتخاب نکرد هم خیلی دلم برایش سوخت...
بچه ها را با صف رو به قبله چرخاندند که دعای فرج بخوانند...
داشتم فکر می کردم احمد، حالا حالا ها خیلی فرصت دارد.
فرصت هایی که من آن ها را از دست داده ام...
این که با کی دوست بشوم؟ چه جوری درس بخوانم؟ معلمم کی باشد؟
راستی آقا!
لابد این سال ها خیلی برای من خون دل خوردی...
آخرش هم آن چیزی که تو می خواستی نشدم.
جواب محبت هایت را این طوری دادم که می بینی...
دیروز دست احمد را گرفتم آوردم جمکران شما، سپردمش به خودتان. گفتم من نمی توانم. هیچ ادعایی هم ندارم... به بی لیاقتی بابایش نگاه نکنید... فکر کنید اصلاً بابا ندارد...
حالا بچه ها باید به ستون می رفتند توی کلاسشان.
زنگ می زنند.
دارم گریه می کنم...
بابا با همان کت و شلوار آبی همیشگی و عینک طلایی اش می آید جلو. مثل یک مرد باهام صحبت می کند.
اولین باری ست که این جمله را می شنوم: " مرد که گریه نمی کند"
چه احساس تلخی ست احساس مرد شدن...
خوب که مطمئن می شوم وقتی برگردم بابا همین جاست و گم نمی شوم، با بغض و هق هق راهی کلاس می شوم.
کلاس تمام می شود...
بعضی از بابا ها و مامان ها پشت در کلاس منتظرند و بعضی ها هم لابد جلوی در مدرسه.
بچه ها می روند بیرون . هر کسی بابا یا مامان خودش را پیدا می کند.
من اما از جایم بلند نمی شوم.
کلاس خالی می شود.
معلم می گوید پسرم! چرا نمی روی؟
می گویم: "اجازه بابامون گفته جایی نرو تا من بیام دنبالت"
معلم می خندد.
می رود بیرون و بابا را از پشت در پیدا می کند
بابا می آید توی کلاس. یک کم نگران است.
چشمش که به من می افتد خنده اش می گیرد...
زنگ می زنند...
یکی یکی اسم بچه ها را می خوانند...
نوبت اسم احمد می شود...
دارم گریه می کنم.
چقدر دلم می خواست بابا زنده بود و ازش سؤال می کردم ببینم او هم روز اول مدرسه ی من گریه کرده یا نه؟
چقدر این سؤال امروز برایم مهم شده...
آرزوی احمقانه ای ست ولی چقدر دلم می خواهد او هم گریه کرده باشد...
آخر چه جوری دلش آمده از بچه اش جدا شود؟
با خودم می گویم حتماً آن موقع که بچه ها یکی یکی از کلاس بیرون آمده اند ولی من نیامده ام بابا گریه کرده یا لااقل بغض کرده...
نمی دانم...
احمد از پله های حیاط بالا می رود و با همکلاسی هایش یکی یکی وارد سالن می شوند.
حتی پشت سرش را هم نگاه نمی کند.
در سالن را می بندند.
اشک هایم را پاک می کنم...
دارم با آقا صحبت می کنم:
یعنی آن وقت هایی که من از تو جدا می شوم تو داری گریه می کنی؟
یا لااقل بغض می کنی
آن وقت هایی که منتظری برگردم اما دیر می کنم...
نمی دانم...
سلام و عرض ادب
داستان زیر برگرفته شده از یک ماجرای واقعی است ...
خود را برای رفتن به کلاس اماده کرده بود .مثل همیشه که چادر میپوشید و با چادر در اجتماع حاضر میشد این بار نیز چادر بر سر کرد ...
اما پوشش این بار با دفعه های قبل متفاوت بود !!! حالت عجیبی داشت .چادرش را جلوتر آورده بود ...
وقت خارج شدن از منزل با خدای خود اینگونه معامله کرد :
خدایا میخوام مثل سابق شم !!! همون دخترکی که تو قبلا خیلی دوستش داشتی ... همون دخترکی که واقعا بندگی تو رو میکرد .پس این بنده ات رو بپذیر ...
این رو گفت و از منزل خارج شد .
هوا بارونی بود . مجبور شد به جای کفش،پوتین بپوشه . پوتینهاش رو پوشید و از منزل خارج شد.
هنوز چند قدمی نرفته بود که پوتینهاش صدا میداد !!! تق ... توق .... تق .... توق ....
پیش خود گفت:ای بابا ! من که اینو درست کرده بودم پس چرا باز صدا میده !!! از خونه دور نشده بود . میخواست برگرده و کفش بپوشه اما تنبلی کرد.
برای اینکه به مترو بره باید از پارکی که در نزدیکی محل سکونتش بود عبور میکرد !!!
داخل پارک شد ... همه جا ساکت بود . صدایی سکوت پارک را شکست : تق... توق .... تق ... توق .....!!!
بله ،صدای کفشهای دخترک بود .
از صدای کفشهاش کلافه شد .سعی کرد با پنجه راه برود ...صدا کمتر شد ...
پیش خود خدا خدا میکرد که سر راه یه کفاشی ببینه تا ته کفشش رو لاستیک بذاره تا صدا نده ....
نزدیک مترو شد اما خبری از کفاش و کفاشی نبود ...
سوار مترو شد و به فکر فرو رفت که چرا تنبلی کرد و کفشش رو عوض نکرد .تو دلش از خدا میخواست که اونو ببخشه !!!
همش دعا میکرد که سر راه یه کفاشی ببینه ...
از مترو که پیاده شد باید سوار اتوبوسی میشد تا اونو به کلاس برسونه ...
دعا دعا میکرد که زودتر به کلاس برسه تا از شر این صدا خلاص شه .
نزدیک کلاس از آقایی پرسید:
آقا این اطراف کفاشی هست؟
-برای تعمیرات؟
بله آقا
-یکی هست که از اینجا دوره و بعید میدونم بتونی پیداش کنی !
باشه .ممنون اقا .
سرش رو پایین انداخت و راهی کلاس شد .بالاخره به کلاس رسید .
سریعا وارد کتابخانه شد و چند کتاب برداشت ...
برای برداشتن کتاب می بایست عضو شود . فرم عضویت در کتابخانه را پر کرد و کتابها را برداشت و وارد کلاس شد ...
مسئول کتابخانه دنبال دخترک می گشت ...
ببخشید ، شما دختری به نام ...... دارید؟
بله .
میشه بگید بیان دم در؟
دخترک نزد مسئول کتابخانه رفت ...
-ببخشید شما هزینه کتابخونه رو ندادید!
چقد میشه؟
-500 تومن
شرمنده ، کیف پول همرام نیست .
-باشه اشکال نداره،دفعه بعد بیارید...
زمزمه های دخترک با خود:
وااای خدای من ! من پول همرام نیست !!! دوست صمیمیم هم نیمده تا ازش قرض بگیرم ! حالا چطور برگردم خونه؟اکه دستگاه کارت خوان کار نکنه چی؟ کرایه اتوبوس چی میشه؟! خدا کنه کارت خوانها کار کنن و الا آبروم میره .
واااااااااااااااااای خدا !!! اگه سر راه کفاشی میدم قطعا میدادم کفشهامو نعمیر کنه .اونوقت میخواستم پولش رو حساب کنم میدیدم کیف پول همرام نیاوردم .اونوقت طرف پیش خودش چی فکر میکرد؟از کجا میدونست من نمایش بازی نمیکنم؟اونوقت آبروم پیش مردم میرفت ....
دخترک همونجا خداروشکر کرد که دعاش مستجاب نشد و سر راه کفاشی ندید !!!
سلام به باغ بهشت عزیزم...ممنون از داستان آموزنده و جالبی که گذاشتید..واقعا این نتیجه ی اعتماد به خدای مهربونه:Sham:
[FONT=arial]سكانس اول:
دختر بچه كه بودم، دختران زيباي جوان رو كه مي ديدم خيلي حسرت مي خوردم. دوست داشتم زود به سن و سال اونها برسم تا بتونم خودمو به رخ همه بكشم. بتونم زيبايي خودمو نشون بدم. برنامه هاي ماهواره اي هم تأثير زيادي روي من گذاشته بود. زنان و دختران توي ماهواره هميشه عزيز و نور چشم بودند و مدام ازشون فيلم و تصوير پخش مي شد....
سكانس دوم:
وقتي به زيبايي رسيدم و بر و رويي پيدا كردم، به خاطر نوع لباس پوشيدنم خيلي مورد توجه بودم، اينقدر جلوه داشتم كه ناخودآگاه پسرا و مرداي زيادي كه با من برخورد داشتند، نمي تونستند حرفي نزنند. خيلي از پسرا در كوچكترين برخورد سعي مي كردند نظرم رو جلب كنند و رابطه دوستانه برقرار كنند. متلك شنيدن هم شده بود كار هر روزم...
جوان بودم و لذت مي بردم از اينكه مي ديدم چشم ها به من توجه دارن، خوشم مي آمد كه مورد توجه باشم. بنابرين سعي مي كردم تنگ ترين و كوتاهترين لباس ها رو انتخاب كنم و با غليظ ترين آرايش بيام بيرون...
سكانس سوم:
خوشگلي هم شده بود واسه من دردسر. دوستام خيلي بهم توصيه مي كردند فقط سوار تاكسي بشم و يا از اتوبوس خط واحد استفاده كنم. بعضي وقت ها خبرهاي حوادث جديد رو كه از سايت ها مي خوندم از اينكه اين بلاها سر خودم بياد مي ترسيدم. ولي اينها باعث نمي شد خودم رو آرايش نكنم و يا تو لباس پوشيدنم تغييري بدم. تو تردد توي خيابون و جاده ها آرامش نداشتم و نمي شد يه روز بدون متلك شنيدن و درخواست دوستي نداشتن به دانشگاه برسم. تو دانشگاه هم كه درس و مشقم شده بود دل دادن و قلوه گرفتن...
نه پسراي كلاس آرامش داشتند و مي تونستند با تمركز درس بخونند و نه من... مدام حواسمون پرت همديگه بود...
سكانس چهارم:
به خاطر خوشگليم خواستگار زياد داشتم. هر روز تقريبا اين مراسم خواستگاري تو كوچه، خيابون و يا دانشگاه انجام مي شد و نتيجه اش ناز كردن من بود. مونده بودم به كدوم روي خوش نشون بدم. آخه همه زيبايي منو مي ديدند و بدون اينكه شرايط ديگه رو بسنجند مي اومدند اظهار عشق مي كردند. آخه درس خوندن بهترين كاري بود كه همه طرف حسابهام بلد بودند انجام بدهند، فقط چون حس مي كردند دوستم دارند مي اومدند و سرآپايي خواستگاري مي كردند...
گذشت تا با آرمين آشنا شدم، يه پسر خوشتيپ و از خانواده ثروتمند، خودشو برام مي كشت، مدام جلو راهم سبز شد تا دلم رو برد...
سكانس پنجم:
چشمان آرمين انگار تو گلچين كردن دختراي زيبا مهارت خاصي داشت. انگار شغلش ديدن و پسنديدن بود و اين خيلي عذابم مي داد. من خيلي بيشتر از قبل به خودم مي رسيدم ولي انگار تو بازار و كوچه و خيابون، تنوع جنس دختران، بيشتر از من براي آرمين بود...
احساس اينكه زيبايي من در چشم آرمين جلوه اي نداره ناراحتم مي كرد، هر وقت با كسي در حال صحبت كردن مي ديدمش از دستش عصباني مي شدم، خونه شده بود جهنم، و من در اين جهنم در حال سوختن...
سكانس ششم:
ديگه نگاه مردم برام مهم نيست. حالا فهميدم ديده شدن و پسنديده شدن و زيبايي زياد مهمترين عامل بر هم زننده آرامش در زندگي من بوده. يكي از دوستام حرف جالبي زد، گفت: خيلي ها با نگاه به قيافه تو و خوشگلي تو، زيبايي و خوبي همسرشون رو فراموش كردند، حالا هم خيلي ها با نشون دادن خودشون به شوهرت، تو رو از چشم شوهرت مي اندازند، اين حكايت همون" از هر دست بگيري از همون دست پس مي دي"، هست....
سكانس هفتم:
جلوي آينه ايستادم و خودمو تو سن 45 – 50 سالگي خوب نگاه مي كنم. يادم مياد از زيبايي خيره كننده اي كه حالا هيچي ازش نمونه جز حسرت...
ديگه هيچ لوازم آرايشي تو دنيا نمي تونه منو به شكل قبليم برگردونه. من موندم و حسرت اون پسنديده شدن هايي كه ديگه هيچي ازش نمونده بود. من كه عادت داشتم هميشه براي ديگران خودمو درست كنم، حالا ديگه كاري براي انجام دادن نداشتم. تو جامعه هم انگار نگاه مردم با چندشي مشمئز كننده همراه شده، ديگه خودم هم از خودم متنفرم...
سكانس هشتم:
تازه فهميدم همه اين مدت ها يكي با من بوده كه نمي خواسته من زندگيم اينجوري باشه. منو واسه خودم مي خواسته و زشتي و زيبايي ظاهري من براش مهم نبوده...خدايي كه هيچ كجا، نه در قرآن كريم، و نه در زبان اوليا و اوصيا و رسولانش كارهاي منو قبول نداشته و اون رو گناه مي دونسته...
نمي دونم توبه من قبول ميشه يا نه؟
اگر توبه كنم، خدا بهم نميگه: خيلي ها به خاطر ديدن تو به گناه افتادند و خيلي ها به انحراف رفتند و از كار و فعاليت و ساخته شدن روح و جانشون موندن، برو كه توبه تو قبول نيست و اهل آتشي....؟
امروز كه تو اين سن و سال تنها شدم و هيچ چشمي خريدار من نيست و هيچ دلي براي من نمي تپد، انگار جلوه گري و فخر فروشي دختركان جامعه را به چشمي ديگر نگاه مي كنم، دختركاني كه به زودي به شرايط من مي رسند و از همه اون خواسته شدن ها، فقط حسرتي غمبار بر دلشون مي مونه...
و سكانس سانسور شده:
هيچ لذتي از زندگي نبردم، حتي آن موقع كه خداي قلب هاي مردان و پسران شهوت پرست جامعه بودم...
حتي آن موقع كه عشق رسيدن به من، و نگاه كردن به من، حسرت دل خيلي ها بود....
کاش جور دیگری زندگی می کردم، همان گونه كه خدايم مي خواست....
داغ و خواندنی:
ورود آقایایون اکیدا ممنوع
1.یکی از دوستانم که مانتویی بود ازدواج کرد شوهرش از او خواست که چادری شود و شد..
2. آن یکی به خواسته ی دوست پسرش چادری شد..
3. آن یکی دیگر پدرش گفته بود که اگر چادر سر نکند حق ندارد پایش را از خانه بیرون بگذارد...
4. آن یکی که خیلی هم تحصیل کرده بود به خاطر حجاب و پوشش نامناسبش کار مناسبی که
درخور تحصیلاتش باشد گیرش نمی آمد...چادری شد و همزمان استخدام..!!!
5. آن یکی از خانواده ی اصیل و نجیبی بود ..با این که دختر صاف و دل پاکی بود..
اما حجاب خوبی نداشت...خواستگاران فراوانی داشت..
ولی او از اینکه خواستگارها به اندام زیبا و لباس های زیبایش توجه می کردند
خوشش نمی آمد...زیبایی هایش را با چادر پوشاند...و شاهزاده ی نجیب روهایش را یافت..
مردی نجیب و با اصالت...
6.آن یکی درسش زیاد خوب نبود...برای اینکه در چشم معلم و استاد باشد چادری شد..
و شاگرد اول کلاس..!!
آن یکی...
آن یک...
آن یکی چون خدایش گفته بود " بپوشان خود را از دید نامحرم " قربة الی الله گفت..
و چادر به سر کرد...
بعد از سالها....
1. دوستی که به خواست همسرش چادری شد...مدتی بعد از عقدشان شوهرش به او گفت که
هر وقت باردار شد می تواند دیگر چادر سر نکند...
عروس خانوم باردار شد..و برای اینکه چادر دست و بالش را نگیرد دیگر چادر سر نکرد...
2.دوست پسر دخترک دیگر اورا نخواست و دخترک نیز چادر را...
3.آن یکی با مردی ازدواج کرد که از چادر خوشش نمی آمد..
و حالا نیز حرف شوهر ارجحیت داشت بر حرف پدر..و دخترک هم از خدا خواسته...
4. آن دوست تحصیل کرده هم وقتی حسابی ریشه اش را در دولت محکم کرد..
دیگر چادرش به کارش نیامد...
5. دوست دل پاکِ بدحجابِ بعدا چادری شده...آن چنان خودش را در دل مرد نجیب جا کرد...
و مردک را چنان توجیه کرد که چادر نشان بی اعتمادی مرد نسبت به زنش است و یواش یواش....
6.دخترکِ چادریِ شاگرد اولِ کلاس...چادرش تا فارغ التحصیلی اش به زور دوام آورد..
و بعد از فارغ التحصیلی دیگر نیازی به چادر سر کردنش نبود...
آن یکی ها هم یک به یک....
آن دخترک که حرف خدایش را لبیک گفت...
چادرش معرفتش را بالا برد..اوج گرفت تا آسمان....و خدایی شد..لباسش...کلامش...رفتارش..
همه ی امورش خدایی شد...
داستان زیر برگرفته از ماجرایی واقعی است .
مدتی بود حال و روز خوبی نداشت ؛ روحیه شادش رو از دست داده بود . کلافه بود ؛ با اینکه مشکلی تو زندگی نداشت اما انگار یه چیزی تو زندگیش کم بود.آره لذت مناجات رو مدتها از دست داده بود ...
یه روز که تو اینترنت داشت دنبال خونه می گشت پیامی از یکی از کاربران سایت خوند . فردی دنبال خونه می گشت و از اعضای سایت میخواست راهی و دعایی برای خونه دار شدن نشونش بدن ...
از بین تموم پستهایی که زده شده بود پستی توجهش رو جلب کرد :
عزیزم ما تا دو ماه پیش هیچ پول و پس اندازی برای خونه خریدن نداشتیم تا اینکه یکماه پیش تو بانک جایزه برنده شدم و ...
اشک در چشمان دختر حلقه زده بود . با خود گفت یعنی میشه ما هم خونه دار شیم ؟ به همین راحتی !
سجاده اش را پهن کرد و مشغول خواندن نماز شد . بعد از نماز دلش گرفته بود و شروع کرد به گریه کردن و مناجات با خدا ... از دوریش از خدا گفت ؛ از گناهانش ؛ از مشکلاتش و ...
بعد از چند دقیقه گریه کردن و حرف زدن با خدا پیش خودش گفت : خدایا کاش تو هم میتونستی پیام بدی و از این طریق با هم حرف بزنیم . اونوقت من می فهمیدم که چی ازم میخوای... خدایا یعنی گناهان منو میبخشی؟!
اینو گفت و سراغ کتاب جدیدی که به تازگی در کتابخانه دیده بود رفت . با خودش گفت برم چند صفحه کتاب بخونم تا روحم تغذیه شه .
کتاب را برداشت و به طور اتفاقی این عنوان برایش آمد:
پیام خصوصی حق تعالی برای بندگانِ مفرِط در گناه کاری !
با دیدن این عنوان اشک از چشمانش جاری شد ؛
شروع کرد به خوندن کتاب :
انسان گمان می کند که رابطه دوستی او با خدای خود مانند رابطه دوستی اش با دیگر افراد است که اگر از یک طرف بریده شد از طرف مقابل هم بریده می شود .خدای متعال با این آیات به بنده خود می فرماید
که این گمان اشتباه است . حق تعالی چنین نفرموده است که ای خطاکاران ! ای معصیت کاران من شما را می بخشم ؛ بلکه تعبیری کرده که گناهکار باید از شرمندگی آب شود .
ای پیامبر من ، پیغام مرا به یک گروه خاص از بندگانم برسان . نشان خصوصی بودن این پیام این است که حق تعالی می فرماید ای بندگان من «« الذین اسرفوا علی انفسهم »» یعنی این پیغام مخصوص
کسانی است که در گستاخی زیاده روی کردند . مفسرین می گویند " اسرفوا " به معنای " افرطوا " است .یعنی از حد گذرانده اند؛پیغام به عنوان « عبادی» یعنی من پذیرای بندگی شما هستم .
.
.
.
این دوست محبوب در جهان هستی منحصر به فرد است .
( برای مطالعه بیشتر پیام خصوصی خداوند به کتاب مباحث توحیدی ، تلخیصی از بیانات عالم ربانی حضرت آیت الله مرتضی تهرانی مراجعه کنید )
پیام خصوصی حق تعالی برای بندگانِ مفرِط در گناه کاری !
باورش سخته ؛ واقعا حقیقت داره؟ :Gig:
( برای مطالعه بیشتر پیام خصوصی خداوند به کتاب مباحث توحیدی ، تلخیصی از بیانات عالم ربانی حضرت آیت الله مرتضی تهرانی مراجعه کنید )
خو چی میشد کل متن رو میذاشتید ؟ حالا از کجا برم این کتاب رو پیدا کنم ؟! کارایی می کنیدا :Narahat az:
باورش سخته ؛ واقعا حقیقت داره؟
بله
خو چی میشد کل متن رو میذاشتید ؟ حالا از کجا برم این کتاب رو پیدا کنم ؟! کارایی می کنیدا
میتونید از موسسه فرهنگی ام ابیها این کتاب را تهیه و مطالعه کنید .