يكي از بيمارستانهائي كه در زيرزمين ساخته شده بود، واقعاً جالب بود و بسيار مجهز. در اورژانس آن بيمارستان مشغول خدمت بودم كه مجروحي را روي برانكارد آوردند و تحويل من دادند. رانش سوراخ شده بود و خون از رانش فواره ميزد. شلوار پاي مجروح را پائين كشيدم. در ناحيه ران، وريدفمورال و يا شريان سوراخ شده بود و به همين دليل خون فوران ميزد. شلوارش را در آورديم تا براي عمل آماده شود. با ديدن پاي ديگرش كه مصنوعي بود، شوكه شدم. براي مدتي به ديوار تكيه كردم و در حالت بهت خاصي فرو رفتم. مگر ميشود اين همه ايثار و از خود گذشتگي را باور كرد! پاي ديگرش در عمليات قبلي تير خورده و آن را قطع كرده بودند و با پاي مصنوعي به جبهه باز گشته بود. او مرتباً التماس ميكرد كه پايش را قطع نكنيم. او پايش را براي ادامه زندگي نميخواست، بلكه اصرارش براي اين بود كه بتواند دوباره به جبهه برگردد.
[=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]یک روز غروب توی سنگر نشسته بودیم
[=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]چایی می خوردیم ... صحبت می کردیم ... بساط شوخی هم براه ...
[=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]بحث داغ شده بود که زنبوری اومد داخل سنگر و شروع کرد به چرخ زدن
[=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]هر کار می کردیم زنبور بیرون نمی رفت
[=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]از بس سماجت به خرج داد ، برا بیرون کردنش کم کم همه بلند شدند
[=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]طوری شد که گفتیم: ببینیم چه کسی زودتر اون رو خارج می کنه
[=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]بعد از اینکه زنبور از سنگر خارج شد ، به بیرون کردنش اکتفا نکردیم
[=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]برای اینکه اون رو از حوالی سنگر دور کنیم ، چند قدم از سنگر فاصله گرفتیم [=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]همزمان با بیرون اومدن ما خمپاره ای به سنگر اصابت کرد و کاملاً ویرانش شد ....
شب بود. یکی داد می زد :
"ساکت شو! ساکت شو! تو نمیتونی اشک منو در بیاری."
رفتم سمت صدا. دیدم یک نفر انگشتهایش قطع شده.
این حرف را به دست خونیاش میگوید :
-"ساکت شو! ساکت شو! تو نمیتونی اشک منو در بیاری"
از کتاب «روزگاری جنگی بود»، ص91
نوشتهی مهدی قزلی : وبگاه «مجال»
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]راوی حاج حسین کاجی [=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]
در گردان یک پیرمرد ترک زبان داشتیم.کمتر از احوالات خودش با کسی حرف می زد.هر گاه از او سوالی می کردیم یک کلام می گفت:من بسیجی لَر هستم! [=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]گردان به مرخصی رفت.به همراه یکی از بچه ها او را تعقیب کردیم.او داخل یکی از خانه های محقر در حاشیه شهر قم رفت.[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]جلو رفتیم و در زدیم.وقتی ما را دید خیلی ناراحت شد.گفت:چرا مرا تعقیب کردید؟[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]گفتیم:ما لشگر علی ابن ابیطالب«ع» هستیم.آقا گفته از احوالات زیر دستهای خود باخبر باشید.[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]وارد منزل شدیم.زیرزمینی بسیار محقر با دیوارهای گچ و خاک و پیرزنی نابینا که در گوشه ای نشسته بود![=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]از پیرمرد در مورد زندگی اش،بسیجی شدنش و این پیرزن سوال کردیم.گفت:ما اهل شاهین دژ اطراف تبریز بودیم.در دنیا یک پسر داشتیم که فرستادیم قم طلبه و سرباز امام زمان «عج» شود.[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]مدتی بعد انقلاب پیروز شد.بعد هم در کردستان درگیری شد آمد شهرستان و با ما خداحافظی کرد.راهی کردستان شد.چند ماه از او خبر نداشتیم.به دنبالش رفتم.بعد پیگیری گفتند:شهید شده ،جنازه اش هم افتاده دست ضد انقلاب![=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]بعد از مدتی خبر دادند:پسرت را قطعه قطعه کرده اند و سوزانده اند.هیچ اثری از پسرت نمانده![=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]همسرم از آن روز کارش فقط گریه بود.آنقدر گریه کرد تا اینکه چشمانش نابینا شد![=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]از آن روز گفتم:هر چیزی که این پیرزن داغدیده بخواهد برآورده می کنم.یک روز گفت:به یاد پسرم برویم قم ساکن شویم.[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]ما هم اینجا آمدیم.من هم دستفروشی می کردم.[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]یک روز گفت:آقا یک خواهشی دارم.برو جبهه و نگذار اسلحه فرزندم روی زمین بماند.من هم آمدم.از آن روز همسایه ها از او مراقبت می کنند.[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]شب عملیات کربلای پنچ بود.هر چه آن پیرمرد اصرار کرد نگذاشتم به عملیات بیاید.گفتم:هنوز چهره آن پیرزن معصوم درذهنم هست.نمی گذارم بیایی![=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]گفت:اشکالی ندارد.اما من می دانم،پسرم بی معرفت نیست![=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]از پیش ما به گردانی دیگر رفت.در حین عملیات یاد او افتادم.گفتم:به مسئولین آن گردان سفارش کنم،نگذارند پیرمرد جلو بیاید.[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]تماس گرفتم.با فرمانده گردان صحبت کردم.سراغ پیرمرد را گرفتم.فرمانده گردان بی مقدمه گفت:دیشب زدیم به خط دشمن.بسیجی لَر یا همان پیرمرد به شهادت رسید.پیکرش همانجا ماند![=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]بدنم سرد شد.با تعجب به حرفهای او گوش می کردم.خیلی حال و روزم به هم ریخته بود.[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]بعد از عملیات یکسره به سراغ خانه آنها رفتم.[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]جلوی خانه شلوغ بود.همسایه ها آمدند و سوال کردند:چه نسبتی با اهل این خانه دارید؟[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]خودم را معرفی کردم.بعدگفتند:چهار روز پیش وقتی رفتیم به او سربزنیم دیدیم همانطور که روی سجاده مشغول عبادت بوده جان داده و روحش به ملکوت پیوسته!
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]
کتاب«شهید گمنام»-گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی
لحظاتی را با «سیدمرتضی حسیننژاد» رزمنده بابلی واحد اطلاعات و عملیات لشکر ویژه 25 کربلا سپری کردم و روایتی زیبا از امداد الهی پروردگار را به نقل از این رزمنده تقدیم مخاطبان میکنیم.
در عملیات والفجر 8 من جزو نیروهای اطلاعات بودم. یک شب مانده بود به عملیات به همراه تیم شناساییمان که شامل خودم، فضلالله نوری و شهید بهاور بود به آن طرف اروند رفتیم. هنگام عبور از اروند، مَد کامل بود؛ به طوری که سیمخاردارها کاملاً زیر آب رفته بودند و وقتی ما به ساحل رسیدیم، لباس غواصیام به آنها گیر کرده و مانع حرکتم شد. نوری و شهید بهاور از کنار سنگر نگهبانی رد شدند و منتظرم ماندند، اما درست نزدیک سنگر نگهبانی در حالی که نگهبان عراقی داشت به من نزدیک میشد در فکر چگونه عبور کردن از میان سیمخاردارها بودم. نفسم به کندی بالا و پایین میرفت، هر لحظه منتظر شلیک گلوله از سوی نگهبان بودم، با سروصدایی که از خودم به وجود آوردم نگهبان کاملاً مشکوک شده بود، تا گردن به زیر آب رفتم و دعای «وجعلنا من بین ایدیهم...» را مثل ذکر بر زبان جاری کردم، اسلحه داشتم، اما اجازه شلیک را نداشتم، چراکه تمام زحمات بچهها به هدر میرفت. نوری و شهید بهاور با نزدیک شدن سرباز عراقی به من کارم را تمام شده فرض کردند، تنها امید نجاتم آیه « وجعلنا...» بود که با نزدیک شدن سرباز بر سرعت خواندنش افزوده میشد. حالا نگهبان درست در چند متریام با اسلحه کاملاً آماده برای شلیک ایستاده بود که در همین لحظه پرندهای از میان چولان، با سرو صدا بلند شد و سرباز عراقی با دیدن پرنده از من فاصله گرفت. وقتی نگهبان از دید خارج شد نوری و شهید بهاور آمدند و گفتند: چرا حرکت نمیکنی نزدیک بود نگهبان تو را ببیند؟! ماجرای گیرکردنم را گفتم و آنها به زحمت دو طرف سیمخاردار را کشیدند و من آزاد شدم و بعد از اینکه آزاد شدم به ساحل عراقیها رفتیم و تا ساعاتی سنگرهای تجمعی و ادوات آنها را شناسایی و دوباره برگشتیم.
حاج بصير هميشه بيم داشت كه مبادا به درجه شهادت نايل نشود. روزی عنوان كرد ديگر بيمي از شهادت ندارم و خيالم راحت شده است و حالا هر چه زودتر شهيد شوم بهتر است. گفتم: «قضيه چيست شما تاكنون دلواپس شهادت بوديد؟»
در جوابم گفت:«چند شب پيش در عالم رويا سراغ امام حسين(ع) را گرفتم و پرسان پرسان به اردوگاه امام رسيدم. از اصحاب حضرت سراغ خيمه امام را گرفتم و آنها نشانم دادند. نزديك خيمه شدم.
از فردی كه از خيمه محافظت میكرد، اجازه ورود خواستم، در جوابم گفت: آقا هيچ كس را به حضور نمیپذيرد. خيلي ناراحت شدم و دوباره گفتم: فقط سوالی از آقا دارم. گفت سوال را بنويس تا من جوابش را برايت بياورم.
من هم در برگهای خطاب به اقا نوشتم آيا من شهيد میشوم؟ آقا در جواب نوشتند: بله شما حتما شهيد میشويد.» راوی:(سردار کمیل کهنسال)
آزمون نهایی
معمولا بدترین ایام مدرسه و دانشگاه زمان امتحان هستش کلا ضد حاله ، دوران تحصیل خیلی با حاله ها ولی این امتحان آخرش همه خوشی ها رو از دماغ آدم در میاره .
ولی بعضی ها هم هستند که روز امتحان اصلا عین خیالشون نیست انگار نه انگار تو این برگه یه مشت سوال هست که باید جواب بده همچین ریلکس میشینه پشت میز که آدم(مثلا من) فکر میکنه طرف تو رستوران سر میز میخواد غذای مخصوص روز رستوران را میل نماید.
راستشو بگم از دوران مدرسه از این جور آدما خوشم نمی اومد ما بهشون میگفتیم ...خون ،معمولا هم نمره بیست میگرفتن و سر صف با یه برنامه اختصاصی اسمشون رو مبخوندن و تشویقشون میکردن با سلام و صلوات میرفتد کلاس بالاتر اما من فلک زده باید با مامان و بابا و صد تا پارتی(اگر پیدا میشد ) یه چند هفته محرومیت از امکانات جانبی توسط خانواده محترم -ای- با تجدید وتک ماده به زور کتک و وساطت میرفتم کلاس بعدی که خودش اول بدبختی بود... چزا؟
دلیلش واضحه آخه سواد نداشتم چیزی بلد نبودم وقتی معلمه داشت درس میداد مثله این آدمای شنگول تو دهنه معلم نگاه میکردم با خودم میگفتم یا علی این بابا چی میگه سینوس و تانژانت دیگه چیه خوردنی ،بردنی ،مردنی یا حضرت عباس چه کار کنم حالیم نمیشد...نتیجه در جا زدن قطعی در سال جدید بود و عمری به بطالت گذشت حال آن بچه زرنگه عرش نشین شده و من فلک زده خاک فرش داره خفم میکنه...
داستن اصلی اینطوری بود که ما چند نفر رفتیم سر کلاس من بودم و اسماعیل ، علی ، داود ، حمید، ...
من و ... بیخیل درس و کلاس بودیم و اسماعیل و داود و علی و حمید ،خیلی جدی چسبیدن به درس و مشقشون. شبا یا تو حسینه شهیدهمت بودند یا پشت خاکریز گردان تخریب ، فقط چند ساعت میخوابیدن . روز ا هم یا کفش واکس میزدن یا ظرف و لباس میشستن و یا دنبال یاد گذفتن فوت و فن جنگ بودن .ما بهشون میگفتم آبکشیده و نور بالا!
در عوض ما یا خواب بودیم یا سرگرم چیزای دم دستی ... ، خودمونو مشغول میکردیم تا وقت بگذره....
تو عملیات حمید کنار دستم بود یه خمپاره اومد بین اون و من شیرجه رفتم وقتی بلند شدم دیدم حمید به پشت رو زمین افتاده و پاشنه پاشو رو زمین میکشه اول اصلا نفهمیدم چه اتفاقی افتاده چون بدنش کاملا سالم بود اون هم اصلا داد و حواری نکرد خیلی راحت خوابیده بود (همون ریلکس مدرسه). ولی یکدفعه متوجه شدم بادگیر حمید پر از خونه دو دستی زدم تو سرم گفتم حمید جان چی شده ، اما حمید انقدر ازش خون رفته بود که دیگه پاشنه پاشم به زمین نمیکشید و آسمونی شده بود.
یاد مناجاتهای شبانه حمید، یاد شهرداریش تو چادر و واکس زدن کفش بچه ها داشت دیونم میکرد بچه مثبت جبه بود ....
من و حمید شاید 2 متر با هم فاصله داشتیم و مثل اینکه خدا تو امتحانش به فاصله زمینی کاری نداره ، محاسباتش فرق داره حساب و کتابش ارزشی هستند نه عرضی!!! بقول امروزی ها ارزش گذاری خدا کیفی نه کمی!
نگاه میکند به عرض عمری که داشتی نه طول عمر ت، وای که اگر آدما معنی آزمون الهی را می فهمیدن همه شهید بودند!( این وعده خداست) .
اما دریغ که نفهمیدم زمان و مکان از دستم رفت، الان بعد از سی سال، شب و روز دعا میکنم یک بار دیگه تو اون مدرسه و دانشگاه ، رام بدن تا بشینم مثل بچه آدم کسب فیض کنم ، تا من هم مثل حمید و داود و علی و اسمائیل ، آماده بشم آماده ذبح،کارنامه قبولی من هم غلتیدن در خونم باشه.راستی که خیلی زود دیر میشود
حواسمون باشه آرمونهای بعدی رو از دست ندیم که دو باره بشینیم فکر کنیم چطور با این تجدیدی و تک ماده ای که استفاده کردیم بقیه عمر را بگذرانیم.
هر آزمون فرصتی که خدا به بنده خودش میده تا یه پله به اندازه شعورش بره بالا نکنه باز هم در امتحان نمره قبولی نگیرم که اونجا دیگه از مامان و بابا و پارتی نداشته خبری نیست و باید یه روز دفتر ودستک را جمع کرد و رفت وجواب پس داد .....
یا حق
سعید صفری 26 شهریور 92
وقتی برای صبحگاه، صبح زود میبردنمان، بچههای شوخ این طوری میگفتند: «این که نمیشود، هم بجنگیم، هم شهید شویم و زخمی یا اسیر بشویم و هم در صبحگاه شرکت کنیم. حالا ما هیچی نمیگوییم شما هم هی سوءاستفاده کنید بابا.... کربلا هر چه بود، صبحگاه نداشت!»
فرمانده با شور و حرارت مشغول صحبت بود، وظایف را تقسیم می کرد و گروه ها یکی یکی توجیه می شدند. یک دفعه یادش آمد باید خبری را به قرارگاه برساند. سرش را چرخاند؛ پسر بچه ای بسیجی را توی جمع دید و گفت : «تو پاشو با اون موتور سریع برو عقب این پیغام رو بده.»
پسر بچه بلند شد. خواست بگوید موتور سواری بلد نیستم، ولی فرمانده آنقدر با ابهت گفته بود که نتوانست. دوید سمت موتور، دسته های موتور را توی دست گرفت و شروع کرد به دویدن. صدای خنده همه رزمنده ها بلند شده بود.
خدا رحمت کند شهید اکبر جمهوری را، قبل از عملیات از او پرسیدم: در این لحظات آخر راستش را بگو چه آرزویی داری و از خدا چه می خواهی؟
پسر فوق العاده بذله گویی بود. گفت: با اخلاص بگویم؟
گفتم: با اخلاص.
گفت: از خدا 12 فرزند پسر می خواهم تا از آنها یک دسته عملیاتی درست کنم و خودم فرمانده دسته شان باشم. شب عملیات آنها را ببرم در میدان مین رها کنم بعد که همه یکی پس از دیگری شهید شدند بیایم پشت سیم های خاردار خط، دستم را بگیرم کمرم و بگویم: آخ کمرم شکست!
به مادر قول داده بود بر می گردد …
چشم مادر که به استخوان های بی جمجمه افتاد لبخند تلخی زد و گفت : بچه م سرش می رفت ولی قولش نمی رفت ...
گفتند شهید گمنامه ، پلاک هم نداشت ، اصلا هیچ نشونه ای نداشت ؛ امیدوار بودم روی زیرپیرهنیش اسمش رو نوشته باشه …
نوشته بود : “اگر برای خداست ، بگذار گمنام بمانم”
عراقی ها آورده بودنش جلوی دوربین برای مصاحبه.
قد و قواره اش، صورت بدون مویش، صدای بچه گانه اش، همه چیز جور بود؛
همان طور که عراقی ها می خواستند.
ازش پرسیدند: قبل از اینکه بیایی جنگ چیکار می کردی؟
گفت: درس می خوندم.
گفتند: کی تو رو به زور فرستاده جبهه؟
گفت: چی دارید میگید؟! قبول نمی کردند بیام جبهه؛ خودم به زور اومدم؛ با گریه و التماس.
گفتند: اگر صدام آزادت کنه، چیکار می کنی؟
گفت: ما رهبر داریم؛ هر چی رهبرمون بگه.
فقط همین دو تا سؤال را پرسیده بودند که یک نفر گفت:کات!
پدرش اجازه نميداد برود. يك روز آمد و گفت: «پدر جان! ميخواهيم با چند تا از بچهها برويم ديدن يك مجروح جنگي.»
پدرش خيلي خوشحال شد. سيصد تومان هم داد تا چيزي بخرند و ببرند.
چند روزي از او خبري نبود... تا اينكه زنگ زد و گفت من جبههام. پدرش گفت: «مگر نگفتي ميروي به يك مجروح سر بزني؟» گفت: «چرا؛ ولي آن مجروح آمده بود جبهه.»
پدرش فقط پشت تلفن گريه كرد.
[=Roboto]یکبار به هنگام بازگشت از ماموریتی جنگی بال هواپیمایش توسط دشمن بعثی مورد اصابت قرار می گیرد.و کنترل هواپیمایش را به طور کامل از دست می دهد.حاج مصطفی نقل می کرد:"در این هنگام به یاد خانم فاطمه زهرا افتادم و از اعماق وجود و قلبم نام او را به زبان آوردم و از ایشان مدد جستم." [=Roboto]لحظاتی بعد گویی شخصی جلو دیدگانم ظاهر شد و گفت:"شما می توانی به راحتی به پرواز ادامه دهی." [=Roboto]بار دیگر کنترل هواپیما را در دست گرفتم گویی هیچ مشکلی وجود نداشت.حال و هوای خاصی داشتم گویی به سوی عرش خدا پرواز می کردم.بی اختیار قطرات اشک از چشمانم سرازیر شد وبرای مظلومیت فاطمه زهرا می گریستم.و همواره از این خاطره به عنوان امداد غیبی یاد می کرد و به من می گفت:"خواهر جان می دانی ما که چیزی از خود نداریم.هر چه داریم از حضرت زهرا و فرزندانش هست."
[=Roboto]شادی روح شهید مصطفی اردستانی صلوات
[=Roboto]منبع:اعجوبه قرن .گروه پژوهش ونگارش انتشارات سازمان عقیدتی سیاسی ارتش ۱۳۷۸
در یکی از روزهای اعزام نیرو از پادگان امام حسین که هوا هم به شدت بارانی بود دیدم حاج آقا شهید مغفوری خم شد و پیشانی بندی را از میان گل ولای برداشت.روی پیشانی بند عبارت: یا مهدی نوشته شده بود. گفتم: حاج آقا! ازاین پیشانی بندها زیاد داریم. چنان نگاهی به من کرد که جا خوردم. گفت: "مغفوری زنده باشد و نام امام زمان زیر پا و میان گل و لای افتاده باشد؟ " فوری رفت، و پیشانی بند را شست ونزد خود نگه داشت. شادی روح شهید عبدالمهدی مغفوری صلوات
در حالی که پدر به ما پشت کرده بود وقتی صورتش را بر گرداند اشک در چشمانش حلقه زده بود. در همان حال رو به مادر کرد و گفت:"راستش را بخواهی تاب ماندن ندارم.با وجود اینکه شما به من خیلی نیاز دارید ولی..." و اشک از دیدگانش سرازیر شد و قادر به ادامه صحبت نبود.پس از سکوت طولانی با نگاهی عمیق ادامه داد:"چند شب پیش خوابی عجیب دیدم خوابی که مرا بیقرار کرده.خواب دیدم روی تپه سرسبزی نشسته ام. مرد سبز پوشی به طرفم آمد وتفنگی را به دستم داد که با یک تکه پارچه تزیین شده بود." روبه من کرد وگفت:"شما تفنگدارامام زمان هستیدـ" از آن شب به بعد حال عجیبی دارم.مثل پرنده ای که شوق پرواز داردولی پر پرواز از او گرفته باشند.من باید بروم جبهه آنجا بیشتر به من نیاز است.
شادی روح شهید نادعلی کرمعلی صلوات منبع:زورق معرفت ص82
به خاطر دارم یکی از روزها که برای عرض تبریک پست جدید و تعویض خانه اش به همراه خانواده به منزل ایشان رفته بودیم پس از صرف شام و گفت و گوهای مختلف یکی از بستگان رو به جواد کرد و گفت: تو دیگر خسته شده ای استعفا بده و به دنبال کار وزندگی برو.به بچه هایت بیشتر برس به تو احتیاج دارند شب و روز خودت را وقف اداره کرده ای که چه؟ هر کس دیگری جای تو بود خارج از نیروی هوایی آنقدر که تو فعالیت می کنی کار میکرد سر تا پایش راطلا می گرفتند.حالا بهترین فرصت است.این همه زحمت کشیدی دیدی سر آخر چگونه مزد زحماتت را دادند؟ آخر به چه کسی تأسی کرده ای؟ جواد سرش را بالا گرفت وگفت: "من به کسی تأسی کرده ام که در عین اینکه فرق مبارکش شکافتند دستور داد از کاسه ی شیری که برایش آورده اند به ضاربش بدهند.من اقتدایم به مولا علی هست وتا عمر دارم این روال زندگی من است.مهم هم نیست که دیگران چه فکر می کنند وچه می گویند.من با خدای خود عهد کردم وتا آخرین قطره ی خون دست از اعتقاداتم بر نمی دارم."
[=times new roman, times, serif]آمادگی نظامی و عبادی
حاج آقا (( كيانی )) از بچه های قديمی گردان حمزه بود. پيرمردی بود رنجديده و باتقوا. حجت را بر خيلی ها تمام كرده بود. با داشتن چند سر عائله و سرپرستی يك خانواده بی سرپرست، آمده بود جبهه. در قسمت تداركات كار می كرد و هميشه وضو داشت. مشوق بچه ها برای نماز شب و نماز اول وقت بود. به بچه ها می گفت اگر كسی به دليلی نمی تواند نيمه شب بلند شود، بگويد تا بيدارش كنم.
خيلی ها به خاطر راهپيمايی های طولانی و يا آنهايی كه تازه می خواستند خواندن نماز شب را شروع كنند، نمی توانستند به موقع بيدار شوند. برای همين می سپردند به حاج آقا كيانی كه بيدارشان كند. مثلا می گفتند:(( حاج آقا من فلان گروهان و فلان دسته هستم، فلان جا هم می خوابم. بيا، مرا بيدار كن. )) حاج آقا هم با توجه به همان آدرسها می آمد و بچه ها را بيدار می كرد. بعضی وقتها بچه ها به نگهبانهای دم چادر يا ساختمان می گفتند:(( اگر حاج آقا كيانی آمد، بگو ما را هم بيدار كند. )) اين روال، هر شب، همين طور اتفاق می افتاد. حاج آقا كيانی مسئول تداركات گروهان يك از گردان حمزه بود. يك شب، برادر مهدی خراسانيكه بعد از كربلای پنج فرمانده گروهان يك شده بود، رزم شبانه گذاشت. آتش سنگين هم ريخت و بچه ها را بيدار كرد. بعد آنها را به خط كردو گفت:(( قمقمه ها را پر آب كنيد. )) بچه ها همين كار را كردند و به حالت ستون كشی حركت كردند به طرف كوه های اطراف اردوگاه شهيد باهنر ( آناهيتا ) باختران. وقتی به كوه ها رسيدند، مهدی خراسانی گفت:(( بچه ها با يك صلوات، در اختيار آقا كيانی هستند. )) حاج آقا كيانی هم از بچه ها خواست وضو بگيرند. بعد نماز را به جماعت خواندند. من جزو اين گروهان نبودم، اما قبل از آن مهدی خراسانی به ما گفته بود كه می خواهد شب، بچه های گروهانش را بيدار كند، ببرد كوه های اطراف اردوگاه و نماز را به جماعت بخوانند. برادر خراسانی با اين كار، می خواست بچه ها از دو جهت آماده نگه دارد؛ هم از جهت نظامي، هم از جهت عبادي.
راوي: برادر محمود غلامی ـ گردان حمزه، لشگر ۲۷ حضرت رسول(ص).
[h=2]قهرمانانی که پهلوانند!(خاطره ای از یک جانباز جنگ تحمیلی از ملاقات با پائولو مالدینی)[/h] خاطره ای که می اید در رابطه با یکی از جانبازان جنگ تحمیلی است که پس از مجروح شدن به علت وضع وخیمش به ایتالیا اعزام شده بود و در یکی از بیمارستانهای شهر رم به مداوا مشغول بود. از قضا بطور اتفاقی متوجه میشود که خانم پرستاری که از او مراقبت می کند نام خانوادگی اش "مالدینی" است ابتدا تصور میکند که تشابه اسمی باشد اما در نهایت از ایشان سوال میکند که آیا با پائولو مالدینی ستاره شهیر تیم میلان ایتالیا نسبتی دارد ؟ .... و خانم پرستار در پاسخ می گوید که پائولو مالدینی برادر وی می باشد ، دوست جانباز نیز در حالی که بسیار خوشحال شده بود از خانم پرستار خواهش می کند که اگر ممکن است عکسی از پائولو مالدینی برایش به یادگار بیاورد و خانم پرستار قول می دهد که برایش تهیه کند صبح روز بعد دوست جانباز هنگامی که از خواب بیدار می شود کنار تخت خود مردی را می بیند که با یک دسته گل به انتظار بیدار شدنش نشسته است... این بزرگ مرد کسی نیست به جز پائولو مالدینی که از شهر میلان واقع در شمال غربی ایتالیا به شهر رم واقع در مرکز کشور ایتالیا که فاصله ای حدودا ششصد کیلومتری دارد آمده تا از این جانباز جنگی که خواستار داشتن عکس یادگاری اوست عیادت کند . پائولو مالدینی با این کار خود درسی بسیار بزرگ به تمامی فوتبالیست های دنیا داده است که قهرمان فوتبال را در زمین فوتبال نباید جست که می توان در بیرون از زمین فوتبال نیز آن را دید. قهرمانانی که پهلوانند... متاسفیم که امروز بگوئیم کمتر در دنیای ورزش کشورمان که پرچمدار اخلاق هستیم با الگوهای اخلاقی روبرو می شویم. برخوردهای ناشایست بازیکنان ، مربیان در زمین فوتبال و در حاشیه نه تنها کمکی به ورزش نمی کند بلکه باعث گمراهی نوجوانانی می گردد که انها رو الگوی خود قرار داده اند. بیایید لااقل در اخلاق ورزش، ایرانی منش باشیم هرچند مدالی به دست نیاوریم.
شهید صادق مکتبی فرمانده گردان حمزه سید الشهداء یکی از شب ها که در سنگر نشسته بودیم، این خاطره فراموش نشدنی را در حضور «شعبان صالحی» و چند نفر دیگر از بچه ها از جمله بردار اکبر خنکدار تعریف کرد. شهید مکتبی گفت: هنوز جنگ شروع نشده بود که به منطقه سیستان و بلوچستان اعزام شدیم. عضو رسمی سپاه بودم و سعی می کردم بخاطرموارد امنیتی کمتر از لباس سپاه با آرم استفاده کنم. در منطقه خاش مستقر بودیم، در یکی از شب ها، در یک نقطه کمین، درگیری شدیدی اتفاق افتاد.
آنجا به همراه دو نفر از همرزمانم بدست اشرار اسیر شدیم، آنها از لحاظ تیپ شخصی از من قدری بزرگ تر بودند، اما من یک جوان نورسته محسوب می شدم. چشمهای ما را بستند و ما را به نقطهائی نامعلوم بردند. وقتی چشم باز کردم دیدم در یک دخمهائی مانند بازداشتگاه محلی اشرار تنها اسیرم، دخمه ائی که بی شباهت به یک آشیانه روباه نبود. بوی نامطبوع نگذاشت شب تا صبح چشم روی هم بگذارم. صبح آمدند و چشم های من را بستند، گفتند می بریم تو را نزد جناب خان، تا تکلیفت را روشن کند.
در نزدیکی های اقامتگاه خان که به نوعی مقر شان هم محسوب می شد، صدای ساز و دهل و عروسی می آمد. عروسی آنها یک جوری خاص بود. وارد محفل عروسی خان شدیم. دست های من را از پشت بستند، چشم های من را باز کردند. دو شرور گردن کلفت، سبیل گنده، شبیه به یک یک گاومیش، چاق و بد هیبت در جایگاه مخصوص نشسته بودند.
قلیان خان، در قیل و قال عروسی و صدای دهل در هم پیچیده بود، خان بد هیبت، چشم های گنده خاصی داشت، شکل یک گراز وحشی را می ماند. مرا مثل یک بره انداختند جلوی پای خان، خان نگاهی به من انداخت، گفت: تو پاسدار خمینی هستی! بعد ناگهان نیم خیز و با فریادی چون ناله یک گاو میشی که در باتلاقی گیر افتاده باشد از ته دل فریاد کشید: پاسدار خمینی، پاسدار خمینی. هر بار که این کلمه پاسدار خمینی را تکرار می کرد، با شلاق چنان می کوبید روی سرو شانه ام. که انگار یک فیل لعنتی پشتک زده روی هیکلم، بعد در لابلای غیظ و فریاد و کتک کاری اش با صدای بلند«چیزی گفت» که دل من هوری فرو ریخت، فریاد کشید من امروز میخواهم «یک پاسدار خمینی را جلوی پای عروس و داماد قربانی» کنم.
گیج و سرگردان در درون که یعنی چی؟
با خودم در همان لحظه فکر کردم که من برای همیشه در تاریخ ماندگار خواهم شد.
وقتی این حرف را زد گوش هایم سرخ شد.
خان گفت: ترسیدی؟
سکوت کردم. یک شرور با یک کلاشینکف روی سرم ایستاده بود با کوچکترین حرکت من با نوک کلاش می کوبید توی سرم. من توی دلم یک آخ می گفتم و بعد لعنت بر خان و دارو دسته اش.
آن روز تازه جنگ شروع شده بود و خان مسرور از تجاوز صدام به کشورمان بلند بلند می خندید و به خودش وعده می داد که چند روز دیگر صدام مهمانش خواهد شد.
من ناخواسته خنده ام گرفت. خان عصبانی شد. جلاد هایش را صدا زد که چشم های من را ببندند تا عروس داماد از راه برسند.
مدتی گذشت و عروس داماد هم از راه رسیدند، جمعیت زیادی آمده بودند، بیشترشان هم مسلح به اسلحه کلاشیکف بودند.
من دیگر ختم خودم را خواندم. خودم را به دست خدا سپردم و گفتم در این غربت، هر چه خودت میدانی....
با ورود عروس داماد، چشم های ام را باز کردند و کاسه ائی آب آوردند. آب که آوردند یقین پیدا کردم و ناگهان لب هایم خشک شد. ترک برداشت. مانند یک بره با دست های بسته جلوی پای عروس داماد انداختند، فکر کردم حالا دیگر کار جهان من، اینجا با شهادتم پایان خواهد گرفت.
اصلا نترسیدم، اما تیزی کارد که بر حنجره ام نشست، حس غریبی بهم دست داد، اشک از چشم های من قطره قطره پای عروس داماد روی زمین چکید. زمین خیس اشک من شد، نه از ترس و وحشت، یک حس غریبی دلم را گرفت.
صحنه عجیبی نمایان شد، سکوت سنگینی فضا را فرا گرفت. قصاب به موهایم چنگ انداخته، کارد بر گلوی ام، منتظر دستور خان مانده است.
ناگهان عروس فریاد کشید، با همان لحن خاص محلی خودشان گفت: من این پاسدار خمینی را می خرم. داماد نگاهی به عروس انداخت. داماد تسلیم شد. خان تسلیم شد، قصاب کارد را از گلوی من برداشت.
من سرم را پائین انداختم. خان دستور داد چشم های من را بستند و عقب یک تویتا انداختند. خان گفت: یک بار دیگر به چنگ من بیفتی تو را آتش میزنم. از بلوچستان بیرون برو، بعد مرا بردند و در نقطه ائی کور در منطقه خاش رها کردند.
سردار صادق مکتبی، فرمانده گردان حمزه سید الشهداء(ع) چند سال بعد از عملیات والفجر هشت در هنگام وضو به شهادت رسید.
جای آینه در جبهه و خط مقدم خالی بود! خصوصاً بعضی وقتها مثل صبحها. بچهها وقتی از خواب بیدار میشدند و سر و صورتشان را صفا میدادند، مرتب راه میرفتند داخل سنگر به خودشان میگفتند: «چهقدر دلمان برای خودمون تنگ شده.» واقعاً به در میگفتند تا دیوار بشنود. به كسانی كه یك عمر از دیدن خودشان سیر نمیشوند و بیش از همه خودشان را تماشا میكنند. منبع : كتاب فرهنگ جبهه (شوخی طبعی ها) به نقل از تبیان
[=times new roman]رضا سگه … یه لات بود تو مشهد …
یه روز داشت میرفت تو دعوا شهیدچمران دیدش، دستش گرفت و گفت اگه مردی بیا بریم جبهه.
به غیرتش برخورد و به همراه شهید چمران رفت به جبهه ….
تو جبهه واس خرید سیگار با دژبان درگیر میشه و با دستبند میاوردنش تو اتاق شهید چمران، رضا شروع میکنه به فحش دادن به شهید چمران، وقتی دید که شهید چمران به فحش هاش توجه نمیکنه …. یه دفه داد زد کچل با توأم …!!!
شهید چمران با مهربانی سرش رو بالا آورد و گفت : چیه ؟ چی شده عزیزم؟
چیه آقا رضا، چه سیگاری میکشی؟!!… برید براش بخرید و بیارید…!
آقا رضا که تحت تأثیر رفتار شهید چمران قرار گرفته میگه: میشه یه دوتا فحش بهم بدی؟! کشیده ای، چیزی!!
شهید چمران : چرا؟
آقا رضا: من یه عمر به هرکی بدی کردم، بهم بدی کرده…. تاحالا نشده بود به کسی فحش بدم و اینطور برخورد کنه…
شهید چمران: اشتباه فکر میکنی…!یکی اون بالاست، هرچی بهش بدی میکنم، نه تنها بدی نمیکنه، بلکه با خوبی بهم جواب میده… هی آبرو بهم میده…!
گفتم بذار یه بار یکی بهم فحش بده بگم بله عزیزم… یکم مثل اون شم…!
آقا رضا جاخورد و رفت تو سنگر نشست و زار زار گریه میکرد… اذان شد، آقا رضا اولین نماز عمرش بود… سر نماز موقع قنوت صدای گریش بلند بود …
وسط نماز، صدای سوت خمپاره اومد …. صدای افتادن یکی روی زمین شنیده شد …
آری آقا رضا اولین و آخرین نماز عمرش را خواند و پرکشی
در يكي از مقرها مدت ها براي شست و شوي لباسها با كمبود پودر لباس شويي موجه بوديم. چون تداركات جواب سربالا مي داد، روزي چند نفري رفته بوديم فرماندهي. گفت: «چند روز ديگر هم صبر كنيد درست مي شود». هفته بعد حوالي غروب همه به صف شديم، ايشان سخنراني كردند و در پايان صحبتشان گفتند: «راستي بچه ها مژده، قضيه تايد را فراموش كردم بگويم. امروز با معاون استاندار و جمعي از مسئولان جلسه داشتيم، موضوع تايد را كه گفته بوديد با آنها در ميان گذاشتم، گفتند به بچه ها بگوييد از امروز تايد به هر مقداري كه بخواهند (بعد از كمي مكث) نداريم!»
چفیه اش را از گردن باز کرد و گفت:«بچه ها هر چی تخمه و آجیل دارید بریزید این جا .... » چفیه پر شده بود از تخمه و آجیل از اول اتوبوس شروع کرد به تقسیم کردن به هرکس به اندازه ی یک لیوان تخمه رسید. منبع : سایت صبح
همراه دایی سعید برای گرفتن شام به فاو رفتیم. موقع برگشتن، دشمن دیوانه وار منطقه رو زیر آتش گرفت. به پایگاه موشکی که رسیدیم بچه ها رو برای گرفتن غذا صدا زدم. بین سنگر محمود و گروهان بهشتی ایستادم و گفتم: «بیایید بیرون عمو صدام داره بلیت بهشت پخش میکنه». محمود و مهدی کنار سنگر خودشون نشسته بودند و به کارهای من میخندیدند. همه با قابلمه دور ماشین ایستاده بودند. بالای باربند رفتم و با صدای بلند فریاد زدم: «اگر با کشته شدن من، پایگاه موشکی پا بر جا میماند، پس ای خمپاره ها مرا دریابید!» در همین لحظه یه خمپاره ۱۲۰ زوزه کشان در کنار ما منفجر شد! همگی خوابیدند. من هم از روی باربند خودم رو به کف جاده پرت کردم. بلند شدم خودم رو تکاندم و گفتم: «آهای صدامِ الاغِ زبون نفهم! شوخی هم سرت نمیشه؟ شوخی کردم بی پدر مادر!» منبع : منبع: وبلاگ "گلستان شهدا
اوایل ازدواجمون بود و هنوز نمیتونستم خوب غذا درست کنم. یه روز تاس کباب بار گذاشتم و منتظر شدم تا یوسف از سر کار بیاد. همین که اومد ،رفتم سر قابلمه تا ناهارو بیارم ولی دیدم همه ی سیب زمینی ها له شده ، خیلی ناراحت شدم. یه گوشه نشستم و زدم زیر گریه. وقتی فهمید واسه چی گریه میکنم ، خنده اش گرفت . خودش رفت غذا رو آورد سر سفره . اون روز اینقدر از غذا تعریف کرد که اصلا یادم رفت غذا خراب شده شهید یوسف کلاهدوز منبع : نیمه پنهان ماه ، جلد 8
شرمنده ام، چقدر زحمت می کشی!
در مهاباد که مستقر بودیم، از لحاظ ارتباطی خیلی مشکل داشتیم. با کوچکترین بارندگی، ارتباط مخابراتی ما قطع می شد. هر روز باید یکی دو نفر می رفتند، تمامی سیم ها را کنترل می کردند.
صبح آن روز نیز برادر بخشی نیا ، یکی از بچه های مخابرات، برای کنترل کردن سیم ها رفته بود.
کارش تا ظهر طول کشید. وقتی خسته و کوفته بر می گشته مقر، آقا مهدی می بیندش. خستگی بخشی نیا توجه آقا مهدی را به خود جلب می کند، تعقیبش می کند تا ستاد فرماندهی. آن جا اسم، مشخصات، محل کار و مأموریت بخشی نیا را می پرسد. ۀن وقت می رود، پیشانیش را می بوسد.
" من شرمنده ام. جداً از شما خجالت می کشم که این همه زحمت می کشید."
بخشی نیا که انتظار چنین برخورد غافلگیرانه ای را نداشت، سرش را پایین می اندازد؛ شرمنده و حیران می گوید: " ما که کاری... "
بغض امانش نمی دهد. های های می نشیند به گریه کردن.
چند سال پیش طرح سرشماری نفوس بود... می گفت رفته در یه خونه ای... یه پیر زن دررو باز کرده.. وقتی پرسیده بود تعداد جمعیت خانوار ؟ پیرزن سرش رو انداخته بود پایین و گفته بود میشه خونه ما باشه برا فردا ؟ پرسیدن چرا ؟ بعد از یه کم مکث جواب داد آخه الان دقیق نمی دونم شاید تا فردا از پسرم خبری بشه.... :geryeh:
جلال کنارم بود که ترکش حنجرش را برید, خون با هیجان از گلوی بریده اش بیرون زد. بعد آرام آرام هرچه خون داشت از زخم گلویش جاری شد... هنگامه عملیات بود و انتقالش به عقب, ممکن نبود. دقایق زیادی گذشت تا شهید شد.
.... سال ها گذشت. دهه اول محرم بود, شب هفتم, شب حضرت علی اصغر(ع). دعوت شده بودم به دبیرستان شبانه روزی توحید. دور تا دور را سیاه پوش کرده و روی ان تصاویر شهدای مدرسه را نصب کرده بودند. شروع کردم به خواندن این بیت:
ای تیر حرمله تو بیا بر گلوی من
تا نرود ابروی من پیش فاطمه...
ناگهان چشمم به تصویر جلال افتاد که سمت راست من نصب شده و به من می خندید. بغض گلویم را گرفت. جریان شهادتش را تعریف کردم. چه عزاداری شد ........
شهید جلال حسین پور
عراقی ها ، گشته و پیدایش کرده بودند . آورده بودنش جلوی دوربین برای مصاحبه . قد و قواره اش ، صورت بدون مویش ، صدای بچه گانه اش ، همه چیز جور بود؛ همانطور که عراقی ها می خواستند . ازش پرسیدند : قبل از اینکه بیایی جنگ ، چه کار می کردی ؟ گفت : در میخواندم گفتند : کی تو را به زور فرستاد جبهه ؟ گفت : « چی دارید میگید ؟ قبول نمی کردند بیام جبهه ؛ خودم به زور اومدم ، با گریه و التماس» گفتند : اگر صدا آزادت کنه چی کار میکنی ؟ گفت : ما رهبر داریم ؛ هر چی رهبرمون بگه فقط همین دو تا سوال رو پرسیده بودند که یک نفر گفت : کات ! با جواب هایش نقشه عراقی ها رو به آب داد. منبع : کتاب دانش آموز ، مجموعه آسمان مال آن هاست ، ص49
ايام عمليات قدس 3 بود كه در اورژانس فاطمه زهرا (س ) برادرى را آوردند كه هر دو دست او قطع شده بود. وقتى او را براى اتاق عمل آماده مى كردند، ايشان را بر روى برانكارد گذاشتند تا به اتاق عمل ببرند. مسؤ ول تعاون آمد تا از اين رزمنده سؤ الاتى بپرسد. ولى چشمانش را بسته بود و جواب نمى داد و راحت خوابيده بود. همگى فكر كرديم شايد شهيد شده باشد. به دنبال آن بوديم كه مقدمات كار را جهت تست ضربان قلب و احتمالا انتقال وى به سردخانه آماده كنيم . ناگهان ديديم كه چشمانش را باز كرد و با يك متانت خاص گفت : برادر! ببخشيد كه جواب شما را ندادم ، چون فكر مى كردم اگر به اتاق عمل بروم شايد وقت زيادى طول بكشد و نمازم قضا مى شود. آن موقع كه شما سؤ ال كرديد مشغول خواندن نماز بودم . منبع : نماز عشق - راوی:عبدالله رضايى فرد
عادل خاطری از جانبازان 70 درصد دوران دفاع مقدس در نقل خاطره ای از آن ایام گفت: اوایل جنگ بود، بالاتر از انبارهای عمومی خرمشهر (منازل پیش ساخته شهر) فضای بازی وجود داشت. من و شهید حسن طاهریان پور برای نبرد به آنجا رفته بودیم (نبرد تانک به تانک و خمپاره به خمپاره)، نزدیک ظهر بود با گفتن اذان، تصمیم گرفتیم، نماز بخوانیم اما به دلیل نبود آب در منطقه، نمی توانستیم وضو بگیریم.
از طرفی دشمن منطقه را با خمسه خمسه (نوعی سلاح که در هر بار شلیک، پنج خمپاره را به یک نقطه شلیک می کرد) چنان بمباران می کرد که حتی مجالی برای خواندن نماز ایستاده نبود.
حسن گفت: طبق فتوای امام (ره)، می توان با کفش و تیمم نماز خواند.
به خاطر اینکه هر آن احتمال اصابت گلوله های توپ را می دادیم، نماز را با تیمم و با کفش به جماعت به جا آوردیم. نماز که به پایان رسید، متوجه یک فروند تانک چیفتن ایرانی شدیم که در پشت یک دیواری مخفی شده بود و یک نظامی ارتشی هم در کنار تانک نشسته بود، به طرف او رفتیم و احوالش را جویا شدیم.
از او سؤال کردیم چرا با توجه به شمار زیاد تانک های دشمن که کمی دورتر مستقر هستند و قابل رویت به طرف آنها شلیک نمی کند، او پاسخ داد: احتمال ترکیدن لوله تانک با توجه به شلیک بی شمار هر آن وجود دارد بنابر این باید لوله تمیز شود، خدمه مرا تنها گذاشته و رفته اند، به تنهایی قادر به تمیز کردن آن نیستم، اگر کسی پیدا شود و کمک کند به شلیک ادامه خواهم داد.
من و حسن به او پیشنهاد تمیز کردن لوله تانک را دادیم هر چند دوره ای ندیده و تاکنون چنین کاری را انجام نداده بودیم.
او از این پیشنهاد استقبال کرد، به اتفاق حسن دست به کار شدیم، آن نیروی ارتشی وسایل تمیز کردن را آورد و نحوه تمیز کردن لوله را به ما یاد داد.
خودش بسیار خسته بود بنابراین فقط نظاره گر ما شد.پس از اتمام کار از جا بلند و آماده شلیک شد.
گفت: یکی از شما در کنار من بماند و دیگری گرا دهد و محل اصابت گلوله را نگاه کند تا دقت بیشتری در شلیک بعدی داشته باشم زیرا به تنهایی نمی توانم هم شلیک کنم و هم محل اصابت را ببینم.
حسن برای شناسایی محل دقیق جلوتر رفت و من در کنار او به شلیک گلوله از تانک پرداختم.
پس از چند شلیک، گلوله های تانک چند تانک دشمن را در آن لحظه از کار انداخت.
حسن که نظاره گر این شلیک ها بود، از دور با فریاد خود مدام ما را به ادامه شلیک تشویق می کرد.
ناگهان رزمنده ارتشی گفت: باید تانک را جابجا کند زیرا به احتمال زیاد محل شناسایی شده است.
او به من گفت، از تانک فاصله بگیرم زیرا ممکن است هر لحظه اینجا برایمان جهنم شود.
وقتی این را شنیدم از او دور شدم، پیش بینی او درست از کار درآمد عراقی ها منطقه را شناسایی کرده بودند، آتش زیادی را روی سر ما ریختند، تانک چیفتن در حال مخفی شدن بود که با آتش دشمن مواجه شد و با انفجار تانک دودی به هوا برخاست.
آن ارتشی شجاع و نترس به شهادت رسید، من و حسن جسد سوخته او را از تانک بیرون آورده و تحویل سردخانه دادیم.(ایرنا)
شهـــر اشــغال و خالــی از سکــنه شــده بــود !
در حیاط یکی از خانه های هویزه طفـــل چند ماهـــه ای در گهـــواره
بود و گــریه می کرد !
جنازه ی مــادر و خواهــر کوچکش بر اثر انفــجار گلوله ی خمپاره
در گوشه حیاط افتاده بــود !
دو نظامی بعثـــی وارد حیاط خانه شدند !
یکی از نظامیان سر نیــزه اش را روی اسلحــه اش وصل کرد و
نوک ســر نیزه را به لــب های طــفل نزدیک کرد !
طفــل معصــوم، به محض اینکه لبهــایش نــوک ســر نیزه را
لمــس کرد شــروع به مــکیدن کرد !
طــفل از گرسنگــی آن قدر نــوک ســرنیزه را به جای پستان های
مادرش مــکید تا لــب هایش خراشیدگــی پیدا کرد !
لــب هایش خــون آلــود شد و خــون خودش را به جای شیر مــادر
استخوان های مچش زده بود بیرون
دوتا انگشتش هم قطع شده بود
گفتم: اون طرف رو نگاه کن تا دستت رو بشورم
خندید و گفت: نه! می خوام ببینم چه جوری می شوری
شستم ، اما وسطش طاقت نیاوردم
بهش گفتم: مگه دردت نمیاد؟
گفت: دردش هم لذته ، نیستـــ ؟!
اتفاقاتی که در سالهای دفاع مقدس بین رزمندگان رخ میداد اگر چه تلخ و شیرین با هم ادغام بود اما یک حلاوت خاصی در آن نهفته است که زندگی را به انسان هدیه میدهد.
[/HR]
ماه رمضان 1363
اردوگاه بستان
گردان میثم – لشکر 27 حضرت رسول (ص)
در گروهان 3 بچههای اهل حال و سینهزنی بیشتر از گروهانهای دیگر بودند. «حسین مصطفایی» از آنهایی بود که وقتی لب به ذکر مصیبت ائمه میگشود، کمتر کسی میتوانست جلوی اشکش را بگیرد. سبک جدیدی میان مداحهای لشکر افتاده بود که هنگام خواندن، ته صداشان را میلرزاندند که حزن بیشتری ایجاد میکرد.
با حلول ماه مبارک رمضان، اصرار نیروها به فرماندهان گردان بیشتر شد که اجازهی روزه گرفتن بدهند، اما هر دفعه جواب منفی بود. فرماندهان شبهای احیاء نیروها را به بیابانهای اطراف میبردند و در آن برهوت، بچهها بر سر و سینه میزدند و ذکر مصیبت اهل بیت (ع) را نجوا میکردند.
متأسفانه در آن میان، برخی افراد پیدا میشدند که به قول معروف، با ذرهبین نشسته بودند تا از دیگران ایراد بگیرند. مسئولان تبلیغات لشکر که خود را صاحب حکم و فتوا میدانستند، به عزاداری بچههای گردان گیر دادند. این گیر، نهتنها به گروهان ما، که به بچههای گروهانهایی هم سرایت کرد که در خرمشهر مستقر بودند. آنجا «رضا پوراحمد»، «محمود ژولیده» و چند تایی دیگر از بچهها بودند که مجلس عزاداری را گرم میکردند. تبلیغاتچیها گیر دادند که: چرا شما نیروها رو میبرید وسط بیابون و تا صبح توی سر و صورتتون میزنید و علی علی میگید؟
بر همین اساس، همهی بچهها محکوم به «علیاللهی» بودن شدند. صدای همه درآمد. به قول شهید حسین مصطفایی:
- خب اگه شب نوزده ماه رمضان علی علی نگیم، پس چی بگیم؟
ولی این حرف به گوش آنهایی که به همه چیز گیر میدادند، نمیرفت. با این حرفها نمیشد مرض آنها را مداوا کرد!
غالب روزها، یکی دو ساعت مانده به غروب، قرهباغی و شاطری در حالی که بقچهای با خود داشتند، میرفتند پشت تپه ماهورهایی که از اردوگاه خیلی دور بود. یکی دو تا از بچهها که متأسفانه زود قضاوت میکردند، کلی برای آن دو نفر حرف درآوردند و با وجود اعتراض نیروهای دسته، آن حرفها را پشت سرشان و جلوی بقیهی بچهها میزدند. هر چه با آنها بحث میکردیم، جریتر میشدند و حرفهای بدتری میزدند درباره اینکه شاطری و قرهباغی کجا میروند و چه میکنند؟ عبادی، مسئول دسته، سر این مسئله با آنها دعوایش شد که برای او هم حرف درآوردند.
حرفها آنقدر بد بود که تصمیم گرفتیم تکلیف آن دو را روشن کنیم. یکی از روزها دنبالشان رفتیم که در کمال تعجب دیدیم آن دو پشت تپهای، چفیه پهن کردهاند و مشغول خواندن قرآن هستند. قضیه را که جویا شدیم، شاطری گفت:
«من بلد نیستم قرآن بخونم، واسه همین هم از بچهها خجالت میکشم. هر روز میآییم اینجا و قرهباغی به من قرآن یاد میده.»
حرفها آنقدر بد بود که تصمیم گرفتیم تکلیف آن دو را روشن کنیم. یکی از روزها دنبالشان رفتیم که در کمال تعجب دیدیم آن دو پشت تپهای، چفیه پهن کردهاند و مشغول خواندن قرآن هستند. قضیه را که جویا شدیم، شاطری گفت:
«من بلد نیستم قرآن بخونم، واسه همین هم از بچهها خجالت میکشم. هر روز میآییم اینجا و قرهباغی به من قرآن یاد میده.»
**
1365
سه راه مرگ شلمچه
عملیات کربلای 5
گردان حمزه – لشکر 27 حضرت رسول (ص)
به انتهای دریاچه ماهی که رسیدیم، از ماشین پیاده شدیم. خسته و ناامید، راه اردوگاه را در پیش گرفتیم. از روی جادهی خاکی کنار دریاچهی ماهی، آخرین نگاهها را به خط انداختیم. تنها چیزی که به چشم میخورد، دود بود و دود. انفجار خمپارههای زمانی در آسمان، از همه هراسانگیزتر بود.
گریهکنان هذیان میگفتم و راه میرفتم. همانطور که به خط نگاه میکردم، یکدفعه یاد هاتف و بوجاریان افتادم. لرزشی در تنم افتاد. گریهام تندتر شد. جنازهشان را بچهها از زیر گل درآورده بودند و لای پتویی کنار سنگر گذاشته بودند که دوباره خمپارهای نزدیکشان خورد و گل و لای رویشان را گرفت. اصلا انگار خودشان هم نمیخواستند بیایند عقب.
تلوتلو خوران جاده را پشت سر گذاشتیم. هر کدام از بچهها چیزی میگفت:
- ابوالحسنی فقط دو تا پاهاش موند؛ یه توپ مستقیم خورد بهش. روی یه مقوا اسمش رو نوشتم گذاشتم لای درز پوتینش که اگه اون دو تا پای تکه شده اومد عقب، بدونن مال کیه.
- یوسف یه خمپاره خورد بغلش و کاسهی سرش داغون شد.
- شاطری یه تیر خورد توی دهنش ... اونقدر موند تا خون رفت توی گلوش و خفهاش کرد. مثل اینکه اونم جا مونده.
شاطری، سلمانی گردان بود؛ همان که قبل از آمدن به شلمچه، ریش همهی بچهها را تراشید تا ماسک ضدگاز بهتر بر صورتشان بنشیند. با او تابستان 1363 در اردوگاه بستان و در گردان ابوذر در یک دسته بودیم. بچهی ورامین بود. او هم جا ماند.
آنچه در متن زیر میخوانید سه خاطره کوتاه از خاطرات جنگ است.
[/HR] [h=2]
بال سپید اوج[/h] تابستان زبیدات طاقت فرسا بود و گرم. کنار دستگاه بی سیم مرکز تلفن صحرایی نشسته بودم. ارتباط گردان ها و گروهان ها به وسیله رشته سیمی با سنگر هرمزپور هم حضور داشت.
یک مرتبه دستگاه بی سیم به هوا پرت شد و پس از برخورد با سقف سنگر، با شدت روی زمین افتاد. حدس می زدم کار جهادگرها باشد. همیشه با رانندگان لودر جر و بحث داشتیم که مراقب خطوط مخابراتی باشند. سوار موتور شدم و به طرف خاکریز حرکت کردم. لودر کنار خاکریزمتوقف بود،باعصبانیت جلو رفتم. هر چه صدا زدم کسی جواب نداد. بیل لودر بین آسمان و زمین مانده و سیم مخابرات و تعدادی جسد از آن آویزان بود. راننده را پیدا کردم. به لودر تکیه داده بود. خیره به بیل می نگریست و زار و زار می گریست. اشک از پهنای صورتش سرازیر می شد. گوشه ای از خاکریز تعداد زیادی جسد خودنمایی می کرد. راننده از کنار خاکریز می گذشت. به گفته خودش الهامات درونی او را به سمت خاکریز سوق می دهد.
با بیل قسمتی از خاکریز را برمی دارد و در نهایت با چنین صحنه ای مواجه می شود. پیکر مطهر شهداء و وسایل همراه مثل کلاه، پوتین و اسلحه همه سالم بودند. سربازانی واقعی که فقط نفس نداشتند. انگار گوری دسته جمعی به نظر می رسید. به راننده سپردم خاک رویشان بریزد و چوبی به حالت عمود بر گور قرار دهد تابعد از آن، برای انتقال و شناسایی آنها اقدام شود. جبهه بود و جنگ و خون و آتش. فاصله مرگ و زندگی در یک گلوله خلاصه می شد.
راوی: ظهیرنژاد
[h=2]چرا از خدا نمی ترسی؟[/h] حاج محمد اهل امر به معروف و نهی از منکر بود، یعنی همیشه سعی در ارشاد و راهنمایی دیگران داشت، بخصوص در مورد نزدیکانش.
یادم می آید یک بار من خیلی راحت در یک مجلس مهمانی شروع کردم به غیبت کسی.
وقتی از مجلس برمی گشتیم، محمد گفت:" می دانی که غیبت کردی. حالا باید برویم در خانه شان و تو بگویی این حرف ها را پشت سرش زده ای."
گفتم:" این طوری که آبرویم می رود!"
آتش دوشكای دشمن به سوی ما که در کانال گیر افتاده بودیم، تمامی نداشت. حاج علی فردپور آرپیجی به دست از كنارم گذشت. صفا و اخلاصش زبانزد بود.خطاب به همه فریاد میزد:«ناراحت نباشید، الآن خاموش میشود» و همین جملات روحیهی قابل توجهی به نیروها میبخشید.
گفت:" تو که از بنده ی خدا این قدر می ترسی و خجالت می کشی، چرا از خدا نمی ترسی؟"
این حرفش باعث شد من دیگر نه غیبت کننده باشم نه شنونده ی غیبت.
خاطره ای از شهید محمد گرامی
[h=2]هر كس خودش بهتر میداند چه كاره است[/h] آتش دوشكای دشمن به سوی ما که در کانال گیر افتاده بودیم، تمامی نداشت. حاج علی فردپور آرپیجی به دست از كنارم گذشت. صفا و اخلاصش زبانزد بود.
خطاب به همه فریاد میزد:«ناراحت نباشید، الآن خاموش میشود» و همین جملات روحیهی قابل توجهی به نیروها میبخشید.
شب قبل با او صحبت كرده بودم. وقتی همه در حال آماده كردن تجهیزات بودیم، از او پرسیدم:«به نظر شما من شهید میشوم؟» گفت:«نمیدانم ، هر كس خودش بهتر میداند چه كاره است!» این جواب برایم جالب بود. راست میگفت، مثل روز برایم روشن بود كه مال این حرفها نیستم! در حالی كه هر كه مرا میدید فكر میكرد شهید خواهم شد و تقاضای شفاعت میكرد.
حاج علی فردپور از تپه سرازیر شد تا سنگر دوشكا را از نزدیك مورد هدف قرار دهد. سنگر بتونی بود و در زاویهای قرار داشت كه انهدامش بسیار سخت شده بود و اگر این سنگر منهدم نمیشد، مجبور به بازگشت بودیم و عملیات «عاشورا 2» به یك عملیات ایذایی محدود تبدیل میشد. حاج علی فردپور به نزدیكی سنگر دوشكا رسید، موشكهایش را شلیك كرد و دیگر از او خبری نشد. هوا كه روشن شد، پیكر مطهر حاج علی، در نزدیكی سنگر دوشكای دشمن، در حالی كه رو به آسمان لبخند میزد، دیده میشد.
پس از تحمل یك تشنگی طاقت فرسا، به مواضع شب قبل بازگشتیم و پیكر شهید حاج علی فردپور تا سالها در شهادتگاهش ماند.
با پایان سال و آغاز نوروز ایرانیان مراسم خاص خود را شروع میکنند یکی فرش میشورد؛ یکی لباس و کیف و کفش نو میخرد؛ دیگری لوازم منزل عوض میکند؛ بساط ماهی قرمز و سبزه هم که به راه است. خلاصه هرکسی به نحوی مشغول است اما من در این روز نوی بهاری میخواهم شمارا ببرم به حال و هوای رزمندگان اسلام تا ببینیم آنان چگونه هم میجنگیدند هم عبادت میکردند و در کنار آن به سنتها و آیینهای ملی اهمیت میدادند.
[/HR]
اولین روز فروردین سال 1366 ساعت هشت و بیست دقیقه صبح سالتحویل شد.
بهروز بیات نویسنده داستانها و ماجراهای «قاسم» آن روز شانزده سال داشت. امروز صاحب دو پسر است و در آتشنشانی مشغول است. وی از عوارض بمبهای شیمیایی رنج میبرد و جانباز 25 درصد بیانشده است. این رزمنده نوجوان امروز گذری به خاطرات نوروز 1366 میکند و در پاسخ کنجکاویها و پرسشهای خبرنگار تبیان اینگونه میگوید:
از دو سال قبل پایم به جبهه بازشده بود این سری چون دو تا برادر دیگرم هم جبهه بودند خانواده نگذاشتند من از تهران اعزام شوم. برگه اعزام دستم بود اما رفتن جلوی اعزام را گرفتند. منم زدم و از طریق دوستان رزمندهام با لشگر 7 ولیعصر (عج) خوزستان راهی جبهه شدم.
این دومین نوروزی بود که همراه یگان دریایی لشگر 7 ولیعصر (عج) در جبهه بودم. بین جزیره مجنون و هورالعظیم منطقه شط علی که یک منطقه نیزار و مردابی بود. تقریباً همه رزمندگان واحد خوزستانی بودند و فقط ما 10 نفر تهرانی بودیم که طبعاً پرجنبوجوش تر هم بودیم. نمیدانم چه شد کسی من را لو داد و یا روی چه حسابی در این قسمت معاون یگان دریایی شدم. چون منطقه مردابی بود و زمین کم بود در نقاط مختلف مقرهایی مشخصشده بود که بنا به کاربردشان تعداد قایق و تجهیزات و نفرات مختلفی داشت.
ما در مقر خدمت گذاری بودیم. فرمانده؛ معاون؛ بیسیمچی؛ دو تا قایقران؛ یک دیدهبان؛ دو نفر پیک؛ یک تخریبچی و یکی از بچههای اطلاعات و عملیات لشگر جمعاً ده نفر و همگی بچه تهران بودیم. از دو سه روز مانده به نوروز تصمیم گرفتیم سفره هفتسین بچینیم. مأموریت ویژه
قطعاً از سیر و سکه و سیب و سرکه و سمنو که خبری نبود پس یک سفره ابتکاری چیدیم هرکس مأمور آوردن یکچیز شد:
سعید طوفانی بچه قلمستان 17 ساله و محصل بود لاغر، قدبلند و باهوش همه دوستش داشتند. سعید تخریبچی بود و برای سین اول سیمخاردار آورد. علی عابدی بچهتر و فرز ته نازیآباد 16 ساله او هم محصل بود عشق خط مقدم و درگیری داشت. رفت و برای سین دوم سرنیزه را سر سفره گذاشت. مجتبی پیک اول واحد بود که دستورات رسیده لشگر را به نیروهای واحد منتقل میکرد؛ نوبت مجتبی کرمی بیسیمچی بود جوان 17 سالهای که همراه پدرش تو کبابی محل کار میکرد و حالا برای حفظ ناموس و کشورش جبهه آمده بود. مجتبی هم برای سین سوم سیم تلفن با خودش آورده بود؛ چهارمین نفر محمد اسکندری بچه افسریه 18 ساله بود تازه دیپلم گرفته بود و بهجای سربازی داوطلبانه و بسیجی به منطقه آمده بود.
محمد صیاد خوبی بود و گاهی برای اینکه غذای تازه بخوریم ماهی گیری میکرد و او هم برای سین چهارم سگماهی صید کرده بود؛ حسن عبدالمالکی شمال شهری بود 19 ساله تنبل واحد، خودش را راحت کرد و گفت سین پنجم سنگر باشد؛ مهرداد اوحدی ورزشکار و قایقران باتجربه بچه شهرری و 18 ساله شاگرد مکانیک بود؛ برای سین ششم ساچمهٔ نارنجک جمع کرده بود و آورد گذاشت گوشه سفره؛ نفر هفتم حسن نظری جوان 20 ساله و از واحد اطلاعات و عملیات لشگر بود همینطور که داشت اسلحهاش را تمیز میکرد بجای سین هفتم سوزن اسلحه را گذاشت.
محمدحسن آقاجانی مومن و بچه میرداماد 17 ساله و محصل، رفته بود با هزار مکافات دو تا ماهی کپور بزرگ و زنده را صید کرد و انداخت داخل پیت روغن 17 کیلویی با خودش آورد و گذاشت وسط سفره. من و سید رامین موسوی که مسئول واحد بودیم با عزیز ناصری پیک دوم واحد از شب قبل رفته بودیم سنگر کمین تا مواظب تحرکات دشمن باشیم نیمههای شب متوجه حضور دشمن شدیم و تا به نقطه کمین رسیدند غافلگیرشان کردیم و بدون درگیری به اسارت گرفتیم. برای عیدی رزمندهها این سه تا غواص عراقی با خودمان آوردیم عقب و یک سفره هفتسین بهیادماندنی و جالب انداختیم.
آن روز بعد از اینکه تحویل سال شد اسکندری و عابدی اسیران را بردند عقب تا تحویل لشگر بدهند و بقیه هم به پیشنهاد سید رامین رفتیم روی اسکلهای که با پلهای متحرک جامانده از عملیات خیبر ساخته بودیم تا با قلابهای دستساز ماهی بگیریم
آن روز بعد از اینکه تحویل سال شد اسکندری و عابدی اسیران را بردند عقب تا تحویل لشگر بدهند و بقیه هم به پیشنهاد سید رامین رفتیم روی اسکلهای که با پلهای متحرک جامانده از عملیات خیبر ساخته بودیم تا با قلابهای دستساز ماهی بگیریم؛ همه با شور و شوق مشغول بودند که سید آرام من را کشید عقب وقتی روی تکه پل پشت سر بچهها رسیدیم آرام نشستیم و پل زیر پای آنها را جدا کردیم و چون اتصالی نداشتند روی تکه جداشده رفتن وسط مرداب وقتی متوجه شدن که دیگر دیر شده بود و چندمتری با اسکله فاصله گرفته بودند شروع کردند داد و بی داد و تهدید که اگر برسیم جشن پتو برایتان میگیریم و منم برایشان شکلک درمیآوردم و بلندبلند میخندیدم یکدفعه متوجه شدم بچهها من را به هم نشان میدهند و میخندند بله درست حدس زدید سید رامین من را هم وسط آب فرستاده بود.
نیم ساعت بعد سید قایق موتوری را روشن کرد و آمد همه را سوار قایق کرد وقتی نزدیک من رسید یکتکه تخته جعبه مهمات طرفم انداخت و گفت بهجای پارو از آن استفاده کن و بیا ساحل تا تو باشی علیه خودیها توطئه و تبانی نکنی و به کسانی که احتیاج به کمک دارند نخندی. نشان به این نشان پنج ساعت پارو زدم تا به ساحل رسیدم خسته و کلافه آمدم سنگر چیزی بخورم و استراحت کنم که ریختن سرم و جشن پتو برایم گرفتند اما بعدش دو برابر به همغذا دادند و مهرداد اوحدی حسابی ماساژم داد و آن روزبهخیر و خوشی تمام شد.
دو هفته بعد مرحله دوم عملیات کربلای هشت در شلمچه محمدحسن آقاجانی و عزیز ناصری شهید شدند. سعید طوفانی و حسن نظری و سید رامین موسوی هم بهمن سال 66 در عملیات بیتالمقدس 2 منطقه ماووت عراق به آرزویشان که شهادت بود رسیدند. مجتبی کرمی و حسن عبدالمالکی و مهرداد اوحدی خرداد 67 عملیات بیتالمقدس 7 به دوستان شهیدم پیوستند. علی عابدی و محمد اسکندری هم عملیات مرصاد مرداد 67 شهید شدند حالا هر وقت عید میروم بهشتزهرا (س) سر مزار تکتکشان این خاطره را تعریف میکنم.
سه شبانه روز در منطقه عمومی سومار سرگردان بودیم . از هر طرف که می رفتیم ، می خوردیم به نیروهای دشمن . چون نمی خواستیم درگیر شویم ، خودمان را مخفی می کردیم . در این مدت سختی زیاد کشیدیم ، ولی سخت ترین چیز دیدن جنازه شهدا و مجروحین بود . در این میان چند بار به چشم خودمان دیدیم که عراقی ها با کمک لودر و بولدورزر گودال بزرگی می کندند و همه جنازه ها را می ریختند داخلش و رویشان خروارها خاک می ریختند و خیلی سخت بود که شاهد زنده به گور شدن بچه های مجروح هم باشیم . به ياد شهداي زنده به گور شده منبع : برگرفته ازپايگاه منبرك
حاج آقا اوصانلو قبل از عملیات كربلای 4 به بچهها گفت: «اگر كسی از برادران در بین راه زخمی شد، در صورت امكان، خودش برگردد. دیگران نباید معطل او بشوند. اگر نتوانست برگردد یا پا به پای دیگران جلو برود، یا بدون كوچكترین صدایی، طناب را رها كرده و شهادتین بگوید و زیر آب برود. چون اگر داد و بیداد كند، عملیات لو رفته، همه قتل عام میشوند.» نزدیك ساعت 9، دستور حركت صادر شد. بچهها یكییكی وارد آب شدند؛ ولی هنوز چیزی از ساحل دور نشده بودند كه دشمن، ما را زیر آتش گرفت. عملیات لو رفته بود و عراق به شدت مواضع ما را میكوبید. تعدادی در جا شهید شدند و تعدادی مثل حسن حبیبی، رضا بیگدلی كه در ابتدا زخمی شده بودند، طناب را رها كرده، زیر آب رفتند. آنها واقعاً مظلومانه شهید شدند. شهداي مظلوم كربلاي 4 منبع : قطعهاي از بهشت، ص7.
خاطره ی سادگی و بی ریایی است یا شجاعت و نترسی یا هر چی دلتان میخواهد مصداقی بیاورید . اما من این کار را کردم و لذت بردم و همه ی اون ذهنیات شما را هم شاید داشتم .... میگم تا شما هم بدانید :
در جبهی جنوب - محور جاده ی آبادان به ماهشهر - اوایل جنگ بود . البته نه اینکه اولین بار بود به آنجا میرویم . برای بار چندم بود که اینطور بی پروا شده بودیم و از این کارها و شیطنت های منحصر به فرد از ما سر میزد .
عراقیها هم از این خصوصیت بسیجیها ( بخصوص اونا که نوجوان بودند ) بهره برده بودند . زمین بکری بود در عقبه و پشت سر خاکریز ما . اونجا را غرق منور می کرد . مخصوصاً از نوع کالیبر 120 که چتر های بزرگ از جنس حریر و زیبایی داشتند . و چون آدمای فضول و شیطونی مثل من برای تصاحب این چترها می رفتیم بطرفمان شلیک می کرد . اونهم با کالیبر 50 یا بیشتر . البته کسی توی اون مسافت گاهی تیری بهش اصابت نکرد و همیشه از احمقی عراقیها میخندیدیم . و هر کسی مثل چیزای دیگه که از جبهه قایمکی میبرد خونه - مثل انواع مین های خنثی شده گوجه ای و یا پوکه برای درست کردن کارهای دستی مانند گلدون و غیره - دوست داشت این چترها را هم صاحب بشه .
خلاصه من و یکی از شهدای سرافراز (شهید مجید ابوعلی - روحش غریق رحمت الهی باد ) حدود 200 الی 300 متری با اون محوطه فاصله داشتیم . من در دست ایشان چتر خوشگل و نازی دیدم . اصرار کردم به من بدهد اون چتر را . خلاصه چند دقیقه ای از من اصرار و از او ممانعت . علی الظاهر خواست از دستم خلاص شود که به من گفت : در محوطه یکی با دوربین معلومه برو اونو بیار . من سن و سالم کوچیکتر بود . کمی خودمو لوس کردم و گفتم : میروم اما اگه پاره و بدرد نخور بود چه ؟ حالا اون به جهنم اگه تیر بخورم و عاقبت چیزی هم عایدم نشود چه ؟
وقتی این را گفتم بنظر آمد دلش بحالم سوخت و پیشنهادی داد که مرا راضی کرده باشد . او فرمود : شما برو اگه پاره بود من این را به شما در عوض زحماتی که می کشی برای آوردن اون بهت میدم .
خلاصه ما عزم را جزم نموده و برای آوردن چتر رفتیم . همینطور با شلیکهای عراقیها کنار اومدم تا خودمو رسوندم به ... ای وای دل غافل ... چتر پاره و بدرد نخوری بود . من اونو برداشتم و بطرف سنگر ها اومدم . از قضا در همین حین خودروی فرماندهی با دیدن این جریان از دور با بوق خودرو میزان عصبانیت خود از این واقعه ی شوم را نشان داد . وامصیبت ... من هم مجبور شدم مستقیم بطرف سنگرهای خودی نروم و کمی آنطرفتر در سنگرهای بچه های کازرون وارد بشم و بطرف سنگرهای خودمون برم . که حدوداً 500 متر بر مسافت تا سنگر های خودم افزوده شد .
هیچ با این تنبیه سختی که متحمل شدم چتر پاره را به مجید دادم و او هم دستی بسرم کشید و کلی مسخره ام کرد و چتر خودشو به من داد . هنوز دارمش و میخوام به یک مناسبتی آن را برای فرزندش بفرستم و خاطره اون روز را هم براش بگم .
پايم را قطع نكنيد
يكي از بيمارستانهائي كه در زيرزمين ساخته شده بود، واقعاً جالب بود و بسيار مجهز.
در اورژانس آن بيمارستان مشغول خدمت بودم كه مجروحي را روي برانكارد آوردند و تحويل من دادند. رانش سوراخ شده بود و خون از رانش فواره ميزد. شلوار پاي مجروح را پائين كشيدم.
در ناحيه ران، وريدفمورال و يا شريان سوراخ شده بود و به همين دليل خون فوران ميزد. شلوارش را در آورديم تا براي عمل آماده شود.
با ديدن پاي ديگرش كه مصنوعي بود، شوكه شدم.
براي مدتي به ديوار تكيه كردم و در حالت بهت خاصي فرو رفتم. مگر ميشود اين همه ايثار و از خود گذشتگي را باور كرد! پاي ديگرش در عمليات قبلي تير خورده و آن را قطع كرده بودند و با پاي مصنوعي به جبهه باز گشته بود. او مرتباً التماس ميكرد كه پايش را قطع نكنيم.
او پايش را براي ادامه زندگي نميخواست، بلكه اصرارش براي اين بود كه بتواند دوباره به جبهه برگردد.
منبع:ساجد
[=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]یک روز غروب توی سنگر نشسته بودیم
[=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]چایی می خوردیم ... صحبت می کردیم ... بساط شوخی هم براه ...
[=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]بحث داغ شده بود که زنبوری اومد داخل سنگر و شروع کرد به چرخ زدن
[=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]هر کار می کردیم زنبور بیرون نمی رفت
[=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]از بس سماجت به خرج داد ، برا بیرون کردنش کم کم همه بلند شدند
[=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]طوری شد که گفتیم: ببینیم چه کسی زودتر اون رو خارج می کنه
[=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]بعد از اینکه زنبور از سنگر خارج شد ، به بیرون کردنش اکتفا نکردیم
[=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]برای اینکه اون رو از حوالی سنگر دور کنیم ، چند قدم از سنگر فاصله گرفتیم
[=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]همزمان با بیرون اومدن ما خمپاره ای به سنگر اصابت کرد و کاملاً ویرانش شد ....
[=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]منبع:خـــاکریز خاطرات
بسم الله الرحمن الرحیم
شب بود. یکی داد می زد :
"ساکت شو! ساکت شو! تو نمیتونی اشک منو در بیاری."
رفتم سمت صدا. دیدم یک نفر انگشتهایش قطع شده.
این حرف را به دست خونیاش میگوید :
-"ساکت شو! ساکت شو! تو نمیتونی اشک منو در بیاری"
از کتاب «روزگاری جنگی بود»، ص91
نوشتهی مهدی قزلی : وبگاه «مجال»
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]بسیجی لَر (basijilar)
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]راوی حاج حسین کاجی
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]
در گردان یک پیرمرد ترک زبان داشتیم.کمتر از احوالات خودش با کسی حرف می زد.هر گاه از او سوالی می کردیم یک کلام می گفت:من بسیجی لَر هستم!
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]گردان به مرخصی رفت.به همراه یکی از بچه ها او را تعقیب کردیم.او داخل یکی از خانه های محقر در حاشیه شهر قم رفت. [=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]جلو رفتیم و در زدیم.وقتی ما را دید خیلی ناراحت شد.گفت:چرا مرا تعقیب کردید؟ [=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]گفتیم:ما لشگر علی ابن ابیطالب«ع» هستیم.آقا گفته از احوالات زیر دستهای خود باخبر باشید. [=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]وارد منزل شدیم.زیرزمینی بسیار محقر با دیوارهای گچ و خاک و پیرزنی نابینا که در گوشه ای نشسته بود! [=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]از پیرمرد در مورد زندگی اش،بسیجی شدنش و این پیرزن سوال کردیم.گفت:ما اهل شاهین دژ اطراف تبریز بودیم.در دنیا یک پسر داشتیم که فرستادیم قم طلبه و سرباز امام زمان «عج» شود. [=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]مدتی بعد انقلاب پیروز شد.بعد هم در کردستان درگیری شد آمد شهرستان و با ما خداحافظی کرد.راهی کردستان شد.چند ماه از او خبر نداشتیم.به دنبالش رفتم.بعد پیگیری گفتند:شهید شده ،جنازه اش هم افتاده دست ضد انقلاب! [=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]بعد از مدتی خبر دادند:پسرت را قطعه قطعه کرده اند و سوزانده اند.هیچ اثری از پسرت نمانده! [=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]همسرم از آن روز کارش فقط گریه بود.آنقدر گریه کرد تا اینکه چشمانش نابینا شد! [=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]از آن روز گفتم:هر چیزی که این پیرزن داغدیده بخواهد برآورده می کنم.یک روز گفت:به یاد پسرم برویم قم ساکن شویم. [=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]ما هم اینجا آمدیم.من هم دستفروشی می کردم. [=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]یک روز گفت:آقا یک خواهشی دارم.برو جبهه و نگذار اسلحه فرزندم روی زمین بماند.من هم آمدم.از آن روز همسایه ها از او مراقبت می کنند. [=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]شب عملیات کربلای پنچ بود.هر چه آن پیرمرد اصرار کرد نگذاشتم به عملیات بیاید.گفتم:هنوز چهره آن پیرزن معصوم درذهنم هست.نمی گذارم بیایی! [=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]گفت:اشکالی ندارد.اما من می دانم،پسرم بی معرفت نیست! [=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]از پیش ما به گردانی دیگر رفت.در حین عملیات یاد او افتادم.گفتم:به مسئولین آن گردان سفارش کنم،نگذارند پیرمرد جلو بیاید. [=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]تماس گرفتم.با فرمانده گردان صحبت کردم.سراغ پیرمرد را گرفتم.فرمانده گردان بی مقدمه گفت:دیشب زدیم به خط دشمن.بسیجی لَر یا همان پیرمرد به شهادت رسید.پیکرش همانجا ماند! [=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]بدنم سرد شد.با تعجب به حرفهای او گوش می کردم.خیلی حال و روزم به هم ریخته بود. [=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]بعد از عملیات یکسره به سراغ خانه آنها رفتم. [=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]جلوی خانه شلوغ بود.همسایه ها آمدند و سوال کردند:چه نسبتی با اهل این خانه دارید؟ [=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]خودم را معرفی کردم.بعدگفتند:چهار روز پیش وقتی رفتیم به او سربزنیم دیدیم همانطور که روی سجاده مشغول عبادت بوده جان داده و روحش به ملکوت پیوسته!
کتاب«شهید گمنام»-گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی
لحظاتی را با «سیدمرتضی حسیننژاد» رزمنده بابلی واحد اطلاعات و عملیات لشکر ویژه 25 کربلا سپری کردم و روایتی زیبا از امداد الهی پروردگار را به نقل از این رزمنده تقدیم مخاطبان میکنیم.
در عملیات والفجر 8 من جزو نیروهای اطلاعات بودم. یک شب مانده بود به عملیات به همراه تیم شناساییمان که شامل خودم، فضلالله نوری و شهید بهاور بود به آن طرف اروند رفتیم.
هنگام عبور از اروند، مَد کامل بود؛ به طوری که سیمخاردارها کاملاً زیر آب رفته بودند و وقتی ما به ساحل رسیدیم، لباس غواصیام به آنها گیر کرده و مانع حرکتم شد.
نوری و شهید بهاور از کنار سنگر نگهبانی رد شدند و منتظرم ماندند، اما درست نزدیک سنگر نگهبانی در حالی که نگهبان عراقی داشت به من نزدیک میشد در فکر چگونه عبور کردن از میان سیمخاردارها بودم.
نفسم به کندی بالا و پایین میرفت، هر لحظه منتظر شلیک گلوله از سوی نگهبان بودم، با سروصدایی که از خودم به وجود آوردم نگهبان کاملاً مشکوک شده بود، تا گردن به زیر آب رفتم و دعای «وجعلنا من بین ایدیهم...» را مثل ذکر بر زبان جاری کردم،
اسلحه داشتم، اما اجازه شلیک را نداشتم، چراکه تمام زحمات بچهها به هدر میرفت.
نوری و شهید بهاور با نزدیک شدن سرباز عراقی به من کارم را تمام شده فرض کردند، تنها امید نجاتم آیه « وجعلنا...» بود که با نزدیک شدن سرباز بر سرعت خواندنش افزوده میشد.
حالا نگهبان درست در چند متریام با اسلحه کاملاً آماده برای شلیک ایستاده بود که در همین لحظه پرندهای از میان چولان، با سرو صدا بلند شد و سرباز عراقی با دیدن پرنده از من فاصله گرفت.
وقتی نگهبان از دید خارج شد نوری و شهید بهاور آمدند و گفتند: چرا حرکت نمیکنی نزدیک بود نگهبان تو را ببیند؟!
ماجرای گیرکردنم را گفتم و آنها به زحمت دو طرف سیمخاردار را کشیدند و من آزاد شدم و بعد از اینکه آزاد شدم به ساحل عراقیها رفتیم و تا ساعاتی سنگرهای تجمعی و ادوات آنها را شناسایی و دوباره برگشتیم.
حتما شهيد میشوی!
حاج بصير هميشه بيم داشت كه مبادا به درجه شهادت نايل نشود. روزی عنوان كرد ديگر بيمي از شهادت ندارم و خيالم راحت شده است و حالا هر چه زودتر شهيد شوم بهتر است. گفتم: «قضيه چيست شما تاكنون دلواپس شهادت بوديد؟»
در جوابم گفت:«چند شب پيش در عالم رويا سراغ امام حسين(ع) را گرفتم و پرسان پرسان به اردوگاه امام رسيدم. از اصحاب حضرت سراغ خيمه امام را گرفتم و آنها نشانم دادند. نزديك خيمه شدم.
از فردی كه از خيمه محافظت میكرد، اجازه ورود خواستم، در جوابم گفت: آقا هيچ كس را به حضور نمیپذيرد. خيلي ناراحت شدم و دوباره گفتم: فقط سوالی از آقا دارم. گفت سوال را بنويس تا من جوابش را برايت بياورم.
من هم در برگهای خطاب به اقا نوشتم آيا من شهيد میشوم؟ آقا در جواب نوشتند: بله شما حتما شهيد میشويد.»
راوی:(سردار کمیل کهنسال)
آزمون نهایی
معمولا بدترین ایام مدرسه و دانشگاه زمان امتحان هستش کلا ضد حاله ، دوران تحصیل خیلی با حاله ها ولی این امتحان آخرش همه خوشی ها رو از دماغ آدم در میاره .
ولی بعضی ها هم هستند که روز امتحان اصلا عین خیالشون نیست انگار نه انگار تو این برگه یه مشت سوال هست که باید جواب بده همچین ریلکس میشینه پشت میز که آدم(مثلا من) فکر میکنه طرف تو رستوران سر میز میخواد غذای مخصوص روز رستوران را میل نماید.
راستشو بگم از دوران مدرسه از این جور آدما خوشم نمی اومد ما بهشون میگفتیم ...خون ،معمولا هم نمره بیست میگرفتن و سر صف با یه برنامه اختصاصی اسمشون رو مبخوندن و تشویقشون میکردن با سلام و صلوات میرفتد کلاس بالاتر اما من فلک زده باید با مامان و بابا و صد تا پارتی(اگر پیدا میشد ) یه چند هفته محرومیت از امکانات جانبی توسط خانواده محترم -ای- با تجدید وتک ماده به زور کتک و وساطت میرفتم کلاس بعدی که خودش اول بدبختی بود... چزا؟
دلیلش واضحه آخه سواد نداشتم چیزی بلد نبودم وقتی معلمه داشت درس میداد مثله این آدمای شنگول تو دهنه معلم نگاه میکردم با خودم میگفتم یا علی این بابا چی میگه سینوس و تانژانت دیگه چیه خوردنی ،بردنی ،مردنی یا حضرت عباس چه کار کنم حالیم نمیشد...نتیجه در جا زدن قطعی در سال جدید بود و عمری به بطالت گذشت حال آن بچه زرنگه عرش نشین شده و من فلک زده خاک فرش داره خفم میکنه...
داستن اصلی اینطوری بود که ما چند نفر رفتیم سر کلاس من بودم و اسماعیل ، علی ، داود ، حمید، ...
من و ... بیخیل درس و کلاس بودیم و اسماعیل و داود و علی و حمید ،خیلی جدی چسبیدن به درس و مشقشون. شبا یا تو حسینه شهیدهمت بودند یا پشت خاکریز گردان تخریب ، فقط چند ساعت میخوابیدن . روز ا هم یا کفش واکس میزدن یا ظرف و لباس میشستن و یا دنبال یاد گذفتن فوت و فن جنگ بودن .ما بهشون میگفتم آبکشیده و نور بالا!
در عوض ما یا خواب بودیم یا سرگرم چیزای دم دستی ... ، خودمونو مشغول میکردیم تا وقت بگذره....
تو عملیات حمید کنار دستم بود یه خمپاره اومد بین اون و من شیرجه رفتم وقتی بلند شدم دیدم حمید به پشت رو زمین افتاده و پاشنه پاشو رو زمین میکشه اول اصلا نفهمیدم چه اتفاقی افتاده چون بدنش کاملا سالم بود اون هم اصلا داد و حواری نکرد خیلی راحت خوابیده بود (همون ریلکس مدرسه). ولی یکدفعه متوجه شدم بادگیر حمید پر از خونه دو دستی زدم تو سرم گفتم حمید جان چی شده ، اما حمید انقدر ازش خون رفته بود که دیگه پاشنه پاشم به زمین نمیکشید و آسمونی شده بود.
یاد مناجاتهای شبانه حمید، یاد شهرداریش تو چادر و واکس زدن کفش بچه ها داشت دیونم میکرد بچه مثبت جبه بود ....
من و حمید شاید 2 متر با هم فاصله داشتیم و مثل اینکه خدا تو امتحانش به فاصله زمینی کاری نداره ، محاسباتش فرق داره حساب و کتابش ارزشی هستند نه عرضی!!! بقول امروزی ها ارزش گذاری خدا کیفی نه کمی!
نگاه میکند به عرض عمری که داشتی نه طول عمر ت، وای که اگر آدما معنی آزمون الهی را می فهمیدن همه شهید بودند!( این وعده خداست) .
اما دریغ که نفهمیدم زمان و مکان از دستم رفت، الان بعد از سی سال، شب و روز دعا میکنم یک بار دیگه تو اون مدرسه و دانشگاه ، رام بدن تا بشینم مثل بچه آدم کسب فیض کنم ، تا من هم مثل حمید و داود و علی و اسمائیل ، آماده بشم آماده ذبح،کارنامه قبولی من هم غلتیدن در خونم باشه.راستی که خیلی زود دیر میشود
حواسمون باشه آرمونهای بعدی رو از دست ندیم که دو باره بشینیم فکر کنیم چطور با این تجدیدی و تک ماده ای که استفاده کردیم بقیه عمر را بگذرانیم.
هر آزمون فرصتی که خدا به بنده خودش میده تا یه پله به اندازه شعورش بره بالا نکنه باز هم در امتحان نمره قبولی نگیرم که اونجا دیگه از مامان و بابا و پارتی نداشته خبری نیست و باید یه روز دفتر ودستک را جمع کرد و رفت وجواب پس داد .....
یا حق
سعید صفری 26 شهریور 92
سخت تر از کربلا
وقتی برای صبحگاه، صبح زود میبردنمان، بچههای شوخ این طوری میگفتند: «این که نمیشود، هم بجنگیم، هم شهید شویم و زخمی یا اسیر بشویم و هم در صبحگاه شرکت کنیم. حالا ما هیچی نمیگوییم شما هم هی سوءاستفاده کنید بابا.... کربلا هر چه بود، صبحگاه نداشت!»
موتور سواری
فرمانده با شور و حرارت مشغول صحبت بود، وظایف را تقسیم می کرد و گروه ها یکی یکی توجیه می شدند. یک دفعه یادش آمد باید خبری را به قرارگاه برساند. سرش را چرخاند؛ پسر بچه ای بسیجی را توی جمع دید و گفت : «تو پاشو با اون موتور سریع برو عقب این پیغام رو بده.»
پسر بچه بلند شد. خواست بگوید موتور سواری بلد نیستم، ولی فرمانده آنقدر با ابهت گفته بود که نتوانست. دوید سمت موتور، دسته های موتور را توی دست گرفت و شروع کرد به دویدن. صدای خنده همه رزمنده ها بلند شده بود.
آخ کمرم!
خدا رحمت کند شهید اکبر جمهوری را، قبل از عملیات از او پرسیدم: در این لحظات آخر راستش را بگو چه آرزویی داری و از خدا چه می خواهی؟
پسر فوق العاده بذله گویی بود. گفت: با اخلاص بگویم؟
گفتم: با اخلاص.
گفت: از خدا 12 فرزند پسر می خواهم تا از آنها یک دسته عملیاتی درست کنم و خودم فرمانده دسته شان باشم. شب عملیات آنها را ببرم در میدان مین رها کنم بعد که همه یکی پس از دیگری شهید شدند بیایم پشت سیم های خاردار خط، دستم را بگیرم کمرم و بگویم: آخ کمرم شکست!
سلام شهادت توفیقی است که نصیب هرکس نمیشه!!!اللهم ارزقنا شهادت فی سبیلک
بسم الله
به مادر قول داده بود بر می گردد …
چشم مادر که به استخوان های بی جمجمه افتاد لبخند تلخی زد و گفت :
بچه م سرش می رفت ولی قولش نمی رفت ...
گفتند شهید گمنامه ، پلاک هم نداشت ، اصلا هیچ نشونه ای نداشت ؛ امیدوار بودم روی زیرپیرهنیش اسمش رو نوشته باشه …
نوشته بود : “اگر برای خداست ، بگذار گمنام بمانم”
عراقی ها آورده بودنش جلوی دوربین برای مصاحبه.
قد و قواره اش، صورت بدون مویش، صدای بچه گانه اش، همه چیز جور بود؛
همان طور که عراقی ها می خواستند.
ازش پرسیدند: قبل از اینکه بیایی جنگ چیکار می کردی؟
گفت: درس می خوندم.
گفتند: کی تو رو به زور فرستاده جبهه؟
گفت: چی دارید میگید؟! قبول نمی کردند بیام جبهه؛ خودم به زور اومدم؛ با گریه و التماس.
گفتند: اگر صدام آزادت کنه، چیکار می کنی؟
گفت: ما رهبر داریم؛ هر چی رهبرمون بگه.
فقط همین دو تا سؤال را پرسیده بودند که یک نفر گفت:کات!
پدرش اجازه نميداد برود. يك روز آمد و گفت: «پدر جان! ميخواهيم با چند تا از بچهها برويم ديدن يك مجروح جنگي.»
پدرش خيلي خوشحال شد. سيصد تومان هم داد تا چيزي بخرند و ببرند.
چند روزي از او خبري نبود... تا اينكه زنگ زد و گفت من جبههام. پدرش گفت: «مگر نگفتي ميروي به يك مجروح سر بزني؟» گفت: «چرا؛ ولي آن مجروح آمده بود جبهه.»
پدرش فقط پشت تلفن گريه كرد.
[=Roboto]در گرماگرم عملیات « بیت المقدس» بودیم.
[=Roboto]بچه ها با چنگ و دندان خود را به دروازه های خرمشهر نزدیک می کردند.
[=Roboto] در اطراف من آفتاب گرم اردیبهشت بر بدن های تکه تکه شده چند تا از بچه ها می تابید .
[=Roboto]گلوله مستقیم تانک های عراقی از چهار بسیجی که کنار هم بودند، تقریبا چیز سالمی باقی نگذاشته بود.
[=Roboto]به فاصله ی دو متر آن طرف تر...فرهاد ،آن بچه محل باوقارم را دیدم که دو زانو روی به زمین زده
[=Roboto] و از کمر خم شده و صدای ناله ی نحیفی از حلقش بیرون می آمد.
[=Roboto]احساس کردم که آخرین نفسهایش است.گلوله مستقیم دوشکا یا چهار لول پهلویش را پاره کرده بود.
[=Roboto] دوشکا و چهارلول برای زدن هلی کوپتر است و هواپیما ، نه آدمی زاد.
[=Roboto]خون زیادی از او می رفت.به پشت روی زمین خواباندمش،گل های صورتش رابا
[=Roboto] باقیمانده ی شربت آبلیمویی که درقمقمه ام داشتم،شستم که خاک های کنار سرش را به گل نشاند.
[=Roboto] صدایش کردم:
[=Roboto]- فرهاد! فرهاد!.......
[=Roboto]دو پلک خسته و ناتوانش را باز کرد. خجالت می کشیدم به چشمانش نگاه کنم.
[=Roboto]آنقدر خودم راباخته بودم که زبانم بند آمده بود. به خاطرم آمدکه داخل کوله پشتی فرهاد
[=Roboto] که کنارش افتاده دوربین عکاسی هست.چندتا عکس قبل از آمدن،
[=Roboto] بابچه ها دسته جمعی گرفته بودیم.دوربین را فوری بیرون کشیدم و رو به فرهاد گفتم:
[=Roboto]«فرهاد جان اگر می توانی یکبار دیگر چشمانت را باز کن و لبخندی بزن
[=Roboto] که من با دوربین خودت یک عکس یادگاری قبل از شهید شدنت بگیرم
[=Roboto] وبرای پدرمادرت و دوستانت یادگاری باشد.»
[=Roboto]فرهاد خواهش مرا پذیرفت و برای آخرین بار چشمان نازنینش را باز کرد.
[=Roboto]لبخندی پر معنی بردو غنچه ی لبش نقش بست.وقتی لبخندش را از دریچه ی دوربین دیدم،
[=Roboto]فوری عکس گرفتم به محض اینکه دریچه ی دوربین را ازروی چشم کنار زدم،
[=Roboto]فرهاد بدنش بی حس و گردنش به طرف زمین چرخید و لبخند شیرینش بسته شد،
[=Roboto]نگاهش ثابت ماند و...و به لقاء الله پیوست.
[=Roboto]با صلوات های پی در پی و خواندن آیه های کوچک قرآن که از حفظ داشتم
[=Roboto]چشمان باز مانده ی فرهاد را بستم.
[=Roboto]به یاد تمامی بر و بچه های مسجد محله ،مخصوصا بچه های کتابخانه و شاگردان فرهاد
[=Roboto] پیشانی بلندش را بوسیدم و برای آخرین بار نگاهم را باتمامی وجود به او انداختم
[=Roboto]و چفیه ی سیاه رنگش را روی صورتش پهن کردم.
[=Roboto]عکس پایین ، همان چیزی است که روی نگاتیو ثبت شد.
[=Roboto]مطمئنا در همان لحظه خیلی اتفاق ها در حال وقوع بود که روی نگاتیو ثبت نشد.
[=Roboto] روحمان با عطر وجودشان شاد.
[=Roboto]راوی:اصغرآبخضر
[=Roboto]یکبار به هنگام بازگشت از ماموریتی جنگی بال هواپیمایش توسط دشمن بعثی مورد اصابت قرار می گیرد.و کنترل هواپیمایش را به طور کامل از دست می دهد.حاج مصطفی نقل می کرد:"در این هنگام به یاد خانم فاطمه زهرا افتادم و از اعماق وجود و قلبم نام او را به زبان آوردم و از ایشان مدد جستم."
[=Roboto]لحظاتی بعد گویی شخصی جلو دیدگانم ظاهر شد و گفت:"شما می توانی به راحتی به پرواز ادامه دهی."
[=Roboto]بار دیگر کنترل هواپیما را در دست گرفتم گویی هیچ مشکلی وجود نداشت.حال و هوای خاصی داشتم گویی به سوی عرش خدا پرواز می کردم.بی اختیار قطرات اشک از چشمانم سرازیر شد وبرای مظلومیت فاطمه زهرا می گریستم.و همواره از این خاطره به عنوان امداد غیبی یاد می کرد و به من می گفت:"خواهر جان می دانی ما که چیزی از خود نداریم.هر چه داریم از حضرت زهرا و فرزندانش هست."
[=Roboto]شادی روح شهید مصطفی اردستانی صلوات
[=Roboto]منبع:اعجوبه قرن .گروه پژوهش ونگارش انتشارات سازمان عقیدتی سیاسی ارتش ۱۳۷۸
در یکی از روزهای اعزام نیرو از پادگان امام حسین که هوا هم به شدت بارانی بود دیدم حاج آقا شهید مغفوری خم شد و پیشانی بندی را از میان گل ولای برداشت.روی پیشانی بند عبارت: یا مهدی نوشته شده بود.
گفتم: حاج آقا! ازاین پیشانی بندها زیاد داریم. چنان نگاهی به من کرد که جا خوردم.
گفت: "مغفوری زنده باشد و نام امام زمان زیر پا و میان گل و لای افتاده باشد؟ "
فوری رفت، و پیشانی بند را شست ونزد خود نگه داشت.
شادی روح شهید عبدالمهدی مغفوری صلوات
در حالی که پدر به ما پشت کرده بود وقتی صورتش را بر گرداند اشک در چشمانش حلقه زده بود. در همان حال رو به مادر کرد و گفت:"راستش را بخواهی تاب ماندن ندارم.با وجود اینکه شما به من خیلی نیاز دارید ولی..."
و اشک از دیدگانش سرازیر شد و قادر به ادامه صحبت نبود.پس از سکوت طولانی با نگاهی عمیق ادامه داد:"چند شب پیش خوابی عجیب دیدم خوابی که مرا بیقرار کرده.خواب دیدم روی تپه سرسبزی نشسته ام. مرد سبز پوشی به طرفم آمد وتفنگی را به دستم داد که با یک تکه پارچه تزیین شده بود."
روبه من کرد وگفت:"شما تفنگدارامام زمان هستیدـ"
از آن شب به بعد حال عجیبی دارم.مثل پرنده ای که شوق پرواز داردولی پر پرواز از او گرفته باشند.من باید بروم جبهه آنجا بیشتر به من نیاز است.
شادی روح شهید نادعلی کرمعلی صلوات
منبع:زورق معرفت ص82
به خاطر دارم یکی از روزها که برای عرض تبریک پست جدید و تعویض خانه اش به همراه خانواده به منزل ایشان رفته بودیم پس از صرف شام و گفت و گوهای مختلف یکی از بستگان رو به جواد کرد و گفت: تو دیگر خسته شده ای استعفا بده و به دنبال کار وزندگی برو.به بچه هایت بیشتر برس به تو احتیاج دارند شب و روز خودت را وقف اداره کرده ای که چه؟ هر کس دیگری جای تو بود خارج از نیروی هوایی آنقدر که تو فعالیت می کنی کار میکرد سر تا پایش راطلا می گرفتند.حالا بهترین فرصت است.این همه زحمت کشیدی دیدی سر آخر چگونه مزد زحماتت را دادند؟ آخر به چه کسی تأسی کرده ای؟
جواد سرش را بالا گرفت وگفت:
"من به کسی تأسی کرده ام که در عین اینکه فرق مبارکش شکافتند دستور داد از کاسه ی شیری که برایش آورده اند به ضاربش بدهند.من اقتدایم به مولا علی هست وتا عمر دارم این روال زندگی من است.مهم هم نیست که دیگران چه فکر می کنند وچه می گویند.من با خدای خود عهد کردم وتا آخرین قطره ی خون دست از اعتقاداتم بر نمی دارم."
شادی روح شهید جواد فکوری صلوات
حاج آقا (( كيانی )) از بچه های قديمی گردان حمزه بود. پيرمردی بود رنجديده و باتقوا. حجت را بر خيلی ها تمام كرده بود. با داشتن چند سر عائله و سرپرستی يك خانواده بی سرپرست، آمده بود جبهه. در قسمت تداركات كار می كرد و هميشه وضو داشت. مشوق بچه ها برای نماز شب و نماز اول وقت بود. به بچه ها می گفت اگر كسی به دليلی نمی تواند نيمه شب بلند شود، بگويد تا بيدارش كنم.
خيلی ها به خاطر راهپيمايی های طولانی و يا آنهايی كه تازه می خواستند خواندن نماز شب را شروع كنند، نمی توانستند به موقع بيدار شوند. برای همين می سپردند به حاج آقا كيانی كه بيدارشان كند. مثلا می گفتند:(( حاج آقا من فلان گروهان و فلان دسته هستم، فلان جا هم می خوابم. بيا، مرا بيدار كن. ))
حاج آقا هم با توجه به همان آدرسها می آمد و بچه ها را بيدار می كرد. بعضی وقتها بچه ها به نگهبانهای دم چادر يا ساختمان می گفتند:(( اگر حاج آقا كيانی آمد، بگو ما را هم بيدار كند. ))
اين روال، هر شب، همين طور اتفاق می افتاد. حاج آقا كيانی مسئول تداركات گروهان يك از گردان حمزه بود. يك شب، برادر مهدی خراسانيكه بعد از كربلای پنج فرمانده گروهان يك شده بود، رزم شبانه گذاشت. آتش سنگين هم ريخت و بچه ها را بيدار كرد. بعد آنها را به خط كردو گفت:(( قمقمه ها را پر آب كنيد. ))
بچه ها همين كار را كردند و به حالت ستون كشی حركت كردند به طرف كوه های اطراف اردوگاه شهيد باهنر ( آناهيتا ) باختران. وقتی به كوه ها رسيدند، مهدی خراسانی گفت:(( بچه ها با يك صلوات، در اختيار آقا كيانی هستند. ))
حاج آقا كيانی هم از بچه ها خواست وضو بگيرند. بعد نماز را به جماعت خواندند. من جزو اين گروهان نبودم، اما قبل از آن مهدی خراسانی به ما گفته بود كه می خواهد شب، بچه های گروهانش را بيدار كند، ببرد كوه های اطراف اردوگاه و نماز را به جماعت بخوانند. برادر خراسانی با اين كار، می خواست بچه ها از دو جهت آماده نگه دارد؛ هم از جهت نظامي، هم از جهت عبادي.
راوي: برادر محمود غلامی ـ گردان حمزه، لشگر ۲۷ حضرت رسول(ص).
[h=2]قهرمانانی که پهلوانند!(خاطره ای از یک جانباز جنگ تحمیلی از ملاقات با پائولو مالدینی)[/h]
خاطره ای که می اید در رابطه با یکی از جانبازان جنگ تحمیلی است که پس از مجروح شدن به علت وضع وخیمش به ایتالیا اعزام شده بود و در یکی از بیمارستانهای شهر رم به مداوا مشغول بود. از قضا بطور اتفاقی متوجه میشود که خانم پرستاری که از او مراقبت می کند نام خانوادگی اش "مالدینی" است ابتدا تصور میکند که تشابه اسمی باشد اما در نهایت از ایشان سوال میکند که آیا با پائولو مالدینی ستاره شهیر تیم میلان ایتالیا نسبتی دارد ؟
.... و خانم پرستار در پاسخ می گوید که پائولو مالدینی برادر وی می باشد ، دوست جانباز نیز در حالی که بسیار خوشحال شده بود از خانم پرستار خواهش می کند که اگر ممکن است عکسی از پائولو مالدینی برایش به یادگار بیاورد و خانم پرستار قول می دهد که برایش تهیه کند صبح روز بعد دوست جانباز هنگامی که از خواب بیدار می شود کنار تخت خود مردی را می بیند که با یک دسته گل به انتظار بیدار شدنش نشسته است...
این بزرگ مرد کسی نیست به جز پائولو مالدینی که از شهر میلان واقع در شمال غربی ایتالیا به شهر رم واقع در مرکز کشور ایتالیا که فاصله ای حدودا ششصد کیلومتری دارد آمده تا از این جانباز جنگی که خواستار داشتن عکس یادگاری اوست عیادت کند .
پائولو مالدینی با این کار خود درسی بسیار بزرگ به تمامی فوتبالیست های دنیا داده است که قهرمان فوتبال را در زمین فوتبال نباید جست که می توان در بیرون از زمین فوتبال نیز آن را دید.
قهرمانانی که پهلوانند...
متاسفیم که امروز بگوئیم کمتر در دنیای ورزش کشورمان که پرچمدار اخلاق هستیم با الگوهای اخلاقی روبرو می شویم. برخوردهای ناشایست بازیکنان ، مربیان در زمین فوتبال و در حاشیه نه تنها کمکی به ورزش نمی کند بلکه باعث گمراهی نوجوانانی می گردد که انها رو الگوی خود قرار داده اند. بیایید لااقل در اخلاق ورزش، ایرانی منش باشیم هرچند مدالی به دست نیاوریم.
شهید قاسم داخل زاده و فرش زیر پا
فرش زیر پایمان را جمع کرده ، پرسیدم : چه کار میکنی پسرم؟ قالی را
کجا می بری؟
او پاسخ داد: پدرجان! اگر این فرش را به همسایه مان ندهیم ،
نماز و روزه ما اشکال دارد چون او هیچ فرشی برای زیر
پای خود ندارد . او بلافاصله قالی را به دوش خود گرفت
و رفت و آن را به همسایه داد و شاد و خوشحال برگشت من
خیلی خرسند شدم و به آن فرزند پاک و دلسوز افتخار کردم.
منبع: کتاب حنجره های بی تاب
شهید صادق مکتبی فرمانده گردان حمزه سید الشهداء یکی از شب ها که در سنگر نشسته بودیم، این خاطره فراموش نشدنی را در حضور «شعبان صالحی» و چند نفر دیگر از بچه ها از جمله بردار اکبر خنکدار تعریف کرد. شهید مکتبی گفت: هنوز جنگ شروع نشده بود که به منطقه سیستان و بلوچستان اعزام شدیم. عضو رسمی سپاه بودم و سعی می کردم بخاطرموارد امنیتی کمتر از لباس سپاه با آرم استفاده کنم. در منطقه خاش مستقر بودیم، در یکی از شب ها، در یک نقطه کمین، درگیری شدیدی اتفاق افتاد.
آنجا به همراه دو نفر از همرزمانم بدست اشرار اسیر شدیم، آنها از لحاظ تیپ شخصی از من قدری بزرگ تر بودند، اما من یک جوان نورسته محسوب می شدم. چشمهای ما را بستند و ما را به نقطهائی نامعلوم بردند. وقتی چشم باز کردم دیدم در یک دخمهائی مانند بازداشتگاه محلی اشرار تنها اسیرم، دخمه ائی که بی شباهت به یک آشیانه روباه نبود. بوی نامطبوع نگذاشت شب تا صبح چشم روی هم بگذارم. صبح آمدند و چشم های من را بستند، گفتند می بریم تو را نزد جناب خان، تا تکلیفت را روشن کند.
در نزدیکی های اقامتگاه خان که به نوعی مقر شان هم محسوب می شد، صدای ساز و دهل و عروسی می آمد. عروسی آنها یک جوری خاص بود. وارد محفل عروسی خان شدیم. دست های من را از پشت بستند، چشم های من را باز کردند. دو شرور گردن کلفت، سبیل گنده، شبیه به یک یک گاومیش، چاق و بد هیبت در جایگاه مخصوص نشسته بودند.
قلیان خان، در قیل و قال عروسی و صدای دهل در هم پیچیده بود، خان بد هیبت، چشم های گنده خاصی داشت، شکل یک گراز وحشی را می ماند. مرا مثل یک بره انداختند جلوی پای خان، خان نگاهی به من انداخت، گفت: تو پاسدار خمینی هستی! بعد ناگهان نیم خیز و با فریادی چون ناله یک گاو میشی که در باتلاقی گیر افتاده باشد از ته دل فریاد کشید: پاسدار خمینی، پاسدار خمینی. هر بار که این کلمه پاسدار خمینی را تکرار می کرد، با شلاق چنان می کوبید روی سرو شانه ام. که انگار یک فیل لعنتی پشتک زده روی هیکلم، بعد در لابلای غیظ و فریاد و کتک کاری اش با صدای بلند«چیزی گفت» که دل من هوری فرو ریخت، فریاد کشید من امروز میخواهم «یک پاسدار خمینی را جلوی پای عروس و داماد قربانی» کنم.
گیج و سرگردان در درون که یعنی چی؟
با خودم در همان لحظه فکر کردم که من برای همیشه در تاریخ ماندگار خواهم شد.
وقتی این حرف را زد گوش هایم سرخ شد.
خان گفت: ترسیدی؟
سکوت کردم. یک شرور با یک کلاشینکف روی سرم ایستاده بود با کوچکترین حرکت من با نوک کلاش می کوبید توی سرم. من توی دلم یک آخ می گفتم و بعد لعنت بر خان و دارو دسته اش.
آن روز تازه جنگ شروع شده بود و خان مسرور از تجاوز صدام به کشورمان بلند بلند می خندید و به خودش وعده می داد که چند روز دیگر صدام مهمانش خواهد شد.
من ناخواسته خنده ام گرفت. خان عصبانی شد. جلاد هایش را صدا زد که چشم های من را ببندند تا عروس داماد از راه برسند.
مدتی گذشت و عروس داماد هم از راه رسیدند، جمعیت زیادی آمده بودند، بیشترشان هم مسلح به اسلحه کلاشیکف بودند.
من دیگر ختم خودم را خواندم. خودم را به دست خدا سپردم و گفتم در این غربت، هر چه خودت میدانی....
با ورود عروس داماد، چشم های ام را باز کردند و کاسه ائی آب آوردند. آب که آوردند یقین پیدا کردم و ناگهان لب هایم خشک شد. ترک برداشت. مانند یک بره با دست های بسته جلوی پای عروس داماد انداختند، فکر کردم حالا دیگر کار جهان من، اینجا با شهادتم پایان خواهد گرفت.
اصلا نترسیدم، اما تیزی کارد که بر حنجره ام نشست، حس غریبی بهم دست داد، اشک از چشم های من قطره قطره پای عروس داماد روی زمین چکید. زمین خیس اشک من شد، نه از ترس و وحشت، یک حس غریبی دلم را گرفت.
صحنه عجیبی نمایان شد، سکوت سنگینی فضا را فرا گرفت. قصاب به موهایم چنگ انداخته، کارد بر گلوی ام، منتظر دستور خان مانده است.
ناگهان عروس فریاد کشید، با همان لحن خاص محلی خودشان گفت: من این پاسدار خمینی را می خرم. داماد نگاهی به عروس انداخت. داماد تسلیم شد. خان تسلیم شد، قصاب کارد را از گلوی من برداشت.
من سرم را پائین انداختم. خان دستور داد چشم های من را بستند و عقب یک تویتا انداختند. خان گفت: یک بار دیگر به چنگ من بیفتی تو را آتش میزنم. از بلوچستان بیرون برو، بعد مرا بردند و در نقطه ائی کور در منطقه خاش رها کردند.
سردار صادق مکتبی، فرمانده گردان حمزه سید الشهداء(ع) چند سال بعد از عملیات والفجر هشت در هنگام وضو به شهادت رسید.
جای آینه در جبهه و خط مقدم خالی بود! خصوصاً بعضی وقتها مثل صبحها. بچهها وقتی از خواب بیدار میشدند و سر و صورتشان را صفا میدادند، مرتب راه میرفتند داخل سنگر به خودشان میگفتند: «چهقدر دلمان برای خودمون تنگ شده.» واقعاً به در میگفتند تا دیوار بشنود. به كسانی كه یك عمر از دیدن خودشان سیر نمیشوند و بیش از همه خودشان را تماشا میكنند.
منبع : كتاب فرهنگ جبهه (شوخی طبعی ها) به نقل از تبیان
یه روز داشت میرفت تو دعوا شهیدچمران دیدش، دستش گرفت و گفت اگه مردی بیا بریم جبهه.
به غیرتش برخورد و به همراه شهید چمران رفت به جبهه ….
تو جبهه واس خرید سیگار با دژبان درگیر میشه و با دستبند میاوردنش تو اتاق شهید چمران، رضا شروع میکنه به فحش دادن به شهید چمران، وقتی دید که شهید چمران به فحش هاش توجه نمیکنه …. یه دفه داد زد کچل با توأم …!!!
شهید چمران با مهربانی سرش رو بالا آورد و گفت : چیه ؟ چی شده عزیزم؟
چیه آقا رضا، چه سیگاری میکشی؟!!… برید براش بخرید و بیارید…!
آقا رضا که تحت تأثیر رفتار شهید چمران قرار گرفته میگه: میشه یه دوتا فحش بهم بدی؟! کشیده ای، چیزی!!
شهید چمران : چرا؟
آقا رضا: من یه عمر به هرکی بدی کردم، بهم بدی کرده…. تاحالا نشده بود به کسی فحش بدم و اینطور برخورد کنه…
شهید چمران: اشتباه فکر میکنی…!یکی اون بالاست، هرچی بهش بدی میکنم، نه تنها بدی نمیکنه، بلکه با خوبی بهم جواب میده… هی آبرو بهم میده…!
گفتم بذار یه بار یکی بهم فحش بده بگم بله عزیزم… یکم مثل اون شم…!
آقا رضا جاخورد و رفت تو سنگر نشست و زار زار گریه میکرد… اذان شد، آقا رضا اولین نماز عمرش بود… سر نماز موقع قنوت صدای گریش بلند بود …
وسط نماز، صدای سوت خمپاره اومد …. صدای افتادن یکی روی زمین شنیده شد …
آری آقا رضا اولین و آخرین نماز عمرش را خواند و پرکشی
در يكي از مقرها مدت ها براي شست و شوي لباسها با كمبود پودر لباس شويي موجه بوديم. چون تداركات جواب سربالا مي داد، روزي چند نفري رفته بوديم فرماندهي. گفت: «چند روز ديگر هم صبر كنيد درست مي شود». هفته بعد حوالي غروب همه به صف شديم، ايشان سخنراني كردند و در پايان صحبتشان گفتند: «راستي بچه ها مژده، قضيه تايد را فراموش كردم بگويم. امروز با معاون استاندار و جمعي از مسئولان جلسه داشتيم، موضوع تايد را كه گفته بوديد با آنها در ميان گذاشتم، گفتند به بچه ها بگوييد از امروز تايد به هر مقداري كه بخواهند (بعد از كمي مكث) نداريم!»
چفیه اش را از گردن باز کرد و گفت:«بچه ها هر چی تخمه و آجیل دارید بریزید این جا .... » چفیه پر شده بود از تخمه و آجیل از اول اتوبوس شروع کرد به تقسیم کردن به هرکس به اندازه ی یک لیوان تخمه رسید.
منبع : سایت صبح
همراه دایی سعید برای گرفتن شام به فاو رفتیم. موقع برگشتن، دشمن دیوانه وار منطقه رو زیر آتش گرفت. به پایگاه موشکی که رسیدیم بچه ها رو برای گرفتن غذا صدا زدم. بین سنگر محمود و گروهان بهشتی ایستادم و گفتم: «بیایید بیرون عمو صدام داره بلیت بهشت پخش میکنه». محمود و مهدی کنار سنگر خودشون نشسته بودند و به کارهای من میخندیدند. همه با قابلمه دور ماشین ایستاده بودند. بالای باربند رفتم و با صدای بلند فریاد زدم: «اگر با کشته شدن من، پایگاه موشکی پا بر جا میماند، پس ای خمپاره ها مرا دریابید!» در همین لحظه یه خمپاره ۱۲۰ زوزه کشان در کنار ما منفجر شد! همگی خوابیدند. من هم از روی باربند خودم رو به کف جاده پرت کردم. بلند شدم خودم رو تکاندم و گفتم: «آهای صدامِ الاغِ زبون نفهم! شوخی هم سرت نمیشه؟ شوخی کردم بی پدر مادر!»
منبع : منبع: وبلاگ "گلستان شهدا
اوایل ازدواجمون بود و هنوز نمیتونستم خوب غذا درست کنم. یه روز تاس کباب بار گذاشتم و منتظر شدم تا یوسف از سر کار بیاد. همین که اومد ،رفتم سر قابلمه تا ناهارو بیارم ولی دیدم همه ی سیب زمینی ها له شده ، خیلی ناراحت شدم. یه گوشه نشستم و زدم زیر گریه. وقتی فهمید واسه چی گریه میکنم ، خنده اش گرفت . خودش رفت غذا رو آورد سر سفره . اون روز اینقدر از غذا تعریف کرد که اصلا یادم رفت غذا خراب شده شهید یوسف کلاهدوز
منبع : نیمه پنهان ماه ، جلد 8
شرمنده ام، چقدر زحمت می کشی!
در مهاباد که مستقر بودیم، از لحاظ ارتباطی خیلی مشکل داشتیم. با کوچکترین بارندگی، ارتباط مخابراتی ما قطع می شد. هر روز باید یکی دو نفر می رفتند، تمامی سیم ها را کنترل می کردند.
صبح آن روز نیز برادر بخشی نیا ، یکی از بچه های مخابرات، برای کنترل کردن سیم ها رفته بود.
کارش تا ظهر طول کشید. وقتی خسته و کوفته بر می گشته مقر، آقا مهدی می بیندش. خستگی بخشی نیا توجه آقا مهدی را به خود جلب می کند، تعقیبش می کند تا ستاد فرماندهی. آن جا اسم، مشخصات، محل کار و مأموریت بخشی نیا را می پرسد. ۀن وقت می رود، پیشانیش را می بوسد.
" من شرمنده ام. جداً از شما خجالت می کشم که این همه زحمت می کشید."
بخشی نیا که انتظار چنین برخورد غافلگیرانه ای را نداشت، سرش را پایین می اندازد؛ شرمنده و حیران می گوید: " ما که کاری... "
بغض امانش نمی دهد. های های می نشیند به گریه کردن.
فقط میتونم بگم یاد و خاطره شان گرامی و انشالله که ماهم هیچ وقت شهدا را فراموش نکنیم
چند سال پیش طرح سرشماری نفوس بود...
می گفت رفته در یه خونه ای... یه پیر زن دررو باز کرده..
وقتی پرسیده بود تعداد جمعیت خانوار ؟
پیرزن سرش رو انداخته بود پایین و گفته بود میشه خونه ما باشه برا فردا ؟
پرسیدن چرا ؟
بعد از یه کم مکث جواب داد آخه الان دقیق نمی دونم شاید تا فردا از پسرم خبری بشه....
:geryeh:
[="Arial"][="Green"]حنجر بریده!
جلال کنارم بود که ترکش حنجرش را برید, خون با هیجان از گلوی بریده اش بیرون زد. بعد آرام آرام هرچه خون داشت از زخم گلویش جاری شد... هنگامه عملیات بود و انتقالش به عقب, ممکن نبود. دقایق زیادی گذشت تا شهید شد.
.... سال ها گذشت. دهه اول محرم بود, شب هفتم, شب حضرت علی اصغر(ع). دعوت شده بودم به دبیرستان شبانه روزی توحید. دور تا دور را سیاه پوش کرده و روی ان تصاویر شهدای مدرسه را نصب کرده بودند. شروع کردم به خواندن این بیت:
ای تیر حرمله تو بیا بر گلوی من
تا نرود ابروی من پیش فاطمه...
ناگهان چشمم به تصویر جلال افتاد که سمت راست من نصب شده و به من می خندید. بغض گلویم را گرفت. جریان شهادتش را تعریف کردم. چه عزاداری شد ........
شهید جلال حسین پور
https://plus.google.com/u/0/10366660...ts/9MGKqSuN5DC
[/]
عراقی ها ، گشته و پیدایش کرده بودند . آورده بودنش جلوی دوربین برای مصاحبه . قد و قواره اش ، صورت بدون مویش ، صدای بچه گانه اش ، همه چیز جور بود؛ همانطور که عراقی ها می خواستند . ازش پرسیدند : قبل از اینکه بیایی جنگ ، چه کار می کردی ؟ گفت : در میخواندم گفتند : کی تو را به زور فرستاد جبهه ؟ گفت : « چی دارید میگید ؟ قبول نمی کردند بیام جبهه ؛ خودم به زور اومدم ، با گریه و التماس» گفتند : اگر صدا آزادت کنه چی کار میکنی ؟ گفت : ما رهبر داریم ؛ هر چی رهبرمون بگه فقط همین دو تا سوال رو پرسیده بودند که یک نفر گفت : کات ! با جواب هایش نقشه عراقی ها رو به آب داد.
منبع : کتاب دانش آموز ، مجموعه آسمان مال آن هاست ، ص49
ايام عمليات قدس 3 بود كه در اورژانس فاطمه زهرا (س ) برادرى را آوردند كه هر دو دست او قطع شده بود. وقتى او را براى اتاق عمل آماده مى كردند، ايشان را بر روى برانكارد گذاشتند تا به اتاق عمل ببرند. مسؤ ول تعاون آمد تا از اين رزمنده سؤ الاتى بپرسد. ولى چشمانش را بسته بود و جواب نمى داد و راحت خوابيده بود. همگى فكر كرديم شايد شهيد شده باشد. به دنبال آن بوديم كه مقدمات كار را جهت تست ضربان قلب و احتمالا انتقال وى به سردخانه آماده كنيم . ناگهان ديديم كه چشمانش را باز كرد و با يك متانت خاص گفت : برادر! ببخشيد كه جواب شما را ندادم ، چون فكر مى كردم اگر به اتاق عمل بروم شايد وقت زيادى طول بكشد و نمازم قضا مى شود. آن موقع كه شما سؤ ال كرديد مشغول خواندن نماز بودم .
منبع : نماز عشق - راوی:عبدالله رضايى فرد
وقتی تانک ایرانی تا آخرین لحظه ایستاد
عادل خاطری از جانبازان 70 درصد دوران دفاع مقدس در نقل خاطره ای از آن ایام گفت: اوایل جنگ بود، بالاتر از انبارهای عمومی خرمشهر (منازل پیش ساخته شهر) فضای بازی وجود داشت. من و شهید حسن طاهریان پور برای نبرد به آنجا رفته بودیم (نبرد تانک به تانک و خمپاره به خمپاره)، نزدیک ظهر بود با گفتن اذان، تصمیم گرفتیم، نماز بخوانیم اما به دلیل نبود آب در منطقه، نمی توانستیم وضو بگیریم.
از طرفی دشمن منطقه را با خمسه خمسه (نوعی سلاح که در هر بار شلیک، پنج خمپاره را به یک نقطه شلیک می کرد) چنان بمباران می کرد که حتی مجالی برای خواندن نماز ایستاده نبود.
حسن گفت: طبق فتوای امام (ره)، می توان با کفش و تیمم نماز خواند.
به خاطر اینکه هر آن احتمال اصابت گلوله های توپ را می دادیم، نماز را با تیمم و با کفش به جماعت به جا آوردیم. نماز که به پایان رسید، متوجه یک فروند تانک چیفتن ایرانی شدیم که در پشت یک دیواری مخفی شده بود و یک نظامی ارتشی هم در کنار تانک نشسته بود، به طرف او رفتیم و احوالش را جویا شدیم.
از او سؤال کردیم چرا با توجه به شمار زیاد تانک های دشمن که کمی دورتر مستقر هستند و قابل رویت به طرف آنها شلیک نمی کند، او پاسخ داد: احتمال ترکیدن لوله تانک با توجه به شلیک بی شمار هر آن وجود دارد بنابر این باید لوله تمیز شود، خدمه مرا تنها گذاشته و رفته اند، به تنهایی قادر به تمیز کردن آن نیستم، اگر کسی پیدا شود و کمک کند به شلیک ادامه خواهم داد.
من و حسن به او پیشنهاد تمیز کردن لوله تانک را دادیم هر چند دوره ای ندیده و تاکنون چنین کاری را انجام نداده بودیم.
او از این پیشنهاد استقبال کرد، به اتفاق حسن دست به کار شدیم، آن نیروی ارتشی وسایل تمیز کردن را آورد و نحوه تمیز کردن لوله را به ما یاد داد.
خودش بسیار خسته بود بنابراین فقط نظاره گر ما شد.پس از اتمام کار از جا بلند و آماده شلیک شد.
گفت: یکی از شما در کنار من بماند و دیگری گرا دهد و محل اصابت گلوله را نگاه کند تا دقت بیشتری در شلیک بعدی داشته باشم زیرا به تنهایی نمی توانم هم شلیک کنم و هم محل اصابت را ببینم.
حسن برای شناسایی محل دقیق جلوتر رفت و من در کنار او به شلیک گلوله از تانک پرداختم.
پس از چند شلیک، گلوله های تانک چند تانک دشمن را در آن لحظه از کار انداخت.
حسن که نظاره گر این شلیک ها بود، از دور با فریاد خود مدام ما را به ادامه شلیک تشویق می کرد.
ناگهان رزمنده ارتشی گفت: باید تانک را جابجا کند زیرا به احتمال زیاد محل شناسایی شده است.
او به من گفت، از تانک فاصله بگیرم زیرا ممکن است هر لحظه اینجا برایمان جهنم شود.
وقتی این را شنیدم از او دور شدم، پیش بینی او درست از کار درآمد عراقی ها منطقه را شناسایی کرده بودند، آتش زیادی را روی سر ما ریختند، تانک چیفتن در حال مخفی شدن بود که با آتش دشمن مواجه شد و با انفجار تانک دودی به هوا برخاست.
آن ارتشی شجاع و نترس به شهادت رسید، من و حسن جسد سوخته او را از تانک بیرون آورده و تحویل سردخانه دادیم.(ایرنا)
جام جم انلاین
شهـــر اشــغال و خالــی از سکــنه شــده بــود !
در حیاط یکی از خانه های هویزه طفـــل چند ماهـــه ای در گهـــواره
بود و گــریه می کرد !
جنازه ی مــادر و خواهــر کوچکش بر اثر انفــجار گلوله ی خمپاره
در گوشه حیاط افتاده بــود !
دو نظامی بعثـــی وارد حیاط خانه شدند !
یکی از نظامیان سر نیــزه اش را روی اسلحــه اش وصل کرد و
نوک ســر نیزه را به لــب های طــفل نزدیک کرد !
طفــل معصــوم، به محض اینکه لبهــایش نــوک ســر نیزه را
لمــس کرد شــروع به مــکیدن کرد !
طــفل از گرسنگــی آن قدر نــوک ســرنیزه را به جای پستان های
مادرش مــکید تا لــب هایش خراشیدگــی پیدا کرد !
لــب هایش خــون آلــود شد و خــون خودش را به جای شیر مــادر
از گرسنگــی می خــورد تا . . .
استخوان های مچش زده بود بیرون
دوتا انگشتش هم قطع شده بود
گفتم: اون طرف رو نگاه کن تا دستت رو بشورم
خندید و گفت: نه! می خوام ببینم چه جوری می شوری
شستم ، اما وسطش طاقت نیاوردم
بهش گفتم: مگه دردت نمیاد؟
گفت: دردش هم لذته ، نیستـــ ؟!
[h=1][/h]
[/HR]
[/HR]
ماه رمضان 1363
اردوگاه بستان
گردان میثم – لشکر 27 حضرت رسول (ص)
در گروهان 3 بچههای اهل حال و سینهزنی بیشتر از گروهانهای دیگر بودند. «حسین مصطفایی» از آنهایی بود که وقتی لب به ذکر مصیبت ائمه میگشود، کمتر کسی میتوانست جلوی اشکش را بگیرد. سبک جدیدی میان مداحهای لشکر افتاده بود که هنگام خواندن، ته صداشان را میلرزاندند که حزن بیشتری ایجاد میکرد.
با حلول ماه مبارک رمضان، اصرار نیروها به فرماندهان گردان بیشتر شد که اجازهی روزه گرفتن بدهند، اما هر دفعه جواب منفی بود. فرماندهان شبهای احیاء نیروها را به بیابانهای اطراف میبردند و در آن برهوت، بچهها بر سر و سینه میزدند و ذکر مصیبت اهل بیت (ع) را نجوا میکردند.
متأسفانه در آن میان، برخی افراد پیدا میشدند که به قول معروف، با ذرهبین نشسته بودند تا از دیگران ایراد بگیرند. مسئولان تبلیغات لشکر که خود را صاحب حکم و فتوا میدانستند، به عزاداری بچههای گردان گیر دادند. این گیر، نهتنها به گروهان ما، که به بچههای گروهانهایی هم سرایت کرد که در خرمشهر مستقر بودند. آنجا «رضا پوراحمد»، «محمود ژولیده» و چند تایی دیگر از بچهها بودند که مجلس عزاداری را گرم میکردند. تبلیغاتچیها گیر دادند که: چرا شما نیروها رو میبرید وسط بیابون و تا صبح توی سر و صورتتون میزنید و علی علی میگید؟
بر همین اساس، همهی بچهها محکوم به «علیاللهی» بودن شدند. صدای همه درآمد. به قول شهید حسین مصطفایی:
- خب اگه شب نوزده ماه رمضان علی علی نگیم، پس چی بگیم؟
ولی این حرف به گوش آنهایی که به همه چیز گیر میدادند، نمیرفت. با این حرفها نمیشد مرض آنها را مداوا کرد!
غالب روزها، یکی دو ساعت مانده به غروب، قرهباغی و شاطری در حالی که بقچهای با خود داشتند، میرفتند پشت تپه ماهورهایی که از اردوگاه خیلی دور بود. یکی دو تا از بچهها که متأسفانه زود قضاوت میکردند، کلی برای آن دو نفر حرف درآوردند و با وجود اعتراض نیروهای دسته، آن حرفها را پشت سرشان و جلوی بقیهی بچهها میزدند. هر چه با آنها بحث میکردیم، جریتر میشدند و حرفهای بدتری میزدند درباره اینکه شاطری و قرهباغی کجا میروند و چه میکنند؟ عبادی، مسئول دسته، سر این مسئله با آنها دعوایش شد که برای او هم حرف درآوردند.
«من بلد نیستم قرآن بخونم، واسه همین هم از بچهها خجالت میکشم. هر روز میآییم اینجا و قرهباغی به من قرآن یاد میده.»
حرفها آنقدر بد بود که تصمیم گرفتیم تکلیف آن دو را روشن کنیم. یکی از روزها دنبالشان رفتیم که در کمال تعجب دیدیم آن دو پشت تپهای، چفیه پهن کردهاند و مشغول خواندن قرآن هستند. قضیه را که جویا شدیم، شاطری گفت:
«من بلد نیستم قرآن بخونم، واسه همین هم از بچهها خجالت میکشم. هر روز میآییم اینجا و قرهباغی به من قرآن یاد میده.»
**
1365
سه راه مرگ شلمچه
عملیات کربلای 5
گردان حمزه – لشکر 27 حضرت رسول (ص)
به انتهای دریاچه ماهی که رسیدیم، از ماشین پیاده شدیم. خسته و ناامید، راه اردوگاه را در پیش گرفتیم. از روی جادهی خاکی کنار دریاچهی ماهی، آخرین نگاهها را به خط انداختیم. تنها چیزی که به چشم میخورد، دود بود و دود. انفجار خمپارههای زمانی در آسمان، از همه هراسانگیزتر بود.
گریهکنان هذیان میگفتم و راه میرفتم. همانطور که به خط نگاه میکردم، یکدفعه یاد هاتف و بوجاریان افتادم. لرزشی در تنم افتاد. گریهام تندتر شد. جنازهشان را بچهها از زیر گل درآورده بودند و لای پتویی کنار سنگر گذاشته بودند که دوباره خمپارهای نزدیکشان خورد و گل و لای رویشان را گرفت. اصلا انگار خودشان هم نمیخواستند بیایند عقب.
تلوتلو خوران جاده را پشت سر گذاشتیم. هر کدام از بچهها چیزی میگفت:
- ابوالحسنی فقط دو تا پاهاش موند؛ یه توپ مستقیم خورد بهش. روی یه مقوا اسمش رو نوشتم گذاشتم لای درز پوتینش که اگه اون دو تا پای تکه شده اومد عقب، بدونن مال کیه.
- یوسف یه خمپاره خورد بغلش و کاسهی سرش داغون شد.
- شاطری یه تیر خورد توی دهنش ... اونقدر موند تا خون رفت توی گلوش و خفهاش کرد. مثل اینکه اونم جا مونده.
شاطری، سلمانی گردان بود؛ همان که قبل از آمدن به شلمچه، ریش همهی بچهها را تراشید تا ماسک ضدگاز بهتر بر صورتشان بنشیند. با او تابستان 1363 در اردوگاه بستان و در گردان ابوذر در یک دسته بودیم. بچهی ورامین بود. او هم جا ماند.
[h=1][/h]
[/HR]
[/HR] [h=2]
بال سپید اوج[/h] تابستان زبیدات طاقت فرسا بود و گرم. کنار دستگاه بی سیم مرکز تلفن صحرایی نشسته بودم. ارتباط گردان ها و گروهان ها به وسیله رشته سیمی با سنگر هرمزپور هم حضور داشت.
یک مرتبه دستگاه بی سیم به هوا پرت شد و پس از برخورد با سقف سنگر، با شدت روی زمین افتاد. حدس می زدم کار جهادگرها باشد. همیشه با رانندگان لودر جر و بحث داشتیم که مراقب خطوط مخابراتی باشند. سوار موتور شدم و به طرف خاکریز حرکت کردم. لودر کنار خاکریزمتوقف بود،باعصبانیت جلو رفتم. هر چه صدا زدم کسی جواب نداد. بیل لودر بین آسمان و زمین مانده و سیم مخابرات و تعدادی جسد از آن آویزان بود. راننده را پیدا کردم. به لودر تکیه داده بود. خیره به بیل می نگریست و زار و زار می گریست. اشک از پهنای صورتش سرازیر می شد. گوشه ای از خاکریز تعداد زیادی جسد خودنمایی می کرد. راننده از کنار خاکریز می گذشت. به گفته خودش الهامات درونی او را به سمت خاکریز سوق می دهد.
با بیل قسمتی از خاکریز را برمی دارد و در نهایت با چنین صحنه ای مواجه می شود. پیکر مطهر شهداء و وسایل همراه مثل کلاه، پوتین و اسلحه همه سالم بودند. سربازانی واقعی که فقط نفس نداشتند. انگار گوری دسته جمعی به نظر می رسید. به راننده سپردم خاک رویشان بریزد و چوبی به حالت عمود بر گور قرار دهد تابعد از آن، برای انتقال و شناسایی آنها اقدام شود. جبهه بود و جنگ و خون و آتش. فاصله مرگ و زندگی در یک گلوله خلاصه می شد.
راوی: ظهیرنژاد
[h=2]چرا از خدا نمی ترسی؟[/h] حاج محمد اهل امر به معروف و نهی از منکر بود، یعنی همیشه سعی در ارشاد و راهنمایی دیگران داشت، بخصوص در مورد نزدیکانش.
یادم می آید یک بار من خیلی راحت در یک مجلس مهمانی شروع کردم به غیبت کسی.
وقتی از مجلس برمی گشتیم، محمد گفت:" می دانی که غیبت کردی. حالا باید برویم در خانه شان و تو بگویی این حرف ها را پشت سرش زده ای."
گفتم:" این طوری که آبرویم می رود!"
گفت:" تو که از بنده ی خدا این قدر می ترسی و خجالت می کشی، چرا از خدا نمی ترسی؟"
این حرفش باعث شد من دیگر نه غیبت کننده باشم نه شنونده ی غیبت.
خاطره ای از شهید محمد گرامی
[h=2]هر كس خودش بهتر میداند چه كاره است[/h] آتش دوشكای دشمن به سوی ما که در کانال گیر افتاده بودیم، تمامی نداشت. حاج علی فردپور آرپیجی به دست از كنارم گذشت. صفا و اخلاصش زبانزد بود.
خطاب به همه فریاد میزد:«ناراحت نباشید، الآن خاموش میشود» و همین جملات روحیهی قابل توجهی به نیروها میبخشید.
شب قبل با او صحبت كرده بودم. وقتی همه در حال آماده كردن تجهیزات بودیم، از او پرسیدم:«به نظر شما من شهید میشوم؟» گفت:«نمیدانم ، هر كس خودش بهتر میداند چه كاره است!» این جواب برایم جالب بود. راست میگفت، مثل روز برایم روشن بود كه مال این حرفها نیستم! در حالی كه هر كه مرا میدید فكر میكرد شهید خواهم شد و تقاضای شفاعت میكرد.
حاج علی فردپور از تپه سرازیر شد تا سنگر دوشكا را از نزدیك مورد هدف قرار دهد. سنگر بتونی بود و در زاویهای قرار داشت كه انهدامش بسیار سخت شده بود و اگر این سنگر منهدم نمیشد، مجبور به بازگشت بودیم و عملیات «عاشورا 2» به یك عملیات ایذایی محدود تبدیل میشد. حاج علی فردپور به نزدیكی سنگر دوشكا رسید، موشكهایش را شلیك كرد و دیگر از او خبری نشد. هوا كه روشن شد، پیكر مطهر حاج علی، در نزدیكی سنگر دوشكای دشمن، در حالی كه رو به آسمان لبخند میزد، دیده میشد.
پس از تحمل یك تشنگی طاقت فرسا، به مواضع شب قبل بازگشتیم و پیكر شهید حاج علی فردپور تا سالها در شهادتگاهش ماند.
[h=1]نوروزی برای نُه شهید و یک جانباز[/h]
[/HR]
[/HR]
اولین روز فروردین سال 1366 ساعت هشت و بیست دقیقه صبح سالتحویل شد.
بهروز بیات نویسنده داستانها و ماجراهای «قاسم» آن روز شانزده سال داشت. امروز صاحب دو پسر است و در آتشنشانی مشغول است. وی از عوارض بمبهای شیمیایی رنج میبرد و جانباز 25 درصد بیانشده است. این رزمنده نوجوان امروز گذری به خاطرات نوروز 1366 میکند و در پاسخ کنجکاویها و پرسشهای خبرنگار تبیان اینگونه میگوید:
از دو سال قبل پایم به جبهه بازشده بود این سری چون دو تا برادر دیگرم هم جبهه بودند خانواده نگذاشتند من از تهران اعزام شوم. برگه اعزام دستم بود اما رفتن جلوی اعزام را گرفتند. منم زدم و از طریق دوستان رزمندهام با لشگر 7 ولیعصر (عج) خوزستان راهی جبهه شدم.
این دومین نوروزی بود که همراه یگان دریایی لشگر 7 ولیعصر (عج) در جبهه بودم. بین جزیره مجنون و هورالعظیم منطقه شط علی که یک منطقه نیزار و مردابی بود. تقریباً همه رزمندگان واحد خوزستانی بودند و فقط ما 10 نفر تهرانی بودیم که طبعاً پرجنبوجوش تر هم بودیم. نمیدانم چه شد کسی من را لو داد و یا روی چه حسابی در این قسمت معاون یگان دریایی شدم. چون منطقه مردابی بود و زمین کم بود در نقاط مختلف مقرهایی مشخصشده بود که بنا به کاربردشان تعداد قایق و تجهیزات و نفرات مختلفی داشت.
ما در مقر خدمت گذاری بودیم. فرمانده؛ معاون؛ بیسیمچی؛ دو تا قایقران؛ یک دیدهبان؛ دو نفر پیک؛ یک تخریبچی و یکی از بچههای اطلاعات و عملیات لشگر جمعاً ده نفر و همگی بچه تهران بودیم. از دو سه روز مانده به نوروز تصمیم گرفتیم سفره هفتسین بچینیم.
مأموریت ویژه
قطعاً از سیر و سکه و سیب و سرکه و سمنو که خبری نبود پس یک سفره ابتکاری چیدیم هرکس مأمور آوردن یکچیز شد:
سعید طوفانی بچه قلمستان 17 ساله و محصل بود لاغر، قدبلند و باهوش همه دوستش داشتند. سعید تخریبچی بود و برای سین اول سیمخاردار آورد. علی عابدی بچهتر و فرز ته نازیآباد 16 ساله او هم محصل بود عشق خط مقدم و درگیری داشت. رفت و برای سین دوم سرنیزه را سر سفره گذاشت. مجتبی پیک اول واحد بود که دستورات رسیده لشگر را به نیروهای واحد منتقل میکرد؛ نوبت مجتبی کرمی بیسیمچی بود جوان 17 سالهای که همراه پدرش تو کبابی محل کار میکرد و حالا برای حفظ ناموس و کشورش جبهه آمده بود. مجتبی هم برای سین سوم سیم تلفن با خودش آورده بود؛ چهارمین نفر محمد اسکندری بچه افسریه 18 ساله بود تازه دیپلم گرفته بود و بهجای سربازی داوطلبانه و بسیجی به منطقه آمده بود.
محمد صیاد خوبی بود و گاهی برای اینکه غذای تازه بخوریم ماهی گیری میکرد و او هم برای سین چهارم سگماهی صید کرده بود؛ حسن عبدالمالکی شمال شهری بود 19 ساله تنبل واحد، خودش را راحت کرد و گفت سین پنجم سنگر باشد؛ مهرداد اوحدی ورزشکار و قایقران باتجربه بچه شهرری و 18 ساله شاگرد مکانیک بود؛ برای سین ششم ساچمهٔ نارنجک جمع کرده بود و آورد گذاشت گوشه سفره؛ نفر هفتم حسن نظری جوان 20 ساله و از واحد اطلاعات و عملیات لشگر بود همینطور که داشت اسلحهاش را تمیز میکرد بجای سین هفتم سوزن اسلحه را گذاشت.
محمدحسن آقاجانی مومن و بچه میرداماد 17 ساله و محصل، رفته بود با هزار مکافات دو تا ماهی کپور بزرگ و زنده را صید کرد و انداخت داخل پیت روغن 17 کیلویی با خودش آورد و گذاشت وسط سفره. من و سید رامین موسوی که مسئول واحد بودیم با عزیز ناصری پیک دوم واحد از شب قبل رفته بودیم سنگر کمین تا مواظب تحرکات دشمن باشیم نیمههای شب متوجه حضور دشمن شدیم و تا به نقطه کمین رسیدند غافلگیرشان کردیم و بدون درگیری به اسارت گرفتیم. برای عیدی رزمندهها این سه تا غواص عراقی با خودمان آوردیم عقب و یک سفره هفتسین بهیادماندنی و جالب انداختیم.
آن روز بعد از اینکه تحویل سال شد اسکندری و عابدی اسیران را بردند عقب تا تحویل لشگر بدهند و بقیه هم به پیشنهاد سید رامین رفتیم روی اسکلهای که با پلهای متحرک جامانده از عملیات خیبر ساخته بودیم تا با قلابهای دستساز ماهی بگیریم
آن روز بعد از اینکه تحویل سال شد اسکندری و عابدی اسیران را بردند عقب تا تحویل لشگر بدهند و بقیه هم به پیشنهاد سید رامین رفتیم روی اسکلهای که با پلهای متحرک جامانده از عملیات خیبر ساخته بودیم تا با قلابهای دستساز ماهی بگیریم؛ همه با شور و شوق مشغول بودند که سید آرام من را کشید عقب وقتی روی تکه پل پشت سر بچهها رسیدیم آرام نشستیم و پل زیر پای آنها را جدا کردیم و چون اتصالی نداشتند روی تکه جداشده رفتن وسط مرداب وقتی متوجه شدن که دیگر دیر شده بود و چندمتری با اسکله فاصله گرفته بودند شروع کردند داد و بی داد و تهدید که اگر برسیم جشن پتو برایتان میگیریم و منم برایشان شکلک درمیآوردم و بلندبلند میخندیدم یکدفعه متوجه شدم بچهها من را به هم نشان میدهند و میخندند بله درست حدس زدید سید رامین من را هم وسط آب فرستاده بود.
نیم ساعت بعد سید قایق موتوری را روشن کرد و آمد همه را سوار قایق کرد وقتی نزدیک من رسید یکتکه تخته جعبه مهمات طرفم انداخت و گفت بهجای پارو از آن استفاده کن و بیا ساحل تا تو باشی علیه خودیها توطئه و تبانی نکنی و به کسانی که احتیاج به کمک دارند نخندی. نشان به این نشان پنج ساعت پارو زدم تا به ساحل رسیدم خسته و کلافه آمدم سنگر چیزی بخورم و استراحت کنم که ریختن سرم و جشن پتو برایم گرفتند اما بعدش دو برابر به همغذا دادند و مهرداد اوحدی حسابی ماساژم داد و آن روزبهخیر و خوشی تمام شد.
دو هفته بعد مرحله دوم عملیات کربلای هشت در شلمچه محمدحسن آقاجانی و عزیز ناصری شهید شدند. سعید طوفانی و حسن نظری و سید رامین موسوی هم بهمن سال 66 در عملیات بیتالمقدس 2 منطقه ماووت عراق به آرزویشان که شهادت بود رسیدند. مجتبی کرمی و حسن عبدالمالکی و مهرداد اوحدی خرداد 67 عملیات بیتالمقدس 7 به دوستان شهیدم پیوستند. علی عابدی و محمد اسکندری هم عملیات مرصاد مرداد 67 شهید شدند حالا هر وقت عید میروم بهشتزهرا (س) سر مزار تکتکشان این خاطره را تعریف میکنم.
سه شبانه روز در منطقه عمومی سومار سرگردان بودیم . از هر طرف که می رفتیم ، می خوردیم به نیروهای دشمن . چون نمی خواستیم درگیر شویم ، خودمان را مخفی می کردیم . در این مدت سختی زیاد کشیدیم ، ولی سخت ترین چیز دیدن جنازه شهدا و مجروحین بود . در این میان چند بار به چشم خودمان دیدیم که عراقی ها با کمک لودر و بولدورزر گودال بزرگی می کندند و همه جنازه ها را می ریختند داخلش و رویشان خروارها خاک می ریختند و خیلی سخت بود که شاهد زنده به گور شدن بچه های مجروح هم باشیم . به ياد شهداي زنده به گور شده
منبع : برگرفته ازپايگاه منبرك
حاج آقا اوصانلو قبل از عملیات كربلای 4 به بچهها گفت: «اگر كسی از برادران در بین راه زخمی شد، در صورت امكان، خودش برگردد. دیگران نباید معطل او بشوند. اگر نتوانست برگردد یا پا به پای دیگران جلو برود، یا بدون كوچكترین صدایی، طناب را رها كرده و شهادتین بگوید و زیر آب برود. چون اگر داد و بیداد كند، عملیات لو رفته، همه قتل عام میشوند.» نزدیك ساعت 9، دستور حركت صادر شد. بچهها یكییكی وارد آب شدند؛ ولی هنوز چیزی از ساحل دور نشده بودند كه دشمن، ما را زیر آتش گرفت. عملیات لو رفته بود و عراق به شدت مواضع ما را میكوبید. تعدادی در جا شهید شدند و تعدادی مثل حسن حبیبی، رضا بیگدلی كه در ابتدا زخمی شده بودند، طناب را رها كرده، زیر آب رفتند. آنها واقعاً مظلومانه شهید شدند. شهداي مظلوم كربلاي 4
منبع : قطعهاي از بهشت، ص7.
خاطره ی سادگی و بی ریایی است یا شجاعت و نترسی یا هر چی دلتان میخواهد مصداقی بیاورید . اما من این کار را کردم و لذت بردم و همه ی اون ذهنیات شما را هم شاید داشتم .... میگم تا شما هم بدانید :
در جبهی جنوب - محور جاده ی آبادان به ماهشهر - اوایل جنگ بود . البته نه اینکه اولین بار بود به آنجا میرویم . برای بار چندم بود که اینطور بی پروا شده بودیم و از این کارها و شیطنت های منحصر به فرد از ما سر میزد .
عراقیها هم از این خصوصیت بسیجیها ( بخصوص اونا که نوجوان بودند ) بهره برده بودند . زمین بکری بود در عقبه و پشت سر خاکریز ما . اونجا را غرق منور می کرد . مخصوصاً از نوع کالیبر 120 که چتر های بزرگ از جنس حریر و زیبایی داشتند . و چون آدمای فضول و شیطونی مثل من برای تصاحب این چترها می رفتیم بطرفمان شلیک می کرد . اونهم با کالیبر 50 یا بیشتر . البته کسی توی اون مسافت گاهی تیری بهش اصابت نکرد و همیشه از احمقی عراقیها میخندیدیم . و هر کسی مثل چیزای دیگه که از جبهه قایمکی میبرد خونه - مثل انواع مین های خنثی شده گوجه ای و یا پوکه برای درست کردن کارهای دستی مانند گلدون و غیره - دوست داشت این چترها را هم صاحب بشه .
خلاصه من و یکی از شهدای سرافراز (شهید مجید ابوعلی - روحش غریق رحمت الهی باد ) حدود 200 الی 300 متری با اون محوطه فاصله داشتیم . من در دست ایشان چتر خوشگل و نازی دیدم . اصرار کردم به من بدهد اون چتر را . خلاصه چند دقیقه ای از من اصرار و از او ممانعت . علی الظاهر خواست از دستم خلاص شود که به من گفت : در محوطه یکی با دوربین معلومه برو اونو بیار . من سن و سالم کوچیکتر بود . کمی خودمو لوس کردم و گفتم : میروم اما اگه پاره و بدرد نخور بود چه ؟ حالا اون به جهنم اگه تیر بخورم و عاقبت چیزی هم عایدم نشود چه ؟
وقتی این را گفتم بنظر آمد دلش بحالم سوخت و پیشنهادی داد که مرا راضی کرده باشد . او فرمود : شما برو اگه پاره بود من این را به شما در عوض زحماتی که می کشی برای آوردن اون بهت میدم .
خلاصه ما عزم را جزم نموده و برای آوردن چتر رفتیم . همینطور با شلیکهای عراقیها کنار اومدم تا خودمو رسوندم به ... ای وای دل غافل ... چتر پاره و بدرد نخوری بود . من اونو برداشتم و بطرف سنگر ها اومدم . از قضا در همین حین خودروی فرماندهی با دیدن این جریان از دور با بوق خودرو میزان عصبانیت خود از این واقعه ی شوم را نشان داد . وامصیبت ... من هم مجبور شدم مستقیم بطرف سنگرهای خودی نروم و کمی آنطرفتر در سنگرهای بچه های کازرون وارد بشم و بطرف سنگرهای خودمون برم . که حدوداً 500 متر بر مسافت تا سنگر های خودم افزوده شد .
هیچ با این تنبیه سختی که متحمل شدم چتر پاره را به مجید دادم و او هم دستی بسرم کشید و کلی مسخره ام کرد و چتر خودشو به من داد . هنوز دارمش و میخوام به یک مناسبتی آن را برای فرزندش بفرستم و خاطره اون روز را هم براش بگم .