راهنمایی جهت راضی کردن خانواده
تبهای اولیه
باسلام به همه دوستان
راستش من تازه عضو شدم خواهش میکنم اگه ممکنه بهم کمک کنین
من یه دختر 22 ساله هستم مدتی هست با پسری 27 ساله تصمیم به ازدواج گرفتیم
پدر ایشون مشکل روانی دارن و به مرکز نگهداری از معلولین منقل شدن
از عید هر فکری به ذهنمون رسیده انجام دادیم اما حرف پدرم عوض نمیشه ومیگه بعد از گذشت چند وقت پسره هم مشکل پدرش رو پیدا میکنه همه افراد خانواده هم گرایش پیدا کردن به پدرم
چندین دفعه عمومی ایشون گفتیم صحبت کنن تلفنی اما اجازه صحبت هم پدرم نمیده
یک بار قصد جدا شدن داشتیم اما خیلی مشکل بود و نتونستیم طاقت بیاریم
دست روی قرآن گذاشتیم و قسم خوردیم ازدواج کنیم با هم
به نظرتون چیکار کنیم ؟
واقعا به به هم نیاز داریم از نظر عاطفی
سلام بر شما و تشكر از حسن اعتمادتون
اگر در غياب ما مادرمان كتاب ما را به ديگران امانت بدهد به ايشان مي گويد لااقل يك هماهنگي با من مي كرديد.
والدين عمري براي ما زحمت كشيده اند نبايد كاري كنيم كه احساس كنند بيگانه اند و فردي كه با دخترشان نسبتي نداشته و بيگانه است و هنوز هم مشخص نيست ملاك ها و تناسب هاي لازم را براي ازدواج دارد، از امروز خودي تر از والدين است.
بله، همه ما نسبت به اختلال رواني ايمن نيستيم ما نيز ممكن است گرفتار اختلال رواني (ذهني) شويم همان گونه كه گرفتار اختلال جسمي مي شويم
اختلالات رواني غالبا بر اثر تركيبي از عوامل محيطي، اجتماعي و ژنتيكي پديد مي آيند واقعيت اين است كه در اختلالات جدي روان شناختي احتمال ژنتيكي بودن اختلال در ساير اعضاي خانواده وجود دارد
و براساس اين احتمال شما بايد با دقت جلو برويد طوري كه اگر احيانا ازدواج كرديد و اين مشكل در شوهرتان هم پديد آمد تنها نباشيد
براي آشنايي با كم كيف بيماري پدر ايشان مي توانيد با پزشك ايشان مشورت كنيد و بدانيد كه چند درصد احتمال دارد اين بيماري در اين آقا باشد يا آيا راهايي براي رويارويي با اين بيماري وجود دارد؟
چه عواملي مي توانند سبب بروز و ظهور اين اختلال شود
مهمان
وقتي ما ميهماني را دعوت مي كنيم براي او شرايطي را فراهم مي كنيم تا در منزل ما راحت باشند اگر شما ايشان را با مجبور كردن والدين مهمان (داماد خانواده) كنيد به ايشان خوش نخواهد گذشت چرا كه خانواده هم با او همراهي نخواهند و شما بعد از ازدواج بي نياز او ارتباط و حمايت والدين نيستيد به خصوص اگر تنش هايي بين شما و ايشان هم به وجود آيد
وقتي خانواده با سردي با او برخورد كنند طبيعي است كه ايشان تمايلي به ارتباط با خانواده شما نخواهند داشت و اين از جهات زيادي مي تواند سبب تلخي زندگي شما شود.بنابراين باخانواده گفتگوي منطقي كنيد و مجبورشان نكنيد
اگر به هردليلي شرايط براي ازدواج شما فراهم نبود بايد تلاش كنيد كه ايشان را فراموش كنيد
اين فرد چون مشكل بيماري پدر را دارند احتمالا افراد ديگر هم به راحتي ايشان را براي ازدواج نپذيرند و ممكن است اگر احساس كند كسي او را درك مي كند به او وابسته شود و اگر به او نرسد مشكلاتي برايش پيش آيد( دقت كنيد)
باسلام به همه دوستان
راستش من تازه عضو شدم خواهش میکنم اگه ممکنه بهم کمک کنین
من یه دختر 22 ساله هستم مدتی هست با پسری 27 ساله تصمیم به ازدواج گرفتیم
پدر ایشون مشکل روانی دارن و به مرکز نگهداری از معلولین منقل شدن
از عید هر فکری به ذهنمون رسیده انجام دادیم اما حرف پدرم عوض نمیشه ومیگه بعد از گذشت چند وقت پسره هم مشکل پدرش رو پیدا میکنه همه افراد خانواده هم گرایش پیدا کردن به پدرم
چندین دفعه عمومی ایشون گفتیم صحبت کنن تلفنی اما اجازه صحبت هم پدرم نمیده
یک بار قصد جدا شدن داشتیم اما خیلی مشکل بود و نتونستیم طاقت بیاریم
دست روی قرآن گذاشتیم و قسم خوردیم ازدواج کنیم با هم
به نظرتون چیکار کنیم ؟
واقعا به به هم نیاز داریم از نظر عاطفی
خانوم پونه نوع مریضی ایشون خیلی خیلی مهم هست ... و اینکه با این آقا پسر چه مدت هست که آشنا شدین ...
اگر امکانش هست بنویسین که چه مدت هست که با ایشون آشنا شدین ... و اینکه نوع مریضی پدرشون چی هست ...
در مورده مساله شما ...
من اگر جایه شما بودم ... و واقعا یک عشق آتشین داشتم نسبت به اون آقا پسر ... ( اینکه نتونم فراموشش کنم و بخوام تا آخر عمر بهش فکر کنم و حسرت بخورم ) تمام سعیم رو میکردم تا خانواده ام رو راضی کنم ... و بعد میرفتم و باهاش ازدواج میکردم ...تقریبا تمام کسانی که عاشق میشن و به عشقشون نمیرسن فکر میکنن عشقشون چه تحفه ای بوده ... و تا آخر عمر بهش فکر میکنند ... و خوده این مساله واقعا میتونه روانیت کنه .... و تا آخر عمرت از زندگی زناشوئیت لذت نبری .
اما ...
اما این ازدواج شرایط معمولی نداره ... اگر من چنین ازدواجی رو میکردم ... حداقل 7 سال بچه دار نمیشدم ... تا خصوصیات اخلاقیش کاملا دستم میومد ... در این مدت زمان ایشون رو کاملا بررسی میکردم تا اگر واقعا رگه هایی از اون مریضی رو دارند و اون مریضی در حال شدت گرفتن بود ... ازشون جدا میشدم و باهاشون در این مورد به توافق میرسیدم . و صد البته باشگاه میرفتم .مواظب خودم بودم نمیزاشتم بدنم از فرم بیوفته و ...
الان طبق آمار از هر 3 یا 4 ازدواج یکیش به طلاق میانجامه ... یعنی اگر شما با آقای x هم ازدواج کنین که شرایط مطلوبی دارند 25 درصد احتمال جدائیتون هست ...
شما اگر با ایشون ازدواج کنین :
اولا به عشقتون رسیدین که به نظره من مهمترین فاکتور یک زندگی هست /
طبق آمار ممکن هست تا 7 سال دیگه اصلا از ایشون خوشتون نیاد و با 25% احتمال از ایشون جدا بشین .
تا آخر عمر به معشوقتون فکر نمیکنین و با خودتون راه نمیرین و غصه نرسیدن به اون رو نمیخورین و به قولی روانی نمیشین .
و اگر مشگلاتش بروز کرد ... کمی صبر میکنین و در صورتی که نتونستین اون مریضی رو تحمل کنین ازش جدا میشین .
و اگر شما اگر با ایشون ازدواج نکنین چندین جا باخت دارین ... و چندین جا برد
1- به عشقتون نمیرسین .
2- ممکن هست از زندگی زناشوئیتون هیچ وقت لذت نبرین .
3- ممکن هست با مردی آشنا بشین که 75% انسان خوبی هست و ازش جدا نمیشین .
اما ...
برخی از مریضی های روانی هستند که باید ازش فرار کنین ... مثله اسکیزوفرنی ... این بیماری در هر خانواده ای که بروز کرده ... خانواده و طایفه ای رو درگیره خودش کرده ... به قولی برخی از این مریضی ها دیگه بمب اتم هستند اگر در درون طایفه ای منفجر بشن تشعشعاتش تا نسل ها در درون اون طایفه امتداد پیدا میکنه و حتی میتونه رویه فرزندان ... نوه ها و ... نیز تاثیر بگذاره .
[="Times New Roman"][="Black"]من کاملا با استاد حامی موافقم..
.
هرجوری شده سعی کنید با رضایت والدین ازدواج کنید..
.
والدین فقط دنبال این هستند که بچشون راضی باشه ، شاد باشه..
حتی گاهی اوقات با اینکه تمام وجودشون نیت خیر هست ، با اشتباهاتشون زندگی بچشون رو به نابودی می کشونند..
.
مثلا یکی از بستگان ما پسرش معتاد شده و شیشه میکشه ، مادرش هم همش یواشکی بهش پول میده بره مواد بخره ، همش هم میگه بچم درد میکشه طاقت ندارم..
.
کاری نکنید خدای نکرده والدینتون مجبور بشن تن به این ازدواج بدن و بخاطر دل شما ادای انسان های شاد رو در بیارن و خودشونو راضی نشون بدن..گناه دارن..
.
بخدا هیچکس واسه آدم پدر و مادر نمیشه ، من اگه تا آخر عمرم غلام حلقه به گوش پدر و مادرم هم بشم بازم هیچ کاری واسشون نکردم ، همیشه هم اینو بهشون میگم..
.
خیلی مواظب پدر و مادرت باش..[/]
واقعا به به هم نیاز داریم از نظر عاطفی
یه طرفه یا دو طرفه
واقعا
اگر به هردليلي شرايط براي ازدواج شما فراهم نبود بايد تلاش كنيد كه ايشان را فراموش كنيد
والدين عمري براي ما زحمت كشيده اند نبايد كاري كنيم كه احساس كنند بيگانه اند
پدر و مادر تاج سرن خدا نکند که ناراحتشان کنید
به نظر این حقیر همانطور که استاد به خوبی توضیح دادن باید شما به درستی فکر کنید
مسائل مطرح شده را درنظر بگیرید
این مهم را ساده نگیرید که وارد زندگی شیم تموم میشه
اللهم اغننی به حلالک عن حرامک و طاعتک عن معصیتک
:Gol::Gol::Gol:
سلام.دوستان درست میگن یه روانشناس مشکل رو حل میکنه ببینین مریضی پدرشون ممکنه ایشون هم داشته باشن یا نه و بعدش هم شما باید ب معیاراتون برگردین اینکه از لحاظ عاطفی بهم نیاز دارین ک نشد معیار شاید پدرتون چیزی در ایشون دیده اند و مریضی پدرشونو بهونه کردن ک مخالفت میکنن گرچه آدم وقتی عاشق میشه دیگه خیرخواهی هیچ کس واسش اهمیت نداره و فقط ب عشقش فکر میکنه متاسفانه ... ان شاالله تصمیم درستی بگیرین ... موفق باشین
خانواده خیلی مهم مواظب خودت باش ............. هیچ وقت تنها تصمیم نگیر من ازدواج کردم و میدونم بعد ازدواج به پدر و مادر بیشتر احتیاج خواهی داشت
باسلام به همه دوستان
راستش من تازه عضو شدم خواهش میکنم اگه ممکنه بهم کمک کنین
من یه دختر 22 ساله هستم مدتی هست با پسری 27 ساله تصمیم به ازدواج گرفتیم
پدر ایشون مشکل روانی دارن و به مرکز نگهداری از معلولین منقل شدن
از عید هر فکری به ذهنمون رسیده انجام دادیم اما حرف پدرم عوض نمیشه ومیگه بعد از گذشت چند وقت پسره هم مشکل پدرش رو پیدا میکنه همه افراد خانواده هم گرایش پیدا کردن به پدرم
چندین دفعه عمومی ایشون گفتیم صحبت کنن تلفنی اما اجازه صحبت هم پدرم نمیده
یک بار قصد جدا شدن داشتیم اما خیلی مشکل بود و نتونستیم طاقت بیاریم
دست روی قرآن گذاشتیم و قسم خوردیم ازدواج کنیم با هم
به نظرتون چیکار کنیم ؟
واقعا به به هم نیاز داریم از نظر عاطفی
سلام
اینکه قسم خوردید با هم ازدواج کنید از اساس قسم باطلی است چون ازدواج شما مشروط به اجازه پدر شماست و اگر ایشان راضی به این ازدواج نباشند عملا عمل کردن به قسم منتفی است.
اما در مورد این ازدواج باید عرض کنم قبل از اینکه شما به فکر راضی کردن پدرت باشی باید در انتخابت بیشتر دقت کنی. عشق و علاقه و نیاز عاطفی به تنهایی برای ازدواج کافی نیست و باید دو طرف از لحاظ های مختلف با هم تناسب داشته باشند زیرا اگر عشق فعلی شما پشتوانه عقلی نداشته باشد بعد از ازدواج دوام نخواهد آورد و کم کم از بین میرود. آن وقت با مشکلات زیادی روبرو خواهید شد. بنابراین همین حالا عشق و علاقه را کنار بگذارید و سپس ایشان را مورد بررسی قرار دهید. اگر عقل شما گفت این فرد مورد مناسبی نیست، به حرفش گوش دهید و فراموشش کنید زیرا سختی اینکه الان ایشان را فراموش کنی به مراتب کمتر از زمانی است که زندگی شما با مشکلات زیادی مواجه شود و بخواهید به عقب برگردید.
اما اگر به این نتیجه رسیدید که طرف با شما تناسب های لازم را دارد، در این صورت باز هم نباید امید صد در صد به این ازدواج داشته باشید و به طرف هم باید این را بگویید چون رضایت خانواده، شرط ضروری برای این ازدواج است. با این حال باید تلاشتان را برای راضی کردن آنها انجام دهید.
برای این کار قدم اول این است که ایشان از طریق خانواده رسما از شما خواستگاری کند یعنی مادر یا برادر بزرگتر ایشان یا فرد دیگر با پدر یا مادر شما تماس بگیرند و اجازه خواستگاری بخواهند. اگر اجازه دادند که رسما می آیند و صحبت میکنید اما اگر اجازه ندادند این مسئله باید تکرار شود و آنها زود عقب نشینی نکنند. اصرار آنها بر این ازدواج اولا به راضی شدن خانواده شما کمک میکند ثانیا نگاه پدر شما به طرف هم تغییر خواهد کرد و او با بی پشتوانه و حمایت نخواهند دید.
اگر باز هم پدر شما مخالف بود در کنار اصرار ایشان، شما هم باید به طور منطقی با پدرت صحبت کنی و به او بگویی مسئله ای که شما نگران آن هستید قابل تحقیق و بررسی است. برای این کار ما میتوانیم از پزشک پدر ایشان یا فرد دیگری مشورت بگیریم. اگر پزشک چنین ازدواجی را نهی کرد من هم قبول میکنم و اصراری نخواهم داشت.
ممکن است علت مخالفت ایشان مسئله دیگری مثل رابطه شما با فرد مورد نظر و انتخاب بدون مشورت خانواده باشد. در این صورت باید علت اصلی را پیدا کنید و سپس در صدد قانع کردن آنها باشید. برفرض اگر علت همین موردی بود که ذکر کردم میتوانید با پدرتان صحبت کنید و بگویید: میدانم کار من اشتباه بود و نباید قبل از اینکه به شما بگویم اقدامی انجام میدادم. الان هم به خاطر علاقه ای که به طرف پیدا کردم نیاز به کمک شما دارم و میخواهم مرا درک کنید. اصرار من هم صرفا برای ختم شدن به ازدواج نیست بلکه برای روشن شدن تکلیف و جبران اشتباهم است. اگر رد کردن شما با دلیل منطقی باشد من حتما قبول میکنم و در این صورت میتوانم او را به راحتی فراموش کنم ولی اگر شما صرفا به خاطر اشتباه من جواب رد بدهید برای من خیلی سخت تمام میشود و ممکن است نتوانم فراموشش کنم. آن وقت در ازدواج بعدی هم با شکست مواجه خواهم شد. بهم کمک کنید تا بهترین انتخاب را داشته باشم.
اگر منطقی راضی نشد میتوانی از فرد سومی که روی پدر شما نفوذ دارد استفاده کنی.
اگر این هم جواب نداد میتوانی از احساسات و عواطف آنها استفاده کنی مثلا خودت را به افسردگی و ناراحتی بزنی و مدتی به ظاهر چیزی نخوری. با این کار ممکن است دلشان بسوزد و موافقت کنند.
اگر با این روش ها باز هم راضی نشدن، بهتر است ادامه ندهید و نظر آنها را قبول کنید. چون وقتی آنها راضی نباشند، اولا ادامه دادن به این رابطه فایده ای ندارد و فقط ضربه های بیشتری به شما و طرف وارد میکند ثانیا بر فرض این ازدواج بدون رضایت آنها سر بگیرد باز هم آینده خوبی در انتظار شما نخواهد بود چون شما در آینده به همراهی و همفکری و رابطه خانوادگی نیاز دارید در حالی که اگر رضایتی در کار نباشد حتما به مشکل میخورید مخصوصا اگر خدایی نکرده در انتخاب خود اشتباه کنید و پشیمان شوید!
پیروز و سربلند
سلام
اینکه قسم خوردید با هم ازدواج کنید از اساس قسم باطلی است چون ازدواج شما مشروط به اجازه پدر شماست و اگر ایشان راضی به این ازدواج نباشند عملا عمل کردن به قسم منتفی است.
اما در مورد این ازدواج باید عرض کنم قبل از اینکه شما به فکر راضی کردن پدرت باشی باید در انتخابت بیشتر دقت کنی. عشق و علاقه و نیاز عاطفی به تنهایی برای ازدواج کافی نیست و باید دو طرف از لحاظ های مختلف با هم تناسب داشته باشند زیرا اگر عشق فعلی شما پشتوانه عقلی نداشته باشد بعد از ازدواج دوام نخواهد آورد و کم کم از بین میرود. آن وقت با مشکلات زیادی روبرو خواهید شد. بنابراین همین حالا عشق و علاقه را کنار بگذارید و سپس ایشان را مورد بررسی قرار دهید. اگر عقل شما گفت این فرد مورد مناسبی نیست، به حرفش گوش دهید و فراموشش کنید زیرا سختی اینکه الان ایشان را فراموش کنی به مراتب کمتر از زمانی است که زندگی شما با مشکلات زیادی مواجه شود و بخواهید به عقب برگردید.
اما اگر به این نتیجه رسیدید که طرف با شما تناسب های لازم را دارد، در این صورت باز هم نباید امید صد در صد به این ازدواج داشته باشید و به طرف هم باید این را بگویید چون رضایت خانواده، شرط ضروری برای این ازدواج است. با این حال باید تلاشتان را برای راضی کردن آنها انجام دهید.
برای این کار قدم اول این است که ایشان از طریق خانواده رسما از شما خواستگاری کند یعنی مادر یا برادر بزرگتر ایشان یا فرد دیگر با پدر یا مادر شما تماس بگیرند و اجازه خواستگاری بخواهند. اگر اجازه دادند که رسما می آیند و صحبت میکنید اما اگر اجازه ندادند این مسئله باید تکرار شود و آنها زود عقب نشینی نکنند. اصرار آنها بر این ازدواج اولا به راضی شدن خانواده شما کمک میکند ثانیا نگاه پدر شما به طرف هم تغییر خواهد کرد و او با بی پشتوانه و حمایت نخواهند دید.
اگر باز هم پدر شما مخالف بود در کنار اصرار ایشان، شما هم باید به طور منطقی با پدرت صحبت کنی و به او بگویی مسئله ای که شما نگران آن هستید قابل تحقیق و بررسی است. برای این کار ما میتوانیم از پزشک پدر ایشان یا فرد دیگری مشورت بگیریم. اگر پزشک چنین ازدواجی را نهی کرد من هم قبول میکنم و اصراری نخواهم داشت.
ممکن است علت مخالفت ایشان مسئله دیگری مثل رابطه شما با فرد مورد نظر و انتخاب بدون مشورت خانواده باشد. در این صورت باید علت اصلی را پیدا کنید و سپس در صدد قانع کردن آنها باشید. برفرض اگر علت همین موردی بود که ذکر کردم میتوانید با پدرتان صحبت کنید و بگویید: میدانم کار من اشتباه بود و نباید قبل از اینکه به شما بگویم اقدامی انجام میدادم. الان هم به خاطر علاقه ای که به طرف پیدا کردم نیاز به کمک شما دارم و میخواهم مرا درک کنید. اصرار من هم صرفا برای ختم شدن به ازدواج نیست بلکه برای روشن شدن تکلیف و جبران اشتباهم است. اگر رد کردن شما با دلیل منطقی باشد من حتما قبول میکنم و در این صورت میتوانم او را به راحتی فراموش کنم ولی اگر شما صرفا به خاطر اشتباه من جواب رد بدهید برای من خیلی سخت تمام میشود و ممکن است نتوانم فراموشش کنم. آن وقت در ازدواج بعدی هم با شکست مواجه خواهم شد. بهم کمک کنید تا بهترین انتخاب را داشته باشم.
اگر منطقی راضی نشد میتوانی از فرد سومی که روی پدر شما نفوذ دارد استفاده کنی.
اگر این هم جواب نداد میتوانی از احساسات و عواطف آنها استفاده کنی مثلا خودت را به افسردگی و ناراحتی بزنی و مدتی به ظاهر چیزی نخوری. با این کار ممکن است دلشان بسوزد و موافقت کنند.
اگر با این روش ها باز هم راضی نشدن، بهتر است ادامه ندهید و نظر آنها را قبول کنید. چون وقتی آنها راضی نباشند، اولا ادامه دادن به این رابطه فایده ای ندارد و فقط ضربه های بیشتری به شما و طرف وارد میکند ثانیا بر فرض این ازدواج بدون رضایت آنها سر بگیرد باز هم آینده خوبی در انتظار شما نخواهد بود چون شما در آینده به همراهی و همفکری و رابطه خانوادگی نیاز دارید در حالی که اگر رضایتی در کار نباشد حتما به مشکل میخورید مخصوصا اگر خدایی نکرده در انتخاب خود اشتباه کنید و پشیمان شوید!
پیروز و سربلند
سلام جناب متین ...
من با اجازتون کمی با حرفتون مخالف هستم ... شما آنچنان از فراموش کردن عشق صحبت میکنید که گویی کار راحتی هست ... من از خیلی ها پرسیدم ... { نمیشه فراموش کرد } انسانی که عاشق کسی میشود و به اون شخص نمیرسد نمیتواند اون شخص را فراموش کند { حافظ را ببینید یک عمر لیلی لیلی کرد ... مولانا را ببینید یک عمر شمس شمس کرد ... } من حتی میتونم بگم این روابط عاطفی ممکن هست به اونجایی برسه که اگر این دختر خانوم با اون آقا ازدواج نکنن خودشون روانی میشن ... فکر این رو بکنین که عاشق شخص x باشی و بخوای هر شب عریان در بقل شخص y بخوابی ... بچه هایی رو که دوست نداری دنیا بیاری ... شبها منتظر کسی باشی که دوسش نداری و ...
من با تصمیم عقلانی گرفتن در مورد ازدواج هیچ مشگلی ندارم ولی اعتقادم این هست که در این تصمیم عقلانی احساست نقش اساسی رو داره ... یعنی اگر کسی بخواد عقلانی تصمیم بگیره باید به صدای قلبش گوش بده ... جناب متین ... من در جای دیگر هم عرض کردم ... من هم از آقایی خوشم میومد و نتونستم به ایشون برسم ... همکنون 10 سال هست که از اون ماجرا میگذره و این مساله در درون ذهنم حتی کم رنگ هم نشده ... کاشکی کاشکی باهاشون ازدواج میکردم ... و 1 سال بعد از ایشون جدا میشدم و این 9 سال باقیمونده سره کار نبودم ... این همه به ایشون فکر نمیکردم .
به نظره من ...
اگر عشق از یک حد که گذشت ( نمیدونم ایشون با نامزدشون چه مدت در ارتباط بودند و رابطه عاشقانشون به کجا انجامیده ) اون دو نفر باید با هم ازدواج کنند ... ودر بدترین شرایط از هم طلاق بگیرند وگرنه تا آخر عمر چه دختر و چه پسر دارند در تنهایی ها و تاریکی هاشون به یک چیز فکر میکنند { چرا با اون ازدواج نکردم } و ...
به خدا من و برادرم رفته بودیم کیش و تو ماشین با تاکسی دار اونجا هم صحبت شدیم ... مرده 40 ساله عین بچه ها داشت گریه میکرد ... میگفت در ایام جوانی عاشق دختری شده و چون نتونسته بهش برسه و اون رو به کسه دیگه ای دادند ... اومده کیش و چون از آرامش اونجا خوشش اومده همونجا ساکن شده ... نه ازدواجی ... نه بچه ای ... نه زندگی ...
قبول دارم یک آموزش هست که باید به جوانان داد که عاشق نشن ... اینگونه روابط رو نزارن زیاد داغ بشه ... ولی اگر این رابطه شدتش از حدی عبور کرد ... به نظره من بهتر هست که با هم ازدواج کنند ... هرچند طلاقشون هم محرض باشه ...
سلام جناب متین ...
من با اجازتون کمی با حرفتون مخالف هستم ... شما آنچنان از فراموش کردن عشق صحبت میکنید که گویی کار راحتی هست ... من از خیلی ها پرسیدم ... { نمیشه فراموش کرد } انسانی که عاشق کسی میشود و به اون شخص نمیرسد نمیتواند اون شخص را فراموش کند { حافظ را ببینید یک عمر لیلی لیلی کرد ... مولانا را ببینید یک عمر شمس شمس کرد ... } من حتی میتونم بگم این روابط عاطفی ممکن هست به اونجایی برسه که اگر این دختر خانوم با اون آقا ازدواج نکنن خودشون روانی میشن ... فکر این رو بکنین که عاشق شخص x باشی و بخوای هر شب عریان در بقل شخص y بخوابی ... بچه هایی رو که دوست نداری دنیا بیاری ... شبها منتظر کسی باشی که دوسش نداری و ...من با تصمیم عقلانی گرفتن در مورد ازدواج هیچ مشگلی ندارم ولی اعتقادم این هست که در این تصمیم عقلانی احساست نقش اساسی رو داره ... یعنی اگر کسی بخواد عقلانی تصمیم بگیره باید به صدای قلبش گوش بده ... جناب متین ... من در جای دیگر هم عرض کردم ... من هم از آقایی خوشم میومد و نتونستم به ایشون برسم ... همکنون 10 سال هست که از اون ماجرا میگذره و این مساله در درون ذهنم حتی کم رنگ هم نشده ... کاشکی کاشکی باهاشون ازدواج میکردم ... و 1 سال بعد از ایشون جدا میشدم و این 9 سال باقیمونده سره کار نبودم ... این همه به ایشون فکر نمیکردم .
به نظره من ...
اگر عشق از یک حد که گذشت ( نمیدونم ایشون با نامزدشون چه مدت در ارتباط بودند و رابطه عاشقانشون به کجا انجامیده ) اون دو نفر باید با هم ازدواج کنند ... ودر بدترین شرایط از هم طلاق بگیرند وگرنه تا آخر عمر چه دختر و چه پسر دارند در تنهایی ها و تاریکی هاشون به یک چیز فکر میکنند { چرا با اون ازدواج نکردم } و ...به خدا من و برادرم رفته بودیم کیش و تو ماشین با تاکسی دار اونجا هم صحبت شدیم ... مرده 40 ساله عین بچه ها داشت گریه میکرد ... میگفت در ایام جوانی عاشق دختری شده و چون نتونسته بهش برسه و اون رو به کسه دیگه ای دادند ... اومده کیش و چون از آرامش اونجا خوشش اومده همونجا ساکن شده ... نه ازدواجی ... نه بچه ای ... نه زندگی ...
قبول دارم یک آموزش هست که باید به جوانان داد که عاشق نشن ... اینگونه روابط رو نزارن زیاد داغ بشه ... ولی اگر این رابطه شدتش از حدی عبور کرد ... به نظره من بهتر هست که با هم ازدواج کنند ... هرچند طلاقشون هم محرض باشه ...
سلام
راهکار شما از این جهت که ایشون خیلی زود به اشتباهش پی میبره و راحت میتونه اون رو فراموش کنه، راهکار خوب و راحت و زودبازدهیه. دقیقا مثل این میمونه که به یه نفر میگی قند نخورد برات ضرر داره ولی اون اصلا توجه نمیکنه و به خاطر علاقه ای که به شیرینی داره دائم میخوره ولی وقتی همین فرد به مرض قند مبتلا شد و دست و پاش زخم شد و از جاش نتونست بلند بشه، دیگه سراغ قند نمیره.
اگه ما به آموزه های دینی توجه کنیم میبینیم که این مرحله هم در آموزه های ما وجود داره. یعنی در مواردی وقتی فردی حرفی رو قبول نمیکنه او رو به حال خودش واگذار میکنن. توی قرآن امثال این داستان ها هست. در مراحل امر به معروف و نهی از منکر هم میشه این رو دید.
منتها هیچ وقت این کار در مرحله اول انجام نشده یعنی ما نمیتونیم به فردی که داره با پای خودش میره تو چاه بگیم برو راحت باش تا اون رو تجربه کنه و بعد که سرش به سنگ خورد خودش برگرده بلکه تلاش ما بر اینه که نذاریم این اتفاق بیفته چون ممکنه این تجربه به قیمت جونش تموم شه.
در مورد مذکور هم مسئله به همین شکله. یعنی هر چند فردی که عاشق میشه و چشم و دلش کور میشه به این راحتی حرف اطرافیان رو تا زمانی که سرش به سنگ نخوره قبول نمیکنه ولی این دلیل بر این نمیشه که هیچ کس نقشه راه اون فرد رو بهش نشون نده. در نهی از منکر اگر یک درصد هم احتمال تاثیر وجود داشته باشه باید این کار صورت بگیره در حالی که در مورد فرد عاشق احتمال تاثیر خیلی زیاده. وقتی به اون گفته بشه راهی که داری میری به این سمته و مقصدی که میرسی فلان جاست و نمونه هایی از دور و اطرافش براش مثال بزنی، قطعا مقداری تردید تو دلش ایجاد میشه و همین ممکنه اون رو از ادامه راه باز بداره.
بله ممکنه این فرد عاشق همیشه حسرت وصال با معشوقش رو بخوره اما اینم راهکار داره که این حسرت خوردن به حداقل برسه. فرد تا زمانی نمیتونی کسی رو فراموش کنه که دلش از رسیدن به اون نا امید نشده باشه. اما اگه به هر دلیلی از اون ناامید بشه و بعدش هم بتونه جایگزین خوبی برای عشق سابق پیدا کنه قطعا به راحتی میتونه با این مسئله کنار بیاد چنانچه بنده شخصا مورد های زیادی رو دیدم که این اتفاق افتاده.
سلام دوست عزیز
شما کار اشتباهی کردید که دست رو قرآن گذاشتید. و فکر کنم این قسمتون هم قبول نیست
شما حتما باید به این آقا بگید بروند آزمایشهای ژنتیک.خدایی نکرده این مشکلشون ژنتیکی اگر باشند دچار مشکل میشوید.همچنین به این فکر کنید که این آقا باید مراقبت از پدرشون هم به عهده داشته باشند.شما حاضر هستید پا به پای این آقا از پدرشون مراقبت کنید؟
سلام
راهکار شما از این جهت که ایشون خیلی زود به اشتباهش پی میبره و راحت میتونه اون رو فراموش کنه، راهکار خوب و راحت و زودبازدهیه. دقیقا مثل این میمونه که به یه نفر میگی قند نخورد برات ضرر داره ولی اون اصلا توجه نمیکنه و به خاطر علاقه ای که به شیرینی داره دائم میخوره ولی وقتی همین فرد به مرض قند مبتلا شد و دست و پاش زخم شد و از جاش نتونست بلند بشه، دیگه سراغ قند نمیره.
اگه ما به آموزه های دینی توجه کنیم میبینیم که این مرحله هم در آموزه های ما وجود داره. یعنی در مواردی وقتی فردی حرفی رو قبول نمیکنه او رو به حال خودش واگذار میکنن. توی قرآن امثال این داستان ها هست. در مراحل امر به معروف و نهی از منکر هم میشه این رو دید.
منتها هیچ وقت این کار در مرحله اول انجام نشده یعنی ما نمیتونیم به فردی که داره با پای خودش میره تو چاه بگیم برو راحت باش تا اون رو تجربه کنه و بعد که سرش به سنگ خورد خودش برگرده بلکه تلاش ما بر اینه که نذاریم این اتفاق بیفته چون ممکنه این تجربه به قیمت جونش تموم شه.
در مورد مذکور هم مسئله به همین شکله. یعنی هر چند فردی که عاشق میشه و چشم و دلش کور میشه به این راحتی حرف اطرافیان رو تا زمانی که سرش به سنگ نخوره قبول نمیکنه ولی این دلیل بر این نمیشه که هیچ کس نقشه راه اون فرد رو بهش نشون نده. در نهی از منکر اگر یک درصد هم احتمال تاثیر وجود داشته باشه باید این کار صورت بگیره در حالی که در مورد فرد عاشق احتمال تاثیر خیلی زیاده. وقتی به اون گفته بشه راهی که داری میری به این سمته و مقصدی که میرسی فلان جاست و نمونه هایی از دور و اطرافش براش مثال بزنی، قطعا مقداری تردید تو دلش ایجاد میشه و همین ممکنه اون رو از ادامه راه باز بداره.
بله ممکنه این فرد عاشق همیشه حسرت وصال با معشوقش رو بخوره اما اینم راهکار داره که این حسرت خوردن به حداقل برسه. فرد تا زمانی نمیتونی کسی رو فراموش کنه که دلش از رسیدن به اون نا امید نشده باشه. اما اگه به هر دلیلی از اون ناامید بشه و بعدش هم بتونه جایگزین خوبی برای عشق سابق پیدا کنه قطعا به راحتی میتونه با این مسئله کنار بیاد چنانچه بنده شخصا مورد های زیادی رو دیدم که این اتفاق افتاده.
سلام جناب متین ...
من هم حرفتون رو کاملا قبول دارم ... فقط شما تمثیل مرض قند رو زدید که کمی به نظرم با داستان ازدواج هماهنگی نداره ... چون کسی که خمرض قند میگیره تا آخر عمرش با این مرض دست به گریبان هست اما کسی که یک ازدواج ناموفق میکنه ازدواج دومش اینطور که من از آمار خبر دارم خیلی موفق تر از ازدواج اولش هست .
جناب متین من دیدم کسانی که ازدواج اول خوبی نداشتند و بعد از 5 سال از شوهرشون جدا شدند و ازدواج موفق خیلی بهتری هم تجربه کردند ... هم آقا و هم خانوم ... بنابراین حتی اگر شوهری که ایشون برای خودشون انتخاب میکنن شوهر مناسبی نباشه ... و حتی اگر ازدواج کنند و بعدا جدا بشن ( قبل از 5 سال ) رو من چیزه زیاد بدی نمیدونم ...
اما سخن شما هم سخن خیلی بهتری هست ... آدم باید عاقلانه عاشق بشه ... و اگر چشماش رو باز کرد و فهمید که عشقش مشگل داره باهاش ازدواج نکنه و دنبال شرایط بهتری بره ... و جلویه احساساتش وایسه ... اما سخن این هست که تا چه میزان میتونه جلویه این احساسات وایسه ... تا اونجایی که در عرض 3 یا 4 سال تمام موهاش سفید بشه ... تمام زیبایی هاش از بین بره و شب تا صبح گریه کنه ...
من هم گفتم اگر شرایط ایشون خیلی بحرانی هست با نامزدشون ازدواج کنن ...
تا آخر عمرش با این مرض دست به گریبان هست
سلام
این فقط یک مثاله و طبیعیه که تفاوت هایی با هم دارن. نکته تمثیل در مورد چیز دیگس
ازدواج دومش اینطور که من از آمار خبر دارم خیلی موفق تر از ازدواج اولش هست .
میشه منبع این آمار رو بگید؟
جناب متین من دیدم کسانی که ازدواج اول خوبی نداشتند و بعد از 5 سال از شوهرشون جدا شدند و ازدواج موفق خیلی بهتری هم تجربه کردند ... هم آقا و هم خانوم ... بنابراین حتی اگر شوهری که ایشون برای خودشون انتخاب میکنن شوهر مناسبی نباشه ... و حتی اگر ازدواج کنند و بعدا جدا بشن ( قبل از 5 سال ) رو من چیزه زیاد بدی نمیدونم ...
منم افراد زیادی رو دیدم که از همسرشون جدا شدن و دوباره نتونستن ازدواج کنن یا به دلیل فشارهای اجتماعی و خانوادگی مجبور شدن تن به ازدواج هایی بدن که اصلا با میل باطنی نبوده فقط به خاطر فرار از شرایط بد بعد از طلاق بوده. لذا این فکر که اگه کسی جدا بشه حتما ازدواج موفقی خواهد داشت با واقعیت سازگار نیست. بعلاوه اینکه اصل طلاق از منفورترین مباحات نزد خداست تا جایی که در بعضی موارد تعبیر به حرمت شده اما نه حرمت شرعی!
اما سخن این هست که تا چه میزان میتونه جلویه این احساسات وایسه ... تا اونجایی که در عرض 3 یا 4 سال تمام موهاش سفید بشه ... تمام زیبایی هاش از بین بره و شب تا صبح گریه کنه ...
اون چیزی که بنده گفتم این نبود که ایشون جلو احساساتش وایسه بلکه باید احساسات ایشون جهت دهی بشه بعلاوه اینکه شما چند مورد سراغ داری که به خاطر شکست عشقی موهاش سفید شده و زیباییش از بین رفته. هر چند تا که داشته باشی صد برابرش رو من میارم که شکست عشقیشون بیشتر از چند ماه دووم نیاورده و به حالت عادی برگشتن مگر اونایی که با خودشون لج کردن به قول شما از خونه و زندگی فرار کردن و ... وگرنه کسی که خودش خواسته تونسته
من هم گفتم اگر شرایط ایشون خیلی بحرانی هست با نامزدشون ازدواج کنن ...
البته اصل بحث چیز دیگه ای بود. ایشون امکان ازدواج براش فراهم نیست چون خونوادش مخالفن وگرنه اگه امکانش باشه با در نظر گرفتن جوانب قضیه، ازدواج اولویت داره و بنده هم مخالف نیستم!
سلام به تما دوستان..شايد هيچكسي مثل من نتونه پونه جون رو درك كنه!چون تقريبا خودم 2سال درگير اين موضوع هستم:Ghamgin: 26سالمه.دانشجوي ارشد مهندسي معماري و خيييلي موفق از نظر شغلي و رفتاري و شان اجتماعي.وخانواده ي بسيار خوبي دارم كه همه جور معتمد فاميل و دوستان هستن ولي مشكل پدرمه كه 63سالشه و 40سال پيش ب دليل ازدواج مجدد ميكنن و اعتياد دارن!والان هم باما زندگي ميكنن.مشكلات زيادي سراين موضوع داشتيم ولي با مديريت مادرم تونستيم انسانهاي موفقي باشيم و در تمام لحظات سخت زندگي ايمانوم رو بخدا واهل بيت از دست نديم..وخداروهزاران مرتبه شكر كه مادرم نتيجه ي زحماتش رو ديد وبچه هايي تربيت كرد كه باعث سربلندي وافتخارش شدن.
اما مشكل من اينه ك از2سال پيش با پسري ك داراي شان اجتماعي خوب وتحصيلات در حدخودم وايمان خوبي هستن آشنا شدم واز روزهاي اول هم نيتمون براي ازدواج بوده..ولي متاسفانه مادر ايشون به هيچ وجه راضي به اين موضوع نميشن و رضايت ايشون براي من 1اصل مهمه..از هرراهي رفتيم به در بسته خورديم!وواقعا درمونده شديم.حتي40روز ارتباطمون رو ب كل قطع كرديم در حدصفر..ولي بازهم نتونستيم و دوباره همه چي از اول شروع شد..ما باآاهي همديگه رو انتخاب كرديم و انقد ازهم شناخت پيداكرديم كه ديه نميتونيم به كس ديه اي فكر كنيم وهمديه رو دوست داريم و موردتاييد همديگه هستيم..ولي نميدونيم بايد چيكاركنيم..اين وضعيت حسابي كلافه مون كرده.
توروخدا كمكم كنين..فقط خيلي دوستانه راهنماييم كنين!نه از روي جملات كتابي كه خودم همه رو حفظ شدم تواين مدت..
:Ghamgin: